الغدير جلد ۱۱

علامه شیخ عبدالحسین احمد امينى نجفی (ره)
ترجمه محمد رازي

- ۱۱ -


پس منت گذاريد بر من باحسانى كه قبول نمائيد بدن راندن و شما معدن بخشش هستيد،

و تو ميدانى چه طلب ميكند محب تو در فرداء قيامت و مانندشما محتاج نباشد بسخن گفتن،

پس دست را زنهار كه خالى بر نگردانيد و ترحم فرمائيد قربان شما شود بنده ايكه در سايه حمايت شماست،

بيان مدح شما در فن بديع براى او دقيق است از جهت معنى بان نطق و دهان من گوياست،

و من قرار دادم بحمد خداوند ساعتى از عمر دنيا را عبادتيكه مدح تو را در آن بنظم درآوردم،

پس ببخش كه اگر بخشيديد بخشيدن نيكوئى پس مقام شما نزد خدا در گناه من كم نشود،

و در راه تو اگر كعب رستگار شد روز خوشى اوست پس از تو ميبينم بهترين غنيمت ها را.

و مطلب" واردى مقرى" سيراب كننده تشنه است و آيا جز تو فرياد رسى هست در فرداى قيامت براى نجات ازآتش،

پس بپذير مدح بديع و شگفتى را كه بلندى مقام تو است از نيكوئى آغز در خوبى پايان.

ولادت او وفات او

اتفاق كردند تمام تاريخ نگاران بر اينكه مترجم" صفى الدين" در پنجم ربيع الاخر سال 677 بدنيا آمده و بر اينكه او در بغداد وفات كرده مگر اينكه خلاف در تاريخ وفات او بين 750 و 752 است پس بهر كدام خواستى تاريخ بگذار و مردد بگذار جمع بين آن دو را" و مصدر و مدرك يكيست" بنابر آنچه كه من حساب ميكنم" بر قول و تاريخ اول آن زين الدين طاهر بن حبيب و بنابر دوم صفدى است و خدا داناست.

م- دكتر مصطفى جواد بغدادى بما نوشت بدرستيكه آنچه را كه صفى الدين حلى از بنى حبيب حلبى ها تاريخ گذارده آن بدر الدين حسن بن زين الدين عمر بن حبيب متوفاى سال 779 ياد كرده آنرا در""دره الاسلاك فى دوله الاتراك"" در وفيات سال 750 و شايد او ياد كرده نيز در تاريخ دومش" تاريخ الملوك" كه آنرا در سال 679 به پايان رسانيده و فرزندش زين الدين متوفاى سال 808 تعليقه و حاشيه اى برآن نوشته است. و از معلوم اينكه وفات صفى الدين حلى داخل در تاريخ بدر الدين ابن حبيب است نه در تعليقه پسرش. آنگاه آنكه وارد در كتاب" الدرر الكامنه"" است بر دو قسم است: 1- زين الدين بن حبيب در متن. و ابن رجب در يكى از دو نسخه. و ممكن است كه دومى صحيح باشد. براى اينكه زين الدين بن رجب ترجمه كرده دها نفر مثل صفى الدين حلى در استاديش اگر آنها استاد او باشند و در طبقات حنبلى ها اگر آنها حنبلى باشند.

و ابن قاضى ترجمه كرده شهبه صفى الدين حلى را در" زيل تاريخ الذهبى" و صفدى اكتفا و قناعت نكرده بر ترجمه او در الوافى بالوفيات، بلكه نيز در" اعيان العصر و اعوان النصر" نگاشته است. و از اين دو ترجمه و بيوگرافى ابن شاكر كتبى در" فوات الوفيات" نقل كرده است و نجم الدين سعيد بن عبد الله دهلى حافظ تاريخ نگار جزء لطيفى در بيوگرافى صفى الدين حلى نوشته و ابن قاضى شبهه از آن در حاشيه تاريخ ذهبى ياد شده نقل نموده و در سال وفات او 749 وفات نموده است. و آن سال وبائى عمومى بود كه عده اى بسيار از اعيان و غير آنها از دنيا رفتند.

