در سرزمين تبوک
(تفسیر سوره توبه)

آيت الله شيخ جعفر سبحاني

- ۶ -


بشر پرستى يا انحراف از جاده توحيد؟

31. «اِتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَرُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ وَالمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ وَماأُمِرُوا إِلّا لِيَعْبُدُوا إِلهاً واحِداً لا إِلهَ إِلّا هُوَ سُبْحانَهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ؛
(يهود)، احبار و راهبان را و (نصارا) مسيح فرزند مريم را، خداى گرفتند با اين‏كه آنها جز پرستيدن خداى يگانه دستورى نداشتند؛ خدايى كه جز او خدايى نيست و از آن‏چه شريك او مى‏پندارند منّزه است».
آيه سى‏ام و اين آيه درباره بشرپرستى گروه يهود و نصارا گفتگو مى‏كند. نتيجه‏اى كه از مجموع دو آيه به‏دست مى‏آيد به قرار زير است:
1. يهود، «عزير» و «احبار»(1) و «راهبان» خود را، خدا اتخاذ نموده‏اند؛
2. مسيحيان معتقد به الوهيت مسيح گشته، و او را فرزند خدا (و گاهى خدا) دانسته‏اند؛
3. برنامه تمام اهل كتاب از روزى كه پيامبرانى براى آنان فرستاده شد، اين بود كه خدا يكى و جز او خدايى نيست و از آن‏چه براى او شريك تصور مى‏نمايند منزّه و مبرّاست.

1. يهود و بشرپرستى

انحراف يهود از راه توحيد به دو صورت بود:
الف) اين‏كه مى‏گفتند: «عزير» فرزند خداست. اين قسمت را در بحث پيش شرح داديم.
ب) اين‏كه از گفتار و رفتار پيشوايان دين و راهبان (راهب كسى را گويند كه به لباس زهد درآمده و تارك دنيا بوده باشد) بدون قيد و شرط اطاعت مى‏كردند، در صورتى كه مُطاع مطلق، پروردگار عالم است. جاى شك نيست كه افراد بى‏اطلاع بايد در امور دين به كسانى كه در اين قسمت اطلاع كامل دارند مراجعه نمايند، ولى شرط اساسى در مرجع دينى علاوه بر آگاهى، تقوا و عدالت است، گروه يهود با اين‏كه در مراجع دينى خود، كه قرآن از آنها به «احبار» تعبير آورده است، انواع خلاف‏ها و مال پرستى و تحريم حلال و تحليل حرام و... مى‏ديدند، از پيروى كوركورانه و غير منطقى دست‏برنمى‏داشتند و اين اطاعت بى‏قيد و شرط عملاً حاكى از آن بود كه اين گروه احبار و راهبان، خود را به تمام معنا اختياردار جهان تشريع و احكام خدا مى‏دانستند كه هر روز به عللى، حلالى را حرام و حرامى را حلال نمايند و با احكام خدا طبق منافع خود بازى كنند، در صورتى كه چنين اختيارى به كسى داده نشده است، بلكه تمام پيامبران خدا مأمورند اوامر و فرمان خدا را برسانند و مقام تشريع فقط مخصوص خداست و هر كس فردى را مطاع مطلق، تشريع كننده احكام، آن‏هم بى‏قيد و شرط بداند، در واقع او را «رب» (صاحب) خود دانسته است و چون يهود، با گروه گذشته چنين رفتار مى‏كردند از اين نظر خدا درباره آنها چنين فرمود: «اِتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَرُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ وَالمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ ...» از آن‏جا كه نحوه عبادت و پرستش يهود، احبار و رهبان را، با نصارا كه واقعاً مسيح را پسر خدا و خود خدا مى‏دانستند فرق داشته است، لفظ مسيح بن مريم، را به‏طور عطف بيان نمود و از اول نفرمود: «اِتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَرُهْبانَهُمْ وَالمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ أَرْباباً...». زيرا چنان‏كه گفته شد يهود، پيشوايان خود را خداى واقعى نمى‏دانستند و هيچ‏گاه‏آنان را پرستش نمى‏نمودند و چون عملاً از آنان بى‏قيد و شرط اطاعت‏مى‏كردند، از اين جهت گويا آنها را ارباب و صاحبان خود اتّخاذ نموده‏بودند، ولى نصارا برخلاف يهود، حضرت مسيح را خود خدا و فرزند خدا و متّحد با او مى‏دانستند و براى همين اختلاف، كلمه «وَ المسيحَ ابنَ مَرْيَم» را از ما قبل خود جدا نموده و پس از تمام شدن جمله، به‏طور عطف بيان‏نموده است، تا بدين‏وسيله اشاره كند كه نحوه شرك يهود با مسيحيان فرق دارد.

2. انحراف مسيحيان

اصول انحرافاتشان را مى‏توان در سه مطلب خلاصه نمود:
الف) شرك و بشر پرستى. اعتقاد به اين‏كه مسيح خود خدا يا فرزند خداست و يا متّحد با اوست.
ب) تحريف كتاب آسمانى. بايد در فرصت مناسب‏ترى از آن بحث نمود.
ج) قتل مسيح را فداى معاصى بندگان دانستن. بدين بهانه، فكر مى‏كردند و مى‏كنند كه آنان پس از قتل عيسى در به‏هم زدن مرزهاى الهى آزادند، ولى در ميان اين انحرافات قرآن به انحراف اول اهميت بيشتر داده است و با تغييرات گوناگون عقيده آنها را درباره عيسى بيان نموده‏است:
1. «وَقالَتِ النَّصارَى المَسِيحُ ابْنُ اللَّهِ؛(2) نصارا گفتند: مسيح فرزند خداست».
2. «لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ المَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ؛(3) به‏راستى كسانى كه معتقد شدند كه خدا همان مسيح‏بن‏مريم است كافر شدند».
3. «لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ؛(4) محقّقاً كسانى كه معتقد گشتند كه خدا سومين (پدر، پسر، روح‏القدس) نفر است كفرورزيدند».
جاى شك نيست كه مفاد اين سه آيه در برخورد اول با هم مختلف است؛ زيرا در آيه نخستين چنين مى‏گويد: آنان معتقدند مسيح فرزند خداست و در آيه دوم مسيح را خود خدا معرفى مى‏نمايند و در آيه سوم فردى از سه نفر است، كه مجموع آنها خداست. لذا برخى از مفسّران منشأ اين اختلاف را، ناشى از اختلاف خود مسيحيان درباره عيسى دانسته‏اند. مانند «ملكانى»ها كه قائل شده‏اند: عيسى فرزند واقعى خداست، چنان‏كه آيه نخستين بيان كرد و «نسطورى»ها مى‏گويند: عيسى از مقام الوهيت نزول نمود و به‏سان نورى كه بر جسم شفاف بتابد، منفصل شده‏است و «يعقوبى»ها معتقدند: واقعاً خدا از حقيقت واقعى خود منقلب شده و به صورت گوشت و خون درآمده است و هم‏چنين...، كه اگر دقت شود، مى‏توان اختلاف آنها را به بيش از هفتاد رساند. ازاين رو، مسأله تثليث يكى از مشكل‏ترين و پيچيده‏ترين مسائل دينى آنان است كه افراد ماهر در آن وارد مى‏شوند، اگر چه مجموع بياناتشان سرانجام به يك مطلب قابل تعقل، بازگشت نمى‏كند.

