چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام
جلد اول
شامل : ۲۴۰ كرامت از آن حضرت نسبت به : شيعيان ، اهل سنت ، مسيحيان ، كليميان و زرتشتيان

على ربانى خلخالى

- ۲۵ -


فصل سوم : عنايات قمر بنى هاشم عليه السلام به مسيحيان(شامل 24 كرامت )
حجة الاسلام والمسلمين ، محقق عاليمقام آقاى شيخ على ابوالحسنى (منذر)مدافع حريم تشيع و نويسنده توانا از حوزه علميه قم ، در مقاله اى خطاب به مؤ لف كتاب نوشته اند:
برادر عزيز و گرانقدر، جناب حجة الاسلام آقاى شيخ على ربانى خلخالى ، از اين جانب على ابوالحسنى (منذر) خواسته اند تا آنچه را كه از مرحوم پدرم ، حجة الاسلام والمسلمين حاج شيخ محمد ابوالحسنى ، در باب كرامات حضرت ابوالفضل - بل ابوالفضائل - عباس بن على بن ابى طالب عليه السلام در ياد دارم قلمى كنم . مقدمة يادآورى مى شود:
مرحوم ابوالحسنى از خطباى زبردست تهران بود كه اشتغال به منبر و اقامه جماعت را، با تدريس ادبيات و دروس دينى در برخى از دبيرستانهاى پايتخت جمع كرده بود. وى كه عمرش دراز - در سنگر محراب و مدرسه - به وعظ و ارشاد خلق پرداخته بود، دلى سرشار از عشق به عترت پاك پيغمبر صلى الله عليه وآله داشت ، و، مفتخرانه ، مى گفت كه : ما در بانك حسينى عليه السلام حساب داريم . مردم ورامين هنوز جلسات پرسوز و گداز دعاى كميلش در سالهاى اختناق را به ياد دارند و در بسيارى از هيئات غرب تهران (خاصه ، منطقه عباسى و گمرك ) چنانچه ذكرى از وى به ميان رود، ناطق و مستمع ، بى ياد خير، از نام وى نمى گذرند. خدايش بيامرزد كه از كودكى به ما آموخت كه جز طريق اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام راه نجاتى نيست و بقيه ، هر چه باشد، ضلالت و گمراهى است .
و اما بنعمة ربك فحدث ، و من لم يشكر المخلوق لم يشكر الخالق .
لا عذب الله امى انها شربت
حب الوصى فغذتنيه باللبن
و كان لى والد يهوى اباالحسن
فصرت من ذا وذى اءهوى اءباالحسن
آتش دوزخ ، ز جان مادرم بس دور باد
در بهشت نعمت حق ، جاودان ، مسرور باد
شربتى كز حب حيدر سركشيد آن نازنين
ريخت در كامم ز راه شير، چون ماء معين (328)
شكر حق گويم كه بابا نيز يار حيدر است
همچو مادر، دوستدار عترت پيغمبر است
پس عجب نبود كه پور آن ، بى رنج و محن
از بن جان ، مفتخر باشد به حب بوالحسن (329)
بارى شادروان حاج شيخ محمد ابوالحسنى ، ذهنى مملو از خاطرات جالب و شنيدنى در باب عنايات و كرامات ائمه اطهار عليهم السلام و نزديكان آن بزرگوار به دوستان و شيعيان خويش داشت كه بعضا مسموعات ، بلكه مشهودات مستقيم خود وى بود و در سخنرانيهاى عمومى و خصوصى خويش آن همه را، همچون درى بر گردنبندى ، در موضعى مناسب از كلام مى نشاند و از چشم حضار، اشك مى گرفت . دريغا كه اين بنده ، در زمان حيات ايشان ، در مقام جمع و ضبط آن خاطرات شگفت برنيامدم و آنچه كه اينك - جسته و گريخته - در ياد دارم ، خاصه در جزئيات قضايا، بعضا از عوارض دهر مصون نمانده است .
مع الوصف ، براى آنكه همين مقدار بازمانده نيز از دست نرود(كه ، بحق ، گفته اند:) العلم صيد و الكتابه قيد، يا قيدوا العلم بالكتابة ) و ضمنا خواهش جناب خلخالى را هم يكسره بى پاسخ نگذاشته باشم ، يك دو داستان از گفته هاى پدر را - كه موضوع كتاب گرانسنگ حاضر مرتبط است - تقديم مى دارم . چنانكه خواهيد ديد، هر دو داستان ، حاكى از عنايات حضرت ابوالفضائل به كسانى است كه هر چند از آئين مسلمانى بدورند، اما معرفتى به مقام آن بزرگوار يافته و پاس حرمت وى را نگه داشته اند؛ در معنى ، ارادتى نموده و عنايتى برده اند. جاى دارد كه ، سعدى وار، با سوز دل بگوييم :
اى كريمى كه از خزانه غيب
گبر و ترسا وظيفه خور دارى
دوستان را كجا كنى محروم
تو كه با ديگران نظر دارى
و اينك ، آن داستانها:
173. شراكت با حضرت اباالفضل عليه السلام !  
1. پدرم ، از جناب دكتر رجبعلى مظلومى (استاد دانشگاه و نويسنده خوش قلم و دل آگاه معاصر)نقل كرد كه وى مى گفت :
سالها پيش از اين ، در دوران رژيم سابق ، در مسير نيشابور، در يكى از قهوه خانه هاى جاده شاهرود با تنى چند از ياران همسفر نشسته بوديم تا ساعتى از رنج راه بياساييم و آنگاه به حركت ادامه دهيم ... كه ناگهان حادثه اى جانگداز، همه ما و حاضرين از اهل محل را به كنار رودخانه كشانيد. ماجرا از اين قرار بود كه : در نزديكيهاى قهوه خانه ، يك كاميون بارى كه كنترل آن از دست راننده اش خارج شده بود از مسير منحرف شد و در حاليكه برخورد آن با صخره هاى دره صداهاى مهيبى توليد مى كرد، به اعماق رودخانه رفت و... جز مشتى آهن پاره از آن باقى نماند.
پيداست كه خود ماشين ، چندان مهم نبود و اگر راننده سالم مى ماند، همه چيز - با تلاش ‍ و كوشش مجدد - قابل جبران بود؛ اما با چنين سقوط و تصادف هولناكى ، مسلم مى نمود كه راننده نيز در ميان آهن پاره ها تكه تكه شده و به قول معروف : تكه بزرگه اش ، گوش ‍ اوست !
بارى ، ما، دريغان گويان ، بر حال زار راننده كاميون افسوس مى خورديم و در انديشه بوديم كه چگونه جنازه قطعه قطعه شده او را از عمق دره و از ميان آهن پاره ها به سطح جاده بالا آوريم كه ، ناگهان ، چشممان به راننده كاميون افتاد كه صحيح و سالم بالا مى آيد: آرى ، اشتباه نكرده بوديم ، او خود راننده بود!
