بانوی کربلا
(حضرت زينب عليهاالسلام)

دکتر عائشه بنت الشاطی
مترجم: آية‏الله سيدرضا صدر
به اهتمام سيدباقر خسروشاهی

- ۵ -


سـاعـت حركت حسين نزديك شد. مردم با بى تابى و نگرانى به او مى نگريستند.
نوبت آخرين تقاضا رسيد. صاحب اين تقاضا عبداللّه جعفر, شوهر زينب بود, زينبى كه تصميم گرفته بود با فرزندانش همراه برادر سفر كند, عاقبتش هر چه مى شود بشود. در اين جا, براى نخستين بار مى بينيم كه عبداللّه از حسين دور مى ايستد و باز متوجه مى شويم كه مـوقـعـى كه او مى خواهدپسر عموى خود را از اين سفر باز دارد, مانند ابن عباس خودش نمى آيد سخن بگويد, بلكه در آغاز نامه مى نويسد و بادو فرزند خود محمد و عون , نزد امام مى فرستد.
آيا عبداللّه بيمار بوده و خودش نمى توانسته نزد حسين برود؟ نـه , هرگز, زيرا عبارت نامه اش را كه كتاب هاى تاريخ براى ما آن را نگه داشته , نفى مى كند كه او مـريـض بـاشـد.
اينك نامه عبداللّه به نقل از تاريخ طبرى و ابن اثير: ((43)) اما بعد, من تو را به خدا سـوگند مى دهم كه وقتى كه نامه من به تو رسيد و آن را خواندى , از اين سفر دست بردارى , زيرا درايـن ره كه تو مى روى , من نگرانم , مبادا هلاكت تو و نابودى اهل بيت تو در آن باشد.
اگر امروز كشته شوى , روشنايى زمين خاموش مى شود, چون تو راهنماى رستگاران هستى و اميد مسلمانان به تو است . در حركت شتاب مكن كه من در پى نامه خواهم آمد.
والسلام .
آيـا عـبـداللّه در دل از حـسـيـن رنـجـشى داشته است ؟ نه , هرگز, زيرا به طورى كه در نامه اش مى خوانيم , حسين را روشنايى زمين و چراغ رستگاران و اميد مؤمنان مى خواند. پس چرا از حسين روى پوشانيده و نامه نوشتن را برآمدن خودش نزد حسين ترجيح داده ؟ شـايـد ايـن نكته كوچك تر از آن باشد كه در اطراف آن تامل كنيم . دور نيست كه عبداللّه گرفتار كـارهـاى خـودش بوده , اين نامه را با شتاب نوشته كه سپس خودش بيايد. دور نيست كه خواسته است قبلا با امير, مذاكراتى كند و آن گاه حضور امام شرفياب شود.عبداللّه از پى نامه اش روان شد ولى به فوريت به سراغ امام حسين نرفت , بلكه به سراغ عمروبن سعيد -كه از جانب يزيد امير مكه بود - رفت . بـا هـم نـشـسـتند تا در اين كار فكرى كنند.
نظر عبداللّه جعفر اين بود كه امير نامه اى به حسين بـنويسد و به او امان دهد و او رابه محبت و خدمت گزارى خويش اميدوار سازد و از حسين تقاضا كند كه از عزم سفر صرف نظر كند. عمرو در جواب گفت : هر چه مى خواهى بنويس و نزد من بياور تا امضا كنم . عبداللّه آن چه مى خواست از زبان امير براى حسين نوشت و از امير خواست كه پس از آن كه نامه را مـهر كرد, آن را به وسيله برادرش يحيى بن سعيد بفرستد, زيرا وى سزاوارترين كسى است كه امام مى تواند به او اعتماد كند و تشخيص دهد كه اين نامه از طرف امير, جدى است . امـيـر, ايـن پيشنهاد را انجام داد.
يحيى با نامه مهر شده و سربسته , همراه عبداللّه جعفر, به سوى حسين روان شد. حـسين , تقاضاى آن ها را با طرزى زيبا و مؤدبانه رد كرد و به اجراى تصميم خود همت گماشت , بـدون آن كـه تـرديـدى پـيداكند.
پس با قبر جدش وداع كرد ((44)) و در آن حال مى گفت : از زندگى دست شستم و تصميم دارم كه فرمان خداى رااجرا كنم . مـا نـمى توانيم همراه حسين برويم , پيش از آن كه كمى درنگ كرده و به آن چه كه ميان عبداللّه جعفر و همسرش , بانوى بانوان زينب رخ داده , بنگريم .
زيرا پس از اين , ديگر اين دو تن را با هم نخواهيم ديد. حوادث ناگوار ما را از آن كه به بانوى خردمند خودمان بنگريم , بازداشت .
ما ابرهاى تيره اى را كه بـر خانه زينب خيمه زده بود, در نظر گرفتيم , به طورى كه اگر كسى گمان برد كه ما زينب را فراموش كرده ايم , معذورمان خواهد داشت . ما مى گوييم كه زينب را فراموش نكرده ايم و با كسى سروكار داشته ايم كه خود زينب با او سروكار دارد.
اكـنـون بـه سوى خودش مى رويم , مى بينيم كه زينب شوهر را گذارده , همراه برادر مى رود و تا آخـريـن روز زنـدگى , زينب رامى بينيم كه جاى خود را از خانه عبداللّه جعفر به جاى ديگرى در خانه حسين بن على (ع ) تبديل كرده است .
مـى بـيـنـيم زينب , همراه برادرش مى رود و شوهرش در حجاز مى ماند.
حتى پس از كشته شدن حسين هم , زينب به خانه شوهر بر نمى گردد, فقط مدتى بسيار ناچيز در مدينه مى ماند, سپس به سوى مصر حركت مى كند و بنا بر ارجح اقوال ,در زمين پاك آن جا دفن مى شود.
