چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس (ع)
جلد دوم

على ربانى خلخالى

- ۱۹ -


113. اين آقا اباالفضل العباس عليه السلام هستند و تشريف آورده اند تا تو را شفا بدهند
شرح شفا يافتن خانم فاطمه رستمى پور، سال 1418 ه‍ ق به يد با كفايت حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام همزمان با خجسته زاد روز شمس الشموس وانيس النفوس حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام :
نام بيمار: خانم فاطمه رستمى پور - 48 ساله
محل سكونت : كرمان ، پارك مطهرى ، كوچه 12 مترى سيدالشهدا جنب پيش دانشگاهى ، پلاك 14 منزل آقاى نظرى
مدت بيمارى : حدود 5 ماه
تاريخ مراجعه دكتر 8/10/76 تاريخ آزمايش : 9/10/76. تاريخ تشخيص : 13/10/76.
نوع مرض : سرطان
پزشك معالج : آقاى دكتر منصورى ، متخصص سرطان شناسى
نقل از: خانم طيبه نظرى ، فرزند
السلام عليك يا شمس الشموس و السلام عليك يا قمر بنى هاشم
ماردم ، كه زنى 48 ساله و بسيار فعال بود، مدت 5 ماه قبل متوجه شدم مادرم كه زنى 48 ساله و بسيار فعال بود احساس كسالت و خستگى مى كند و از درد دست و ناراحتى دانه زير بغل مى نالد. با بزرگتر شدن دانه و افزايش ‍ ميزان ناراحتى ، به دكتر مراجعه كرديم دكتر ما را جهت راديولژى ، آزمايش ‍ خون و سونوگرافى راهى آزمايشگاهها نمود. بعد از مشاهده نتايج آزمايشها قرار شد مادر را جراحى كرده و دانه مزبور را بردارند. در حين عمل جراحى ، متوجه شدند دانه برداشتنى نيست . چه ، تمام غدد لنفاوى را فراگرفته بود، به حدى كه در قسمتهاى گردن و سينه از روى پوست هم آثارش هويدا بود. بدون اقدام موثر محل برش را بخيه كردند و مادر را روانه خانه !
اميد ما جز به خدا قطع ، و دلها متوجه او گرديد. با افزايش ناراحتى و درد دست مادر جهت شيمى درمانى به آقاى دكتر منصورى مراجعه كرديم . ايشان گفت : به اميد خداوند شروع مى كنيم ولى اميدى به زنده ماندن مريضتان نيست ! همه بيتابى مى كرديم و هر يك پيشنهادى ارائه مى داديم . دكتر نسخه اى يك هفته اى نوشت كه در خانه استفاده شود و بعد به بيمارستان مراجعه شود!
در همين اثنا! يكى از همسايگان مادرم ، خواب ديد كه اطراف زيارتگاه ده زيار (سقاخانه ابوالفضل العباس عليه السلام ) يك گله گوسفند مشغول چرا هستند و خانم رستمى پور (مادرم ) در حاليكه سالم است داخل گله شد و يك راس گوسفند بزرگ را گرفته ، مقابل سقاخانه آورده و كشت ، بعد هم مشغول زيارت گرديد. خواب را براى ما نقل كرد و در پى آن ، ما خواهر و برادرها تصميم گرفتيم مادرمان را به محل زيارتگاه ده زيار ببريم و گوسفندى هم قربانى و خيرات كنيم .
روز سه شنبه اى مطابق با ميلاد فرخ بنياد حضرت ثامن الحجج على بن موسى الرضا عليه آلاف التحيه و الثناء از كرمان حركت كرديم و دو ساعت مانده به غروب به زيارتگاه رسيديم . در آنجا نخست به چهارده معصوم عليهم السلام متوسل شديم ، بعد زيارت عاشورا خوانديم و ضمنا به همان طريق گوسفند را تهيه كرده ، ذبح و خيرات نموديم ، به كرمان كه برگشتيم ، مادرم بر اثر خستگى ساعت 8 خواب رفت . در عالم رويا ديد پسرش ، كه شهيد شده است ، همراه آقايى رشيد كه نقاب بر صورت دارد وارد اطاق شدند. فرزندش مى گويد: مادر، اين آقا (ابوالفضل العباس عليه السلام ) هستند و تشريف آورده اند تو را شفا دهند. در اين حين مادر مى گويد حس ‍ كردم آقا دستشان را بر دانه اى كه آزارم مى داد گذاشتند و فرمودند: تو كسالتى ندارى ، بهتر شدى ، بلند شو! بچه هاى نقل مى كنند: مادر كه اين اواخر با كمك ديگران از جا بر مى خاست و از غذا خوردن نيز افتاده بود گريه كنان با صداى بلند از خواب پريد و با سرعت نشست و گفت :
آقا ابوالفضل العباس عليه السلام اينجا بودند، ببينيد مرا شفا دادند! نگاه كرديم ديديم آثارى از برآمدگى آن دانه نيست . به دكترها مراجعه كرديم و آنان نيز آثارى از بيمارى سابق نيافتند.
آرى بحمدالله نظر شفا بخش باب الحوائج ، اين باب حاجات خلق خدا و ساقى لب تشنگان نينوا، چاره ساز شد. اميد است شهپر لطفش بر سر همگى مان سايه افكند.
بر آن باب حاجات خلق خدا
ز دنيا و از اهل دنيا درود
خداوندا
خداوندا عمويم را نگه دار
ازين صحرا ازين گرگان خونخوار
همه ما را به قربان عمو كن
همه ما را بلا گردان او كن
بدان سرعت كه رفتى سوى ميدان
چرا ماندى نمى آيى عموجان
كجايى تا ببوسم دستهايت
ندارم از عطش ديگر شكايت
دلم گويد عمو ديگر نيايد
دگر آن مهر جان پرور نيايد
همه اى كودكان آمين بگوييد
مخواهيد آب ، عموجان را بجوييد
114. صداى دلنوازى به گوشم خورد 
جناب حجه الاسلام و المسلمين ، آقاى حاج شيخ براتعلى خدايى اردبيلى ، طى نامه اى دو كرامت به انتشارات مكتب الحسين عليه السلام فرستاده و چنين مى نگارد:
1. جناب خلدآشيان آقاى كربلايى احد، ساكن روستاى تازه قشلاق يورتچى از توابع اردبيل مردى صالح و متقى بود كه در مجالس عزاى امام حسين عليه السلام و مصائب اهل بيت عليهم السلام شركت مى كرد و بسيار مى گريست . از آن مرحوم ، دو كرامت نقل شده است كه ذيلا مى خوانيد.
