اينكه وقتی بچه بودم معلم سرخانه‏ای داشتم كه می‏آمد و برای من تدريس‏
می‏كرد . ما در كوچه‏ها با بچه‏های هم‏سن و سال بازی می‏كرديم . به اين بچه‏ها
چنان آموخته بودند كه بدون اينكه قصد خاصی هم داشته باشند ، دو كلمه كه‏
صحبت می‏كردند ، تا كسی حركتی می‏كرد و از او می‏پرسيدند چرا اين كار را
كردی ، وقتی می‏خواست بگويد من اين كار را نكردم ، العياذبالله می‏گفت :
" لعنت بر علی ، كی من چنين كاری كردم ؟ " عمربن عبدالعزيز می‏گويد يك‏
بار كه ما در كوچه اين كارها را می‏كرديم معلم من آمد از آنجا گذشت .
قرار بود برای تدريس به من به مسجد برود و من هم به آنجا بروم . به مسجد
رفتم ديدم مشغول نماز است . منتظر ماندم تا نمازش تمام شود . تا گفت‏
" السلام عليكم " به سرعت از جا بلند شد و دوباره گفت : " الله‏اكبر
" . تا اين نماز ديگر هم تمام شد زود بلند شد و نماز ديگری را شروع كرد
. ديدم وقت گذشت و حس كردم كه امروز نمی‏خواهد به من درس بدهد . پيش‏
خود گفتم : بايد بفهمم چرا نمی‏خواهد به من درس بدهد . اين بار به محض‏
اينكه گفت : " السلام عليكم " ديگر مجال ندادم ، فورا سلام كردم و گفتم‏
: استاد ! آيا امروز نمی‏خواهيد به من درس بدهيد ؟ ديدم رفتارش با من‏
جور ديگری است . گفتم : آيا تقصيری كرده‏ام ؟ گناهی كرده‏ام ؟ گفت : آن‏
چه كاری بود كه در كوچه كردی ؟ آن چه بود كه من از تو شنيدم ؟ گفتم : چه‏
چيزی ؟ موضوع را گفت . بعد ، از من پرسيد : تو از چه موقع اطلاع پيدا
كردی كه خداوند پس از آنكه بر اهل بدر راضی شد بر آنها غضب كرد ؟ ( اهل‏
تسنن مساله اهل بدر را قبول دارند . ) من هم بچه بودم و بی‏اطلاع ، گفتم :
مگر علی هم از اصحاب بدر بود ؟ گفت : " هل البدر الا لعلی ؟ ! " مگر
در بدر قهرمانی غير از علی بود ؟ اصلا بدر مال علی است . از آن پس تصميم‏
گرفتم كه ديگر اين كار را نكنم .
عمربن عبدالعزيز می‏گويد قضيه دوم مربوط است به زمانی كه پدرم‏