" ضرورت " ( همين حتميتی كه در مورد حتميت تاريخی به كار میبرند ) يا
به تعبير ديگر حتميت ( نقطه مقابلش امتناع و نقطه مقابل ديگرش امكان )
هست و اينها به هيچ وجه معانی حسی نيست . حتی خود مفهوم وجود [و مفهوم]
عدم [ حسی نيستند ] و بشر تا مفهوم " عدم ] را در باب شناخت وارد نكند
هيچ چيز را نمیتواند بشناسد . در شناخت انسان اين سادهبينی است كه كسی
خيال كند كه شناخت فقط با عمل پيدا میشود، به اين معنا كه اينها میگويند
،يعنی تو با عمل با واقعيت عينی برخورد میكنی، بعد آن در ذهن تو منعكس
میشود آنچنان كه صورت در آينه .
اين همان فكر بسياربسيار ابتدائی است كه گمان شده است كه انديشههای
انسان در مرحله حتی تصديقات انعكاسات مستقيم عالم عين است ، در صورتی
كه در خود اروپا برای اولين بار كانت پی برد - گو اينكه نتوانست حلش
كند - كه عناصری كه ذهن از عالم عين میگيرد كه انعكاسات عالم عين است
جزئی از عناصر شناخت ما را در ذهن تشكيل میدهد . ما چه بخواهيم چه
نخواهيم ، چه مشكلش را بتوانيم حل كنيم چه نتوانيم ، در عناصر شناخت ما
و شما - كه اين حرف را میزنيد - عناصری وجود دارد كه انعكاس مستقيم
عالم عين نيست . اين بحث اصلا قابل شك و ترديد نيست . پس [ اينكه
میگوييد ] صددرصد عمل كليد انديشه است ، عمل معيار شناخت است ، شناخت
را درك نكردهايد ، شناخت را نشناختهايد . اين حقيقتی است كه شناخت را
نشناختهايد ، اگر اينها شناخت را شناخته بودند به اين جزم نمیگفتند كه
عالم عينی معيار شناخت است ، كه معنای اين حرف اين است كه انسان فقط
از طريق حواس خودش با دنيای بيرون ارتباط دارد ، هر چه بيشتر با دنيای
بيرون گلاويز بشود بيشتر دنيای بيرون در ذهنش منعكس میشود . همين قدر كه
منعكس شد پس شناخت پيدا شد ، خير ، شناخت را نشناختهايد كه چنين حرفی
را میزنيد . اگر آن عارف حرفی میزند حرف او خيلی عميقتر از حرف
اينهاست . حرف او چيز ديگری است . او برای روان انسان دو دروازه قائل
است : يك دروازه به طرف طبيعت كه آن باز منقسم میشود حداقل به پنج
دروازه اگر پنج حس داشته باشيم . دروازه ديگر را به جای ديگر متصل و
مرتبط میبيند و میداند ، و میگويد انسان اگر كوشش كند كه از آن دروازه و
از آن سو برود و خودش را آماده كند آن وقت [ چيزهايی ] را از آنجا
دريافت میكند . همينطور كه در اينجا اگر ما چشمهايمان را بسته باشيم
جايی را نمیبينيم ، گوشهايمان را ببنديم چيزی را نمیشنويم ، لامسه خودمان
را به يك
|