قبل از نقل دو كرامت ، در خور ذكر است كه در ايام گذشته مردم منطقه معتقد بودند از علامات شيعه اين است كه به زيارت كربلاى معلى برود، و صورت بر تربت اقدس آن حضرت بسايد. لذا جمعيت دسته دسته و فوج فوج به سوى كربلا رهسپار مى شدند و خيل بازماندگان نيز دلهاشان به هواى كوى يار پرواز مى كرد. ضمنا هر فوج كه حركت مى كرد، چاووشى داشت و در مسير راه نيز هر كه مى شنيد با آب و طعام لذيذ به استقبال مى آمد و مردم با ديدن زوار غالبا نذرى به زوار بكنند، مثلا مى گفتند: يا حضرت اباالفضل العباس ، چنانچه از اين مرض مهلك شفا يابم اين اسب را به زوار آستان ملك پاسبان حضرتت مى دهم تا در طول مسافرت از آن استفاده كنند، نوعا هم حاجاتشان برآورده مى شود و به نذر خويش عمل مى كردند.
از شهرستان اردبيل تا آبادى كوراييم ، يك منزل بود كه بعد از طى مسافت ، شب را در آنجا سحر مى كردند.
عبور كربلاييها از اين محل بود، و مرحوم آيه الله حاج ميرزا على اكبر مجتهد اردبيلى ، كرارا در منزلگاه كوراييم اجلال نزول مى فرمودند.
مرحوم كربلايى احد مى گفت : من در سن هشت ، نه سالگى كنار جاده سالكين كربلا چند راس گاو مى چراندم و از صداى چاووشان ، روحم به ديار عاشقان پرواز مى كرد، و خلاصه از عشق زيارت كربلا بيقرار بودم .
يك روز ديدم دسته هاى كاروان پشت سر هم در حركت بوده ، طبق معمول ، هر كاروان چاووش مخصوصى دارد و در دست هر چاووشى پرچم حضرت اباالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام است . اهالى تازه قشلاق به دنبال پرچم به راه افتاده و اشكريزان آنان را بدرقه كردند و بعد از طى مقدارى از راه بازگشتند. من نيز گاوها را به طرف ده رها كردم و به بدرقه زوار پرداختم ، اما همچون ديگران بازنگشتم ، و اين در حالى بود كه حتى يك لحظه طاقت هجران از آغوش مادرم را نداشتم .
بارى ، از خانواده و بستگان دل كنده و به عشق ديدار مرقد يار، با دو قطعه نان خشك ، در التزام ركاب زائرين راه كربلا را در پيش گرفتم و از همان آغاز، مثل يك خادم ، به خدمت كاروان كمر بستم . زائرين چند ماه در كربلا اقامت جستند و در اين مدت هر روز به زيارت حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام و نيز زيارت سردار كربلا مى رفتند وبراى بوسيدن قبور و حرم آن عزيزان هيچ نظم و ترتيبى را رعايت نمى كردند. روزى ، من عاشق دلباخته و غريب بى كس با آن قد كوچك و جثه ريز دل به دريا زده ، از جمعيت خود را به ضريح آن علمدار باب الحوائج رساندم و در اثر اين امر، در زير پا مانده و از رفتن بازماندم ، در نتيجه ، مرا به گوشه ايوان بردند و مرحمتش را لمس ‍ نمودم و براى خود نيروى ابدى گرفتم .
همچنين به زيارت نجف اشرف رفته ، مرقد مطهر على بن ابى طالب عليهماالسلام را زيارت نموديم ، سپس به زيارت امام موسى كاظم عليه السلام و بعدا هم به زيارت عسكريين عليهماالسلام رفتيم و پس از زيارت سرداب مقدس ، عراق را به مقصد ايران ترك كرديم .
در طول راه ، من همواره پياده بودم و با وجود هواى گرم تابستان و گرد و غبار ناشى از سم ستوران در مسير راه ، همواره مى كوشيدم قدمهاى تندى برداشته ميانه كاروان حركت كنم . زيرا ترس داشتم كه از كاروان عقب بمانم و گرفتار اعراب عنيزه - كه داستان قساوتشان ما را سخت نگران ساخته بود - بشوم سرعت و فعاليت زياد و نيز نامناسب بودن برنامه غذايى ، سبب شد كه در راه مسموم شوم . همراهان ، مرا در حاليكه دچار حال قى و اسهال بودم ، يك منزل با مشقت راه بردند و به همين علت آب بدنم كه شد. از آن پس ، چون حالم خيلى خراب بود، مرا در يكى از كاروانسراهاى قديمى در بيابان گذاشتند و با قلب سوخته به سوى وطن حركت كردند. اينك من در حال بيهوشى و به طور نيمه جان در گوشه كاروانسرا روى خاك افتاده ام و نه غذايى دارم و نه آبى ، در معنى ، هر لحظه منتظر ملك الموت هستم .
بيهوشى من از ظهر آن روز تا صبح روز بعد طول كشيد. صبحگاهان كه به هوش آمدم ، با چشم گريان زبان به گله گشودم و اين جملات را خطاب به امير نجف اشرف و به سردار رشيد كربلا گفتم :
يا اميرالمومنين ، و يا قمر بنى هاشم عليهماالسلام ، عشق شما مرا وادار كرد كه از پدر و مادر و برادر، و از تمام علايق ببرم و به كوى شما بيايم . حال ، در اين بيابان و در گوشه اين كاروانسرا، در حال مرگم و مى دانم كه پيش از همه ، مادرم چشم انتظار من نشسته است و اگر من با چنين حالى بميرم و بى نام و نشان به كام خاك بروم ، داغ دل او هيچگاه پايان نخواهد پذيرفت . از رسم فتوت و مهمان نوازى بدور است كه بيايند و من را اين چنين در بيابان بيابند.
