الغدير جلد ۳

علامه شیخ عبدالحسین احمد امينى نجفی (ره)
ترجمه محمد تقى واحدى

- ۲۶ -


فان تعظنى مصرا فاربح صفقه اخذت بها شيخا يضر و ينفع

ترجمه:

اى معاويه من دين خود را بتو نخواهم فروخت ماداميكه در برابر آن از دنياى تو به بهره نائل نشوم، خودت فكر كن كه چه بايدت كرد.

دين با دنيا برابر نيست ولى من آنچه از دنيا دريافت كنم سرم را در نقاب ميكشم.

اگر مصر را بمن دهى، معامله پر سودى است كه در برابر از درايت پيرمردى باتجربه و كاردان بهره ور ميشوى.

مصدر اين بحث: " العقد الفريد " ج 2 ص 291

معاويه و عمرو عاص

حضرت امير المومنين نامه اى نوشت، و معاويه را به بيعت با خود دعوت فرمود، معاويه در ين موضوع، با برادر خود، عتبه بن ابى سفيان مشورت نمود عتبه گفت: در اين امر از افكار عمرو بن عاص استمداد كن چه، تو زيركى و مال انديشى او را كاملا مى دانى، عمرو، در زندگى عثمان از امر او كناره گرفت و بدان كه نسبت به تو بيشتركناره گيرى خواهد كرد، مگر اينكه دين او را بخرى و در مقابل بهاى مناسبى برايش قرار دهى. در اين صورت است كه او با تو بيعت خواهد نمود چه او مردى است دنياطلب.

در آن موقع عمرو بن عاص در فلسطين بود، معاويه به او نوشت:

همانا كار على و طلحه و زبير چنان شد حتما به تو رسيده و مطلعى، مروان بن حكم با گروهى ديگر از بصره كه از فرمانده خود سرپيچى كرده اند به طرف ما آمده اند و جرير بن عبدالله در باره بيعت با على به نزد من آمده ولى من ابراز عقيده و تصميم خود را متوقف به نظر تو نموده ام، اكنون به نزد من بيا، تا نسبت به اين امر با تو مذاكره نمايم.

عمرو بن عاص، پس از خواندن نامه معاويه، با پيران خود عبدالله و محمد مشورت نمود و نظر آنها را خواست، عبدالله گفت:

به نظر من رسول خدا هنگام درگذشت، از توخشنود بود و همچنين دو خليفه بعد از آن حضرت، و هنگام كشته شدن عثمان هم كه تو حضور نداشتى، بنابر اين در خانه خود بمان، تو را كه خليفه نمى كنند و هم نمى خواهى حاشيه نشين دربار معاويه گردى، آنهم براى رسيدن به دنياى ناچيزى كه ممكن است از آن هم محروم گردى و دوران عمرت سر آيد.

محمد "پسر ديگر عمرو" گفت:

به نظر من، تو بزرگ قريش و عهده دار امور آنهائى، اگر اين امر صورت قطعى بخود بگيرد و امر خاتمه يابد و تو گمنام و مهجور باشى، باعث كوچك شدن تو خواهد شد، بنابرين مصلحت آنست كه به اهل شام ملحق شوى و خود چون ديگرى دستى بر آرى و در مقام خونخواهى عثمان قيام كنى، بدين وسيله است كه تو با بنى اميه راه سلامت را پيموده اى.

عمرو، در جواب گفت: اما نسبت به راى تو اى عبدالله خير و صلاح دين مرا در نظر گرفته اى ولى تو اى محمد خير و صلاح دنياى مرا پيشنهاد كردى و اكنون بايد من در اين دو امر مطالعه كنم، شب هنگام، خانواده او عمرو را مى ديدند كه اين اشعار را با صداى بلند مى خواند. شب هنگام، افكار و حوادث كوبنده بر من چيره گشت و مرا در ترس و انديشه هائى قرار داد كه چهره موانع و گرفتاريها از آن جلوه گر بود.

