نظريه دكارت :
در نحلههای غربی كه فلسفه ارسطو از راه ابن سينا كم و بيش به آنجا رفته بود ، كم كم ، برای حركت نقش بيشتری در جهان قائل ميشدند ، منتهی در زمان دكارت در اين حد بود كه ميگفتند ماده و حركت را بمن بدهيد ، جهان را ميسازم ، يعنی بافت اين جهان از ماده و حركت تشكيل شده است ، و همه انواع ، ناشی از حركتهای مختلف ماده است . ولی دو عيب در اين حرف هست : يكی اينكه به دو چيز قائل است : ماده و حركت ، يعنی ماده در ذات خودش چيزی است و حركت چيز ديگر كه ماده با انواع حركات خودش ، انواع را در عالم ساخته است ، و در واقع اين نظريه مانند ذيمقراطيس اختلافها را سطحی و تأليفی ميداند . ولی چون دكارت روحی است ، علاوه بر ماده و حركت به روح هم قائل است كه با ماده و حركت قابل توجيه نيست ، ولی بجز روح انسانی ، همه عالم را جسم و حركت ميداند كه با تأليفهای مختلف انواع مختلف پيدا كردهاند . بعد از دكارت ، هرچه علوم پيشرفت كرد ، نقش حركت بيشتر جلوه كرد ، تا بجائی رسيد كه برای علم اين سؤال مطرح شد كه آيا غير از " موج " چيزی وجود دارد ؟ تا میرسيم به فلسفه هگل .نظريه هگل :
هگل با بيانی فلسفی [ بدون اينكه به علوم كاری داشته باشد ] رسيد به اينجا كه هستی عبارت است از " شدن " به بيانی كه مكررا گذشت . هستی اگر بطور مطلق در نظر گرفته شود ، به ضد خودش كه نيستی باشد منتهی ميشود ، و از تركيب ايندو " شدن " به وجود میآيد كه همه مقولات را در برميگيرد . در اينجا ، فلسفه غرب هم با بيانی ديگر [ نه بيان حركت جوهری ] ميرسد به اينكه جهان يكپارچه حركت و شدن است .نظريه ماركسيستها :
بعد ميرسيم به نظريه اين آقايان ( ماركسيستها ) . در اينجا مشاهده ميشود كه اينها به يك بن بست دچارند [ مثل آنچه كه در باب تضاد گفتيم ] . از يك طرف نظر هگل را