تفسير سوره يوسف (ع)

يعقوب جعفرى

- ۵ -


لغت واعراب

1 ـ «اوعيه» جمع «وعاء» بار، ظرف، خورجين. اين واژه در زبان عربى به صورت «اعاء» هم استعمال شده است.
2 ـ ضمير مؤنث در «استخرجها» به سقايه و يا صواع برمى گردد و البته مؤنث و مذكر در صواع يكى است. نكته اى كه در اينجا تذكر مى دهيم اين است كه از اين آيات و آيات قبلى استفاده مى شود كه يوسف به آن پيمانه «سقايه» مى گفت و كارگزارانش «صواع» مى گفتند.
3 ـ «كدنا» از كيد به معناى چاره جويى و تدبير است و منظور در اينجا اين است كه راه چاره را به يوسف آموختيم.
4 ـ «ما كان» براى نفى است.
5 ـ «ذى علم» دانا. فرق آن با عالم و عليم در اين است كه ذى علم كسى است كه نمى دانست پس از آن آموخت ولى عالم اعم از آن است و عليم صفت مشبهه و يا مبالغه است و به معناى كسى است كه زياد مى داند. و لذا به خدا عالم و عليم مى توان گفت ولى ذى علم نمى توان گفت.
6 ـ ضمير مؤنث در «فاسرّها» به مقاله و كلمه برادران برمى گردد كه گفتند برادر او هم سرقت كرده است. گفته شده كه اين ضمير از باب اضمار به شرط تفسير است كه يكى از فروع اضمار قبل از ذكر مى باشد واين ضمير به جمله اى برمى گردد كه مؤخر است وآن «انتم شر مكانا» مى باشد و اين اضمار نظير اضمار در «قل هو الله احد» است. ولى اين سخن درست نيست زيرا در چنين حالتى بايد ميان ضمير و آن جمله فصل زيادى نباشد و در اينجا فاصله زياد شده است.
7 ـ «مكانا» از نظر موقعيت و جايگاه و قدر و منزلت.
8 ـ «شيخا» صفت براى «ابا» و «كبيرا» صفت براى «شيخا» است.
9 ـ «معاذ» مصدر ميمى است و منصوب بودنش به خاطر مصدرية است و فعل آن حذف شده و تقدير آن چنين است: اعوذ بالله معاذاً.
10 ـ «اذاً» جمله را به حالت شرطى درمى آورد به اين صورت: «ان اخذنا فنحن ظالمون».

تفسير آيات

صحنه سازى مصلحتى وبازداشت بنيامين

* آيه (76) فبدء باوعيتهم قبل وعاء اخيه ... : پس از آنكه به برادران يوسف نسبت دزدى داده شد، براى اثبات آن، يوسف به جستجو و بازرسى بارهاى آنان پرداخت و پيش از بار بنيامين بارهاى برادران ديگر را جستجو كرد و اين بدان جهت بود كه آنان به نقشه يوسف پى نبرند و كارها به طور طبيعى پيش برود. آنگاه پيمانه را از بار برادرش بنيامين بيرون آورد و حاضران دانستند كه او دزدى كرده است.
البته همانگونه كه گفتيم اين فقط يك صحنه سازى بود تا يوسف بتواند برادرش بنيامين را پيش خود نگهدارد. اين نقشه ماهرانه را خداوند به يوسف ياد داده بود و اين كار با الهام الهى و به دستور او صورت گرفت و در آن مصلحتهايى بود از جمله اينكه خدا مى خواست آنان را مجازات كند و البته خود بنيامين از اين نقشه خبر داشت و لذا ناراحت نبود.
در آيين پادشاه مصر يوسف نمى توانست برادرش را پيش خود نگهدارد و مجازات دزد اين بود كه مال را از او مى گرفتند و به او شلاق مى زدند ولى در آيين كنعانيان دزد را بازداشت مى كردند و او را به بردگى مى گرفتند و يوسف در اينجا پس از اعترافى كه از برادران خود درباره مجازات دزد گرفت، به همين صورت عمل كرد و برادرش را نزد خود نگهداشت.
اينكه مى فرمايد: در آيين پادشاه، او نمى توانست برادرش را نگهدارد مگر اينكه خدا بخواهد، اشاره به همين معناست كه اين تدبير و ترفند را خدا به يوسف آموخت چون خدا مى خواست يوسف برادرش را نزد خود نگهدارد. پس از اين بيان مى فرمايد: ما هر كس را كه بخواهيم درجه هايى بالا مى بريم. اين سخن اشاره به مرتبه بلند يوسف بود كه از برادران ديگر پيشى گرفته بود و به لطف خدا به مقام بالايى رسيده بود.

دست بالاى دست

در پايان آيه جمله اى را به صورت يك قاعده كلى بيان مى كند و آن اينكه برتر از هر دانايى داننده اى است (فوق كل ذى علم عليم) اشاره به اينكه هر چند يوسف زياد مى دانست ولى اين تدبير را نمى دانست و خدا به او ياد داد.
به مضمون بلند اين جمله توجه كنيد طبق اين بيان، هيچ كس به هر درجه اى از علم و دانش برسد نبايد تصور كند كه به نهايت رسيده است و بايد بداند كه علم و دانش حد يقف ندارد و انسان همواره بايد در صدد كسب علم بيشتر باشد و تنها كسى كه بالاتر از علم او علمى نيست خداوند است و لذا در جايى از قرآن به پيامبر دستور مى رسد كه از خدا علم بيشترى بخواهد:
و قل ربّ زدنى علما (طه/ 114)
و بگو پروردگارا بر دانش من بيفزاى.
* آيه (77) قالوا ان يسرق فقد سرق اخ له من قبل ... : براى برادران يوسف شگفت آور بود كه بنيامين پيمانه شاه را بدزدد و در بار خود بگذارد ولى چاره اى جز تسليم نبود، آنها پذيرفتند كه بنيامين دزدى كرده است و چون پيش از اين گفته بودند كه ما هرگز دزدى نكرده ايم و دزدى را از فرزندان يعقوب نفى كرده بودند، دزدى بنيامين را چنين توجيه كردند كه اين صفت را او از مادرش به ارث برده و چنين استدلال كردند كه او برادرى داشت كه از يك مادر بودند و او نيز زمانى دزدى كرده بود و منظور آنها از آن برادر يوسف بود. البته آنها نمى دانستند كه عزيز مصر همان يوسف است.
اينكه آنان به يوسف تهمت دزدى زدند مربوط به دوران كودكى يوسف بود گويا يوسف به سبب مرگ مادرش در آغوش عمه اش پرورش يافت و وقتى بزرگ شد، يعقوب خواست او را از آن زن بگيرد ولى او دلبستگى خاصى به يوسف پيدا كرده بود و براى آنكه يوسف را از او نگيرند چنين تدبير كرد كه كمربندى را كه در خاندان آنها بسيار قيمتى بود به كمر يوسف بست سپس مدعى شد كه يوسف آن كمربند را دزديده است و سزاى دزد در آيين آنها اين بود كه او را به بردگى مى گرفتند. با اين ترفند خواست يوسف را نزد خود نگهدارد.

در نقل ديگرى يوسف در كودكى بتى را از يك بت پرست دزديد و آن را نابود كرد و برادران يوسف اشاره به اين قضيه مى كردند.
به هر حال، چون برادران يوسف به يوسف تهمت دزدى زدند بسيار ناراحت شد ولى ناراحتى خود را از سخنان آنان پنهان كرد و به آنان آشكار نساخت اما در دل خود گفت: شما بدترين موقعيت را داريد. سپس در پاسخ آنان اظهار داشت كه خداوند به آنچه شما تعريف مى كنيد داناتر است. او با اين جمله ضمن اينكه با قاطعيت سخن آنها را رد نكرد، درستى سخن آنان را مورد ترديد قرار داد.

