چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام
جلد اول
شامل : ۲۴۰ كرامت از آن حضرت نسبت به : شيعيان ، اهل سنت ، مسيحيان ، كليميان و زرتشتيان

على ربانى خلخالى

- ۱۷ -


44. آقايى سراغ مريض شما را مى گرفت  
آقاى جواد تبرائى ، معلم آموزش و پرورش قم ، طى مرقومه اى چنين نوشته اند:
سپاس بيكران خداوندى را كه ما را از نيستى به هستى آورد. اين بنده سراپا تقصير به پيشگاه ايزد منان ، جواد تبرائى ، معلم آموزش و پرورش شهرستان قم مى باشم . مطالبى را كه در زير از نظر خوانندگان عزيز مى گذرد در مورد معجزه حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام ، بزرگ پرچمدار صحراى كربلا، مى باشد، چون او يكى از بندگان بزرگ الهى است ، زيرا با مردانگى و شجاعت بى نظيرش نهال دين اسلام را در بدترين لحظات تاريخ آبيارى نمود.
اما مطلب مورد نظر: خانم اين جانب در مهر ماه 1370 شمسى يك ناراحتى زنانه پيدا كرد كه مجبور شد عمل جراحى انجام دهد. عمل بخوبى انجام شد و پس از چند روز اقامت در بيمارستان به منزل آمد، ولى چند روزى از آمدن به منزل نگذشته بود كه يكمرتبه فرياد زد پايم سياه شده است . بلا فاصله او را نزديك دكتر جراحش برديم ، ايشان گفتند: خون در پاى ايشان لخته شده و خطرناك است ، هر چه سريعتر او را به يك پزشك قلب برسانيد. فورا او را نزد دكتر قلب برديم و ايشان ، با فوريت پزشكى ، نامبرده را در بيمارستان شهيد بهشتى قم ، بخش سى ، سى ، يو بسترى نمود. ساعت 10 شب بود.
پس از بسترى شدن ، بنده به منزل آمدم ديدم بچه ها خيلى ناراحتند و گريه مى كنند. در دل توسلى به قمر بنى هاشم عليه السلام پيدا كردم و با خود گفتم كه در محرم آينده در هيئت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام (در محل خودمان در نطنز، كوى مزرعه خطير) شب تاسوعا شام مى دهم . هنوز چند روز از اين قرار نگذشته بود كه ديدم از نطنز زنگ زدند و گفتند: يكى از بستگان ، خواب ديده است كه در خواب ، آقايى سراغ مريض شما را مى گرفت و آدرس مى خواست كه برود به او سر بزند.
خلاصه بعد از چند روزى دكتر مريض ما را مرخص نمود و روز بروز بهبودى حاصل ميشد تا روز وعده ما رسيد، يعنى محرم روز هشتم محرم سال 1371. مشغول تهيه شام شديم . در ساعت 5/4 بعد از ظهر، وقتى مشغول پختن غذا بوديم ، يكى با روحيه اى ناراحت آمد و گفت : خانم شما پايش درد عجيبى گرفته است . من سراسيمه به منزل آمدم ، ديدم درست است اما چون من خودم را يكى از نوكران اين خانواده هستم ، پيش ‍ خود گفتم امروز مى خواد يكى از مطالبى را كه خود گاهى در هئيت مى گويى برايت اتفاق بيفتد. به همسرم گفتم : شما ناراحت نباشيد، من مى روم تا بقيه غذا را آماده كنم .
در موقع برگشتن به جايگاه هيئت ، در بين راه به خداى توانا عرض كردم : خدايا، به بزرگ پرچمدار صحراى كربلا قسمت مى دهم كه نگذارى آبروى من و ايشان در خطر باشد. در راه اين زمزمه را داشتم ، تابه پاى ديگهاى غذا رسيدم . پس از اتمام كار و تهيه غذا، مجددا به منزل برگشتم . اذان مغرب را گفته بودند، ديدم همسرم بسيار خندان و خوشحال است . گفت : شما برويد مشغول باشيد، الحمدالله حالم خوب شد و خودم نيز به هيئت مى آيم .
خدا را سپاس مى گويم كه از آن روز به بعد، با معجزه قمر بنى هاشم عليه السلام پاى ايشان شفا گرفته و ديگر هيچ گونه ناراحتى ندارد.
45. معجزه ماه بنى هاشم عليه السلام را من به چشم خود ديدم !  
آقاى تبرائى افزوده اند:
اما مطلب دوم ، كه در روز 11 فروردين ماه سال 1372 برايم اتفاق افتاد، بسيار جالب بود و در اين مرحله عينا معجزه ماه بنى هاشم عليه السلام را با چشم خود ديدم . در ساعت 5 بعد از ظهر روز مزبور از مسافرت ، به قم برگشتيم . همه اعضاى خانواده ، جز پسر بزرگم ، همراه من بودند. وقتى به درب منزل رسيديم ، ديديم در بسته است و لذا به منزل پدر عيالم رفتيم . آنها اصرار كردند شام را بايد اينجا بمانيد و ما هم قبول كرديم . اما بعد از صرف شام ، يكمرتبه قلبم الهام شد زود به منزل مراجعه كنيد. از جا برخاستم و همراه خانواده ، به اتفاق آمديم به منزل .
وقتى درب حياط را باز كردم ، ديدم درب ساختمان باز است و همه برقها روشن مى باشد. به همسرم گفتم : مواظب بچه ها باش كه دزد داخل خانه است . خلاصه ، پس از آماده شدن ، وارد ساختمان شدم كه ديدم دزد از داخل منزل به بيرون پريد. ناگهان فرياد زدم يا اباالفضل ، كه ديدم دزد سر جايش خشكش زد و بالافاصله تسليم شد و او را به آگاهى تحويل داديم . بعدا معلوم شد وى تا پيش از سرقت خانه ما، پنجاه فقره دزدى داشته و هيچ جا بجز در منزل ما، گير نيفتاده است ، كه اين هم از الطاف الهى و به بركت نام قمر بنى هاشم عليه السلام بود.
اين دو جريان را نوشتم كه خوانندگان عزيز بدانند ما شيعيان مولا امير المؤ منين على عليه السلام هر چه داريم از خداوند به بركت خانواده نبوت و ولايت به ما عطا فرموده است و لذا بايد هميشه در تمام امور خدا را به يارى بطلبيم واز ائمه معصومين استمداد بجوييم .