سپس از شدت ضعف و ناتوانى ، زبان گله را بستم و بيهوش بر بستر افتادم . در همان حال صداى دلنوازى به گوشم رسيد كه دوبار گفت : (كربلايى احد) چشم باز كردم ، ديدم شخص بزرگوارى سوار بر اسب بالاى سرم قرار دارد. به من فرمود: چرا اينجا مانده اى ؟ با حالت ضعف گفتم : (آقا، دارم مى ميرم ) خيال كردم يكى از زوار آشناست ، گفتم : خبر مرگ مرا، تو به مادرم برسان ! سوار مزبور از روى زين خم شد، دست مرا گرفت و آرام فشرد و من جان تازه اى يافتم . سپس فرمود: كاروان چندان از اينجا دور نشده است ، برخيز به آنان مى رسيم . كيفيت حركت را نفهميدم ، ولى چندان طول نكشيد كه همه آثار كسالت از من برطرف شد و پر نشاط و سرحال ، خود را كنار همسفران ، كه در كنار چشمه اى اطراق كرده بودند، يافتم ! دوستان همراه كه مرا ديدند، همگى از شوق و شعف به گريه افتادند و كيفيت آمدنم را پرسيدند. من هم كيفيت مرض و غربت خويش به محضر مولا و فرزند رشيدش حضرت ابوالفضل العباس عليهماالسلام را براى آنان بازگو كردم و آنان نجات من از آن وضعيت و رسيدن به كاروان را از كرامت حضرت ولى الله اعظم و علمدار كربلا دانستند.
من خيال مى كردم يك روز تمام نيست كه از كاروان جدا شدم ، اما آنان گفتند خير، دو روز است كه مرا ترك كرده اند، و قرائن هم ، صحت گفته شان را تصديق مى كرد. زيرا من در خاك عراق افتاده و از حركت بازماندم ولى آنها را در نزديكيهاى همدان ملاقات كردم . از آن به بعد نيز، به جهت بهبودى من آهسته حركت كرده ، به نوبت مرا بر مركوب خويش سوار نمودند و ديگر نگذاشتند يك قدم پياده را بروم ، تا اينكه مرا صحيح و سالم ، در وطن تحويل پدر و مادرم دادند. و ماجراى شگفت فوق را نيز براى بستگانم حكايت كردند.
از آن پس نيز تاكنون ، همواره در تمامى مشكلات بدون تكلف آن حضرت را به يارى طلبيده ام و خواهش مرا اجابت فرموده اند.
115. علمدار بى بديل 
مرحوم كربلايى احد كرامت ديگر را چنين نقل مى كرد:
2. مراسم عقد و ازدواج من در فصل زمستان انجام گرفت . آن ايام ، از امكانات ابتدايى محروم بوده ، و غير از يك خانه روستايى اطاق ديگرى نداشتيم و از جهات مختلف در مضيقه بوديم . پس از چندى براى غسل كردن ، به رودخانه عظيمى رفتم كه با عرض 500 متر، از جلوى ده مى گذشت و غرش زنان ، به سمت دريا مى رفت . ضمنا در آن سرماى شديد زمستان سطحى از يخ به ضخامت بيش از يك متر، روى رودخانه را پوشانده بود و اهالى دهكده گوشه اى از يخ حاشيه رودخانه را، براى برداشتن آب مصرفى ، همچون طوقه چاه و يا دهانه تنور سوراخ كرده بودند و كوزه و ساير ظرفها را از آن سوراخ پايين مى بردند و آب بر مى داشتند. علاوه بر ضخامت يخ ، يك متر هم عمق خود آب رودخانه بود و شيب مسير رودخانه بود و شيب مسير رودخانه به شدت جريان آب كمك مى داد. من در كنار آن رودخانه لخت شده ، غسل مى كردم ، مدتى شبها كارم همين بود.
يكى از شبها كه مى خواستم عمل غسل را انجام بدهم و به اين منظور از سوراخ مزبور داخل آب رودخانه شدم ، پس از ورود، متوجه شدم فشار آب بسيار قوى شده است . مقاومت كردم كه آب مرا نبرد، ولى سودى نبخشيد و در نتيجه ، جريان آب مرا به سراشيبى برد. مع الاسف هر كجا سر بلند مى كردم ، سرم محكم به سقف يخى رودخانه مى خورد و دو مرتبه در آب غوطه ور مى خوردم . سوز سرما تا عمق استخوانهايم نفوذ كرده و ضمنا حالت خفگى پيدا كرده بودم . از دريچه دور شده ، و فكر مى كردم كه آب ، مرا 200 متر آن طرف برده است .
از بس كه سرم به سقف يخى خورده بود، زخمهاى كارى برداشته بود.
خلاصه ، از هر جهت راه نجات به رويم بسته شد و به مرگ خودم يقين كردم . از تيره بختى نو عروس و ناكامى او، منقلب بودم و يقين داشتم كه جنازه ام به وسيله سيل به درياى خزر رفته در آنجا طعمه ماهيان خواهد شد. در آن تنگناى بى امان ، قلبا متوجه و متوسل به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام شده ، دامن وى را گرفتم و آن علمدار بى بديل مرا از چنگال مرگ نجات داد.
بدين گونه كه ، ناگهان ، پس از نااميدى به طور معجزه آسايى سرم از آن دريچه يخ بيرون آمد و در حاليكه غرق در خون بوده و دست و پايم را سرما زده بود، لباسم را پوشيدم و از توجه و عنايت حضرت اباالفضل العباس ‍ عليه السلام ، حيات جديدى يافتم . پس از نجات از رودخانه طى چندين ماه مداوا، عافيت و سلامتى كمل خود را به دست آوردم و ازينرو مدام به آن حضرت عشق مى ورزم و با اين جمله : (لسلام عليك يا عبدالصالح المطيع لله و لرسوله ) بر حضرتش دورد مى فرستم .