تلاش برادران براى استخلاص بنيامين

* آيات (78 ـ 79) قالوا يا ايّها العزيز انّ له ابا شيخا كبيرا ... : بازداشت بنيامين برادران يوسف را سخت ناراحت كرد چون آنان با پدرشان پيمان بسته بودند كه او را سالم نزد پدر برگردانند و اكنون اين وضعيت پيش آمده بود و نمى دانستند با چه رويى پيش پدر بروند و به او چه بگويند؟ آنها در برابر يوسف به التماس افتادند و گفتند: اى عزيز اين برادر ما پدر پير سالخورده اى دارد كه نمى تواند فراق او را تحمل كند، او را رها كن و يكى از ما را به جاى او بگير كه ما تو را از نيكوكاران مى بينيم.
آنها با اين سخن خواستند احساسات يوسف را به نفع خود تحريك كنند تا بنيامين را رها سازد ولى اين يك نقشه حساب شده و از جانب خداوند بود و مصلحتهايى در آن وجود داشت و بايد اجرا مى شد، يوسف به آنان گفت: پناه مى بريم به خدا از اينكه جز كسى را كه مال خود را نزد او يافته ايم بگيريم كه اگر چنين كنيم از ستمكاران خواهيم بود. در هيچ آيينى از مجرم بدل قبول نمى كنند و مجرم بايد مجازات شود.
توجه كنيم كه از بنيامين به عنوان كسى كه مال خود را نزد او يافته ايم، ياد مى كند و نمى گويد كه او دزد است چون او در واقع دزدى نكرده بود و فقط پيمانه از بار او بيرون آمده بود، بدينگونه يوسف نخواست دروغ بگويد.

فَلَمَّا اسْتَيْأَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِيًّا قالَ كَبيرُهُمْ أَلَمْ تَعْلَمُوا أَنْ أَباكُمْ قَدْ أَخَذَ عَلَيْكُمْ مَوْثِقًا مِنَ اللّهِ وَ مِنْ قَبْلُ ما فَرَّطْتُمْ فى يُوسُفَ فَلَنْ أَبْرَحَ الْأَرْضَ حَتّى يَأْذَنَ لى أَبى أَوْ يَحْكُمَ اللّهُ لى وَ هُوَ خَيْرُ الْحاكِمينَ (80 )
اِرْجِعُوا اِلى أَبيكُمْ فَقُولُوا يآ أَبانآ اِنَّ ابْنَكَ سَرَقَ وَ ما شَهِدْنآ اِلاّ بِما عَلِمْنا وَ ما كُنّا لِلْغَيْبِ حافِظينَ (81 )
وَ اسْأَلِ الْقَرْيَةَ الَّتى كُنّا فيها وَ الْعيرَ الَّتى أَقْبَلْنا فيها وَ اِنّا لَصادِقُونَ (82 )

پس چون از او نوميد شدند، نجواكنان به كنارى رفتند، بزرگشان گفت: آيا نمى دانيد كه پدرتان از شما پيمان الهى گرفته است و پيشتر نيز درباره يوسف كوتاهى كرديد؟ من اين سرزمين را ترك نخواهم كرد مگر اينكه پدرم به من اجازه دهد يا خداوند درباره من حكمى كند و او بهترين حاكمان است (80)
 به سوى پدرتان برگرديد و بگوييد: اى پدر همانا پسرت دزدى كرد و ما جز به آنچه مى دانيم گواهى نمى دهيم و ما نگهبان غيب نبوديم (81)
و از آن آبادى كه ما در آن بوديم و از كاروانى كه در آن آمديم پرس و جو كن و همانا ما راستگويانيم(82)

لغت واعراب

1 ـ «استيئسوا» نوميد شدند. با اينكه از باب استفعال است، معناى طلب ندارد و يئس و استيأس به يك معناست و فقط در آن نوعى مبالغه است مانند: «استعصم».
2 ـ «خلصوا» به كنارى رفتند، دور شدند.
3 ـ «نجيّا» نجوا كنان، راز گويان. حال است از ضمير «خلصوا» و مفرد و جمع آن يكى است و اين از كلماتى است كه همواره به صورت مفرد استعمال مى شود و در مقام جمع هم به همين صورت است مانند: خليط و عشير.
4 ـ «ما» در «مافرّطتم» زايده است و مى توان آن را مصدريه گرفت كه فعل بعدى را تأويل به مصدر كرده و محل آن رفع است به تقدير: وقع تفريطكم فى يوسف. و مى توان آن را موصوله گرفت به تقدير وقع الذى فرطتم.
5 ـ «ابرح» در اينجا به صورت تامه استعمال شده و معناى آن اين است كه ترك نمى كنم، جدا نمى شوم.

6 ـ منصوب بودن «يحكم» به خاطر عطف به «يأذن» است و «يأذن» هم پس از حتى واقع شده و به تقدير ان ناصبه منصوب است.
7 ـ «القريه» آبادى كه شامل شهر و روستا مى شود. و در اينجا مضاف حذف شده و تقدير آن اهل القريه است و همين طور در «العير»

تفسير آيات

مشورت برادران در اين باره

* آيات (80 ـ 82) فلما استيئسوا منه خلصوا نجيّا ... : گفتگوى برادران يوسف با او درباره بنيامين سودى نداد و برادران از اينكه عزيز مصر او را رها كند نواميد شدند و چون از آزادى بنيامين مأيوس شدند، به كنارى رفتند تا در آنجا پنهانى سخن بگويند و با يكديگر مشورت كنند.
بزرگ آنان كه «روبين» يا «شمعون» يا «لاوى» نام داشت، به برادران گفت: آيا نمى دانيد كه موقع جدا شدن از كنعان، پدر از شما پيمان الهى گرفت و شما سوگند ياد كرديد كه بنيامين را سالم برمى گردانيد و نيز يادتان مى آيد كه پيشتر با يوسف چه كرديد و چگونه او را به قعر چاه انداختيد؟ او با گفتن اين سخنان، برادران را سرزنش كرد سپس اضافه نمود كه من تصميم دارم از سرزمين مصر بيرون نروم تا پدرم اجازه دهد يا خدا حكمى در حق من صادر كند كه او بهترين حاكمان است. منظور او از حكم خدا اين بود كه در آن سرزمين بميرد و يا خداوند and شرايطى پيش آورد كه بتواند برادرش را از دست عزيز مصر رها كند.
من اينجا مى مانم و شما همراه با كاروان بارها را به كنعان ببريد و پيش پدر برگرديد و به او بگوييد كه پسر تو بنيامين دزدى كرد و ما جز به آنچه مى دانيم گواهى نمى دهيم. يعنى پيش روى ما پيمانه پادشاه از بار او بيرون آمد و ما حافظ و نگهبان او در پنهانى نبوديم و نمى دانستيم كه در نهان چه مى كند و چگونه پيمانه پادشاه را دزديد.
شايد هم منظور از اينكه ما نگهبان غيب نبوديم، اين باشد كه ما نمى دانستيم كه او دزدى كرده وگرنه رسم خودمان را درباره مجازات دزد دائر بر اينكه ما دزد را به عنوان برده مى گيريم، به عزيز مصر نمى گفتيم تا او بنيامين را بازداشت كند و شايد هم منظورشان اين باشد كه ما نمى دانستيم چنين مى شود وگرنه او را همراه خود نمى برديم.
بزرگ برادران اضافه كرد كه به پدر بگوييد: براى آگاهى از راستگويى ما، جريان را از مردم آن آبادى كه ما در آنجا بوديم و از كاروانيانى كه ما همراه با آنان به اينجا آمديم بپرس، چون اين جريان در ميان مردم پيچيده و همه از آن خبر دارند.
طبق صلاحديد و سفارش بزرگ برادران، آنان به كنعان آمدند و آنچه را كه او گفته بود به يعقوب اظهار داشتند.

قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْرًا فَصَبْرٌ جَميلٌ عَسَى اللّهُ أَنْ يَأْتِيَنى بِهِمْ جَميعًا اِنَّهُ هُوَ الْعَليمُ الْحَكيمُ (83 )
وَ تَولّى عَنْهُمْ وَ قالَ يا أَسَفى عَلى يُوسُفَ وَ ابْيَضَّتْ عَيْناهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ كَظيمٌ (84 )
قالُوا تَاللّهِ تَفْتَؤُا تَذْكُرُ يُوسُفَ حَتّى تَكُونَ حَرَضًا أَوْ تَكُونَ مِنَ الْهالِكينَ (85 )
قالَ اِنَّمآ أَشْكُوا بَثّى وَ حُزْنى اِلَى اللّهِ وَ أَعْلَمُ مِنَ اللّهِ ما لا تَعْلَمُونَ (86 )
يا بَنِىَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ يُوسُفَ وَ أَخيهِ وَ لا تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللّهِ اِنَّهُ لا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللّهِ اِلاَّ الْقَوْمُ الْكافِرُونَ (87 )

گفت: بلكه نفس شما چيزى را براى شما آراسته است، پس (صبر من) صبرى نيكو است، اميد است كه خداوند همه آنها را نزد من آورد، همانا او داناى فرزانه است(83)
و از آنها روى گردانيد و گفت: اى دريغ بر يوسف! و در حالى كه او خشم خود را فرو مى برد، چشمانش از اندوه سفيد شد (84)
گفتند: به خدا سوگند تو پيوسته يوسف را ياد مى كنى تا در آستانه مرگ قرار بگيرى و يا از هلاك شدگان باشى (85)
گفت: همانا من غم آشكار و اندوه پنهانم را به خدا شكايت مى برم و از خدا چيزى مى دانم كه شما نمى دانيد (86)
اى فرزندان من برويد و از از يوسف و برادرش جستجو كنيد و از رحمت خدا نوميد نشويد كه جز گروه كافران كسى از رحمت خدا نااميد نمى شود (87)

لغت واعراب

1 ـ «بل» براى اضراب است و بايد جملاتى پيش از آن باشد و در اينجا تقدير چنين است: ليس الامر كذلك بل سولت».

2 ـ «سوّلت» آراسته، زينت داده. پيشتر درباره اين كلمه در همين سوره سخن گفتيم.
3 ـ «فصبر جميل» صفت و موصوف خبر براى مبتداى محذوف است: فصبرى صبر جميل.
4 ـ «يا اسفى» اى دريغ، اصل آن با ياء متكلم بود ياء به الف قلب شد تا صدا كامل و طولانى شود و اين يك نداى مجازى است. يعنى اى غصه اكنون جاى توست. ضمناً در «يا اسفى على يوسف» تجانس وجود دارد.
5 ـ «كظيم» كسى كه خشم خود را پنهان مى كند. كاظم هم به همين معناست و به امام موسى بن جعفر(ع) از آن جهت كاظم گفته شد كه خشم خود را فرو مى برد.
6 ـ «تفتؤ» از افعال ناقصه است و ماضى آن فتى است و هميشه با لا همراه است مانند لازال و در اينجا به خاطر معلوم بودن حذف شده و اصل آن لاتفتؤ مى باشد و معلوم بودن آن هم از اين جهت است كه تفتؤ در جواب قسم واقع شده و اگر فعل مثبت بود حتما بايد لام تأكيد در اول و نون تأكيد در آخر آن مى آمد (تالله لتفعلن) ضمناً در رسم الخط مصحف همزه روى واو نوشته شده در حالى كه از نظر قياسى بايد روى الف نوشته شود به صورت تفتأ.
7 ـ «بثّى و حزنى» يا مترادف هستند به معناى اندوه و يا بثّ به معناى اندوه آشكار است از بثّ به معناى انتشار و حزن اندوه پنهانى است.

9 ـ «فتحسسوا» جست و جو كنيد. تحسس و تجسس هر دو به معناى جست و جو مى باشد ولى تحسس در خير و تجسس در شرّ است.
10 ـ «رَوح» رحمت. از ريح به معناى نسيم. فعل آن معمولا به صورت مزيد فيه استعمال مى شود مانند اراح، روّح.

تفسير آيات

گزارش دزدى بنيامين به يعقوب

* آيات (83 ـ 84) قال بل سوّلت لكم انفسكم امرا ... : وقتى برادران يوسف از سفر مصر بازگشتند، جريان توقيف بنيامين را به يعقوب گفتند. يعقوب از اين خبر بسيار ناراحت شد و چون پسرانش سابقه خوبى نداشتند، سخن آنها را دائر بر اينكه بنيامين دزدى كرده است نپذيرفت و گفت: چنين نيست بلكه نفس شما چيزى را در نظر شما جلوه داده و آراسته است و من صبرى نيكو خواهم داشت. يعقوب عين اين جمله را در جريان يوسف هم به زبان آورد. منظور او از صبر نيكو صبرى است كه همراه با شكر خدا و توكل بر او و راضى شدن به قضاى او باشد و يعقوب اين بار نيز چنين كرد.
يعقوب هرگز كشته شدن يوسف را باور نكرده بود و بر اين باور بود كه او زنده است و اكنون بنيامين هم از او جدا شده بود و پسر بزرگترش هم از شرمندگى در مصر مانده بود و او به فراق سه پسر مبتلا شده بود ولى همواره اميد آن را داشت كه آنان همگى برگردند و لذا پس از اظهار صبر و شكيبايى، گفت: اميد است كه خداوند همه آنان را نزد من آورد كه او دانا و فرزانه است و از حال بندگانش خبر دارد و كارهاى او بر اساس حكمت است.