46. يا اباالفضل عليه السلام شفاى پسرم را از تو مى خواهم !  
حجة الاسلام والمسلمين جناب آقاى شيخ ابوالفتح الهى نيا تهرانى در تاريخ 15/11/72 مرقوم داشته اند:
در سال 1370 شمسى هجرى با عده اى به حج بيت الله الحرام مشرف شديم .
زائرى كه از نظر سر و وضع ظاهرى تناسبى با اين سفر نداشت توجه مرا به خود جلب كرد. با خود گفتم چرا به اين سفر آمده است ؟ پس از زيارت حضرت ختمى مرتبت و فاطمه زهرا و ائمه بقيع - صلوات الله عليهم اجمعين - و احرام و رسيدن به مكه معظمه و انجام عمره و تمتع ، ديدم آقا دگرگون شده است ؛ لاجرم انس بيشترى با هم پيدا كرديم . وى كرامتى از حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام برايم نقل كرد كه ذيلا تحرير مى گردد. او گفت :
با اينكه پدر بزرگ بنده ژنرال كنسول رضا شاه در تفليس بود و زندگى مرفهى داشت ، ولى روزگار بازيگر زندگى پسر او را خراب كرد، به گونه اى كه ما با سه عمويم در يك خانه چهار اطاقه اجاره اى زندگى مى كرديم . در ميان اين چهار خانوار، زندگى ما از همه بدتر بود. من از كسالت فتق رنج بسيار مى بردم و بدون فتق بند، هرگز يك قدم هم نمى توانستم راه بروم . حتى در حمام وقتى فتق بندم را باز مى كردند ديگر قدرت نداشتم قدم از قدم بردارم . فقر مادى همراه با اين كسالت ، خانواده مرا بسيار ناراحت كرده بود.
عموهايم عازم زيارت كربلا شدند، ما هم خواستيم همراه آنان حركت كنيم ولى به علت بى پولى مورد ملامت قرار گرفتيم . مادرم هر طور بود با آنها همراه شد.
هنگام حركت ، پدرم گفت : پسر سه حاجت براى من از خدا بخواه ؛ پول و منزل و ماشين . به هر حال ، با زحمات فراوان به كربلاى معلى رسيديم و پس از زيارت حرم مطهر، ابتدا مادرم فتق بند مرا باز كرد و با چشم گريان گفت : يا اباالفضل عليه السلام ، من ديگر اين فتق بند را نمى بندم و شفاى پسرم را از تو مى خواهم . من متحير شدم و با كمال تعجب ديدم قادر به حركت هستم . خودم را به كنار ضريح رساندم و با دستهاى كوچك شبكه هاى ضريح را گرفتم و سه حاجت پدرم را بيان نمودم . ديگر بماند كه در كربلا هم به بى مهرى همراهان و توجه آن جناب مفتخر شديم .
وقتى به تهران برگشتيم ، ديدم پدرم ماشين خريده و پولدار شده ، به گونه اى كه ظرفهاى نقره تهيه كرده است . حدود پنجاه سال ، قبل ماشين سوارى و رانندگى فقط مال اشراف مملكت بود كه پدرم به آن رسيده بود و اين از كرامات جناب ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام بود كه شامل حال من و خانواده ام گشت .
47. با توسل نجات يافت  
حجة الاسلام والمسلمين آقاى سيد مهدى علوى بخشايشى ، صاحب تاءليفات كثيره و از علماى برجسته و مدرسين والامقام حوزه علميه قم ، نوشته اند:
حدود چهارده يا پانزده سالگى ، كه مشغول تحصيل علوم دينى و معارف اسلامى بودم ، در يك روز تعطيل با جمعى از دوستان براى آب تنى به رودخانه اى رفتيم . دوستانم شنا بلد بودند و از اينرو به جاهاى گود و عميق مى رفتند و شنا مى كردند، اما من چون شنا بلد نبودم در كنار رودخانه - كه عمق آب كم بود - مشغول شستشوى خود بودم ، كه ناگهان احساس كردم زير پايم خالى شد و آب از سرم گذشت . داشتم خفه مى شدم . مرگ را در برابر چشمانم مى ديدم و فهميدم كه چند لحظه بعد خواهم مرد.
فكرم كار نمى كردم و نمى دانستم چكار كنم . همچنان در آب غوطه ور بودم كه يكمرتبه به يادم قمر منير بنى هاشم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ، افتادم . به حضرتش ‍ متوسل شدم و عرض كردم : اى ابوالفضل ، من دارم غرق مى شوم ، به فريادم برس ! در اين هنگام احساس كردم كه سرم از آب بيرون آمد و ديگر فرو نرفتم . به اطراف نگريستم و چون از ترس زبانم بند آمده بود، نتوانستم دوستانم را صدا كنم . از اينرو با لكنت زبان و صداهاى بى معنى انان را متوجه كردم . آنها آمدند و مرا از آب بيرون آوردند.
از حسن اتفاق ، نوشتن اين كرامت حضرت ابوالفضل عليه السلام مصادف با ولادت پرشكوه برترين بانوى دو جهان ، پاره تن و ميوه دل پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ، همسر مؤ منان و مادر والاى امامان معصوم ، فاطمه زهرا سلام الله عليه بود.
48. مريض يرقان مزمن توسط حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام شفا داده شد!
حجة الاسلام والمسلمين آقاى شيخ حاج محمد على برهان طى نامه اى سه كرامت زير را مرقوم داشته اند:
1. خانواده اين حقير، مسمى به معصوم . برهانى ، در سال 1345 شمسى به مدت هفت ماه تمام به مرض يرقان مزمن مبتلا شده بودند، به طورى كه بارها به اطباى قديم و جديد مراجعه كرديم . اما هر چقدر معالجه و مداوا نموديم بهبودى حاصل نشد و كسالت و مريضى او بشدت بيشتر گشت . تا اينكه شبى خود اين حقير، بدون اطلاع همسر مريضم ، عريضه اى به حضرت ابوالفضل عليه السلام نوشتم و ان را در چشمه آب امامزاده محل در فريدن انداختم و شفاى او را از آن حضرت خواستم . خيلى مضطرب بودم ، چون كه دو بچه خردسال داشتيم . به هر حال ، خود مريضه مرقومه هم مكرر مى گفت : يا اباالفضل العباس عليه السلام ، تو به دادم برس و شفايم بده !