اختلاف اناجيل درباره فرزند بودن مسيح

پاره‏اى از موارد، اناجيل فعلى (با آن‏همه تحريفات) گواهى مى‏دهند كه لقب فرزندى عيسى نسبت به خدا، يك لقب تشريفاتى بوده و منظور، بيان كمال قرب و نزديكى بوده است و باز استفاده مى‏شود كه اين «پسر بودن» از خصايص حضرت مسيح نبوده، بلكه تمام نوع بشر از اين مطلب سهم وافرى دارند. دانشمندان و خوانندگان گرامى مى‏توانند براى به دست آوردن نمونه‏هاى آن، به فصل پنجم و ششم از انجيل متى و فصل بيستم از انجيل يوحنا مراجعه بفرمايند.(5)
با وجود اين پاره‏اى از موارد، اناجيل دلالت بر فرزندى واقعى مى‏نمايند و آشكارا مى‏رسانند اين توالد و تناسل، نوعى استكمال است كه بازگشت آن به اتحاد است، چنان‏كه در فصل هفدهم از انجيل يوحنا نقل مى‏كند: عيسى پس از آن‏كه گروهى از شاگردان خود را دعا كرد، سخن خود را چنين آغاز كرد: «ولست أسأل في هؤلاء فقط، بل و في الّذين يؤمنون بي بقولهم ليكونوا بأجمعهم واحداً كما أنّك يا أبت ثابت فيّ و أنا أيضاً فيك ليكونوا أيضاً فينا واحداً... أنا فيهم و أنت فيّ و يكونوا كاملين لواحد».
بر ارباب دانش و بينش و كسانى كه تا حدى به زبان عربى آشنا هستند دلالت اين جمله‏ها بر آن‏چه گفته شد، پوشيده نيست و روشن‏تر از جمله فوق بر مدعا، جمله‏هاى زير است.
1. فيلبس از عيسى درخواست نمود كه خدا را نشان دهد، وى در پاسخ‏گفت: «أما تؤمن أنّي في أبي و أبي فيّ و هذا الكلام الّذي أقوله لكم ليس هو في ذاتي وحدي بل من أبي الحال فيّ... أنا في أبي و أبي فيّ».(6)
2. «لكن خرجت من اللَّه وجئت».(7)
3. «به مردم دستور مى‏دهد كه غسل تعميد خود را به‏نام پدر و پسر و روح القدس انجام دهند».(8)
اين كلمات و امثال آنها مبدأ و اساس عقايد تثليث و فرزندى عيسى‏ودستگاه حلول را تشكيل مى‏دهد و پيشوايان دينى دستگاه مسيحيت‏در تفسير و تشريح و تطبيق آن با مباحث عقلى، اختلاف فراوانى‏دارند.

نظر قرآن درباره تثليث

قرآن از دو راه به اين افسانه خرافى پاسخ مى‏دهد:
1. زندگى حضرت عيسى را از انعقاد نطفه وى تا آخرين دقايق زندگى او شرح مى‏دهد و آشكارا مى‏رساند كه او نيز مانند باقى بشر پس از گذراندن دوران جنينى، در آغوش مادر خود تربيت يافت، سپس فصول مختلفى از عمر خود را گذراند و در تمام ادوار زندگى خود، مانند انسان‏هاى ديگر، سير و گرسنه، شاد و غمگين، بيمار و تندرست مى‏شد و به‏سان ديگران، كه قطعاً مخلوق خدا هستند، مى‏خورد و مى‏نوشيد، مى‏خوابيد و بيدار مى‏گشت و مى‏آسود و...، و فردى كه وضع زندگى او را آلام و حوادث طبيعى تشكيل دهد به‏طور مسلم فردى است از انسان‏هاى طبيعى، و ارتباطى به دستگاه الوهيت ندارد.
و اين‏كه گاهى روى مقتضياتى، كوران را شفا مى‏داد و گروهى را از بيمارى‏هاى خطرناك بهبودى مى‏بخشيد، مردگان را زنده مى‏كرد، هيچ‏گاه دليل بر خدا بودن او نمى‏شود؛ زيرا انبيايى پيش از وى بودند كه كارهاى فوق‏العاده‏اى از آنان سرمى‏زد.
تصور اين‏كه او داراى پدر نبوده پس ناچار پدر او همان خداى جهان است، بسيار بى‏اساس است؛ زيرا تمام كتاب‏هاى آسمانى گواهى مى‏دهند كه خدا، آدم و حوا را بدون پدر و مادر آفريد، در صورتى كه تمام ملل آنها را بندگان خدا مى‏دانند.
استدلال فوق را بسيارى از آيات قرآن متعرّض است كه ما به برخى از آنها اشاره مى‏نماييم:
«ما المَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ إِلّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ وَأُمُّهُ صِدِّيقَةٌ كانا يَأْكُلانِ الطَّعامَ أُنْظُرْ كَيْفَ نُبَيِّنُ لَهُمُ الآياتِ ثُمَّ انْظُرْ أَنّى‏ يُؤْفَكُونَ؛(9)
مسيح فرزند مريم فقط پيامبرى مانند پيامبران پيش از او بود، مادر او زنى بسيار راست پيشه بود، هر دوى آنها غذا مى‏خوردند. بنگر چگونه آيه‏ها را بيان مى‏نماييم، سپس بنگر چگونه در (ضلالت) سرگردان مى‏شوند».
علّت اين‏كه از ميان كارهاى عيسى و مادرش، غذا خوردنشان را مورد بحث قرار داده است، اين است كه اين كار، ده‏ها عارضه مادى و حوادث طبيعى را در بردارد كه با الوهيت عيسى ابداً سازگار نيست. آيات ديگرى در اين زمينه وارد شده‏است كه ما براى اختصار از نقل آنها خوددارى مى‏نماييم.
2. از طريق برهان عقلى و فلسفى، كه گواهى مى‏دهند محال است خدا پسرى داشته باشد و از ميان آن‏همه آيه، فقط آيه 117 سوره بقره متضمّن سه دليل عقلى است كه عقلاً محال است خدا داراى فرزند باشد و شرح اين براهين و تفصيل آنها را بايد از تفاسير مربوط به سوره بقره جستجو نمود.