ماه رجب سال 62 هجرت .
و عبداللّه جعفر در حجاز مى ماند و اطلاعى نداريم كه او ازحجاز بيرون آمده باشد, تا وقتى كـه در سـال هشتادم هجرت وفات مى كند.
و اين همان سالى است كه به سال حجاف معروف شد, زيرا در آن سال , سيلى در مكه آمد كه حاجيان را با شترانشان ببرد.
از كـتـاب هاى تاريخ و شرح حال مى پرسيم , آيا ميان اين دو همسر نگرانى و رنجشى بوده ؟ هر دو خـامـوش مى شوند ونمى توانند جواب گويند.
مى خواهيم از اين سخن بگذريم , ولى مى بينيم كه گذشتن از آن كار آسانى نيست .
بلكه براى ما ميسور نيست كه همين بس با همراه بودن زينب در ايـن مسافرت اكتفا كنيم . اگر به اين جدايى كه ميان زينب وشوهرش رخ داده , توجه نمى كرديم , مـى تـوانـسـتـيـم بگذريم , ولى پس از آن كه به اين نكته متوجه شده كه در همه جا ميان زينب و پـسـرعـمـويـش جدايى است , مى بينيم كه زينب تا آخرين روز زندگى با خويشان خود زندگى مى كند و از آن هاجدا نمى شود و به واسطه شوهر يا فرزند, دست از آن ها برنمى دارد.
اين پرسش , پيوسته به خاطر مى خلد كه در ميان زن و شوهر, چه روى داده است ؟ اخـيرا, در جايى كه شايستگى براى ذكر ندارد, به خبرى بر مى خوريم , در شرح حال زينب ديگرى كه غير از بانوى خردمند بنى هاشم است .
در هـمـان وقـتـى كـه كـتـاب هـاى تـاريخ و شرح حال از آن چه ميان دو همسر رخ داده سخن نـمى گويند, در كتاب السيدة زينب واخبارالزينبات تاليف عبيدلى نسابه , خبرى را مى خوانيم كه در ضـمـن سـخـن از ديـگـرى آورده شـده اسـت , در آن جايى كه اززينب وسطى , دختر على بن ابـى طـالـب گـفـت وگو مى كند و او همان است كه به ام كلثوم معروف شده است و در كودكى به ازدواج عمر خطاب در آمده است : چـون كـه امـيـرالمؤمنين , عمربن خطاب (رضى اللّه عنه ) كشته شد, پس از او, زينب با محمدبن جـعـفربن ابى طالب ازدواج كرد.
پس از مرگ محمد بن جعفر, ((45)) عبداللّه جعفر او را گرفت و ايـن ازدواج بـعـد از آن بـود كه عبداللّه , زينب كبرى راطلاق داده بود.
زينب وسطى , نزد عبداللّه بماند تا وفات كرد. ((46)).
سررشته را به دست گرفته و بر مى گرديم و به شرح حال عبداللّه در هر جـايـى كـه دسـترس باشد مراجعه مى كنيم .
از مورخان و شرح حال نويسان , كسى را نمى بينيم كه به طلاق دادن عبداللّه , زينب خردمند, و ازدواج او با خواهرش ام كلثوم , اشاره كرده باشد.
اگر اين خبر راست باشد, پس كى زينب طلاق داده شده ؟ به طور قطع , نمى توان سخنى گفت , فقط ترجيحى كه مى دهيم آن است كه طلاق پس از وفات امـام عـلى و پيش از حركت حسين از حجاز بوده , زيرا كه ام كلثوم تا وقتى كه محمدبن جعفر زنده بـود, هـمـسـر او بـوده , و ديـده ايـم كـه مـحـمد در جنگ صفين حاضر است و دليرانه زير پرچم امـيـرالـمـؤمنين شمشير مى زند و به طورى كه از اين خبر معلوم مى شود ام كلثوم در موقعى كه هـمـسـر عـبـداللّه جـعـفـر بـوده , پـس از مـصـيـبـت امام حسين در غوطه دمشق وفات كرده است ((47)).
بنابراين , زينب خردمند پيش از اين موقع طلاق داده شده است و پس از آن كه رشته ازدواجش گسسته شده بود, با برادرسفر كرده است . اين نهايت توانايى كنونى ما در روشن كردن اين نقطه تاريك و دشوار زندگى زناشويى زينب است و پس از اين از تاريخ ‌نويسان نخواهيم پرسيد كه علت طلاق چه بوده , فقط متوجه زينب مى شويم , مـى بـينيم كه در دوستى برادرش و برادرزادگانش جان مى دهد و مى بينيم كه عبداللّه جعفر در هـمـيـن وقت , حسين را از دل و جان يارى مى كند, هر چند همراه حسين به كوفه نمى رود, ولى حسين را هميشه بزرگ مى شمارد و مى كوشد از خطرى كه متوجه اوست , جلوگيرى كند.
مـوقـعـى كـه حـسين براى سفر مرگ تصميم گرفت , عبداللّه , دو پسرش را با امام روانه كرد, در صورتى كه مى دانست در اين سفر همگى كشته خواهند شد.
دل عـبداللّه در همه حال با حسين بود و به همين زودى مى بينيم كه عبداللّه , پس از شهادت امام حسين , براى سوگوارى مى نشيند و بهترين تسليت براى او اين بوده كه دو فرزندش محمد وعون در ركـاب سـيـدالـشهدا شهيد شده اند, چنان كه طبرى در تاريخ نقل مى كند ((48)) و در روايت ديـگـر است كه , فرزندان عبداللّه , كه با امام حسين شهيد شده اند, سه تن بوده اند: محمد و عون و عبداللّه .