يا كاشف الكرب عن وجه الحسين عليه السلام
اكشف كربى بحق اخيك الحسين عليه السلام
دوست دارم در بغل قنداقه اصغر بگيرم
دوست دارم دل از چرخ بازيگر بگيرم
گر در اين عالم نشد در عالم ديگر بگيرم
دوست دارم نام من باب الحوائج باشد اما
پنجه مشكل گشا آنگه من از دوار بگيرم
دوست دارم دستم از پيكر جدا گردد خدايا
تا كه همچون جعفر طيار بال و پر بگيرم
دوست دارم آن قدر لب تشنه باشم تا بميرم
تا مگر آب حيات از ساقى كوثر بگيرم
دوست دارم جان نثار مكتب توحيد باشم
تا مدال افتخار از دست پيغمبر بگيرم
دوست دارم تا قيامت از سكينه رخ بپوشم
دوست دارم بغل قنداقه اصغر بگيرم
دوست دارم تير آيد چشم من در خون نشاند
تا مدال افتخار از بانوى محشر بگيرم
دوست دارم چون تنم پامال سم اسب گردد
بر سرم زهرا بيايد زندگى از سر بگيرم
116. نگاه كردم ديدم دو دستش قطع مى باشد! 
جناب حجه الاسلام آقاى حاج سيد عباس مير جعفرى ، در تاريخ 16/3/77 شمسى مطابق 11 صفرالخير 1419 ه‍ ق فرمودند:
در سال 1362 شمسى بعد از مراجعت از مكه مكرمه ناراحتى كليه پيدا كردم . چند روز در بيمارستان شهريار تهران خوابيدم ، اما نتيجه اى حاصل نشد. از آنجا به بيمارستان سجاد عليه السلام واقع در ميدان جهاد منتقل شده ، زير نظر دكتر متين قرار گرفتم و ايشان كليه ام را عمل كردند. 19 روز پس از عمل در بيمارستان مزبور بسترى بودم ، سپس مرا مرخص كردند و به شهر مذهبى قم ، حرم محمد و آل محمد صلى اللّه عليه و آله آمدم .
پس از ورود به قم ، يك روز پهلوى راستم درد گرفت دوبار به توسط جناب آقاى رضوانى مرا به بيمارستان سجاد تهران منتقل نمودند. آقاى دكتر متين پس از معاينه فرمودند: آپانديس است و در حال انفجار مى باشد. دكتر فريدون پاسدار، متخصص آپانديس را آوردند. و مرا به اطاق عمل بردند و عمل كردند و 18 روز ديگر آنجا خوابيدم و در اينجا بود كه مرض ديگرى پيدا كردم ! آقاى دكتر متين و همراهانش پس از تشكيل شوراى پزشكى ، همگى گفتند: هيچ چاره اى وجود ندارد، مگر اين كه جفت بيضه ها تخليه شوند. برادر و همسرم ، كه در آنجا حضور داشتند، گفتند: جناب آقاى دكتر، ايشان با دو عمل جراحى در مدت چهل روز، ديگر طاقت عمل مجدد را ندارد. دكتر گفتند: من در آمريكا 5 عمل از اين نوع را انجام داده ام ، و دو نفر از آنان زنده ماندند. چون ايشان جوان است ، قول مى دهم كه 80 درصد به حياتش ادامه بدهد. همان شب دكتر همراه پرستار، به بالينم آمده دستور مقدمات عمل جراحى را دادند. بنده روى تخت بيمارستان خوابيده و در اين فكر بودم كه وضعيتم چه خواهد شد؟ در اين بين متوسل به ائمه اطهار عليهم السلام شدم . بچه ها و همسرم نيز متوسل به حضرت اباالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام گرديدند. دعاى شريف توسل را شروع كردم و از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله گرفته تا يك يك ائمه عليهم السلام ، روضه ها را خواندم تا به حضرت امام على بن موسى الرضا عليه السلام رسيدم . ديگر چيزى نفهميدم و خوابم برد. ساعت حدود 30/11 شب بود. در عالم رويا ديدم دستى بالاى موضع درد قرار گرفت . در همان عالم خواب ، گفتم : آقا چرا چنين مى كنيد؟ ايشان در جواب فرمودند: چه شده كه اين همه سر و صدا به راه انداخته اى ؟ گفتم : آقا، مدت 38 روز است كه در بيمارستان بسترى هستم و حالا دوباره بايد فردا تحت عمل جراحى قرار گيرم ! در همان حال ، چشمم را باز كردم . ايشان فرمودند: چيزى نيست . بنده عرض كردم : شما كه مى باشيد؟ فرمودند: مرا نمى شناسيد. وقتى به حضرت نگاه كردم ، ديدم كه دو دست ايشان قطع مى باشد. به طرف حضرت دست دراز كردم كه آقا را بغل كنم و گفتم : آقا، قربانت بروم ! چه ، ديگر حضرت را شناخته و مى دانستم كه ايشان حضرت اباالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام است . (345)
از خواب بيدار شدم و دستم را آهسته به موضع درد آوردم ، ديدم اصلا آثار كسالت وجود ندارد. بنا كردم به گريه كردن . خانمم از خواب بيدار شد و گفت : چه شده است ؟ شما دو عمل كرده ايد، ناراحت نباشيد، باز خوب مى شويد. گفتم : نه دكتر واقعى آمدند و مرا شفا دادند و رفتند!
صبح شد پرستار آمد تا مقدمات اتاق عمل را براى جراحى من آماده كند! گفتم : خانم ، شما لطف كرديد، ولى دكتر واقعى آمد و مرا شفا دادند و رفتند! صبح شد پرستار آمد تا مقدمات اتاق عمل را براى جراحى من آماده كند! گفتم : خانم ، شما لطف كرديد، ولى دكتر واقعى آمد و مرا شفا داد رفت ! ساعت 9 صبح خود دكتر متين آمد و گفت : سيد، باز هم ديوانه بازى در آوردى ؟ گفتم : آقاى دكتر شما مرا از مرگ نجات داديد. و من از شما شرمنده هستم ، ولى ديشب متوسل به ائمه اطهار عليهم السلام و آقا قمر بنى هاشم عليه السلام شدم و آن بزرگواران مرا شفا دادند.
