نمی دهد ، لذا نظرياتش را تعديل كرد ، و كتاب " وجه توليد آسيايی "
را نوشت ولی از بس كه شاگردانش را با افكار قالبی و كوركورانه بار
آورده بود آنها حاضر نبودند كه خلاف آراء سابق را حتی از خودش بپذيرند ،
لذا ماركس به آنها میگفت من به اندازه شما ماركسيست نيستم ، يعنی من
از حرفهای اولم ( تا حدودی ) برگشتم .
به هر حال غرض اينست كه نمی شود اين جور قالبی درباره بشر قضاوت كرد
، نه درباره فرد بشر و نه درباره جامعه بشری از مختصات انسان اين است
كه تحت نوع واحد در نمی آيد صدرالمتألهين حرفش همين است كه اشياء در
حال حركت تحت نوع واحد نيستند مخصوصا انسان كه هر فردی از افراد آن يك
نوع است ، بلكه هر فردی در حالات مختلف به تنهائی يك نوع است و اين
راز بزرگی دارد كه بعدا در فلسفه پراكسيس و بعد از آن در بحث از خود
بيگانگی روی مبانی اسلامی از آن سخن خواهيم گفت و اين بحثی است بسيار
لطيف .
هر فردی از انسان حكمی دارد و راز اين مطلب در عقل و اراده و اختيار و
آزادی انسان است از يك طرف ، انسان بالقوه خلق شده است و از طرف
ديگر انسان بالقوه ترين موجوداتی است ( لااقل در مقابل نباتات و
حيوانات ) كه به اين عالم میآيد . ساير حيوانات همانطور كه از نظر
تجهيزات بدنی بالفعل به دنيا میآيند ، از نظر روحی هم بالفعل به دنيا
میآيند . ساخته شده و پرداخته شده به دنيا میآيند . گربه ، گربه به دنيا
میآيد و سگ ، سگ گربه با غرائز گربگی بدنيا میآيد و سگ با غرائز سگی ،
ديگر هيچ گربهای سگ نمی شود و هيچ سگی هم گربه نمی شود . اما انسان يك
موجود بی خصلت ( بالقوه ) به دنيا میآيد ، و روحش يك دنيا از بدنش
تأخر دارد ، يعنی انسان در دنيا از نظر روحی آن مرحلهای را طی میكند كه
جنين در رحم مادر طی میكند ، يعنی روح انسان را اگر چه خلقتش در رحم
آغاز میشود ولی در دنيا در حال خلق شدن است و خلق شدنش ادامه دارد ،
بلكه غالب در مورد انسان اينست كه به وسيله خودش خلق میشود ، خودش ،
خودش را میآفريند ، يعنی آزادی انسان است و انتخاب و اختيار خود انسان
است كه او را خلق میكند ، به اختيار و آزادی هم راه خود را طی میكند ، و
از هر راهی هم كه برود با يك طرز خاص خودش را میسازد ، و يك سنخ روح
بر او حاكم است و از اين جهت تا حدی حق با اگزيستانسياليستها است كه
به يك نوع اصالت وجود ( به اصطلاح خودشان ) قائلند ، و میگويند در انسان
وجودش بر ماهيتش تقدم دارد ، و اين خودش است كه به خودش ماهيت
میبخشد و هيچ مانعی ندارد جز آنكه خودش به خودش میدهد ، از اين جهت حق
با آنها است . و وقتی فرد انسان چنين بود جامعه هم چنين است ، و ما نمی
توانيم برای جامعه انسانی يك روح ساخته و پرداخته شده غير قابل تغيير در
نظر بگيريم و بگوييم روحش مثلا اقتصاد است ، يا فعلان است . اين جنبه
جامعه شناسی انسان نمی تواند از نظر ماهوی يا وضع روانشناسی و فلسفی او
متفاوت باشد [ به اينكه ] از نظر فلسفی و روانی خود بخشنده ماهيت به
خود باشد و اما از جنبه جامعه شناسی بدون اختيار او ، ماهيتش تعيين شده
باشد .
قبلا از زبان آندره پی يتر خوانديم كه : " مادی گرائی تاريخی در عين
حال يك برداشت اقتصادی از تاريخ و يك برداشت تاريخی از اقتصاد است
" . اكنون ما اين مطلب را بر اين
|