الغدير جلد ۶

علامه شیخ عبدالحسین احمد امينى نجفی (ره)
ترجمه جمال الدين موسوى

- ۳۱ -


خدا براى من جز انتشار نيكوئيهايم رانخواسته تا فضيلت مرا چنانكه شما شناخته ايد، آنان بشناسند.

و هنگامى به او خبر رسيد روميها گفته اند: ما كسى را اسير نكرديم كه لباسش را در نياورده باشيم، مگر ابى فراس را، مفتخرانه گفت:

" مى بينم تو را چشمانت از باريدن سرشگ بازداشته و خوى صبر بخود گرفته اى آيا تحت تاثير امر و نهى هوى قرار مى گيرى؟

بلى من مشتاقم و حرارت عشق دارم، ولى كسى چون من اسرارش فاش نمى شود.

هنگامى كه شب مرا پرتو افكند دست هوس و هوايم گشوده شده سرشگى كه از خوى متكبر من است فرو ريزد.

گويا در اطراف دلم، آتش شعله گرفته وقتى عشق و انديشه آن را برافروزد. " و در اين باره گويد:

" وقتى من اسير شدم، دوستانم هنوز از سلاح جنگ نهى نشده بودند. اسبم كره اى نوپا، و صاحبش بى تجربه نبود.

ولى هنگامى كه براى شخص قضائى مقدر باشد، ديگر خشگى و دريا نتوانداو را نگهداشت.

دوستانم به من گفتند: يا فرار يا مرگ، من گفتم: اين دوامرى است كه شيرين تر آن دو، تلخ ترآنها است.

ولى من، سوى آن راهى كه براى من عيب نداشته باشد، گام مى نهم و از اين دو امر بهترش كه اسارت باشد، ترا كافى است.

به من مى گويند سلامت را به مرگ فروختى، گفتم به آنها: بخدا سوگند از اين كار زيانى نديدم.

مرگ قطعى است آن چه يادگارت را بلند مرتبه مى كند، برگزين، تا وقتى انسان نامش زنده است هيچگاه نمى ميرد.

خير از آن كسى كه از مرگ را با ذلت به تاخيراندازد نيست. چنانكه عمرو عاص روزى با عورتش، مرگ را عقب انداخت.

بر من منت نهند كه لباسم را برايم گذاشته اند، ولى من لباسى پوشيده ام كه از خونهاشان قرمز است.

قبضه شمشيرم در آنها نوكش تيز شده و نهايت نيزه ام از آنها، سينه شكسته است.

زود باشد كه قومم مرا چون كوششهاشان بجائى نرسد، ياد كنند، همانطور كه در شب هاى تاريك به جستجوى ماه پردازند.

اگر زنده ماندم كارم با نيزه اى است كه شناسند، و همان سلاح و كلاه خود، و اسب نارنجى ميان باريك.

و اگر مردم، انسان بناچار مردنى است هر چند روزگارش بدرازا كشد، و عمرش گسترده شود.

اگر ديگرى به اندازه من استقامت مى كرد به او اكتفا مى شد و اگر از مس كار طلا مى آمد، اين اندازه طلا گرانقدر نمى شد.

ما مردمى هستيم كه حد وسط نمى پذيريم يا بايد در جهان صدرنشين باشيم، يا رهسپار گور شويم.

براى كرامت نفس همه چيز در نظر ما ناچيز است، و كسى كه داوطلب ازدواج زيبارويى است پرداخت مهريه برايش سنگين نيست.

ما خود را عزيزترين مردم دنيا برترين برتران و جوانمردترين مردم روى زمين مى دانيم، و افتخار هم نمى كنيم.

و زمانيكه اسير شد گفت:

بندگان از حكمى كه خداكند امتناعى ندارند شيران را از شكارهاشان دور كردم و خود شكار كفتارشدم. و گويد:

مرگ به كام ما شيرين شد و مرگ بهتر از وضع ذلت بار است.

مصيبتى كه به ما رسيد ما را به سوى خدا، و در راه خدا كه بهترين راهها است مى برد.

وقتى او را اسير به " خرشنه " وارد كردند گفت:

اگر " خرشنه " را به حال اسيرى مى بينم، در مقابل چه بسيار اوقاتى كه با حمله در آن وارد شده ام.

همانا ديده ام اسيرانى را با چشمان و لبان سياه " كه علامت بزرگى است " نزد ما آورند.

و ديدم آتش هائى را كه منازل و كاخها را مى ربايد.

