(پسرم به
بيمارى شديد و بى علاجى مبتلا شد)،
كليه معالجات بى نتيجه ماند و دكترها او را جواب كردند.
جگر گوشه ام داشت از دستم مى رفت از همه جا مايوس شده و اميدم قطع بود. به
(سقّا خانه رفتم و گيسويم را به پنجره سقاخانه بستم
) و عرض كردم :
(يا حضرت عباس يك چشمم را بگير و پسرم را به من برگردان
).
با دل شكسته اشكها ريختم تا عاقبت با توسل به
(حضرت عباس (ع ))
خداوند متعال فرزندم را شفا داد.
صدهزار بار شكر.
وقتى حرفهايش تمام شد دوباره اظهار داشت آرى ، يك چشمم را دادم و پسرم را گرفتم .
راست هم مى گفت : يك چشمش را از دست داده
گر دهى عاشق خود را تو پناهى گاهى
|
ببرى از دل غمگين وى آهى گاهى
|
تو ابوالفضلى و كار تو بود فضل و كرم
|
رحم كن بر دل من اى كه تو ماهى گاهى
|
لطف پيش آر و جفا كم كن و خارى بردار
|
از دل عاشق احوال تباهى گاهى
|
خسروان را بجهان رسم چنين بوده و هست
|
كه نوازند گدائى به نگاهى گاهى
|
چه شود گر ز عطوفت ، نظرى بنمايى
|
بدل غم زده چشم براهى گاهى
(1) |
(يكى از بانوان
خانواده مبتلا به بيمارى كبدى شد)
و نظر پزشكان اين بود كه بايد جراحى شود.
زيارت كربلا نصيبم شد، در حرم مطّهر (حضرت
عباس (ع ))
متوسل به حضرتش شدم و عرض كردم : (يا
حضرت عباس شما جوانمرد هستيد، هر كس به شما متوسل شود خداى متعال حاجتش را روا مى
كند و من هم شفاى بيمارم را از شما مى خواهم .)
وقتى كه به تهران مراجعت كردم ديدم آن بانو را مرخص كرده اند، در روز عمل ، جراحش
اظهار داشته بود: (نمى
دانم چطور شده كه كيسه صفراى اين بيمار خالى شده است ؟
بحمدلله از توسل به حضرت عباس (ع ) نتيجه كامل گرفتم و آن بانو هنوز حالش خوب است .(2)
بهترين مرتبه حضرت عباس على (ع )
|
اينكه سالار و علمدار شه كرببلاست
|
دردهائى كه نباشد بجهان درمانش
|
بخدا نام ابوالفضل بر آن درد دواست
|
يا ابوالفضل توئى آنكه بفرداى جزا
|
فخر زهرا بتو و دست تو در نزد خداست
|
هر كه امروز بود چاكرش از جان (صابر)
|
ياورش لطف ابوالفضل بفرداى جزاست
(3) |
يكى از جاهلهاى محل ما (داش
على ) بود، كه
چند سال پيش فوت شد.
در زمان حياتش يك روز من از توى بازار رد مى شدم ، ديدم
(داش على )
بازار را قُرقُ كرده و چاقويش را هم دستش گرفته و يك نفس كش جرأ ت نطق نداشت ، آن
روزها هنوز ماشين و اتومبيل نبود، من با قاطر به مجالس
(سوگوارى حضرت سيدالشهداء (ع
)) مى رفتم . از سرگذر كه رد شدم متوجه شدم كه مرا ديد وتا
چشمش به من افتاد، گفت : از قاطر پياده شو، پياده شدم گفت : كجا مى روى ؟
ديدم مست مست است ، و بايد با او راه رفت ، گفتم : به مجلس روضه مى روم ، گفت :
(يك روضه ابوالفضل همينجا برايم بخوان ،)
چون چاره اى نداشتم ، يك روضه
(اباالفضل (ع
)) برايش خواندم ،
(داش على )
بنا كرد گريه كردن ، اشكها روى گونه اش مى غلتيد و روى زمين مى ريخت ، چاقويش را
غلاف كرد و قرق تمام شد (بعد فهميدم همان روضه كارش را درست كرده و باعث توبه اش
شده بود.)
چند سال بعد داش على مُرد، چند شب بعد از فوتش او را در خواب ديدم ، حال او را
پرسيدم ، مثل اينكه مى دانست مى خواهم وضع شب اول قبرش را بپرسم .