به سوى دره مرگ

كـاروان در شـبـى تـاريـك و هـوايـى ايـسـتـاده , از مـكـه بـيـرون شـد و بـه سـوى كوفه روان گـرديد ((49)) كوه هايى كه مشرف بر اين شهر مقدس بودند, هنگامى كه ديدند آل محمد از اين شهر به سفرى مى روند كه بازگشت ندارد, همگى در سكوتى بهت آميز فرو رفتند.
در اوايـل راه , بـه فـرستادگان عمروبن سعيدبن عاص , امير حجاز, برخوردند, آن ها مى خواستند كـاروانـيـان را بـه مـكـه بـازگـردانـنـد.
در مـيان دو دسته , تازيانه اى چند ردوبدل شد.
سپس فرستادگان امير از ممانعت دست كشيدند و كاروان سيرخود را از سر گرفت .
راه پـيمايى كاروان در آغاز بسيار تند و سريع بود, چيزى كه بر كاروانيان راه پيمايى شبانه را آسان مـى كـرد, ايـن بود كه درعراق هزارها تن منتظر مقدم پسر دختر پيغمبر هستند ((50))
, چنان كه اهل مدينه در شصت سال پيش منتظر مقدم جدشان محمد(ص ) بودند.
زيـنـب كـه سـرورى زنان كاروان با او بود, يكى دوبار بادلى آكنده از غم و اندوه برگشت و پشت سرخود را نگريست و آن جاى گاه پربها و مقدس را از جلو چشم گذرانيد.
زينب , پيش از اين نيز به عراق مهاجرت كرده بود, روزى كه پدرى داشت كه عظمتش جهان را پر كـرده بـود.
و امروز همان زينب بار دگر به عراق مى رود, در صورتى كه بارهاى سنگينى از رنج و مصيبت در اين ساليان دراز, كه متجاوز از بيست سال است , بر دوشش نهاده شده .
در اين سال ها, زينب پدر را از دست داد و برادر را از دست داد, و باآن دو نشاط خود را از دست داد.
پس از آن ها نيزجوانى را ازدست داد.
اشـك ديـدگـان زيـنب را پر كرد, هنگامى كه با نگاهى سرشار از مهر و دوستى و آكنده از اندوه , كاروانى را كه با شتاب درحركت بود, درنظر آورد.
اينان تمام كسان زينب هستند: برادر او و فرزندانش ((51)) , برادرزادگان و عموزادگانش .
ايـشان اهل بيت رسولند و گل هاى بنى هاشم و زيور قريشند, كه از مرز و بوم خود دست كشيده , به سوى سرانجام مجهول ولى حتمى , روانه اند.
آيا مى دانى آن سرانجام چيست ؟ زينب چندان منتظر دانستن آن نشد, زيراكاروان هنوز دو منزل يا سه منزل بيشتر نپيموده بود كه بـه دوتـن عـرب از بـنى اسدبرخوردند.
حسين , به خاطرش رسيد كه از آن دو بپرسد كه در كوفه اوضاع از چه قرار است گمان حسين اين بود ((52)) كه آن دو از سپاهى انبوه سخن مى گويند كه آمـاده اسـتقبال اوست و داستان استقبال اهل مدينه را از رسول خدا هنگام هجرت تجديدمى كند, زمانى كه دوشيزگان بنى النجار اين سرود را از ته دل مى خواندند:
طلع البدر علينا من ثنيات الوداع ----- وجب الشكر علينا مادعاللّه داع
- مـاه شـب چهارده از تپه هاى سلام ((53)) برما بتابيد.
تا كه خواننده اى خداى را مى خواند مابايد سپاس گزار باشيم .
ايها المبعوث فينا ----- جئت بالامر المطاع
- اى برگزيده در ميان ما, تو فرمانى اطاعت پذيرآورده اى .
ولى چه زود اين خواب وخيال برهم خورد و اين آرزو از ميان رفت .
آن دوعرب گفتند: خداى تو را رحمت كند, ما خبرى داريم اگر بخواهيد آن خبر را آشكارا بگوييم وگرنه در نهان .
حسين به ياران خود نظرى انداخته وگفت : از اين ها چيزى پوشيده نيست .
آن دو گفتند: اى زاده رسول ! دل هاى مردم با تو است , ولى شمشيرهايشان برزيان تو, بيا و از اين سفر برگرد.
سپس , كشته شدن مسلم بن عقيل و دوست او هانى بن عروه را خبر دادند.
سكوت بهت آميزى بر همه مستولى شد, ولى ديرى نپاييد.
آن گاه زنان شيون كردند و همه به گريه در افتادند.
نوحه گرى سوزانى در بيابان بر پا شد.
هـنـگـامى كه شيون نوحه گران سبك شد, حسين تصميم گرفت ((54)) با اهل بيت بازگردد.
ناگه فرزندان عقيل از جاى جستندو فرياد كشيدند: به خدا, ما هرگز برنخواهيم گشت تا خون خواهى كنيم , يا آن چه برادر ما چشيده است بچشيم و همگى كشته شويم .
حـسـيـن , بـه آن دو عرب كه از روى خيرخواهى پيشنهاد برگشتن كرده بودند, نظرى انداخته , چنين گفت : بعد از اين ها, زندگانى ارزشى ندارد.
سرنوشت همان بود كه فرزندان عقيل گفتند.
هيچ كدام باز نگشتند, بلكه همگى كشته شدند.
اين بار, كاروان در رفتن شتابى نكرد.
تمام روز و بيشتر شب را ماندند.
هنگامى كه سحر شد, حسين به جوانان وغلامانش دستور داد كه آب بسيار همراه بردارند.
آنان نيز چنين كردند و آب بسيار برداشتند.
سپس , براى آن كه سفر را از سر بگيرند, عزم را جزم كردند.
قسمت آخر سفر بسيار كوتاه بود.
شكى نبود كه چه سرانجام شومى در انتظار اين كاروان خواهد بود.
