تفسير نمونه جلد ۱۲

جمعي از فضلا

- ۱۶ -


و بـلا فـاصـله دليـل آنـرا بيان كرد و گفت : تو چگونه ميتوانى در برابر چيزى كه از رموزش آگاه نيستى شكيبا باشى ؟! (و كيف تصبر على ما لم تحط به خبرا).
همانگونه كه بعدا خواهيم ديد، اين مرد عالم به ابوابى از علوم احاطه داشته كه مربوط بـه اسـرار بـاطـن و عمق حوادث و پديده ها بوده ، در حالى كه موسى نه مامور به باطن بود و نه از آن آگاهى چندانى داشت .
و در چـنـيـن مواردى بسيار مى شود كه چهره ظاهر حوادث با آنچه در باطن و درون آنها است متفاوت است ، چه بسا ظاهر آن بسيار زننده و يا ابلهانه است ، در حالى كه در باطن بسيار مقدس ، حساب شده و منطقى است .
در چنين موردى آنكس كه ظاهر را مى بيند عنان صبر و اختيار را از كف
ميدهد، و به اعتراض و گاهى به پرخاش برمى خيزد.
ولى اسـتادى كه از اسرار درون آگاه است و چهره باطن را مى نگرد با خونسردى به كار خـويـش ادامـه مـى دهد، و به اعتراض و فرياد او گوش نمى دهد، بلكه در انتظار فرصت مـنـاسـبـى اسـت كـه حقيقت امر را بازگو كند، اما شاگرد همچنان بيتابى مى كند، ولى به هنگامى كه اسرار براى او فاش شد كاملا آرام مى گيرد.
مـوسـى از شـنـيـدن اين سخن شايد نگران شد و از اين بيم داشت كه فيض محضر اين عالم بـزرگ از او قـطـع شـود، لذا بـه او تعهد سپرد كه در برابر همه رويدادها صبر كند و گـفـت : بـخـواسـت خدا مرا شكيبا خواهى يافت و قول ميدهم كه در هيچ كارى با تو مخالفت نكنم (قال ستجدنى ان شاء الله صابرا و لا اعصى لك امرا).
بـاز موسى در اين عبارت نهايت ادب خود را آشكار مى سازد، تكيه بر خواست خدا مى كند، بـه آن مـرد عـالم نـمـى گـويـد من صابرم بلكه مى گويد انشاء الله مرا صابر خواهى يافت .
ولى از آنـجـا كـه شـكـيبائى در برابر حوادث ظاهرا زننده اى كه انسان از اسرارش آگاه نيست كار آسانى نمى باشد بار ديگر آن مرد عالم از موسى تعهد گرفت و به او اخطار كـرد: و گـفـت پـس اگـر مـيخواهى به دنبال من بيائى سكوت محض باش ، از هيچ چيز سؤ ال مـكـن تـا خـودم بـه مـوقـع آن را بـراى تـو بـازگـو كـنـم ! (قال فان اتبعتنى فلا تسئلنى عن شى ء حتى احدث لك منه ذكرا)
موسى اين تعهد مجدد را سپرد و در معيت اين استاد به راه افتاد.
آيه و ترجمه


فانطلقا حتى اذا ركبا فى السفينة خرقها قال اخرقتها لتغرق اهلها لقد جئت شيا امرا (71)
قال الم اقل انك لن تستطيع معى صبرا (72)
قال لا تؤ اخذنى بما نسيت و لا ترهقنى من امرى عسرا (73)
فانطلقا حتى اذا لقيا غلاما فقتله قال اقتلت نفسا زكية بغير نفس لقد جئت شيا نكرا (74)
قال الم اقل لك انك لن تستطيع معى صبرا (75)
قال ان سالتك عن شى ء بعدها فلا تصحبنى قد بلغت من لدنى عذرا (76)
فـانـطلقا حتى اذا اتيا اهل قرية استطعما اهلها فابوا ان يضيفوهما فوجدا فيها جدارا يريد ان ينقض فاقامه قال لو شئت لتخذت عليه اجرا (77)
قال هذا فراق بينى و بينك سانبئك بتاويل ما (78)


ترجمه :

71 - آنـها به راه افتادند تا اينكه سوار كشتى شدند و او كشتى را سوراخ كرد، (موسى ) گفت آيا آنرا سوراخ كردى كه اهلش را غرق كنى ، راستى چه كار بدى انجام دادى ؟!
72 - گفت نگفتم تو هرگز نمى توانى با من شكيبائى كنى ؟!
73 - (موسى ) گفت مرا بخاطر اين فراموشكارى مواخذه مكن ، و بر من بخاطر اين امر سخت مگير.
74 - باز به راه خود ادامه دادند تا اينكه كودكى را ديدند و او آن كودك را كشت ! (موسى ) گـفـت : آيـا انـسـان پاكى را بى آنكه قتلى كرده باشد كشتى ؟! به راستى كار منكر و زشتى انجام دادى !
75 - (بـاز آن مـرد عالم ) گفت به تو نگفتم تو هرگز توانائى ندارى با من صبر كنى ؟!
76 - (مـوسـى ) گـفـت اگـر بـعـد از ايـن از تـو دربـاره چـيـزى سـؤ ال كنم ديگر با من مصاحبت نكن ، چرا كه از ناحيه من ديگر معذور خواهى بود!
77 - بـاز بـه راه خود ادامه دادند، تا به قريه اى رسيدند، از آنها خواستند كه به آنها غـذا دهـنـد، ولى آنـهـا از مـهـمـان كـردنـشـان خـوددارى نـمـودنـد (بـا ايـنـحال ) آنها در آنجا ديوارى يافتند كه مى خواست فرود آيد، (آن مرد عالم ) آنرا برپا داشت ، (موسى ) گفت (لااقل ) مى خواستى در مقابل اين كار اجرتى بگيرى ؟!
78 - او گـفـت ايـنـك وقـت جـدائى مـن و تـو فرا رسيده است ، اما به زودى سر آنچه را كه نتوانستى در برابر آن صبر كنى براى تو بازگو مى كنم .
تفسير:
معلم الهى و اين اعمال زننده ؟!
آرى (مـوسـى بـه اتـفـاق ايـن مـرد عـالم الهـى بـه راه افـتـاد تا اينكه سوار بر كشتى شدند) (فانطلقا حتى اذا ركبا فى السفينة ).
از ايـنـجـا بـه بـعـد مـى بـيـنيم كه قرآن در تمام موارد ضمير تثنيه به كار مى برد كه اشـاره بـه مـوسـى و آن عالم است و اين نشان مى دهد كه ماموريت همسفر موسى ، يوشع در آنـجـا پايان يافت ، و از آنجا بازگشت ، و يا به خاطر اينكه او در اين ماجرا مطرح نبوده اسـت نـاديـده گـرفـتـه شـده ، هـر چـنـد در حـوادث حـضـور داشـتـه ، ولى احتمال اول قويتر به نظر مى رسد.
بـه هـر حـال هـنـگـامـى كـه آن دو بـر كـشـتـى سوار شدند (آن مرد عالم كشتى را سوراخ كرد)! (خرقها).
(خـرق ) - همانگونه كه راغب در مفردات مى گويد - به معنى پاره كردن چيزى از روى فساد است بدون مطالعه و فكر، و ظاهر كار اين مرد عالم راستى چنين بود.
از آنـجـا كـه مـوسـى از يـكـسـو پـيـامـبـر بـزرگ الهـى بـود و بـايـد حـافـظ جـان و مـال مـردم بـاشـد، و امـر بـه معروف و نهى از منكر كند، و از سوى ديگر وجدان انسانى او اجـازه نـمـى داد در برابر چنين كار خلافى سكوت اختيار كند تعهدى را كه با خضر داشت بـه دسـت فـرامـوشـى سـپـرد، و زبـان به اعتراض گشود و (گفت آيا كشتى را سوراخ كـردى كـه اهـلش را غـرق كـنـى ؟ راسـتـى چـه كـار بـدى انـجـام دادى )! (قال اخرقتها لتغرق اهلها لقد جئت شيئا امرا).
بـدون شـك مـرد عـالم هـدفـش غـرق سـرنـشـيـنـان كـشـتـى نـبود ولى از آنجا كه نتيجه اين عـمـل چـيـزى جـز غـرق كـردن به نظر نمى رسيد موسى آن را با (لام غايت ) كه براى بيان هدف مى باشد بازگو مى كند.
