پاورقی : . 1 همان . . 2 همان ، ص 24 و . 25
برداشت انسانی از اقتصاد نيست و هيچ برداشت انسانی هم از تاريخ نيست
، يعنی تاريخ به هيچ نوع ، جلوهای از انسانيت انسان نيست . اصلا
انسانيت ، ديگر يك امر بسيار فرعی و طفيلی میشود و اقتصاد و روابط
اقتصادی هم هيچ جنبه انسانی ندارد ، همه چيزش همان جنبه معاشی و مادی و
حيوانی را دارد . اين است كه در اين فلسفه بيش از هر چيزی انسان قربانی
شده است . در فصل بعد میخوانيم اين انسانگرايی آقای فويرباخ هيچ دردی را
دوا نمیكند .
بعد میگويد :
" ماركس نوشته است : از نظر هگل فرايند انديشه كه وی حتی تحت عنوان
پندار به آن موجوديتی مستقل میدهد خالق و آفريدگار واقعيت است . " (1)
حال ، در باره اختلافی كه ميان ماركس و هگل پيدا شد - كه به تعبير
اينها او پندارگرا بود و اين مادهگرا - میگويد :
" اين دگرگونی مطلق به يكباره انجام نشد بلكه در دو زمان به عمل آمد .
در وهله نخست فيلسوف آلمانی ديگری كه از پيروان چپگرای مكتب هگل بود ،
يعنی لودويگ فويرباخ ، فلسفه استاد را از جنبههای عجايب و غرايب
پندارهگرايی آن خلاص كرد و از صورت همه خداگرايی به صورت خداناگرايی
درآورد . در وهله دوم ماركس آن را يك فلسفه ماديگرا ساخت و به طور
دقيقتر ابتدا طبيعتگرايی فويرباخ را به صورت ماديگرايی تاريخی و سپس
به صورت ماديگرايی فلسفی تعميم داد . اغلب گفته شده است كه هگل
فويرباخ را به وجود آورد و فويرباخ ماركس را . " (2)
میگويد اين اختلافی كه ماركس با هگل پيدا كرد ، ابتدا به ساكن و يك
مرحلهای نبود ، دو مرحلهای بود . میخواهد بگويد يك مرحله را فويرباخ طی
كرد و مرحله
پاورقی : . 1 همان . . 2 همان ، ص 24 و . 25 |