تا اينكه يك روز صبح كه براى خواندن نماز بيدار شدم ، ديدم به خواب رفته است و ديگر صداى ناله و ضجه و خلاصه صدايى همانند شبهاى قبل از او به گوش نمى رسد. پس از اداى نماز صبح ، مريضه نامبرده بيدار شد و مكرر صلوات مى فرستاد و مى گفت : قربان حضرت ابوالفضل عليه السلام بشوم كه شفايم داد. آثار يرقان بكلى از جسم او محو شده بود. آرى با سلامت كامل بلند شد و مشغول امور خانه دارى و سرپرستى بچه ها گرديد و غذا را با كمال ميل خورد.
از او پرسيدم : چطور شد كه شفا گرفتى ؟ جواب داد: ديشب با نهايت اضطراب ، پى در پى صدا مى زدم يا اباالفضل العباس عليه السلام به دادم برس ، تا آنكه خوابم برد. در عالم خواب ديدم در بيابانى وسيع هستم كه منتهى مى شد به كنار دجله . آبى كه نهرى عريض و نهرى عريض و طويل بود و نخلهاى خرمايى هم در كنار آن ديده مى شد و افزون بر اين همه ، يك ساختمان خيلى بزرگ و عالى به چشم مى خورد كه دو طبقه بود و هر طبقه آن چندين اطاق داشت و عده زيادى جمعيت به دنبال يكديگر، يا اباالفضل گويان ، به سوى آن قصر باشكوه مى رفتند. من از آنها سؤ ال كردم كه شما كيستيد و كجا مى رويد و اين قصر از چه كسى است ؟ در پاسخ من گفتند: ما همه مريضيم و حاجتمنديم و گرفتارى داريم ، و اين قصر باشكوه هم شفا خانه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام است . الان هم خود آن حضرت به قصر تشريف آورده اند، و ما مى رويم دست به دامن آن حضرت بشويم . من هم در پى آن جمعيت به طرف آن قصر با شكوه به راه افتادم . به ايوان قصر كه رسيدم ، متحير و خسته حال و با شدت مرضى كه داشتم ، پيش خود گفتم : آيا آقا اباالفضل عليه السلام در اين طبقه پايين تشريف دارند يا در طبقه بالا؟ و باز مكرر مى گفتم : اى مولا و اى آقاى بزرگوار، اباالفضل ، يك نگاهى و توجهى هم به جانب من بفرماييد. من كه نمى دانم در كدام يك از اطاقهاى اين عمارت هستيد. بارى ، سرپله اى نشستم ، كه ديدم از ايوان طبقه دوم يك آقاى معمم و نورانى داراى عمامه سبز، از سر نرده هاى طبقه بالا خم شد و فرمود: من خودم اباالفضلم ، بيا از پله هعا بالا و به اطاق اول دست راست برو، يك خانم بزرگوارى هم انجا هست ، خدمت او باش تا بيايم شفاى ترا هم از خدا بخواهم .
من از پله ها بالا رفته وارد طبقه دوم شدم و داخل همان اطاق اول كه فرموده بود گشتم . ديدم خانمى مجلله و نورانى در آنجا نشسته است . به من فرمود: بيا داخل اطاق ، بنشين . به آن خانم سلام كردم و نشستم و عرض كردم : اى بى بى ، شما كيستيد؟ فرمودند: من ام البنين مادر اباالفضلم . چند روز است پسرم را نديده ام ، از بس كه مردم مريض و گرفتار به او مراجعه مى كنند. تو هم غصه مخور، همين حالا پسرم عباس مى آيد و ترا هم به اذن خدا شفا مى دهد.
چيزى نگذشت كه ديدم كه آن آقاى بزرگوار، يعنى حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ، تشريف آوردند و به مادرشان سلام كردند و فرمودند: مادر، نگران نباشيد كه چند روز است نزد شما نيامده ام ، از بس شيعيانمان گرفتارند و به من در خانه خدا متوسل مى شوند، من هم از جدم رسول الله صلى الله عليه و آله و پدرم على عليه السلام و مادرم فاطمه زهرا سلام الله عليه و برادرانم امام حسن و امام حسين عليه السلام در جلسات متعدد دعوت مى كنم تشريف مى آورند و براى شفاى مريضها و نجات گرفتاران و حاجتمندان دعا مى كنيم و خداوند متعال هم دعاهاى ما را در حق متوسلين به ما خانواده اجابت مى كند، و گرفتاريهاى آنها رفع مى شود و مريضها را شفا عطا مى فرمايد. سپس رو به من كرد و فرمود: بريا شما هم اى خانم (يعنى به مريضه اى كه عرض شد) در جلسه امروز دعا شد و خداوند به شما هم شفا عطا فرمود، نگران نباشيد!
نيز ديدم آن خانم بزرگوار، كه فرمود: من ام البنين سلام الله عليه هستم ، مثل پروانه به دور آن حضرت مى گرديد و از ملاقات با فرزندش اظهار خوشحالى مى كرد و مى فرمود: بله ، خداوند به بركت پسرم همه مريضها را كه با خلوص نيت و به او متوسل مى شوند شفا مى دهد؛ و در همان حال از نظرم محو شدند و من از خواب بيدار شدم ، به بركات و عنايات حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام خود را سالم و شفا يافته ديدم .
49. نذر حضرت ابوالفضل عليه السلام  
2. حقير در خرداد 1342 هجرى شمسى ، كه مصادف با ايام محرم بود، در تهران منبر مى رفتم . يكى از اين جلسات كه در آن منبر مى رفتم ، از ساعت 10 آغاز و در ساعت 12 ختم مى شد. در ميان اعضا و كارگردانهاى هيئت مزبور، شخصى به نام محمد بود كه نام خانوادگى او در خاطرم نيست ، وى كه اهل فريدن و مقيم تهران بود، خيلى عاشق امام حسين عليه السلام بود و علاقه زيادى به اقامه عزادارى براى حضرت سيدالشهداء عليه السلام داشت . بيشتر مرد و زن شيعه مقيم آن محل ، نذوراتى را كه براى عزادارى امام حسين عليه السلام داشتند به همو، كه مورد علاقه آنان بود، تحويل مى دادند.