دكتر، به حال تغير، ملافه اى را كه روى انداز من بود كنار زد، آثارى از كسالت در موضع مزبور مشاهده نكرد. سپس گفت : بلند شو، مرخصى !
در خور ذكر است كه : ايشان همان دكتر متينى است كه تا قبل از شفا يافتن بنده معتقدات مذهبى نداشت ، و همان است كه در جنگ تحميلى ، مجروحين سخت را نزد ايشان مى بردند و معروف است كه روزى پس از جراحى و عمل قلب روى يكى از خانمها، قلب خانم مزبور مى ايستد و ايشان مى گويد: هى مى گويند امدادهاى غيبى ! پس اين امدادهاى غيبى كجاست كه به دادمان برسد؟ يكدفعه مى بيند كه ضربان قلب به حركت در آمد و شروع به كار كرد.
117. زن عرب بچه را برداشت رفت ! 
جناب حجه السلام و المسلمين ، حامى و مروج مكتب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام ، آقاى حاج شيخ جعفر ناصرى اصفهانى ، در ماه صفر الخير 1419 ه‍ ق يادداشتى به مولف كتاب چنين نوشته اند:
خدمت حضرت حجه الاسلام جناب آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى دام عزه جناب حجه الاسلام مولوى قندهارى فرمود: در سنين جوانى كسالت سختى عارض من شد كه از حيات فانى دنيا بكلى دل كندم ، بسيار مايل بودم كه اين قالب خاكى را فرو گذارم و از اين خاكدان به سراى باقى بشتابم ، و حتى گاهى براى رفتن از دنيا دعا هم مى كردم ! قضارا، روزى جمعى از دوستان در نجف اشرف به منزل ما آمده تا با من خداحافظى كنند و عازم كربلا شوند. در اثناى سخن ، به من پيشنهاد دادند كه ، تو هم با ما بيا به كربلا برويم !
گفتم : شما خود مى بينيد كه من قدرت بر حركت ندارم .
گفتند: ما تو را با وسيله نقليه مى بريم و هر كجا هم لازم بود تو را به دوش ‍ خواهيم كشيد. لامحاله ، تن دادم و با تحمل مشقت ، طى مسافت نموده و به كربلا رسيديم . دوستان مرا به دوش گرفتند و به سمت مرقد حضرت بردند.
ابتدا وارد روضه مطهر باب الحوائج حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام شديم . حرم بسيار خلوت بود و آنان مرا در گوشه اى از حرم مطهر آن حضرت خوابانيدند و خود رفتند تا اسباب و وسايل لازم را تهيه كنند. چيزى نگذشت كه چشمانم گرم شد و كانه فراغتى از زمان و مكان برايم حاصل شد كه ، ناگهان خود را در محضر وجود مبارك حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام و خواهرش عصمت صغرى زينب كبرى عليهاالسلام ديدم . آن دو بزرگوار راجع به كسالت و تقاضاى مرگى كه داشته ام صحبت مى كردند.
حضرت زينب عليهاالسلام ، به بردار بزرگوار خويش حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام گفتند: برادر، محمد حسن از زندگى دنيا خسته شده و بارها تقاضاى مرگ نموده است . خوب است او را همراه خود ببريم .
حضرت ابوالفضل عليه السلام فرمود: نه . نه خواهر، فعلا مصلحت نيست ، در ماندن او خيرى است .
در اينجا، دفعتا به خود آمدم و خود را در حرم مطهر حضرت ابوالفضل عليه السلام تنها ديدم . به اين واقعه فكر مى كردم كه ، مشاهده كردم يك زن عرب ، در حاليكه روى دستان خود بچه مريضى را حمل مى كرد، با عجله وارد حرم مطهر شد، بچه را نزديك ضريح خوابانيد و سپس انگشت سبابه دست راست خود را در شبكه بالاى سمت راست ضريح مطهر انداخت و گفت :
يا كاشف الكرب عن وجه الحسين
اكشف كربى بحق اخيك الحسين
مجددا انگشت سبابه اش را، در شبكه دوم سمت راست افكند و اين ذكر را تكرار كرد تا يك دور تمام زد، كه ناگهان ديدم بچه صحيح و سالم و راحت نشسته است ! زن عرب ، بچه را برداشت و رفت ! من به خود آمدم و گفتم كه ، خوب است من هم همين كار را بكنم .
هيچ گونه توان حركت نداشتم ، به طور خوابيده خود را به ضريح رساندم ، انگشت سبابه را در شبكه پايين ضريح انداختم و گفتم :
(يا كاشف الكرب عن وجه الحسين
اكشف كربى بحق اخيك الحسين )
شبكه دومى و سومى و چهارمى را نيز همين طور كه ناگهان احساس كردم نيرويى از سمت پايين پاى من وارد بدن من مى شود و سپس ديدم كه بدن من گرم و بسيار نيرومند شد. به گونه اى كه در شبكه پنجم ايستادم و يك دور تمام زدم . و عجبا كه از آن روز احساس نيرومندى خاصى در روح خود مى كنم .
118. تو امروز عصر شفاى خود را خواهى گرفت  
آقاى حاج حسن متقيان كه يكى از ارادتمندان خاندان عصمت و طهارت عليهم السلام مى باشد و مغازه قصابى در محله آبشار قم دارد، در يادداشتى شرح شفاى پدر خويش به عنايات حضرت ابوالفضل عليه السلام را اين چنين نقل كرده اند:
شب 20 محرم 1419 ه‍ ق مطابق 1377 ه‍ ش براى ديدار با پدرم به منزل ايشان رفتم . در آنجا پدرم ، عباس متقيان ، حكايت شفا گرفتن خود از حضرت اباالفضل العباس عليه السلام را برايم چنين نقل كرد. وى گفت :
در زمان حكومت رضا شاه موقعى كه تقريبا 18 سال سن داشتم ، دچار بيمارى حصبه شدم . در آن زمان ، مكرر ديده شده بود كه شخص مبتلا به اين بيمارى ، چنانچه بين 8 الى 10 روز عرق نمى كرد، مرگش حتمى بود. پس از گذشت 12 روز از ابتلاى من به بيمارى ، موهاى بدن من تماما ريخت و مرگ براى من حتمى شد. يك روز عصر كه از استراحت در منزل خسته شده بودم ، براى هواخورى به بيرون از منزل رفتم و در راه ، همين طور كه به ديوار تكيه داده بودم ، سخن دو نفر رهگذر را كه از كنار من گذشته با يكديگر صحبت مى كردند، شنيدم كه مى گفتد: اين شخص هم على بن جعفرى است ، يعنى مردنش حتمى است .