تازه شدن درد يوسف در نظر يعقوب

پس از اين بيان، يعقوب از فرزندانش روى گردانيد و غم ديرينه يوسف در دلش تازه شد و گفت: اى دريغ بر يوسف! و از غصه، پرده سفيدى جلو چشمانش را گرفت و اين در حالى بود كه او از فرزندانش خشمناك بود ولى خشم خود را فرو مى برد. چنين مى نمايد كه اندوه يعقوب از حد فزون شده بود و با تمام تلاشى كه در پنهان ساختن اندوهش مى كرد باز گريه بر او مجال نمى داد تا نور چشمها را از دست داد و ديدگانش كم سو شدند. البته در آيه صحبتى از گريه كردن او نيست ولى سفيد شدن چشمها از اندوه، نشانه اى از گريه است، به اضافه اينكه در روايات متعددى از گريه هاى ممتد و طولانى يعقوب در فراق يوسف خبر داده شده است.
گريه كردن در فراق عزيزان اگر همراه با سخنان باطل نباشد، ناپسند نيست و در روايتها آمده كه پيامبر اسلام(ص) در مرگ فرزندش ابراهيم گريه مى كرد و مى گفت:
القلب يحزن والعين تدمع و لانقول ما يسخط الرّبّ و انّا عليك يا ابراهيم لمحزونون.(1)
دل غمگين مى شود و چشم مى گريد و چيزى را نمى گوييم كه پروردگار را خشمگين كند و ما بر تو اى ابراهيم اندوهگين هستيم.
* آيات (85 ـ 86) قالوا تالله تفتؤا تذكر يوسف حتى تكون حرضا ... : يعقوب در فراق يوسف و بنيامين آن چنان غصه مى خورد كه فرزندانش بر او رقت آوردند و دلشان به حال او سوخت و از سر دلسوزى گفتند: به خدا سوگند تو همواره يوسف را به ياد مى آورى تا در آستانه مرگ قرار بگيرى يا هلاك شوى. يعنى اين قدر خود را ناراحت مكن كه دچار بيمارى سختى مى شوى و يا از دنيا مى روى.
يعقوب در پاسخ آنها گفت: من از غم آشكار و اندوه نهانى خود به خدا شكايت مى كنم و از خدا چيزى مى دانم كه شما نمى دانيد. اشاره به اينكه آنچنان به پروردگار خود اميدوارم كه مى دانم او به من عنايت خواهد كرد و شايد فرزندانم و از جمله يوسف را به من برساند. يعقوب هرگز مرگ يوسف را باور نكرده بود و هميشه در انتظار بازگشت او بود و اين هم از آن جهت بود كه پدر و مادر حالتى دارند كه دلشان از خيلى از چيزها خبر مى دهد و ديگر اينكه يعقوب مى دانست كه روزى خواب يوسف تعبير خواهد شد و يازده فرزندش در مقابل او تعظيم خواهند كرد و از همين جا يقين پيدا كرده بود كه يوسف زنده است.

دستور دادن يعقوب به جستجوى يوسف و بنيامين

* آيه (87) يا بنىّ اذهبوا فتحسّسوا من يوسف و اخيه ... : يعقوب كه از برگشتن يوسف و بنيامين مأيوس نشده بود، به فرزندانش گفت: اى فرزندان من! برويد و از يوسف و برادرش جستجو كنيد و از رحمت خدا نااميد نشويد كه جز كافران هيچ كس از رحمت خدا نااميد نمى شود.
شايد يعقوب از ذكر خيرى كه از عزيز مصر كرده بودند و نشانه هايى كه از او تعريف كرده بودند، احتمال مى داد كه او همان يوسف باشد و جريان دزدى بنيامين هم نقشه اى براى نگهداشتن او در مصر باشد. اين بود كه فرزندانش را بار ديگر روانه مصر كرد كه درباره يوسف و بنيامين تحقيق كنند و از نام و نشان عزيز مصر و سابقه او پرس و جو نمايند.
جاى تعجب نبود كه در طول اين مدت دراز چگونه خبر يوسف از مصر به يعقوب نرسيده بود، چون يوسف مدتى را به صورت برده و مدتى را هم در زندان به سر برده بود و از يادها رفته بود و وقتى هم كه عزيز مصر شد سابقه او بر مردم معلوم نبود و خود او نيز از جانب خدا مأموريت داشت كه وضع خود را تا زمان معينى به پدر گزارش نكند، شايد از آن جهت كه برادران نمى گذاشتند يعقوب و يوسف به هم برسند و بايد زمينه فراهم مى شد تا اين دو به هم برسند. و شايد هم اسرار ديگرى در كار بود كه خدا از آن آگاه است.
به هر حال يعقوب به فرزندانش مأموريت داد كه به مصر بروند و درباره يوسف و بنيامين تحقيق كنند و به آنان اميدوارى داد و رحمت خدا را يادآور شد و ضمن سخن خود، اين درس بزرگ را هم به آنان آموخت كه هرگز از رحمت خدا نااميد نشوند.
اينكه يعقوب مى گويد فقط كافران از رحمت خدا نااميد هستند، بدان جهت است كه كسى كه به خدا ايمان دارد، صفات او را هم مى شناسد و مى داند كه او رحمان و رحيم است و بر بندگانش مهربان است و كسى كه اين صفات را داشته باشد هرگز نبايد از رحمت و عنايت او مأيوس شد. ولى كافر اساسا خدا را نمى شناسد و از صفات او هم خبر ندارد و لذا او همواره در حالت يأس به سر مى برد. پيشوايان اسلام، همواره مردم را به اميدوارى به رحمت خدا فراخوانده اند و در عين حال گفته اند كه بايد از خشم خدا هم ترسيد و مؤمن بايد ميان خوف و رجا باشد.

چند روايت

1 ـ عن على(ع) قال: و من اصبح يشكو مصيبة نزلت به فقد اصبح يشكو ربّه.(2)
هر كس از مصيبتى كه بر او وارد شده شكايت كند، همانا از پروردگارش شكايت كرده است.
2 ـ عن جابر قال قلت لابى جعفر(ع):رحمك الله ما الصبر الجميل؟ قال: فذلك صبر ليس فيه شكوى.(3)
جابر مى گويد: از امام باقر(ع) پرسيدم كه خدا رحمتت كند صبر نيكو چيست؟ فرمود: آن صبرى است كه در آن شكايت نباشد.
3 ـ عن ابى عبدالله(ع) قال: البكّاؤون خمسة: آدم و يعقوب و يوسف و فاطمة بنت محمد(ص) و على بن الحسين. فامّا آدم فبكى على الجنّة حتى صار فى خدّيه امثال الاودية و امّا يعقوب فبكى على يوسف حتى ذهب بصره.(4)
امام صادق(ع) فرمود: بسيار گريه كنندگان پنج نفر بودند: آدم و يعقوب و يوسف و فاطمه دختر پيامبر و على بن الحسين. آدم آن قدر گريه كرد كه در گونه هايش شيارهايى پيدا شد و يعقوب آن قدر گريه كرد كه چشم خود را از دست داد.
4 ـ از امام صادق(ع) نقل شده كه فرمود: چون بنيامين از نزد يعقوب رفت يعقوب ندا داد كه پروردگارا آيا به من رحم نمى كنى هم چشمم را بردى و هم پسرم را؟ خداوند بر او وحى كرد كه اگر آن دو پسرت را ميرانده باشم زنده شان مى كنم و تو و آنها را به هم مى رسانم ولى آيا يادت مى آيد كه گوسفندى را ذبح كردى و بريان ساختى و خوردى و به فلانى و فلانى كه همسايه ات بودند و روزه داشتند چيزى از آن ندادى؟(5)

فَلَمّا دَخَلُوا عَلَيْهِ قالُوا يآ أَيُّهَا الْعَزيزُ مَسَّنا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ وَ جِئْنا بِبِضاعَة مُزْجاة فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَ تَصَدَّقْ عَلَيْنآ اِنَّ اللّهَ يَجْزِى الْمُتَصَدِّقينَ (88)
قالَ هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِيُوسُفَ وَ أَخيهِ اِذْ أَنْتُمْ جاهِلُونَ (89 )
قالُوا أَئِنَّكَ لَأَنْتَ يُوسُفُ قالَ أَنَا يُوسُفُ وَ هذآ أَخى قَدْ مَنَّ اللّهُ عَلَيْنآ اِنَّهُ مَنْ يَتَّقِ وَ يَصْبِرْ فَاِنَّ اللّهَ لا يُضيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنينَ (90 )

