داستان مرگ مامون
داستان مرگ مامون داستان عجيبی است . مسعودی در مروجالذهب مینويسد كه مامون در يكی از جنگهايش ( گويا با روم جنگيده بود ) ( 1 ) با يك لشكر فوقالعاده جراری لشكركشی كرده بود ، در حدود صد هزار نفر سپاهش شمرده میشدند . دشتی را در همين قسمتهای شمال سوريه نام میبرد به نام " پرسوس " كه دشت بسيار باصفايی بود . وقتی مامون برمیگشت ، اين دشت باصفا را ديد ، خيلی خوشش آمد ، دستور داد همين جا اطراق شود . چشمه بسيار بزرگی آنجا بود و آب بسيار سردی از زمين میجوشيد . اين چشمه به قدری باصفا بود كه آن ريگهای زير كاملا پيدا بود . دستور داد تخت و خرگاهش را همانجا زدند . نشسته بود و غرق در خيالات و افكار خودش بود . در اين بين ، در همان جلوی چشمه كه استخرمانندی بود ناگهان يك ماهی سفيد بسيار زيبايی پيدا شد . مامون هوس كرد همين ماهی را بگيرند و كباب كنند . گفت : غواص بيايد اين را بگيرد . فورا مردی آمد و خودش را درپاورقی : . 1 آن زمان ، استانبول فعلی و قسطنطنيه قديم مركز روم بوده است و اين قسمت سوريه و اطراف آن تقريبا مرز دنيای اسلامی شمرده میشد ، بعد در دورههای سلاطين عثمانی و سلطان محمد فاتح بود كه اينها فتح كردند و خلافت شرقی مسيحيت را برچيدند .