ايـن درسـت بـه آن مى ماند كه شخصى در خوردن غذا بسيار زياده روى مى كند مى گوئيم مى خواهى خودت را بكشى ؟! مسلما او چنين قصدى را ندارد، ولى نتيجه عملش ممكن است چنين باشد.
(امر) (بر وزن شمر) به كار مهم شگفت آور و يا بسيار زشت گفته مى شود.
و بـراسـتـى ظـاهـر ايـن كـار شـگـفـت آور و بسيار بد بود، چه كارى از اين خطرناكتر مى تواند باشد كه يك كشتى را با داشتن سرنشينهاى متعدد سوراخ كنند؟!.
در بـعـضى از روايات مى خوانيم كه اهل كشتى به زودى متوجه خطر شدند و شكاف موجود را موقتا با وسيله اى پر كردند ولى ديگر آن كشتى يك كشتى سالم نبود.
در اين هنگام مرد عالم الهى با متانت خاص خود نظرى به موسى افكند و (گفت نگفتم تو هـرگـز نـمـى تـوانـى بـا مـن شـكـيـبـائى كـنـى )؟! (قال الم اقل انك لن تستطيع معى صبرا).
مـوسى كه از عجله و شتابزدگى خود كه طبعا به خاطر اهميت حادثه بود پشيمان گشت و بـيـاد تـعـهـد خـود افـتـاد در مـقـام عذرخواهى برآمده رو به استاد كرد و چنين (گفت مرا در بـرابـر فـرامـوشـكـارى كـه داشـتـم مـواخـذه مـكـن و بـر مـن بـخاطر اين كار سخت مگير) (قـال لا تـؤ اخـذنى بما نسيت و لا ترهقنى من امرى عسرا) يعنى اشتباهى بود و هر چه بود گذشت تو با بزرگوارى خود صرف نظر فرما.
(لا تـرهـقـنـى ) از مـاده (ارهـاق ) به معنى پوشاندن چيزى است با قهر و غلبه ، و گـاه به معنى تكليف كردن آمده است ، و در جمله بالا منظور اين است كه بر من سخت مگير و مرا به زحمت ميفكن و بخاطر اين كار فيض خود را قطع منما!.
سفر دريائى آنها تمام شد از كشتى پياده شدند، (و به راه خود ادامه دادند، در اثناء راه بـه كـودكـى رسـيـدنـد ولى آن مـرد عـالم بـى مـقـدمـه اقـدام بـه قتل آن كودك كرد)! (فانطلقا حتى اذا لقيا غلاما فقتله ).
در ايـنـجـا بـار ديـگـر موسى از كوره در رفت ، منظره وحشتناك كشتن يك كودك بى گناه ، آنـهـم بـدون هـيـچ مـجـوز، چـيـزى نـبـود كـه مـوسـى بـتـوانـد در مـقـابـل آن سـكـوت كـنـد، آتـش خـشـم در دلش برافروخته شد، و گوئى غبارى از اندوه و نارضائى چشمان او را پوشانيد، آنچنان كه بار ديگر تعهد خود را فراموش كرد، زبان بـه اعـتـراض گـشـود، اعـتـراضـى شديدتر و رساتر از اعتراض نخست ، چرا كه حادثه وحـشـتـناك تر از حادثه اول بود و (گفت آيا انسان بى گناه و پاكى را بى آنكه قتلى كرده باشد كشتى )؟! (قال ا قتلت نفسا زكية بغير نفس ).
(براستى كه چه كار منكر و زشتى انجام دادى ) (لقد جئت شيئا نكرا).
كلمه (غلام ) به معنى جوان نورس است خواه بحد بلوغ رسيده باشد يا نه .
در ايـنـكـه نـوجـوانـى را كـه آن مـرد عـالم در ايـنـجـا بـه قـتـل رسـانـيـد بـه سـرحد بلوغ رسيده بود يا نه ، در ميان مفسران گفتگو است ، بعضى تـعـبـيـر بـه (نـفـسـا زكـيـة ) (انـسـان پـاك و بـيـگـنـاه ) را دليل بر آن گرفته بودند كه بالغ نبوده است .
و بـعـضـى تـعبير (بغير نفس ) را دليل بر اين گرفته اند كه او بالغ بوده ، زيرا تـنها قصاص در حق بالغ جايز است ، ولى رويهم رفته نمى توان به طور قطع در اين زمينه با توجه به خود آيه قضاوت كرد.
(نكر) به معنى زشت و منكر است ، و بازتاب آن قويتر از كلمه (امر) كه در ماجراى سـوراخ كـردن كـشـتـى بـود مـى بـاشـد، دليـل آنـهـم روشـن اسـت ، زيـرا كـار اول او زمـيـنـه خـطـرى بـراى جـمعى فراهم كرد كه به زودى متوجه شدند و خطر را دفع كردند ولى در اقدام دوم ظاهرا او مرتكب جنايتى شده بود.
بـاز آن عـالم بزرگوار با همان خونسردى مخصوص به خود جمله سابق را تكرار كرد و گـفـت : (بـه تـو گـفـتـم تـو هـرگـز تـوانـائى نـدارى بـا مـن صـبـر كـنـى ) (قال الم اقل لك انك لن تستطيع معى صبرا).
تنها تفاوتى كه با جمله گذشته دارد اضافه كردن كلمه (لك ) است كه براى تاكيد بيشتر است ، يعنى من اين سخن را به شخص ‍ تو گفتم .
مـوسى (عليه السلام ) به ياد پيمان خود افتاد، توجهى توام با شرمسارى ، چرا كه دو بـار پيمان خود را - هر چند از روى فراموشى - شكسته بود، و كم كم احساس مى كرد كه گـفـتـه اسـتـاد مـمـكـن اسـت راسـت بـاشـد و كـارهـاى او بـراى مـوسـى در آغـاز غـيـر قابل تحمل است ، لذا بار ديگر زبان به عذرخواهى گشود و چنين گفت : اين بار نيز از من صـرفـنـظـر كـن ، و فـرامـوشـى مرا ناديده بگير، اما (اگر بعد از اين از تو تقاضاى توضيحى در كارهايت كردم (و بر تو ايراد گرفتم ) ديگر با من مصاحبت نكن چرا كه تو از ناحيه من ديگر معذور خواهى بود) (قال ان ساءلتك عن شى ء بعدها فلا تصاحبنى قد بلغت من لدنى عذرا).
ايـن جـمـله حـكـايـت از نـهـايـت انـصـاف و دورنگرى موسى مى كند، و نشان مى دهد كه او در بـرابـر يـك واقـعـيـت ، هـر چند تلخ ، تسليم بود، و يا به تعبير ديگر بعد از سه بار آزمـايـش بـراى او روشـن مـى شـد كـه مـامـوريـت ايـن دو مـرد بـزرگ از هـم جدا است ، و به اصطلاح آبشان در يك جوى نمى رود!
بعد از اين گفتگو و تعهد مجدد (موسى با استاد به راه افتاد، تا به قريه اى رسيدند و از اهـالى آن قـريـه غـذا خـواسـتـنـد، ولى آنـهـا از مـيـهـمـان كردن اين دو مسافر خوددارى كردند) (فانطلقا حتى اذا اتيا اهل قرية استطعما اهلها فابوا ان يضيفوهما).
بدون شك موسى و خضر از كسانى نبودند كه بخواهند سربار مردم آن ديار شوند، ولى مـعـلوم مـى شـود زاد و تـوشـه و خـرج سـفـر خـود را در اثناء راه از دست داده يا تمام كرده بـودنـد و بـه هـمـيـن دليـل مـايـل بـودنـد مـيـهـمـان اهـالى آن محل باشند (اين احتمال نيز وجود دارد كه مرد عالم عمدا چنين پيشنهادى به آنها كرد تا درس جديدى به موسى بياموزد).
يـادآورى ايـن نـكـتـه نـيـز لازم اسـت كـه (قـريـه ) در لسان قرآن مفهوم عامى دارد و هر گـونـه شـهر و آبادى را شامل مى شود، اما در اينجا مخصوصا منظور شهر است ، زيرا در چند آيه بعد تعبير به (المدينه ) شده است .
به هر حال در اينكه اين شهر كدام شهر و در كجا بوده است ؟ در ميان مفسران گفتگو است : از ابن عباس نقل شده كه منظور (انطاكيه ) است .
