ذهن و خارج .
بعد كانت آمد . البته او بيشتر تحت تاثير فلسفه هيوم بود نه دكارت و
خود او هم اعتراف كرده ، میگويد : " فلسفه هيوم را كه خواندم به كلی
افكار من دگرگون شد " . هيوم يك آدم حسی بود و عقلی نبود . او چون حسی
بود و عقلی نبود ، گفت هر چه را كه ما از راه حواس درك میكنيم همان
معتبر است و ما عقلی به عنوان مناط شناخت نداريم ، يعنی آن قسمت فلسفه
دكارت را رد كرد كه عقل منبع شناسايی است ، گفت نه ، عقل هيچكاره است
، حس منبع شناسايی است . منتها چون با حس سر و كار داشت ناچار به
محدوديتها گراييد . گفت كه [ در ] خيلی از مسائل چون عقلی است و حسی
نيست ، ما بايد شكاك باشيم . از جمله اصل علت و معلول . گفت علت و
معلول محسوس نيست ، معقول است و چون معقول است و محسوس نيست پس
اعتبار ندارد . قهرا دايره علم خيلی كوچك شد ، يعنی ما وقتی كه درباره
معلومات و معقولات و امور ذهن خودمان تحقيق كنيم میبينيم قسمت كمی از
آن را از راه حواس گرفتهايم و بقيه را از راه حواس نگرفتهايم . ناچار
آنها را بايد دور بريزيم . وقتی دور بريزيم ديگر اظهار اطلاع ما از دنيای
خارج خيلی محدود و كوچك میشود .
كانت حرفهای هيوم را خيلی پسنديد ولی ضمنا ديد كه با حرفهای هيوم
فاتحه علم و فاتحه شناخت را هم يكباره بايد خواند . از يك طرف نمیشود
حرفهای هيوم را رد كرد ، و از طرف ديگر ما نمیتوانيم منكر شناخت و
معرفت و علم بشويم . قائل شد به اين كه آنچه كه به ذهن انسان میآيد
دوگونه است : بعضی از خارج میرسد ، بعضی در فطرت و سرشت روح انسان قبلا
وجود دارد . اين موادی كه از خارج میآيد ، تركيب میشود با آنچه قبلا در
ذهن هست ، از ايندو علم و معرفت به وجود میآيد . حتی مدعی شد كه زمان
امر عينی نيست ، امر ذهنی است ، مكان امر عينی نيست ، امر ذهنی است ،
بعد رسيد به مقولات ديگر ، گفت وجود همينطور ، قوه همين طور ، امكان
همينطور ، كليت و جزئيت همينطور . دوازده مقوله ذهنی ساخت و گفت همه
اينها فقط جنبه ذهنی دارند و هيچ جنبه عينی ندارند . قهرا از نظر كانت
فاصله ذهن و خارج خيلی بيشتر میشود ، يعنی آنچه را كه ما معرفت داريم ،
به اين معنا معرفت داريم كه ذهن ما اينطور حكم میكند . اما [ آيا ] آنچه
كه ذهن ما حكم میكند همان است كه در خارج است ؟ نه . پس كانت هم با
اين كه به قضايای
|