است نه به ماده ، اگر ما به صيغه ماضی بگوييم میشود زمان گذشته ، به
صيغه مضارع بگوييم میشود زمان آينده ، به صيغه اسم فاعل مثلا بگوييم دلالت
بر زمان ندارد ، به صيغه مصدر هم بگوييم دلالت بر زمان ندارد ، نه ،
اينجا بحث صيغه نيست ، بحث ماده است . پس ماده " بودن " و " هستی
" دلالت بر زمان ندارد ولی ماده " شدن " چون از نوع حركت و جريان
است [ و ] جريان و حركت ملازم با زمان است [ دلالت بر زمان دارد . ]
اصلا حركت ، شدن يعنی در يك مدتی . حركت و زمان دو امری هستند كه مقارن
با يكديگرند .
اين است كه آمده است به دو نوع فلسفه قائل شده است : فلسفه بودن يا
هستی و فلسفه شدن . در اين تقسيمبندی ، مثلا از قدما افلاطون و ارسطو
فلسفهشان فلسفه هستی و بودن است ، بعد هگل و ماركس در جناح مخالف قرار
میگيرند كه فلسفهشان فلسفه شدن است . پس هگل و ماركس در اينجا در كنار
يكديگر قرار میگيرند . يكی از مشخصات فلسفه بودن اين است كه فلسفه بودن
فلسفه خرد است ، فلسفه عقل است ، فلسفه سخن است ، ولی فلسفه شدن فلسفه
زندگی است . كانه اين طور میخواهد بگويد : طبعا اين گونه است كه انسان
در مرحله فكر و سخن - كه بيانكننده فكر است - معانی را از زمان تجريد
میكند . اين خاصيت [ ذهن ] انسان است كه وقتی میخواهد فكر كند معانی را
از زمان تجريد میكند و همانها را هم بيان میكند . قهرا فلسفههايی كه
تجريدی و عقلی هستند فلسفههايی بر اساس هستی و بودن است ولی فلسفهای كه
بيشتر به حس و زندگی و به متن واقع كار دارد ، چون زندگی خودش عين
جريان است [ و در آن ] دائما شكفتگی و زوال است ، پيدايش و تولد و بعد
فنا و نيستی و مرگ است ، چنين فلسفهای يعنی فلسفه شدن فلسفه زندگی است
. پس آن فلسفه را ما میتوانيم فلسفه خرد و سخن بناميم و اين فلسفه را
فلسفه زندگی .
بعد يك حرف ديگری میزند ، میگويد فلسفه هستی به منطق میانجامد و
فلسفه شدن به فلسفه تاريخ . اين خيلی حرف نامربوطی است . از اين جهت
نامربوط است كه بايد اين طور میگفت - خود ماترياليستها هم اين طور
میگويند - كه فلسفه بودن(كه آنها مدعی هستند فلسفه ايدهآليسم اساسا
نمیتواند فلسفه شدن باشد ، حالا خود هگل چگونه گفته ، نقصی است بر آنها)
به منطقی میانجامد و فلسفه شدن به منطق ديگر ، نه اينكه فلسفه بودن به
منطق میانجامد و فلسفه شدن به فلسفه تاريخ .
|