گفت : راستش اينست كه تا آمدند از من سئوالاتى بكنند، سقائى آمد (مقصودش حضرت
ابوالفضل (ع ) بود) و فرمود: (داش
على غلام ما است كارى به كارش نداشته باشيد.)(4)
خيل ملك ملتجى بنام ابوالفضل (ع )
|
جن و بشر سر بسر غلام ابوالفضل (ع )
|
هر كه بود در دلش فروغ ولايت
|
مى شود آگاه از مقام ابوالفضل (ع )
|
بوسه بخاك درش زنند به اخلاص
|
پادشهان بهر احترام ابوالفضل (ع )
|
بر سر بام جهان هميشه نوازد
|
كوى شهامت فلك بنام ابوالفضل (ع )
|
اهل وفا نيست هر كسى كه نياموخت
|
درس وفادارى از مرام ابوالفضل (ع )
|
ساقى دوران بدشت كرببلا ريخت
|
باده رنج و الم بجام ابوالفضل (ع )
|
جور مخالف ببين كه بر لب دريا
|
خشك شد از قحط آب كام ابوالفضل (ع )
|
گشت قيامت بپا بخيمه چو ديدند
|
در پى آب روان قيام ابوالفضل (ع )
|
چشم فلك خيره شد چو ديد بميدان
|
چهره همچون مه تمام ابوالفضل (ع )(5) |
(زن و شوهر
جوانى در كربلا با هم زندگى مى كردند.)
يك شب شوهر آن زن متوجّه شد كه خلخال هاى زنش به پاى او نيست ، خيلى ناراحت شد و با
حال عصبانيّت او را تهديد به قتل كرد.
(زن از ترس
شوهرش به حرم مطهر حضرت ابوالفضل (ع ) پناهنده شد)
و در آنجا ماند، آخر شب خدام آمدند و گفتند: ما مى خواهيم اينجا را جارو كنيم ، از
اينجا برو.
زن گفت : بيرون نمى روم ، گفتند: ما نزد شوهرت مى آييم و از تو شفاعت مى كنيم ، گفت
: محال است از اينجا بيرون بروم ، و هايهاى مى گريست .
(در اين اثناء
ديدند گاوى خود را به صحن مطهر رسانيد و در آنجا استفراغ كرد و خلخال هاى آن زن را
كه صبح با علفهاى باغچه شان خورده بود بيرون آورد.)(6)
عباس كه در عشق دلى يكدله داشت
|
در دشت جهاد پر قافله داشت
|
يكروز پس از برادر آمد بجهان
(7)
|
يعنى ز حسين يك قدم فاصله داشت
(8)
|
مردم كه به عشق ، جان فشانند ترا
|
در پيش حسين ماه خوانند ترا(9) |
(لوطى عظيم
) به حرم مطّهر
(حضرت ابوالفضل (ع
)) رفت و پنجه طلا را از ضريح دزديد و عرض كرد:
(يا اباالفضل تو با فتوتى و دست و دل بازى ، از تو نمى ترسم
.)
پنجه طلا را خواست در بازار كربلا بفروشد، ترسيد او را دستگير كنند، برگشت و متحير
ماند كه چه كند.
بار دوم به بازار آمد، باز جرأ ت فروش پنجه را پيدا نكرد.
بار سوم كه به بازار رفت مردى به او گفت : دنبال چه ميگردى ؟
(لوطى
) جوابى نداد و داستان را مخفى و پوشيده نگه داشت .
دو باره آن مرد گفت : دنبال چه ميگردى ؟ باز جوابى نداد.
آن مرد او را به مغازه اش دعوت كرد، و به او ناهار داد و پذيرايى كرد و بعد چنين
گفت : پنجه را به من بده ، و به من گفته اند هر قدر لازم دارى به تو بدهم و بعد در
صندوقها را باز كرد و مبلغ زيادى را در اختيار
(لوطى )
گذاشت .
(لوطى عظيم
) گفت : (چه
خوب است كه آدم با اهل فتوّت و جوانمرد سر و كار داشته باشد.)
سپس از كرده هاى خود پشيمان و نادم شد و توبه كرد.(10)
باب حاجاتى و عبّاس و سپهسالارى
|
چشم در راه بسوى تو سپاهى گاهى
|
چه شود با همه حسنى كه خدا داده ترا
|
عاشقت را برسانى برفاهى گاهى
|
آخر اى ماه بما هم نظرى داشته باش
|
گه و بيگاهى و گهگاهى و گاهى گاهى
(11) |
ناگهان توى حرم مطهّر (حضرت
ابوالفضل (ع ))
سر و صدايى بلند شد. وقتى آمدند، ديدند يك نفر با دو قنديل آنجا ايستاده است .
خيال كردند قنديلها را دزديده است و او را متهم به دزدى كردند.
