الغدير جلد ۱۱

علامه شیخ عبدالحسین احمد امينى نجفی (ره)
ترجمه محمد رازي

- ۲۶ -


و در لفظ جصاص: است من سئوال نكردم از رسول خدا صلى الله عليه و آله از چيزى بيشتر از آنچه را كه سئوال كردم از كلاله

2- از مسروق نقل شده كه گويد: پرسيدم از عمر بن خطاب از نزديكانى كه مراست وارث كلاله ميشود. پس گفت: الكلاله. الكلاله و ريشش را گرفت آنگاه گفت: بخدا قسم هر آينه اگر آنرا ميدانستم بهتر بود پيش من از اينكه هر چه روى زمين هست مال من باشد. پرسيدم از كلاله از رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: آيا نشنيدى آيه اى را كه در تابستان" صيف" نازل شده و اين جمله را سه مرتبه تكرار كرد.

3- احمد" بن حنبل" در مسند نقل كرده ج 1 ص 38، از عمر كه گفت: پرسيدم پيامبر خدا را از كلاله پس فرمود: آيه تابستان تو را كافيست پس گفت: هر آينه اگر سئوال كرده بودم رسول خدا را از آن محبوب تر بود نزد من از اينكه مرا شتران سرخ موئى باشد.

4- بيهقى در سنن كبرى ج 6 ص 225،از عمر بن خطاب... نقل كرده كه او گفت سه چيز را اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله بيان فرموده بود پيش من محبوبتر بود از شتران سرخ موى:

1- خلافت 2- كلاله 3- ربا.

و ابو داود طيالسى هم در مسندش ج 1 ص 12 نقل كرده. 5- طبرى در تفسيرش ج 6 از عمر نقل كرده كه او گفت: هر آينه اگر من ميدانستم كلاله را محبوب تر بود پيش من از اينكه برايم مانند قصرهاى شام باشد.

"كنز العمال ج 6 ص 20"

6- ابن راهويه و ابن مردويه از عمر نقل كرده اند: كه او پرسيد از رسول خدا صلى الله عليه و آله چگونه كلاله ارث ميبرد 0 پس خداوند نازل فرمود " يستفتونك قل الله، يفتيكم فى الكلاله، الايه " استفتاء ميكنند تورا بگو خدا بشما فتوا ميدهد در كلاله" تا آخر آيه پس عمر نفهميد بدخترش حفصه گفت: هر گاه از رسول خدا صلى الله عليه و آله آرامش خاطر ديدى از كلاله سئوال كن پس چون از آنحضرت خوش نفسى و شادابى ديدم سئوال كردم پس فرمود: پدرت بتو چنين گفت: من نميبينم كه پدرت آن را ياد بگيرد، پس عمر هم ميگفت گمان نميكنم كه آنراياد بگيرم و حال آنكه پيامبر خدا فرمود آنچه فرمود سيوطى در جمع الجوامع چنانچه در ترتيب آن كنز الاعمال است گويد: آن صحيح است.

7- ابن مردويه از طاوس نقل كرده: كه عمر فرمان داد حفصه را كه از پيامبر صلى الله عليه و آله از كلاله سئوال كند پس آنرا در كتفى نوشت براى او و فرمود: چه كسى تو را باين فرمان دادآيا عمر من نميبينم كه آنرا اقامه كند و آيا آيه تابستان" كه در آخر سوره نساء است" او را بس نيست.

تفسير ابن كثير ج 1 ص 549

8- از طارق بن شهاب گويد: عمر كتفى را گرفت و اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله را جمع نمود سپس گفت: من قضاوت ميكنم در كلاله قضاوتيكه زنها در پس پرده آنرا بازگو كنند. پس در اين موقع مارى از خانه درآمد كه همه ترسيده و پراكنده شدند، پس گفت: اگر خداوند عز و جل ميخواست اين كار تمام شود هر آينه آنرا تمام مينمود ابن كثير گويد اسناد اين صحيح است.

9- از مره بن شرجيل گويد: عمر بن خطاب گفت سه چيز است كه اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله بيان فرموده بود نزد من محبوب تر بوداز دنيا و آنچه در آنست 1- كلاله 2- رباء 3- خلافت.

10- حاكم نقل كرده و آنرا صحيح دانسته از محمدبن و طلحه از عمر بن خطاب كه او گفت هر آينه اگر من بودم كه سئوال كرده بودم پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را از سه چيز مرا محبوب تر بود از شتران سرخ موى: 1- از خليفه بعد از او 2- از قوميكه ميگويند ما اقرار بزكوه داريم در اموالمان ولى بتو نميدهيم آيا جنگ با آنها حلال است، و از كلاله.

11- از حذيفه در حديثى گويد: نازل شد""يستفتونك قل الله يفتيكم فى الكلاله..."" پس رسول خدا صلى الله عليه و آله آنرا تلقين كرد بحذيفه" آموخت باو" و حذيفه هم آنرا بعمر آموخت پس چون چندى بعد شد عمر از آن از حذيفه پرسيد پس حذيفه باو گفت: بخدا قسم كه احمق هستى اگر گمان كردى كه آنرا رسول خدا بمن تلقين نمود پس منهم آنرا بتو آموختم چنانچه رسول خدا آنرا بمن آموخت بخدا قسم چيزى هرگز براى تو بان زياد نخواهم كرد.

