اما براساس فلسفه ما ، يعنی بر مبنای فلسفه اصالت وجودی صدرالمتألهين‏
وجود در حقيقت خودش منقسم می‏شود به ثابت و سيال . يعنی بخشی از وجود و
هستی ثابت است و بخشی از آن سيال است . هر دو هستی است ، نه اينكه‏
يكی " هستی " است و ديگری " هستی و نيستی " است . خود حركت يك‏
نحوه هستی است و اين مطلب در فلسفه اصالت وجود بسيار روشن است .
اما بنابر طرز تفكر اصالت ماهيتی هر جا كه حركت پيدا می‏شود - و خصوصا
حركات اشتدادی - ماهيت شيئی از بين می‏رود و بايد از بين برود . يعنی‏
شيئی وقتی كه حركت می‏كند ، نمی تواند نوعش ثابت باشد . مثلا در حركات‏
عرضيه - حالا ما موضوعش را ثابت فرض می‏كنيم - وقتی كه موضوع در يك‏
عرضی از اعراض خودش حركت می‏كند معنايش اين است كه موضوع در هر آن ،
فردی يا نوعی يا صنفی از آن مقدار را دارد ( بحسب اينكه حركت اشتدادی‏
باشد يا نباشد ) و يا لااقل يك فردی از مقوله را دارد ( زيرا ممكن نيست‏
كه نه فردش عوض بشود و نه نوعش ) ، فردی نيست می‏شود فرد ديگر بوجود
می‏آيد ، باز فردی نيست می‏شود فرد ديگر بوجود می‏آيد و همينطور الخ .
اكنون اين اشكال پيش می‏آيد كه اگر بنا باشد افراد عوض شود پس حافظ
وحدت در اينجا چيست ؟ پاسخ می‏دادند كه موضوع ، حافظ وحدت است و به‏
همين دليل می‏گفتند كه حركت جوهريه محال است ، اگر حركت در اعراض باشد
موضوع حافظ وحدت است ولی اگر حركت در جوهر باشد ديگر حافظ وحدتی در
كار نيست . مرحوم آخوند جواب داد كه اگر وجود اصيل باشد همه اشكالات ،
چه در حركات عرضی و چه در حركات جوهری حل می‏شود و اگر وجود اصيل نباشد
حتی در حركات عرضی هم مشكل قابل حل نيست و موضوع نمی تواند حافظ وحدت‏
باشد . زيرا مثلا در مورد مراتب بياض اين سؤال مطرح می‏شود كه آيا يك‏
وحدت واقعی وجود دارد يا نه ؟ يعنی آيا يك وجود واحد است و يا متعدد
است ؟ اگر متعدد باشد لازم می‏آيد كه غير متناهی محصور بين حاضرين باشد .
و آنچه كه توجيه می‏كند كه اين فردی باشد غير از آن فرد يا نوعی باشد غير
از آن نوع همان ماهيت او است و الا باعتبار وجودش يك وجود واحد سيال‏
است . امر واحدی است كه يك وحدت واقعی دارد و به اجزاء غير متناهی‏
قابل تجزيه است . ( البته بالقوه نه بالفعل ) .
پس اصالت وجود است كه می‏تواند حركت را توجيه و تفسير كند . ولی‏
بنابر اصالت ماهيت بايد واقعا بودن و نبودن در كار باشد . چون چنين‏
نيست كه شيئی واقعا بطور كامل نيست شود و باز دوباره بوجود آيد ، لذا
گفتند كه هستی و نيستی با هم در آميخته و مخلوط شده‏اند و از اين در
آميختن " شدن " بوجود آمده است و حال آنكه شدن خود نوعی از هستی است‏
. وقتی به وجودش نگاه می‏كنيم می‏بينيم يك وجود واحد است ، يك شدن است‏
. و وقتی به ماهيتش نگاه می‏كنيم می‏بينيم دائما نوعی می‏رود و نوعی می‏آيد
، يا فردی می‏رود و فردی می‏آيد ، يعنی همواره بودن است و نبودن ، بودن‏
است و نبودن ، . . . لذا اينها آمدند و واقعيت " شدن " را تركيبی از
بودن و نبودن دانستند ( 1 ) ريشه فكرشان همان طرز فكر ابتدائی يعنی طرز
فكر اصالت ماهيتی است . [ پاورقی اين صفحه در صفحه بعد آمده است ]