آقا سيد حسين میآمد تدريس میكرد . يك روز مرحوم آقا سيد حسين وارد مسجد
میشود . از بازديدی بر میگشت ، ديد ديگر فرصت نيست كه برود خانه و دو
مرتبه بر میگردد . هنوز حدود يك ساعت به درس مانده بود ، گفت میرويم
در مسجد مینشينيم تا موقع درس بشود و شاگردان بيايند . رفت ديد يك شيخ
به اصطلاح ما جلنبری هم آن گوشه نشسته برای و سه نفر تدريس میكند . او هم
همان كنار نشست ولی صدايش را میشنيد ، حرفهايش را گوش كرد ديد خيلی
پخته دارد تدريس میكند و رسما استفاده میكند . حالا آقا سيد حسين ، يك
عالم متبحر معروف قريب المرجعيت و اين ، يك مرد مجهولی كه تا امروز
او را اساسا نمیشناخته است . فردايش گفت حالا امروز هم كمی زودتربروم ،
ببينم چگونه است ، آيا واقعا همينطور است ؟ فردا عمدا يك ساعت زودتر
رفت . باز يك كناری نشست ، گوش كرد ، ديد تشخيص همان است كه ديروز
بود ، راستی اين مرد ، مرد ملای فاضلی است واز خودش فاضلتر . گفت يك
روز ديگر هم امتحان میكنيم . يك روز ديگر هم همين كار را كرد . برايش
صد در صد ثابت شد كه اين مرد نا معروف مجهول از خودش عالمتر است
وخودش از او میتواند استفاده كند . بعد رفت نشست ، شاگردانش كه آمدند
( هنوز آن درس تمام نشده بود ) گفت شاگردان ! من امروز حرف تازهای
برای شما دارم . آن شيخی كه میبينيد آن گوشه نشسته ، ازمن خيلی عالمتر و
فاضلتر است . من امتحان كردم ، خود من هم از او استفاده میكنم ، اگر
راستش را بخواهيد من و شما همه با همديگر بايد برويم پای درس او ، يا
الله ما كه رفتيم . خودش از جا بلند شد و
|