12- ابن جرير طبرى در تفسيرش در روايتى نقل كرده: وقتى عمر در خلافتش تامل در كلاله كرد پس حذيفه را خواست و از او پرسيد از آن پس حذيفه گفت: هر آينه كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آنرا بمن آموخت و من هم آنرا بتو آموختم چنانچه رسول خدا صلى الله عليه و آله تلقين فرموده بود و بخدا قسم كه من راست ميگويم، و بخدا سوگند كه چيزى بر آن اضافه نميكنم هرگز و عمر ميگفت: بار خدايا اگر تو آنرا براى او بيان كردى پس آن براى من روشن نشده.

"تفسير ابن كثير ج 1 ص 594"

13- از شعبى: از ابوبكر از كلاله پرسيدند، پس گفت: من آنرا براى خودم ميگويم پس اگر درست باشد از خداست و اگر غلطباشد از منست و از شيطان ميبينم آنراكه غير از فرزند و پدر است پس چون عمر خليفه شد، گفت كه من شرم ميكنم از خدا كه برگردانم چيزيرا كه ابو بكر آنرا گفته است.

14- بيهقى در سنن كبرى ج 6 ص 224، از شعبى نقل كرده گويد: عمر گفت: كلاله ما عداى فرزند است گويد ابو بكر گفت: كلاله ما عداى ولد و والد است پس وقتى ضربت خورد" از ابو لولوء" گفت كه من حيا ميكنم كه با ابوبكر مخالفت كنم، كلاله ما عداى ولد و والد است.

15- در سنن كبرى ج6 ص 224: است كه عمر بن خطاب... گفت زمانى بر من آمد كه نميدانستم كلاله چيست و در اين هنگام ميگويم كه كلاله كسيستكه نه پدر دارد و نه فرزند

16- از ابن عباس گويد: بودم آخرين مردم از جهت عهد و خاطر بعمر پس شنيدم او را كه ميگفت سخن همانست كه گفتم، گفتم و آنچه گفتم،گفت: كلاله آنستكه فرزندى براى او نيست.

امينى گويد: چه اندازه كلاله بر خليفه مشكل شده و چه مقدار آنرا پيچيده دانسته و سربسته حكم آن نزد او بوده است در حاليكه آن شريعت و احكامى عمومى و آئينى آسان و همگانيست، و آيا او وقتى بسيار سئوال كرد از آن پيامبر خدا صلى الله عليه و آله او را پاسخ داد يا نداد، پس اگر پاسخ داد، چرا حفظ نكرده يا چرا فهم و درك او كوتاه آمده از شناخت آن و حال آنكه آن محبوب تر بوده نزد او از شتران سرخ موى يا از دنيا و آنچه در آنست يا آنكه براى او محبوب تر بوده از اينكه برايش قصور شام باشد.

و اگر پاسخ نداده پس هرگز كه رسول خدا صلى الله عليه و آله تاخير بياندازد بيان را از وقت حاجت و او ميداند كه بزودى تكيه ميزند بر اريكه خلافت پس مسائل و مرافعه ها را نزد او مياورند و اينكه از بيشترين آنها عمومى بودن مسئله كلاله است. لكن حقيقت آن است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله آنرا ياد نمود بقولش بحفصه: من نميبينم كه پدرت آنرا بياموزد يا بگفته اش: نميبينم كه آنرا اقامه كند و حال آنكه آنحضرت اعلام ميفرمود، از آشكارى حال. و مطلع ميگرداند خواننده را بر واقع و حقيقت حال اگر هوا او را گمراه نكند.

و مصيبت بزرگ اينكه بعد از همه اينها و با گفته او: اينكه آن روشن نشد براى من دورى نكرد از حكم دادن در آن و بود كه حكم مى كرد در آن براى خودش آنچه ميخواست در حاليكه غافل بوده از قول خداى تعالى""و لاتقف ما ليس لك به علم ان السمع و البصر و الفواد كل اولئك كان عنه مسئولا"" پيروى نكن چيزيرا كه بان علم ندارى بدرستيكه گوش و چشم و دل هر يك از آنها از او پرسيده ميشوند.و نيز از قول خداى تعالى""و لو تقول علينا بعض الاقاويل لاخذنا منه باليمين ثم لقطعنا منه الوتين فما منكم من احد عنه حاجزين""

و اگر بر ما نسبت دهد بعضى از گفته ها را هر آينه ما او را با دست خود خواهيم گرفت سپس البته رگ دل او را قطع خواهيم كرد پس نيست از شما كسيكه منع كننده از او باشد. و ميبينى او را كه پيروى ميكند از ابى بكر و حال آنكه ميداند آنهم مثل اوست و حال آنكه شنيده از او قول او را كه ميگويد من بزودى ميگويم در آن راى و عقيده خودم را پس اگر درست باشد از خداست و اگر خطا باشد از من و شيطانست""ان يتبعون الا الظن و ان الظن لا يغنى من الحق شيئا"" پيروى و پيگيرى نميكنند مگر گمانرا و بدرستيكه گمان بينياز نميكند چيزيرا از حق.

