وقتی اينجور باشد [ يعنی بعضی حركتها بالعرض باشند ] در باب تسلسل‏
علل نميتوانيم نتيجه بگيريم . برای اينكه اگر جسم حركت ميكرد و طبيعت‏
هم كه محرك اين جسم است واقعا حركت ميكرد بحركتی غير از حركت خود جسم‏
، می‏رفتيم سراغ اينكه علت حركتش چيست . اما اگر طبيعت به تبع جسم‏
حركت كند ، يعنی همان حركت جسم را به آن نسبت بدهيم ، مثل بياض و
ابيض كه ابيضيت را به بياض نسبت ميدهيم و عينا همانرا به جسم هم‏
نسبت ميدهيم [ در اينجا نمی توانيم از علت حركت بياض سخن بگوئيم ] .
زيرا در واقع دو ابيض نداريم ، يك ابيض واقعی بيش نيست كه همان‏
بياض است ، ولی از باب اينكه بياض متحد با ابيض هست ، حكم احد
المتحدين را به ديگری سرايت ميدهيم ، بنحو واسطه در عروض . و وقتی بنحو
واسطه در عروض باشد معنايش اينستكه يك واقعيت است كه به دو شيئی‏
نسبت ميدهيم ، مثل " زيد عالم الاب " كه در اينجا يك علم بيشتر وجود
ندارد كه متصف واقعی به آن ، پدر زيد است ولی در عين حال آنرا با يك‏
نوع مجاز به زيد هم نسبت ميدهيم . پس اين مقدمه ، در اين شكلش قابل‏
خدشه است .
ولی اين مقدمه را به شكل ديگری ميتوان تقرير كرد . ضرورتی ندارد كه ما
از اين راه وارد شويم كه هر چيزی كه جسم يا جسمانی است چون جسم متغير و
متحرك است آنهم متحرك است . نه ، ما به هر چيز كار نداريم ، ما به‏
خود طبيعت بعنوان اين كه علت حركت جسم است كار داريم ، و مطلب را به‏
اين صورت مطرح ميكنيم :
آيا اگر چيزی علت تغيير چيز ديگر شد ، خودش ميتواند ثابت باشد ، يا
خودش هم بايد متغير باشد ؟
طبق برهان " علة المتغير " محال است علت متغير ثابت باشد . چيزی‏
كه علت تغير است در چيز ديگر ، خودش هم بايد متغير باشد . برای اينكه‏
اين علت يا علت تامه است يا علت تامه نيست ، اگر علت تامه باشد
علت تامه تمام مراتب حركت است و در تمام مراتب حركت بايد اجتماع در
وجود داشته باشد . پس طبق برهان علة التغير متغير ، قوه‏ای هم كه در
طبيعت هست بايد متغير باشد ، بعد ، نقل كلام ميكنيم به علتی كه تغير را
در آن قوه ايجاد كرده است . اگر آن علت هم علت تغيير باشد باز آنهم‏
بايد متغير باشد ، و آخرش بايد منتهی شود به متغيری كه تغير در ذات‏
اوست [ نه در اعراض ] ، پس بايد در عالم حقيقتی داشته باشيم كه بغير
عين ذاتش باشد ، كه علت تغير آن نيست ، بلكه علت ذات آنست و آنرا
بنحو جعل بسيط جعل ميكند و تغير هم از آن انتزاع ميشود .
بنابراين [ تقرير ] محرك اول مفهوم ديگری پيدا ميكند غير از آنچه كه‏
فرنگيها تصور ميكنند ، اينها خيال ميكنند كه مفهوم محرك اول و نياز
طبيعت به محرك ماورائی ، به اين نحو است كه طبيعت يك دستگاه و يك‏
سازمان است ، مانند كارخانه‏ای كه آماده كار است و فقط منتظر زدن يك‏
دكمه است و نقش محرك اول نقش زننده دكمه است كه كارخانه را به راه‏
می‏اندازد و بعد خودش به كار ادامه ميدهد ، و در واقع محرك اول به ذاتی‏
ساكن ، حركت و تغيير ميبخشد و علت حركت عارضی طبيعت است .
ولی محرك اول ، از نظر الهيون ، چنين مفهومی ندارد بلكه محرك اول به‏
اين معنی