اكرم بايد بروند در آنجا مخفی بشوند يعنی غار ثور را در نظر گرفتند ، چون‏
قرار بود در مدتی كه حضرت در غار هستند رابطه مخفيانه‏ای در كار باشد و
اين دو ، مركب فراهم كنند و آذوقه برايشان بفرستند . شب ، علی ( ع )
آمد خوابيد و پيغمبر اكرم ( ص ) بيرون رفت . در بين راه كه حضرت‏
می‏رفتند به ابوبكر برخورد كردند . حضرت ، ابوبكر را با خودشان بردند .
در نزديكی مكه غاری است به نام غار ثور ، در غرب مكه و در يك راهی‏
است كه اگر كسی بخواهد به مدينه برود از آنجا نمی‏رود . مخصوصا راه را
منحرف كردند . پيغمبر اكرم ( ص ) با ابوبكر رفتند و در آن محل مخفی‏
شدند . قريش هم منتظر كه صبح دسته جمعی بريزند و اينقدر كارد و چاقو به‏
حضرت بزنند نه با شمشير كه بگويند يك نفر كشته كه حضرت كشته بشود و
بعد هم اگر بگويند كی كشت ، بگويند هر كسی يك وسيله‏ای داشت و ضربه‏ای‏
زد . اول صبح كه شد اينها مراقب بودند كه يك وقت پيغمبر اكرم از آنجا
بيرون نرود . ناگاه كسی از جا بلند شد . نگاه كردند ديدند علی است . اين‏
صاحبك رفيقت كجاست ؟ فرمود مگر شما او را به من سپرده بوديد كه از من‏
می‏خواهيد ؟ گفتند پس چه شد ؟ فرمود : شما تصميم گرفته بوديد كه او را از
شهرتان تبعيد كنيد ، او هم خودش تبعيد شد . خيلی ناراحت شدند . گفتند
بريزيم همين را به جای او بكشيم ، حالا خودش نيست جانشينش را بكشيم .
يكی از آنها گفت او را رها كنيم ، جوان است و محمد فريبش داده است .
فرمود : به خدا قسم اگر عقل مرا در ميان همه مردم دنيا تقسيم كنند ، اگر
همه ديوانه باشند عاقل می‏شوند . از همه‏تان عاقل‏تر و فهميده‏ترم .