بـعـضـى ديـگـر گفته اند منظور ايله است كه امروز به نام بندر ايلات معروف است و در كنار درياى احمر نزديك خليج عقبه واقع شده است .
بـعـضـى ديـگـر مـعـتـقـدنـد كـه مـنـظـور شـهـر (نـاصـره ) اسـت كـه در شمال فلسطين قرار دارد و محل تولد حضرت مسيح (عليه السلام ) بوده است .
مـرحـوم (طـبـرسـى ) در ايـنـجـا حـديـثـى از امـام صـادق (عـليـه السـلام ) نقل مى كند كه تاييدى است بر احتمال اخير.
و بـا تـوجـه بـه آنـچـه در مـعـنـى (مـجـمـع البـحـريـن ) گـفـتـيـم كـه مـنـظـور محل پيوند (خليج عقبه ) و (خليج سوئز) است ، روشن مى شود كه شهر (ناصره ) و بندر (ايله ) به اين منطقه نزديكتر است تا انطاكيه .
و در هر صورت از آنچه بر سر موسى و استادش در اين قريه آمد مى فهميم كه اهالى آن خـسـيـس و دون هـمـت بـوده انـد، لذا در روايتى از پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) مى خوانيم كه درباره آنها فرمود كانوا اهل قرية لئام : (آنها مردم لئيم و پستى بودند)
سـپس قرآن اضافه مى كند: (با اين حال آنها در آن آبادى ديوارى يافتند كه مى خواست فـرود آيـد، آن مـرد عـالم دسـت بـه كـار شد تا آن را بر پا دارد) و مانع ويرانيش شود (فوجدا فيها جدارا يريدان ينقض فاقامه ).
مـوسـى كـه قاعدتا در آن موقع خسته و كوفته و گرسنه بود، و از همه مهمتر احساس مى كـرد شـخـصـيـت والاى او و اسـتـادش بـه خـاطـر عـمـل بـى رويـه اهل آبادى سخت جريحه دار شده ، و از سوى ديگر مشاهده كرد كه خضر در برابر اين بى حـرمـتـى بـه تـعـمـيـر ديـوارى كـه در حـال سـقـوط اسـت پـرداخـتـه مـثـل ايـنـكـه مـى خـواهـد مـزد كـار بـد آنـهـا را بـه آنـهـا بـدهـد، و فـكـر مـى كـرد حـداقـل خوب بود استاد اين كار را در برابر اجرتى انجام مى داد تا وسيله غذائى فراهم گردد.
لذا تـعـهـد خـود را بـار ديـگـر بـه كـلى فـرامـوش كـرد، و زبـان به اعتراض گشود اما اعـتـراضـى مـلايـمـتـر و خـفـيـفـتـر از گـذشـتـه ، و (گـفـت مـى خـواسـتـى در مقابل اين كار اجرتى بگيرى )! (قال لو شئت لاتخذت عليه اجرا).
در واقع موسى فكر مى كرد اين عمل دور از عدالت است كه انسان در برابر مردمى كه اين قدر فرومايه باشند اين چنين فداكارى كند، و يا به تعبير ديگر نيكى خوبست اما در جاى خود.
درست است كه در برابر بدى ، نيكى كردن ، راه و رسم مردان خدا بوده
است ، اما در آنجائى كه سبب تشويق بدكار به كارهاى خلاف نشود.
ايـنـجـا بـود كـه آن مـرد عـالم ، آخـريـن سـخـن را بـه مـوسى گفت ، زيرا از مجموع حوادث گـذشـتـه يـقـيـن كـرد كـه مـوسـى ، تـاب تـحـمـل در بـرابـر اعـمـال او نـدارد (فـرمـود: ايـنـك وقـت جدائى من و تو است ! اما به زودى سر آنچه را كه نـتـوانـسـتـى بـر آن صـبـر كـنـى بـراى تـو بـازگـو مـى كـنـم ) (قال هذا فراق بينى و بينك سانبئك بتاويل ما لم تستطيع عليه صبرا).
البـته موسى هم هيچگونه اعتراضى بر اين سخن نكرد، زيرا درست همان مطلبى بود كه خودش در ماجراى قبل پيشنهاد كرده بود، يعنى بر خود موسى نيز اين واقعيت ثابت گشته بود كه آبشان در يك جوى نمى رود.
ولى بـه هـر حـال خـبـر فـراق هـمـچون پتكى بود كه بر قلب موسى وارد شد، فراق از اسـتـادى كـه سـيـنـه اش مخزن اسرار بود، و مصاحبتش مايه بركت ، سخنانش درس بود، و رفـتـارش الهـام بـخش ، نور خدا در پيشانيش مى درخشيد و كانون قلبش گنجينه علم الهى بود.
آرى جـدا شـدن از چـنـيـن رهـبـرى سـخـت دردنـاك اسـت ، امـا واقـعـيـت تـلخـى بـود كه به هر حال موسى بايد آن را پذيرا شود.
مفسر معروف ابوالفتوح رازى مى گويد در خبرى است كه از موسى پرسيدند از مشكلات دوران زنـدگـيـت از هـمـه سـخـتـتـر را بـگـو، گـفـت : (سختيهاى بسيارى ديدم (اشاره به نـاراحـتـيـهـاى دوران فـرعـون ، و گـرفـتـاريـهـاى طـاقـت فـرسـاى دوران حـكـومـت بـنـى اسـرائيـل ) ولى هـيچ يك همانند گفتار خضر كه خبر از فراق و جدائى داد بر قلب من اثر نكرد)!
(تـاءويـل ) از مـاده اول (بـر وزن قـول ) بـه مـعـنى ارجاع و بازگشت دادن چيزى است ، بـنـابـرايـن هـر كـار و سـخـنـى را كـه بـه هـدف اصـلى بـرسـانـيـم تـاءويـل نـامـيـده مـى شـود، هـمـچـنـيـن پـرده بـرداشـتـن از روى اسـرار چـيزى ، نيز يكنوع تاءويل است .
و اگـر تـعـبـيـر خـواب را تـاءويل مى گويند، نيز به همين جهت است (آنچنان كه در سوره يوسف آيه 100 آمده است هذا تاءويل رؤ ياى ).
آيه و ترجمه


امـا السـفـيـنـة فـكـانت لمساكين يعملون فى البحر فاردت ان اعيبها و كان وراءهم ملك ياخذ كل سفينة غصبا (79)
و اما الغلام فكان ابواه مؤ منين فخشينا ان يرهقهما طغيانا و كفرا (80)
فاردنا ان يبدلهما ربهما خيرا منه زكوة و اقرب رحما (81)
و امـا الجـدار فكان لغلامين يتيمين فى المدينة و كان تحته كنز لهما و كان ابوهما صالحا فـاراد ربـك ان يـبـلغـا اشـدهـمـا و يـستخرجا كنزهما رحمة من ربك و ما فعلته عن امرى ذلك تاويل ما لم تسطع عليه صبرا (82)


ترجمه :

79 - اما آن كشتى متعلق به گروهى از مستمندان بود كه با آن در دريا كار مى كردند و من خواستم آنرا معيوب كنم (چرا كه ) پشت سر آنها پادشاهى ستمگر بود كه هر كشتى را از روى غصب مى گرفت .
80 - و امـا آن نـوجـوان پـدر و مادرش با ايمان بودند، ما نخواستيم او آنها را به طغيان و كفر وادارد.
81 - ما اراده كرديم كه پروردگارشان فرزند پاكتر و پرمحبت ترى بجاى او به آنها بدهد.
82 - و اما آن ديوار متعلق به دو نوجوان يتيم در آن شهر بود، و زير آن گنجى متعلق به آنها وجود داشت و پدرشان مرد صالحى بود، پروردگار تو مى خواست آنها به حد بلوغ برسند، و گنجشان را استخراج كنند، اين رحمتى از پروردگارت بود، من به دستور خود ايـن كـار را نـكـردم ، و ايـن بـود سـر كـارهـائى كـه تـوانـائى شـكيبائى در برابر آنها نداشتى !.
تفسير:
اسرار درونى اين حوادث
بـعـد از آنـكـه فـراق و جـدائى مـوسـى و خـضر مسلم شد، لازم بود اين استاد الهى اسرار كـارهـاى خـود را كه موسى تاب تحمل آنرا نداشت بازگو كند، و در واقع بهره موسى از مـصـاحـبـت او فـهـم راز ايـن سـه حـادثـه عـجـيـب بـود كـه مـى توانست كليدى باشد براى مسائل بسيار، و پاسخى براى پرسشهاى گوناگون .
