2. بد نيست عنايت ديگر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام نسبت به خودم را كه در
حادثه تاريخى مدرسه فيضيه رخ داد يادآور شوم :
طبقه معمول سنواتى از طرف زعيم عاليقدر جهان تشيع حضرت آيه الله العظمى آقاى
گلپايگانى فقيه اهل البيت قدس الله نفسه الزكيه به مناسبت شهادت رئيس مذهب حقه
جعفرى حضرت امام صادق عليه افضل صلوات المصلين مجلس بسيار باشكوهى در مدرسه فيضيه
منعقد مى شد كه در آن سال من هم افتخار حضور داشتم . مامورين دستگاه حاكمه و
دژخيمان شاه با يك برنامه پيش بينى شده مجلس را به هم زدند و افراد را فرارى دادند.
بعد با بستن دربهاى مدرسه از بالا و پايين ماموران كمكى حاضر در پشت صحنه وارد عمل
شدند و به ضرب و جرح حاضرين پرداختند. اوضاع خيلى خطرناك ، و حمهل بيرحمانه بود. در
آن وانفسا من متوسل به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام شدم گفتم : آقا، آگر
مرحمتى نفرماييد عنايت شما به پدرم ناقص خواهد ماند. با اين توصل ، جرئتى در خود
احساس كرده ، از داخل حجره بيرون آمدم و با الطاف و مراحم حضرت اباالفضل العباس
سلام الله عليه از سه مرحله خطير آن روز جان سالم بدر بردم كه هر كدام آنها از نظر
دوستان حاضر در مدرسه محير العقول بود و جز محافظت آن بزرگوار چيز ديگرى نبود.
مرحله اول ، هنگام خروج از حجره ، جمعى كارد به دست را ديدم كه سر راهم ايستاده و
به من حمله كردند، با سرعت از زير دست و پاى آنها گريختم و خطرى متوجه من نشد، با
اينكه رفقاى ديگر مجروح شده بودند. مرحله دوم ، وقتى بود كه از پله ها پايين مى
آمدم و آجرباران شدم . از هر طرف تكه هاى آجر به سويم پرتاب مى شد و هر يك از آنها
كافى بود كه رگ حيات مرا قطع كند، در حاليكه پله ها از پاره آجر پر شده بود و فرار
از آنجا هم بسرعت ممكن نبود، باوجود اين چيزى به من اصابت نكرد و از اين مهلكه هم
نجات يافتم . مرحله سوم در حياط مدرسه رخ داد، كه چماقداران مسيرها را گرفته بودند
و راه فرارى وجود نداشت ، ناگهان به دورم ريختند و از هر طرف چوبها به سر و سينه و
دست و پا فرود مى آمد، اما يكى از آنها هم صدمه اى به من نزد و آخر الامر سالما در
ايوان جلوى دارالشفا گرد آمديم ، در صورتى كه رفقا همه خون آلود و در بين آنها
سرشكسته و دست و پا آسيب ديده و مجروح زياد بود و همه ناله مى كردند، تا اينكه
مامورين لباسهاى ما را آتش زدند و رفتند. ما هم با رفتن آنها آزاد شديم و با سر و
پاى برهنه به خانه هاى خود رفتيم .
يادم هست وقتى وارد خانه شدم ، گفتند پدرم فرموده بود ناراحت عباس نباشيد، او در
پناه آقا ابوالفضل العباس عليه السلام است و سالم برمى گردد. در بين فاميل وابسته و
دوستان نزديك پدرم ، من معروف بودم به معجزه حضرت عباس عليه السلام اميد است همچنان
منظور نظرشان باشيم . والسلام عليه و على جده و ابيه و امه و اخيه ، و رحمة الله و
بركاته .