پسر هند "معاويه" خواهان ديدار من است، و همين امر است كه مايه فساد و تباهى از آن توليد مى شود.جرير، نامه على را براى معاويه آورده، نامه اى كه زندگى او را تلخ و تنگى و دشواريها، او را فرا گرفته. پس اگر با موافقت من، او به آرزوى خود برسد نامه را رد مى كند، و اگر به آرزوى خود نرسد خوارى و بيچارگى دامنگير او مى شود. بخدا قسم، نمى دانم چه كنم، در حاليكه من "در اين گونه امور" چنين زبون و درمانده نبودم، او پيوسته مرا بسوى خود كشانده و اكنون مرا بسوى اجرا مقاصد خود سوق مى دهد آيا با او مكر كنم؟ اين كه صفتى است پست و نكوهيده و يا خود را فداى او كنم و با او با كمال خيرانديشى همكارى نمايم؟ و يا در خانه خود بنشينم كه براى شخص سالخورده اى چون من كه پيوسته از مرگ مى هراسم، آرامش و راحتى است. عبدالله "پسر عمرو"، همين راى و نظر را به من گفته و در من موثر واقع شد، اگر موانع "طمع و هواى نفس" مرا از اين نظر جدا نكند و محمد "فرزند ديگر عمرو" با او در اين راى مخالف بود. و من خود در تشخيص واقعيات، محكم و استوار مى باشم. در اين هنگام عبدالله گفت: شيخ رفت. "كنايه از اينكه عمرو به معاويه پيوست".

و يعقوبى نوشته: شيخ بر پاشنه هاى پاى خود بول كرد و دين خود را به دنيا فروخت، صبحدم، عمرو وردان غلام را طلبيد، وى غلامى زيرك و آزموده بود پس از حضور غلام، عمرو چندين بار به او امر و نهى كرد، وردان بار سفر را بگشا، وردان بار سفر را ببند و... وردان به او گفت: اى ابا عبدالله گوئى عقل خودرا از دست داده اى مى خواهى آنچه در دل دارى به تو بگويم؟

عمرو گفت: واى بر تو بگو، گفت: دنيا و آخرت در قلب تو به مبارزه و نبرد برخاسته اند با خود مى گوئى: اگر با على بيعت كنم به آخرت رسيده ام ولى از دنيا نصيبى ندارم، ولى آخرت محروميت دنيايم را جبران مى كند. ولى با معاويه دنيا هست و از آخرت بى نصيب مى مانم اما بهره دنيا محروميت آخرت را جبران نمى كند، اكنون تو بين اين دو فكر در ترديدى و نمى دانى كدام را بپذيرى.

عمرو گفت: قسم بخدا كه خطا نرفته اى، راست پنداشته اى كه حال من چنين است، مى خواهم بدانم نظر تو در اين امر چيست؟

وردان گفت: نظر من اينست كه تو كناره گيرى و در خانه بمانى، اگر اهل دين غلبه يافتند، تو در پناه دين آنها زندگى مى كنى، و اگر اهل دنيا غالب شدند، از وجود تو در امردنياشان بى نياز نيستند.

عمرو گفت: اكنون اين راه را به من پيشنهاد ميكنى كه قوم عرب آگاه شده اند من به طرف معاويه رهسپارم؟ و هنگام عزيمت، اين اشعار را مى خواند:

وردان خدا تو را وزير كيت را نابود سازد، چه، بجان تو قسم كه آنچه در دل من بود، آشكار ساختنى.

هنگامى كه دنيا به من رو نماياند، من نيز از روى حرص وآز به او روى نمودم.

نفوس مختلفند، بعضى خود را از آلودگى دنيا حفظ مى كنند و بعضى ديگر دنيا آنها را دگرگون مى سازد.

آرى، شخص گرسنه اى كه طعمه اى نيافته، براى رفع گرسنگى كاه را هم مى خورد.

اما على، او دين خالص است و دنيا در دستگاه او راهى ندارد ولى معاويه دنيا و سلطنت است و منهم از فرط طمع، بينش و خرد خود را از دست داده ام و لذا دنيا را اختيار نموده ام و در اين سو اختيار، برهانى در دستم نيست. من همه آفاتى كه در دنيا و طلب آن هست، مى دانم ولى در دلم رنگهائى از شيفتگى دنيا موجود است و در عين حال نفس من دوست دارد با شرافت زندگى كند و هيچ انسانى راضى به ذلت و خوارى در زندگى نيست.