كسى كه مانند من باشد شب را جز اينكه امير يا اسير باشد روز نمى كند.

بزرگان ما از صدرنشينى يا گور يكى ازآن دو بر آنها وارد شود.

وچون از زخم و جراحت سنگين، و از زندگيش مايوس گرديد، در حال اسيرى به مادرش به عنوان تسليت بر مرگ خود، نوشت:

مصيبتم بزرگ و عزايم زيبا است، و مى دانم به زودى خدا وضع آنان را دگرگون مى كند.

من در اين وقت صبح حالم خوب است، و هنگامى كه تاريكى شب همه جا را فرا گرفت اندوهگين مى شوم.

حالى كه در من مى بينيد، اسيرى با من نكرده، ولى من پيوسته مجروح و دردمندم.

جراحتى كه مرهم گذار، از ترس از آن مى گريزد ودردهائى كه ظاهرى و باطنى است.

و اسارتى كه سخت آن را تحمل مى كنم و در شبهاى تاريك ستارگان كه به كندى مى روند مى نگرم، همه چيز جز اينها در گذر است. ساعات زودگذر، بر من ديرپاى بود، و هر چه در روزگار مرا بد آيد، دراز پاى باشد.

دوستان، مرا به دست فراموشى سپردند مگر گروهى كه فرداى آينده از من گسسته، به آنها خواهند پيوست.

كسانى كه بر عهد خود پايدار مانند، هر چند در مقام ادعا بيشتر باشند در واقع تعدادشان كم است.

هر چه ديده ام را به اطراف مى گردانم جز دوستانى كه با آمد و رفت نعمت ها انعطاف پذيرند، ديگر كس نمى بينم كار ما به جائى كشيده كه دوست متارك را نيكوكارشماريم و دوستى كه زيان نرساند را مهربان ناميم.

تنها روزگار من نيست كه به من جفا مى كند و تنها دوستان من نيستند كه ملامت بارند.

با اينكه در ملاقات اثر سوئى روى كسى نگذاشته ام و در هنگام اسيرى موقعيت ذلت بارى نداشته ام.

من هر چند سخنان را كاوش كردم جز به كسانى كه از زمانه شكايت دارند بر نخوردم.

آيا هر دوستى تا اين حد از راه انصاف بدر مى رود؟ و آيا هر زمانى تا اين حد نسبت به جوانمردان بخيل است؟

بلى روزگار، دعوتى به جفاكارى كرده كه دانشمند و نادان، پاسخش داده اند.

قبل از من نيز، جفاكارى خوى مردم، و روزگار مذموم، و دوستى ملال انگيز بوده است.

عمرو بن زبير برادرش را به جفا ترك گفت، چنانكه عقيل، امير المومنين را رها ساخت.

افسوس كه دوستى موافق برايم نيست تا با او از در دوستى درد دل كنم.

و در پشت پرده مرامادرى است، كه سرشگ او بر من، تا روزگار پايدار است، ادامه دارد.

اى مادر شكيبائى را از دست مده، كه شكيبائى پيام آور خير و پيروزى نزديك است.

و اى مادر پاداش خود را باطل مساز كه به قدر صبر جميل، اجر جزيل نصيبت خواهد شد.

و اى مادر شكيبا باش كه هر مصيبتى بر اوج خود كه رسيد، به زوال مى گرايد.

آيا پيروى از اسماء ذات النطاقين نكنى وقتى كه جنگ شديد در مكه درگير بود.

پسرش مى خواست امان بگيرد، ولى مادر با اينكه يقينا مى دانست پسرش كشته مى شود موافقت نكرد.

اى مادر تو از او پيروى كن تا از آنچه مى ترسى خدا كفايتت كند كه بسيار مردم را پيش از تو غفلتا گشته اى.

تو مادر، مانند صفيه " خواهر حمزه " در احمد باش، كه از گريه بر او، هيچ غصه دارى دردش علاج نشد. حمزه برترين را، هيچ گاه اندوه او را در وقت ناله و فرياد سر دادن، باز نگردانيد.

من به اندازه اختران افق با شمشير روبرو شدم و در برابر لشگرى سهمگين چون شب تاريك قرار گرفتم.

روزى كه دوستى بمددكارى خود نيافتم، رعايت دوستى نفس كريم خود را نخواهم كرد.

و به ملاقات مرگ خواهم رفت و از دوست خواهم گذشت، كه در مرگ و تيزى شمشير.