نخست از داستان كشتى شروع كرد و گفت : (اما كشتى به گروهى مستمند تعلق داشت كه بـا آن در دريا كار مى كردند، من خواستم آنرا معيوب كنم زيرا مى دانستم در پشت سر آنها پادشاهى ستمگر است كه هر كشتى سالمى را از روى غصب مى گيرد) (اما السفينة فكانت لمـسـاكـيـن يـعـمـلون فـى البـحـر فـاردت ان اعـيـبـهـا و كـان ورائهـم مـلك يـاخـذ كل سفينة غصبا).
و به اين ترتيب در پشت چهره ظاهرى زننده سوراخ كردن كشتى ، هدف
مـهـمـى كـه هـمان نجات آن از چنگال يك پادشاه غاصب بوده است ، وجود داشته ، چرا كه او هرگز كشتيهاى آسيب ديده را مناسب كار خود نمى ديد و از آن چشم مى پوشيد، خلاصه اين كار در مسير حفظ منافع گروهى مستمند بود و بايد انجام مى شد.
كلمه (وراء) (پشت سر) مسلما در اينجا جنبه مكانى ندارد بلكه كنايه از اين است كه آنها بـدون ايـنـكـه تـوجـه داشـتـه باشند گرفتار چنگال چنين ظالمى مى شدند، و از آنجا كه انسان حوادث پشت سر خود را نمى بيند اين تعبير در اينجا به كار رفته است .
بـعـلاوه هـنـگـامى كه انسان از طرف فرد يا گروهى تحت فشار واقع مى شود تعبير به پـشـت سـر مى كند، مثلا مى گويد طلبكاران پشت سر منند، و مرا رها نمى كنند، در آيه 16 سوره ابراهيم مى خوانيم من ورائه جهنم و يسقى من ماء صديد گوئى جهنم اين گنهكاران را تعقيب مى كند كه از آن تعبير به (وراء) شده است .
ضمنا از تعبير (مساكين ) (مسكينها) در اين مورد استفاده مى شود كه مسكين كسى نيست كه مـطـلقـا مـالك چـيـزى نـبـاشـد، بـلكـه بـه كـسـانـى نـيـز گـفـتـه مـى شـود كـه داراى مال و ثروتى هستند ولى جوابگوى نيازهاى آنها نمى باشد.
اين احتمال نيز وجود دارد كه اطلاق مسكين بر آنها نه از نظر فقر مالى بوده است بلكه از نـظـر فـقـر قـدرت بـوده ، و ايـن تـعبير در زبان عرب وجود دارد، و با ريشه اصلى لغت مسكين كه سكون و ضعف و ناتوانى است نيز سازگار است .
در نـهـج البـلاغـه مـى خـوانـيـم مـسـكـين ابن آدم ... تؤ لمه البقة و تقتله الشرقة و تنتنه العرقة : (بيچاره فرزند آدم ! ... پشه اى او را آزار مى دهد، مختصرى آب
او را گلوگير مى شود، و عرق او را متعفن مى سازد).
سپس به بيان راز حادثه دوم يعنى قتل نوجوان پرداخته چنين مى گويد: (اما آن نوجوان پـدر و مـادرش بـا ايمان بودند، و ما نخواستيم كه اين نوجوان ، پدر و مادر خود را از راه ايـمان بيرون ببرد و به طغيان و كفر وادارد) (و اما الغلام فكان ابواه مؤ منين فخشينا ان يرهقهما طغيانا و كفرا).
اين احتمال نيز در تفسير آيه از طرف جمعى از مفسران ذكر شده است كه منظور اين نيست كه نـوجـوان كافر و طغيانگر پدر و مادر خود را از راه بدر برد، بلكه منظور اين است كه او پـدر و مـادر خـود را بـه خـاطـر طـغـيـان و كـفـرش اذيـت و آزار فـراوان دهـد ولى تـفـسـيـر اول نزديكتر به نظر مى رسد.
به هر حال آن مرد عالم ، اقدام به كشتن اين نوجوان كرد و حادثه ناگوارى را كه در آينده بـراى يـك پـدر و مـادر بـا ايـمـان در فـرض ‍ حـيـات او رخ مـى داد دليل آن گرفت .
به خواست خدا به زودى در شرح نكته هاى اين داستان پر ماجرا روى همه كارهاى خضر از نـظـر احـكـام الهـى و مـنـطـقـى بـحـث خـواهـيـم كـرد، و ايـراد قـصـاص قبل از جنايت را پاسخ خواهيم گفت .
تـعبير به (خشينا) (ما ترسيديم كه در آينده چنين شود...) تعبير پر معنائى است ، اين تـعبير نشان مى دهد كه اين مرد عالم خود را مسئول آينده مردم نيز مى دانست ، و حاضر نبود پدر و مادر با ايمانى به خاطر انحراف نوجوانشان
دچار بدبختى شوند.
ضـمنا تعبير به (خشينا) (ترسيديم ) در اينجا به معنى (ناخوش داشتيم ) آمده است ، زيرا براى چنين كسى با اين علم و آگاهى و توانائى ، ترس از چنين موضوعاتى وجود نداشته است .
و بـه تـعـبـيـر ديـگـر هـدف پـرهـيـز از حـادثـه نـاگـوارى اسـت كـه انـسـان روى اصل محبت ، مى خواهد از آن اجتناب ورزد.
ايـن احـتـمـال نـيـز وجـود دارد كـه به معنى (علمنا) (دانستيم ) بوده باشد چنانكه از ابن عـبـاس نـقـل شـده است يعنى ما مى دانستيم كه اگر او بماند چنين حادثه ناگوارى در آينده براى پدر و مادرش اتفاق مى افتد.
و امـا ايـنـكه چگونه ضمير جمع متكلم براى يك فرد آمده است پاسخش روشن مى باشد اين اولين بار نيست كه در قرآن به چنين تعبيرى برخورد مى كنيم هم در قرآن و هم در ساير كـلمـات زبـان عـرب و غـيـر عرب ، اشخاص بزرگ گاهى به هنگام سخن گفتن از خويشتن ضـمـيـر (جـمـع ) بـه كار مى برند، و اين به خاطر آن است كه آنها معمولا نفراتى در زيـر دست دارند كه به آنها ماموريت براى انجام كارها مى دهند، خدا به فرشتگان دستور مى دهد و انسانها به نفرات زير دست خويش .
و بـعـد اضـافـه كـرد: (مـا چـنـيـن اراده كـرديـم كـه پـروردگـارشان فرزندى پاكتر و پـرمـحـبتتر به جاى او به آنها عطا فرمايد) (فاردنا ان يبدلهما ربهما خيرا منه زكوة و اقرب رحما).
تـعـبـير (اردنا) (ما اراده كرديم ) و همچنين (ربهما) (پروردگار آن دو) نيز در اينجا پر معنى است و سر آن را به زودى خواهيم دانست .
(زكاة ) در اينجا به معنى پاكيزگى و طهارت است ، و مفهوم وسيعى دارد
كـه ايـمـان و عمل صالح را شامل مى شود، هم در امور دينى و هم در امور مادى ، و شايد اين تـعـبير پاسخى بود به اعتراض موسى كه مى گفت تو (نفس زكيه )اى را كشتى ، او در جـواب مـى گـويـد: نـه اين پاكيزه نبود مى خواستيم خدا به جاى او فرزند پاكيزه اى به آنها بدهد!.
در چـنـديـن حـديث كه در منابع مختلف اسلامى آمده است مى خوانيم : ابدلهما الله به جارية ولدت سـبـعـيـن نـبـيـا: (خـداونـد بـجـاى آن پـسـر، دخـتـرى به آنها داد كه هفتاد پيامبر از نسل او به وجود آمدند)!
در آخـريـن آيـه مـورد بـحث ، مرد عالم پرده از روى راز سومين كار خود يعنى تعمير ديوار بـرمـى دارد و چنين مى گويد: (اما ديوار متعلق به دو نوجوان يتيم در شهر بود، و زير آن گـنـجـى مـتـعلق به آنها وجود داشت و پدر آنها مرد صالحى بود) (و اما الجدار فكان لغلامين يتيمين فى المدينة و كان تحته كنز لهما و كان ابوهما صالحا).