پس چون بر او وارد شدند، گفتند: اى عزيز ما و خاندانمان را آسيب رسيده است و سرمايه اى ناچيز آورده ايم، پس پيمانه را بر ما كامل بده و بر ما احسان كن همانا خداوند احسان كنندگان را پاداش مى دهد (88)
گفت: آيا مى دانستيد وقتى كه نادان بوديد به يوسف و برادرش چه كرديد؟ (89)
گفتند: آيا تو يوسف هستى؟ گفت: من يوسف هستم و اين برادر من است، همانا خداوند بر ما نعمت داد و بى گمان هر كس تقوا داشته باشد و شكيبايى كند، خداوند پاداش نيكوكاران را ضايع نمى كند (90)

لغت واعراب

1 ـ «الضرّ» ضرر، آسيب، ناراحتى، فقر.
2 ـ «مزجاة» اندك، ناجيز. اين كلمه اسم مفعول از ازجى يزجى است و ناقص واوى است و اصل آن به معناى اندك اندك دفع كردن است همانگونه كه در اين آيه آمده: (ان الله يزجى سحابا).
3 ـ «الكيل» يا همان پيمانه است و يا به معناى مكيل است و منظور از آن گندم مى باشد.
4 ـ «هل علمتم» استفهام توبيخى است و گفته شده كه «هل» در اينجا به معناى «قد» است.
5 ـ «منّ» احسان كرد، منت گذاشت.
6 ـ «يتق» به جهت واقع شدن در جمله شرطيه، مجزوم است.

تفسير آيات

ورود مجدد برادران بر يوسف

* آيات (88 ـ 90) فلمّا دخلوا عليه قالو يا ايّها العزيز ... : پس از دستورى كه يعقوب به فرزندان خود داد و از آنها خواست كه به مصر بروند و از يوسف و برادرش پرس و جو كنند، برادران به مصر رهسپار شدند و براى بار سوم نزد عزيز مصر رفتند و با يك لحن التماس آميز و احساس برانگيز به او گفتند: اى عزيز ما و خانواده ما دچار ناراحتى شده ايم و اكنون سرمايه اى اندك پيش تو آورده ايم پس تو پيمانه را به تمام و كمال به ما بده و بر ما احسان كن كه خدا احسان كنندگان را پاداش مى دهد، بدينگونه از يوسف تقاضاى صدقه كردند. معلوم مى شود كه گرفتن صدقه به فرزندان پيامبر جايز بوده هرچند كه به فرزندان پيامبر اسلام جايز نيست. شايد هم آنها صدقه مستحبى مى خواستند كه گرفتن آن حتى به فرزندان پيامبر اسلام(ص) نيز جايز است.
البته برادران يوسف در اصل براى جستجوى يوسف و بنيامين به مصر آمده بودند ولى در عين حال از اين فرصت استفاده كردند و از عزيز مصر غله خواستند و وجهى كه بايد مى پرداختند كم بود و لذا اين گونه با عزيز مصر سخن گفتند. شايد هم با تماسهاى مكررى كه با عزيز مصر گرفته بودند، احتمال مى دادند كه او يوسف باشد. آنها خواستند با اين لحن التماس آميز سخن بگويند تا اگر عزيز مصر همان يوسف باشد، دلش به حال آنها بسوزد و خود را معرفى كند و همانطور هم شد و يوسف در برابر اين سخنان، ديگر تاب نياورد و خود را معرفى كرد.

شناخته شدن يوسف توسط برادران

يوسف در پاسخ به سخنان آنها گفت: آيا مى دانيد كه در آن هنگام كه شما نادان بوديد با يوسف و برادرش بنيامين چه كرديد؟ با اين يادآورى، برادران تقريباً مطمئن شدند كه او يوسف است و گفتند: آيا تو يوسف هستى؟ او گفت: آرى من يوسف هستم و اين برادر من است، خداوند بر ما منت گذاشت و نعمت داد و بدون شك هر كس تقوا پيشه كند و شكيبايى نمايد،خداوند پاداش نيكوكاران را تباه نمى كند.
يوسف برادران را به ياد كارهايى كه با او و برادرش بنيامين كرده بودند انداخت، آنها يوسف را در قعر چاه رها كرده بودند و با بنيامين هم رفتار بدى داشتند و پس از يوسف حسد او را در دل گرفته بودند و هميشه او را آزار مى دادند. بدينگونه وعده الهى تحقق يافت، چون موقع افتادن يوسف در چاه، خدا به او وحى كرده بود كه تو روزى برادران را از كارى كه با تو كرده اند خبر خواهى داد و اين در حالى خواهد بود كه آنها تو را نمى شناسند: و اوحينا اليه لتنبّئنّهم بامرهم هذا و هم لايشعرون (يوسف / 15)
همانگونه كه گفتيم، برادران از قيافه و رفتار عزيز مصر احتمال داده بودند كه او يوسف است بخصوص در ملاقات اخير كه يوسف مى خواست خودش را معرفى كند، نشانه هاى يوسف را در او مشاهده كردند به ويژه علامتى را كه در سر يوسف بود ديدند و آن هنگامى بود كه يوسف كلاه خود را برداشت و با آنان صميمى تر صحبت كرد.
جالب اينكه يوسف به آنها تلقين حجت كرد و گفت: زمانى كه شما نادان بوديد چنين كرديد و اين يك شيوه پسنديده اى است و در سخنان خداوند نيز نظير دارد مانند: يا ايها الانسان ما غرّك بربّك الكريم (انفطار6/)
اى انسان چه چيزى تو را به پروردگار كريمت مغرور كرد. در واقع با اين سخن به انسان تلقين مى كند كه بگويد: غرّنى كرمك = كَرم تو مرا مغرور كرد.
قالُوا تَاللّهِ لَقَدْ آثَرَكَ اللّهُ عَلَيْنا وَ اِنْ كُنّا لَخاطِئينَ (91 ) قالَ لا تَثْريبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللّهُ لَكُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرّاحِمينَ (92) اِذْهَبُوا بِقَميصى هذا فَأَلْقُوهُ عَلى وَجْهِ أَبى يَأْتِ بَصيرًا وَ أْتُونى بِأَهْلِكُمْ أَجْمَعينَ (93 )

گفتند به خدا قسم كه خداوند تو را بر ما برترى داد و همانا ما خطاكار بوديم (91) گفت: امروز شما را سرزنشى نيست، خداوند شما را بيامرزد و او مهربان ترين مهربانان است (92) اين پيراهن مرا ببريد و آن را به صورت پدرم بيندازيد، تا بينا شود و همه خانواده تان را نزد من آوريد (93)

لغت واعراب

1 ـ «آثرك» برترى داد، انتخاب كرد. از ايثار به معناى انتخاب و گزينش.
2 ـ «ان» در «وان كنّا» از حروف مشبهة به فعل و مخفف «انّ» است و نمى توان آن را ان شرطيه گرفت چون در خبر آن لام تأكيد آمده است.
3 ـ «تثريب» سرزنش، توبيخ و ملامت. از ثرب به معناى تقرير بر گناه و اصل آن به معناى درون انسان است گويا سرزنش به درون انسان هم نفوذ مى كند. ضمناً تثريب اسم لانافيه و «عليكم» خبر آن است.
4 ـ «اليوم» يا متعلق به جمله قبلى است يعنى امروز شما را سرزنشى نيست و يا متعلق به جمله بعدى است يعنى امروز خدا شما را مى آمرزد ولى احتمال اول قوى تر است.
5 ـ «يأت» مجزوم است چون در جواب امر واقع شده است.
6 ـ «هذا» نعت يا بدل يا عطف بيان از «قميصى» و همچنين «بصيرا» حال از «ابى» و «اجمعين» تأكيد يا حال است.