آن بنده خدا گفت : (قربان
حواس جمع ، من سه سال پيش بى پول شده بودم آمدم خدمت آقا حضرت ابوالفضل (ع ) و از
آقا يك قنديل قرض گرفتم ، حالا وضعم خوب شده ، به عوض آن يك قنديل دو تا آورده ام .)(12)
ادب ، طفل دبستان ابوالفضل
|
سخاوت ، گوى ميدان ابوالفضل
|
ابوالفضل اى اميد نا اميدان
|
كه باشد قدر تو رشك شهيدان
|
جوانان از تو ديندارى گرفتند
|
شهيد ما به خون غليطيده توست
|
دل ما پر زند هر دم به سويت
|
و ليكن ره نمى يابد به كويت
|
بود زين غصّه اشك و آه ما را
|
كه نَبود در حريمت راه ما را
|
بما از لطف خود عيدى عطا كن
|
نصيب ملّت ما كربلا كن
(13) |
عالم بزرگوار (شيخ
كاظم سبتى رضوان الله تعالى عليه )
فرمود: يكى از علماى بزرگ و معروف نزد من آمد و فرمود: من از طرف
(آقا حضرت عباس (ع
)) براى شما پيغامى آورده ام .
گفتم : بفرمائيد چه پيغامى است من در خدمت شما هستم ؟.
فرمود: من در عالم خواب محضر مقدس با سعادت
(حضرت ابوالفضل (ع
)) مشرف شدم ، حضرت به من فرمود: به
(شيخ كاظم سبتى
) بگو: چرا اين مصيبت را نمى خوانى ؟ از اين به بعد اين
مصيبت را هم بخوان ، و آن اينستكه (هر
وقت سوار كارى از پشت اسب بزمين مى افتد در وقت افتادن دستهاى خود را مثل سپر قرار
ميدهد و دستهايش را اول به زمين مى رساند تا وقت افتادن دست حائل شود و سوار كار با
صورت به زمين نيفتد.
چه حالى خواهد داشت آن كسى كه سينه اش مورد هدف تيرها قرار گرفته باشد و دستهايش را
هم بريده و با گرز آهنين بر سرش زده باشند و اميدش نيز از رساندن آب به خيام حرم
قطع كرده باشند و با صورت به زمين افتد.)(14)
دادى دو دست و دست دو عالم به سوى توست
|
ساقى تويى و باده ما از سبوى تو است
|
اى ماه هاشمى لقب و پور بوتراب
|
داروى درد ما به خدا خاك كوى توست
|
اى يادگار و زاده مشكل گشا على (ع )
|
هر دل شكسته در طلب و جستجوى توست
|
در جمع عاشقان همه جا گفتگوى توست
|
از من مپوش چهره كه من دل شكسته ام
|
خود آگهى كه چشم اميدم به سوى توست
|
كردى وفا و تشنه برون گشتى از فرات
|
اى آن كه عِرض آب بقا ز آبروى توست
|
آمد حسين (ع ) بر سر تو ديد پيكرت
|
در خاك و خون فتاده ز جور عدوى توست
|
آثار انكسار عيان شد به چهره اش
|
وقتى كه ديد غرقه به خون روى و موى توست
|
گفتا ز جاى خيز تو اى يار و ياورم
|
بنگر خميده پشت من از هجر، روى توست
(15) |
در ايام بيمارى (مرحوم
علامه امينى رضوان الله تعالى عليه )
صاحب كتاب شريف الغدير فردى براى عيادت به منزل موقت ايشان واقع در پيچ شميران
تهران رفت ؛ و علامه سخت بيمار و به پشت خوابيده بود.
آن فرد در ضمن حرفها گفت : آقا مثلاً اگر انسان به
(حضرت عباس (ع )
) علاقه و محبت نداشته باشد به كجاى ايمان او صدمه مى خورد؟!