حـسين نخواست كه اين مطلب بر عرب هايى كه بدو پيوسته بودند پنهان بماند, شايد آن ها كه در پى او مى آيند چنين مى پندارند كه حسين به شهرى مى رود كه اهل آن فرمان بردار او هستند.
لذا حقيقت را در ضمن خطبه اى براى يارانش روشن كرد وگفت : ...
امـا بـعـد, خـبر بدى به ما رسيده : مسلم بن عقيل وهانى بن عروه كشته شدند...
شيعيان ما به ما خـيـانـت كـردنـد.
اگـر از شـمـاكـسى بخواهد برگردد, برگردد, ما از حقى كه بر او داشتيم , گذشتيم .
عـرب هـا از چـپ و راسـت پراكنده شدند, تا آن كه جز اهل بيتش و يارانى كه با وى از حجاز آمده بـودند, كسى نماند.
كاروان حركت خود را از نو آغاز كرد و با سكوتى اندوه ناك به راه افتاد, گويى نيرويى شگرف و مقاومت ناپذير, كاروان را به سوى پرت گاه مرگ و نابودى پيش مى برد.
خبرهاى بد پى درپى مى رسيد.
هنوز روز به نيمه نرسيده بود و كاروان در بيابان به راه خود مى رفت كه خبر شهادت عبداللّه يقطر, بـرادر رضـاعى حسين ,رسيد.
امام وى را به سوى پسر عمويش , مسلم فرستاده بود.
پيش از آن كه خبر كشته شدن مسلم برسد, عبداللّه يقطر راگرفتند و نزد عبيداللّه زياد بردند.
ابن زياد گفت كه عـبداللّه را بالاى بام دارالاماره ببرند و او در حضور مردم , حسين رالعن كند, سپس به پايين آيد تا در باره وى تصميم بگيرد.
عـبـداللّه يقطر به بالاى بام رفت و مردم را از آمدن سيدالشهدا خبر داد و ابن زياد و پدرش را لعن كـرد.
ابن زياد, او را ازبالاى قصر پرت كرد, به طورى كه استخوان هايش بشكست و خرد شد, ولى هنوز رمقى در او مانده بود كه ظالمى بيامدو سرش را ببريد, تا آسوده اش كند.
كاروانيان در اين بار, مانند وقتى كه خبر كشته شدن مسلم را شنيدند, گريه نكردند, بلكه به اين خـبـر بـا تحيرى آميخته به سكوت گوش دادند, و آن گاه بدون آن كه ترديدى پيدا كنند, به راه خـود ادامـه دادنـد.
از دور چيزى نمايان شد كه يكى پنداشت درخت خرماست , تكبير گفتند و به خود نويد دادند كه پيش از هنگامه اى كه در انتظار هستند, اندكى بياسايند.
حسين از يارانش پرسيد: تكبير چه بود؟ گفتند: درخت خرما ديديم .
كسانى كه به راه آشنايى و سابقه داشتند, بانگ برداشتند: بـه خـدا, در اين بيابان درخت خرمايى نيست , گمان ما آن است كه شما جز فراز اسبان و سرهاى نيزه ها چيز ديگرى نمى بينيد.
حسين لختى بينديشيد, سپس گفت : من هم به خدا همين را مى بينم .
سكوتى سنگين دوباره كاروانيان را فرا گرفت .
بيابان به جز بانگ شتران و آه هاى سوزانى كه از سينه زنان بيرون مى آمد, چيزى نمى شنيد.
گويا شبح مرگ بر اين دسته از مردم غمگينى كه با كندى پيش مى روند, سايه افكنده بود, مردمى كـه بـا عزمى راسخ وتصميمى خلل ناپذير به سوى سر انجام فجيع و دردناك خود روانه هستند, و گويا خطرات مرگ بار, پيوسته در كمين آن هاست مبادا از دسترس دور شوند.
گـرمـاى ظـهر, سخت و خسته كننده بود.
حسين و يارانش به سوى كوهى كه پناه گاهى داشت متوجه شدند و در آن جا فرودآمدند و شترانشان را خوابانيدند.
ابـر تـيره اى كه آسمان را فرا گرفته بود بر طرف شد.
حربن يزيد با هزار سوار از لشكريان عبيداللّه زياد امير كوفه نمايان شد,حر آمده بود پيام آن ستم كار متكبر را به حسين برساند: مـن مـامـوريـت دارم كـه تو را نزد ابن زياد ببرم , يا بر تو چنان تنگ بگيرم و نگذارم از جايت تكان بخورى .
حـسـيـن گـفـت : آن وقت من با تو خواهم جنگيد, و از آن بترس كه در اثر كشتن من روسياه و بدبخت شوى , مادرت داغت را ببيند.
حر خشم خود را فرو برد و سپس جواب داد: بـه خدا به جز تو هركس از عرب اين سخن را مى گفت , نام مادرش را به داغ ديدن مى بردم , ولى چه كنم كه چاره ندارم , جزآن كه نام مادرت را به خوبى و بزرگى ياد كنم .
حسين به قصد ادامه سفر از جاى برخاست , حر خواست كه همراه او باشد و از حركتش باز دارد.
حسين مقصودش را پرسيد, حر گفت : مـن بـه جـنـگ بـا تـو مامور نيستم , فقط مامورم كه از تو جدا نشوم , تا تو را به كوفه برسانم .
اگر نـمـى خواهى , راهى را در نظربگير كه نه به كوفه برود و نه تو را به مدينه برساند, تا من به ابن زياد گـزارش دهم و دستور بگيرم .
و اگر ميل دارى خودت نامه اى به يزيد بنويس , شايد خداى بزرگ فرجى كند و دست من به خون تو آلوده نگردد.
حسين به سوى چپ گراييد و از راهى كه به سوى قادسيه مى رفت , روان گرديد و نامه هاى اهل كوفه را بيرون آورده و به كوفيانى كه با سپاه ابن زياد آمده بودند چنين گفت : ...