بجان پدرم قسم كه امر بر من مشتبه نشده است.

پس از اين جريان، عمرو حركت كرد و به معاويه پيوست، ابتدا چون احتياج معاويه را مى دانست "از روى مكر" از او دورى گزيد و ايندو با يكديگر مكر و حيله ها داشتند، چون به مجلس معاويه وارد شد، معاويه گفت:

اى ابا عبدالله امشب سه گزارش بما رسيده كه لازم است نزد ما محفوظ بماند و در خارج انتشار نيابد.

عمرو گفت: بگو چيست؟

معاويه گفت: همانا محمد بن ابى حذيفه كه در مصر زندانى بود، قيد و بند را درهم شكسته و با يارانش خارج شده اند و اين پيش آمد براى دين آفتى است گزارش ديگر اينكه: قيصر روم، گروهى از روميان را برانگيخته تا بر شام غلبه كنند. گزارش سوم اينكه، على به كوفه رسيده و آماده عزيمت بسوى ماست. عمرو گفت: هيچ يك از اين سه امر كه گفتى، اهميتى ندارد،

اما امر محمد بن ابى حذيفه، چيز مهمى نيست او را همانند ديگران "كه قيام مى كنند" سپاهى به سويش اعزام مى دارى، يا او را مى كشند و يا دستگيرش كرده به نزد تو خواهند آورد، و اگر هم بگريزد باز زيانى بتو نمى رسد.

اما قيصر روم، چند تن از كنيزكان ماهرخ نورس رومى را با مقدارى ظروف طلا و نقره بعنوان هديه برايش بفرست و از او تقاضاى صلح و سازش نما كه بزودى تقاضاى تو را مى پذيرد.

اما على، نه بخدا سوگند كه عرب در هيچ امرى او و تو را يكسان نمى بينند در جنگ، على نصيب و موقعيتى دارد كه احدى از قريش داراى چنان موقعيتى نيست، او داراى موقعيتى خاص است و صلاحيت آنرا دارد مگر آنكه بر او ستم روا دارى.

در روايت ديگر است كه معاويه به عمرو گفت: من تو را به سوى خودم خواندم براى نبرد با اين مرد، كه به پروردگارش عصيان نموده و خليفه رسول خدا را كشته و فتنه بپا نموده و باعث پراكندگى امت گشته است و قطع رحم نموده.

عمرو گفت: منظورت كيست؟.

معاويه گفت: منظورم على است.

عمرو گفت: اى معاويه بخدا قسم تو با على همسنگ نيستى

تو افتخار هجرت، و پيشدستى در اسلام، و رفاقت و همراهى با پيامبر خدا در نبردها را ندارى و همچنين در دانش و نيروى فهم و درك همانند او نيستى بخدا قسم، با همه اين مزايا، على را حد و حدودى خاص است وامتحان و ابتلا خدائى او را نصيب و موقعيت نيكوئى است و با اين كيفيت اگر من با تو عليه او همراه شوم با همه خطرها و مشكلات و آلودگيهائى كه دارد، چه پاداشى براى من در نظر گرفته اى؟

معاويه گفت: اين امر در اختيار تو است.

عمرو گفت: حكومت مصر و مزاياى آن را به من واگذار.

معاويه بعد از اين پيشنهاد تامل كرد و در فكر فرو شد.

و در روايتى اين تكه چنين نقل شده كه معاويه در مقابل پيشنهاد عمرو، به عمرو گفت: بر من ناگوار است كه عرب در باره تو قضاوت كند بر اينكه تو در اين امر هدفت رسيدن به دنيا بوده است

عمرو در پاسخ معاويه گفت: دست از اين سخنان بردار.

معاويه گفت: من اگر مى خواستم با تو مكر كنم و فقط به اميدوار ساختن تو اكتفا نمايم، هر آينه اين كار را مى كردم.

عمرو گفت: نه خدا قسم، چون منى بهيچوجه تحت تاثير مكر و خدعه قرار نمى گيرد، من زيركتر از آنم كه با سخنى اميدوار شوم.