(علامه امينى
) متغير شده و با آن حالت نقاهت ، نشست و فرمود:
(به حضرت
ابوالفضل (ع ) كه سهل است ، اگر به بند كفش من كه نوكرى از نوكران حضرت ابوالفضل (ع
) هستم از اين جهت كه نوكرم علاقه نداشته باشد، والله به رو در آتش خواهد افتاد.)(16)
عباس آنكه هست رخ مرتضائيش
|
مانند روزگار به كار خدائيش
|
داده خداى پنجه مشكل گشائيش
|
جانها فداى جان و دل كربلائيش
|
مولا كه بوسه بر قد طوبائيش دهد
|
با اشك شوق منصب سقائيش دهد
|
مهر و وفا بروز و شبش موج مى زند
|
خشم خداى در غضبش موج مى زند
|
در روزگارها ادبش موج مى زند
|
درياى تشنگى به لبش موج مى زند(17) |
يكى از علماء كربلا به علم خود مغرور گشته و بيچاره از ويژگيهاى ارزشمند خود و
علوم و نماز شب و اعمال مستحب و زهد و تقواى خويش سخن مى گفت و اظهار مى داشت :
من از
(حضرت اباالفضل
) بواسطه اين ويژگيها برترى دارم ، و اگر
(اباالفضل
) اين خصوصيتها را داشته باشد مثل من مى باشد، و شهادت روز
عاشورا نمى تواند با علم و فقه و ... برابرى كند.
حاضرين در مجلس از اين جسارت و غرور او در شگفت شدند، و از جهل و نادانى او متحير،
و تاءسف مى خوردند. و او همچنان بر داشته هاى خود افتخار مى كرد.
روز بعد حاضرين در مجلس شوق فراوان پيدا كردند كه خبرى از مرد جسور پيدا كنند كه
آيا دست از گمراهى خود برداشته يا نه ؟. رو به خانه او آوردند، درب منزلش را
كوبيدند و از احوال او سؤ ال كردند، در جواب گفتند: حرم
(حضرت اباالفضل (ع
)) رفته ، آنها به حرم مشرف شدند، ديدند آن مرد ريسمانى به
گردن خود قرار داده ، و سر ديگر آن را به ضريح مطهر بسته و با گريه و زارى از عمل
خود اظهار ندامت و پشيمانى مى كند.
موضوع را از او سؤ ال كردند، گفت :
ديشب با همان غرور به خواب رفتم ديدم در كنار جمعى از علماء نشسته ام ، ناگاه مردى
داخل شد و صدا زد: (آقا
اباالفضل (ع ))
تشريف آوردند، نام حضرت دلها را غرق سرور كرد، طولى نكشيد حضرت در هاله اى از نور
كه اطراف چهره مباركش احاطه كرده بود با سيمائى كه حكايت از
(اميرالمؤ منين (ع
)) داشت .
وارد مجلس شدند، و براريكه اى در صدر مجلس نشستند، همه حاضرين در برابر عظمت و شكوه
حضرت خاضع و خاشع بودند، و من از جسارت گذشته خود بشدّت در ترس و اضطراب بودم .
(حضرت اباالفضل
(ع )) با يكايك
اهل مجلس شروع به سخن نمودند، نوبت به من رسيد، فرمودند: تو چه مى گوئى ؟
من هوش از سرم رفت ، مى خواستم خود را از مهلكه برهانم ، و به گمان خود حق را ثابت
كنم ، دليلهاى خود را به عرض حضرت رساندم .
(حضرت اباالفضل
(ع )) فرمودند:
(من نزد پدرم (اميرالمؤ
منين (ع ) ) و
برادرانم
(امام حسن و
امام حسين (عليه السلام ))
علم آموخته ام و بدرجه يقين رسيده ام ،)
اما تو در دين خود و نسبت به امام شك مى ورزى ، آيا چنين نيست ؟!
سپس فرمود: اما استادى كه تو نزد وى درس خوانده اى از تو بدبخت تر است !
پيش تو اصول و قواعدى چند است كه براى جاهل به احكام قرار داده شده تا بوسيله آنها
حكم را بدست آورى ، و (من
محتاج به اين اصول و قواعد نيستم ، زيرا احكام واقعى دين را از منبع وحى الهى
دريافت نموده ام ، و خداوند در من صفات برگزيده اى قرار داده از كرم و صبر و ايثار
و ... كه اگر اندكى از آنها ميان همه شما تقسيم مى شد، توان پذيرش آنها را نداريد)
و در تو صفات رذيله اى چون حسد و خود خواهى و ريا مى باشد، سپس با دست شريفشان به
دهن من زدند.