راننده كاميون ، كه بزودى معلوم شد يك فرد ارمنى است ، در برابر چشمان از حدقه درآمده ما وارد قهوه خانه شد و ما بر گردش حلقه زديم . بر آن بوديم كه جزئيات ماجرا را از او سؤ ال كنيم ، كه برخلاف انتظار، راننده ارمنى ، پيش از آنكه نفسى تازه كند دست در جيب كرده و يك دسته بزرگ اسكناس بيرون آورد و در حاليكه روى ميز مى گذاشت خطاب به ما چنين گفت :
- در سقوط مهلك ، كه شاهد بوديد، حضرت عباس عليه السلام شما مسلمانها مرا نجات داد. من يك فرد ارمنيم ، اما با او حسابى دارم و اين بار نيز، زمانى كه ماشين در عمق دره سقوط كرد، براى نجات خويش دست توسل به دامن او زدم و نام مبارك او را به زبان آوردم ، و او جان مرا نجات داد. من در اين محل كسى را نمى شناسم و با محيط آشنا نيستم ، شما اين پول را بگيريد و به مسجد يا هيئت محل بدهيد كه به حساب و عنوان حضرت عباس عليه السلام و در راه وى خرج كنند...!
174. پاداش ادب !  
2. پدرم ، مرحوم ابوالحسنى ، نقل كرد كه ايضا در زمان رژيم سابق ، در يكى از بيمارستانهاى تهران ، شخصى ارمنى بسترى بود كه گرفتار مرضى سخت بود و رنج بيمارى او را در شدت و تعب افكنده بود.
نيمه يكى از شبها - كه با شب تاسوعا مقارن بود - فرد مزبور يكى از پرستاران (به اصطلاح مسلمان اما لاابالى )بيمارستان را ديد كه با يك بطرى عرق داخل اتاق وى شده و نزديك تخت او، روى زمين بساط عيش و نوش گسترده است !
شخص ارمنى ، در اثر معاشرتى كه با جامعه اسلامى ايران داشت ، نيك مى دانست كه شرابخوارى از ديدگاه اسلام كارى بس زشت و نكوهيده قلمداد مى شود و علاوه بر آن ، جماعت شيعيان شب و روز تاسوعا را متعلق به يكى از چهره هاى مقدس مذهبى خويش ‍ (آقا ابوالفضل العباس عليه السلام )دانسته و بسيار محترم مى شمارند و حتى افراد بى بند و بار و سست ايمان نيز در چنين اوقاتى مى كوشند از اعمال حرام و ناروا دورى جويند.
ازين روى ، از كار زشت آن پرستار مسلمان ! و شيعه ! - شرابخوارى ، آن هم در چنان شبى - سخت به شگفت آمد و بى اختيار زبان ملامت گشود كه :
فلانى ! من ارمنيم و مثل تو مسلمان نيستم كه حرمت چنين شبى را بر خود واجب مى شمارم . اما تو، ناسلامتى ، مسلمانى و اين شب هم ، در آئين شما شيعيان شبى مقدس ‍ تلقى مى شود. شرمت نمى آيد كه در برابر كسى چون من - كه دينى ديگر دارد - مقدسات مذهب خويش را زير پاى مى گذارى و حرمت اين شب را نگه نمى دارى ؟!
مع الاسف ، اين پند صادقانه ، به جاى آنكه آن مسلمان شناسنامه اى را به خود آورد و به توبه و تنبه وادارد، او را شديدا خشمگين ساخت و واداشت كه هر چه از فحش و فضيحت در چنته دارد، نثار بيمار كند:
- ساكت شو مردك ارمنى ... هذيان نگو... اين فضوليها به تو نيامده است ...!
شخص ارمنى ، كه در آتش مرض مى سوخت ، از اينكه مى ديد به خاطر يك تذكر صادقانه ، اين چنين مورد توهين و هتاكى قرار گرفته ، سخت غمين و ناراحت شد و دلش شكست و در حاليكه قطرات اشك از گوشه هاى چشمش سرازير شده بود، پتو يا شمد را بر سر كشيد و خود را از چشم آن نهنگ مسلمانى پنهان كرد و ساعتى بعد خواب بر او مستولى شد...
عالمى بود و اوضاعى ! در عالم خواب ، به گونه اى شگفت (كه مرحوم پدرم آن را توضيح داد ولى مع الاسف جزئيات آن از خاطرم رفته است )به حضور سالار شهيدان عليه السلام و برادر گراميش ابوالفضل العباس عليه السلام رسيد و آن بزرگواران ، به پاس دفاع جانانه اى كه وى از حرمت تاسوعا و صاحب آن كرده و در اين راه توهينها شنيده بود، او را مورد التفات و عناوينى خاص قرار داده و نويد شفا به وى داده بودند.
زمانى كه ارمنى مزبور از خواب بيدار شد، اثرى از رنج و مرض در خود نديد و فرداى آن روز نيز دكترها، پس از آزمونى دقيق ، گواهى دادند كه بيمار به نحوى معجزآسا بهبود يافته است .
ماجراى پند ارمنى به پرستار مزبور و پاسخ توهين بار وى دل شكستگى ارمنى و تشرفش ‍ در خواب به محضر سالار شهيدان عليه السلام و پرچمدار كربلا عليه السلام و خبر بهبوديش به دست آن بزرگواران ، همچون بمبى در بيمارستان و محيط اطراف صدا كرد و نقل محفل مؤ منين گرديد. از همين روى ، پس از انتقال شخص ارمنى به منزل ، جمع كثيرى از مسلمين محل ، به هيئت اجتماع ، روانه منزل او شدند تا ضمن عرض تبريك شفا، از همت وى در دفاع از ساحت آل الله عليه السلام تشكر كنند.
پدرم ، به اينجاى داستان كه رسيد، در حاليكه قطرات اشك از چشم وى و مستعمان مى ريخت ، با لحنى سوزناك ، آخرين پرده داستان را - كه حاوى پيام آن نيز هست - چنين نقل كرد:
زمانى كه مردم متدين در برابر خانه شخص ارمنى اجتماع كردند، او كه در كنار پنجره طبقه بالا ايستاده و از اظهار لطف آن جماعت تشكر كرد، ناگهان سخنى گفت كه انبوه جمعيت را غرق در ضجه و ناله كرد. او فرياد كشيد:
- ما ارمنيها، اگر دنيامان ، چنانكه بايد، آباد و روبراه نيست و در زندگى با هزار و يك مشكل روبروييم ، عجبى نيست . عجب از شما مسلمانها، شيعه هاست كه چنين پيشوايان كريم و آقا بزرگوارى داريد و در عين حال در مشكلات دست و پا مى زنيد؟!
