ب است و ب معلول الف . اينها يك سلسله امور محسوس وجودی و به قول‏
ما از قبيل قضايای مطلقه عامه است كه فقط دلالت بر وجود می‏كند ولی دلالت‏
بر ضرورت نمی كند مثلا ما می‏بينيم كه آب در صد درجه حرارت تبديل به‏
بخار می‏شود و در زير صفر درجه يخ می‏بندد ، چنين وضعی وجود دارد و اگر از
عقل بپرسيد كه چرا آب در صد درجه حرارت تبديل به بخار می‏شود ، جوابی جز
اين ندارد كه چنين وضعی وجود دارد ، يعنی اگر عكس اين هم واقع شده بود
از نظر عقل اشكالی نداشت به عبارت ديگر عليت ، تجربی است و با يك‏
امر تجربی فلسفه به جائی نمی رسد فلسفه بايد معقول باشد . به خلاف دليل ،
كه در دليل نتيجه از مقدمات منطقا استنتاج می‏شوند ، يعنی عقل در اين‏
موارد حكم به ضرورت می‏كند نظير آنچه كه شيخ و امثال او در باب برهان‏
دارند و می‏گويند برهان يك شرطش ضرورت است .
دليل چيزی است كه معقول است ، ولی عليت معقول نيست ، ( يعنی تجربی‏
است ) مقصود از " معقول است " اين است كه عقلا استنتاج می‏شود ، و عقل‏
به ضرورت آن حكم می‏كند ، اگر الف مساوی ب است و ب مساوی‏ج ، مساوی‏
بودن الف باج منطقی است و عقل حكم می‏كند كه غير از اين محال است نه‏
اينكه چون تجربه كرديم مساوی بودن آن دو را فهميديم ، بلكه عقل منطقا حكم‏
می‏كند كه بايد چنين باشد ، و در اينجا ضرورت منطقی حكمفرماست .
اصل ديگری كه در فلسفه هگل وجود دارد همان اصل وحدت ذهن و عين يا
وحدت معقول و واقع است كه مكرر در كلماتش بر آن تكيه می‏كند . از نظر
هگل بر خلاف كانت و فلاسفه ما قبل كانت ، اصلا ذهن و عين دو چيز نيستند ،
تا بگوئيم فلان شيئی ذهنی است يا عينی ، و بعد بيائيم ايده آليست يا
رئاليست بشويم فلسفه او اصلا در هيچيك از اين قالبها نمی گنجد ، و از
نظر او معقول عين واقعيت است و واقعيت عين معقول ، يعنی آنچه را كه‏
عقل در عالم خودش به طور ضرورت استنتاج می‏كند ، همانی است كه در خارج‏
واقع می‏شود . و نيز يك تفاوت اساسی ديگر كه ميان فلسفه هگل و فلسفه ما
هست اين است كه ما معقولات را به معقولات اوليه و معقولات ثانيه (
فلسفی و منطقی ) تقسيم می‏كنيم و برای معقولات ثانيه منطقی اصلا عينيت‏
قايل نيستيم ، مثل جنسيت و نوعيت و كليت و جزئيت و امثال اينها .
و برای معقولات ثانيه فلسفی ، عينيت به نحو عينيت معقولات اوليه قائل‏
نيستيم بلكه عينيت از باب عينيت منشأ انتزاع قائل هستيم . و لهذا از
نظر ما ، وجود ذهنی در مورد معقولات اوليه صدق می‏كند ، يعنی اموری كه‏
صورت عينی آنها از طريق حس يا از طريق ديگر از راه حواس ظاهر يا حواس‏
باطن در ذهن ما آمده است . اما در مورد اموری كه انتزاع كرده‏ايم ، قائل‏
به وجود ذهنی نيستيم ، چون اينگونه امور اصلا وجود عينی و مستقل و ماهيت‏
ندارد تا از وجود ذهنی آنها سخن بگوييم . وجود ذهنی در ماهيات صحيح است‏
. ما در فلسفه خود در عين اينكه قائل به وجود ذهنی و نوعی تطابق ميان ذهن‏
و خارج هستيم ، هرگز قائل نيستيم كه عمل عقل عين عمل خارج است ، يعنی‏
خارج آن جور عمل می‏كند كه ذهن عمل می‏كند ، ذهن اتفاقا روی معقولات ثانيه‏
عمل