ترس و پشيمانى از عمل زشت مرا واداشت تا با انابه و توسل به درگاهش روى آورم .(18)
يا حسين اى كه شد از مهر تو كامل دينم
|
بسته دام تو هست اين دل مهرآئينم
|
علم افراختم از فخر بر اين چرخ بلند
|
تا تو كردى بعلمدارى خود تعيينم
|
من امان نامه دشمن بغضب رد كردم
|
تا تو بخشى ز وفا در دو جهان تأ مينم
|
دست در راه تو دادم كه بگيرى دستم
|
جان بپاى تو فشانم كه اميد است اينم
|
چشم با تير عدو دوختم از عالم و هست
|
مايل ديدن تو چشم حقيقت بينم
|
هر كه افتد بشود با كمك دست بلند
|
نه مرا دست كه برخيزم و يا بنشينم
|
پيشتر ز آنكه ببينى تن بى جان مرا
|
قدمى نه ز محبت بسر بالينم
|
از مى مهر تو سيراب شدم من اما
|
تشنه ماندى تو و از تشنگيت غمگينم
(19) |
دانشجوئى براى تحصيل علوم دينى به (نجف
اشرف ) رفت ، و
پس از چند ماهى فهميد كه درس خواندن كارى است پر مشقت ، با خود گفت : خوب است بروم
در حرم
(حضرت باب
الحوائج ابوالفضل العباس (ع ))
و از او بخواهم در حق من دعا كند و بدون زحمت درس خواندن ، به درجه اجتهاد برسم ،
سپس رفت و چند شبى در حرم مشغول گريه و دعا و درخواست شد به اميد اينكه به نتيجه
مطلوب برسد.
پس از ساعتها گريه و زارى يك شب به خواب رفت و در عالم رؤ يا حضرت را ديد كه به
خادمان فرمود: زود چوب و فلك بياوريد مى خواهم اين جوان را شلاق بزنم .
جوان با ترس و وحشت عرضكرد: چه گناهى كرده ام ؟!
حضرت فرمود: (چه
گناهى بالاتر از اين كه به جاى درس خواندن و مطالعه و تحقيق تنبلى و تن پرورى را
پيشه ساخته اى ، اگر مى خواهى مجتهد شوى برو مثل ديگران درس بخوان تا ما هم كمكت
كنيم ).
از اين داستان مى فهميم كه درس را بايد خواند و در حد توان زحمت كشيده و در تحصيل
علوم كوشش كرد، و در كنار آن نبايد توسل به حضرات معصومين و مقربان درگاهشان را
فراموش كرد تا با مدد و يارى آنان بر مشكلات فائق گشته و به نتيجه مطلوب رسيد.(20)
اى آنكه هست عقده گشا ذكر نام تو
|
ايستاده انبياء پى عرض سلام تو
|
خود تشنه اى و تشنه لبان مست جام تو
|
هستم اگر قبول كنى من غلام تو(21) |
در مدرسه (باقريه
درب كوشك )
اصفهان بودم كه با شيخ پيرمردى از اهل خوزستان آشنا شدم به او گفتم : از كراماتى كه
از (آقا حضرت
اباالفضل (ع ) )
با چشم خود ديده ايد برايم نقل كنيد.
گفت : من وقتى كه جوان بودم هر چه درس مى خواندم توى مغزم نمى رفت تا اينكه يك روز
خواندم كه طلبه اى هر چه درس مى خواند نمى فهميد.
و درس نخوانده مى خواست عالم شود، متوسل به
(حضرت اباالفضل (ع
)) مى شود تا اينكه يك شب خواب مى بيند حضرت چوب در دست دارد
و او را مى خواهد بزند، حضرت به او فرمود: بايد بروى درس بخوانى ، از خواب بيدار مى
شود و دنبال درس را مى گيرد و از علماء مى شود.
تا اين داستان را ديدم دلم شكست و گريه زيادى كردم و بعد خوابم برد، در عالم خواب
ديدم (آقا حضرت
اباالفضل (ع ) مقدارى شربت به من عنايت فرمود)
وقتى كه از خواب بيدار شدم و رفتم سر كتاب ديدم همه را متوجه مى شوم ، هنگامى كه سر
درس رفتم از استادم اشكال مى گرفتم .
يك روز از بس از استادم اشكال گرفتم از دستم خسته شد، بعد از درس در گوشم فرمود:
(آنچه كه حضرت اباالفضل (ع ) به تو داده به من هم عنايت كرده
) اينقدر سر درس اشكال تراشى نكن .(22)
عباس آنكه خوانند باب الحوائج او را
|
هر كار سخت و مشكل از دست او برآيد(23) |
كاسبى در بازار (اصفهان
) مغازه اى داشت و كنار مغازه اش سقاخانه اى بنام
(آقا اباالفضل (ع
)) بود، او چون علاقه زيادى به
(حضرت عباس (ع ))
داشت مى گفت : آقاجان من به عشق شما اين سقاخانه را تميز مى كنم و از آن بخوبى
نگهدارى مى كنم و آن را آب مى كنم كه مردم جگر داغ شده ، از آن بياشامند و بياد لب
تشنه برادرت حسين (ع ) و فداكارى و ايثار و وفاى شما بيفتند، و شما هم در عوض مغازه
مرا نگهدارى كن كه يك وقت سارق و دزد به آن نزند.
