يكديگر بالضروره نتيجه ميشوند ، مثلا ذهن هستی را يك چيز می‏بيند و نيستی‏
را چيزی در مقابل آن كه از آن استنتاج ميشود ، مثلا ذهن هستی را يك چيز
می‏بيند و نيستی را چيزی در مقابل آن كه از آن استنتاج ميشود خلاصه اينكه‏
هگل ميتواند چنين حرفی بزند و بنابر اصل او ايرادی هم به او وارد نيست و
اگر اشكالی هست به همان اصل غلطش است .
ولی اين آقايان كه به آن اصل قائل نيستند و ذهن را انعكاس خارج‏
ميدانند و می‏گويند فلسفه ما فلسفه علمی است ، چطور ميتوانند بگويند
حركت معلول تضاد درونی است ؟ چطور ضدی كه بالقوه در شيئی هست از بطن‏
آن بيرون می‏آيد ، مثلا يك طبقه كه وجود دارد طبقه ديگر كه ضد آنست در
بطن آن رشد ميكند و جنگ و ستيز ميان آن دو در ميگيرد ؟
پس اگر قبول هم بكنيم كه جريان طبيعت بر اين اساس ( سه پايه‏ای )
هست [ كه قابل قبول هم نيست كه اصل كلی عالم چنين باشد ] باز تضاد
ديالكتيكی بايد با اصل حركت توجيه شود ، و باز حرف الهيون سرجای خودش‏
هست كه قانون اصلی عالم حركت است ولی اين حركت بر اين اساس است كه‏
شيئی با حركت بوجود می‏آيد ، با حركت كه بوجود آمد نطفه فنا و نيستی‏
خودش را در درون خودش رشد می‏دهد و بعد نفی ميشود و شيئی ديگر بوجود
می‏آيد و همچنين پس باز قانون اصلی حركت است و تضاد مسير آن و بايد ديد
حركت نيازمند به محرك هست يا نه پس باز تمام حرفهای الهيون سر جای‏
خودش باقی است و سر و صدای محرك درونی بيهوده و باطل است .