مسلمانها، چرا شفاى دردهايتان را از اين بزرگواران نمى گيريد؟!
شخص ارمنى ، و برپايى مجلس روضه براى حضرت على اصغر عليه السلام
حال كه سخن از تعلق خاطر و ادب ورزى برخى از غير مسلمين به ساحت پيشوايان مذهبى شيعه به ميان رفت ، ذكر اين داستان نيز خالى از لطف و عبرت نيست .
شنيدم ( و نام گوينده در ذهنم نيست ) كه در يكى از محلات تهران ، سابقا يك ارمنى وجود داشت كه در ايام محرم ، يك روز را به عنوان طفل شش ماهه ابا عبدالله الحسين عليه السلام روضه مى گرفت (حال يا مستقلا و در منزل خويش ، و يا به صورت تقبل مخارج هيئت عزادارى محل در يكى از روزهاى ماه محرم - ترديد از من است ) و سفارش مى كرد كه مخصوصا روضه على اصغر عليه السلام را بخوانند!
به او گفته شد كه تو شخص ارمنى و غير مسلمان هستى و مسائلى همچون عزادارى ايام محرم و گريه بر امام حسين عليه السلام و لعن و نفرين بر يزيد و اتباع وى ، امرى صرفا اسلامى و مربوط به اعتقاد شيعيان است ؛ به چه مناسبت ، سالى يك روز مجلس روضه خوانى بپا مى كنى ، و آن هم روضه على اصغر امام حسين عليه السلام ؟!
در پاسخ گفته بود: درست است ، من يك ارمنى هستم و قاعده مرا با آنچه كه صرفا جنبه اسلامى و شيعى دارد كارى نيست . من چون اصل رسالت پيامبر اسلام را قبول ندارم ، طبعا نسبت به جانشينان يا مدعيان جانشينى وى نيز بى تفاوت بوده و در نتيجه ، در دعواى ميان امام حسين و يزيد، كه بر سر جانشينى پيامبر اسلام با هم نزاع داشته اند، تعصبى بر له يا عليه هيچكدام از طرفين دعوا ندارم . يزيد، بحق يا نابحق ، خود را خليفه مسلمين مى شمرده و قدرت را هم در دست داشته و در اين راه ، از تعقيب و دستگيرى و حتى قتل مخالفين خويش ابا نداشته است . امام حسين عليه السلام نيز از مخالفين سرسخت او بوده و تن به قبول حاكميت او نداده و كارش نهاية به كشته شدن انجاميده است . اين حادثه ، براى من كه - همچون شيعيان - معتقد به امامت فرزند زهرا عليهاالسلام نيستم ، دليل محكوميت يزيد نيست و چه بسا امام حسين هم اگر پيروز مى شد برخى از مخالفين خويش را جوخه اعدام مى سپرد.
آرى من با درگيرى اين دو تن كارى ندارم ، اما سخن اينجاست كه مى بينيم در آن كشاكش ، سرداران و سپاهيان يزيد، حتى از آب دادن به طفل شش ماهه اى چون على اصغر نيز - كه در آغوش پدر، از شدت تشنگى پرپر مى زد - دريغ كرده اند. در حاليكه كودكى در اين سن و سال ، بهيچوجه در نزاع طرفين وارد نبوده و به شهادت همه اديان و عقلاى عالم ، كوچكترين تقصيرى نداشته است ؛ مى توانستند او را سيراب كنند ولى پدرش را بكشند. از اينكه مى بينيم سپاه يزيد، به فرمان وى ، حتى به طفل شيرخواره نيز رحم نكرده و او را با سنگدلى تمام به قتل رسانيده اند مى فهميم كه جنگ يزيد و سرداران و سپاهيان امام حسين و ياران وى ، جنگى مذهبى و اعتقادى و به اصطلاح براى دفاع از دين اسلام و اين حرفها نبوده است و آنها، اساسا و اصولا، با انسان و انسانيت و با هر گونه عاطفه و احساس بشرى جنگ داشته اند؛ وحشيانى بوده اند كه مى خواسته اند انسانيت را نابود كنند و در اينجاست كه من هم صرف نظر از هر گونه گرايش دينى و مذهبى خاص ، و دست كم به عنوان يك انسان (كه علاقمند به خوبيها و متنفر از زشتيهاست ) خود را در اين كشاكش ، دخيل و حاضر و حساس مى بينيم و با به راه انداختن مجلس روضه خوانى براى طفل مظلوم امام حسين عليه السلام مى خواهم مخالفتم را با اين گروه ضدانسان و ضدعاطفه و مروت بشرى ، ابراز دارم (پايان كلام شخص ارمنى ).
بدين ترتيب ، آيا نمى توان استنباط كرد كه يكى از رموز گنجانده شدن شهادت طفل ششماهه ابا عبدالله عليه السلام (بر اساس تقدير و مشيت حكيمانه حق متعال ) در برنامه عاشوراى امام حسين عليه السلام ، و اقدام حضرت به آوردن شيرخواره به ميدان و طلب آب براى او، دستيابى به همين مقصود، يعنى افشاى چهره ضدانسانى يزيد و رسوايى او در برابر تاريخ ، بوده است ؟
175. اى ابوالفضل مسلمانها، كرامت كن چرخهاى هواپيما باز شود!  
جناب آقاى دكتر غلامرضا باهر، رياست محترم بيمارستان آية الله العظمى حاج سيد محمدرضا موسوى گلپايگانى قدس سره در قم ،طى نوشته اى در تاريخ 24/6/74 مرقوم داشته اند:
3. داستان زير را دوست عزيز و يار ديرينم كه ارادت به او را از دوران دبيرستان در وجودم احساس مى كنم برايم تعريف كرده است و من براى آشنايى بيشتر خوانندگان درباره كرامات ابوالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام به رشته تحرير در مى آورم و در پايان ، قطعه شعرى را نيز كه در تاريخ 30/2/72 با عنوان علمدار كربلا سروده ام تقديم مى كنم . دوستم مى گفت :
از مشهد با هواپيمايى عازم تهران بوديم . در انتهاى سفر، وقتى چراغهاى كمربندها را ببنديد روشن شد، همگان كمربندها را بستند و منتظر فرود هواپيما در فرودگاه شدند. اما لحظه اى بعد بلندگوى هواپيما، سرنشينان هواپيما را مخاطب قرار داد و گفت : ما در بالاى باند فرودگاه در حال گشت زدن هستيم و چرخهاى هواپيما به علت نقص فنى باز نمى شود، لطفا آماده رويارويى با پيش آمد احتمالى سقوط و خروج مبارزه با سقوط و انفجار احتمالى هواپيما را به كار گيرند.