شخص مذكور نقل مى كرد كه در يكى از قراى فريدن ، شخصى بود كه همه ساله يك گوسفند نر دوساله نذر حضرت ابوالفضل عليه السلام داشت و آن را ايام تاسوعا و عاشورا ذبح كرده و مردم عزادار را اطعام مى نمود. در يكى از سالها، گرگهاى گرسنه به گله گوسفندهاى آن قريه حمله مى كنند و چند گوسفند را مى درند و چند تا را هم با خود مى برند و چوپان نمى تواند جلوى گرگها را بگيرد. از جمله گوسفندهايى كه گرگها برده بودند يكى نيز همان قوچ 2 ساله نذرى وى بوده است . زمان مى گذرد و پس از 4 ماه از ان تاريخ محرم الحرام فرا مى رسد. با كمال شگفتى در همان غروب روز هشتم محرم اهالى روستا مى بينند گوسفند نذر مذكور، چاق و فربه و سالم ، با شتاب از سمت بيابان به درب خانه صاحب خود مى آيد و داخل جايگاه گوسفندان مى شود! با اينكه از پيدا شدن آن حيوان ماءيوس شده و هر چقدر هم گشته بودند نتيجه نگرفته بودند! سرانجام ، همان شب تاسوعا گوسفند را ذبح كردند و به نذرشان عمل كردند.
50. حضرت ابوالفضل عليه السلام به ديدن شماها تشريف آورده اند!  
3. اين حقير در سال 1336 يا 37 شمسى ، كه جواز سفر به عتبات مقدسه مبلغ پانزده تومان بود، بعد از دهه محرم به اتفاق يك نفر زائر از طريق خرمشهر با موتور آبى به حله و از آنجا به نجف اشرف و ساير اعتاب مقدسه (كربلا، كاظمين ، سامرا) مشرف شديم . مدتى را به قصد زيارت ، خصوصا در كربلاى معلى ، مانديم و پس از زيارت امام حسين عليه السلام يا حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام به نماز جماعت مرحوم آيت الله العظمى آقاى آميرزا مهدى شيرازى - طاب ثراه - و هكذا به نماز جماعت مرحوم آية الله زاهد آقاى شيخ محمد على سيبويه - رحمة الله - حاضر شديم . يك روز كتابى را كه تاءليف مرحوم آقاى سيبويه بود مطالعه مى كردم ، ديدم ايشان مرقوم فرموده اند كه :
كاروانى از ايران به قصد زيارت به كربلا آمده بود كه يك نفر روحانى نيز به نام ملا عباس ‍ آن را همراهى مى كرد. ملا عباس ، كه خيلى اهل ولاء و داراى خلوص نيت بود، نقل كرد كه ، در همان روزى كه به كربلا وارد شديم و به زيارت حضرت امام حسين عليه السلام و حضرت ابوالفضل عليه السلام رفتيم ، شب آن روز در عالم رؤ يا ديدم آقايى با نوكر و نفرات دارند به اطاق ما تشريف مى آورند. پرسيدم اين آقا كه جلو همه مى آيند و آن قدر نورانى هستند كيستند؟ ديدم يكى از همراهانش ، كه گويا از اصحاب امام حسين عليه السلام بودند، گفت : اين آقا همه كاره دربار امام حسين عليه السلام ، حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام هستند كه به ديدن شماها تشريف آورده اند.
من از جا بلند شدم و به استقبالشان رفتم و عرض كردم : آقا، ما چه قابليتى داريم كه شخصيتى مثل شما بزرگوار و همراهان محترمتان به ديدن ما بياييد و زحمت بكشيد؟! فرمودند: شما شيعيان و محبين ما هستيد و خيلى در نزد ما احترام داريد. من و اين اصحاب برادرم ، به امر برادرم امام حسين عليه السلام به ديدن زوارمان مى آييم و سر چهار فرسخى كه مى خواهند به سرزمين كربلا وارد بشوند، حر بن يزيد رياحى را به استقبالشان مى فرستيم .
من از شدت خوشحالى و گريه شوق از خواب بيدار شدم و به رفقايم گفتم : ما بايد خيلى قدردانى كنيم از عنايات الهى كه نعمت ولايت و دوستى اهل بيت عليه السلام ، بويژه توفيق زيارت ائمه عراق عليه السلام و باالاءخص زيارت حضرت امام حسين عليه السلام و برادر رشيد و با وفايش حضرت ابوالفضل عليه السلام را به ما عطا فرموده است و قدر خودمان را هم بدانيم .
51. يا اباالفضل من بچه ام را از تو مى خواهم !  
حجة الاسلام والمسلمين ، حاج شيخ عبد الكريم شرعى ، خطيب تواناى حوزه علميه قم ، طى يادداشتى دو مورد از كرامات حضرت ابوالفضل عليه السلام را ذكر كرده اند:
1. اين كرامت حضرت ابوالفضل باب الحوائج عليه السلام را از مرحوم حجة الاسلام والمسلمين حاج شيخ على اكبر تربتى ، واعظ پر سوز و با اخلاص ، شنيدم و زمانى كه خود اين جانب آن را در كاشان بر سر منبر نقل كردم ، بعضى از پيرمردان كه مستمع بودند تاءييد كردند و گفتند ما هم حضور داشتيم . مرحوم تربتى نقل مى فرمود:
در كاشان خيابانى را جديدا احداث كرده بودند و هنوز كف خيابان آماده نشده بود. دبستانى در آن منطقه تعطيل شد و بچه ها از آن خيابان عبور مى كردند. ناگهان نقطه اى فرو رفت و يكى از بچه ها زير خاك مدفون شد.
بچه هاى ديگر رفتند منزل آن مفقود را يافتند و خبر دادند. مادر بچه تا شنيد كه فرزندش به زير زمين فرو رفته ، نگاهى به پرچم هيئت اباالفضل ، كه درب منزل نصب شده بود انداخت و با دل سوخته اى گفت : يا اباالفضل ، من بچه ام را از تو مى خواهم (در شهر كاشان هيئت اباالفضلى عليه السلام زياد است و قرار بوده آن شب هيئت به منزل آنها بيايد)
تا بزرگترها و سايل لازم را آماده كرده و به كند و كاو و جستجو پرداختند مدت زيادى طول كشيد. احتمال آنكه بچه در چاهى افتاده باشد يا زير آوار جان داده باشد زياد بود. اما پس ‍ از مدتى كند و كاو و خاكبردارى ، ديدند بچه زير زمين در حفره اى مانند زير پله اى سالم نشسته است ! بيرونش آوردند و از او پرسيدند چه شد؟ گفت :
وقتى در زمين فرو رفتم ، نفس كشيدن برايم مشكل بود، چون خاك و غبار در حلقم رفته بود. فضا تاريك بود و وحشت مرا گرفته بود؛ داشتم مى مردم . ناگهان آقا و خانمى در نظرم ظاهر شدند؛ آقايى نورانى با لباسى كه روى دوش انداخته بود به من گفتند: پسرم نترس ، ما نزد تو هستيم تا پدر و مادرت ترا بيرون بياورند. همچنين پرسيدند: چيزى نمى خواهى ؟ گفتم : بسيار تشنه ام . آقا از آن خانم خواستند به : آب داد به لبم چيزى كشيد و تشنگيم برطرف شد (ترديد از نويسنده است ) تشنگيم رفع شد، قلبم آرام گرفت ، ترسم برطرف شد، نفسم آزاد شد. با خود فكر كردم چرا آقا خودش به من آب نداد؟
جناب شرعى در خاتمه افزوده اند:
من مى گويم اگر اين آقا پسر از آقا همين مطلب را مى پرسيد، آقا چه جوابش مى دادند؟ لابد مى گفتند: پسرجان ! من دستهايم را در راه امام حسين عليه السلام داده ام .