كسى كه از خدا پرهيزگارى نكند، پاره پاره شود و كسى كه خداى را عزيزنشمارد خود را ذليل خواهد كرد.

كسى كه در هر كار خدايش نگهدار باشد، هيچ مخلوقى به او راه نخواهد يافت.

و اگر خدا در هر راهى تو را راهنمائى نكند. از آنچه مى ترسى راه بازگشت نخواهد داشت.

و اگر او ترا يارى نكند، ياورى نخواهى يافت، هر چند ياران فراوان و عزت ظاهرى داشته باشى.

و تا وقتى ملك سيف الدوله باقى است، سايه ات پايدار و مستدام خواهد بود.

ابن خالويه گويد: در اين اشعار روزگار و خانه هايش را در منبج توصيف مى كند كه روزى او را در منبج حكمرانى، و سرزمين اقطاعى و خانه هابود. و در آن به قومى كه او را در حال اسارت رومى ها شماتت كرده بودند، تعريض مى كند:

در پايگاه و ياد بود استجابت دعا، بايست و اطراف مصلى را بانگ بردار.

در محل " جوسق " مبارك و آنگاه " سقياء " و سپس در " نهر مصلى " بايست.

در جاهائى كه در دوران كودكى و جوانى، وطن گرفته و منبج را محل خود قرار داده بودم.

در جاهائى كه توقف در آنها برمن ممنوع شده و قبلا مجاز بود.

جاهائى كه هر سو نظر مى كردم آب روان و سايه آرام بخشى مى ديدم.

در وادى بى نهايت وسيع، كه منزلى گسترده تر و مشرف مى داشتم.

بر روى پلى كه باغها را بهم مى پيوست، فرود آمده. ساكن قلعه بزرگ بودم.

درختهاى بلند " عرائس " با چهره گشاده زندگى را به سادگى جلوه خاص بخشد و آب بين گلهاى باغ دو رود را از هم جدا مى ساخت.

مانند بساط گسترده گلدوزى شده اى كه دست هنرمندان بر آن راه هائى جدا ساخته باشند.

كسى كه از مصيبت هاى من خرسند گردد بايد از شدت زيان و رنج بميرد.

من در مصائب خود، از عزت و آزادى بيرون نبوده ايم.

كسى چون من، كه به اسارت افتد ذليل و خوار نمى گردد.

دلها را هيبت من گرفته بود، و از بزرگى و عظمتم لبريز بود.

هيچ حادثه اى نتوانست مرا مكدر كند، آقا و بزرگ هر جا رود آقا و بزرگست.

من در جائى فرو آمدم كه شمشير مزين مرا دعوت كرد.

اگر من نجات يابم، پيوسته دشمنان كوچك و بزرگ را دشمن خواهم داشت.

من مانند شمشيرى هستم كه هر چه مصائب روزگار رابيشتر ببينم، آب ديده تر شوم.

اگر كشته شوم، همانند مرگ نيكان صيد شده ام كه كشته مى شوند.

هيچ كس نتواند بر مرگ ما شماتت كند، مگر جوانى كه خود مى ميرد و فانى شود. شخص نادان به دنيا مغرور گردد كه دنيا محل اقامت نيست.

ابن خالويه گويد: نامه هاى سيف الدوله براى ابو فراس، در روزهاى اميريش به تاخير افتاده بود، به اين دليل كه به سيف الدوله گزارش داده بودند كه برخى از اسيران گفته اند: اگر پرداخت اين مال يعنى فديه اسراء بر امير سنگين است با پادشاه خراسان يا ملوك ديگر در اين مورد مكاتبه خواهيم كرد تا ما را از اسارت نجات بخشد. و متذكر شده بودند: اسيران با رومى هابراى آزادى خود در برابر اموال مسلمين قرار داد بسته اند. از اين رو سيف الدوله، ابو فراس را متهم به اين سخن كرد، زيرا او بود كه تضمين مبلغ فداء براى رومى ها كرده بود. وسيف الدوله گفت: اهل خراسان كجا او را شناسند؟ ابو فراس چون اين بشنيد اين قصيده را سرود و براى سيف الدوله فرستاد.