آفتاب حق هميشه مى‏درخشد

32. «يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَيَأْبَى اللَّهُ إِلّا أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَلَوْ كَرِهَ الكافِرُونَ؛
مى‏خواهند نور خدا را با دميدن خاموش كنند و خداوند حتماً نور خود را كامل مى‏گرداند اگر چه كافران ناخوش شمارند».
33. «هُوَ الَّذِى أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى‏ وَدِينِ الحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَلَوْ كَرِهَ المَشْرِكُونَ؛
اوست كه پيامبر خويش را با هدايت و آيين حق فرستاده تا آن آيين را بر تمام اديان غالب و پيروز گرداند گر چه مشركان ناخوش دارند».
لطيف‏ترين موجود جهان طبيعت، نور است. نور زيباترين و پربركت‏ترين چيزى است كه در صفحه گيتى به چشم مى‏خورد و تقريباً زندگى تمام موجودات بستگى به آن دارد و كمتر موجودى از نظر منافع به پايه آن مى‏رسد و خواص مهم آن به قرار زير است.
1. پرورش گياهان، درختان و جانداران؛
2. سرعت در حركت، زيرا سريع‏ترين حركات، حركت نور است كه در هر ثانيه سى‏صدهزار كيلومتر راه مى‏پيمايد؛
3. نور وسيله شناسايى موجودات است، و موجودات به كمك حسن بينايى از هم تمييز داده مى‏شوند و اين حس، مهم‏ترين حس ظاهرى انسان محسوب مى‏شود. به‏همين دليل بدان و دزدان پيوسته از ظلمت و تاريكى استفاده مى‏كنند. راهزنان، وقتى چشم‏انداز ميدان فعاليت بشر را تاريك و بى‏نور ديدند، دست به تاراج مى‏زنند و حيوانات درنده از غارها بيرون آمده به دنبال شكار مى‏روند.
مشابه همين آثار و خواص در نور معنوى نيز موجود است. نور معنوى عبارت است از: ايمان به خداى يگانه و روز رستاخيز و مظهر آن، به‏كار بستن برنامه‏هايى است كه ازطرف خداى جهان به وسيله فرستادگان او براى بشر ابلاغ گرديده‏است.

مقايسه‏اى ميان نور حسى و نور معنوى

1. در پرتو نور ايمان، فكر پرورش مى‏يابد و شعاع فكر از نمودهاى طبيعت تجاوز مى‏كند و به سير و تفكّر در عالم ديگر ادامه مى‏دهد و از نظر عمل، گل‏هاى فضايل اخلاقى در گلزار وجود انسان مى‏رويد و با تابش نور معرفت و عقيده، اين فضايل روحى به صورت ملكات عاليه انسانى در مى‏آيد.
2. انسان در پرتو نور ايمان به سريع‏ترين ترقى دست مى‏يابد و ايمان، به هدف تحرّك مى‏بخشد و نحوه پيشرفت مردان با ايمان به هدف، با افراد غير مؤمن كاملاً محسوس است. نور ايمان به سرعت برق آسا، حاملان آن را به هدف مى‏رساند.
3. حق و باطل در سايه نور ايمان از هم تشخيص داده مى‏شود. دزدان اجتماع، پيوسته از تاريكى كفر و ظلمت بى‏ايمانى استفاده كرده و به منظورهاى سياسى، جامعه را براى برهنگى از فضايل آماده مى‏سازند. روى همين جهت، قرآن تمام كتاب‏هاى آسمانى را نور خوانده است و ما به پاره‏اى از موارد استعمال واژه «نور» در قرآن اشاره مى‏نماييم.
در پاره‏اى از موارد، نور به معناى اسلام و ايمان به‏كار رفته است؛ مانند اين آيه و مشابه آن: «اللَّهُ وَلِىُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ».(10) و نيز به معناى ظلمت در مقابل ايمان، (يعنى كفر) به‏كار رفته است و در مواردى، مقصود از اين لفظ خود قرآن است؛ مانند آيات زير:
1. «فَالَّذِينَ آمَنُوا بِهِ وَعَزَّرُوهُ وَنَصَرُوهُ وَاتَّبَعُوا النُّورَ الَّذِى أُنزِلَ مَعَهُ أُولئِكَ هُمُ المُفْلِحُونَ؛(11) كسانى كه به او (پيامبر) ايمان آورده‏اند و او را گرامى داشته و يارى نموده‏اند و از نورى كه (قرآن) به او نازل گرديده پيروى نموده‏اند، آنان رستگارند».
2. «فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ وَالنُّورِ الَّذِى أَنْزَلْنا؛(12) به خدا و پيامبر او و نورى كه (قرآن) بر وى نازل گرديده‏است ايمان بياوريد».
3. «يا أَيُّها النّاسُ قَدْ جاءَكُمْ بُرْهانٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَأَنْزَلْنا إِلَيْكُمْ نُوراً مُبِيناً؛(13) اى مردم، حجت قطعى به‏سوى شما آمده‏است و نورى براى شما فرو فرستاده‏ايم».
و در برخى از موارد احتمال دارد كه مقصود خود پيامبر اكرم، يا محتويات رسالت او باشد، مانند اين آيه:
«قَدْ جاءَكُمْ مِنَ اللَّهِ نُورٌ وَكِتابٌ مُبِينٌ؛(14)
به سوى شما از جانب خدا نور؛ و كتاب روشن آمده‏است».
مؤلف المنار مدعى است كه مقصود از «نور» در آيه مورد بحث (وَاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ) همان اسلام و آيين خداست و مقصود از اتمامش تكميل آن است و خداوند به موجب آيه «اليَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ» به وعده خود وفا نمود، ولى با وجود اين مى‏توان گفت كه مقصود از «نور» همان پيامبر اكرم و يا كتاب آسمانى اوست و منظور از اتمام، نفوذ قدرت و غلبه جهانى او، و هرگاه مقصود قرآن باشد، منظور از اتمام آن، نشر و رساندن و گسترش آن است.

