الغدير جلد ۲

علامه شیخ عبدالحسین احمد امينى نجفی (ره)
ترجمه محمد تقى واحدى

- ۸ -


احتجاج اصبغ بن نباته در مجلس معاويه

در سال 37 هجري

اميرالمومنين صلوات الله عليه در ايام جنگ صفين نامه اى بمعاويه بن ابى سفيان نوشت و بدست اصبغ بن نباته داد كه باو برساند، "شرح حال او در جلد 1 صفحه 114 مذكور است" نامبرده گويد بر معاويه داخل شدم در حاليكه بر قطعه چرمى نشسته بود و بر دو بالشت سبزى تكيه داده بود، در طرف راست او عمرو بن عاص، و حوشب، و ذو الكلاع و در طرف چپ او برادرش عتبه ابن ابى سفيان "متوفاى سال 4/43 "و عبد الله بن عامر بن كريز "متوفاى سال 8/57 "و وليد "فاسق بنص قرآن" بن عقبه، و عبد الرحمن بن خالد "متوفاى سال 47 "و شرحبيل بن سمط "متوفاى سال 1/40 "و در برابرش، ابوهريره و ابو الدرداء و نعمان بن بشير "متوفاى سال 65 "و ابو امامه باهلى "متوفاى سال 81 "قرار داشتند، پس از آنكه معاويه نامه آنجناب را قرائت كرد، گفت: همانا على كشندگان عثمان را بما تسليم نمى كند، اصبغ گويد: باو گفتم اى معاويه خون عثمان را بهانه مگير، تو جوياى پادشاهى و سلطنت هستى، و اگر در زمان زندگى عثمان ميخواستى او را يارى كنى ميكردى، ولى در كمين فرصت و در انتظار كشته شدن او بودى تا اين امر را دستاويز رسيدن بمقصود "پادشاهى" قرار دهى، اصبغ گويد: معاويه از سخنان من در خشم شد و من خواستم خشم او بيشتر شود، لذا رو به ابى هريره كردم و باو گفتم اى يار رسول خدا صلى الله عليه و آله من تو را سوگند ميدهم بان خداوندى كه معبودى جز او نيست و داناى آشكار و نهان است و بحق حبيبش مصطفى عليه و آله السلام كه مرا خبر دهى، آيا روز غدير خم را درك نمودى و حضور داشتى؟ گفت: بلى حاضر بودم، گفتم چه درباره على عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدى؟

گفت: شنيدم ميفرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره، و اخذل من خذله.

باو گفتم: بنابراين اى ابا هريره، تو با دوست او دشمن شدى و با دشمن او دوست در اين موقع ابوهريره نفس بلندى كه حاكى از تاسف او بود كشيد، و گفت: انا لله و انا اليه راجعون، اين روايت را حنفى در مناقب ص 130 و سبط ابن جوزى در تذكره ص 48 ذكر نموده اند.

مناشده جوانى بر ابى هريره بحديث غدير در مسجد كوفه

حافظ ابويعلى موصلى "شرح حال او در ج 1 ص 166 مذكور است" با بررسى و دقت در طريق آورده گويد: حديث نمود ما را ابوبكر بن ابى شيبه، باخبار از شريك از ابى يزيد داود اودى متوفاى 150، از پدرش يزدى اودى، و حافظ ابن جرير طبرى نيز با دقت در طريق آورده از ابى كريب، از شاذان، از شريك، از ادريس و برادرش داود، از پدرشان يزيد اودى كه گفت: ابوهريره داخل مسجد شد، مردم گرد او جمع شدند، جوانى برخاست و رو به ابى هريره نموده و گفت: تو را بخدا سوگند ميدهم، از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدى كه فرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه، ابوهريره گفت: من شهادت ميدهم كه شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه. و اين روايت را حافظ ابوبكر هيثمى در ج 9 " مجمع الزوايد " ص 105 به نقل از ابى يعلى، و طبرانى، و بزار، بدو طريق خود ذكر نموده و يكى از دو طريق را بصحت اعلام و رجال آن را توثيق نموده، و ابن كثير در جلد 5 تاريخ خود ص 213 از طريق ابى يعلى موصلى، و ابن جرير طبرى آنرا روايت نموده است.