52. ما همه وسيله ايم ، شفا دهنده كس ديگرى است !  
2. آقاى جليل تاج الدينى (داماد آقاى رضوانى ) ساكن خيابان چهار مردان قم كه از افراد متدين و مورد وثوق مى باشد برايم نقل كرد:
دخترى داشتم حدودا 4 ساله از بالاى نور گير به زمين افتاد و در اثر ضربه اى كه ديد، حالش وخيم شده و سه شب در بيمارستان نكويى بسترى گرديد.
پزشكان گفتند: بايد وى را به تهران ببريد. او را به تهران برده و در بيمارستان بوعلى بسترى كرديم . من به رئيس بخش التماس كردم و گفتم : آقاى دكتر، اول خدا؛ دوم شما. او گفت : علم و دين فرق دارد! دلم شكست ، اما من متوسل به عنايات غيبى بودم . دخترم حالتى متغير داشت . چند روز گذشت .
يك شب ، آن قدر حالش بد شد كه ديگرى اميدى به بهبودى او نمى رفت . من تا ساعت 10 شب در بيمارستان بودم و بعد مادرش بالاى سر او مانده و من به منزل آمدم . در اطاقى تنها دو ركعت نماز خواندم . كنار اطاق ، يك پوستر اباالفضل عليه السلام بود. نگاهم به وى افتاد، به گريه افتادم و گفتم : آقا جان ، شما باب الحوائجيد، كارى كنيد، از خدا بخواهيد بچه ام به من برگردد. همين طور كه اشك مى ريختم و تضرع مى كردم نمى دانم چه موقع شب بود كه به خواب رفتم .
در خواب ديدم روى تپه اى نشسته ام و نورى از دور به من نزديك مى شود. نزديك آمد؛ اسب سوارى بود. به من كه رسيد گفت : چرا اينجا نشسته اى ؟ گفتم بچه ام مريض است و در بيمارستان خوابيده . گفت : بلند شو برو، بچه ات خوب شده است ! گفتم : شما از كجا مى آييد؟ گفتند از تركيه به ايران مى آيم و مى روم ، و رفت . پس از چند لحظه برگشت و گفت : چرا هنوز اينجا نشسته اى ؟ برو بچه ات خوب شده . گفتم آقا بچه ام خيلى حالش ‍ وخيم است ، ديگر اميدى به خوب شدنش نيست . باز گفت : برو بچه ات خوب شده . باز سوار نور شد و رفت و من از خواب بيدار شدم . گريه ام گرفت .
نزديك صبح بود. صبر كردم ، نماز خواندم و به بيمارستان آمدم . از خانمم حال بچه را پرسيدم ، گفت : از نزديكيهاى صبح حالش بهتر شده است . گفته گرسنه ام ، نان و پنير و آب مى خواهم . همسرم همچنين گفت : من خواب ديدم ، شما در حسينيه اى در قم سينه مى زنيد. فهميدم عنايتى شده است . دكترها دستور آزمايش و عكسبردارى دادند. جواب همه خوب بود و از ضايعات و ناراحتيهاى قبلى خبرى نبود. دكترها گفتند چه كردى كه بچه ات خوب شده ؟! ماجرا را گفتم ، همه به گريه افتادند و گفتند: ما همه وسيله ايم ، آن كس كه شفا مى دهد كس ديگرى آن . بچه ام شفا كامل گرفت .
53. ترك قفقازى از اعتياد به چاى نجات يافت !  
مرحوم آيت الله حاج شيخ مرتضى حائرى - رضوان الله عليه - (متوفى 24 ج 2 سال 1406 ق ) در ضمن شرح حال پدرشان ، مرحوم آية الله العظمى شيخ عبدالكريم حائرى ، (متوفى سال 1355 ق ) از قول ايشان نقل كرده اند كه مى فرمود:
شخصى از اشراف قفقاز ميهمان ميرزاى شيرازى شده بود. وى ، كه به علت ظلم شيخ عبيدالله مهتدى در قفقاز به سامرا آمده و در خانه ميرزاى شيرازى بزرگ ميهمان بود، خيلى چاى مى خورد به حدى كه چايخانه منزل ميرزا، او ار اشباع نمى كرد! هنگام افطار مى رفت منزل حاج ميرزا اسماعيل ، پسر عموى ميرزاى شيرازى كه اخو الزوجه مرحوم ميرزا بود، و در آنجا چند جام چاى آماده بود. يك روز هنگام غروب ، ترك فوق الذكر به منزل حاج ميرزا اسماعيل مى رود. آنها از وى غافل شده و همگى از منزل بيرون رفته بودند. حتى نوكرها نيز در منزل نبودند. شخص قفقازى ترك اعيان منش ، در هواى گرم تابستان و زبان روزه ، دچار حالت غشوه و بيهوشى مى شود و در همان حالت غشوه و بيهوشى ، سوارى را مى بيند كه در همان عالم درك مى كند وى حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام است . ايشان به ترك مزبور جامى مى دهد، او آن را مى گيرد و مى آشامد و به هوش مى آيد، و پس از آن ديگر براى هميشه از چاى سير مى شود.