هر روز كارش اين بود كه سقاخانه (حضرت
اباالفضل (ع ))
را تميز مى كرد و آب در آن مى ريخت و يخ مى گذاشت و مردم لب تشنه از آن مى آشاميدند
و مى رفتند، يك روز صبح به مغازه آمد و مشاهده كرد، كه تمام لوازمات مغازه را
دزديده اند، خيلى ناراحت شد، صدا زد: (يا
اباالفضل ) من
سقاخانه ات را تميز مى كردم ، آب مى ريختم ، يخ مى گذاشتم ، اينقدر به شما علاقه
داشتم و محبت مى كردم و مردم را بياد شما و برادرت حسين (ع ) مى انداختم حالا بايد
دزد مغازه مرا بزند، اگر مال من برنگردد، ديگر نه من و نه تو...)
با عصبانيت به خانه بر مى گردد، روز بعد به مغازه ميآيد و مشاهده مى كند تمام لوازم
و اجناس مغازه اش سر جايش برگشته و دو نفر دم دَرِ مغازه ايستاده اند و رنگ صورتشان
زرد است و مضطربند، تا چشمشان به صاحب مغازه مى افتد به دست و پاى او مى افتند و مى
گويند: (اى آقا
ما را ببخش چون (آقا
حضرت اباالفضل (ع ))
رضايت شما را خواسته و اِلاّ ما هلاك خواهيم شد.)(24)
مى دهم از مدح تو داد كلام
|
اى علوى زاده عليكَ السّلام
|
وه ز چنان مادر و شِبلى چنين
|
زاده خود خوانده ترا هم بتول
|
مهر و وفا خوشه اى از خرمنت
|
صدق و صفا گوشه اى از دامنت
(25) |
بالاى سر و ضريح (حضرت
اباالفضل (ع ))
نشسته بودم كه يك وقت متوجه پيرمرد نورانى و سيد جليل القدرى شدم كه دو نفر زير
بغلهاى او را گرفته اند، آمد در نزديكى ما نشست . بعد فهميدم اين سيد جليل القدر
(مرحوم حضرت آية الله العظمى خوئى رضوان الله عليه
) است .
سپس متوجه ضريح (آقا
قمربنى هاشم (ع ))
شدم و در اين ميان جوان فلجى را ديدم در حدود هيجده ساله كه به ضريح مطهر بسته شده
است .
شروع به زيارت كردم يك وقت متوجه سر و صدا و شلوغى شدم .
گفتم : چه خبر است ، گفتند: جوان مفلوج شفا پيدا كرده است .
من دويدم جلو و ديدم جوان فلج صحيح و سالم است و بلند شد ايستاد و گفت :
(آقا حضرت اباالفضل (ع ) مرا شفا داد)،
جوان پتوى خود را برداشت و به طرف صحن فرار كرد، جمعيت دورش را گرفتند و لباسهايش
را پاره پاره كردند و به عنوان تبرك بردند.
بعد شنيدم كه اين جوان را سه چهار روزى است كه بضريح مطهر بسته بودند و امروز شفا
يافت .(26)
اى كه خورشيد زند بوسه به خاكت ز ادب
|
ز فروغ تو كند جلوه گرى ماه به شب
|
توئى آن گل كه ز پيدايش گلزار وجود
|
بلبلان يكسره خوانند بنام تو خطب
|
نيست در آينه ذات تو جز نور خدا
|
نيست در چهره تابان تو جز جلوه رب
|
آيت صولت و مردانگى و شرم و وقار
|
مظهر عزّت و آزادگى و فضل و ادب
|
نور حق ماه بنى هاشم و شمع شهدا
|
ميوه باغ على مير شجاعان عرب
(27) |
مادرى را مقابل ضريح ديدم كه زياد گريه مى كرد، از او پرسيدم : چرا اينقدر گريه و
زارى مى كنى ؟!
گفت : من نذر كرده بودم كه اگر (آقا
حضرت اباالفضل (ع ))
بچه اى به من عنايت فرمود، سر تا پاى او را طلا بگيرم و داخل ضريح بيندازم ، وقتى
كه بچه به دنيا آمد طمع مرا گرفت و گفتم :
(براى چه طلاها را توى ضريح بيندازم تا خدام بخورند، حضرت
طلا نمى خواهد).
خلاصه زير بار نرفتم ، (يك
وقت متوجه شدم كه بچه ام فلج شده هر جا او را بردم نتيجه نگرفتم
).