تفسير آيات

and اعتراف برادران به خطاى خود و گذشت يوسف از آنان

* آيات (91 ـ 93) قالوا تالله لقد آثرك الله علينا ... : چون برادران يوسف او را شناختند و ناباورانه عظمت و شكوه او را ديدند، گفتند: اى يوسف خداوند تو را بر ما برترى داده و تو به اين مرتبه از علم و حكمت و جاه و جلال رسيده اى و بدان كه ما در گذشته در حق تو بدى كرديم و ما خطاكار بوديم. بدينگونه آنها به خطاى خود اعتراف كردند.
با اعترافى كه آنها كردند و خود را خطاكار دانستند، يوسف آنها را بخشيد و به آنان گفت: امروز شما را سرزنشى نيست و من شما را مذمت نمى كنم. خدا شما را بيامرزد كه او مهربان ترين مهربانان است. اين جمله يوسف جمله دعا بود و او از خدا خواست كه آنان را بيامرزد. احتمال آن هم وجود دارد كه اين جمله جمله خبرى باشد و يوسف از طريق وحى مى دانست كه خدا آنان را خواهد بخشيد و لذا به آنان گفت. خدا شما را مى آمرزد.
جمله اى را كه در اينجا يوسف به برادرانش گفت و بزرگوارى خود را نشان داد، در فتح مكه به زبان پيامبر اسلام(ص) هم جارى شد و آن هنگامى بود كه پيامبر مكه را فتح كرده بود و سران قريش كه در طول سالها با بدترين نوعى پيامبر را اذيت كرده بودند، ذليلانه در برابر آن حضرت قرار گرفته بودند و آماده هر نوع مجازاتى بودند ولى پيامبر خدا كه پيامبر رحمت بود آنان را بخشيد و همين جمله را كه يوسف به برادرانش گفت، تكرار كرد.

فرستادن يوسف پيراهن خود را نزد پدر

پس از آنكه يوسف برادران را بخشيد و آنها حال خوشى پيدا كردند، يوسف از وضع پدر پرسيد آنها گفتند كه پدر در فراق تو آن قدر گريه كرد كه پرده سفيدى جلو چشمانش را گرفت و او اكنون نابيناست. يوسف گفت: اين پيراهن مرا نزد او ببريد و آن را به صورت او بيندازيد تا بينا شود. يوسف اين مطلب را از طريق وحى مى دانست و اينكه به صورت قطعى از بينايى پدر در آينده خبر مى دهد، يكى از معجزات اوست.
پيراهنى كه يوسف به برادران داد، پيراهنى بود كه از پدران و نياكان به او رسيده بود و آن همان پيراهنى بود كه ابراهيم به هنگام افتادن در آتش نمرود آن را به تن داشت و در خانواده او مانده بود و دست به دست به يعقوب رسيده بود و يعقوب آن را به يوسف داده بود و يوسف آن را در داخل يك نى گذاشته بود و همواره با خود داشت و حتى هنگامى كه او را به چاه انداختند همراه او بود.
يوسف ادامه داد كه وقتى پدر با اين پيراهن بينا شد، همه اعضاى خانواده را پيش من آوريد. او به خاطر موقعيت ويژه اى كه در مصر داشت نمى توانست پيش پدر برود و لذا تقاضا كرد كه پدر نزد او بيايد تا ديدار تازه گردد و يعقوب، گم شده خود را پيدا كند.

گفته شده از بزرگوارى يوسف يكى هم اين بود كه برادران به او گفتند: اينكه تو شب و روز ما را به طعام دعوت مى كنى ما به سبب كارى كه در حق تو كرده ايم از تو خجالت مى كشيم. يوسف گفت: مردم مصر خيال مى كردند كه من برده اى بيش نبودم كه به اين مقام رسيدم، مى خواهم با آمدن شما به خانه من بدانند كه من از خانواده بزرگى هستم و من با وجود شما در چشم آنان عظمت و شرافت پيدا مى كنم.
يوسف از آنها پرسيد چه كسى پيراهن خون آلود مرا نزد پدر برد؟ يهوداگفت: من. يوسف گفت: پس اين پيراهن را هم تو نزد پدر ببر تا خبر زنده بودن مرا نيز تو به پدر برسانى و او را خوشحال كنى. يهودا بى درنگ به پاخاست و با سرعت تمام و بدون هيچ استراحتى رهسپار كنعان شد تا اين خبر خوشحال كننده را هر چه زودتر به پدر برساند.

چند روايت

1 ـ امام باقر(ع) فرمود: يعقوب كه نمى دانست عزيز مصر همان يوسف است، به او نامه اى به اين مضمون نوشت: بسم الله الرحمن الرحيم. از يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم خليل الله به عزيز آل فرعون. سلام بر تو! من خدا را سپاس مى گويم كه خدايى جز او نيست. اما بعد، ما خاندانى هستيم كه ما را انواع بلا فرا گرفته است. جدّ من ابراهيم را به جهت اطاعت پروردگار به آتش انداختند، پس خدا آن را خنك و سلامت كرد و خدا جدّم را فرمان داد كه پدرم را ذبح كند پس به او ندا آمد. و من پسرى داشتم كه عزيزترين كس برايم بود او را از دست دادم و در غم او چشمانم نابينا شد و او برادرى از مادرش داشت كه هر وقت به ياد او مى افتادم آن برادر را به سينه ام مى چسباندم و قسمتى از غصه ام برطرف مى شد و او اينك نزد تو به اتهام سرقت محبوس است و من تو را گواه مى گيرم كه من دزدى نكرده ام و فرزندى كه دزدى كند به دنيا نياورده ام.
وقتى يوسف اين نامه را خواند گريه كرد و ناليد و گفت: پيراهن مرا به سوى او ببريد.(6)
2 ـ امام صادق(ع) فرمود: چون پيامبر خدا(ص) روز فتح مكه به مكه آمد، در كعبه را باز كرد و تمثالهايى را كه بر آن بود محو نمود و از دو طرفِ در گرفت و گفت: خدايى جز الله نيست او يگانه است و شريكى ندارد وعده اش راست بود و بنده اش را كمك كرد و گروهها را به تنهايى شكست داد. شما چه مى گوييد و چه گمان داريد؟ گفتند: گمان خير داريم، برادرى بزرگوار فرزند برادرى بزرگوار هستى و به قدرت رسيده اى، پس فرمود: من همان را مى گويم كه برادرم يوسف گفت: «سرزنشى بر شما نيست خداوند شما را مى آمرزد و او مهربان ترين مهربانان است.»(7)
3 ـ قال الصادق(ع): ليس رجل من ولد فاطمة يموت و لايخرج من الدنيا حتى يقرّ للامام بامامته كما اقرّ ولد يعقوب ليوسف «قالوا تالله لقد آثرك الله علينا»(8)

امام صادق(ع) فرمود: از فرزندان فاطمه كسى نيست كه بميرد و از دنيا بيرون شود مگر اينكه به امامت امام (برحق) اقرار مى كند همانگونه كه فرزندان يعقوب به يوسف اقرار كردند و گفتند: به خدا سوگند كه خدا تو را بر ما برترى داد.