مرحوم آيت الله حاج شيخ عبدالكريم حائرى مى گويد: من قبل از اين جريان ، ديده بودم كه چاى منزل ميرزا شيرازى كفاف ايشان را نمى كرد، ولى بعد از آن اصلا به چاى لب نمى زد. (298)
54. دست نياز به دامن قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام  
حجة الاسلام والمسلمين جناب آقاى شيخ محمد هادى امينى ، فرزند فاضل و دانشمند مرحوم آيت الله حاج شيخ عبدالحسين امينى قدس السره (متوفى روز جمعه 28 ربيع الثانى 1390 ه‍ ق مطابق سال 1350 شمسى هجرى ) صاحب كتاب شريف الغدير، مرقوم داشته اند:
بانو زهرا بيگم ، دختر حاج احمد آقا، فرزند شيخ محمد قلى تسويجى هندى ، متوفى به سال 1390 ه‍ از بانوان شاعر و اديب و فاضل بوده و در شعر خود (مخلص ) تخلص ‍ مى كرده است . وى در نجف اشرف متولد شد و پس از فرا گرفتن مقدمات ادبيات نزد پدرش به سال 1343 ه‍ به هند مسافرت كرد و از طرف وزارت آموزش و فرهنگ آن كشور ماءمور به تعليم زبان فارسى شد و در مدارس به تدريس پرداخت .
مع الاءسف ، در آنجا با مشكلاتى روبرو گشته و فرزندان خويش را از دست داد و علاوه بر آن بيماريهاى گوناگونى نصيب او گرديد.
ازينروى متوسل به وجود قمر بنى هاشم حضرت ابوالفضل عليه السلام گرديد و دست نياز به دامن آن حضرت زد. در پى اين امر، پس از چند روز بيماريهايش بر طرف مى شود و خدا اولادى به او مى دهد و از چنگال مشكلات و گرفتاريها نجات مى ياب . شاعره مزبور به عنوان عرض سپاس به محضر حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام مرثيه اى در سوگ و مصيبت وى مى سرايد كه در ديوان وى چاپ شده است . قصيده مزبور به قدرى مشهور و معروف بوده و مورد توجه دوستان اهل بيت قرار دارد كه در عراق و ايران ، همه جا به منظور استجابت دعا و بر آوردن حاجات خوانده مى شود.
قصيده اين بانوى خير و صلاح و عفت و تقوا، كه سبك سينه زنى خوانده مى شود جهت استفاده عموم درج مى گردد، و به خوانندگان توصيه مى شود كه در حوائج و گرفتاريهاى خويش ان را فراموش نكنند:
نوحه حضرت ابوالفضل عليه السلام  
ياور شاه شهيدان چون به ميدان بلا
دست پاكش شد جدا
آسمان بگريست بر حال شهنشاه هدى
ليك خونينش بكا
حضرت ختم النبيين بر كشيد از دل فغان
در بهشت جاودان
گفت نور هر دو عينم شد غريب و مبتلا
در زمين كربلا
مرتضى اندر عزاى آن دل آرام رشيد
صيحه از دل بر كشيد
از حسن هم شد بلند افغان و بانگ وا اخا
زد بر سر خير النسا
چون ز زين افتاد، افغان بركشيد آن محترم
سوى شاه بى حشم
رس به دادم از شكست دست افتادم ز پا
اى به عالم مقتدا
جان بر لب و چشمم بود در انتظار
اى امين كردگار
بر سرم بگذر به پايت جان خود سازم فدا
آرزو باشد مرا
ناله يا مستغاث آن عزيز بو تراب
باكمال اضطراب
شد چو مسموع شهنشاه ديار كربلا
هوش رفت او را ز جا
شد جهان تاريك در چشم امير خافقين
يعنى آقايم حسين
دست زد بر پشت و گفتا قامتم امد دو تا
از فراقت يا اخا
حيف از ماه بنى هاشم كه شد غلتان به خاك
گشتم از داغش هلاك
هست بى نور جمالش محو از چشمم حسينا
تو گواهى اى خدا
شد سوار ذوالجناح ان شهسوار شرع دين
ذوالفقارش در يمين
جانب ميدان روان شد تاجدار هل اتى
چون هما اندر هوا
بود اندر جستجو شهزاده شاه نجف
اشكريزان هر طرف
تا كه آمد بر سر آن كشته راه خدا
آن امام رهنما
شد پياده از فرس با عالمى قم شاه دين
بر سر آن نازنين
سر نهادش روى زانو بوسته زد بر ديده ها
رفت آهش تا سما
گفتش اى روح روان و وى مرا آرام جان
وى ره بازويم توان
چون كنم بعد از تو با اين دشمنان بى حيا؟
خيز و يارى كن مرا
من به بالين تو و، خوش خفته اى بر روى خاك
اى شهيد سينه چاك
چون شد آخر رسم حرمتدارى اى شاه حيا
با برادر از وفا؟!
بس كه سلطان امم افغان و زارى مى نمود
ديده از هم بر گشود
گفتش اى جان جهان ، آتش مزن بر جان مرا
گريه كم كن سرورا
اشك مى بارى چنين از ديده اى فخر بشر
بر سر اين محتضر
مى شوم شرمنده من از حضرت خير النسا
و ز رسول كبريا
(مخلص ) مسكين ، دگر بس كن فغان و نوحه را
آه و سوز و گريه را
در صف خدمتگزاران داشتت رب علا
بهر شاه كربلا
55. كودك مرده زنده شد!  
حجة الاسلام والمسلمين جناب آقاى سيد محمود حسنى طباطبائى بروجردى دو كرامت از كرامات باب الحوائج ، قمر بنى هاشم عليه السلام ، ذكر كرده اند كه از ايشان تشكر مى شود:
1. از پدرم ، مرحوم مغفور حاج سيد ضياء الدين حسنى طباطبائى قدس سره شنيدم كه ايشان فرمودند: در دوران جوانى ، كه به قصد زيارت اعتاب متبركات عراق همچون مولى الموالى على عليه السلام و سالار شهيدان حضرت ابى عبدالله الحسين عليه السلام به آن ديار رفته بودم ، روزى به قصد زيارت قمر بنى هاشم عليه السلام همراه جمعى وارد صحن مطهر شديم .
ما عده اى زن و مرد بوديم كه مى خواستيم وارد حرم مطهر شويم . در ان روزها سيمهاى قطور برق در كنار صحن مطهر قرار داشت و چند سيم لخت برق با فاصله اى اندك از كنار هم مى گذشت . در عراق آن روزها تازه بادبادك آمده بود. چند طفل عرب تعدادى بادبادك داشتند و با هم بازى مى كردند. آنها دو عدد از اين بادبادكها را به هوا كرده بودند كه يك عدد آنها روى سيم برق گير كرده بود. يكى از اين بچه ها مى رود بالاى بام كه خم شود و باد بادك خود را بردارد، از بالاى بام بروى اين سيمها لخت افتاده و در آنجا خشك مى شود.