مردم مشغول گريه و زارى و خداحافظى با يكديگر بودند كه ، ناگهان يك مسافر ارمنى با لهجه خاص خود گفت : اى ابوالفضل مسلمانها! كرامت كن تا چرخهاى هواپيما باز شود! ناله اين فرد دلسوخته كار خود را كرد و چرخها باز شود با سلامت كامل در فرودگاه بر زمين نشست !
آقاى دكتر باهر، شعرى نيز در باب علمدار كربلا عليه السلام سروده اند كه زينت بخش اين گفتار مى سازيم :
اى علمدار كربلا عباس
دست من ، دامن تو يا عباس
درد دل دارم و، ندارم كس
جز تو بر درد دل دوا عباس
هر درى را زدم ، مرا راندند
تو مران از درت مرا عباس
همه گويند كاشف الكربى
طاقتم طاق شد بيا عباس
از جفاى ستمگران زمان
شد ز تن دست تو جدا عباس
گر چه در تن ترا نباشد دست
دست گير از من گدا عباس
وعده آب دادى اما شد
نقش بر آب وعده ها عباس
با چه رو سرى كودكان رفتى
دست خالى به خيمه ها عباس ؟!
آفرين بر تو چون ترا زهرا
يا بنى كند صدا عباس ؟!
داستان ارادتت به حسين عليه السلام فرمود
شد ز غم من دوتا عباس
هرگز از خاطر (سعيد)نرفت
بانگ اءدرك اءخاك يا عباس
176. مرا هم به ديانت اسلام و مذهب شيعه دلالت كنيد!  
حجة الاسلام والمسلمين آقاى شيخ ‌على قرنى گلپايگانى صاحب تاءليفات كثيره ، در كتاب منهاج البيان على نهج الاخبار و القرآن (ص 24 و 25) آورده است :
4. يكى از رانندگان اتوبوس شهرستان قم نقل كرد در ايامى كه راه عتبات عاليات باز بود، من مرتبا از قم به كاظمين عليه السلام مى بردم و از آنجا مسافر به قم مى رسانيدم ، در يك نوبت كه از كاظمين عليه السلام مسافر زده بودم و مى آمدم ، به گردنه پاطاق كه نسبتا گردنه سختى است رسيدم . در وسط گردنه ديدم ماشين نفت كشى از سرگردنه پيدا شد و قدرى كه آمد من متوجه شدم ترمز او پاره شده و اكنون آن ماشين سرگردنه پيدا شد و قدرى كه آمد من متوجه شدم ترمز او پاره شده و اكنون آن ماشين بر حسب عادت مى آيد ماشين مرا زير مى گيرد و شصت مسافرى كه همه زوار قبر امام حسين عليه السلام مى باشند له و نابود مى كند ، و اصلا راه فرارى هم از براى خود نمى ديدم . دستم رفت تا دربى را كه در پهلوى خودم بود باز نمايم و خود را به بيرون پرتاب كنم تا اقلا خود كشته نشوم ، كه ناگاه ماشين نفت كش كه به سرعت به طرف ما مى آمد سرش برگشت و به كوه خورد و خوابيد.
من اتوبوس را نگاه داشتم و دويديم و ديديم درب ماشين به كوه گير كرده و راننده صدمه اى نديده و لكن نمى تواند از ماشين بيرون آيد. به زحمت درب ماشين را باز كرديم و راننده را بيرون كشيديم . به مجرد آنكه از ماشين بيرون آمد، سؤ ال كرد: شما چه مذهبى داريد؟ گفتيم : مسلمان و شيعه مى باشيم . گفت : مرا هم به ديانت اسلام و مذهب شيعه دلالت نماييد، زيرا من ارمنى بوده و به كيش نصرانيت معتقدم . گفتيم : بگو اءشهد اءن لا اله الا اللّه و اءن محمدا رسول الله .
پس از آنكه شهادتين را بر زبان جارى ساخت ، پرسيد: عباس كيست ؟ ما گفتيم : عباس ‍ فرزند اول از ائمه ما على بن ابى طالب عليه السلام است . سؤ ال كرديم : چطور تو از عباس ‍ سؤ ال مى كنى ؟ گفت : در ايران كه رانندگى مى كردم ، رفقاى راننده شيعه مى خواستند مرا به مرام تشيع دلالت و رهبرى نمايند و لكن من قبول نمى كردم . آنان از راه دلسوزى و نصيحت به من فرمودند هر گاه جايى بيچاره شدى و خواستى خود را از گرفتارى برهانى ، بگو: يا اباالفضل العباس ، و او قطعا از تو دادرسى خواهد نمود.
اين مطلب در ذهن من بود تا اينكه چون ماشين من از بالاى گردنه سرازير شد، ناگاه ترمز آن بريد و من يقين كردم كه ماشينم به ته دره سقوط مى كند و بدنم قطعه قطعه مى شود، لذا ناچار شدم و چند مرتبه گفتم : يا اباالفضل العباس . آرى ، ماشين مرا را وقف او نموده و تا زنده باشم در راه روضه خوانى او مصرف مى نمايم و همانجا با انگشت خود با مركب در جلو ماشين نوشت : شركت با اباالفضل العباس عليه السلام .
177. ماجراى شگفت ما، و نيز نجات شخص مسيحى از مرگ حتمى به عنايت قمر بنىهاشم عليه السلام
حجة الاسلام والمسلمين آقاى شيخ محمدرضا خورشيدى ، در تاريخ 4 رجب 1416 ق ، طى مرقومه اى نوشتند: آقاى منتظرى (ساكن بابل ) - كه قبلا نيز 4 كرامت ايشان را ذكر كرديم - نقل كردند:
5. با خانواده ، از شهر خود (بابل ) به تهران آمديم . حدود 60 كيلومترى بابل ، در جاده هراز (كه تونلهاى متعدد شروع مى شود) در داخل تونل اول ، سيمهاى برق ماشين اتصال پيدا كرد و آتش گرفت . فرياد و جيغ بچه ها بلند شد كه ، ماشين آتش گرفت ! من دستم را در ميان سيمها كه شعله اى از آتش شده بود گذاشتم و سيمها را قطع كردم . دستم سوخت ، ولى ماشين سالم ماند؛ اما با اين كار از روشنايى چراغهاى اتومبيل محروم مانديم ، مهم اين بود كه اقلا حدود پانزده تا بيست تونل (كه بعضى از آنها خيلى هم طولانى مى باشند) در پيش داشتيم .
پسرم مى گفت : بابا برگرديم بابل ماشين را تعمير كنيم و بعد به سوى تهران حركت كنيم . گفتم : من كه كارم اين است كه براى قمر بنى هاشم عليه السلام گوشت به فقرا مى دهم و حتى بعضى همسايه ها از من گله مى كنند كه چرا اين گوشت نذرى به ما نمى رسد؟ اينك دست توسل به دامن ايشان مى زنم ؛ از ابوالفضل چه ديدى ؟! بگو: يا اباالفضل ! و برويم .