نـامـه هاى شما و پيام هاى شما پى درپى به من مى رسيد كه با من بيعت كرده ايد.
اكنون اگر بر بـيعت خود پاى داريد, به حقيقت خواهيد رسيد, و اگر چنين نيست و عهد مرا شكسته و از بيعت مـن دست برداشته ايد, كار تازه شما نيست , باپدرم چنين كرديد و با برادرم چنين كرديد, و با پسر عمويم مسلم بن عقيل نيز چنين كرديد, فريب خورده كسى است كه به شما اعتماد كند.
كسى كه عهد بشكند, به خودش زيان رسانيده .
خداى از شما بى نياز است .
والسلام .
حر گفت : تورا به خدا سوگند مى دهم , كه به جان خودت رحم كن , زيرا مى بينم اگر جنگ كنى كشته خواهى شد.
حسين فرمود: مرا از مرگ مى ترسانى ؟
سامضى وما بالموت عار على الفتى ----- اذا ما نوى خيرا و جاهد مسلما
فان عشت لم اندم وان مت لم الم ----- كفى بك ذلا ان تعيش و ترغما
من در اين راه جان مى دهم و مرگ بر جوان مرد ننگ نيست , جوان مردى كه نيت خير داشته باشد و از روى ايمان و درستى عقيده جهاد كند.
اگـر زنده بمانم پشيمان نيستم , و اگر بميرم سرزنش نمى شوم , همين خوارى براى تو بس است كه زنده بمانى و تو سرى خور باشى .
حـر كـه ايـن سخن شنيد, سكوتى آميخته به تاثر و فروتنى بر او چيره شد و خداى را بخواند كه از جنگ با حسينش باز دارد.
و قـاصـدى نـزد ابـن زيـاد فـرستاده بود كه اجازه مى دهد حسين و اهل بيتش از همان راهى كه آمده اند باز گردند؟ حر اميدوار بود كه جواب عبيداللّه مثبت باشد.
خـبـر آمـدن حسين ميان اهل كوفه شايع شده بود, چهارتن , آرى تنها چهارتن ,از اهل كوفه آمدند حـسـيـن را يـارى كنند, حرخواست جلو آنان را بگيرد, ولى وقتى كه ديد حسين با لحنى قاطع و محكم مى گويد: از اين ها چنان دفاع خواهم كرد كه از جان خود مى كنم دست برداشت .
سپس , حسين به آن ها روى كرده پرسيد: اهل كوفه را در چه حالى گذاشتيد؟ گفتند: اشراف و متنفذان مال بسيارى رشوه گرفتند و شكم هاشان پر شده , همه آن ها متحدا با تـو دشمنند, اما بقيه مردم ,دل هاشان با تو است ولى فردا شمشيرهايشان به روى تو كشيده خواهد شد.
سـپـس نـقـل كـردنـد كـه فـرستاده حسين به كوفه , چه بر سرش آمد.
حسين نتوانست از اشك خوددارى كند, و اين آيه راتلاوت فرمود: فمنهم من قضى نحبه ومنهم من ينتظر وما بدلوا تبديلا, ((55)) از آن ها (مؤمنان ) كسى است كه وظـيـفـه اش را انجام داده , و از آن ها كسى است كه آماده براى اداى وظيفه است (همگى به عهد خود وفا كردند) و هيچ گونه تبديلى ندادند.
بار الها ! بهشت را براى ما و براى آن ها قرار بده , و ما و آنان را در رحمت جاويدانت جاى بده , و از پاداشى كه ذخيره كرده اى بهره مند گردان .
سپس خاموش شد.
همگى شب را با حالت انتظار به روز آوردند.
صـبـح شد, حسين نماز صبح به جا آورد و حركت كرد.
حسين و يارانش به سمت چپ مى راندند, ولـى حـربـن يزيد به زورآن ها را به سوى كوفه بر مى گردانيد.
آنان به سمت چپ مى رفتند, تا به نينوا رسيدند.
ناگهان ديدند كه سوارى از كوفه مى آيد و فرمان ابن زياد را براى حر به همراه دارد: امـا بـعـد, هر جا كه نامه من به تو رسيد, بر حسين سخت بگير, مبادا او را به جز در بيابانى خشك فرود آورى , بيابانى كه نه آبى داشته باشد و نه پناهى , به فرستاده خود گفتم كه همراه تو باشد و از توجدا نشود, تا اجراى فرمان مرا به من گزارش دهد.
سپاه حر, ميان حسين و آب فاصله شد, و شب را با تشنگى به روز آوردند.
صـبح گاهان , سپاه كوفه نمايان شد.
آنان چهارهزار تن بودند و فرمانده ايشان عمربن سعدبن ابى وقاص بود.
هنگامى كه به جاى گاه , حسين نزديك شدند, عمر كسى را فرستاد كه از حسين بپرسد: براى چه آمده است ؟ حسين چنين پاسخ داد : هم شهريان شما به من نوشتند و تقاضا كردند كه پيش آن ها بروم , اكنون اگر مرا نمى خواهند باز مى گردم .
عـمرسعد به ابن زياد نوشت و سخن حسين را گزارش داد.
ابن زياد كه از مضمون نامه آگاه شد, اين شعر را بخواند:
الن قد علقت مخالبنا به ----- يرجوالنجاة و لات حين مناص

اكنون كه چنگال هاى ما به او بند شده , اميد نجات دارد, ولى ديگر چاره اى نيست .
آن گـاه به عمر سعد نوشت كه بيعت يزيد را به حسين عرضه بدارد, اگر بيعت كند, ما در باره او هر چه صلاح دانستيم انجام خواهيم داد.
و آب را, آرى آب را, به روى حسين و همراهانش ببندد.
عمر پانصد سوار به سوى فرات فرستاد وآب را به روى حسين و يارانش بستند.