بزرگ‏ترين مانع براى پيشرفت اسلام

شدّت عمل مشركان در آغاز اسلام بيش از اهل كتاب بود؛ ولى چون از نظر استدلال ناتوان بودند در برابر منطق قوى و نيرومند اسلام به زانو در آمدند و بسيارى از آنها پيرو آيين حق گرديدند و گروهى متوارى و يا در صحنه‏هاى نبرد كشته شدند؛ از اين جهت طليعه اسلام مقارن با زوال و سقوط دولت شرك شد ولى پيروان آيين‏هاى آسمانى پيشين با داشتن تورات و انجيل كه قرآن درباره آنها مى‏فرمايد: «إِنّا أَنْزَلْنا التَّوْراةَ فِيها هُدىً وَنُورٌ»(15)؛ «وَآتَيْناهُ الإِنْجِيلَ فِيهِ هُدَىً وَنُورٌ»(16) و در هر دو كتاب نشانه‏هاى ظهور پيامبر اسلام وارد شده است، شايسته بود كه در پذيرفتن آيين محمّد(ص) پيشگام باشند، اما از روزى كه ستاره اسلام طلوع نمود تا به امروز، كه چهارده قرن از آن مى‏گذرد، پيوسته اين آيين پاك از طرف اين گروه مورد حمله قرار گرفته است.
در آغاز بعثت، با مشركان قريش و بت‏پرستان جزيرةالعرب همدست شده و با دادن كمك‏هاى مالى و نظامى، نيروى مركزى اسلام را تضعيف نمودند. هنگامى كه نيروهاى اسلام تمام قدرت‏ها را تحت الشعاع خود قرار دادند، گروهى از آنها ايمان آوردند و عده‏اى با پرداخت جزيه برآيين خود باقى ماندند، ولى در باطن مى‏كوشيدند كه به‏هر وسيله ممكن، كاخ رفيع اسلام را ويران سازند و حكومت آن را واژگون نمايند. تلاش‏هاى مداوم مسيحيان در مدت چند قرن، سبب شد كه جنگ‏هاى صليبى پيش آيد و سرانجام حكومت مركزى اسلام و حوزه‏هاى تابعه آن مدت دويست سال سرگرم شوند و از نفوذ و پيشرفت آن جلوگيرى به‏عمل آيد. در مدت اين دويست سال لطمه‏هاى بسيارى بر پيكر اسلام وارد آمد، خون‏ها ريخته شد كه تاريخ تمام آنها را ثبت كرده است و چون سرانجام مسلمانان پيروز گشتند، سران مسيحيان با ريختن نقشه‏اى، مغول را براى تسخير ممالك اسلامى تحريك نمودند و با وسايلى روابط مسلمانان و مغول را تيره ساختند و كار به‏جايى رسيد كه جمعيت بى‏شمارى براى قتل و غارت، كشتن و تاراج از مغولستان به‏راه افتاده و از هرگونه خسارت خوددارى ننمودند؛(17) ولى مشيت خداى بزرگ كه مى‏گويد: «وَيَأْبَى اللَّهُ إِلّا أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ...»؛ بر اين تعلق گرفته بود كه بار ديگر پرچم توحيد در نقاط جهان به اهتزاز درآيد. روى همين اصل، تمدن و قيافه واقعى اسلام، سران سياسى مغول را تحت تأثير خود قرار داد و كار به‏جايى رسيد كه سران و فرزندان مغول، اسلام را پذيرفتند و مروّج آن گردند.
البته هنوز كينه توزى‏هاى مسيحيان پايان نپذيرفته است و هر روز به نيرنگى متوسّل مى‏شوند. يكى از رجال سياسى معروف انگلستان، هشتاد سال پيش در ضمن نطق خود چنين گفت «... تا كتاب آسمانى مسلمانان در ميان آنها حكمفرماست، مادامى كه بزرگ‏ترين پايگاه مسلمين، مكه بر پا مى‏باشد و تا در اين مناره‏ها و مأذنه‏ها نام پيامبر اسلام طنين انداز است، جهان نصرانيت براثر اين عامل در سراشيبى سقوط است، از اين جهت بايد براى نابود ساختن اين سه نيرو، تلاش كرد: قرآن را از ميان برداشت؛ كعبه را ويران ساخت و نام پيامبرشان را از بين برد».
خداى بزرگ تمام اين جنب‏وجوش‏ها را مبارزه با نور الهى مى‏داند: «يُرِيدُونَ لِيُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ». يعنى تمام اين تلاش‏ها به‏سان تلاش كسى است كه بخواهد يك خورشيد فروزان‏رابا دميدن خاموش گرداند و خدا نور خود را على رغم تمام اين تلاش‏ها، كامل خواهد نمود.

آيين اسلام بر تمام آيين‏ها پيروز است

آيه 33 به حكم جمله «لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ» به پيامبر گرامى و عموم مسلمانان نويد مى‏دهد كه پيروزى نور خدا (اسلام) بر تمام اديان قطعى و خلل‏ناپذير است.(18) ولى مقصود از اين پيروزى چيست؟ گاهى تصور مى‏شود كه منظور پيروزى اسلام از نظر منطق و استدلال است به‏طورى كه تمام اديان و ملل جهان در برابر منطق قوى قرآن به زانو در مى‏آيند؛ ولى بيشتر مفسّران مى‏گويند: مقصود همان انتشار و نفوذ اسلام در تمام اقطار جهان است به‏طورى كه پيروزى آن بر ملل واضح و آشكار مى‏گردد، هر چند در ظرف تحقق اين خبر قطعى، اختلاف دارند و هدف از اين خبر پيروزى قطعى، تحريك افراد با ايمان است كه در راه نفوذ اسلام بكوشند و بدانند اراده خلل‏ناپذير خدا براين تعلق گرفته است‏كه آيين حق خود را به‏دست شما مؤمنان در روى زمين انتشار دهد.

ظرف تحقق اين خبر چه هنگامى است؟

اين آيه از يك پيروزى قطعى گزارش مى‏دهد، ولى مفسّران در ظرف تحقّق آن اختلاف نظر دارند. برخى گمان كرده‏اند منظور از پيروزى اسلام، همان غلبه برهانى و استدلالى آن است كه بر هر مطلبى از اصول و فروع، گواه محكم از خرد و فطرت دارد و هيچ آيينى از نظر ثروت علمى و فكرى به پاى اسلام نمى‏رسد و حتى هنگامى كه پاى تمدن غرب و علوم و حقوق و رسوم و آداب و اخلاق آن به مشرق زمين كشيده شد، علم و صنعت آن ديده‏ها را خيره نمود؛ اخلاق و حقوق و فلسفه الهى آن كوچك‏ترين جلوه‏اى نداشت؛ زيرا مسلمانان كامل‏تر از آن را از قرن‏ها پيش از پيشوايان خود فراگرفته بودند.
ولى بهتر اين است كه دايره اين پيروزى را وسيع‏تر بدانيم و بگوييم مقصود، همان اعتلا و عظمت همه جانبه اسلام است كه علاوه بر پيروزى از نظر علم و استدلال و تفكّر، كه نصيب آن گرديد، در مدت دو قرن شعاع قدرت آن به بسيارى از نقاط رُبْع مسكون كشيده شد.
بعضى از روايات شيعه و سنّى دلالت دارند كه اين پيروزى در دوران حكومت مهدى موعود صورت خواهد پذيرفت و پيروزى همه جانبه اسلام كه نمونه‏اى از آن در دو قرن ديده شد؛ پس از قيام ولى‏عصر -عجّل اللَّه تعالى فرجه- به‏وجود خواهدآمد.
مؤلّف المنار به عادت ديرينه خود، مطلب فوق را صحيح ندانسته است و شروع به انتقاد نموده و مى‏گويد: اعتقاد به ظهور مهدى و اين‏كه او، دو مرتبه قدرت اسلامى را تجديد مى‏نمايد، يكى از وسايل عقب‏افتادگى مسلمانان است و اميد به چنين قدرتى، آنان را افرادى كم كار و تنبل بار آورده است و به‏بهانه اين كه فرج وى نزديك است و او چنين و چنان خواهد نمود، طومار فعاليت‏ها را درهم پيچيده و قدمى براى اعتلاى اسلام برنمى‏دارند.