بارى به طرف تهران حركت كرديم . توجه داريد كه اتومبيل ما ديگر حتى يكى از چراغهاى كوچك آن هم قابل روشن شدن نبود، چون كليه سيمهاى چراغ را براى اينكه آتش نگيرد از باطرى ماشين قطع كرده بودم و خاموش بودن چراغ در داخل تونل نيز صد در صد مساوى با تصادف است ، زيرا داخل تونل در آن زمانها كه 40 سال قبل بود تاريك محض ‍ بود. با اين حال ، به محض اينكه وارد تونل دوم شديم با كمال تعجب ديديم چراغ جلوى ماشين ، مثل نورافكن داخل تونل را روشن كرده است !
از تونل كه بيرون آمديم ، به پسرم گفتم : پياده شو و چراغ را ببين ! پياده شد و گفت : چراغ خاموش است ! دوباره حركت كرديم و در تونل بعدى هم چراغ با روشنگرى عجيب خود به حيرت ما افزود! فهميدم لطفى از جانب آقا شده است .
بدون روشنگرى عجيب خود ادامه داديم و خلاصه ، داخل هر تونل كه مى رسيديم چراغ با نورى خيره كننده فضا را روشن مى كرد ولى به مجرد اينكه از تونل بيرون مى آمديم تلالؤ خود را از دست مى داد ، مثل اينكه ماشين چراغ ندارد!
در اثر مشاهده اين صحنه شگفت ، حال عجيبى به من دست داده بود كه نمى توانم توصيف كنم . ذوق زده شده بودم و مرتبا گريه مى كردم ، تا بالاخره به تهران رسيديم . طبعا مى بايستى سيم سيمهاى سوخته را مرمت مى كردم . گفتم اگر ماشين را نزد رفيقم كه باطرى ساز ببرم ، اول حرفى كه مى زند اين است كه : من كه به شما گفته بودم با اين ماشين مسافرت نكن !! و اين باعث شرمندگى من مى شود، لذا ماشين را نزد باطرى ساز ديگرى كه مردى ميان سال ولى غريبه بود( و بعدا فهميدم كه وى فردى ارمنى است ) بردم . به او گفت : بيا يك نگاهى به ماشين بينداز. آمد و نگاهى انداخت و پس از ديدن ماشين ، گفت : تمام سيمهاى ماشين سوخته است ، و يك قطعه هم سيم ندارد كه بشود يكى از چراغهاى آن را روشن كرد. گفتم : ما يك ابوالفضل عليه السلام داريم كه چراغهاى اين ماشين را، بدون داشتن سيم ، و خودبخود، روشن مى كرد! ارمنى باطرى ساز گفت : اگر ماشين ما موتور هم نداشته باشد، ابوالفضل عليه السلام آن را به راه مى اندازد و ماشين خراب هم نمى شود! با تعجب گفتم : تو كه ارمنى و مسيحى هستى چطور اين حرف را مى زنى ؟! گفت : بيا داخل تعميرگاه من و ببين روى آن صندوق پول چه نوشته است ؟ گفتم : سواد ندارم . بالاخره بچه اى را كه آنجا بود، نزد صندوقى كه در تعميرگاه آن ارمنى بود بردم و او عبارت روى آن را خواند كه نوشته بود : شركت با اباالفضل ! تعجب من بيشتر شد و سر قضيه را از وى پرسيدم .
باطرى ساز ارمنى گفت : من شوفر تريلى بودم . زمانى با زن و بچه ام از سرازيريهاى پر پيچ و خم و بسيار خطرناك جاده كندوان چالوس (كه بعضى قسمتهاى آن به جاده مرگ مشهور شده است ) پايين مى آمدم كه ناگاه پمپ باد ترمز، خالى كرد و ماشين ، ترمز خود را از دست داد. مرگ را جلوى چشم خود ديديم . براى نجات از مخمصه ، مرتب فرياد زديم يا عيسى بن مريم ! فايده اى نبخشيد. يكدفعه خانم من گفت : بگو يا اباالفضل مسلمانها! و من هم كه از همه جا نااميد شده بودم صدا زدم : يا ابوالفضل مسلمانها! به محض اينكه ابوالفضل را صدا زدم تريلى در لب دره متوقف شد.
قضيه (يعنى وضعيت توقف تريلى در كنار پرتگاه و عدم سقوط آن در دره ) به قدرى شگفت آور بود كه ماشينهاى بعدى متوقف مى شدند. راه بندان شد. راننده ها مى گفتند: چون ماشين ترمز ندارد لذا براى حركت بايد آن را بكسل كنيم ، اما يكدفعه و به طور ناشناخته ، يك پسربچه ده دوازده ساله ، كاكل به سر، جلو آمد و گفت : من الان اين ماشين را درست مى كنم ! دستى به چرخ ماشين زد (با اينكه ترمز هيچ ربطى به چرخ ماشين نداشت ) و به من گفت : ماشين را روشن كن و برو! و سپس به طور ناگهانى در بين جمعيت ناپديد شد. من پشت فرمان نشستم و ترمز را امتحان كردم ، ديدم سالم است ! حركت كرديم و آمديم به تهران .
از همان تاريخ بيمه شراكت با ابوالفضل شدم و البته مسلمان نشدم ، اما تريلى را فروختم و سالهاست كه به باطرى سازى ماشين اشتغال دارم و وضع اقتصاديم خوب است . و اين صندوق را كه مى بينى در مغازه ام گذاشته ام ، براى آن است كه هر چه درآمد دارم نصف كنم ؛ نصف آن را خود بر مى دارم و نصف ديگر را در اين صندوق مى ريزم ، ايام عاشورا كه فرا مى رسد، پولهايى را كه در اين صندوق جمع شده خالى مى كنم و همه را به امامزاده زيد، كه در شميران است ، برده به متولى آنجا مى دهم تا براى ابوالفضل عليه السلام خرج كند(توجه داشته باشيد چنانكه خود اين باطرى ساز گفته بود و نقل كرديم ، او هنوز مسلمان نشده بود ولى اينچنين اعتقاد محكمى به آقا قمر بنى هاشم عليه السلام داشت ).
178. آيا مى توانم در مجلس روضه اى كه يك ارمنى براى قمر بنى هاشم تشكيل داده شركت كنم ؟! در تاريخ 28 محرم الحرام سال 1416 ق حجة الاسلام والمسلمين آقاى سيد محمدرضا ابطحى اصفهانى كرامتى را از آيت الله آقاى حاج آقا رحيم ارباب اصفهانى ره نقل كردند:
6. شخص ارمنى مريضش را به مطب دكتر رياحى مى برد و از معالجات او سودى نمى برد. در بين راه كسى به او مى گويد كه ، ناراحت نباشيد، به آقا قمر بنى هاشم عليه السلام متوسل بشويد حتما نتيجه خواهيد گرفت .