(پـروردگـار تـو مـى خـواسـت آنـهـا بـه سـرحـد بلوغ برسند، و گنجشان را استخراج كنند) (فاراد ربك ان يبلغا اشدهما و يستخرجا كنزهما).
(اين رحمتى بود از ناحيه پروردگار تو) (رحمة من ربك ).
و مـن مـاءمـور بـودم بـه خـاطـر نيكوكارى پدر و مادر اين دو يتيم آن ديوار را بسازم ، مبادا سقوط كند و گنج ظاهر شود و به خطر بيفتد.
در پـايـان بـراى رفـع هـر گونه شك و شبهه از موسى ، و براى اينكه به يقين بداند هـمـه ايـن كـارها بر طبق نقشه و ماموريت خاصى بوده است اضافه كرد: (و من اين كار را بـه دسـتور خودم انجام ندادم ) بلكه فرمان خدا و دستور پروردگار بود (و ما فعلته عن امرى ).
آرى (ايـن بـود سـر كـارهـائى كـه توانائى شكيبائى در برابر آنها نداشتى ) (ذلك تاءويل ما لم تسطع عليه صبرا).
نكته ها:
1 - ماموريت خضر در نظام تشريع بود يا تكوين ؟!
مـهـمـتـريـن مـسـاله اى كـه دانـشـمـنـدان بـزرگ را در ايـن داسـتـان بـه خـود مـشـغـول سـاخـتـه ماجراهاى سه گانه اى است كه اين مرد عالم در برابر موسى انجام داد، مـوسـى چـون از بـاطن امر آگاه نبود زبان به اعتراض گشود، ولى بعدا كه توضيحات استاد را شنيد قانع شد.
سـؤ ال ايـن اسـت كـه آيا واقعا مى توان اموال كسى را بدون اجازه او معيوب كرد به خاطر آنكه غاصبى آن را از بين نبرد؟
و آيا مى توان نوجوانى را به خاطر كارى كه در آينده انجام مى دهد مجازات كرد؟!
و آيا لزومى دارد كه براى حفظ مال كسى ما مجانا زحمت بكشيم و بيگارى كنيم ؟!
در برابر اين سؤ ال ها دو راه در پيش داريم :
نخست آنكه اينها را با موازين فقهى و قوانين شرع تطبيق دهيم ، همانگونه كه گروهى از مفسران اين راه را پيمودند.
نـخـستين ماجرا را منطبق بر قانون اهم و مهم دانسته اند و گفته اند حفظ مجموعه كشتى مسلما كـار اهـمـى بـوده ، در حـالى كـه حفظ آن از آسيب جزئى ، چيز زيادى نبوده ، يا به تعبير ديگر خضر در اينجا (دفع افسد به فاسد) كرده ، به خصوص اينكه رضايت باطنى صاحبان كشتى را در صورتى كه از اين ماجرا آگاه مى شدند ممكن بود پيش بينى كرد (و به تعبير فقهى ، خضر در اين كار اذن فحوى داشت ).
در مـورد آن نوجوان ، اين گروه از مفسران اصرار دارند كه او حتما بالغ بوده ، و مرتد و يـا حـتـى مـفـسـد، و بـه ايـن تـرتـيـب بـه خـاطـر اعـمـال فـعـليـش جـايـزالقتل بوده است ، و اگر خضر در كار خود استناد به جنايات او در آينده مى كند به خـاطـر آنـسـت كـه مـى خـواهـد بـگـويـد ايـن جـنـايـتـكـار نـه تـنـهـا فـعـلا مشغول به اين كار بلكه در آينده نيز جنايتهاى بزرگترى را مرتكب خواهد شد، پس كشتن او طبق موازين شرع به اعمال فعليش جايز بوده است :
و امـا در مـورد سـوم هـيچكس نمى تواند به كسى ايراد كند كه چرا فداكارى و ايثار در حق ديـگـرى مى كنى و اموال او را از ضايع شدن با بيگارى خود حفظ مى كنى ؟ ممكن است اين ايثار واجب نباشد ولى مسلما كار خوبى است و شايسته تحسين ، بلكه ممكن است در پاره اى از مـوارد بـه سـرحـد وجـوب برسد مثل اينكه اموال عظيمى از كودك يتيمى در معرض تلف بـوده بـاشـد، و با زحمت مختصرى بتوان جلو ضايع شدن آنرا گرفت بعيد نيست در چنين موردى اين كار واجب باشد.
راه دوم بـر ايـن اسـاس اسـت كه توضيحات بالا هر چند در مورد گنج و ديوار قانع كننده اسـت ولى در مـورد نـوجـوانـى كه به قتل رسيد چندان با ظاهر آيه سازگار نيست ، زيرا مـجـوز قـتـل او را ظـاهـرا عـمـل آيـنـده اش شـمـرده اسـت نـه اعمال فعليش .
در مـورد كـشـتـى نـيـز تـا انـدازه اى قـابـل بـحـث و گفتگو است ، آيا ما مى توانيم خانه و مـال و زنـدگـى هر كس را كه يقين داريم در آينده غصب مى شود بدون اطلاع او از پيش خود معيوب كنيم تا از خطر برهد آيا براستى فقهاء چنين حكمى را مى پذيرند؟!
بنابراين بايد راه ديگرى را پيش گرفت و آن اين است :
مـا در ايـن جهان داراى دو نظام هستيم : (نظام تكوين ) و (نظام تشريع ) گر چه اين دو نظام در اصول كلى هماهنگند، ولى گاه مى شود كه در جزئيات از هم جدا مى شوند.
مـثـلا خـداونـد بـراى آزمـايـش بـنـدگـان آنـهـا را مـبـتلا به (خوف ) (ناامنى ) و (نقص امـوال و ثـمرات ) از بين رفتن نفوس و عزيزان مى كند، تا معلوم شود چه اشخاصى در برابر اين حوادث صابر و شكيبا هستند.
آيـا هـيـچ فـقـيـهـى و يـا حـتـى پـيـامـبـرى مـى تـوانـد اقـدام بـه چـنـيـن كـارى بـكند يعنى اموال و نفوس و ثمرات و امنيت را از بين ببرد تا مردم آزمايش شوند.
و يا اينكه خداوند بعضى از پيامبران و بندگان صالح خود را به عنوان هشدار و تربيت در بـرابـر تـرك اولى گرفتار مصيبتهاى عظيم مى نمود، همچون مصيبت يعقوب به خاطر كم توجهى به بعضى از مستمندان و يا ناراحتى يونس به خاطر يك ترك اولاى كوچك .
آيا كسى حق دارد به عنوان مجازات و كيفر اقدام به چنين كارى كند؟
و يـا ايـنـكـه مى بينيم گاهى خداوند نعمتى را از انسان به خاطر ناشكرى مى گيرد، مثلا شـكـر امـوال را بـجاى نياورده اموالش در دريا غرق مى شود و يا شكرانه سلامتى را بجا نـيـاورده ، خـدا سـلامـت را از او مـى گـيـرد، آيـا از نظر فقهى و قوانين تشريعى كسى مى تـوانـد بـه خـاطـر نـاشـكـرى امـوال ديـگـرى را نـابـود كـنـد و سـلامـت را مبدل به بيمارى .
نـظير اين مثالها فراوان است ، و مجموعا نشان مى دهد كه جهان آفرينش مخصوصا آفرينش انـسـان بـر ايـن نـظـام احـسـن اسـتـوار اسـت كـه خـداونـد بـراى ايـنـكـه انـسـان راه تـكـامـل را بـپيمايد قوانين و مقرراتى براى او از نظر تكوين قرار داده كه تخلف از آنها عكس العملهاى مختلفى دارد.
در حالى كه از نظر قانون شرع نمى توانيم همه آنها را در چارچوب اين قوانين بريزيم .
فى المثل طبيب مى تواند انگشت انسانى را به خاطر اينكه زهر به قلب او
سرايت نكند قطع نمايد، ولى آيا هيچكس مى تواند انگشت انسانى را براى پرورش صبر و شكيبائى در او و يا به خاطر كفران نعمت قطع نمايد؟! (در حالى كه مسلما خدا مى تواند چنين كارى را بكند چرا كه موافق نظام احسن است ).
حـال كـه ثـابت شد ما دو نظام داريم و خداوند حاكم بر هر دو نظام است ، هيچ مانعى ندارد كـه خـداونـد گـروهـى را مـامور پياده كردن نظام تشريع كند، و گروهى از فرشتگان يا بعضى از انسانها (همچون خضر) را مامور پياده كردن نظام تكوين نماند (دقت كنيد).