بارى ، مدت 21 روز اين بيمارى طول كشيد و من مشرف به موت بودم كه ، شخصى به نام دايى رضا كه دايى مادرم مى شود از مرض من خبردار شده به منزل ما آمد و كنار من نشست و آهسته در گوشم گفت : فقط بگو: يااباالفضل العباس عليه السلام ! من هم آرام شروع به زمزمه كردم و گفتم : يااباالفضل ! سپس وى براى من گوسفندى نذر كرد و بلافاصله رفت و يك گوسفند آورد و قربانى كرد و گوشت آن را بين همسايه ها تقسيم كرد و در پى آن به من گفت : تو امروز تا عصر شفاى خود را از حضرت اباالفضل العباس ‍ عليه السلام خواهى گرفت ، و عجيب آن است كه ، از همان موقعى كه گوسفند را ذبح مى كردند عرق از بدنم كم كم بيرون آمد و حال من رفته رفته بهبود يافت تا اينكه در مدت كوتاهى سلامت خود را كاملا باز يافتم و از مرض نجات پيدا كردم . اكنون نيز 72 سال سن دارم و زنده و سرحال مى باشم
يا ابوفاضل - يا ابوفاضل
برخيز اى علمدار بار دگر علم زن
سقاى عترت من سوى حرم قدم زن
طفلان در التهابند، چشم انتظار آبند
يا ابوفاضل - يا ابوفاضل
ماه رخت به ساحل در خون نشسته عباس
اين قامت بلندت در هم شكسته عباس
جدا شده دو دستت ، عمود كين شكستت
يا ابوفاضل - ياابوفاضل
برخيز و خيمه ها را دوباره با صفا كن
دادى تو وعده آب به وعده ات وفا كن
سكينه بى قرار است ، رقيه دل فكار است
يا ابوفاضل - يا ابوفاضل
گرديده بى علمدار سپاه من برادر
بعد از خدا تو بودى پناه من برادر
بى تو شكسته پشتم ، داغ غم تو كشتم
يا ابوفاضل - يا ابوفاضل
دستت اگر جدا شد در راه ايده تو
شد غرق بوسه من دست بريده تو
تو جلوه اميدى ، سقايى و شهيدى
يا ابوفاضل - يا ابوفاضل
هرگز نخورده اى آب با ياد اصغر من
گرديده اى تو سيراب از دست مادر من
زهرا ترابه برخواند، وز مرحمت پسر خواند
يا ابوفاضل - ياابوفاضل
ديگر در اين بيابان سرلشگرى ندارم
غير از على اصغر من ياورى ندارم
برخيز و ياورم باش ، سردار لشگرم باش
ياابوفاضل - ياابوفاضل
سلام تشنه كامان به جسم لاله گونت
مناى عشق ما را دادى صفا به خونت
تو مظهر صفايى ، شهيد عشق مايى
با ابوفاضل - ياابوفاضل
سروده ناشناس
119. سر را برداشت و به بدن چسبانيد! 
حجه الاسلام و المسلمين ، عالم متقى و فاضل فرزانه ، جناب مستطاب آقاى حاج سيد احمد خاتمى ، از قول حجه الاسلام و المسلمين ، خطيب دانشمند و توانا، صاحب تاليفات عديده ، از جمله زندگانى حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام شهيد راه ولايت و امامت ، به نام اعلموا انى فاطمه كه ده جلد مى باشد، عالم متقى و حامى مكتب محمد و آل محمد صلى اللّه عليه و آله اقاى حاج شيخ حميد مهاجر (346) دامت افاضاته نقل كردند كه ايشان فرمودند:
در بحرين مجلس تعزيه خوانى (شبيه خوانى ) بوده است . شخصى در نقش حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بازى مى كرده ، و ديگرى در نقش قاتل حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام . در اثناى تعزيه ، بازيگر نقش قاتل حضرت ، شمشير را اشتباها به گردن بازيگر نقش حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مى زند و گردن وى از بدن جدا مى شود. در همان زمان خانمى از بين زنها آمده سر را برداشته به بدن مى چسباند و فرد مقتول حياتش را باز مى يابد و آنگاه آن خانم ، يكدفعه غيبش مى زند و تعزيه ادامه پيدا مى كند....
120. اتاقى مربوط به مريضها 
جناب آقاى حاج شيخ محمد رضا راشدى در تاريخ سوم شوال 1418 هجرى قمرى ، آنچه را كه در مسافرت اخيرشان به عتبات عاليات مشاهده كرده بودند، براى نگارنده اين كتاب چنين نقل كردند:
در حرم مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام ديدم كه خانمى در حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام اعتكاف كرده است . خانم مزبور، مريض بود و بيمارى كليه و كبد و سرطان ، گرفتارى زيادى برايش ‍ درست كرده بود. اطبا جوابش كرده بودند. در حرم مطهر اتاقكى مربوط به مريضها وجود دارد كه او در آنجا، دخيل شده بود. روز اول و روز دوم هم شفا گرفت و رفت
به منزلش رفتم و اسم و مشخصاتش را پرسيدم . گفت : اسم من فاطمه ، و لقبم ام البنين است ، و حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مرا شفا داده است .
121. شفا به نذر خود وفا كنيد 
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد جواد موسوى خلخالى طى مكتوبى دو كرامت در تاريخ 15/4/1376 خطاب به مولف كتاب چنين مى نويسند:
حضرت مستطاب حجه الاسلام جناب آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى دام عزه العالى .
پس از تحيت و سلام ، اميدوارم موفق باشيد، كتاب راجع به زندگانى و كرامات قمر بنى هاشم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بسيار ارزنده و پرمحتوا مى باشد، اميدوارم از توفيق بيشتر برخوردار، و مورد قبول حق باشد.