انتظار فرج، برنامه‏اى تربيتى است

ولى بايد مؤلف المنار متوجه شود كه برنامه انتظار فرج و قيام مهدى برنامه‏اى تربيتى است. حالا اگر گروهى از مسلمانان از اين برنامه تربيتى، مانند ده‏ها قوانين اصلاحى سوءاستفاده مى‏نمايند، ارتباطى به اصل قانون ندارد؛ زيرا اميدوارى، اساس زندگى و يأس و نوميدى، مقدمه مرگ و انحطاط است: هرگاه ريشه اميد از دل مادران كنده شود، هرگز تن به كارهاى توان فرسا نمى‏دهند، باغبان به اميد ميوه، در سرما و گرما دست به‏كار مى‏شود. اصولاً، ملّت زنده ملتى است كه به آينده خود اميدوار باشد از اين رو زمامداران مى‏كوشند كه ملت‏ها را به آينده خود خوشبين سازند؛ زيرا مى‏بينند كه نوميدى، شالوده انحطاط و نابودى است.
ولى نبايد از اين برنامه تربيتى سوءاستفاده نمود و دست روى دست گذارد، بلكه بايد به‏سان سربازى بود كه در انتظار صدور فرمان جنگ است و از هر نظر آماده بود و يا به‏سان كسى كه در انتظار ورود مهمان است كه از هر جهت در خود آمادگى پذيرايى ايجاد مى‏نمايد. مردانى كه در انتظار دولت حق و گسترش داد و عدالت و برچيده شدن بساط ستم و بيدادگرى و انتشار آيين خدايند؛ بايد (نقطه مقابل تنبلان) از هر جهت در خود آمادگى ايجاد نمايند، تا در روز قيام و نهضت در ركاب او بجنگند و او را يارى نمايند.
با وجود اين چطور مى‏توان گفت كه انتظار دولت مهدى، از وسايل عقب ماندگى و تنبلى است و اين‏كه گاهى از اين برنامه سوءاستفاده مى‏نمايند؛ ضررى به‏خود برنامه نمى‏زند؛ زيرا اين مطلب نظاير زيادى دارد.

پيشوايان منحرف يهود و نصارا

34. «يا أَيُّها الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ كَثِيراً مِنَ الأَحْبارِ وَالرُّهْبانِ لَيَأْكُلُونَ أَمْوالَ النّاسِ بِالباطِلِ وَيَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَالَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَالفِضَّةَ وَلا يُنْفِقُونَها فِى سَبِيلِ اللَّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِيمٍ؛
بسيارى از احبار (دانشمندان يهود) و راهبان، مال‏هاى مردم را به ناحق مى‏خورند و مردم را از راه خدا باز مى‏دارند. و كسانى را كه طلا و نقره را گنج مى‏كنند و آن را در راه خدا خرج نمى‏كنند به عذابى دردناك نويد بده».
35. «يَوْمَ يُحْمى‏ عَلَيْها فِى نارِ جَهَنَّمَ فَتُكْوى‏ بِها جِباهُهُمْ وَجُنُوبُهُمْ وَظُهُورُهُمْ هذا ما كَنَزْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ فَذُوقُوا ما كُنْتُمْ تَكْنِزُونَ؛
(به‏ياد آرند) روزى را كه طلا و نقره‏هاى گنج شده، در آتش جهنم سرخ مى‏گردد و پيشانى و پهلو و پشت‏هاى آنها را داغ كنند؛ اين همان است كه آنها را گنج كرده بوديد؛ در اين صورت رنج و سزاى آن گنج را بچشيد».

دقت در تعبير

يكى از نقاط قابل توجه قرآن اين است كه وقتى جرايم و رذايل اخلاقى گروهى را بيان مى‏نمايد، دقت مى‏كند، كوچك‏ترين اغراق و مبالغه در آن نباشد و جريان‏را آن چنان كه هست بيان كند، لذا در آيه مورد بحث مى‏فرمايد:
«إِنَّ كَثِيراً مِنَ الأَحْبارِ وَالرُّهْبانِ لَيَأْكُلُونَ أَمْوالَ النّاسِ بِالباطِلِ؛
بسيارى از احبار و راهبان، مال مردم را به‏ناحق مى‏خورند».
اين مطلب را به همه آنها نسبت نمى‏دهد و اين نشانه حق گويى و دقت در منعكس ساختن واقعيات است، چنان‏كه در جاى ديگر نيز از همين روش پيروى نموده مى‏فرمايد:
«وَتَرى‏ كَثِيراً مِنْهُمْ يُسارِعُونَ فِى الإِثْمِ وَالعُدْوانِ؛(19)
بسيارى از يهود را مى‏بينى كه به گناه و ستمگرى مى‏شتابند».
در اين باره نمونه‏هاى ديگرى نيز در قرآن موجود است.

خطر استقلال سياسى اهل كتاب

در گذشته بيان گرديد كه اسلام، آيين يهود و نصارا را به رسميت شناخته و آنان را در اين كار آزاد گذارده است؛ ولى حيات سياسى و استقلالى ملى‏شان را محدود نموده است. اين آيه تلويحاً اسرار آن را روشن مى‏سازد؛ زيرا زمامدارى گروهى كه اموال مردم را به‏ناحق مى‏خورند به هيچ وجه صلاح جامعه انسانى نيست.
زمامداران يهود و نصارا، كه در پيشاپيش آنها علما و راهبان آن‏ها قرار گرفته بودند، ثروت ملت را به عنوان‏هاى گوناگون غارت مى‏كردند و از اين طريق ثروت جامعه را به صورت گنج‏هاى پنهان و مدفون در زير زمين‏ها در مى‏آوردند. جامعه‏اى كه چنين افراد طمعكار و آزمند بر آنها حكومت نمايد، به‏طور حتم در سراشيبى سقوط قرار خواهند گرفت. از اين جهت و جهات‏ديگر، استقلالشان‏محدود و مقرر شد تحت الحمايه جامعه اسلامى درآيند.
قرآن در سوره‏هاى بقره، نساء و مائده جرايم زيادى براى اهل كتاب قائل شده است، ولى در اين جا بيشتر روى «مرزنشناسى» آنان تكيه كرده است و علت آن روشن است؛ زيرا به طور حتم شيرازه جامعه‏اى كه گروهى در آن بر روى گنج‏ها بيارامند، به زودى از هم گسسته خواهد شد.

وظيفه سنگين علما و دانشمندان

هر موجودى در جهان وظيفه‏اى دارد كه دست آفرينش مسؤوليت آن را بر دوش آن نهاده‏است: جمادات و نباتات، زمين و آسمان، هر كدام وظيفه مخصوصى دارند كه به‏خوبى از عهده آن برمى‏آيند؛ ولى وظيفه موجودى كه دست آفرينش، عقل و خرد در نهاد او گذارده باشد، سنگين‏تر خواهد بود. در ميان اين طبقه، گروه مخصوصى، وظيفه بس خطيرترى دارند و آن گروه، علما و دانشمندان هستند؛ جمعيتى كه با قلم و بيان (احبار) و يا عمل و كردار (رهبان)، مردم را به‏سوى خدا مى‏كشانند و گفتار و كردارشان راهنماى طبقات ديگر است و فساد و صلاح جامعه كاملاً، به صلاح و فساد آنان بستگى دارد. رهبر بزرگ مسلمانان در اين‏باره مى‏فرمايد:
«صنفان من أمّتي إذا صلحا صلحت أمّتي و إذا فسدا فسدت: الأمراء و القّراء؛
صلاح و فساد امّت من، به دو گروه وابستگى كامل دارد: زمامداران و دانشمندان».
از اين نظر قرآن از جرايم اعمال علماى يهود و رهبان نصارا پرده برمى‏دارد و دو كار آنها را يادآور مى‏شود: اول، اختلاس اموال مردم؛ دوم، جلوگيرى از پيشرفت آيين حق.