از نـظـر نـظـام تكوين الهى هيچ مانعى ندارد كه خداوند حتى كودك نابالغى را گرفتار حـادثـه اى كـنـد و در آن حـادثـه جـان بـسـپـارد چـرا كـه وجـودش در آينده ممكن است خطرات بـزرگـى بـه بـار آورد، هـمـانـگـونه كه گاهى ماندن اين اشخاص داراى مصالحى مانند آزمايش و امتحان و امثال اينها است .
و نـيـز هـيـچ مانعى ندارد خداوند مرا امروز به بيمارى سختى گرفتار كند به طورى كه نـتـوانم از خانه بيرون بروم چرا كه مى داند اگر از خانه بيرون روم حادثه خطرناكى پيش خواهد آمد و مرا لايق اين مى داند كه از آن خطر برهاند. و به تعبير ديگر گروهى از مـامـوران خـدا در ايـن عـالم مـامـور بـه باطنند و گروهى مامور به ظاهر، آنها كه مامور به بـاطـنند ضوابط و اصول برنامه اى مخصوص ‍ بخود دارد همانگونه كه ماموران بظاهر براى خود اصول و ضوابط خاصى دارند.
درسـت اسـت كـه خـط كـلى ايـن دو بـرنـامـه هـر دو انـسـان را بـه سـمـت كـمـال مى برد، و از اين نظر هماهنگند، ولى گاهى در جزئيات مانند مثالهاى بالا از هم جدا مى شوند.
البـتـه بـدون شـك در هـيـچ يـك از دو خط هيچكس نمى تواند خودسرانه اقدامى كند، بلكه بايد از مالك و حاكم حقيقى مجاز باشد، لذا خضر با صراحت اين
حـقـيـقت را بيان كرد و گفت (ما فعلته عن امرى ) (من هرگز پيش خود اين كار را انجام ندادم ) بلكه درست طبق يك برنامه الهى و ضابطه و خطى كه به من داده شده است گام برمى دارم .
و به اين ترتيب تضاد بر طرف خواهد شد.
و ايـنـكـه مـى بـيـنـيـم مـوسـى تاب تحمل كارهاى خضر را نداشت بخاطر همين بود كه خط ماموريت او از خط ماموريت خضر جدا بود، لذا هر بار مشاهده مى كرد گامش بر خلاف ظواهر قـانـون شـرع اسـت فـريـاد اعتراضش بلند مى شد، ولى خضر با خونسردى به راه خود ادامـه مـى داد، و چـون ايـن دو رهـبـر بـزرگ الهى بخاطر ماموريتهاى متفاوت نمى توانستند براى هميشه با هم زندگى كنند (هذا فراق بينى و بينك ) را گفت .
2 - خضر، كه بود؟
هـمـانـگونه كه ديديم در قرآن مجيد صريحا نامى از خضر برده نشده و از رفيق يا استاد مـوسـى تـنـهـا بـه عـنـوان (عـبـدا من عبادنا آتيناه رحمة من عندنا و علمناه من لدنا علما) كه بـيـانـگـر مـقـام عبوديت و علم و دانش خاص او است ، ياد شده است لذا ما هم غالبا از وى به عـنـوان مـرد عالم ياد كرديم . ولى در روايات متعددى اين مرد عالم بنام (خضر) معرفى شده است ، و از بعضى از روايات استفاده مى شود كه اسم اصلى او (بليا ابن ملكان ) بـوده ، و خـضـر لقـب او اسـت ، زيرا هر كجا گام مى نهاده زمين از قدومش سرسبز مى شده است .
بـعـضـى نـيـز احـتـمـال داده انـد كه نام اين مرد عالم ، (الياس ) بوده ، و از همين جا اين تـصـور پـيـدا شـده اسـت كـه ممكن است (الياس ) و (خضر) نام يك نفر باشد، ولى مـشـهـور و مـعـروف مـيـان مـفـسـران و راويـان حـديـث هـمـان اول است .
بديهى است نام اين مرد، هر چه باشد مهم نيست ، مهم اين است كه او يك دانشمند الهى بود، و مشمول رحمت خاص پروردگار، و مامور به باطن و نظام تكوينى جهان ، و آگاه از پاره اى از اسرار، و از يك جهت معلم موسى بن عمران ، هر چند موسى در پاره اى از جهات بر او مقدم بوده است .
و در اينكه او پيامبر بوده است يا نه باز روايات مختلفى داريم .
در جـلد اول اصول كافى روايات متعددى نقل شده است كه دلالت بر اين دارد كه اين مرد عالم ، پيامبر نبود بلكه دانشمندى همچون (ذوالقرنين ) و (آصف ابن برخيا) بوده است .
در حـالى كـه از پاره اى ديگر از روايات استفاده مى شود او داراى مقام نبوت بود، و ظاهر بعضى تعبيرات آيات فوق نيز همين است ، زيرا در يك مورد مى گويد (من اين كار را از نزد خود نكردم ) و در جاى ديگر مى گويد (ما مى خواستيم چنين و چنان شود.)
و از بعضى از روايات استفاده مى شود كه او از يك عمر طولانى برخوردار بوده است .
در ايـنـجـا سؤ الى پيش مى آيد، و آن اينكه آيا داستان موسى و اين عالم بزرگ در منابع يهود و مسيحيت نيز وجود دارد؟
پـاسـخ سـؤ ال ايـن اسـت كـه اگـر مـنـظـور كـتـب (عـهـديـن ) (تـورات و انـجـيـل ) باشد، نه در آنها نيست ، اما از پاره اى از كتب دانشمندان يهود كه در قرن يازدهم مـيـلادى تـدويـن گرديده داستانى نقل شده كه شباهت نسبتا زيادى به سرگذشت موسى و عالم زمانش دارد، هر چند قهرمان آن داستان (الياس ) و (يوشع بن لاوى ) است كه از مـفـسـران (تلمود) در قرن سوم ميلادى مى باشند و از جهات مختلفى نيز با سرگذشت موسى و خضر متفاوت است ، آن داستان چنين است :
(يوشع ) از خدا مى خواهد كه با الياس ملاقات كند، و چون دعايش مستجاب مى شود، و بـه مـلاقات الياس مفتخر مى گردد از وى مى خواهد كه به برخى از اسرار اطلاع يابد، اليـاس بـه وى مـى گويد تو را طاقت تحمل نيست ، اما يوشع اصرار مى ورزد، و الياس در خواست او را اجابت مى كند، مشروط بر آن كه راجع به هر چه مى بيند پرسشى نكند، و اگـر يـوشـع تخلف ورزد الياس او را ترك كند، با اين قرارداد، يوشع و الياس همسفر مى شوند.
در خـلال مـسـافـرت خـويـش اول بـه خـانـه اى وارد مى شوند كه صاحبخانه از آنها گرم پـذيـرائى مـى كـنـد، خـانـواده سـاكـن ايـن خانه از مايملك دنيا تنها يك گاو داشتند كه از فروش شير آن گذران مى كردند، الياس دستور مى دهد كه صاحبخانه آن گاو را بكشد، و يوشع از اين كردار سخت دچار تعجب و شگفتى مى گردد، و از وى علت آن را مى پرسد، الياس قرارداد را به وى متذكر شده و او را به مفارقت تهديد مى كند، لاجرم يوشع دم بر نمى آورد.
از آنجا هر دو به قريه ديگرى سفر مى كنند و به خانه توانگرى وارد مى شوند، در اين خـانـه اليـاس دسـت به كار گل مى شود، و ديوارى را كه در شرف ويرانى بود مرمت مى كند.
در قـريـه ديـگـرى چـنـد نـفـر از مـردم آن ده در مـحـلى اجـتـمـاع داشتند و از اين دو نفر خوب پذيرائى نمى كنند الياس ايشان را دعا مى كند كه همگى رياست يابند.
در قريه چهارم از آنان پذيرائى گرم مى شود، الياس دعا مى كند كه فقط يكى از آنان بـه ريـاسـت بـرسـد!، بـالاخـره (يـوشـع بن لاوى ) طاقت نمى آورد، و راجع به چهار واقـعـه مـى پـرسـد، اليـاس مـى گـويـد: در خـانـه اول زوجـه صـاحـبخانه بيمار بود و اگر آن گاو به رسم صدقه قربانى نمى شده آن زن در مـى گـذشـت ، و خـسارتش براى صاحبخانه بيش از خسارتى بود كه از ذبح گاو حاصل مى گرديد.