و ابن حجر زيادى خلاف را در كلاله ديده است كه باينكه آنها چنين است 1- من ليس له الوالد و الولد 2- انهامن سوى الوالد 3- من سوى الوالد و والد الوالد 4- من سوى الولد 5- الكلاله الاخوه 6- الكلاله هى المال. كسيكه براى او پدر و فرزند نيست. آنها سواى پدر است. سواى پدر و فرزند فرزند است، سواى فرزند است كلاله، برادر و خواهر است. كلاله مال است و بعضى گفته اند: آن فريضه است و بعضى گفته اند: پسران عمو و مثل ايشانست و برخى هم گفته اند: ايشان عصبه ها خويشان پدر و مادرند هر چند كه دور باشند.

آنگاه گفت: وبراى كثرت اختلاف در آن صحيح است از عمر كه او گفته: من در كلاله چيزى نميگويم پس مثل آنستكه آنرا عذرى براى خليفه ميبيند در گرفتارى و پريشانى او در كلاله و او كجاست از آيه كلاله و چگونه آن آيه بر كسى مخفى ميشود و حال آنكه در بين دستهاى اوست و در آنست قول خداى تعالى" يبين الله لكم ان تضلوا"

پس چگونه خداوند آنرا بيان نموده و مانند خليفه ميگويد: براى من روشن و بيان نشده، و از كجا خلاف آمد و زياد شده و حال آن كه بيان شده است و چطور پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آيه " صيف " را كافى در بيان ميبيند براى كسيكه كلاله را نداند.

مضافا بر اينكه خليفه امام امت و تنها مرجع امت است در خلاف امت و باو اقتداء و تاسى ميشود در خصومتها و نزاعهاى در آراء و معتقدات پس عذرى براى او بچيزى نيست در جهل و نادانى او بنابرهر حال خواه امت مخالفت كند يا نكند.

راى خليفه درباره خرگوش

از موسى بن طلحه روايت شده كه مردى از عمر از خرگوش پرسيد پس عمر گفت: اگر نبود كه من زياد كنم در حديث يا كم كنم از آن ميگفتم و من بزودى ميفرستم براى تو بسوى مردى كه تو را خبر دهد پس عقب عمار فرستاد و آمد و گفت: ما با پيامبر صلى الله عليه و آله بوديم و در محلى چنين و چنان فرود آمديم پس مردى از اعراب خرگوشى هديه به پيامبر نمود و ما آنرا خورديم. پس اعرابى گفت اى رسول خدا من ديدم آنراكه خون ميبيند يعنى حيض ميشود پس پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود عيبى بان نيست.

من نميگويم: كه آنچيزيكه خليفه را ترسانيده از زياد و كم كردن در حديث آن بى معرفتى او بحكم بوده است. و من نميگويم كه عمار بيناتر از او در قضيه بوده و امين تر از او در روايت و نقل. و نميگويم: كجا بود اين احتياط از او در غير خرگوش از آنچه را كه مستبد محكم آن شده بدون هيچ توجه و اعتنائى از صدها مسائل در اموال و نفوس و عقود و ايقاعات و حال آنكه او ميدانست كه او علمى بان ندارد لكن من اين را واگذار ميكنم بوجدان آزاد تو.

و در خاطره چيزيست در نفى گناه از خوردن گوشت خرگوش و آن قول چهار امام عامه "1- ابو حنيفه 2- شافعى 3- مالك 4- احمد بن حنبل" و همه علماءآنهاست مگر آنچه كه حكايت شده از عبد الله بن عمرو بن العاص و عبد الرحمن بن ابى ليلى و عكرمه مولا ابن عباس كه ايشان خوردن آنرا مكروه دانسته اند.

" عمده القارى ج 6 ص 259"

راى خليفه در قصاص

از ابن ابى حسين نقل شده: كه مردى سر مردى از اهل ذمه را شكست پس عمر بن خطاب تصميم گرفت كه قصاص و تلافى كند از آن پس معاذ بن جبل گفت: تو ميدانى كه اين كار بر تو نيست و اين از پيامبر صلى الله عليه و آله رسيده پس عمر بن خطاب در برابر شكست سر او يك دينار باو داد و او راضى شد بان.

عمر اگر معاذ نبود عمر هلاك شده بود

لو لا معاذ لهلك

از ابى سفيان از بزرگان و پيران ايشان نقل كرده: كه زنى شوهرش دو سال از او غيبت كرد سپس آمد در حاليكه زنش آبستن بود پس بعمرشكايت كرد عمر دستور سنگسار او را داد پس معاذ باو گفت: اگر براى تو راهى بر آنزن باشد اما راهى بر بچه كه در رحم اوست ندارى، پس عمر گفت:او را حبس كنيد تا وضع حمل