پدرم فرمودند: به چشم خود ديدم زنى اعرابى سراسيمه خود را به جلوى ايوان رسانيد و در حاليكه انگشت ابهام را به حالت تهديد حركت مى داد و فرياد مى زد و به ضريح حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام اشاره مى نمود، سخنانى گفت . سپس به سوى كودكت برگشت و جمعيت به دنبالش به راه افتاد. هنوز دو سه قدم فاصله بود تا به زير جنازه فرزندش كه بالاى سيمهاى برق بود برسد، كه ناگاه مثل اينكه كسى كودك را بردارد و جلوى مادر بر زمين بگذارد، كودك آن زن از بالا جلوى مادرش افتاد و شروع به فرار نمود، اما جمعيت به او مجال نداده و بر او هجوم آوردند و در مدت كوتاهى تمام لباسهاى اين كودك را تكه تكه گرديد و آنها را به عنوان تبرك بردند.
56. يا اباالفضل مسافران ، مرا از خواب بيدار كرد!  
2. راقم اين سطور (سيد محمود حسنى طباطبائى ) خود جريانى را كه اعجب از كرامت فوق است ، از راننده اى شنيدم . او مى گفت يك از شبها كه از جاده هراز عازم شمال بودم هنگامى كه اتوبوس را از گردنه بالا مى بردم ناخود آگاه خوابم برد.
وضع جاده ، به اين ترتيب بود كه بعد از صعود بر بالاى گردنه جاده شيب پيدا مى كرد و در دست مقابل سرازيرى گردنه ، در بسيار گودى وجود داشت كه بايد وسيله نقليه اى كه از بلندى سرازير مى شد، در انتهاى سرازيرى كاملا گردش به چپ كند و الا در دره سقوط مى كرد. راننده مزبور مى گفت : من كه به خواب رفته بودم يا اباالفضل مسافران مرا از خواب بيدار كرد، تا چشم باز كردم دستى بزرگ را ديدم كه گويا زير اتوبوس رفت و اتوبوس را بلند كرد و پايين دره سالم بر زمين گذاشت ! وى قسم ياد مى كرد كه حتى شيشه هاى اتوبوس هم در آن پايين دره سالم بودند!
جمعيت ، با سلام و صلوات از عنايات قمر بنى هاشم عليه السلام استقبال كرده و هر يك با زبانى از حضرت تشكر مى كرد. مسافرين با ماشينهاى مختلف از آنجا به سوى مقصدشان حركت كردند و ما پس از دو روز ماشين را با وسايل مختلف بالا آورديم .
دكتر گفت : حضرت عباس عليه السلام خوب عمل كرده است
حجة الاسلام والمسلمين آقاى حاج سيد جعفر مير عظيمى ، مؤ سس كتابخانه و مسجد حضرت ابوالفضل العباس در محله زند آباد قم مى باشند كه در جلد دوم اين كتاب شريف در باب مسجد و كتابخانه ياد شده مفصل بحث خواهد شد. ايشان چند كرامت را به شرح زير مرقوم داشته اند كه مى خوانيد:
1. روزى شخصى ، به نام قربان عروجى ، به مسجد ابوالفضل عليه السلام امد و يك انگشتر طلا داده و گفت : مال حضرت عباس عليه السلام است . او گفت : نذرى است و ماجرا را چنين توضيح داد:
شب سيخ كباب به چشم دخترم فرو رفت . وقتى او را به خدمت دكتر كرمانى چشم پزشك در قم بردم ، گفت : فردا بياوريد كه بايد عمل بشود.
از مطب دكتر به طرف منزل روانه شديم . مقابل مسجد كه رسيديم دخترم پرسيد بابا دكتر چه گفت ؟
گفتم : دخترم ، فردا چشم شما عمل خواهد كرد. دخترم به طرف مسجد توجه نموده و گفت : اى علمدار كربلا، اى ابوالفضل العباس عليه السلام ، مرا شفا بده كه فردا لازم به عمل جراحى نباشد، يك انگشتر طلا به مسجد شما تقديم مى دارم .
فردا وقتى به بيمارستان كامكار قم نزد دكتر رفتم ، وى دستور داد دختر را در اطاق عمل بى هوش كردند ولى وقتى چشم را دوباره معيانه كردند، خيلى با تعجب گفت : اين همان دختر است ؟!
گفتم : بلى . گفت : از ديشب تا به حال چه كرده ايد؟ گفتم : هيچ ! فقط شب وقتى كه از كنار مسجد حضرت ابوالفضل عليه السلام عبور مى كرديم ، متوسل به حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام شديم . دكتر كرمانى گفت : حضرت عباس عليه السلام خوب عمل كرده است !
58. آقا در عالم خواب ، آدرس اين مسجد را داد  
2. روزى ، جوانى از اراك يك فرش با دو هزار تومان پول ، به مسجد حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام آورد و گفت : من مريض بودم ، دكترهاى معالج گفتند شما ديگر صحت نمى يابيد، و من هم از همه جا نااميد شده و متوسل به حضرت ابوالفضل عليه السلام شدم . در خواب ، جمال زيباى حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام را زيارت كردم . حضرت فرمود: اين فرش و دو هزار تومان پول را براى مسجد حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام واقع در قم ، خيابان امامزاده ابراهيم ، ببر، من ترا شفا دادم .
وقتى از خواب بيدار شدم ديدم خوب شده ام ، و من اصلا اين مسجد را نمى شناختم ، خود آقا در عالم خواب به من آدرس اين مسجد را داد!
59. به بركت حضرت عباس عليه السلام بچه دار شد  
3. داستان سوم مربوط به شخصى به نام حاج رضا شفايى است كه مردى بسيار خوب و با تقوا مى باشد. يك سال پس از بازگشت از مكه معظمه ، با دوست عزيز جناب آقاى حاج على ، نهار به منزل ايشان رفتيم .
وقتى نهار صرف شد آقاى حاج على گفت : آقاى شفايى 10 سال است كه ازدواج كرده و بچه دار نشده است . در همينجا يك دعا در حق ايشان بكنيم . ما هم همانجا متوسل به ابوالفضل العباس عليه السلام شديم . همان سال خداوند به بركت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام يك دختر به ايشان عنايت فرمود.
60. حضرت عباس عليه السلام شوهرم را شفا داده است !  