چگونه اموال مردم اختلاس مى‏گردد؟

اختلاس آنها از طرقى بود كه ذيلاً به آن اشاره مى‏شود:
1. فروختن اوراق مغفرت. اين دو گروه چنان در دل پيروان زبون خود جاى كرده بودند كه مردم عوام چنين فكر مى‏كردند كه كليد بهشت و دوزخ در دست آنهاست و با گرفتن مبلغى، مى‏توانند خانه‏هاى بهشتى را در اختيار آنها بگذارند و دوزخ عاصيان و طاغيان را بخرند و اين گونه استعمار و استحمار تاكنون در برخى از كليساها و كنيسه‏ها رواج دارد.
2. بازيچه قراردادن احكام خدا. گاهى براى تقرّب به دربار ملوك و امرا، حلال خدا را حرام و حرام او را حلال مى‏كردند. اساساً يكى از تعاليم سرى رهبانيت، مسامحه با شاهان و مقتدران است كه خطاهاى آنها را درباره ازدواج‏هاى نامشروع ناديده بگيرند و گاهى گام را فراتر نهاده، بسيارى از محرمات را براى امرا و پيشخدمتانشان حلال مى‏نمودند و به همين منظور مبالغى پول مى‏گرفتند و به عقيده مفسران، آيه زير ناظر به‏همين مطلب است:
«قُلْ مَنْ أَنْزَلَ الكِتابَ الَّذِى جاءَ بِهِ مُوسى‏ نُوراً وَهُدىً لِلنّاسِ تَجْعَلُونَهُ قَراطِيسَ تُبْدُونَها وَتُخْفُونَ كَثِيراً؛(20)
بگو: كتابى را كه نور و هدايت بود و موسى آن را آورد، چه كسى نازل كرد؟ شما آن كتاب را، جزوه‏ها نموده، برخى را نشان مى‏دهيد و بسيارى را پنهان مى‏داريد».
3. رشوه‏گيرى براى ابطال حقوق. اين مطلب يكى ديگر از جرايم مسلّم كنيسه‏هاست و به‏قدرى دامنه آن وسيع بود، كه گاهى برخى از منافقان صدر اسلام كه با يهوديان نزاعى پيدا مى‏كردند، نزاع و دعوا را به محاكم قضايى يهود مى‏بردند؛ زيرا مى‏دانستند كه آنان، به‏وسيله رشوه گرفتن به همه گونه مساعدت حاضرند. از اين نظر در قرآن، نهى صريح وارد شد كه، مسلمانان حق ندارند با وجود محاكم عدل، در محاكم جور و طاغوت طرح دعوا كنند.
اكنون شما ملاحظه كنيد، گروهى كه بزرگان و زمامداران آنان در اين پايه از صلاح و فلاح باشند سرانجام آنها به كجا مى‏انجامد.
يكى ديگر از راه‏هاى جمع‏آورى ثروت، رباخوارى بود. البته اين خصيصه مال تمام ملت يهود بود و اختصاصى به «احبار» آنها نداشته است، چنان‏كه آيات قرآن بر اين مطلب گواهى مى‏دهد.(21)

جرم ديگر احبار و رهبان

خيانت و جنايت ديگرى كه قرآن از آن ياد مى‏نمايد، همان جلوگيرى از انتشار دين حق (اسلام) است و اين مطلب در هر عصرى به صورت‏هاى گوناگونى تحقّق مى‏پذيرفت و امروز وسيله بهترى براى اشاعه نصرانيت و منحرف ساختن جوانان مسلمان از جاده مستقيم اسلام، ايجاد شده است. آنان با تأسيس بيمارستان، مدارس، كالج و نشريه‏هاى روزانه و هفتگى و ماهيانه، به تبليغ مسيحيت مى‏پردازند و با نيرنگ‏هاى مختلف و صورت‏هاى گوناگون براى خود در دل مردم مسلمان جا باز مى‏كنند و رجال سياسى اسلام را براى حفظ موقعيت و شخصيت خود مجبور مى‏نمايند كه دست آنها را در تمام كارها باز بگذارند.

گنج نمودن نقدينه كشور

جاى شك نيست كه بهترين وسيله براى گرداندن چرخ‏هاى اقتصاد، همان نقدينه كشور است. از آن‏جا كه سابقاً مؤسساتى مانند بانك در كار نبود، سرمايه‏داران، براى نگاه‏دارى اموال و ثروت مجبور مى‏شدند كه طلا و نقره را در زير خاك‏ها و كوه‏ها و شكاف ديوارها پنهان سازند و عرب به آن «كنز» مى‏گويد، ولى امروز وسايل حفظ پول زياد شده و گنج كردن طلا و نقره صورت‏هاى ديگرى به‏خود گرفته است. از اين نظر بعضى از دانشمندان معتقدند كه گنج نمودن طلا و نقره در زير خاك‏ها خصوصيتى ندارد، بلكه حبس نقود رايج كشور و جلوگيرى از جريان آن در جامعه، كه در نتيجه به فلج كردن اقتصاد مى‏انجامد حرام و قدغن است و اين‏كه در قرآن تعبير به «كنز» شده از اين نظر است كه معمول آن روز، همان «گنج‏كردن» بود.

آيا آيه اختصاص به اهل كتاب دارد؟

گروهى از پول پرستان و دنياطلبان كه براثر آز و طمع، گنج‏هايى اندوخته بودند؛ هنگامى كه نداى مردانى مانند ابوذر در گوش آنها طنين انداز مى‏شد و او با صدايى هرچه رساتر در برابر كاخ‏هاى ستمگران بدين جمله تكلم مى‏نمود: «بشّر أهل الكنوز بكيّ في الحياة، و كيّ في الجنوب و كيّ في الظّهور».
(مضمون اين جمله‏با مفاد آيه مطابق است) غارتگران فوراً به‏دست و پا افتاده، براى حفظ موقعيت خود در جوامع اسلامى دست به تأويل مى‏زدند و مى‏گفتند: اين آيه درباره اهل كتاب است؛ يعنى ما مسلمانان در فلج كردن اقتصاد اجتماع، با گنج كردن طلا و نقره آزاديم؛ در صورتى كه كوچك‏ترين دليلى بر اختصاص اين آيه به اهل كتاب نيست و مجرد اين‏كه اين جمله در سياق مذمت از جرايم اهل كتاب وارد شده است دليل آن نمى‏شود كه حرمت آن مخصوص به اهل كتاب باشد. به علاوه هرگاه قرآن، محاسن و يا معايب گروهى را براى ما نقل مى‏نمايد، منظور، قصه‏گويى و داستان سرايى نيست، بلكه منظور، تذكر و بيداركردن ماست، تا مسلمانان از آن‏چه موجب خشم و غضب الهى است، بپرهيزند و بدانند علت اين‏كه روز رستاخيز، بدنشان را داغ مى‏كنند، همان كنز نمودن و حبس ثروت ملت است و هرگاه آنها نيز اين راه را بروند، سرانجام زندگى آنها با اهل كتاب يكى است.
گواه ديگر گفتار ما جمله‏اى است كه تحريم كنز را اعلان مى‏نمايد و آن جمله، بر «واو» عاطفه مشتمل است: «وَالَّذِينَ يَكْنِزُونَ» و اين خود استقلال اين جمله را مى‏رساند و هر گاه منظور تنها اهل كتاب بود، بسيار لازم بود كه بدون واو عاطفه مطلب بفرمايد و در حقيقت جمله را صفت «احبار» و «رهبان» قرار دهد و معرف سومى براى آنها باشد.
سيوطى (متوفاى سال 909) در درّالمنثور از علباء بن احمر نقل مى‏كند: هنگام جمع كردن آيات قرآن در زمان خليفه سوم، بعضى اصرار داشتند كه اين «واو» از سر جمله «وَالَّذِينَ يَكْنِزُونَ...» برداشته شود، ولى در آن ميان ابى، كه خود عضويت هيأت جمع‏آورى قرآن را داشت، برخاست و گفت: به خدا سوگند! اين كار هرگز عملى نيست، دست به شمشير مى‏زنم و روى زمين را از خون مخالفان رنگين مى‏سازم.