ساقى لب تشنگان
من ساقى لب تشنگان كربلايم
|
ماه بنى هاشم منم ، جان وفايم
|
سرباز جانباز و علمدار حسينم
|
در روز عاشورا ستم بيداد مى كرد
|
از ظلم خودكامان زمين فرياد مى كرد
|
گرما و بى آبى بلاى نينوا شد
|
آتش به جان غنچه هاى مصطفى شد
|
در خيمه ها بى آبى نماند جز اشك ديده
|
جان عزيزان از عطش بر لب رسيده
|
باد صبا راز دلش افشا نمى كرد
|
گيسوى گلهاى على را شانه مى كرد
|
اى كاش خورشيد از افق سر بر نمى كرد
|
مه عمر شب را با سحر آخر نمى كرد
|
مى سوخت بانگ العطش جان ابوالفضل
|
مى ريخت اشك غم ز چشمان ابوالفضل
|
طفلان به گرد شمع او عطشان و گريان
|
فريادشان از تشنگى شد سوى كيوان
|
جانها فداى عشق و ايمان ابوالفضل
|
ايثار و صبر و لطف و احسان ابوالفضل
|
جانبازى و رسم وفا را او بياموخت
|
آتش به جان دشمن پركينه افروخت
|
تند و شتابان سوى شط ساقى روان شد
|
چون شير غران حمله ور بر دشمنان شد
|
نقش نكويش شد رقم بر صفحه آب
|
آب از حضور روى او شد در تب و تاب
|
آب روان را ديد چون سقاى خسته
|
ياد آمدنش از تشنگان دلشكسته
|
بنهفته در چشمان او ناگفتنى ها
|
مى ديد آب و در نگاهش صد معما
|
آب از شعف بگرفت دستان گل ياس
|
تا بوسه گيرد از گل رخسار عباس
|
شرمنده شد آب از نگاه سرد عباس
|
از رنج و از سوز دل و از درد عباس
|
مردى و غيرت رانگر چون چشمه جوشيد
|
در كف گرفت آب و ولى آبى ننوشيد
|
هرگز ننوشيد آب آن فرزند حيدر
|
شد در عجب آب از وفاى آن دلاور
|
بر دوش خود بگرفت سقا مشك پر آب
|
گه فكر اصغر بود و گه طفلان بى تاب
|
چون رهسپار خيمه ها گرديد عباس
|
اطراف خود ديو و ددان را ديد عباس
|
نامردمان تيغ ستم را در كشيدند
|
بستند راه ساقى و دستش بريدند
|
دست يمينش را اگر دشمن جدا كرد
|
با دست ديگر حمله بر قوم دغا كرد
|
گفتا كه دست از دين داور برندارم
|
دست از حسين سبط پيمبر برندارم
|
افتاد دست ديگر ساقى ز پيكر
|
شد چشمه خون چشم او با تير كافر
|
بگرفت بند مشك را سقا به دندان
|
شايد رساند آب را بر تشنه كامان
|
چون شد تهى مشك پر آب از تير دشمن
|
ديگر نماند او را اميد خيمه رفتن
|
مه با عمود آهنين نقش زمين شد
|
خون بر دل غمديده ام البنين شد
|
چون سرو زيباى وفا از پا بيافتاد
|
بانگ اخى ادرك اخاك آن لحظه سرداد
|
آمد برادر بر سر عباس بى دست
|
گفتا كه پشتم از داغ تو بشكست
|
چشم فلك آن دم برايش گريه مى كرد
|
خورشيد بر دست جدايش گريه مى كرد
|
گويى كه اشك از ديدگان مشك مى ريخت
|
بر حال زار صاحب خود اشك مى ريخت
|
دلها بسوزد از براى شاه مظلوم
|
بر قلب سوزان امام زار و مغموم
|
(محسن )
زاين غمنامه دلها گشته پر خون
|
گرديد حال مهدى زهرا دگرگون
|
بس كن سخن ، كوتاه كن طومار غم را
|
ديگر مخوان مرثيه درد و الم را
|
عباس يار و ياورت در هر دو دنيا
|
حاجت روا گردى به حق آل طاها
(348)
|