در خانه دوم زير ديوار گنجى بود كه مى بايست براى كودكى يتيم
محفوظ بماند.
بـراى مـردم قـريـه سـوم ريـاسـت هـمـه را خـواسـتـم تـا كـارشـان دچـار پـريـشـانـى و اخـتـلال گـردد، بـر عـكس ، مردم قريه چهارم زمام كارشان در دست يكنفر قرار مى گيرد و امورشان منظم و به سامان مى رسد.
اشـتـباه نشود هرگز نمى خواهيم بگوئيم اين دو داستان يكى است بلكه منظور اين است كه داستانى را كه دانشمندان يهود نقل كرده اند ممكن است داستان مشابهى باشد و يا تحريفى از سرگذشت اصلى موسى و خضر كه بر اثر گذشت زمان ممتد دگرگون شده و به اين صورت درآمده است .
3 - افسانه هاى ساختگى
سـرگـذشـت مـوسـى و خـضر، اساس و پايه اش همانست كه در قرآن آمده ، اما متاسفانه در اطـراف آن ، افـسـانـه هـاى زيـادى سـاخـته و پرداخته اند كه گاهى افزودن آنها به اين سرگذشت چهره خرافى به آن مى دهد! بايد دانست كه اين تنها داستانى نيست كه به اين سرنوشت گرفتار شده ، داستانهاى واقعى ديگر نيز از اين موضوع بر كنار نمانده است .
بـراى درك واقـعـيت بايد معيار را آيات بيست و سه گانه فوق قرار داد، و حتى احاديث را در صـورتى مى توان پذيرفت كه موافق آن باشد، اگر حديثى بر خلاف آن بود مسلما قابل قبول نيست ، و خوشبختانه در احاديث معتبر چنين حديثى نداريم .
4 - آيا نسيان براى پيامبران ممكن است ؟!
در مـاجراى فوق كرارا به مساله نسيان موسى برخورد كرديم ، يكى در مورد آن ماهى كه بـراى تـغـذيـه فـراهـم سـاخته بودند، و ديگر سه بار در ارتباط با تعهدى كه دوست عالمش از وى گرفته بود.
اكنون اين سؤ ال پيش مى آيد كه آيا نسيان براى انبياء امكان دارد؟
جمعى معتقدند كه صدور چنين نسيانى از پيامبران بعيد نيست چرا كه نه مربوط به اساس دعـوت نـبوت است ، و نه فروع آن و نه تبليغ دعوت ، بلكه در يك مساله صرفا عادى و مـربوط به زندگانى روزمره است ، آنچه مسلم است هيچ پيامبرى در دعوت نبوت و شاخ و بـرگ آن مـطلقا گرفتار خطا و اشتباه نمى شود و مقام عصمت او را از چنين چيزى مصون مى دارد.
امـا چـه مـانـعـى دارد كـه مـوسـى بـه خـاطـر ايـنـكـه مـشـتـاقـانـه و بـا عـجـله بـه دنـبـال ايـن مرد عالم مى رفت غذاى خود را كه يك مساله عادى بوده فراموش كرده باشد؟ و نـيـز چه مانعى دارد كه عظمت حوادثى همچون شكستن كشتى ، و كشتن يك نوجوان ، و تعمير بـى دليـل يـك ديـوار در شهر بخيلان ، او را چنان هيجان زده كند كه تعهد شخصى خود را با دوست عالمش بدست فراموشى سپرده باشد؟ اين نه از يك پيامبر بعيد است ، و نه با مقام عصمت منافات دارد.
بـعـضـى از مـفـسران نيز احتمال داده اند كه نسيان در اينجا به معنى مجازى - يعنى ترك - بـوده بـاشـد، چـرا كـه انسان هنگامى كه چيزى را ترك مى كند شبيه آنست كه آنرا نسيان كـرده بـاشـد، امـا چرا موسى غذاى خود را ترك گفت ، براى اينكه نسبت به چنين مساله اى بـى اعـتـنـا بـود، و در مورد تعهدش با دوست عالمش به خاطر اين بود كه براى او كه از دريچه ظاهر به حوادث مى نگريست اصلا قابل قبول نبود كه انسانى بى جهت آسيب به اموال يا جان مردم برساند بنابراين خود را موظف به اعتراض مى ديد و فكر مى كرد اينجا جاى آن
تعهد نيست .
ولى پيداست كه اين گونه تفسيرها با ظاهر آيات سازگار نمى تواند باشد.
5 - چرا موسى به ديدار خضر شتافت ؟!
در حديثى از (ابن عباس ) از (ابى بن كعب ) مى خوانيم كه از رسولخدا (صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) چـنـيـن نـقـل مـى كـنـد: يـك روز مـوسـى در مـيـان بـنـى اسـرائيـل مـشـغول خطابه بود، كسى از او پرسيد در روى زمين چه كسى از همه اعلم است ؟ موسى گفت كسى عالمتر از خود سراغ ندارم ، در اين هنگام به موسى وحى شد كه ما بنده اى داريـم در (مـجـمـع البـحـريـن ) كـه از تـو دانشمندتر است ، در اينجا موسى از خدا تـقـاضـا كـرد كـه بـه ديـدار ايـن مـرد عـالم نـائل گـردد، و خـدا راه وصول به اين هدف را به او نشان داد.
نـظـيـر ايـن حـديـث از امـام صـادق (عـليـه السـلام ) نـيـز نقل شده است .
در حـقـيـقـت ايـن هـشـدارى بـود به موسى كه با تمام علم و دانشش هرگز خود را برترين شخص نداند.
ولى در ايـنـجـا ايـن سـؤ ال پـيش مى آيد كه آيا نبايد پيامبر اوالوالعزم و صاحب رسالت دانشمندترين فرد زمان خودش باشد؟
در پـاسـخ مـى گـوئيم : بايد دانشمندترين آنها نسبت به قلمرو ماموريتش ، يعنى نظام ، تـشـريـع بـاشـد، و موسى چنين بود، اما همانگونه كه در نخستين نكته ها بازگو كرديم قـلمرو ماموريت دوست عالمش قلمرو جداگانه اى بود كه ارتباطى به عالم تشريع نداشت ، و به تعبير ديگر آن مرد عالم از اسرارى آگاه بود كه دعوت نبوت بر آن متكى نبود.
اتـفـاقـا در حـديـثـى كـه از امـام صـادق (عـليـه السـلام ) نـقل شده با صراحت مى خوانيم كه موسى از خضر آگاهتر بود يعنى در علم شرع و شايد نـيـافـتـن پـاسـخ بـراى ايـن سـؤ ال ، و هـمـچـنـيـن سـؤ ال مـربـوط به نسيان ، سبب شده است كه بعضى اين موسى را موسى بن عمران ندانند، و بـر شـخـص ديـگـرى مـنـطـبـق سـازنـد، امـا بـا حـل ايـن مشكل جائى براى آن سخن باقى نخواهد ماند.
از حـديـثـى كـه از امـام عـلى بـن مـوسـى الرضـا (عـليـه السـلام ) نـقـل شـده نـيـز ايـن نكته استفاده مى شود كه قلمرو ماموريت اين دو بزرگوار با يكديگر متفاوت بوده و هر كدام در كار خود از ديگرى آگاهتر بود.
ذكـر ايـن نكته نيز جالب است كه در حديثى از پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) چنين آمده : (هنگامى كه موسى خضر را ملاقات كرد، پرنده اى در برابر آن دو ظاهر شد قطره اى بـا مـنـقـارش از آب بـرداشت )، خضر به موسى گفت مى دانى پرنده چه مى گويد؟ موسى گفت چه مى گويد؟ خضر گفت : مى گويد: (ما علمك و علم موسى فى علم الله الا كما اخذ منقارى من الماء): (دانش تو و دانش موسى در برابر علم خداوند همانند قطره اى است كه منقار من از آب برداشت ).
6 - آن گنج چه بود؟
از سوالات ديگرى كه پيرامون اين داستان به وجود آمده اين است كه اصولا گنجى را كه دوسـت عـالم مـوسـى اصرار بر نهفتنش ‍ داشت چه بود؟ وانگهى چرا آن مرد با ايمان يعنى پدر يتيمان چنين گنجى اندوخته بود؟!