1. اين جانب در سال 1373 شمسى ، به مشكل بسيار سختى گرفتار شدم ، كه حقيقتا در نظر بنده غير قابل حل بود. در همان حال توسلى به مقام شامخ حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام پيدا كرده و 133 مرتبه ذكر
(يا كاشف الكرب عن وجه الحسين
اكشف كربى بحق اخيك الحسين )
را خواندم . چون آن مشكل سبب رنجش خود و خانواده ام شده بود حضرت را به برادرش حسين عليه السلام و خواهر دلشكسته اش زينب عليهاالسلام قسم دادم و چيزى نيز به اندازه توانم نذر كردم . همان شب ، پس از التجا و گريه و زارى به درگاه حضرات نزديكيهاى صبح ديدم يك بزرگوارى مى فرمايند: شما به نذر خود وفا كنيد، الحمدلله حاجت شما به دست مولا حل شد!
صبح از خواب بيدار شدم ، پس از يك ساعت و شايد كمتر، مشكل مزبور به خوبى حل گرديد و همان ساعت نذر را به صاحبان آن رد كردم .
122. به هيچ كس نگفتم 
2. باز هم مريضى داشتم كه وى را به تهران بردم ولى دكترها جوابش كردند و با دل شكسته برگشتم . ماجرا را به هيچكس نگفتم . و خود نصف شب برخاسته ، با گريه زياد توسل پيدا كردم . سپس دوباره او را نزد دكتر بردم و پس از معاينه ، دكتر و چند نفر ديگر گفتند: بيمارتان هيچ مشكلى ندارد و عمل كرد. در اينجا هم از توسل نتيجه گرفتم و نذر هم ادا شد. آرى ، ذكر 133 بار
(يا كاشف الكرب عن وجه الحسين
اكشف كربى بحق اخيك الحسين )
حاجت مرا برآورده ساخت
نماز عشق
چشمم از اشك پر و، مشك من از آب تهى ست
جگرم ، غرقه به خون و تنم از تاب ، تهى ست
گفتم : از اشك كنم آتش دل را خاموش
پر ز خوناب بود چشم من ، از آب تهى ست
به روى اسب ، قيامم به روى خاك ، سجود
اين نماز ره عشق است ، ز آداب تهى ست
جان من مى برد آبى كه ازين مشك چكد
كشتيم غرق در آبى كه ز گرداب ، تهى است
هر چه بخت من سرگشته ، به خواب ست حسين !
ديده اصغر لب تشنه ات از خواب ، تهى ست
دست و مشك و علمم ، لازمه هر سقاست
دست عباس تو از اين همه اسباب ، تهى ست
مشك هم ، اشك به بيدستى تو مى ريزد
بى سبب نيست اگر مشك من از آب ، تهى ست (347)
123. اگر فرزندم زنده بماند اسم او را عباس مى گذارم ! 
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ عباس محقق كاشانى ، در تاريخ 19 ذى الحجه 1418 ه‍ ق طى مكتوبى دو كرامت نقل كرده اند:
1. پدرم ، مرحوم حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ محمد تقى محقق كاشانى تعمده الله بغفرانه ، به من مى فرمودند: براى من فرزند باقى نمى ماند، چهار پسر پيدا كردم و همه قبل از دو سالگى از دنيا رفتند، بسيار افسرده و غمگين بودم كه ، چرا چنين است ؟ و با خود مى گفتم : آيا فرزندى براى من نخواهد ماند و نسل من مقطوع خواهد بود؟
وقتى خانواده به فرزند بعدى حامله شد، عازم عتبات عاليات شدم و به همين منظور وارد حرم مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام شده و به آن بزرگوار متوسل گرديدم ، تا از خداوند متعال بخواهند فرزند من زنده بماند و نذر كردم كه اگر فرزندم پسر بود اسم او را عباس بگذارم و يك بار او را به عتبه بوسى حضرتش مشرف گردانم . بحمدالله تعالى و المنه آقا عنايت فرمودند و خواسته ما مقبول افتاد و در پرتو توجهات خاصه حضرت باب الحوائج ابوالفضل العباس عليه الصلاه و السلام هفت روز پس ‍ از بازگشت از آن سفر شما متولد شديد و تا به حال هم هستيد و اطمينان دارم كه خواهيد بود و به اين مناسبت هم اسم شما را عباس گذاردم . علاوه ، دو فرزندى هم كه بعد آمدند برايم باقى ماندند. و به دنبال نذرى هم كه فرموده بودند، سالى كه تذكره كربلا پانزده تومان شده بود به طور خانوادگى مشرف شديم ، اللهم اجعلنا من المتمسكين بولايته و ارزقنا زيارته و شفاعته .