ثعالبى گويد: ابو فراس به سيف الدوله نوشت: اگر فديه دادن من بر تو سنگين است، اجازه فرما تا با اهل خراسان در اين باره مكاتبه كنم و براى آنها نويسم تا فديه مرا بپردازند و كار مرا آنها از تو نيابت كنند. سيف الدوله پاسخ داد: در خراسان چه كسى ترا شناسد؟ و ابو فراس اين قصيده رابرايش نوشت:

اسيف الهدى و قريع العرب الام الجفاء و فيم الغضب

" اى شمشير هدايت و اى كوبنده اعراب تا كى بى مهرى و تا چند خشمگينى!

چرا نامه هايت با وجود اين همه ناراحتى ها اسباب نگرانيم را فراهم سازد. با اينكه تو جوانمرد، بردبار، مهربان و داراى عاطفه هستى.

تو پيوسته در نيكى بر من سبقت گرفته و مرا به جاهاى مرفه فرود مى آورى.

تو نسبت به من، بل نسبت به قومت، بل نسبت به همه اعراب كوه مرتفعى هستى.

و از اطراف من مشكلات را رفع كرده و از جلو ديدگانم نگرانى ها را برطرف مى سازى.

بزرگى ات موردبهره بردارى قرار گيرد، عافيت باز گردد، كاخ عزت ساخته شود، و نعمت ها تربيت گردد.

اين اسارت چيزى از من نكاست، ولى مرا مانند زرناب خلاص و پاك گردانيد؟

با اين وصف چرا مولاى من، مرا در معرض بى توجهى قرار مى دهد، مولائى كه وسيله او به عاليترين رتبه رسيده ام؟

پاسخ اين پرسش نزد من آمده است، ولى براى هيبت او پاسخ نمى دهم.

آيا منكرى كه من از زمان شكايت كرده، و با عتاب ودرشتى مانند ديگران با تو سخن گفتم؟

اگر بازگشته مرا عتاب كنى و بر من و قومم چيره شده باشى طورى نيست.

ولى مرا بى توجهى به خودت، نسبت مده، من بستگى ام به شما ثابت است و از توفاصله نمى گيرم.

من ديگر از، شما شده ام، اگر فضيلت يا منقصتى دارم، شما سبب آن هستيد.

اگر خراسان، بزرگى مرا نشناسد، ولى حلب خوب مى شناسد.

و چگونه دور افتادگان، مرا نشناسند، آيا از كمبود جد يا از كمبود پدر مرا نشناسند.

آيا من با شما از يك خانواده نيستيم و ميان ما و شما ريشه نسب مشترك نيست؟.

و آياداراى خانه اى كه مناسب شخصيت ها باشد، و داراى تربيتى و محلى كه مرابدان بزرگ كرده باشد نيستم؟.

و آياروحيه متكبرى ندارم كه جز بر شما بلند پروازى كند و هر كس از من روى گرداند جز شما، روى از او خواهم گردانيد؟.

بنابراين از حق من روى بر مگردان، بلكه از حق غلام خودت روى متاب.

با چاكر خود انصاف بورز كه انصاف شما نشانه فضل و شرف اكتسابى شما است. در شبهائى كه شما را از پشت تپه از نزديك، صدامى كردم آيا شما دوست من بوديد؟

چون دور شدم چرا جفاكارى شروع شد و چيزهائى ظاهر شد كه دوست نمى داشتم؟

اگر بر احوال شما آشنا نبودم مى گفتم دوست شما كسى است كه او در روى شما مى باشد.

و نيز به او نوشت:

زمانه من همه خشم و درشتى است و تو با روزگار در مخالفت با من متحدشده ايد.

زندگى جهانيان نزد تو آسان است، ولى زندگى من به تنهائى در جواب تو مشكل.

" اين قصيده مشتمل بر18 بيت است "

وقتى خبر مرگ مادرش در زندان به او رسيد به عنوان رثا گفت:

اى مادر اسير چه كسى را بيارى طلبم با آن همه منت ها كه بر من دارى و احساساتى كه نشان دادى!

وقتى فرزندت در خشگى و دريا سير كند، چه كسى به او دعا مى كند و به پناه دادنش برخيزد.

حرام است كه با چشم روشن شب را بگذرانم و مورد ملامت واقع شوم اگر ديگر خرسندى ابراز كنم.

با اينكه تو مرگ را چشيده، و مصيبت ديده اى هستى كه نه فرزند و نه فاميلى نزد تو بوده است.

و دوست دلت از جائى رفته كه فرشتگان آسمان آنجا حاضر بودند.

هر روزى كه تو در آن روزه دار بودى و تحمل گرماى شديد را در نيمروز گرم كردى بايد بر تو بگريد.