پايشان در يك گنجی فرو رود و بعد يك عمر راحت زندگی كنند میگفت :
خدايا اين همه آدم در اين دنيا آمدهاند و گنجها زير خاك پنهان كردهاند ،
اين همه گنج در زير زمين مانده است و صاحبانش رفتهاند ، ( 1 ) تو يك
گنج به من بنمايان . مدتها كار اين مرد ، همين بود و شبها تا صبح زاری
میكرد . تا اينكه يك شب خواب ديد ( خواب نما شد ) . هاتفی در عالم
خواب به او گفت : از خدا چه میخواهی ؟ گفت : من از خدا گنجی میخواهم .
هاتف گفت : من از طرف خدا مأمورم گنج را به تو نشان دهم ، من
نشانيهائی به تو میدهم و از روی آن نشانيها سرفلان تپه میروی و تير و
كمانی با خودت برمیداری ، روی فلان نقطه میايستی و تير را به كمان میكنی
. اين تير هر جا كه افتاد ، گنج همانجاست . بيدار شد ، ديد عجب خواب
روشنی است . پيش خود گفت : اگر نشانيها درست بود ، يعنی چنين جائی با
آن نشانهها وجود داشت ، حتما میتوانم گنج را پيدا كنم . وقتی رفت متوجه
شد همه نشانهها درست است . روی آن نقطه ايستاد . فقط بايد تير را
پرتاب كند ، تير به هر جا كه افتاد ، آنجا گنج است . ولی يادش آمد كه
هاتف به او نگفت تير را به كدام طرف پرتاب كن . گفت اول به يك طرف
مثلا رو به قبله پرتاب میكنم ، انشاءالله كه همان طرف است . تير را
برداشت به كمان كرد و به قوت كشيد و آن را رو به قبله پرتاب كرد . تير
درجائی افتاد . بيل و كلنگ را برداشت و
پاورقی :
. 1 در قديم نه اسكناس بود و نه بانك . مردم سكههای خود را در زير
خاك مخفی میكردند و گاهی از ترس اينكه كسی بفهمد ، به بچهها و وراثشان
هم نمیگفتند . قبل از آنكه سر خود را به كسی بگويند كه مثلا من پولها را
در فلان جای اطاقم زيرخاك مخفی كردهام ، میمردند و اين همه پول زير خاك
میماند .