اين شعر در عين حال كه عرفانی است بيان حال او نيز هست . توضيح بيت‏
دوم اينكه در تاريخ و افسانه‏های قديم آمده است كه اسكندر كه به ايران‏
آمد ، يزد رامحبس خود كرد يعنی هر كسی را كه می‏خواست زندانی كند به‏
زندان يزد می‏برد و از طرفی در قديم شيراز تخت جمشيد راملك سليمان‏
می‏ناميدند :
دلم از وحشت زندان سكندر بگرفت
رخت بر بندم و تا ملك سليمان بروم
اگر معنی عرفانی آن را در نظر بگيريم مقصود از زندان سكندر تن و عالم‏
طبيعت و ماده ، و مقصود از ملك سليمان عالم معناست . ولی در عين حال‏
ايهام به اين معنا ( آرزوی بازگشت به شيراز ) هم هست .
بعد برای اينكه به يزديها بر نخورد وآنها را مردم حق ناشناس جلوه‏
نداده وخود هم مرد حق ناشناسی نباشد وهمچنين اعتراف كرده باشد كه مردم‏
يزد با او خوشرفتاری كرده‏اند ، در شعر ديگری ازآنها ستايش می‏كند :
ای صبا از ما بگو با ساكنان شهر يزد
ای سرما حق شناسان گوی چوگان شما
و قرار بود سفری هم به هندوستان بكند . تا كنار دريا رفت ولی آنجا
گفت نه ، ما اهل دريا نيستيم ، از همانجا دو مرتبه به شيراز برگشت . در
همان گلگشت مصلی ماند و ديگر حاضر نشد آنجا را رها كند .
مسلما شيخ بهائی كه در دنيا را گشته با ملايی كه پنجاه سال از دروازه‏
نجف بيرون نيامده است ، خيلی فرق می‏كند . او مرديست كه با همه گروهها
و طوائف در دنيا سروكار داشته است . بسياری از