124. اگر مرحمتى نفرماييد عنايت شما به پدرم ناقص خواهد ماند 
2. بد نيست عنايت ديگر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام نسبت به خودم را كه در حادثه تاريخى مدرسه فيضيه رخ داد يادآور شوم :
طبقه معمول سنواتى از طرف زعيم عاليقدر جهان تشيع حضرت آيه الله العظمى آقاى گلپايگانى فقيه اهل البيت قدس الله نفسه الزكيه به مناسبت شهادت رئيس مذهب حقه جعفرى حضرت امام صادق عليه افضل صلوات المصلين مجلس بسيار باشكوهى در مدرسه فيضيه منعقد مى شد كه در آن سال من هم افتخار حضور داشتم . مامورين دستگاه حاكمه و دژخيمان شاه با يك برنامه پيش بينى شده مجلس را به هم زدند و افراد را فرارى دادند. بعد با بستن دربهاى مدرسه از بالا و پايين ماموران كمكى حاضر در پشت صحنه وارد عمل شدند و به ضرب و جرح حاضرين پرداختند. اوضاع خيلى خطرناك ، و حمهل بيرحمانه بود. در آن وانفسا من متوسل به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام شدم گفتم : آقا، آگر مرحمتى نفرماييد عنايت شما به پدرم ناقص خواهد ماند. با اين توصل ، جرئتى در خود احساس كرده ، از داخل حجره بيرون آمدم و با الطاف و مراحم حضرت اباالفضل العباس سلام الله عليه از سه مرحله خطير آن روز جان سالم بدر بردم كه هر كدام آنها از نظر دوستان حاضر در مدرسه محير العقول بود و جز محافظت آن بزرگوار چيز ديگرى نبود. مرحله اول ، هنگام خروج از حجره ، جمعى كارد به دست را ديدم كه سر راهم ايستاده و به من حمله كردند، با سرعت از زير دست و پاى آنها گريختم و خطرى متوجه من نشد، با اينكه رفقاى ديگر مجروح شده بودند. مرحله دوم ، وقتى بود كه از پله ها پايين مى آمدم و آجرباران شدم . از هر طرف تكه هاى آجر به سويم پرتاب مى شد و هر يك از آنها كافى بود كه رگ حيات مرا قطع كند، در حاليكه پله ها از پاره آجر پر شده بود و فرار از آنجا هم بسرعت ممكن نبود، باوجود اين چيزى به من اصابت نكرد و از اين مهلكه هم نجات يافتم . مرحله سوم در حياط مدرسه رخ داد، كه چماقداران مسيرها را گرفته بودند و راه فرارى وجود نداشت ، ناگهان به دورم ريختند و از هر طرف چوبها به سر و سينه و دست و پا فرود مى آمد، اما يكى از آنها هم صدمه اى به من نزد و آخر الامر سالما در ايوان جلوى دارالشفا گرد آمديم ، در صورتى كه رفقا همه خون آلود و در بين آنها سرشكسته و دست و پا آسيب ديده و مجروح زياد بود و همه ناله مى كردند، تا اينكه مامورين لباسهاى ما را آتش زدند و رفتند. ما هم با رفتن آنها آزاد شديم و با سر و پاى برهنه به خانه هاى خود رفتيم .
يادم هست وقتى وارد خانه شدم ، گفتند پدرم فرموده بود ناراحت عباس ‍ نباشيد، او در پناه آقا ابوالفضل العباس عليه السلام است و سالم برمى گردد. در بين فاميل وابسته و دوستان نزديك پدرم ، من معروف بودم به معجزه حضرت عباس عليه السلام اميد است همچنان منظور نظرشان باشيم . والسلام عليه و على جده و ابيه و امه و اخيه ، و رحمة الله و بركاته .
ساقى لب تشنگان
من ساقى لب تشنگان كربلايم
ماه بنى هاشم منم ، جان وفايم
عباسم و يار وفادار حسينم
سرباز جانباز و علمدار حسينم
در روز عاشورا ستم بيداد مى كرد
از ظلم خودكامان زمين فرياد مى كرد
گرما و بى آبى بلاى نينوا شد
آتش به جان غنچه هاى مصطفى شد
در خيمه ها بى آبى نماند جز اشك ديده
جان عزيزان از عطش بر لب رسيده
باد صبا راز دلش افشا نمى كرد
گيسوى گلهاى على را شانه مى كرد
اى كاش خورشيد از افق سر بر نمى كرد
مه عمر شب را با سحر آخر نمى كرد
مى سوخت بانگ العطش جان ابوالفضل
مى ريخت اشك غم ز چشمان ابوالفضل
طفلان به گرد شمع او عطشان و گريان
فريادشان از تشنگى شد سوى كيوان
جانها فداى عشق و ايمان ابوالفضل
ايثار و صبر و لطف و احسان ابوالفضل
جانبازى و رسم وفا را او بياموخت
آتش به جان دشمن پركينه افروخت
تند و شتابان سوى شط ساقى روان شد
چون شير غران حمله ور بر دشمنان شد
نقش نكويش شد رقم بر صفحه آب
آب از حضور روى او شد در تب و تاب
آب روان را ديد چون سقاى خسته
ياد آمدنش از تشنگان دلشكسته
بنهفته در چشمان او ناگفتنى ها
مى ديد آب و در نگاهش صد معما
آب از شعف بگرفت دستان گل ياس
تا بوسه گيرد از گل رخسار عباس
شرمنده شد آب از نگاه سرد عباس
از رنج و از سوز دل و از درد عباس
مردى و غيرت رانگر چون چشمه جوشيد
در كف گرفت آب و ولى آبى ننوشيد
هرگز ننوشيد آب آن فرزند حيدر
شد در عجب آب از وفاى آن دلاور
بر دوش خود بگرفت سقا مشك پر آب
گه فكر اصغر بود و گه طفلان بى تاب
چون رهسپار خيمه ها گرديد عباس
اطراف خود ديو و ددان را ديد عباس
نامردمان تيغ ستم را در كشيدند
بستند راه ساقى و دستش بريدند
دست يمينش را اگر دشمن جدا كرد
با دست ديگر حمله بر قوم دغا كرد
گفتا كه دست از دين داور برندارم
دست از حسين سبط پيمبر برندارم
افتاد دست ديگر ساقى ز پيكر
شد چشمه خون چشم او با تير كافر
بگرفت بند مشك را سقا به دندان
شايد رساند آب را بر تشنه كامان
چون شد تهى مشك پر آب از تير دشمن
ديگر نماند او را اميد خيمه رفتن
مه با عمود آهنين نقش زمين شد
خون بر دل غمديده ام البنين شد
چون سرو زيباى وفا از پا بيافتاد
بانگ اخى ادرك اخاك آن لحظه سرداد
آمد برادر بر سر عباس بى دست
گفتا كه پشتم از داغ تو بشكست
چشم فلك آن دم برايش گريه مى كرد
خورشيد بر دست جدايش گريه مى كرد
گويى كه اشك از ديدگان مشك مى ريخت
بر حال زار صاحب خود اشك مى ريخت
دلها بسوزد از براى شاه مظلوم
بر قلب سوزان امام زار و مغموم
(محسن ) زاين غمنامه دلها گشته پر خون
گرديد حال مهدى زهرا دگرگون
بس كن سخن ، كوتاه كن طومار غم را
ديگر مخوان مرثيه درد و الم را
عباس يار و ياورت در هر دو دنيا
حاجت روا گردى به حق آل طاها (348)