رفع يك اشتباه

برخى چنين تصور كرده‏اند كه ذخيره نمودن طلا و نقره، به‏طور مطلق در اسلام حرام است و بايد هر فردى پس از تأمين زندگى، مازاد آن را در راه خدا خرج كند و گاهى گام را فراتر نهاده، اساس اين عقيده را به ابوذر غفارى نسبت داده‏اند؛ روى اين جهت لازم ديديم كه اين مطلب را تعقيب كنيم.
ما شك نداريم كه پيروان اين عقيده به منظور تأمين مرام سياسى خود عمداً و يا سهواً آيه را به چنين معنايى حمل نموده‏اند و شخصيت و مقام علمى ابوذر بالاتر از آن است كه كلام خدا را به اين نحو تفسير كند.
جاى گفتگو نيست كه در تمام قرون اسلامى، بنيانگذاران تمام فرقه‏ها، كه خود را متمسك به اسلام مى‏دانند، با ظواهر قرآن براى مدعاى خود استدلال نموده و مى‏نمايند، ولى مسلمان روشن ضمير نبايد به‏هر گفته‏اى گوش دهد، بلكه اگر خود توانايى استنباط مقاصد الهى را ندارد، بايد به علماى واقعى دين مراجعه نموده و حقيقت را دريابد.
گروهى كه چنين تمايلاتى دارند، از علاقه مردم به دين و مذهب به نفع مسلك خود استفاده مى‏كنند و احياناً سنگ دين به سينه زده و از ظواهر برخى از آيات به نفع خود بهره مى‏گيرند.
در انقلاب 1324 شمسى در آذربايجان، يكى از روحانيون آن‏جا به كميته مركزى حزب دموكرات دعوت شد و از او خواستند كه در پايه‏گذارى اين نهضت ملى! با آنان همكارى كند و چنين وانمود كرده بودند كه آنها براى تحكيم اصول و مبانى آيين اسلام و به منظور پيش بردن هدف اسلام كه صريحاً مى‏گويد: «وَالأَرْضَ وَضَعَها لِلْأَنامِ؛ تمام زمين براى عموم مردم آفريده شده است» (يعنى كسى حق ندارد قطعه‏اى از زمين را به عنوان مالكيت به‏خود اختصاص دهد) اسلحه به دست گرفته و جان بركف نهاده‏اند.
يكى از سخنان آن روحانى با شهامت در كميته اين بود: چطور شد شما آقايان! حاميان اسلام! از ميان هزارها احكام و قوانين و صدها برنامه، فقط به ياد مسائل مربوط به زمين افتاده‏ايد در صورتى كه آدم‏كشى، كه كار روزمره شماست و نوكرى اجانب، كه شيوه عملى هر فرد وابسته به اين حزب است، يكى از محرمات قطعى و واقعى اسلام است، با وجود اين، كوچك‏ترين واهمه‏اى از آن نداريد.
سخنان گرم و آتشين آن دانشمند به‏قدرى مؤثر و نافذ بود كه گروهى را تحت تأثير قرار داده و خشم عده‏اى را عليه خود برانگيخته بود و هرگاه عنايات برخى از افراد صالح خيرانديش نبود، ممكن نبود كه جان به‏سلامت به‏در برد.

نظر قرآن در انفاق اموال

قرآن در موارد متعددى تصريح مى‏كند كه انفاق تمام اموال لازم نيست و در برخى از موارد از زياده روى جلوگيرى نموده‏است. اكنون به نمونه‏اى از آنها اشاره مى‏كنيم:
1. «خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَتُزَكِّيهِمْ بِها؛(22)
از اموال آنها زكات بگير، تا قلوبشان را پاك كنى».
صريح آيه گواهى مى‏دهد كه پيامبر اكرم(ص) مأموريت دارد كه برخى از اموال مردم را به عنوان صدقه بگيرد و باقى‏مانده را به خود آنها واگذارد. هرگاه انفاق تمام مازاد لازم بود، گفتن چنين جمله‏اى «خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ؛ قسمتى از اموال آنها را بگير» صحيح نبود و به‏كار بردن «من» كه در لسان دانشمندان «من تبعيضى» ناميده مى‏شود بى‏جا و لغو مى‏گرديد.
2. «وَالَّذِينَ إِذا أَنْفَقُوالَمْ‏يُسْرِفُواوَلَمْ‏يَقْتُرُوا وَكانَ بَيْنَ ذلِكَ قَواماً؛(23)
بندگان خدا كسانى هستند كه، هنگام بذل و بخشش زياده روى نمى‏كنند و در عين حال بخل نمى‏ورزند و ميان اين دو معتدلند».
هرگاه انفاق مازاد اموال يا فقط مازاد طلا و نقره لازم بود و هيچ‏كس حق نداشت بيش از مورد لزوم خود، چيزى را تملك كند در اين صورت دستور ميانه روى بى جهت مى‏گرديد.
3. «وَلاتَجْعَلْ يَدَكَ مَغْلُولَةً إِلى‏ عُنُقِكَ وَلاتَبْسُطْها كُلَّ الْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُوماً مَحْسُوراً؛(24)
دست خود را بسته به گردن مگذار (كنايه از اين كه بخل مورز) و از حد اعتدال در انفاق خارج مشو، زيرا پايان اين كار حسرت است و ملامت».
4. «الَّذينَ... وَيُقِيمونَ الصَّلوةَ وَمِمّا رَزَقْناهُم يُنْفِقُونَ؛(25)
كسانى كه... نماز مى‏گزارند و از آن‏چه روزيشان كرده‏ايم انفاق مى‏كنند».
صريح آيه به حكم كلمه «ممّا» اين است كه برخى از اموال خود را انفاق مى‏كنند.
بنابراين هرگاه در قرآن به آياتى برخورديم كه به‏حسب ظاهر، از انفاق ثروت تعريف مى‏نمايد، روى جهاتى است كه اكنون تذكر مى‏دهيم؛ مثلاً اين‏كه مى‏فرمايد: «الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ بِاللَّيْلِ وَالنَّهارِ سِرّاً وَعَلانِيَةً؛(26) كسانى كه اموال خود را شب و روز، پنهان و آشكار، انفاق مى‏كنند» و يا آيات ديگر كه به همين مضمون وارد شده است؛ بدين منظور است كه اين‏گونه آيات، انفاق ثروت معتنابهى است كه عرفاً در چنين موارد گفته مى‏شود كه فلانى تمام ثروت خود را در راه خدا داد؛ در صورتى كه قسمتى از ثروت خود را انفاق كرده است، ولى از آن‏جا كه اين انسان، بيش از وظيفه لازم انفاق نموده و آن‏چه را داده بيش از آن بوده كه براى خود نگاه داشته است؛ از اين لحاظ گفته مى‏شود كه تمام اموال خود را در راه خدا انفاق مى‏نمايد.
نكته ديگر اين‏كه، اين گروه از آيات كه به‏حسب ظاهر دلالت دارند بر اين‏كه افراد متقى و يا مؤمن كسانى هستند كه تمام اموال خود را انفاق مى‏كنند، متكفل بيان برنامه‏اى استحبابى است، ولى هرگز حكم اجبارى و وجوبى نيست و از هر نظر، با آيه‏هايى كه دستور مى‏دهد قسمتى از اموال را در اختيار سائل و بينوا بگذاريد، مخالف نخواهد بود.
اسلام نظر خود را درباره مقدار انفاق و خرج كردن، در ضمن جمله كوتاهى چنين بيان مى‏فرمايد:
«وَالَّذِينَ فِى أَمْوالِهِمْ حَقٌّ مَعْلُومٌ لِلسّائِلِ وَالمَحْرُومِ؛(27)
كسانى كه در ثروت آنها سائل و محروم سهمى دارند».
بنابراين هرگاه بنا بود كه تمام مازاد را سائل و محروم ببرند، گفتن اين‏كه سائل و محروم سهمى دارند، صحيح نبود.