ارمنى مى گويد اگر من از اين توسل نتيجه گرفتم ، يك گوسفند براى سفره حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام نذر مى كنم . و مى افزايد: با توجه به اينكه همه دكترها مريضم را جواب گفته اند، پس از نتيجه گرفتن سفره اى را به نام حضرت تشكيل خواهم داد.
پس از اين منظور، مريض ارمنى شفا پيدا مى كند و او نيز در مقام عمل به نذر خويش بر مى آيد و از دكتر رياحى نزد آقاى ارباب رفته و از ايشان مى پرسد كه ، شخصى ارمنى پولى را به مسلمانى داده تا برايش سفره بيندازند، من دكتر رياحى را هم دعوت كرده است كه شركت كنم . آيا رفتن من به سر سفره اى كه به دست يك مسلمان انجام گرفته ولى پول آن را يك ارمنى داده است ، جايز است يا نه ؟ آقاى ارباب هم فرمودند: اشكالى ندارد.
179. نام مرا حسين بگذاريد!  
فاضل و محقق فرزانه حجة الاسلام والمسلمين آقاى حاج شيخ ابراهيم وحيد دامغانى طى مرقومه اى نقل كردند:
7. حدود سالهاى 1338 و 1339 خورشيدى بود كه ، طبق نظر مرحوم آية الله آقاى حاج سيد محمود طالقانى ره مبنى بر اينكه بايد در ميان نظاميان نفوذ كرد، در مهنامه ارتش مربوط به اركان ستاد و دانشگاه جنگ به تجزيه و تحليل غزوات و سريه هاى اسلامى در صدر اسلام مى پرداختم ، تا به فاصله ميان جنگهاى بدر و احد و كارشكنى يهوديان در پيشرفت اسلام رسيد و همكارى با مجله به بهانه اينكه مستشاران نظامى ارتش ما مسيحى و يهودى هستند خاتمه يافت ...
در همان تاريخ ، ده شب اول محرم را در پادگان دژبانى سخنرانى داشتم . يك شب در باب بزرگوارى و شخصيت حضرت ابوالفضل عليه السلام و كرامتش سخن گفتم . افسر وظيفه اى كه تحصيلات بالاى دانشگاهى داشت نامى شبيه درشك داشت كه دقيقا در ذهنم نمانده است ، فرداى آن شب آمد و براى شناسايى بيشتر حضرت عباس ‍ عليه السلام از من سؤ الاتى كرد. گويا كرامتى هم ديده و مطلبى مهم از توجه حضرت ابوالفضل عليه السلام برايش به دست آمده بود، اصرار داشت كه مرا مسلمان كنيد. من قدرى تاءمل داشتم و مى گفتم كه پذيرفتن اسلام به پويايى و بصيرت بيشترى نياز دارد.
پس از مقدارى گفتگو، گفت من به آنچه بايد برسم رسيده ام و نيازى به مذاكره بيشتر نيست .
بعد از انجام مراسم ، خواستيم نامش را عباس بگذاريم ، برادر جديدالاسلام گفت : آخر شما گفتيد: حضرت عباس عليه السلام هر چه داشت از تسليم در برابر فرمان پيشوايش ‍ حضرت امام حسين عليه السلام داشت ؛ پس نام مرا حسين بگذاريد كه از حضرت عباس عليه السلام بالاتر است . خلاصه آنكه چندتن از بستگانش هم بوسيله وى مسلمان شدند. البته شخص مزبور ارمنى بود، كه به بركت حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام خود و نزديكانش شيعه دوازده امامى شدند.
180. سفره ام البنين عليهاالسلام  
حجة الاسلام والمسلمين آقاى صادقى واعظ، كه يكى از ارادتمندان خاندان عصمت و طهارت عليهم السلام در حوزه علميه قم مى باشند، نقل كردند:
8. يكى از سالها در تهران منبر مى رفتم . روز تاسوعا بود. سوار تاكسى شدم كه به طرف مسجد آيت الله زاده مرحوم حاج سيداحمد بروجردى قدس سره بروم .
مسير حركت از ميدان شهدا به طرف صد دستگاه بود. در مسير به ترافيك بر خورديم كه از رفت و آمد هيئتها ايجاد شده بود. راننده گفت : چه خبر است ؟! گفتم : مگر شما مسلمان نيستيد؟ روز تاسوعا و روز عزادارى براى اهل بيت عليهم السلام است . گفت : من مسيحى هستم . گفتم : روز حضرت ابوالفضل عليه السلام است . گفت : من حضرت ابوالفضل عليه السلام را خوب مى شناسم . سپس افزود:
من بچه دار نمى شدم . بعد از مدتى هم كه بچه دار شدم ، دو پايش فلج شد.
هر چه ثروت داشتم خرج كردم ، منزل و ماشينم را فروختم ، ولى نتيجه گرفته نشد.
يكى از شبها آمدم منزل ، ديدم زنم گريه مى كند. گفتم : چه خبر است ؟ گفت : اينجا كه مستاءجر هستيم ، صاحب خانه امروز مرا براى سفره ام البنين عليهاالسلام دعوت كرده است .
گفتم : ام البنين كيست ؟ برايم شرح داد. گفت : من هم بچه فلجم را بردم سر سفره روضه و متوسل به حضرت ابوالفضل عليه السلام شدم ، حالا امشب هم ما دو نفرى بچه ها را بغل كرده به آن حضرت توسل بجوييم . و همين كار را كرديم . شب در ايوان خوابيده بوديم ، نصف شب ديدم بچه بلند شده و مى دود! گفتم : چه خبر است ! دستش را گرفتم . گفت : اين آقا، اسب سوار، كيست ؟ اين بود معجزه حضرت ابوالفضل عليه السلام .
181. اسمم را ابوالفضل گذاشتند 
حجة الاسلام والمسلمين آقاى شيخ قدرت الله اسكندرى ميانجى نقل كرد: 9. شخصى را از اهل كرمانشاه در قم ديدم كه جوانى بلندبالا به نام آقاى اسكندر بود. وى ، كه بتازگى مسلمان شده بود، قبلا ارمنى بود. گفتم : به چه سبب ، شما مسلمان شديد؟ گفت : من ماشين بارى داشتم . در حين رانندگى ، ماشين آتش گرفت . درهايش محكم بسته شده بود و هر چه كردم نتوانستم باز كنم . ناگزير متوسل به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام شدم . به مجرد توسل دربها باز شد و از ماشين به بيرون افتادم . بى هوش بودم . وقتى كه به هوش آمدم ، ديدم ماشين تماما سوخته است . لذا پيش يكى از مراجع قم رفتم و مسلمان شدم . اسم مرا هم ابوالفضل گذاشتند و مرا به بيمارستان نكويى فرستاده و در آنجا سنت كردند. پس از آن پيش پدر و مادرم رفته و گفتم كه من مسلمان شده ام . آنها مرا طرد كردند. حالا آمده ام به قم و براى امرار معاش تاكسيرانى مى كنم . آقاى اسكندرى ميانجى افزودند: ناگفته نماند كه دستهايش هم سوخته بود.