4. در سال 1355 شمسى به حج واجب رفته بودم . در مدينه منوره ، شب جمعه در مسجد النبى صلى الله عليه و آله مشغول دعاى كميل بوديم كه حاجيه خانمى با گريه و ناله گفت : شوهرم رو به قبله است ، دكترهاى مدينه و دكترهاى ايران او را جواب گفته اند، اگر شوهرم بميرد من جواب بچه هايم را در ايران چه بگويم ؟! مى گفت و گريه مى كرد و از گريه اش همه را به گريه انداخت .
من به آن خانم گفتم : يك مسجد در قم وجود دارد كه به نام حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام نامگذارى شده است ، نذرى براى آن مسجد بكن . خانم گفت : اگر شوهرم خوب شد، من يك فرش براى آن مسجد مى دهم . روز بعد كنار قبرستان بقيع مشغول روضه بوديم ، كه يكمرتبه آن خانم با شوهرش آمدند و خانم گفت : حضرت عباس ‍ عليه السلام شوهرم را شفا داده است !
پس از بازگشت از مكه معظمه ، آنها يك فرش 12 مترى بافت كاشان براى مسجد حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام آوردند، كه حاليه در مسجد مزبور مورد استفاده نمازگزاران قرار دارد.
61. پرچمى به نام قمر بنى هاشم عليه السلام  
حجة الاسلام والمسلمين جناب آقاى سيد جعفر طباطبايى شندآبادى فرمودند:
در ماه مبارك رمضان سال 72 شمسى ، در يكى از قراى جاده قزوين - رشت ، كه به گردنه كوهين معروف است ، مشغول تبليغ بودم . يكى از اهالى انجا، به نام حاج تقى غفورى ، نقل كردند:
در اواخر سلطنت پهلوى اول (كه وسايل حمل و نقل بين شهرها منحصر به ارابه بود كه به اسب مى بستند) از شهرستان ابهر به زنجان گندم بار كرديم و از آنجا ماءمورين ما را به شهرستان ميانه فرستادند. وقتى كه در بين راه به كوه رسيديم ، ديديم كه در آنجا كوه به صوت دماغه جلو آمده و به لب رودخانه رسيده است . به طورى كه جاده باريك شده بود كه امكان عبور با وسيله مشكل بود. فكر كرديم كه به چه نحو بايد عبور كنيم ؟ يكى از رفقا گفت : گونيها را با ماسه پر كنيم بچنيم به طرف رودخانه ، تا چرخ ارابه روى گونيها قرار بگيرد و عبور آسان گردد.
پيشنهاد او را اجرا كرده و در حاليكه جلوى هر كدام از ارابه ها پرچمى به نام قمر بنى هاشم عليه السلام نصب كرده بوديم ارابه ها را حركت داديم . در حين عبور، ناگهان يكى از رفقا گفت : آن سوار كه در سينه كوه به ما نگاه مى كند مى بينيد؟ همگى گفتند: آرى ، جوان زيبايى سوار بر اسب سفيد ديده مى شد كه گويا يك سكويى در كوه بود و او در آنجا مستقر شده بود. وقتى آن چند ارابه را با موفقيت عبور داديم و وارد جاده شديم ، ديديم جوان بزرگوار از نظر غائب شد. معلوم گشت كه صاحب پرچم ، حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام ، ناظر عبور ما بوده است .
62. تنها كسى كه مى تواند دخترم را شفا دهد شما هستيد! 
مداح اهل بيت عصمت و طهارت عليه السلام در قم ، جناب آقاى حاج حسن كوچك زاده قناد نقل مى كند:
تقريبا 20 سال قبل براى زيارت عتبات عاليات به كربلا مشرف شدم . پس از زيارت امام حسين عليه السلام براى زيارت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام رفتم . وقتى كه از درب قبله وارد حرم مطهر حضرت شدم ، ديدم كنار ضريح جمعيت زيادى ايستاده اند. رفتم به طرف ضريح مطهر ببينم چه خبر است ؟
وقتى به ضريح مطهر نزديك شدم ، ديدم تمام مردم به نقطه اى توجه دارند كه خانمى زائر همراه دختر 14 يا 15 ساله خويش ايستاده و به نحوى با حضرت ابوالفضل عليه السلام گفتگو مى كند كه توجه تمام زائرين را به خود جلب كرده است و مردم از زيارت بازمانده اند و اين منظره را تماشا مى كنند. بنده از يك زن كربلايى پرسيدم اين زن به زبان عربى به آقا چه عرضه مى دارد؟
در جواب گفتند كه مى گويد: آقا جان ، من بيمارستانها رفته ام ، بلد بودم باز بروم ، تنها كسى كه مى تواند اين دختر مرا شفا بدهد شما هستيد؛ لذا من از اين خبر حرم بابركت شما بيرون نمى روم . دخترم را شفا بدهيد و گرنه وى را همينجا مى گذارم و مى روم .
به زن كربلايى گفتم : به آن مادر بگو دخترش را به زمين بنشاند، او كه سر پا نمى تواند بايستد. او گفت : الساعة يفكه . گفتم : يعنى چه ؟ گفت : الان خود آقا، بازش مى كند! ناگفته نماند كه برادرش هم در گوشه اى با حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام گفتگو مى كرد، ولى ما متوجه وى نبوديم . بارى ، طولى نكشيد كه يكدفعه از جا بلند شد و به مادرش گفت : يمه طوفى اختى . يعنى ، مادر خواهرم را طواف بده ، ناگهان توجهم به دختر جلب شد و ديدم وى كه قبلا آن همه ارتعاش و ناراحتى در دهن داشت ، حال از آن حال ارتعاش بيرون آمده است و برادرش زير بغلهايش را گرفته هى او را طواف مى دهد و خطاب به حضرت ابوالفضل عليه السلام مى گويد: يا اباالفضل اءشكرك ممنونين مرحبا بكم يا ابافاضل !
سپس آن جوان به بازار رفته و چند كيلو نقل گرفت و آمد به ضريح مطهر پاشيد و در حاليكه مردم هلهله مى كردند و او و مادرش زير بغل خواهر را گرفته بودند و مدام تشكر مى كردند از حرم مطهر خارج شدند. اين كرامت با عظمت را، كه دخترى مريض را به ضريح مطهر بسته بودند و او شفا گرفت ، من به چشم خود ديدم . شب 11 شعبان المعظم 1414 ه ق .

next page

fehrest page

back page