و از اشعار ترجمه شده گفته اوست كه بان پاسخ داده قصيده ابن معتز عباسى كه مطلع و اولش اينست:

الا من لعين و تسكابها تشكى القذا و بكاها بها

آيا نيست كسى براى ديده و اشك ريختن آن كه شكايت ميكند خار رفتن بچشم و گريستن آنرا بان،

انداخت بما حوادث و رويدادهاى زمان انداختن كمانها به تيرهايش،

و اى چه بسا زبانهائى كه مانند شمشير قطع ميكند گردنهاى يارانش را،

و در آن قصيده ميگويد:

و ما هستيم كه وارث شديم لباس پيامبررا پس تا كى دامن آنرا ميكشيد،

براى شما خويشاوندى است اى فرزندان دختر او و ليكن پسران عمو سزاوارتر بان هستند،

و از آنست:

ما اميه را در منزلش كشتيم و ما شايسته تريم به كندن و بردن لباس هاى او،

هرگاه شمانزديك شديد برخورد كرديد بجنگ سختى كه خوش وقت ساخت برده فروش ها را،

پس صفى الدين نامبرده ويرا پاسخ داده بقولش: آهاى بگو به بدترين بنده گان خدا و طاغوت قريش و دروغ گوى آن،

و ستمگار بنده گان و ستمگر لج باز و بدنام كننده بزرگان و غيبت كننده آنان" يعنى پسر معتز عباسى لعنه الله عليهما"

آيا تو مفاخره ميكنى با خاندان پيامبر و انكار ميكنى فضيلت اصالت و پاكزادى آنان را،

آيا بشما پيامبر" ص""بانصار اى نجران" مباهله كرد يا بايشان پس دشمن را برگردانيد به ناخوشى هميشگيشان،

آياخدا از شما نفى كرد پليدى را يا از ايشان براى پاك بودن ذاتشان و حقيقتشان،

آيا پليدى و ميگسارى از عادت و خوى شما نيست و كثرت عبادت ازعادت و پايدارى ايشان،

و گفتى: وارث شديم لباس پيامبر را پس تا كى ميكشيد دامن آنرا،

در حاليكه نزد شماست" حديث مجعول" پيامبران ارث نگذارند پس چگونه لباس خلافت را نصيب شما شد،

پس خود را در هر دو حالت تكذيب كرديد و ندانستى عسل را از زهرو درخت تلخ.

آيا جد تو" ابن عباس"راضى است بانچه كه گفتى و نبود روزى كه او در شك و ترديد باشد،

و او در صفين از حزب خاندان رسالت و على عليه السلام بود براى جنگ كردن با گردنكشان و احزابشان.

و مرگ از ساق پايش كشيده و جنگ با نوك نيزه و دم شمشيرها او را تهديد ميكرد،

پس آمد چونكه على عليه السلام او را فرا خوانده بود به تشويق كردن و تهديد نمودن آن،

و اختيار كرد او را اگر مردم راضى ميشدند باو جهت حكميت براى اسباب آن،

تا خلافت را بدهد بكسيكه اهليت براى آن دارد پس مردم او را نه پسنديده براى ايجاب حكميت،

و نماز خواند با مردم در تمام مدت زندگانيش و حال آنكه على عليه السلام در دل محرابش بود،

پس چرا جدتان" ابن عباس" لباس خلافت را نپوشيد هر گاه او سزاوارتر بود بان،

وقتيكه" عمر" امر خلافت را بشوراى" شش نفرى" واگذار كرد پس آيا جد شما بعضى از صاحبان شوراء بود.

آيا پنجمى ايشان بود يا ششمى آنان و حال آنكه نمايان بود در جلوى" عمر" موسس شوراء،

و گفته تو: كه شما پسران دختر او هستيد و ليكن پسران عموشايسته ترند بخلافت،

پسران دختر هم نيز پسران عموى اويند و اين نزديكتر است به انساب نبوت،

پس واگذار در خلافت فصل خلاف را پس آن رام براى سوار شونده گانش نيست،

و تو اهليت آن را ندارى كه فحص و كاوش از شان

خلافت كنى و تو پوشنده نيستى لباس خلافت را، و تو را خلافت فرا نگرفت مگر يكساعت پس تو نبودى اهل براى اسباب آن،

و چگونه روزى اختصاص بتو پيدا كرد و حال آنكه تو مودب باداب خلافت نبودى،

و گفتى: باينكه شما كشنده شيران، اميه هستيد در بيشه ها و جنگلهايشان،

دروغ گفتى و زياده روى كردى در آنچه كه ادعا كردى و خودت را باز نداشتى از عيب جوئى آن،

پس چه اندازه چشم انداختند معشوقه هاى شما را پس برگردانيده شدند بر روش اعقابشان،

و اگر نبود شمشيرهاى ابو مسلم هر آينه سنگين ميشد بر كوشش دواطلبان آن،

و اين بنده و غلامى براى بنى اميه بود نه براى شما رعايت كرد در درباره شما نزديكى انساب آن را.

و شما اسيرانى بوديد در ميان زندانها و شما را نازك و ضعيف كرده بود بوسيدن آستانه و درگاه زندانها.