معاويه گفت: سر خود را نزديك آر تا رازى با تو بگويم، عمرو سرخود را نزديك برد، معاويه گوش او را گاز گرفت و به او گفت:

اين خود خدعه بود، مگر جز من و تو در اين اطاق كسى هست؟

عمرو در اين هنگام ابيات ذيل را انشا نمود و گفت:

معاويه مادام كه به دنياى مقصود خود نرسم، دين خود را به تو نمى فروشم، بنگر كه چه خواهى كرد.

اگر حكومت مصر را به من بدهى، از معامله خوبى بهره مند شده اى در برابر پيرمردى سالخورده در اختيار دارى كه با راى و حيله خود ميتواند مصدر هر خير و شرى باشد.

دين و دنيا در كفه ترازو يكسان نيستند و من چشم بسته آنچه را به من عطا كنى، مى گيرم. من مژگان خود را در اين معامله برهم گذاشته، و خود را فريب مى دهم و در مقابل نيروئى در اختيارت قرار مى گيرد كه براى پادشاهى تو بسيار سودمند است و اگر من در اين كار دچار لغزش و خطا گردم، بزمين خواهم خورد.

تو مصر را از من باز مى دارى و حال آنكه مصر، عطاى زيادى نيست ولى من از زمانهاى پيش بدان حريص بوده ام.

معاويه به عمرو بن عاص گفت: آيا مى دانى كه منطقه مصر از حيث اهميت چون منطقه عراق است؟

عمرو گفت: بلى، اما اين منطقه هنگامى براى تو داراى اين ارزش و موقعيت است كه از آن تو گردد و هنگامى از آن تومى شود كه در عراق بر على مسلط شوى و حال آنكه اهل عراق، به على پيوسته و اطاعت او را گردن نهاده اند

در اين موقع عتبه بن ابى سفيان وارد شد و به معاويه گفت: آيا راضى نمى شوى در مقابل عمرو و فعاليتهايش، مصر را به او واگذارى؟

آنهم بشرط اين واگذار كنى كه با كمك او به مقصود برسى و به نتيجه نائل گردى؟

كاش تو بر شام غلبه نمى كردى و پيروز نمى شدى.

معاويه به عتبه گفت: امشب در نزد ما باش،پاسى كه از شب گذشت، عتبه با صداى بلند كه معاويه هم بشنود اين اشعار را خواند:

اى كسيكه باز ميدارى شمشيرى را كه هنوز به اهتزاز در نيامده است.

و با اين روش تو راحت هستى.

تو مانند گوسفندى هستى كه شير اولش را دوشيده و براى بار دوم پشم او را نچيده اند تا فربه شود.

اگر مى خواهى نتيجه بگيرى، از شير اول كه ريزش دارد بهره بگير، و از بهره بعدى خوددارى كن تا فربه شود و اينها كنايه است از اينكه بايد حداكثر بهره را در ين موقع بگيرى و خودبينى نكنى.

دامن از تنبلى فروكش، و فرصت را قبل از فوتش غنيمت شمار و او "عمرو" را به جنبش درآر.

او آماده جنبش است، مصر را بدو بده و مانند آنرا نيز بيفزاى، همانا مصر، از آن كسى است كه بر آن پيروز گردد و با قهر و غلبه بر آن مسلط شود، حرص و آز را از خود دور كن كه از گمراهى است و نائره جنگ را بر افروز و گرنه تو فريب خورده اى.

همانا مصر اكنون بين ما و على است، هر يك از ما غلبه كنيم از عجز و ناتوانى آن ديگرى است.

معاويه پس از استماع سخنان عتبه، فرستاد عمرو را حاضر كردند و تعهد كرد ولايت مصر را به او بدهد.

عمرو گفت: خدا را بين خود و تو در اين عهد و پيمان گواه ميگيرم: معاويه گفت: آرى، خدا بر آنچه من به نفع تو تعهد نموده ام گواه است، اگر كوفه را فتح نموديم.