حالا او را آورده ام و به ضريح مطهر بسته ام ، و از گفته هاى خود پشيمانم و توبه
كرده ام ، و حاضرم به نذرم عمل كنم و آقا او را شفا دهد.(28)
لب تشنه رسيد بر لب نهر خدا
|
از زين به زمين فتاد و با درد بگفت :
|
اى مشك ، خجالتم مده بهر خدا(29) |
عالم عادل نبيل (سيد
حسين شوشترى )
رضوان الله تعالى عليه فرمود: روزى به همراه
(حاج سيد على شوشترى
) صاحب كرامات باهره و نيز خاتم المجتهدين
(شيخ مرتضى )
(اعلى الله مقامهم
) براى زيارت بكربلا مشرف شديم .
من به منزل ميزبان سابق رفتم ، افراد منزل غذايشان را ميل كرده بودند و چيزى هم
نداشتند، و چون از آمدن من بى خبر بودند غذايى را براى من نگه نداشته بودند،
اتفاقاً پول هم نداشتم كه به وسيله آن از بازار غذايى تهيه كنم .
به آنها چيزى نگفتم و از منزلشان بيرون آمدم ولى گرسنگى مرا اذيت مى كرد، بحرم
(آقا حضرت
ابوالفضل (ع ))
مشرف شدم ، بعد از نماز و زيارت جلوى ضريح مطهر رفتم و دستم را داخل شبكه هاى ضريح
كردم و عرض حال كردم ، هنوز حرفم تمام نشده بود كه مشاهده كردم از شبكه ضريح مطهر
چيزى حركت كرد و پيش من آمد، خوب كه نگاه كردم ديدم يك شامى است كه قيمت آن در آن
وقت دو قران و نيم بود، آن را برداشتم و شكر خدا را كردم و از
(حضرت عباس (ع ))
تشكر نمودم .(30)
كيست همانند تو در روزگار؟
|
كه اش سه امام آمده آموزگار
|
يافته اى تربيت اى نور عين
|
از على و از حسن و از حسين
|
بهر سقايت چو تو مُقْبِل شدى
|
عالم جليل القدر دانشمند ارجمند (حاج
شيخ حسن ) كه از
نوادگان (مرحوم
آيت الله العظمى صاحب جواهر رضوان الله تعالى عليه
) است از (حاج
منشيد بن سلمان )
كه انسان عارف و بصير و با خدا و مورد اعتماد بود نقل كرد:
مردى از طايفه براجعه به نام (مخيلف
) پاهايش فلج مى شود و سه سال از ابتلاى او به اين مرض مى
گذرد و هر چه معالجه و درمان مى كند اثرى نمى بيند ولى چون از آن عاشقان
(ابى عبدالله الحسين (ع
)) است با اينكه فلج است و پاهايش حركت نمى كند به رفقايش مى
گويد: (زير بال
مرا بگيريد و مرا به مجلس عزادارى حضرت سيدالشهداء ببريد.)
مردم هم كمكش مى كردند و او را به حسينيه مى آوردند، چون به سختى مى نشست همه اش به
محمد و آل محمد صلوات اللّه عليهم اجمعين متوسل مى شد و آنها را به درگاه حق شفيع
قرار مى داد تا خوب شود.
(شيخ خزعل از علماى صاحب نفوذ و معروف خوزستان ، حسينيه اى داشت كه دهه اول محرم در
آنجا سوگوارى با عظمتى بر پا ميكرده و در آن شهر رسم بود كه وقتى سخنران يا مداح به
ذكر مصيبت مى رسيد مردم مى ايستادند و با لهجه هاى مختلف جواب مى دادند و بعد به سر
و سينه مى زدند).
روز هفتم محرم مرسوم بود كه مصيبت (حضرت
ابوالفضل العباس (ع ) )
را مى خواندند، در اين روز زير بغل (مخيلف
) را گرفتند و كنار منبر نشاندند كه پايش را زير منبر دراز
كند.
ذاكر بخواندن شهادت نامه و مصيبت رسيد اهل مجلس از زن و مرد قيام كردند و با نوحه و
زارى و عزا به سر و صورت و سينه مى زدند، همينكه جوش و خروش بلند شد و همه گرم
عزادارى شده و از خود بى خود شدند، فرياد
(وا عباسا)
بلند شد و گويا در و ديوار مجلس با عزاداران هم ناله بود. كه يك مرتبه ديدند
(مخيلف )
دردمند و فلج ، و زير منبر نشسته ! روى پاهايش ايستاد و ميان سينه زنها آمده و به
سر و سينه و صورت مى زند ونوحه سرايى مى كند، و مى گويد:
(من مخيلفم كه آقاحضرت عباس (ع ) مرا شفا داد.)
