می‏رود .
داستانی در مثنوی است كه با اين حديث ، خوب تطبيق می‏كند . می‏گويد
يك مرد زاهد و عابدی بود كه همه واجبات و مستحبات را بجا می‏آورد . يك‏
وقت با خودش فكر كرد كه من همه كارهای ثواب را انجام داده‏ام مگر جهاد
را . نماز زياد خوانده‏ا م ، روزه زياد گرفته‏ام ، زكات زياد داده‏ام ، حج‏
رفته‏ام ولی جهاد نكرده‏ام . به مجاهدينی كه در آن زمان بودند زمان صليبيها
گفت اگر يك وقت جهادی پيش آمد ما را هم خبر كن كه به اين ثواب نائل‏
بشويم . گفتند بسيار خوب ، تو را هم خبر می‏كنيم . يك روز آمدند اين‏
آقايی را كه به عمرش جهاد نديده بود خبر كردند كه آقای زاهد بفرماييد
برويم جهاد . اسبی هم برای او تهيه كردند و راه افتادند . يك روز توی‏
خيمه نشسته بودند يك مرتبه شيپور به صدا در آمد ، حمله شروع شد . آنها
كه سرباز بودند و سربازی كرده بودند مثل كبوتر پريدند روی اسبهايشان و
رفتند . اين آقای زاهد تا جنبيد و رفت لباسهايش را به تن كرد ، تير و
كمانش را به پشتش انداخت ، شمشيرش را برداشت و اسبش را آماده كرد
يكی دو ساعت طول كشيد . آنها برگشتند . گفت قضيه چه بود ؟ گفتند : بله‏
، رفتيم و دشمن چنين بود ، از كجا حمله كرده بود ، زديم و كشتيم و چنين‏
كرديم و برگشتيم . گفت عجب كاری شد ! پس ما چی ؟ ! گفتند تو كه‏
نجنبيدی . گفت پس ما از درك اين ثواب و از اين فيض محروم مانديم .
يكی از سربازها گفت حالا برای اينكه دستت خالی نماند ، يكی از آن‏
شريرهای دشمن كه خيلی مسلمان كشته بود ما او را به اسارت گرفتيم و اكنون‏
در يك خيمه‏ای است و كتش را بسته‏ايم و اصلا بايد اعدام