معروف است كه در زمان قاجاريه مرد نسبتا فاضلی كه بسيار خوش نويس‏
بوده ( 1 ) ظاهرا از شيراز رفته بود مشهد برای زيارت . در بازگشت پولش‏
تمام می‏شود يا دزد می‏زند ، و در تهران در حالی كه غريب بوده بی پول‏
می‏ماند . فكر می‏كند كه از هنرش كه خطاطی است استفاده كند و ضمنا زياد
هم معطل نشود . بر می‏دارد همين عهدنامه اميرالمؤمنين عليه‏السلام به مالك‏
اشتر را كه بخشی از آن را خواندم با يك خط بسيار زيبا می‏نويسد . خط كشی‏
می‏كند ، جدول بندی می‏كند ، اين عهدنامه را در يك دفتری می‏نويسد و آن را
اهدا می‏كند به صدراعظم وقت . يك روز می‏رود نزد صدراعظم در حالی كه‏
ارباب رجوع هم زياد بوده‏اند . نوشته را به او می‏دهد و می‏گويد هديه‏
ناقابلی است . پس از مدتی بلند می‏شود كه برود . صدراعظم می‏گويد آقا شما
بفرماييد . با خود می‏گويد لابد می‏خواهد مرحمتی بدهد ، می‏خواهد خلوت بشود
. چند نفری از ارباب رجوع می‏مانند . باز می‏بيند خيلی طول كشيد ، بلند
می‏شود كه برود . دوباره صدراعظم می‏گويد آقا شما بفرماييد . تا اينكه همه‏
مردم می‏روند ، فقط پيشخدمتها می‏مانند . صدراعظم می‏گويد فرمايشی داريد ؟
اين شخص می‏گويد نه ، من عرضی نداشتم ، همين را تقديم كرده بودم .
پيشخدمتها را هم می‏گويد همه‏تان برويد بيرون ، كسی حق ندارد بيايد داخل‏
اطاق . اين بيچاره وحشتش می‏گيرد كه اين ديگر چگونه است ؟ ! صدراعظم‏
می‏گويد بيا جلو ! می‏رود جلو . آهسته در گوشش می‏گويد چرا اين را

پاورقی :
1 - در قديم خوش نويسی معمول بود .