پس شما را بيرون آورد و خلافت را پيش كش شما نمود و بشما پوشانيد زيادى جامه گشاد خلافت را،

پس شما پاداش داديد او را به بدترين پاداشها براى بيدادگرى و اعجابتان و غرورتان،

پس واگذار ذكر مردمى را كه خشنود شدند بروزى كفاف و آمدند خلافت را از درش،

ايشان پارسايان و ايشانند عبادت كننده گان و ايشانند سجده كننده گان در محراب ايشانند روزه داران ايشانند قيام كننده گان ايشانند دانايان باداب خلافت،

ايشانند قطب ملت دين خدا و آسياى دين ميگردد بدور قطب آن،

بر تو است كه با خواننده ها و رقاصه ها مشغول بلغو و غفلت باشى و رها كنى كارهاى عالى را براى اهلش،

و بر تو است تعريف دوشيزه گان و ميگساران و توصيف ملك و زمين با لقبهايش،

و شعرتو است در ستايش بى نمازى و گشتن پياله گردانها با تنگ ها و شيشه هاى الكل،

پس اين كار تو است نه كار ايشان و سير نمايند خوبان و نيكان باحساب و نژادشان،

امام شيبانى شافعى

مولود 703 متوفاى 777

سپاس ميكنم پروردگارم را براى طاعت و پرستش او و نظم ميكنم قلاده اى در عقيده به تنهائى.

فدا ميكنم شما را نعمتهاى سه گانه خود را دستم و زبانم و قلب مستورم را،

و شهادت ميدهم به يكتائى خدا كه پروردگارى جز او نيست از قديم پايدارشد به ابديت و يگانگى،

اوست اول ظاهر بدون اول و آخر كسيكه باقى ميماند هميشه و بطور ابديت خواهد بود.

شنوا بينا دانا متكلم توانا است بر ميگرداند جن و انس را چنانچه ايجادكرده بود،

مريد است اراده كرده موجودات را براى وقتش قديم است پس آن چه كه خواست آفريد و بوجود آورد، حياه است و علم است و قدرت است و اراده است متكلم است و بصير است و گوش است بابقاء،

خدا است كه بر عرش آسمان تسلط دارد و با آفريده هايش جدائى دارد و يكيست،

پس جهتى نيست كه خدا را در بر داشته باشد و نيست براى او مكانى و برتر و بزرگتر است از آن مكان و جهت،

وقتيكه جهان هستى آفريده و پروردگار است هر آينه از عرش مولى و آقا بوده است،

تا آنجا كه بعد از ذكر اصول عقايد و مدح سه خليفه گويد:

و فراموش نكن داماد پيامبر و پسر عموى او را كه دريائى از علوم و راهنما و رهبر بود،

و فداء كرد پيامبر خدا را حقيقه بجان خودش در شبيكه در فراش و جاى پيامبر چون شير خوابيد،

و كسيكه مولا و آقاى او پيامبر است پس صبح كرد على عليه السلام براى او براستى مولا و ياور،

و فراموش نكن باقى اصحاب اهل بيت و انصار و پيروان او را كه بر راه هدايت اند،

و تمام آنها را خدا درود بر ايشان فرستاده ونيز پيامبر درود گفته و تاكيد نموده است،

پس بنده رافضى نباش پس تجاوز كنى پس واى و واى در عالم براى كسيكه تجاوز از قانون كند،

پس دوستى تمام خاندان و صحابه مذهب منست در فرداى قيامت كه بايشان اميد دارم نعمت ابدى را، و از جنگ صحابه با يكديگر ساكت باش پس آنچه بين ايشان شده آن اجتهادمحض بوده است،

و بتحقيق كه در اخبارصحيح آمد كه قاتل و مقتول آنان در بهشت جاودان جاودانست،

و اين اعتقادامام ما شافعى و عقيده مالك و ابو حنيفه و احمد نيز همين است.

آنچه كه اين شعر در پى دارد:

اين ابيات را ما انتخاب كرديم از قصيده بزرگ هزار بيت كه چاپ شده از امام ابى عبد الله محمد شيبانى شافعى كه صاحب" كشف الظنون" براى او ياد كرده و جمعى از بزرگان شافعيه آنرا شرح كرده اند كه از ايشانست.

1- نجم الدين محمد بن عبد الله اذرعى عجلونى شافعى متوفاى سال 876 فارغ شده از شرح آن 11 ماه رجب سال 859 و آنرا موسوم ببديع المعانى در شرح عقيده شيبانى نموده و آن اول شرحى است كه بر آن تاليف شده است چنانچه آنرا در اول شرح ياد كرده. گويد در ص 75 شاعر" شيبانى" در شعرش اشاره كرده

و من كان مولاه" النبى" لقد غدا " على" له بالحق مولا و منجدا