وَ لَمّا فَصَلَتِ الْعيرُ قالَ أَبُوهُمْ اِنّى لَأَجِدُ ريحَ يُوسُفَ لَوْلا أَنْ تُفَنِّدُونِ (94 )
قالُوا تَاللّهِ اِنَّكَ لَفى ضَلالِكَ الْقَديمِ (95 )
فَلَمّآ أَنْ جآءَ الْبَشيرُ أَلْقاهُ عَلى وَجْهِه فَارْتَدَّ بَصيرًا قالَ أَلَمْ أَقُلْ لَكُمْ اِنّى أَعْلَمُ مِنَ اللّهِ ما لا تَعْلَمُونَ (96 )
قالُوا يا أَبانَا اسْتَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنآ اِنّا كُنّا خاطِئينَ (97 )
قالَ سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبّى اِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحيمُ (98 )
 

و چون كاروان به راه افتاد، پدرشان گفت: همانا من بوى يوسف را مى شنوم، اگر مرا كم عقل نپنداريد (94)
گفتند: به خدا سوگند كه تو در گمراهى پيشين خود هستى (95)
پس چون پيك شادى آمد آن (پيراهن) را بر صورت او انداخت پس بينا گشت، گفت: آيا به شما نگفتم كه من از خدا چيزى مى دانم كه شما نمى دانيد؟ (96)
گفتند: اى پدر ما! براى گناهان ما آمرزش بخواه كه ما خطاكار بوده ايم (97)
گفت: بزودى از پروردگارم براى شما آمرزش خواهم خواست همانا او آمرزنده بخشايشگر است (98)

لغت واعراب

1 ـ «فصلت» جدا شد، به راه افتاد، رهسپار گشت.
2 ـ «لولا» براى امتناع است و جواب آن حذف شده و تقدير چنين است: «لولا ان تفنّدوننى لصدّقتمونى».
3 ـ «تفنّدون» باب تفعيل از «فند» است به معناى فساد عقل، كم خردى، خرفتى. نون آخر آن نون وقايه است كه قبل از ياء متكلم مى آيد و ياء متكلم به جهت قرار گرفتن در رأس آيه حذف شده است.
4 ـ «البشير» مژده دهند، پيك شادى.
5 ـ «فارتدّ» برگشت. افتعال از «ردّ» و آن به معناى برگشتن چيزى به حالت نخستين است.
6 ـ «بصيرا» حال است.
7 ـ «سوف» در «سوف استغفر» يا براى استقبال است يعنى در آينده استغفار خواهم كرد و يا براى مداومت است يعنى استغفار من در آينده نيز ادامه خواهد داشت.

تفسير آيات

شنيدن يعقوب بوى پيراهن يوسف رااز فاصله هاى دور

* آيات (94 ـ 95) ولمّا فصلت العير قال ابوهم انّى لاجد ريح يوسف... : يهودا به عنوان پيك شادى همراه با پيراهن يوسف به راه افتاد، وقتى كاروان از مصر جدا شد، يعقوب در كنعان از هشتاد فرسخى بوى پيراهن يوسف را شنيد و به اطرافيان خود كه فرزندان فرزندانش بودند گفت: اگر مرا به پيرى و خرفتى و كم عقلى متهم نكنيد، به شما مى گويم كه من بوى يوسف را مى شنوم. آنها كه اين سخن را باور نمى كردند، گفتند: تو در گمراهى پيشين خود هستى. منظور آنها از گمراهى، گمراهى در دين نبود بلكه آنها مى پنداشتند كه يوسف سالها پيش مرده و اينكه يعقوب او را زنده مى انگارد و در فراق او بى تابى مى كند، يك اشتباه است كه يعقوب از مدتها پيش دچار آن شده و هنوز هم ادامه مى دهد.
يعقوب چگونه بوى پيراهن يوسف را از فاصله هاى دور شنيد؟ گفته شده كه باد صبا آن بوى را به همراه خود آورد و به مشام جان يعقوب رسانيد و لذا در شعر شاعران، نسيم صبا به عنوان پيك دوست شناخته شده است، ولى به نظر مى رسد كه اين كار از طريق معجزه بوده است و رسيدن بوى يك پيراهن از فاصله هشتاد فرسخى از طريق عادى ممكن نيست. چگونه بود كه يعقوب بوى پيراهن يوسف را در طول چهل سال نشنيد ولى در آن زمان معين شنيد، اين نبود مگر اينكه قضاى الهى بر اين تعلق گرفته بود كه يعقوب در آن سالها گرفتار فراق يوسف شود و در آن زمان معين گرفتارى او به پايان برسد و او بوى پيراهن يوسف را بشنود و دوران فراق و جدايى خاتمه يابد، چون اگر خدا بخواهد كارهاى آسان دشوار و كارهاى دشوار آسان گردد.
يكى پرسيد از آن گم كرده فرزند *** كه اى روشن گهر پير خردمند

زمصرش بوى پيراهن شنيدى *** چرا در چاه كنعانش نديدى
بگفت احوال ما برق جهان است *** دمى پيدا و ديگر دم نهان است
گهى بر طارم اعلا نشينيم *** گهى بر پشت پاى خود نبينيم
نظير اين سخن يعقوب را پيامبر اسلام(ص) در باره اويس قرنى گفت و اظهار داشت كه من بوى بهشت را از سوى يمن مى شنوم.

انداختن پيراهن يوسف به صورت يعقوب و بينا شدن او

* آيات (96 ـ 98) فلما ان جاء البشير القاه على وجهه ... : پيك شادى به كنعان رسيد و يهودا كه پيراهن يوسف را به همراه داشت، بلافاصله آن را به روى يعقوب انداخت و در همان حال يعقوب بينايى چشمانش را بازيافت. جالب اينكه يهودا همان كسى بود كه چهل سال پيش، پيراهن خون آلود يوسف را نزد يعقوب آورده بود و گفته بود كه او را گرگ خورده است.
ظاهر اين است كه يعقوب كاملا نابينا نشده بود بلكه چشمانش كم سو شده بود با آمدن پيراهن يوسف او كاملا بينا شد و اين معجزه اى براى يوسف بود كه قبلا اين حالت را پيش بينى كرده بود.
وقتى يعقوب بينا شد و خبر زنده بودن يوسف را شنيد به اطرافيانش گفت: آيا من به شما نگفتم كه من از خدا چيزى را مى دانم كه شما نمى دانيد؟ اين سخن را يعقوب پيش از اين هم گفته بود و او مى دانست كه يوسف زنده است و روزى او را به آغوش خواهد كشيد، چون مى دانست آن خوابى كه يوسف در كودكى ديده بود يك رؤياى صادقه است و حتما تحقق خواهد يافت و يازده برادر يوسف به اضافه او و زنش در برابر يوسف تعظيم خواهند كرد.
برادران يوسف كه از كرده هاى خود پشيمان شده بودند، با شرمندگى تمام به پدر خود گفتند: اى پدر! براى گناهان ما طلب آمرزش كن كه ما خطاكار بوديم. يعقوب كه خودش آنها را بخشيده بود، گفت: بزودى از پروردگارم براى شما طلب آمرزش مى كنم كه او آمرزنده و مهربان است.
علت اينكه يعقوب در همان وقت براى آنان طلب آمرزش نكرد و آن را به تأخير انداخت، اين بود كه مى خواست در زمانى كه براى استجابت دعا مناسب تر است، اين كار را بكند و دعا براى فرزندانش را به شب جمعه و نيمه هاى شب موكول كرد، چون احتمال مستجاب شدن دعا در اين زمان بيشتر است. در روايتها آمده كه يعقوب مدتها به فرزندانش طلب آمرزش كرد تا اينكه به او وحى رسيد كه توبه آنان پذيرفته شده است.