182. وفا و ادب يك مسيحى !  
جناب حجة الاسلام آقاى حاج شيخ مظفر معارف واعظ، در كتاب شريف زندگانى پرچمدار كربلا (ص 220) آورده است كه :
10. به ياد دارم كه در مرز خاورى كشور ما، يك تن مسيحى باغى داشت و در طريق توسل به حضرت سيدالشهدا و اباالفضل عليهم السلام نذرى كرده بود و حاجتش برآورده شده بود. به باغبان مسلمانش امر كرده بود به قدر صد كيلو انگور بچيند تا بين بينوايان پخش ، و وفا به نذر شود. باغبان انگور را حاضر كرد. عيسوى بر آشفت كه چرا انگورهاى پست را جمع كردى ؟!
باغبان بى معرفت گفت : به مسكينان مى دهيد، قابل بهتر از اين نيستيد!
مسيحى گفت : براى آقايانى كه من تقديم مى كنم ، قابلند. بايد از بهترين انگور كه شايسته مقام آنها باشد انتخاب شود. لذا دو مرتبه جمع آورى و به مستمندان داده شد.
183. راننده مسيحى شيعه مى شود!  
آقاى محمدكريم محسنى ، آموزگار دبستانهاى شهرستان خرم آباد، از قول يكى از دوستانش به نام آقاى احمد كاووسى كه ايشان نيز آموزگار است ، چنين تعريف مى كند:
11. چند سال پيش براى استفاده از مرخصى عازم اهواز بودم . در بين راه ، در محلى كه به نام تنگ فنى معروف است و گردنه خطرناكى دارد، كاميونى را ديدم كه قسمت جلوى آن در دره فرو رفته و در حالت ترس آورى قرار گرفته بود، به وجهى كه اگر چند نفر اندك فشارى به آن وارد مى كردند به عمق دره سرنگون مى شد. ما اتومبيل خودمان را متوقف كرديم كه به آن كاميون نگاه كنيم . در اين هنگام ديديم عده اى در كنار همان كاميون نشسته و مشغول خوردن كباب هستند! آنها همين كه ما را ديدند به خوردن دعوتمان كردند. دعوت آنها را پذيرفتيم و از اتومبيل پياده شده جوياى قضيه شديم .
معلوم شد كه ترمز كاميون مزبور از ابتداى سرازيرى گردنه (تنگ فنى ) بريده مى شود. راننده كه مردى مسيحى است و به اتفاق خانواده اش سفر كرده ، دست و پاى خود را گم مى كند و در عين حال نيز هر لحظه بر سرعت كاميون افزوده مى شود.
راننده مى بيند چاره اى ندارد، به عيسى و موسى عليهم السلام و ديگر پيامبران متوسل مى شود اما از اين كارها و دعاها نتيجه نمى گيرد. كاميون به لب پرتگاه مى رسد كه در اين اثنا طفل خردسالش بى اختيار فرياد مى زند:
- يا حضرت عباس !
و كاميون غفلتا متوقف مى شود! گويى دستى قوى و مافوق تصور جلوى آن را مى گيرد! مرد مسيحى ، كه از اين كرامت مبهوت شده است ، پس از پياده كردن افراد خانواده اش به سراغ روحانيون شيعه مى رود و به دين اسلام در مى آيد و اينك ، گوسفندى را كه وى نذر كرده بود ذبح كرده و آنان مشغول خوردن كباب آن بودند و اغلب رهگذران را نيز اطعام مى نمودند.
184. اى ابوالفضل مسلمانها، به فريادم برس  
جناب آقاى حاج جواد افشار، كارمند بيمارستان آية الله العظمى گلپايگانى قدس ‍ سره ، طى يادداشتى براى مؤ لف اين كتاب چنين نوشته اند:
12. در سال 1356، كه مردم مغازه ها را مى بستند و عليه شاه تظاهرات مى كردند، يك روز مردى ارمنى به سن 32 سال را، از طرف بيت آية الله العظمى گلپايگانى ره به بيمارستان نكويى آوردند كه ايشان به دين مبين اسلام تشرف پيدا كرده و اكنون وى را براى سنت به اينجا آورده ايم كه ختنه شود. او را بسترى و ختنه كردند. من از او پرسيدم چه چيزى باعث شد كه شما مسلمان شدى ؟ گفت : من شاگرد ماشينهاى تريلى 18 چرخ بودم . راننده هم چون من ارمنى بود. از خرم آباد به طرف تهران حركت كرديم . به گردنه رازان كه رسيديم ، يكوقت راننده به من گفت : فلانى ، ترمز بريده است ، چه بكنم ؟ ماشين را به كوه بزنم يا به دره بياندازم ؟ در آن موقع به يادم آمد كه مسلمانها، در مواقع سخت ، متوسل به ابوالفضل عليه السلام مى شوند.
لذا من نيز يكمرتبه گفتم : يا ابوالفضل مسلمانها بفريادم برس ! و ديگر نفهميدم .
موقعى كه چشم باز كردم ، ديدم راننده ته دره سقوط كرده و يك طرف ماشين چند تكه شده است . به خود گفتم : من هم بايد دست و پايم قطع شده باشد. دستم را حركت دادم ، ديدم سالم است ! پاهايم را تكان دادم ، ديدم سالم است ! حركت كردم ؛ ديدم من روى تخته سنگ بوده و فقط انگشت كوچك دست راستم خراشى برداشته است . سوار ماشين شدم و به تهران آمدم و به خانه رفتم . در يك اطاق نشستم و فكر كردم اين ابوالفضل كيست كه مرا نجات داد، والا من هم مثل راننده بايستى چند تكه شده باشم ؟! مدت چند روز غذا درست نمى خوردم و فقط در اين فكر بودم كه من بايستى به دين ابوالفضل عليه السلام درآيم . پدر و مادر و زنم مى آمدند و به من مى گفتند: برخيز برو سر كار، زن و فرزند تو نان مى خواهند چرا خودت را مثل ديوانه ها در اطاق حبس كرده اى ؟! به آنها گفتم : تا من اين ابوالفضل عليه السلام را نشناسم و به دين او درنيايم ، سر كار نمى روم !