هنگامى كه تشنگى بر آن ها فشار آورد, حسين , برادرش عباس بن على را فرمود كه با بيست پياده وسـى سـوار, كـه تـقريبادوسوم ياوران حسين مى شدند, به سوى آب فرات رفت , وجنگ كردند و مشك ها را پر كرده وباز گشتند.
مـوقـعـيـت بـاريـك تر و خطرناك تر مى شد.
حسين نزد كوفيان فرستاد و پيغام داد كه يكى از سه پيشنهادش را بپذيرند: ازهمان راهى كه آمده , به حجاز بازگردد, يا آن كه بگذارند او خودش نزد يزيدبن معاويه برود, يـا او را بـه يكى از مرزهاى مسلمانان كه در برابر كفار قرار داد, روانه كنند, تا در خطرات و سود و زيان با مردم آن سامان شريك باشد.
عمر, پيام حسين را براى ابن زياد فرستاد.
وقت در انتظار جواب امير كوفه با كندى و ناراحتى مى گذشت .
جوابى كه در انتظارش بودند, به وسيله شمربن ذى الجوشن رسيد, امابعد, من تو را به سوى حسين نفرستادم تا از او دفاع كنى و او را به آسايش وحيات اميدوار سازى و نزد من از او شفاعت نمايى .
پس متوجه باش , اگر حسين و يارانش تسليم فرمان من شدند, آنان را با سلامتى نزد من بفرست , و گرنه برايشان بتاز تاهمگى كشته شوند.
و پـس از كشته شدن , گوش و بينى آن ها را ببر, كه سزاوارند.
اگر حسين كشته شد, اسبان را بر بـدنـش بـتاز تا پشت و سينه اش خرد شود, زيرا او نافرمان شده و تفرقه ايجاد كرده و از مسلمانان بريده و ستم گرى را پيشه خود ساخته است .
اگر فرمان ما را اجرا كنى , پاداشى به تو خواهيم داد كه در خور هر فرمان بر سخن پذيرى است , و اگر اجراى آن بر توناگوار است , از فرماندهى كناره بگير و لشكر را به شمر واگذار.
والسلام .

بانوى كربلا

عمرسعد, لشكر خود را بخواند و پيش از غروب آفتاب به سوى حسين حمله ور گرديد.
حـسـيـن , در جـلـوى خـيمه اش نشسته بود و دوزانو را دربند شمشير قرار داده ودر اثر خستگى خوابش برده بود.
ولى خواهرش زينب بيدار بود, و در كنار برادر ايستاده از وى پرستارى مى كرد.
زينب , غريو حمله سپاه را از نزديك بشنيد.
با ملايمت به برادر نزديك شده گفت : برادر! بانگ و فرياد نزديك مى شود, آيا نمى شنوى ؟ حسين سربرداشت و فرمود: جدم رسول خدا را در خواب ديدم , به من فرمود: تو نزد ما مى آيى .
خواهرش سيلى به صورت نواخت وگفت : اى واى ! حسين فرمود: خواهر عزيز من ! واى بر تو نباشد, آرام باش , خداى تو را رحمت كند.
آن گاه حسين برادرش عباس را فرا خواند و از او خواست كه برود و از مهاجمان خبرى بياورد.
وقتى كه حسين دانست كه كوفيان آهنگ جنگ دارند, دوباره برادر را فرستاد كه از آن ها خواهش كـنـد كه امشب رادست از جنگ بردارند, زيرا ما مى خواهيم در اين شب براى خدا نماز بخوانيم و دعـا كـنـيـم و اسـتغفار نماييم .
هنگامى كه صبح شد, و اگر خدا خواست روبه رو شديم , ياتسليم مى شويم و يا جنگ خواهيم كرد.
عمر, با يارانش مشورت كرد كه اين مهلت را بدهد, يانه ؟ يكى گفت : سبحان اللّه , به خدا اگر اينان از ديلميان بودند و اين تقاضا را از تو مى كردند, شايسته بود كه با آن موافقت كنى .
سپس تا فردا را مهلت دادند.
حسين به سوى ياران خود شد, و پس از آن كه ستايشى نيكو ازخداى خود كرد, چنين گفت : اما بعد, من يارانى باوفاتر از ياران خود نمى شناسم , و اهل بيتى نيكو كارتر و خدمت گزارتر از اهل بيت خود سراغ ندارم .
خداى از طرف من به همه شما پاداش نيكو دهد.
يـاران من ! آگاه باشيد,كه من به همه شما اجازه دادم كه برويد, و بيعتم را از گردنتان برداشتم .
اينك شب همه جا رافراگرفته , آن را شترى پنداشته و بر تاريكى آن سوار شويد, و هر مردى از شما دست يك تن از اهل بيت مرا بگيرد و باخود ببرد.
سپس در شهرها پراكنده شويد, تا وقتى كه خداى فـرجـى فـرمـايـد.
ايـن مـردم مرا مى خواهند و بس , اگر بر من دست يافتند, دگرى را فراموش مى كنند.
همگى به يك بار فرياد كشيدند: پـنـاه بـر خـدا, بـه مـاه حـرام سوگند اگر ما چنين كنيم , با چه رويى بازگرديم ؟ و با مردم چه بگوييم ؟ بگوييم سرورمان و فرزند سرورمان و سالارمان را گذاشتيم , كه نشانه تيرها و سرنيزه ها و خوراك درنده ها شود, ولى ما خودمان گريختيم , براى آن كه زندگى را دوست داشتيم .
پناه بر خدا ! ما به زندگى تو زنده ايم و با مرگ تو مى ميريم وجان مى دهيم .
سپس يكى از آن حضرت پرسيد: آيـا مـا از تو دست برداريم ؟ با آن كه پيش خدا عذرى نداريم , به خداكه از تو جدا نمى شوم تا وقتى كه نيزه ام را درسينه هاى اهل كوفه بشكنم و با شمشيرم , مادامى كه در دست من است , خونشان را بريزم .
