رجال واعيان و عياشان بغداد بود . يك روز حضرت موسی بن جعفر سلام الله
عليه از جلوی درب خانه اين مرد میگذشت . اتفاق كنيزی از خانه بيرون
آمده بود برای اينكه زبالههای خانه را بيرون بريزد . در همان حال صدای
تار ازآن خانه بلند بود . معلوم بود كه ميخوارگان در آنجا مشغول ميخوارگی
و خوانندگان و وازه خوانان مشغول آواز خوانی هستند . امام از آن كنيز به
طعن و استهزا پرسيد اين خانه ، خانه كيست ؟ آيا صاحب اين خانه بنده
است يا آزاد ؟ كنيز تعجب كرد ! گفت آيا نمیدانی ؟ خانه بشر يكی از
رجال واعيان است . او میتواند بنده باشد ؟ ! معلوم است كه آزاد است !
فرمود : آزاد است كه اين سرو صدا ها از خانهاش بيرون میآيد ، اگر بنده
بود كه اوضاع اينطور نبود . اما اين جمله را فرمود و رفت . اتفاقا بشر
منتظر بود كه اين كنيز برگردد . چون او دير برگشت ، از او پرسيد چرا دير
آمدی ؟ گفت مردی كه علائم صالحان و متقيان در سيمايش بود وآثار زهد
وتقوی و عبادت از او پيدا بود ، از جلوی درب خانه عبور ميكرد ، چشمش
به من افتاد سؤالی كرد ، من هم به او جواب دادم . گفت چه سؤالی كرد ؟
گفت: او پرسيد صاحب اين خانه آزاد است يا بنده؟ من هم گفتم آزاد است.
او چه گفت ؟ او هم گفت : بله كه آزاد است ، اگر آزاد نبود كه اينطور
نبود . همين كلمه اين مرد را تكان داد . گفت : كجا رفت ؟ كنيز گفت :
ازاين طرف رفت . بشر مجال اينكه كفش بپا كند پيدا نكرد ، پای برهنه
دويد وخود احساس كرد كه اين مرد بايد امام كاظم سلام الله عليه باشد ،
خود را خدمت امام رساند و به دست و پای ايشان افتاد و گفت : آقا از
اين ساعت میخواهم بنده باشم ، بنده خدا باشم . اين آزادی ، آزادی
|