بعضى گفته اند كه اين گنج در حقيقت بيش از آنچه جنبه مادى داشته ،
جـنـبـه مـعـنـوى داشـت ، ايـن گـنـج طـبـق بـسـيـارى از روايـات شـيـعـه و اهل تسنن لوحى بوده كه بر آن كلمات حكمت آميزى نقش شده بود.
و در اينكه اين كلمات حكمت آميز چه بوده ؟ در ميان مفسران گفتگو است .
در كـتـاب كـافـى از امـام صـادق (عـليـه السـلام ) چـنـيـن نـقـل شـده كه فرمود: اين گنج طلا و نقره نبود، تنها لوحى بود كه چهار جمله بر آن ثبت بـود لا اله الا الله ، من ايقن بالموت لم يضحك ، و من ايقن بالحساب لم يفرح قلبه ، و من ايـقـن بـالقـدر لم يـخـش الا الله : (مـعبودى جز الله نيست ، كسى كه به موت ايمان دارد (بـيـهـوده ) نـمى خندد، و كسى كه يقين به حساب الهى دارد (و در فكر مسئوليتهاى خويش است ) خوشحالى نمى كند، و كسى كه يقين به مقدرات الهى دارد جز از خدا نمى ترسد).
ولى در بـعـضـى ديـگر از روايات آمده لوحى از طلا بود، و به نظر ميرسد اين دو با هم منافات ندارد، زيرا هدف روايت اول اين است كه انبوهى از درهم و دينار آنچنان كه از مفهوم گنج به ذهن مى آيد نبوده است .
و بـه فرض كه ما ظاهر كلمه (كنز) را بگيريم ، و به معنى اندوخته اى از زر و سيم تـفـسـيـر كـنـيـم بـاز مـشـكـلى ايـجـاد نـمـى كند، زيرا آن گنجى ممنوع است كه انسان مقدار قـابـل مـلاحـظـه اى از اموال گرانقيمت را براى مدتى طولانى اندوخته كند در حالى كه در جـامـعـه نـيـاز فـراوان بـآن بـاشـد، امـا اگـر فـى المـثـل بـراى حـفـظ مال ، مالى كه در گردش معامله است ، يك يا چند روز آن را در زير زمين مدفون كنند (آنچنان كـه در زمـانـهـاى گـذشـتـه بـر اثـر نـاامـنـى مـعـمـول بـوده كـه حـتـى بـراى يـك شـب هم اموال خود را گاهى دفن مى كردند) و سپس صاحب آن بر اثر
حادثه اى از دنيا برود چنين گنجى هرگز نمى تواند مورد ايراد باشد.
7 - درسهاى اين داستان
الف - پـيـدا كـردن رهـبـر دانـشـمـند و استفاده از پرتو علم او به قدرى اهميت دارد كه حتى پـيـامـبـر اولوالعـزمـى هـمـچـون مـوسـى ايـن هـمـه راه بـه دنبال او مى رود و اين سرمشقى است براى همه انسانها در هر حد و پايه اى از علم و در هر شرائط و سن و سال .
ب - جـوهـره علم الهى از عبوديت و بندگى خدا سرچشمه مى گيرد، چنان كه در آيات فوق خوانديم (عبدا من عبادنا علمناه من لدنا علما).
ج - هـمـواره عـلم را بـراى عـمـل بايد آموخت چنانكه موسى به دوست عالمش مى گويد (مما عـلمـت رشدا) (دانشى به من بياموز كه راهگشاى من به سوى هدف و مقصد باشد) يعنى من دانش را تنها براى خودش نمى خواهم بلكه براى رسيدن به هدف مى طلبم .
د - در كـارهـا نـبـايـد عجله كرد چرا كه بسيارى از امور نياز به فرصت مناسب دارد (الامور مـرهـونـة بـاوقـاتـهـا) بـه خـصـوص در مـسـائل پـراهـمـيـت و بـه هـمـيـن دليل اين مرد عالم رمز كارهاى خود را در فرصت مناسبى براى موسى بيان كرد.
ه - چهره ظاهر و چهره باطن اشياء و حوادث ، مساله مهم ديگرى است كه اين داستان به ما مى آمـوزد، مـا نـبـايـد در مـورد رويـدادهاى ناخوشايند كه در زندگيمان پيدا مى شود عجولانه قضاوت كنيم ، چه بسيارند حوادثى كه ما آنرا ناخوش داريم اما بعدا معلوم مى شود كه از الطاف خفيه الهى بوده است .
ايـن هـمـان اسـت كـه قرآن در جاى ديگر مى گويد (عسى ان تكرهوا شيئا و هو خير لكم و عسى ان تحبوا شيئا و هو شر لكم و الله يعلم و انتم لا تعلمون ): (ممكن است شما چيزى را ناخوش داريد و آن به نفع شما
بـاشـد و مـمـكـن است چيزى را دوست داريد و آن به ضرر شما باشد، و خدا مى داند و شما نمى دانيد)!
توجه به اين واقعيت سبب مى شود كه انسان با بروز حوادث ناگوار فورا مايوس نشود در اينجا حديث جالبى از امام صادق (عليه السلام ) مى خوانيم كه امام (عليه السلام ) به فرزند زراره همان مردى كه از بزرگان و فقهاء و محدثان عصر خود به شمار مى رفت ، و عـلاقـه بـسـيـار بـه امـام و امـام هـم علاقه بسيار به او داشت ) فرمود: (به پدرت از قـول مـن سـلام بـرسـان ، و بـگـو اگـر من در بعضى از مجالس از تو بدگوئى مى كنم بخاطر آن است كه دشمنان ما مراقب اين هستند كه ما نسبت به چه كسى اظهار محبت مى كنيم ، تـا او را بـخاطر محبتى كه ما به او داريم مورد آزار قرار دهند، بعكس اگر ما از كسى مذمت كـنـيم آنها از او ستايش مى كنند، من اگر گاهى پشت سر تو بدگوئى مى كنم بخاطر آن اسـت كـه تـو در ميان مردم به ولايت و محبت ما مشهور شده اى ، و به همين جهت مخالفان ما از تو مذمت مى كنند، من دوست داشتم عيب بر تو نهم تا دفع شر آنها شود، آنچنان كه خداوند از زبـان دوسـت عـالم مـوسـى مـى فـرمـايد اما السفينة فكانت لمساكين يعملون فى البحر فـاردت ان اعـيـبـهـا و كـان ورائهـم مـلك يـاخـذ كـل سـفـيـنـة غـصـبـا... ايـن مـثـل را درست درك كن ، اما به خدا سوگند تو محبوب ترين مردم نزد منى ، و محبوب ترين يـاران پـدرم اعـم از زنـدگـان و مـردگـان تـوئى ، تـو بـرتـريـن كـشـتـيهاى اين درياى خـروشـانـى و پـشـت سـر تـو پـادشـاه ستمگر غاصبى است كه دقيقا مراقب عبور كشتيهاى سالمى است كه از اين اقيانوس هدايت مى گذرد، تا آنها را غصب كند، رحمت خدا بر تو باد در حال حيات و بعد از ممات ).
و - اعتراف به واقعيتها و موضع گيرى هماهنگ با آنها درس ديگرى است كه از اين داستان مـى آمـوزيـم ، هـنـگـامـى كـه مـوسـى سه بار به طور ناخواسته گرفتار پيمانشكنى در بـرابـر دوسـت عـالمش شد به خوبى دريافت كه ديگر نمى تواند با او همگام باشد، و بـا ايـنكه فراق اين استاد براى او سخت ناگوار بود در برابر اين واقعيت تلخ ، لجاجت بـه خرج نداد، و منصفانه حق را به آن مرد عالم داد، صميمانه از او جدا شد و برنامه كار خـويـش را پـيـش گـرفـت ، در حـالى كـه از هـمـيـن دوستى كوتاه گنج هاى عظيمى از حقيقت اندوخته بود.
انـسـان نـبـايـد تـا آخـر عـمـر مـشـغـول آزمـايـش خـويـش بـاشـد و زنـدگـى را تـبـديـل بـه آزمـايـشـگـاهـى بـراى آيـنـدهـاى كـه هـرگـز نـمـى آيـد تبديل كند، هنگامى كه چند بار مطلبى را آزمود بايد به نتيجه آن گردن نهد.

next page

fehrest page

back page