« ماكنت تعلمها انت و لا قومك »" (1)، " « و علمك ما لم تكن تعلم
" ( 2 ) يك كسی كه نمیداند ، قطعا هم نمیداند ولی به او آموزانيده
میشود ، " « علمه شديد القوی »" . حالا " شديد القوی " میخواهد مقصود
خدا باشد ، میخواهد مقصود جبرئيل باشد ، هرچه میخواهد باشد ، به هر حال
آموختن است ، بدون شك صحبت آموزش در كار است ، مثل غرايز حيوانات
نيست . در غرايز حيوانات آموزش نيست كما اينكه در الهامهايی كه
انسانهای ديگر هم احيانا میگيرند ، الهامی كه مثلا در دانشمندان - آنهايی
كه روش الهامی را قبول دارند - [ رخ میدهد آموزش نيست ] . دانشمندی كه
مدعی است ناگاه يك فرضيهای به من الهام میشود ، او فقط همين قدر احساس
میكند كه نمیدانست ، ناگهان چيزی در ذهنش آمد اما احساس نمیكند كه با
يك معلمی سرو كار دارد ، همين قدر میفهمد جوشيد اما اين از كجا آمده
خودش ديگر حس نمیكند كه با جايی تماس داشته يا نداشته است . ولی
انبياء آنطوری كه توضيح میدهند وجود آن معلم را احساس میكنند ، احساس
میكنند كه نمیدانند و میگيرند ، معلم را احساس میكنند ، پس معلم دارند
. قسمت دوم مسأله معلم داشتن است كه تعليم و تعلم در كار است .
. 3 استشعار
مشخصه سوم - كه ايندو را با هم مخلوط كردهاند - استشعار انبياء به
حالت خودشان بود ، در حالی كه دارد میگيرد مستشعر است كه از جايی ديگر
دارد میگيرد . همين طور كه ما پيش معلمی درس میخوانيم در همين طبيعت
میفهميم كه در مقابل كسی نشستهايم و از او گوش میكنيم و به ذهن خودشان
میسپاريم كه از معلم ياد بگيريم در ذهنمان باشد ، او هم عينا همين حالت
را دارد با اين تفاوت كه معلمش در اين عالمی كه ما میبينيم نيست ، در
جای ديگر است ، و عرض كردم پيغمبر اكرم هميشه بيم داشت كه آنچه میگيرد
از ذهنش محو شود ، از اين طرف میگرفت ، از طرف ديگر به زبان میآورد
كه فراموش نكند ، كه آيه نازل شد چنين كاری نكن (
پاورقی :
. 1 هود / . 49
. 2 نساء / . 113