به خدا قسم , اگر اسلحه ام دردستم نباشد, در راه تو آنان را سنگباران مى كنم تا با تو بميرم .
امام از تاثر بگريست .
اصحاب هم گريستند.
اشك هاى ديگرى نيز از ميان خيمه ها جواب آن حضرت را دادند.
زيـرا بـانـوى بـانـوان زيـنب و بانوانى كه از آن خاندان شريف در خدمتش بودند, با پريشانى و غم , به سخنان حضرت گوش مى دادند.
پس آن گاه , هركس به خواب گاه خويش برفت .
سـكـوتـى سـنگين و ناراحت كننده بر كربلا حكم فرما شد.
ولى ناله زنى - كه از خيمه هاى حسين برخاست - آن رابشكست .
زن از اعماق قلبى پاره پاره مى ناليد و مى گفت : اى واى از داغ ديـدن , اى واى از خـون دل خوردن , اى كاش مرگ , زندگى مرا نابود مى كرد.
اى حسين من ! اى سرورمن ! اى يادگار عزيزان من ! آيا آماده كشته شدن شدى ؟ آيا از زندگى نوميد شدى ؟ امروز, رسول خدا از دستم رفت , امروزمادرم فاطمه زهرا از دستم رفت , امروز پدرم على از دسـتـم رفـت , امـروز بـرادرم حـسـن از دسـتـم رفـت , اى يـادگار گذشتگان ,اى پشت و پناه باقى ماندگان .
اين زن , زينب بود نه ديگرى , زينب , بانوى خردمند بنى هاشم .
خـوب اسـت بگذاريم على بن حسين , آن كسى كه او را زينب ازكشته شدن نجات داد, اين داستان سوزان را براى ما نقل كند.
در شـبـى كه پدرم فردايش كشته شد, نشسته بودم و عمه ام زينب مرا پرستارى مى كرد.
پدرم از يـارانـش كـنـاره گـرفـت وبه يكى از خيمه هاى خود رفت .
غلام ابوذر غفارى در خدمتش بود, و شـمـشـيـر آن حـضـرت را اصـلاح مـى كرد و صيقل مى داد.
شنيدم پدرم باخود زمزمه مى كرد و مى گفت : يا دهر اءف لك من خليل ----- كم لك بالاشراق والاءصيل - اى روزگار! تف بر تو از اين دوستى تو! چقدر تورا صبح هاى روشن و شام هاى تيره است .
من صاحب اوطالب قتيل ----- والدهر لايقنع بالبديل - كه بر كشته هاى ياران من يا دوستان من مى گذرد.
(آرى ) روزگار بدل نمى پذيرد.
وا نما الا مرالى الجليل ----- و كل حى سالك السبيل - كارها در دست خداى بزرگ است و بس .
و هر زنده اى بايد اين راه را بپيمايد.
پدرم دوبار يا سه بار اين شعرها را بخواند, تا من مقصودش را فهميدم و دانستم منظورش چيست .
گـريـه گـلويم را گرفت , ولى اشكم را پس زدم .
هنگامى كه عمه ام زينب شنيد چيزى را كه من شـنـيدم , خوددارى نتوانست , ازجاى پريد و دامن كشان و سربرهنه به سوى پدرم دويد.
وقتى به او رسيد, شيون آغاز كرد وگفت : اى واى ازداغ ديدن , اى كاش مرگ , زندگى مرا نابود مى كرد...
حسين (ع ) نظر عميق بر زينب انداخت و به او گفت : خواهر عزيز من , حلم و بردبارى تو را شيطان نبرد.
زيـنـب گفت : يا اباعبداللّه ! پدر و مادرم به فداى تو, جانم به قربان تو ((56)) حسين , اندوه خود را فرو برد, ولى اشك در چشمانش مى درخشيد و در زير زبان چنين گفت : اگر قطا ((57))
را درشب وا مى گذاشتند, مى خوابيد.
زيـنب گفت : واى بر من , آيا روحت مى خواهد تورا از من بگيرد؟ اين كه دل را بيشتر مى سوزاند و جـانـم را سـخـت ترمى گدازاند.
آن گاه سيلى به صورت خود نواخت و دست برد و گريبانش را بدريد و بيهوش بيفتاد.
حسين به كنار خواهر آمد و آب به صورتش بپاشيد و گفت : خـواهـرم عـزيـزم ! از خـداى بـپرهيز و صبر كن , صبرى كه براى خدا باشد و بدان كه اهل زمين مى ميرند, و آسمانيان نيزنخواهند ماند, و هر چيزى نابود مى شود مگر خداى .
پدرم از من بهتر بود, مادرم از من بهتر بود, برادرم از من بهتر بود.
همه رفتند ومن و همه آن ها بايد به دنبال رسول خدا برويم .
هنگامى كه زينب به حال آمد, حسين بدو گفت : خواهر عزيزم , تو را سوگند مى دهم , و سوگند مرا انجام بده , وقتى كه من كشته شدم , به خاطر من گريبان چاك مكن ,صورت را مخراشان , ناله مكن , شيون مزن , واى واى مگو.
على بن حسين مى گويد: آن گاه پدرم عمه ام را نزد من آورد و بنشانيد و خود پيش يارانش رفت .
اگـر زيـنب مى دانست كه فردا چه مصيبتى در انتظار او و خويشانش است .
هر آينه اشك هايش را براى فردا ذخيره مى كرد.
شـبـى بـود ولـى چـه شبى ! بيشترشان آن شب را به بيدارى گذراندند و به هيولاى مرگ كه در كـمين آن ها نشسته , منتظرپيدايش روز بود, مى نگريستند ((58)) زينب رفت و چشمان خشك و افـسـرده اش را بـه تاريكى وحشت زايى كه بر آن بيابان خيمه زده بود بينداخت .