و ابن ابى الحديد در ج 1 شرح نهج البلاغه ص 360 گويد: سفيان ثورى روايت نموده از عبد الرحمن بن قاسم، از عمر بن عبد الغفار، اينكه زمانيكه ابو هريره با معاويه بكوفه آمد، شبها در باب كنده مى نشست و مردم گرد او جمع ميشدند جوانى از كوفه آمد و در نزد او نشست و خطاب باو گفت: تو را بخدا سوگند ميدهم آيا از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيده اى كه درباره على بن ابى طالب عليه السلام مى فرمود: اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه؟

ابوهريره گفت: بار خدايا، آرى، آن جوان گفت: بنابراين من خدا را گواه ميگيرم، بتحقيق تو، دشمن او را دوست گرفتى و با دوست او دشمنى نمودى و سپس از نزد او برخاست، و راويان چنين روايت نموده اند كه: اباهريره با كودكان در رهگذر هم غذا ميشد و با آنها بازى ميكرد، و هنگامى كه امير مدينه بود خطبه چنين خواند: " الحمد لله الذى جعل الدين قياما و ابا هريره اماما " يعنى حمد خدائى را كه دين را قيام قرار داد و ابى هريره را امام نمود. و مردم را با اين سخن ميخندانيد و نيز هنگاميكه امير مدينه بود در بازار راه ميرفت و هر گاه بمردى ميرسيد كه در جلو او راه ميرفت با پاى خود بر زمين ميزد و ميگفت: راه دهيد راه دهيد امير آمد، و مقصودش خودش بود، ابن ابى الحديد سپس گويد: ابن قتيبه تمامى اين امور را در كتاب " المعارف " در شرح حال ابى هريره ذكر نموده و گفتار نامبرده در حق او حجت است، زيرا او متهم نيست.

امينى گويد: دست خيانت با اين روايت بازى كرده و تمام اين مطالب را از كتاب " المعارف " طبع مصر مورخ سال 1353 هجرى از قلم انداخته، و چه بسيار اين دست با امانت نظاير اين خيانت را در موارد متعددى از آن مرتكب شده، همانطور كه همين دست خيانت كار چيزى را كه در آن نبوده داخل كرده چنانكه در ص 53 اشاره باين امر شد.

مناشده مردى بر زيد بن ارقم

از ابى عبد الله شيبانى رضى الله عنه روايت شده كه گفت: زمانى من در نزد زيد بن ارقم بودم ناگاه مردى آمد و پرسيد، كدامين از شما زيد بن ارقم است؟ زيد را باو نشان دادند، آنمرد روى باو كرد و گفت: تو را سوگند ميدهم بان خداوندى كه معبودى جز او نيست، آيا شنيدى از رسول خدا صلى الله عليه و آله كه ميفرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه؟ زيد گفت: آرى- ماخذ اين روايت: موده القربى، و ينابيع الموده صفحه 249.

مناشده مردى عراقى بر جابر انصارى

علامه گنجى- شافعى در " كفايه الطالب " صفحه 16 با دقت در سند آورده گويد: اين روايت را در ضمن روايات عالى استادان متعدد بمن خبر دادند، از جمله آنها: شريف خطيب ابو تمام، على بن ابى الفخار بن ابى منصور هاشمى در كرخ- بغداد- و ابوطالب عبد اللطيف بن محمد بن على بن حمزه قبيطى، در- نهر معلى، و ابراهيم بن عثمان بن يوسف بن ايوب كاشغرى، همگى آنها باخبار از ابوالفتح، محمد بن عبد الباقى بن سليمان- معروف بن نسيب ابن البطى، و كاشغرى نيز باخبار از ابوالحسن على بن ابى القاسم طوسى، معروف به " ابن تاج القراء " و آندو باخبار از ابو عبد الله مالك بن احمد بن على با نياسى، از ابوالحسن احمد بن محمد بن موسى بن صلت، بحديث از ابراهيم بن عبد الصمد هاشمى، از ابو سعيد اشج، از مطلب بن زياد از عبد الله بن محمد بن عقيل، روايت كرده اند كه گفت: من نزد جابر بن عبد الله در خانه او بودم، و على بن الحسين عليهما السلام، و محمد بن حنفيه، و ابوجعفر نيز حضور داشتند، مردى از اهل عراق داخل شد و "بجابر" گفت: سوگند بخدا براى من حديث كرد آنچه را ديدى و از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدى، گفت: در جحفه، در غدير خم بوديم، و در آنجا مردم بسيار از "قبايل" جهينه، و مزينه، و غفار، بودند، رسول خدا صلى الله عليه و آله از خيمه خود "خباء- و در فرايد مذكور است- يا- فسطاط چادر بافته شده از موى حيوانات" بيرون آمد و سه بار بدست خود اشاره كرد، سپس دست على بن ابى طالب را گرفت و فرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه.