از خانه بيرون آمدم . به درب يك يك مساجد مى رفتم و با پيشنماز آن صحبت مى كردم و شرح حالم را مى گفتم ، مرا حواله به مسجد و پيشنماز ديگرى مى داد. هر جا رفتم كسى حرفم را نپذيرفت . تا آنكه روزى مثل ديوانه ها در خيابان سپه قدم مى زدم ، نزديكيهاى توپخانه به فردى معمم برخوردم كه عمامه اى مشكى داشت . جلوى او را گرفتم و شرح حالم را براى او گفتم و افزودم نم پيش هر پيشنمازى رفتم مرا به ديگرى حواله داده و جواب مثبتى به من نداد، نمى دانم چه كنم ؟ آن آقا گفت : بيا با هم به قم برويم . رفتيم ناصرخسرو، سوار اتوبوس شديم و به قم آمديم . مرا به درب مدرسه فيضيه آورده و گفت : اينجا بمان . اولين طلبه اى كه بيرون آمد جلوى او را بگير و شرح حالت را بگو. او ترا مى برد. من مى روم عمه ام را زيارت كنم ، بر مى گردم ، اگر كسى ترا نبرده بود خودم ترا مى برم . ايستادم تا طلبه اى جوان بيرون آمد. ماجرا را براى او شرح دادم . او مرا به منزل مرجع مسلمين برد و به دست آيت الله العظمى گلپايگانى به دين اسلام مشرف شدم و اكنون نيز ايشان را به اينجا فرستاده است تا ختنه بشوم و از اينجا كه مرخص شدم مجددا به خدمتشان برسم .
185. من ابوالفضل العباس عليه السلام هستم ، آمدم حقى كه بر ما پيدا كرده اى اداكنم !
حجة الاسلام والمسلمين ، جناب آقاى حاج شيخ محمد شريف رازى ، كه از شاگردان درس اخلاق مرحوم آية الله حاج شيخ محمدتقى بافقى مى باشند و كتب ارزشمندى چون آثار الحجة و گنجينه دانشمندان تاءليف كرده اند، نقل مى فرمودند كه :
13. استادمان مرحوم آقاى بافقى ، به خادمش آقاى حاج عباس يزدى دستور داده بود كه شبها در خانه را باز بگذارد و مواظب باشد كه اگر ارباب حوائج مراجعه كردند به آنها جواب مثبت بدهد. حتى اگر لازم شد در هر موقع شب كه باشد او را بيدار كند تا كسى بدون دريافت جواب از در خانه او برنگردد.
آقاى حاج عباس يزدى نقل مى كند كه ، نيمه شبى در اطاق خودم كه در كنار در حياط منزل آقاى حاج شيخ محمدتقى بافقى بود خوابيده بودم . ناگهان صداى پايى در داخل حياط مرا از خواب بيدار كرد. من فورا از جا برخاستم . ديدم جوانى وارد منزل شده و در وسط حياط ايستاده است . نزد او رفتم و گفتم : شما كه هستيد و چه مى خواهيد؟ مثل آنكه نتوانست فورا جواب مرا بدهد. حالا يا زبانش از ترس گرفته بود و يا متوجه نشد كه من زبان فارسى به او چه مى گويم (زيرا بعدها معلوم شد كه او اهل بغداد است و عرب است ) ولى مرحوم آقاى بافقى قبل از آنكه او چيزى بگويد از داخل اطاق صدا زد كه : حاج عباس ، او يونس ارمنى است و با من كار دارد. او را راهنمايى كن كه نزد من بيايد.
من او را راهنمايى كردم . او به اطاق آقاى بافقى رفت . مرحوم آقاى بافقى وقتى چشمش به او افتاد بدون هيچ سؤ الى به او فرمود: احسنت ، مى خواهى مسلمان شوى ؟! او هم بدون هيچ گفتگويى به ايشان گفت : بلى ، براى تشرف به اسلام آمده ام .
مرحوم آقاى بافقى ، بدون معطلى ، بلافاصله آداب و شرايط تشرف به اسلام را به ايشان عرضه نمود و او هم مشرف به دين مقدس اسلام شد. من كه همه جريانات برايم غيرعادى بود، از يونس تازه مسلمان سؤ ال كردم كه جريان تو چه بوده و چرا بدون مقدمه به دين اسلام مشرف گرديدى و چرا اين موقع شب را براى اين عمل انتخاب نمودى ؟! گفت :
من اهل بغدادم و ماشين بارى دارم و غالبا از شهرى به شهرى بار مى برم . يك روز از بغداد به سوى كربلا مى رفتم ، ديدم در كنار جاده پيرمردى افتاده و از تشنگى نزديك به هلاكت است . فورا ماشين را نگه داشتم و مقدارى آب كه در قمقمه داشتم به او دادم . سپس او را سوار ماشين كردم و به طرف كربلا بردم . او نمى دانست كه من مسيحى و ارمنى هستم ، وقتى پياده شد گفت : برو جوان ، حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام اجر تو را بدهد!
من از او خداحافظى كردم و جدا شدم . پس از چند روز بارى به من دادند كه به تهران بياورم . امشب سر شب به تهران رسيدم و چون خسته بودم خوابيدم . در عالم رؤ يا ديدم در منزلى هستم و شخصى در آن منزل را مى زند. پشت در رفتم و در را باز كردم . ديدم شخصى سوار اسب است و مى گويد من ابوالفضل العباس عليه السلام هستم ، آمده ام حقى كه بر ما پيدا كرده اى ادا كنم . گفتم : چه حقى ؟! فرمود: حق زحمتى كه براى آن پيرمرد كشيدى . سپس اضافه كرد و گفت : وقتى از خواب بيدار شدى ، به شهر رى مى روى و شخصى ترا بدون آنكه تو سؤ الى كنى به منزل آقاى شيخ محمدتقى بافقى مى برد. وقتى نزد ايشان رفتى به دين مقدس اسلام مشرف مى گردى . من گفتم : چشم قربان ، و آن حضرت از من خداحافظى كرد و رفت .
من از خواب بيدار شدم و شبانه به طرف حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام حركت كردم . در بين راه آقايى كه با من تشريف مى آورند. ايشان بدون اينكه چيزى از وى سؤ ال كنم مرا راهنمايى كردند و به اينجا آوردند و چنانكه ديدى من مسلمان شدم .
وقتى ما از مرحوم آقاى حاج شيخ محمدتقى بافقى سؤ ال كرديم كه شما چگونه او را مى شناختيد و مى دانستيد كه او آمده است كه مسلمان بشود؟ فرمود: آن كسى كه او را به اينجا راهنمايى كرد، يعنى حجة بن الحسن عليه السلام ، به من هم فرمودند كه او مى آيد و چه نام دارد و چه مى خواهد.(330)

next page

fehrest page

back page