هنگامى كه حالش بـه جـا آمـد, بـه سوى خواب گاه فرزندان و برادرانش شد و از ديدار آن ها براى فراقى دور و دراز توشه بر گرفت .
صبح شد, دو لشكر برابر هم قرار گرفتند.
ولى چه دو لشكرى ! عـمـر سـعـد با چهار هزار تن ((59)) از سپاه امير كوفه با آمادگى كامل و ساز و برگ كافى از يك طرف .
و در پشت سرآن ها, نفوذ و قدرت .
و از طرف ديگر, حسين و خويشان و يارانش كه سى و دوسواروچهل پياده بودند.
و در پشت سرآن ها, كودكان و زنان .
حسين , به هزاران تنى كه به سوى هفتاد و دو تن يارانش حمله ور شده بودند مى نگريست .
هنگامى كـه نزديك رسيدند, اسب مركوب سوارى خود را خواست و سوار شد, آن گاه آنان را مخاطب قرار داد و با صداى بلند چنين فرمود: اى مـردم ! بشنويد و در جنگ بامن شتاب نكنيد و اندكى بينديشيد.
سپس هرچه خواستيد انجام دهيد و درنگ نكنيد.
خدايى كه قرآن را نازل كرده , سرور و پشتيبان من است و اوست كه پارسايان را دوست مى دارد.
صداى حسين به گوش زنان و خواهران و دخترانش رسيد, همگى به ناله درافتادند و گريستند.
ناله هاى آن ها كم كم بلند شد, تا به گوش حسين رسيد.
فرزندش على و برادرش عباس را به سوى ايشان فرستاد و به آن دو بفرمود: زنان راساكت كنيد, وقت باقى است و بسيار خواهند گريست .
در ايـن دم بـود كه به ياد پسر عمويش عبداللّه بن عباس افتاد, و به خيالش رسيد كه طنين سخن ابن عباس از دور به گوشش مى رسد, كه به اصرار مى گويد: از حجاز به كوفه مرو, و اگر مى روى زنـان و كـودكانت را همراه مبر, زيرا مى ترسم كه تو كشته شوى , آن گونه كه عثمان كشته شد, و زنان و فرزندانش به او مى نگريستند.
هـنـوز طـنين سخن در گوش حسين باقى بود, كه زنانى كه گريه مى كردند و مى ناليدند, آرام شدند.
پس از آرامش زنان حسين به حال خود برگشت و رو به سوى لشكر كوفه كرد و پس از حمد خداى چنين گفت : نسبت مرا بگوييد و ببينيد من كه هستم .
آن گاه به خود آييد و وجدانتان را مخاطب قرار داده و آن را سـرزنـش كـنيد وبينديشيد, آيا براى شما كشتن من و هتك احترام من رواست ؟ آيا من پسر دختر پيغمبر شما نيستم ؟ آيامن فرزند وصى آن حضرت و پسر عموى او و آن كسى كه شايسته ترين ايـمـان بـه خـدا را داشت , نيستم ؟ آيا حمزه سيدالشهدا عموى پدرم نيست ؟ آيا جعفر شهيد كه در بهشت با ملائكه پرواز مى كند, عموى خودم نيست ؟ آيا اين حديث مشهور به شما نرسيده كه رسول خـدا(ص ) بـه مـن و بـرادرم فـرمـود: شما دوتن سرور جوانان اهل بهشت و نور چشم مسلمانان هستيد؟ آيا اين فرمايش , شما را از اين كه خون مرا به ناحق بريزند, جلوگير نمى شود.
و پس از آن كه كوفيان به سخنان گوش ندادند, چنين گفت : اگـر در گـفته هاى من ترديد داريد و يا شك داريد كه من پسر دختر پيغمبر شما هستم , به خدا كه در ميان مشرق ومغرب , جز من كسى پسر دختر پيغمبر نيست .
كسى پاسخش را نداد.
حسين به سخن خود ادامه داده پرسيد: آيـا كـشـتـن مـن براى آن است كه كسى را از شما كشته ام , يا مالى را از شما برده ام , و يا قصاص جنايتى است كه بر شماوارد آورده ام ؟! همه ساكت ماندند و در جواب متحير بودند.
در اين هنگام , حسين سران سپاه كوفه را درنظر آورد و آنان را يكايك صدا زد: اى فـلان ...
اى فـلان ...
اى فـلان ...
آيـا به من ننوشتيد كه ميوه ها رسيده و بوستان ها سبز و خرم گرديده و پيمانه ها پر شده و سپاهى آماده فرمان تو است , پس به زودى بيا؟! سـخـنـان حـسـين (ع ) تكه تكه مى شد و كوفيان گوش نمى دادند, به جز حربن يزيد كه به سوى فرمانده خود عمرسعدرفت و از او پرسيد: خدا به تو خير دهد, آيا با اين مرد جنگ مى كنى ؟ عمر پاسخ داد: آرى , به خدا جنگى كه كوچك ترين مرحله اش افتادن سرها بر زمين و جدا شدن دست ها باشد.
حر گفت : چرا بايكى از اين سه پيشنهادى كه كرد موافقت نكرديد؟ عمر گفت : به خدا, اگر اختيار در دست من مى بود, مى پذيرفتم , ولى امير تو نپذيرفت .
حر چيزى نگفت و به سوى حسين گراييد و كم كم به آن حضرت نزديك مى شد در اين حال او را لرزشى سخت فراگرفت .
يكى از كسانش كه اورا بدان حالت ديد, گفت : اى حـر! كـار تـو آدم را بـه شـك مـى اندازد, به خدا, در هيچ جنگى تو را چنين نديدم .
اگر از من مى پرسيدند, دلاورترين مرد كوفه كيست ؟ از تو نمى گذشتم .