و حموينى در " فرايد السمطين " در باب نهم اين حديث را روايت كرده گويد: خبر داد مرا، شيخ مجد الدين، عبد الله بن محمود بن مودود حنفى هنگام خواندن من نزد او در بغداد در تاريخ سوم رجب سال 672: شيخ ابوبكر، مسمار بن عمر بن عويس بغدادى بطور سماع بر او "شنيدن از او" گفت: خبر داد ما را، ابوالفتح، محمد بن عبد الباقى، معروف بن- ابن البطى- بطور سماع بر او، و نيز حموينى گفت خبر داد ما را، پيشواى فقيه، كمال الدين، ابو غالب، هبه الله سامرى هنگام خواندن من نزد او در جامع نصر در بغداد شب يكشنبه بيست و هفتم ماه رمضان سال 682 گفت: خبر داد، شيخ محاسن بن عمر بن رضوان حرائينى بطور سماع بر او بيست و يكم ماه محرم سال 622 گفت: خبر داد ابوبكر، محمد بن عبد الله بن نصر زعفرانى بطور سماع بر او در شانزده ماه رجب سال 505 گفت: خبر داد ابو عبد الله، مالك بن احمد بن على بن ابراهيم- فرا- با نياسى بطور سماع بر او، از ابن الزاغونى "شرح حال او در ج 1 ص 186 ذكر شد" در ماه شعبان سال 463 كه گفت: خبر داد ابوالحسن احمد بن محمد بن موسى بن قاسم بن صلت هنگام قرائت پيش او در حاليكه من ميشنيدم در سيزدهم ماه رجب سال 405، از ابراهيم بن عبد الصمد هاشمى مكنى به ابى اسحاق. گفت: خبر داد، ابو سعيد اشج، از ابى طالب مطلب بن زياد، از عبد الله بن محمد بن عقيل كه گفت در نزد جابر بودم... بشرح و لفظ حديث مزبور.

و همين روايت را ابن كثير در جلد 5 تاريخش صفحه 213 ذكر نموده و گفته: مطلب بن زياد از قول عبد الله بن محمد بن عقيل گفت كه از جابر بن عبد الله شنيده كه گفت: در جحفه در غدير خم بوديم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از خيمه "در لفظ روايت- خباء او فسطاط- مذكور است" بيرون شد و دست على را گرفت و فرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه، استاد ما، ذهبى گفت كه اين حديث حسن است.

امينى گويد: براى ما مهم نيست كه ابن كثير قسمتى از حديث را مشتمل بر ذكر گروهى كه نزد جابر بوده اند از آن انداخته و مناشده مرد عراقى را بر جابر ذكر نكرده و حديث را كوچك و بى قدر ذكر نموده زيرا صفحات تاريخ نامبرده " البدايه و النهايه " لسان بى شرم او و دست جنايتكار او را نسبت بودايع پيغمبر بزرگ صلى الله عليه و آله و فضايل ذريه و عترت او كه آل الله هستند آشكار ميسازد و درون آلوده او را كه از عداوت نسبت بخاندان پيغمبر صلى الله عليه و آله شعله ور است نشان ميدهد، چنانچه مشاهده ميكنيد "در كتاب مزبور" دوستان اين خاندان را دشنام و ناسزا ميدهد و نسبت بدشمنان اين خاندان و مخالفين آنها مدح و ستايش مينمايد؟ و روايات صحيح و صريح در مناقب اهل بيت را بساختگى بودن متهم مينمايد، و راوى آنروايات را با وصف ثقه بودن آنها بضعف منسوب مينمايد، و هيچيك از اين امور را و مبتنى بر قاعده و دليلى نبوده. سخنان حق را از موضوعهاى اصلى منحرف ميسازد، و اگر بخواهيم در مقام ذكر تمام آنچه كه مورد تصرفات ستمكارانه و تعصبات معاندانه او واقع گشته برآئيم، يك كتاب ضخيم تشكيل مى يابد و براى اثبات تحريفات و تصرفات بيجاى او كافى است شما را آنچه نامبرده از داستان آغاز دعوت نبوى صلى الله عليه و آله ذكر نموده در مورد نزول آيه: و انذر عشيرتك الاقربين: "انذار كن بترسان از عذاب خداوند خويشاوندان خود را آنان كه نزديكترند": نامبرده در جلد 3 تاريخ خود صفحه 40 بعد از ذكر حديثى كه از طريق بيهقى در مورد آيه شريفه مذكوره روايت شده، گويد: و بتحقيق اين حديث را ابوجعفر، ابن جرير از محمد بن حميد رازى روايت كرده و سند روايت را تا آخر بيان داشته، سپس گويد: و بعد از ذكر اين فرمايش خود كه فرمود: و همانا من خير دنيا و آخرت را براى شما آورده ام، اين جمله را اضافه فرمود: و بتحقيق خداوند مرا امر فرموده كه شما را بسوى آن دعوت نمايم، پس كدامين يك از شما مرا بر اين امر پشتى بانى ميكند تا برادر من باشد؟ و چنين و چنان... گفت "مراد اميرالمومنين على عليه السلام است" در قبال اين پيشنهاد پيغمبر صلى الله عليه و آله همگى خاموش نشستند، و من در حاليكه نورس تر و جوان ترين آنها بودم و چشمم با چرك آلوده تر و ساق پايم از همه لاغرتر و شكمم بزرگتر بود گفتم: اى پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله من حاضرم پشتيبان تو بر اين امر باشم، در اين هنگام "رسول خدا صلى الله عليه و آله" گردن مرا گرفت و گفت: همانا اين برادر من است و چنين و چنان است، از او شنوائى داشته باشيد و امر او را اطاعت كنيد، گفت: در اين هنگام آن گروه برخاستند در حاليكه ميخنديدند و به ابى طالب ميگفتند: "محمد صلى الله عليه و آله" تو را امر كرد كه در قبال فرزند خود فرمانبردار و مطيع باشى و بهمين لفظ "حديث مزبور را" در جلد 3 تفسيرش صفحه 351 ذكر نموده و گويد: اين روايت را ابوجعفر ابن جرير از ابن حميد عينا تا آخر آن ذكر نموده. و ما اكنون لفظ طبرى را عينا ذكر ميكنيم، تا حقيقت آشكار و از كژى و ناراستى متمايز و مشهور گردد: نامبرده در جلد 2 تاريخ خود صفحه 217 از چاپ اول چنين گفته: همانا من خير دنيا و آخرت را براى شما آورده ام و بتحقيق خداى تعالى مرا امر فرموده كه شما را بسوى آن بخوانم، پس كدامين يك از شما مرا بر اين امر پشتيبانى ميكند تا او برادر و وصى و خليفه من در ميان شما بوده باشد؟ گفت "يعنى على عليه السلام": آن گروه همگى خاموش ماندند و من گفتم در حاليكه سن من از همه كمتر بود و چشمم آب آلوده تر و شكمم بزرگتر و ساق پايم نازكتر: من، اى پيامبر خدا، پشتيبان تو بر اين امر خواهم بود، پس "پيغمبر صلى الله عليه و آله" گردن مرا گرفت و فرمود: همانا اين، برادر من و وصى من و خليفه من است در ميان شما، پس باو شنوا باشيد و اطاعت كنيد، گفت: در اين هنگام آن گروه برخاستند در حاليكه ميخنديدند و بابى طالب ميگفتند: "محمد صلى الله عليه و آله" تو را امر كرده كه به پسر خود شنوا باشى و امر او را گردن نهى.. بنابراين.. مرجع شكوه ما ذات اقدس خداوند است.

"افزايش چاپ دوم " الغدير "" بلى. طبرى "به پندار بدون دليل ابن كثير" اين روايت را از كه در جلد 19 تفسيرش صفحه 74 ذكر كرده آنرا تحريف نموده آيا بجا نبوده كه ابن كثير بر آنچه طبرى در تاريخ خود آورده وقوف مى يافت كه در آنجا آنرا بدون تحريف آورده؟ و يا بانچه غير از طبرى از پيشوايان حديث و تاريخ در تاليفات خود ذكر نموده اند توجهى مينمود؟ يا اينكه او تحت تاثير كينه و عناد خود قرار گرفته كه سخنان تحريف شده را اختيار كرده است؟ در حاليكه خداى تعالى بانچه در سينه هاى آكنده بكين آنها است آگاهست!!

احتجاج قيس بن سعد بر معاويه

در سال 56-50 هجري

معاويه در دوره تصدى خلافت بعنوان حج بيت الله در مسافرت خود بحجاز، بعد از وفات امام سبط، حسن بن على عليهما السلام بمدينه آمد، اهل مدينه او را استقبال نمودند، در اين موقع بين او و قيس بن سعد بن عباده انصارى، خزرجى، صحابى بزرگوار داستانى رخ داد كه شرح و تفصيل آن در شرح احوال قيس ضمن شعراء قرن اول خواهد آمد، و در داستان مزبور است، پس از اين گفتار قيس: و بجان خودم، با وجود على عليه السلام و فرزندان او بعد از آنجناب، براى احدى نه از انصار و نه از قريش و نه براى كسى از عرب و عجم در خلافت حقى نيست، چنين مذكور است: پس معاويه در خشم شد و گفت: اى پسر سعد اين مطلب را از كه گرفتى؟ و از كه روايت نمودى؟ و از كه شنيدى؟ آيا پدرت تو را از آن آگاه ساخته و از او گرفته اى؟ قيس گفت: آنرا از كسى شنيدم و اخذ نمودم كه از پدرم بزرگتر و حق او بيشتر و بالاتر است، معاويه گفت: او كيست؟ قيس گفت او على بن ابى طالب عليه السلام است، عالم و صديق اين امت، آن كسى كه خداوند درباره او نازل فرموده: قل كفى بالله شهيدا بينى و بينكم و من عنده علم الكتاب" 1 "در اين موقع "قيس" فرو گذار نكرد هر آيه در شان على عليه السلام نازل شده بود همه را ذكر نمود و بيان داشت، معاويه گفت: صديق اين امت ابوبكر است و فاروق اين امت عمر است و آنكه در نزد او علمى از كتاب است، عبد الله بن سلام است، قيس گفت: سزاوارترين افراد باين نامها آن كسى است كه خداوند درباره او نازل فرموده: افمن كان على بينه من ربه و يتلوه شاهد منه و آنكسى كه: رسول خدا صلى الله عليه و آله او را در غدير خم نصب فرمود و گفت: من كنت مولاه- اولى به من نفسه- فعلى اولى به من نفسه و در غزوه تبوك باو فرمود: تو از من بمنزله هارون هستى از موسى جز آنكه پيغمبرى پس از من نخواهد بود. "كتاب سليم بن قيس هلالى"

احتجاج دارميه حجونى بر معاويه

در سال 56-50 هجري

زمخشرى "شرح حال او در ج 1 ص 186 مذكور است" در " بيع الابرار " در باب چهل و يك گويد: معاويه بحج رفت، و در آنجا در جستجوى زنى برآمد كه دارميه حجونيه ناميده ميشد، نامبرده از شيعيان على عليه السلام بود، زنى بود سياه چرده و تنومند، پس از آنكه به نزد معاويه آمد، معاويه باو گفت: حالت چونست؟ اى دختر حام؟ گفت: حالم خوبست ولى من از اولاد حام نيستم و بلكه زنى هستم از بنى كنانه، معاويه گفت: راست گفتى، آيا ميدانى براى چه تو را دعوت و احضار نمودم؟ گفت: يا سبحان الله "در مورد اعجاب گفته ميشود" من عالم بن غيب نبوده ام، معاويه گفت: ميخواستم از تو بپرسم كه: چرا على عليه السلام را دوست دارى و مرا دشمن هستى و از او پيروى ميكنى و با من دشمنى مينمائى؟ گفت: آيا مرا از پاسخ اين سوال بخشوده ميدارى؟ گفت: نه، گفت حال كه از پذيرش عفو من امتناع دارى، من على عليه السلام را دوست ميدارم، براى اينكه در ميان رعيت عدالت را اجراء ميكرد، و قسمت را بطور مساوى انجام ميداد، و تو را دشمن ميدارم، براى اينكه با كسيكه بامر خلافت سزاوارتر از تو است، نبرد كردى و چيزى را ميجستى كه از آن تو نيست، و از على عليه السلام پيروى نمودم براى اينكه رسول خدا صلى الله عليه و آله در غدير خم و با حضور تو رشته ولايت او را منعقد فرمود، و براى اينكه آنجناب مسكينان را دوست ميداشت، و اهل دين را بزرگ ميشمرد، و با تو دشمن هستم براى اينكه موجب خونريزى و اختلاف كلمه شدى، و در قضاوت ستم نمودى و بدلخواه خود