طبيب میگويد : تو به دليل اينكه بيماری قند داری پس خربزه نخور ، اين
به دليل زيانی است كه خربزه به حال تو دارد . اگر بخوری به خود ستم
كردهای، و الا به حال طبيب هيچ فرق نمیكند كه تو بخوری يا نخوری .
اوامر الهی از يك نظر عينا همينطور است . متكلمين اصطلاحی دارند ،
میگويند : " ا لواجبات الشرعيه ا لطاف فی الواجبات العقليه " يعنی
چيزی را كه شرع واجب كرده است يك لطف و يك راهنمايی است به چيزی كه
عقل آن را واجب میكند ، يعنی چيزی است كه اگر خود عقل انسان هم آن را
كشف كند واجب میكند . شارع راهنمايی میكند به چيزی كه اگر عقل به آن
برسد خود عقل هم كافی است . طبيب اگر به انسان میگويد : تو بيماری قند
داری خربزه نخور ، اين چيزی است كه تو خودت هم اگر معلومات طبيب را
میداشتی نمیخوردی ، يعنی عقل خودت هم حكم میكرد كه نبايد بخوری .
ولی يك تفاوت ميان امر خدا و امر طبيب هست و آن اين است كه طبيب
فقط راهنماست و بس ، او ديگر مقام مطاعيت ندارد ، يعنی مريض مقامش
نسبت به طبيب مقام عبد و مولی نيست . [ رابطه ] عبد و مولی حساب
ديگری هم [ ايجاد میكند . فرض كنيم دستوری از طرف خدا هست كه ] برای
ما هيچگونه مصلحتی ندارد . البته چنين امری وجود ندارد ، ولی اگر ما فرض
كنيم كه خدا به ما امر كرده به چيزی كه هيچگونه مصلحتی برای ما ندارد ،
آيا باز عقل میگويد اطاعت امر خدا واجب است يا نه ؟ اگر طبيب به ما
دستوری میداد كه ما يقين داشتيم اين دستور هيچ فايدهای به حال ما ندارد
ما نبايد عمل كنيم ، چون طبيب فقط راهنماست . اما اگر خدا امری كند و
ما فرض كنيم كه فرض امر
|