چند روايت

1 ـ قال رسول الله(ص): خير وقت دعوتم الله فيه الاسحار و تلا هذه الاية فى قول يعقوب «سوف استغفر لكم ربّى» و قال: اخّرهم الى السحر.(9)

پيامبر خدا فرمود: بهترين وقتى كه شما در آن خدا را مى خواهيد، وقت سحر است و اين آيه را كه از قول يعقوب است، خواند: «بزودى براى شما از پروردگارم طلب آمرزش مى كنم» و فرمود: آنها را تا وقت سحر به تأخير انداخت.
2 ـ عن ابى جعفر(ع) قال قلت له: ما كان اولاد يعقوب انبياء؟ قال: لا ولكنّهم كانوا اسباط اولاد الانبياء و لم يكن يفارقوا الدنيا الا سعداء تابوا و تذكروا ما صنعوا...(10)
راوى مى گويد: از امام باقر(ع) پرسيدم: آيا فرزندان يعقوب پيامبران بودند؟ فرمود: نه ولى آنان اسباط اولاد پيامبران بودند و از دنيا نرفتند مگر اينكه سعادتمند شدند و توبه كردند و آنچه را كه كرده بودند به ياد آوردند...

فَلَمّا دَخَلُوا عَلى يُوسُفَ آوى اِلَيْهِ أَبَوَيْهِ وَ قالَ ادْخُلُوا مِصْرَ اِنْ شآءَ اللّهُ آمِنينَ (99 )
وَ رَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَى الْعَرْشِ وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّدًا وَ قالَ يآ أَبَتِ هذا تَأْويلُ رُؤْياىَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَها رَبّى حَقًّا وَ قَدْ أَحْسَنَ بى اِذْ أَخْرَجَنى مِنَ السِّجْنِ وَ جآءَ بِكُمْ مِنَ الْبَدْوِ مِنْ بَعْدِ أَنْ نَزَغَ الشَّيْطانُ بَيْنى وَ بَيْنَ اِخْوَتى اِنَّ رَبّى لَطيفٌ لِما يَشآءُ اِنَّهُ هُوَ الْعَليمُ الْحَكيمُ (100 )
پس چون بر يوسف وارد شدند، پدر و مادرش را در كنار خود جاى داد و گفت: به خواست خدا در آرامش وارد مصر شويد (99)
و پدر و مادرش را بر تخت بالا برد و همگى سجده كنان در برابرش به رو افتادند; و گفت: اى پدر اين بود تعبير خواب پيشين من كه پروردگارم آن را تحقق بخشيد و به من نيكى نمود هنگامى كه مرا از زندان بيرون كرد و شما را از صحرا آورد، پس از آنكه شيطان ميان من و ميان برادرانم تباهى انداخت. همانا پروردگار من درباره چيزى كه بخواهد باريك بين است، هموست كه داناى فرزانه است (100)

لغت واعراب

1 ـ «ان شاء الله» مربوط به «آمنين» است و از آن قصد تبرك شده است مانند: «لتدخلنّ المسجد الحرام ان شاء الله آمنين»
2 ـ «العرش» تخت بلند، جايگاهى كه شاهان در آن نشينند.
3 ـ «خرّوا» به رو افتادند، به زمين افتادند. به افتادن قطرات آب از بالا به پايين «خرير» مى گويند.
4 ـ «سجّدا» حال است.
5 ـ «قد جعلها» يا حال از رؤياست و يا جمله مستأنفه است.
6 ـ «احسن» معمولا با الى متعدى مى شود و اينكه در اينجا با با متعدى شده دليل بر جواز آن است.
7 ـ «البدو» صحرا، باديه. اصل بدو به معناى آشكار شدن است و چون صحرا ديوار ندارد و همه جاى آن آشكار است، به صحرا باديه گفته شد.
8 ـ «نزغ» تباه كرد، ايجاد فساد نمود.
9 ـ «لطيف» باريك بين، كسى كه كارهايش از روى دقت است.

تفسير آيات

آمدن يعقوب و همسرش نزد يوسف واستقبال يوسف از آنان

* آيات (99 ـ 100) فلما دخلوا على يوسف آوى اليه ابويه ... : پس از آنكه يعقوب خبر زنده بودن يوسف را با خوشحالى دريافت كرد و چشمانش بينا شد، در پاسخ به دعوت يوسف تصميم گرفت كه همراه با تمام اعضاى خاندان خود به مصر برود و با يوسف ديدار كند. يوسف مقدمات آن سفر را قبلا آماده كرده بود و مركبهايى به كنعان فرستاده بود كه موقع آمدن از آنها استفاده كنند. وقتى يوسف از سفر قريب الوقوع يعقوب و همراهانش به مصر آگاه شد، تصميم گرفت با شكوه تمام از آنها استقبال كند.

كاروان يعقوب به نزديكى هاى مصر رسيد، يوسف در كنار شهر با هزاران نفر در انتظار ورود يعقوب بود، وقتى چشمان يعقوب به آن عظمت خيره كننده افتاد، از همراهان پرسيد: آيا او فرعون مصر است؟ گفتند: نه او پسر تو يوسف است. يعقوب نزديك و نزديكتر شد و در سلام دادن بر يوسف پيشى گرفت و گفت: درود بر تو اى بر طرف كننده غمها! و پدر و پسر پس از چهل سال جدايى، همديگر را در آغوش كشيدند و در آن لحظه شيرين وصال،اشك شوق از چشمانشان روان شد.
از آيات استفاده مى شود كه اين ديدار در بيرون شهر انجام گرفت و يوسف در همانجا پدر و مادرش را در كنار خود جاى داد و پس از آن به آنها گفت: ان شاءالله با آرامش خاطر وارد مصر شويد. يوسف اين جمله را براى آن گفت كه قبلا مردم كنعان از ترس حكمرانان مصر با نگرانى و اضطراب وارد مصر مى شدند ولى اين بار حكومت دست يوسف بود و آنان با آسودگى خيال وارد شدند و كلمه «ان شاءالله» هم براى تبرك و تيمن بود و بهتر آن است كه انسان هميشه در جملات خود آن را به كار برد.
وقتى يعقوب و همراهان وارد دربار مصر شدند، يوسف پدر و مادرش را بر تخت خود نشاند و اين بالاترين احترامى بود كه از پدر و مادرش به عمل آورد. گفته شده كه منظور از «ابوين» در اينجا پدر و خاله يوسف است، چون مادر يوسف در هنگام وضع حمل بنيامين از دنيا رفته بود و يعقوب با خواهر او ازدواج كرده بود و كسى كه همراه يعقوب به ديدار يوسف آمده بود و مورد احترام او قرار گرفت، خاله يوسف بود و اينكه در آيه از او به عنوان مادر نام مى برد، مشكلى ندارد چون به خاله انسان بخصوص اگر همسر پدر باشد، مادر گفته مى شود همانگونه كه گاهى به عمو پدر گفته مى شود.
 


پى‏نوشتها:

1) كنزالدقائق، ج5 ص25.
2) نهج البلاغه حكمت 228.
3) تفسير عياشى ج2 ص 188.
4) خصال صدوق ج1 ص 272.
5) كافى ج2 ص666.
6) امالى طوسى ج2 ص 71 اين نامه در تفسير عياشى هم با تغييراتى آمده است.
7) كافى ج4 ص 22.
8) تفسير عياشى ج2 ص 193.
9) كافى ج2 ص477.
10) كافى ج8 ص 343.
11) البرهان ج 2 ص 3.
12) تفسير قمى ج1 ص 167.
13) مجمع البيان ج5 ص 359.