ای كه میترسی ز مرگ اندر فرار
|
آن ز خود ترسانی ای جان هوش دار
|
زشت روی توست نی رخسار مرگ
|
جان تو همچون درخت و مرگ برگ
|
مرگ هر كس ای پسر همرنگ اوست
|
آينه صافی يقين همرنگ روست
|
میگويد تو كه از مرگ میترسی درواقع از خودت میترسی ، چون مرگ هر كس
همرنگ خود اوست ، مرگ هر كس مانند آينهای است كه در وقت مرگ چهره
شخص را به خودش نشان میدهد . اگر چهرهات زشت و كثيف است ، وقتی كه
آن را ببينی ناچار از خودت وحشت میكنی .
بعد میگويد مثل تو مثل همان آدم زشت و كثيفی است كه از بيابان
میگذشت و در عمرش آينه نديده بود . آينهای به پشت افتاده بود . تا
آينه را برداشت و طرف ديگر آن را نگاه كرد فورا آينه را شكست كه عجب
چيز بدی پيدا كردم ! فكر نكرد او خودش است و چيز ديگری در آنجا نيست .
يا تشبيه میكند به مرغی كه در قفس است و گربههايی در اطراف آن كمين
كردهاند . وقتی اين مرغ میبيند كه گربهها چشمهايشان را به او دوختهاند و
منتظرند در قفس باز بشود تا او را بربايند هيچگاه آرزوی بيرون رفتن
نمیكند ، چون میداند كه باز همين قفس بهترين زندگيها برای اوست و از آن
فضای وسيع كه در آن ، گربهها انتظار او را میكشند خيلی بهتر است .
برای آن كسی كه در جهانبينیاش دنيا برای او مزرعه است و آن كسی كه در
جهانبينیاش دنيا برای او مدرسه است ولی در اين مدرسه خوب عمل كرده ،
انتقال به آن جهان امری مطلوب است ، همانطور كه دانشجويی كه برای تحصيل
به خارج رفته و در آنجا به خوبی درس