عمرو گفت خدا بر آنچه بين ما گذشت وكيل باد، و از نزد معاويه بيرون شد. همينكه به منزل برگشت، فرزندان سوال كردند كه چه كردى؟

گفت: فرمان حكومت مصر را به ما داد. گفتند: مصر در برابر سلطنت بر عرب چه قدر و ارزشى دارد؟

عمرو گفت: اگر مصر نتواند شكم شما را سير كند، خدا هيچگاه شكم شما را سير نگرداند

معاويه در ضمن فرمان خود قيد كرده بود: مشروط بر اينكه از اطاعت اوامر او سرپيچى نكند و عمرو هم در تعهد خود نوشت: مشروط بر اينكه اطاعت او اعطاولايت مصر را نقض ننمايد و هر يك از اين دو با اين دو شرط كه بر هم كردند با هم مكر ورزيدند.

مصادر بحث: كتاب " صفين " ابن مزاحم ص 24-2..، " كامل " مبرد ج 1 ص 221، شرح ابن ابى الحديد ج 1 ص 138-136، " تاريخ يعقوبى ج 2 ص 163-161، " رغبه الامل من كتاب الكامل " ج 3 ص 1.8 " قصص العرب " ج 2 ص 362

عمار ياسر و عمرو عاص

عمار پسر ياسر، با عمرو بن عاص در لشگرگاه صفين با هم گرد آمدند. عمار و همراهانش از مركب فرود آمدند و حمايل شمشيرهايشان را در برگرفتند، در اين هنگام عمرو گفت: اشهد ان لا اله الا الله

عمار گفت: ساكت باش، تو در دوران زندگانى محمد "ص" و بعد از او اين شهادت را ترك كردى، و ما به اين شهادت از تو سزاوارتريم، اگر اين شهادت را از نظر خصومت و دشمنى مورد استفاده قرار مى دهى، حق ما باطل تو را از بين مى برد و اگر شهادت را بر سبيل خطبه راندى، ما از تو درخطابه داناتريم. اگر بخواهى، من تو را به كلمه اى آگاه مى كنم كه بين ما وتو را متمايز مى سازد و قبل از اينكه جنگ برپا شود، كفر تو را اثبات مى كند به طوريكه خود بر عليه خود گواهى مى دهى و نمى توانى مرا تكذيب كنى

عمرو گفت: يا ابا يقظان "اين كنيه عمار است" من براى اينكه گفتى نيامده ام بلكه از اين جهت باتو گرد آمدم كه تو را در ميان اين سپاه مطاع ديگران يافتم و بهمين جهت خدا را به يادت آوردم تا اين گروه را از استعمال سلاح و جنگ بازدارى و خونشان را حفظ كنى، من د راين راه كوشا هستم پس بر چه مبنائى با ما مى جنگى؟

آيا نه اينست كه ما نيزخداى يگانه را مى پرستيم و بهمان قبله كه شما نماز مى گذاريد نماز مى خوانيم؟ و همان را كه شما در دعايتان مى گوئيد ما مى گوئيم، و همان كتاب را كه شما قرائت مى كنيد، ما هم قرائت مى كنيم و برسول شما ايمان داريم؟

عمار گفت: حمد خدايرا كه اين اقرارها را بزبان تو جارى كرد كه من و يارانم داراى قبله و دينم، پرستش خداى مهربان را مى كنيم و معترف به پيامبرى محمديم و كتابش را قبول داريم و اينهمه بخلاف تو و يارانت

حمد خدايرا كه اقرار تو را به نفع ما قرار داد بخلاف تو و يارانت، تو را گمراه و گمراه كننده قرار داد، تو خود نمى دانى كه از راه يافتگانى يا گمراهان و از تشخيص واقع نابينا هستى اكنون به تو خبر مى دهم كه نبرد من و يارانم با تو بر چه مبنائى است.

رسول خدا به من امر فرمود كه: با ناكثين "پيمان شكنان" نبرد كنم منهم نبرد كردم و امر فرمود كه: با قاسطين "منحرفين از عدالت" به نبرد برخيزم كه شمائيد، اما مارقين را "آنان كه از دين خارج مى شوند" نمى دانم آنها را درك خواهم كرد يا نه؟

اى بلاعقب آيا ندانستى كه رسول خدا "ص" در باره على فرمود: