الغدير جلد ۱۱

علامه شیخ عبدالحسین احمد امينى نجفی (ره)
ترجمه محمد رازي

- ۲۹ -


غفلت او را از مقاومت زيرا كه او صلاحيت براى تصدى امارت مسلمين را ندارد پس يكروز او برابر يكسال اوست و يك ساعت او مثل يكعمر اوست در فسادو تباهى، ترك كرد اين راى مغيرى را و نبود از افراديكه گمراهان را كمك وبازوى خود بگيرد. پس اين مغيره نا اميد برخاست و پشت كرد بانحضرت در حاليكه ميسرود:

نصحت عليا فى ابن هند نصيحه فردت فلم اسمع لها الدهر ثانيه

من على را نصيحت كردم درباره پسر هند نصيحت كردنى پس صلاح ديد مرا رد كرد پس نشنيد روزگار دومى براى او:

و قلت له: او جز عليه بعهده و بالامر حتى يستقر معاويه

و باو گفتم كه تنجيز و تنفيذ كن بر او پيمان و حكومت او را تا آنكه معاويه برقرار باشد.

و تعلم اهل الشام ان قد ملكنه و ان اذنه صارت لامرك واعيه

و مردم شام بدانند كه تو او را فرمان داده اى و گوش او بفرمان تو است.

فتحكم فيه ما تريد فانه لداهيه فارفق به اى داهيه

پس هر چه را ميخواهى درباره او حكم فرما كه او سياستمداريست پس مدارا كن با او سياستى باشد.

فلم يقبل النصح الذى قد نصحت و كانت له تلك النصيحه كافيه

پس نصيحتى كه او را نمودم نپذيرفت و براى او اين نصيحت و مصلحت بينى كافى بود.

و علامه اردوبادى پاسخ او را بقول خودش داده كه ميگويد:

اتيت امام المسلمين بغدره فلم تلف نفسا منه للغدر صاغيه

آمدى خدمت امام مسلمين با نقشه و خدعه اى پس اعتنا نكرد به كسيكه او براى مكر و خدعه ريخته شده و شنوانيدى پاره از سخنانرا كه در اواثر نكرد وقتيكه ديد خيانت از آن نمايانست: ترغيب كردى او را در امارت پسر هند كه امتناع كند دين را و نبينى از او مگر دورى از دين آيا ستمگارى مورد اطمينان است بر امارت رهنمونى كه دو مرتبه دشمنى خود را بردين ابراز كرده آيا گرگ گله گوسفند را شبانى ميكند در حاليكه گرگ شكننده و دشمن گوسفند است و ايمنى از او در بيانها معمولى است و آيا گوشهايت شنيد بگو مرا در وقت كوتاهى بطوفانيكه وزيد پس برنگشت گرد و غبارش و آيا ايمنى است از افعى گزنده يك لحظه اى و حال آنكه از نيش او زهركشنده جارى است پس يك روز پسر هند نيست مگر يك عمر او و دست هاى او از هر خيرى خالى است و براى بديها و شرور او و گناه توله سگ او وپدرش كه پير گناهكاران بود زبانه آتش است خدا نشناس بنى اميه كجا و تقوا كجا و براى گناه و خطا از ايشان هر مرد زناكار و زن زانيه است و براى دروغگوئى و فحشاء ايشان زبانه هاى ازآتش است و براى ستمكارى ايشان هر بدبختى و مصيبت سختى است ايشانند كه بجان هم انداختند فتنه جاهليت را وقتيكه فرصتى بدست آوردند براى جنگ كردن و جور را مساعد ديدن، پس چيست براى حليف و هم پيمان با تقوا كه نميبيند سركشى را در امر خلافتش دخالت دهد و چه اندازه در اسلام اين و آن از هم دورند پس دين" على" عليه السلام غير دين معاويه است آيا تلافى ميكنى از او بدرستيكه شريعت احمد " ص " قطع ميكند دست متجاوز پسرسفيان را و خيال ميكنى كه فوت شده راى و عقيده در نزد او مثل اينكه تو ديده اى چيزيرا كه از او پنهان شده و اگر تقوا نبود ميديدى برادر و داماد محمد" ص " را كه براى زمامدارى بزرگترين سياستمدارانست ما شناخته ايم تو را اى زناكارترين و مكارترين ثقيف بر توباد دو روز ننگين و بدنام تو و بدرستيكه تو در اسلام مثل پيش از اسلامى و ام جميل هم براى بد نامى تو داستان گوست.

مغيره در مقدم و جلوى مردمى بود كه از امير المومنين" ع" انتقاد كرده و جسارت ميكردند. اين جوزى گويد: خطباء آمدند در كوفه پيش مغيره پس صصعه بن صوحان برخاست و سخن گفت: پس مغيره گفت: او را ببريد و روى سنگى يا نيمكتى نگهداريد تا على عليه السلام را لعن كند پس صعصعه فرياد زد: " لعن الله من لعن الله و لعن ابن ابيطالب " خدا لعنت كند كسى را كه خدا را لعنت كند و على بن ابيطالب را لعنت نمايد، پس او را خبر دادند باين مطلب، پس گفت قسم ميخورم بخدا كه او را البته مقيد كنند، پس بيرون آمد پس گفت كه مغيره نميپذيرد مگر على بن ابيطالب را پس او را لعن كنيد خدا او را لعنت كند، پس مغيره گفت:او را بيرون كنيد خدا جانش را بگيرد

و احمد بن حنبل در مسندش ج 4 ص369 نقل كرده از قطبه بن مالك گفت: مغيره بن شعبه" لعنه الله" جسارت وبدگوئى كرد از على عليه السلام، پس زيد بن ارقم گفت: مسلما ميدانى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله نهى كرد از فحش دادن به مرده گان پس براى چه سب ميكنى و فحش ميدهى على عليه السلام و حال آنكه مرده است.

و نيز در ج 1 ص 188 نقل كرده احاديث بدگوئى او از امير المومنين عليه السلام در خطبه اش و اعتراض سعيد بن زيد باو.

هر كسى فقيه تر از عمر است حتى پيرزنها

" كل افقه من عمر حتى العجايز "

وقتى عمر بن خطاب از شام برگشت بمدينه تنها حركت ميكرد تا بشناسد اخبار مردم را پس عبور كرد به پيره زنى در خيمه اش پس قصد او نمود. پس پيره زن گفت فلانى عمر چه شد گفت: او اينستكه از شام ميايد. گفت خدا او را از من پاداش خوبى ندهد، عمر گفت: واى بر تو براى چه، پيره زن گفت براى آنكه بخدا قسم از روزيكه اوخليفه شد يك دينار و يا درهم از عطايش بمن نرسيده است گفت: اى زن واى بر تو، عمر از حال تو خبر ندارد و تو در اين خيمه هستى پس پيره زن گفت:" سبحان الله" گمان نميكردم كه كسى بر مردم ولايت كند و نداند ما بين مشرق و مغرب آنرا، گويد: عمر آمد در حاليكه گريه ميكرد و ميگفت وا عمراه و اخصوماه " كل واحد افقه منك يا عمر: هر كسى از تو داناتر است اى عمر. و در تعبير ديگرى هر كسى از تو فقيه تراست حتى پيره زنها اى عمر.

امينى گويد: ما از اين قصه مياموزيم كه فكر و انديشه احاطه علم امام بتمام چيزها يا اكثر چيزها مخصوصا بشرايع و احكام فكر و انديشه بسيط همگانى است كه لزوم آنرا مردان و زنان مشترك هستند و آن غريزه و ملكه اى است كه مخفى نيست از هيچ يك پسر ودخترى و خليفه آنرا فاقد بود و خود اعتراف داشت باينكه هر يكى از مسلمين از او داناتر و فقيه ترند.

مشورت خليفه در دو نفري كه به هم فحش داده اند

بيهقى در سنن كبرى ج 8 ص 252 نقل كرده كه دو نفر در زمان عمر بن خطاب بيكديگر بدگوئى كردند پس يكى از آن دو بديگرى گفت بخدا قسم سوگند من نميبينم كه پدر يا مادرم زناكار باشند پس عمر با مردم مشورت كرد در اين پس گوينده اى گفت پدر و مادر او را تعريف و مدح كرده است و ديگران گفتند، براى پدر و مادرش مدح ديگرى هم غيراز اين بود ما ميبينيم كه او را شلاق بزنى. پس عمر هشتاد شلاق باو زد.

ونيشابورى در تفسيرش در سوره نور در ذيل قول خداى تعالى" الذين يرمون المحصنات ثم لم ياتو باربعه شهداء فاجلدوهم ثمانين جلده" كسانيكه زنان عفيفه و پاكدامن را نسبت ناروا ميدهند و چهار شاهد نمياورند پس آنهارا هشتاد شلاق بزنيد.

امينى گويد: من نميدانم بكدام يك از دو مصيبت بنالم آيا بقصور خليفه حكم مسئله يا بقصور معلمين و آموزگاران او از حقيقت آن و هر يك سخن ميگويد براى ضعيفش: و زشت تر جريان عمل است بنابر آنچه كه گفته اند.

اما حد پس نيست مگر به قذف و تهمت مسلم و آشكار و نفى كردن روشن وآن استفاده ميشود از قول خداى تعالى" و الذين يرمون المحصنات..." و بنابر اين عمل صحابه و پيروان ايشان باحسان بوده چنانچه قاسم بن محمد گويد: ما نميديديم جلد و شلاق زدن را مگر در قذف و تهمت واضح و نفى فرزند كردن صريح و روشن و اما قول باينكه، پدر من زناكار نيست پس اولا مناقشه و مجادله است درتعريض و كنايه بودن آن چونكه شايد او قصد كرده طهارت و پاكى دامنى را كه باز ميدارد او را از فرود آمدن به پستيها و آلوده گى ها از هرزه گى در سخن يا فرومايه گى در طبيعت يا دل سوزى در عمل، پس ممكن است كه او قصد نكرده مگر اين را فقط و آن همانستكه جمعى از صحابه آنرا فهميده اند. پس گفتند: كه او پدر ويرا ستوده است هرچند كه نديدند گوش شنوائى براى آنچه كه اظهار كردند. و بنابر فرض اينكه آن كنايه و گوشه باشد پس البته موجب حد ميشود اگر دلالت آن قطعى باشد، يا اينكه كنايه زننده اعتراف كند كه من قصد نكردم مگر قذف و تهمت زنا را وگرنه حدود ساقط ميشود بسبب شبهات، آيا نميبينى كه سقوط حكم را از كسيكه متعرض سب پيامبر صلى الله عليه و آله شد ولى تصريح نكرده چنانچه در صحاح است.

و بنفى و منع كردن" حد" بسبب تعريض و كنايه معتقد شده ابو حنيفه وشافعى و ابو يوسف و زفر و محمد بن شبرمه و ثورى و حسن بن صالح و حال آنكه حديث ياد شده در جلوى چشم آنها بوده و نيز حديثيكه اوزاعى روايت كرده از زهرى از سالم از ابن عمر گويد: عمر در تعريض و كنايه حد ميزد.

ابوبكر جصاص در احكام القرآن ج 3 ص 33 گويد: آنگاه وقتى ثابت شد كه مقصود بقول خدا." و الذين يرمون المحصنات" آن نسبت زنا دادنست جايز نيست بر عمر كه بر غير او اقامه حد نمايد. زيرا كه راهى نيست براى اثبات حدود از طريق قياس ها و قاعده ها.

و البته طريق اثبات آن اتفاق يا توقيف است و اين در تعريض نابود است. و مشورت كردن عمر با صحابه در حكم تعرض دلالت ميكند بر اينكه نزد صحابه درباره آن توقيفى نبوده و اينكه او باجتهاد و راى خودش گفته است و نيز تعريض بمنزله كنايه است كه چند معنى را در بردارد. و جايز نيست واجب دانستن حدرا باحتمال براى دو دليل.

1- اينكه قائل ميگويد كه او ظهر و پشتش از شلاق خوردن مبراء و منزه است پس ما آنرا بسبب شك تازيانه نميزنيم و محتمل مشكوك فيه است. آيا نميبينى كه يزيد بن ركانه وقتى زنش را طلاق داد پيامبر صلى الله عليه و آله او را قسم داد پس او گفت من قصد نكردم مگر يكى را پس ملزم سه تا نيست بسبب احتمال و براى همين فقهاء در كنايه هاى طلاق گفته اند كه كنايه ها طلاق نميشود مگر بدلالت صريح.

و وجه ديگر حديثيى است كه از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت شده كه آنحضرت فرمودند: " ادروا الحدود بالشبهات " دفع كنيد حدود را بشبهات و كمترين احوال كنايه وقتيكه محتمل براى قذف و غير آن باشد اينست شبهه اى در سقوط آن باشد.

و نيز خداوند تعالى فرق گذارده ميان تعريض بنكاح در عده و بين تصريح فرمود: " و لا جناح عليكم فيما عرضتم به من خطبه النساء او اكنتم فى انفسكم علم الله انكم ستذكر و نهن و لكن لا تواعدوهن سرا " و گناهى بر شما نيست در آنچه بكنايه خبر داديد بان از خواستگارى زنان يا پنهان داشتند در نفسهاى خود دانست خدا كه شما زود ياد خواهيد كرد ايشانرا و ليكن وعده ندهيد ايشانرا پنهانى يعنى نكاح را پس كنايه بمنزله پنهان كردن در باطن قرار داد پس لازمست كه حكم كنايه هم چنين بوده باشد بقذف و تهمت. و معناى جامع بين آنها اينستكه چون تعريض و كنايه احتمال است در حكم ضمير و پنهان كردن در نفس است براى وجود احتمال در آن. ا ه

م- تمام اينها ناشى از دور بودن و بى اطلاعى از مقدار علم و دانش خليفه است مگرنبود او كه مشورت با مردم ميكرد در هر مشكله اى هر كس كه بود" خواه مغيره خبيث بود يا ديگرى" آنگاه ميديد در آن راى خود را چه موافق دين خدا بود يا مخالف آن.

راى خليفه شجره رضوان

از نافع نقل شده گويد: مردم ميامدند نزد درختيكه رسول خدا صلى الله عليه و آله در زيرآن بيعت رضوان نمود. پس در آنجا نماز ميخواندند پس بگوش عمر رسيد، پس مردم را تهديد كرد و دستور داد آنرا قطع كنند. ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ج 1 ص 60 گويد: مردم بعد ازوفات رسول خدا صلى الله عليه و آله ميامدند نزد درختيكه در زير آن بيعت رضوان شده بود. نماز ميخواندند پس عمر گفت: اى مردم ميبينم شما را كه به پرستيدن بت برگشته ايد بدانيد كه هيچكس از امروز حق ندارد نزد اين درخت بيايد و چنانچه آمد او را با شمشير خواهم كشت همچنانكه مرتد كشته ميشود و دستور داد آنرا بريدند.

راى خليفه در آثار پيامبران

از معرور نقل شده گويد: ما با عمر بن خطاب بيرون رفتيم در حجيكه او نمود گويد: پس در نماز صبح براى ما خواند: سوره الم تر كيف فعل ربك باصحاب الفيل و سوره لايلاف قريش را و چون منصرف شد و مردم مسجدى را ديدند بسوى آن مبادرت نمودند پس عمر گفت: اين چيست، گفتند: اين مسجديستكه پيامبرخدا صلى الله عليه و آله در آن نماز خوانده است، پس گفت: همينطور هلاك شدند اهل كتاب پيش از شما، آثار پيامبرانشانرا عبادت گاه گرفتند هر كس نمازى برايش هست بخواند و هر كس نيست نمازى براى او بگذرد