وقتى كه مردم خرمّشهر اين معجزه و كرامت را از ناحيه
(حضرت اباالفضل (ع
)) ديدند شور و غوغايى بپا شد و تمام عزاداران به سوى
(مخيلف )
هجوم آوردند و لباسهايش را به عنوان تبرك پاره پاره كردند و دست و صورتش را بوسه
ميزدند.
آن روز مجلس عزادارى ادامه پيدا كرد، با اينكه بنا بود ظهر اطعام كنند، ولى تا
نزديكى هاى شب طول كشيد و همچنان مردم با شور و هيجان و احساسات وصف ناپذير آرامش
نداشتند و صداى وا عباسا را با گريه بلند جواب مى دادند.
تا اينكه كم كم جوش و خروش حسينى بحال عادى برگشت و از او سؤ ال كردند:
(چطور شفا پيدا كردى ؟!)
جواب داد: وقتى كه مردم ايستادند و به سر و سينه مى زدند و گريه مى كردند و مى
گفتند: واويلا على العباس از خود بى خود شده و حالت خواب و بيدارى به من دست داد،
يك وقت ديدم آقايى خوش سيما و نورانى و بلند قامت ، سوار بر اسبِ بلند بالا و درشت
اندام به مجلس حاضر شد و پيش من آمد و فرمود:
(مخيلف چرا بلند نمى شوى با اين مردم همراهى كنى و براى عباس
به سر و سينه بزنى ؟)
گفتم : (آقا جان
عليل هستم .)
فرمود: (برخيز و
به سر و سينه بزن .)
گفتم : (آقا نمى
توانم مريضم .)
باز حضرت فرمودند: بلند شو.
گفتم : (آقاجان
پس دستت را بده تا بگيرم و بلند شوم .)
يك وقت صدا زد: (مگر
نمى بينى دست در بدن ندارم .)
گفتم : (پس چطور
بايستم .)
فرمود: (ركاب
اسب مرا بگير و بلند شو.)
دست بركاب گرفتم و از زير منبر بلند شدم ، يك وقت ديدم هيچكس نيست فهميدم ،
(آقا حضرت اباالفضل قمربنى هاشم (ع ) مرا شفا داده است ،)
من هم خودم را ميان جمعيت عزادران انداختم و با آنان به عزادارى پرداختم .(32)
عيان از دامن ام البنين شد
|
به رضوان غبطه ميورزند بر او
|
به مولايش حسين بن على داشت
|
ادب را بين كه ماه از بعد خورشيد
|
ولى پيش از برادر، آن علمدار
|
روان شد سوى ميدان شهادت
(33) |
ختم اباالفضل (ع )
مرحوم علامّه بزرگوار (حاج شيخ محمد باقر بيرجندى در (كتاب كبريت الاحمر) نقل كرده
: ن در عالم خواب گوينده اى را ديدم كه مى گفت :
(هر كس با اين عبارت
(عبداللّه
اباالفضل دخيلك )
يعنى اى بندخدا اى ابوالفضل دستم به دامنت پناهم بده .
متوسل به حضرت اباالفضل العباس (ع ) شود حاجتش برآورده مى شود.
من بارها با اين عبارت ، به (حضرت
عباس ع)
متوسل شده ام و به نتيجه رسيده ام و از راهى كه گمان نمى كردم ، مشكلاتم حل مى شد.
از آن جمله وجهى لازم داشتم و خيلى هم برايم گران بود كه از لئام خلق قرض كنم ، به
(آقا حضرت
اباالفضل (ع ))
متوسل شدم بى فاصله يكى از برادران دينى كه از او چنين كارى معهود نبود، بيست تومان
براى حقير فرستاد و مهم من (به
بركت توسل به حضرت باب الحوائج اباالفضل العباس (ع
)) بر طرف شد و نظير آن زياد مشاهده كردم .(34)
منبع جود و عطا مظهر اخلاص و صفا
|
نور حقّ ماه بنى هاشم و شمع شهدا
|
ميوه باغ على مير شجاعان عرب
|
زاده شير خدا خسرو فرخنده نسب
|
نظر لطف و عنايت ز من اى شاه مپوش
|
كه مرا جان بهواى تو رسيده است بلب
|
نكند عاشق كوى تو تمناى بهشت
|
كز حريمت دل افسرده ما يافت طرب
|
در ره عشق (رسا) هر كه بمطلوب رسيد
|
دگر از دامن جانان نكشد دست طلب
(35) |