ماركس و فلسفه هگل :
اكنون ببينيم اين آقايان ( ماركسيستها ) چه میگويند ، اينها میگويند : ماركس منطق را از هگل گرفت و فلسفه را از ماديون قرن نوزدهم ، مخصوصا از يكی از معاصرانش به نام فوئر باخ . استالين در جزوه ماترياليست ديالكتيك میگويد : منطق هگل روی سر خودش ايستاده بود ، يعنی واژگون بنا شده بود ( در عين اينكه دستگاه خوبی بود ) ماركس آن را روی پايش قرار داد ، يا میگويد : ماترياليسم قرن نوزدهم جامد و مبتذل بود ، سطحی بود و چون تحرك در آن نبود ، ماركس آمد به آن روح و عمق دارد ، برای اينكه منطق متافيزيكی را از او گرفت و منطق ديالكتيك به آن داد . استالين طور ديگر تعبير میكند ، میگويد : ماركس پوستههای ايدهآليستی منطق هگل را دور انداخت و هستههايش را گرفت ، و همچنين ماترياليسم قرن نوزده را گرفت پوستههای متافيزيكيش را دور انداخت و هستههايش را نگهداشت . اكنون ماديالكتيكی را كه به قول اينها ديگر جنبههای ايدهآليستی ندارد در نظر میگيريم ( 1 ) . اينها میگويند : ماركس آمد پوستههای ايده آليستی فلسفه هگل را دور انداخت ، ناچار مسئله وحدت عين و ذهن را دور انداخت و اصالت را به عين داد . آن مسئلهای كه هسته مركزی فلسفه هگل بود و آن اينكه عليت مقولهايست كه در درون اين دستگاه قرار دارد ، و شناخت از راه استنتاج بايد صورت بگيرد نه از راه علت و معلول ، ماركس و پيروانش اين پوسته را هم دور انداختند . و باز گشتی به ما قبل هگلپاورقی : 1 - البته هگل به آن معنی كه قائل به ذهن باشد و منكر عين ، ايدهآليست نبودهايد آليست بودن هگل به اين معنی بود كه برای ذهن تبعيت از عين قائل نبود نه اينكه مثل ماركسيستها عين را اصل بداند و ذهن را انعكاسی از آن ، بلكه او برای ذهن و عين همدوشی و هم عنانی قائل شد و آنچه را كه در ذهن صورت میگيرد با آنچه را كه در عين صورت میگيرد يكی دانست ، در صورتی كه اينجور نبايد قائل شود ( از نظر غير ايدهآليستها ) او خيال كرده بود كه توجيه فلسفی عالم راه ديگری ندارد .