تفسير آيه مورد بحث

ظاهر آيه مى‏رساند كسانى كه طلا و نقره را حبس مى‏نمايند و آن را در راه خدا خرج نمى‏كنند، در انتظار عذاب الهى باشند. ولى بايد ديد، كه مقصود از «سبيل اللَّه» چيست؟ آيا مقصود تمام مصارف خيريه‏اى است كه حدّ و حدودى ندارد و تحت شماره در نمى‏آيد، يا مقصود از «سبيل اللَّه» موارد معينى است، چنان‏كه در برخى از آيه‏ها نيز همين لفظ در مورد معينى به‏كار رفته است؟
هرگاه مقصود، مطلق مصارف خيريه و كارهاى نيك باشد در چنين صورت، با آيات ديگر كه براى انفاق حدى معين كرده است مناقض خواهد بود، ولى اگر منظور، موارد معينى باشد، نه با آيه‏هاى ديگر متناقض مى‏شود و نه بر مدعاى قائل دلالت خواهد نمود.
مفسران به‏اتفاق كلمه مى‏گويند كه مقصود از «سبيل اللَّه» در آيه زير، جهاد است:
«وَأَنْفِقُوا فِى سَبِيلِ اللَّهِ وَلا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ؛
در راه خدا (جهاد) انفاق كنيد و خود را به مهلكه نيفكنيد».
گواه مفسّران بر اين مطلب، همان ما قبل و ما بعد آيه است كه صريحاً درباره جهاد است. بنابراين هيچ اشكالى ندارد كه بگوييم مقصود از آن لفظ در آيه مورد بحث، اين است كه كسانى كه اموال خود را كنز مى‏كنند و آن را در راه خدا (مانند جهاد و امثال آن كه انفاق در آن موارد لازم و واجب است) خرج نمى‏كنند، در انتظار عقاب الهى باشند.
تصور نشود كه مى‏خواهيم بگوييم: كلمه «سبيل اللَّه» در هر دو مورد در يك معنا (جهاد) استعمال شده است، تا گفته شود: در آيه‏اى كه در سوره بقره است، سياق و روابط آيات، قرينه بر اين است كه مقصود از آن جهاد است و چنين قرينه‏اى در آيه مورد بحث وجود ندارد؛ بلكه مى‏خواهيم بگوييم: مراد از «سبيل اللَّه» در آيه مورد بحث مواردى است كه به حكم شرع و فقه اسلامى، لزوم انفاق در آن موارد واجب و لازم است؛ مانند جهاد، زكات و خمس، امر به معروف و نهى از منكر، و گنج كردن ثروت در چنين مواقعى حرام است و مقصود از استدلال با آيه سوره بقره، تقريب به ذهن بود كه روشن شود گاهى اين كلمه در مورد به‏خصوصى (جهاد) به‏كار رفته است، بنابراين اشكال ندارد، كه همين كلمه در يك معناى ديگرى كه از آن مورد، وسيع‏تر و از معناى مطلق خود، كمى محدودتر باشد، به‏كار رود و آن همان مواردى است كه خدا در آن راه انفاق را واجب نموده است.
اتفاقاً رواياتى كه از خاندان وحى و رسالت، به‏دست ما رسيده است همين مطلب را تأييد مى‏نمايد و دانشمندان چنين نقل مى‏كنند كه، پيامبراكرم پس از نزول آيه فرمود، مالى كه زكات آن داده شود، آن در عِداد كنز حرام نيست و اين‏كه رسول اكرم فقط از زكات اسم برده، از باب بيان مصداق روشنى بوده است و گرنه منظور مطلق انفاق‏هاى لازم است.
يكى از دانشمندان براى آن كه بگويد مقصود از «سبيل اللَّه» اعم از انفاق واجب و مستحب است، آيه را چنين تفسير نموده‏است: مراد مدت كنز نمودن اموال است به طورى كه باب عمل به انفاق‏هاى مستحب بسته شود و خيرات و مبرات به‏طور كلى از بين برود و دستورهاى انفاقى، اگر چه طبعاً مستحب و غيرلازم است، از بين برود. كنز ثروت به‏طور مطلق، كه مستلزم اضمحلال اين سنخ دستورها باشد نيز حرام است. سپس گفتار خود را با سخنى كه ابوذر در مجلس عثمان با حضور كعب‏الاحبار گفته است تأييد مى‏نمايد و مى‏فرمايد: كعب معتقد بود، كسى كه بدهى لازم خود را بدهد، كنز كردن اموال بر او حرام نيست، ولى ابوذر با كمال خشم و غضب رو به خليفه كرد، و گفت:
«لا ترضوا من النّاس بكفّ الأذىّ يبذلوا المعروف و قد ينبغي لمؤدّي الزّكاة أن لايقتصر عليها حتّى يحسن إلى الجيران و الإخوان و يصل القرابات؛
مجرد اين‏كه مردم به يكديگر ضرر نرسانند كافى نيست، بلكه شايسته است در مقام انفاق به دادن زكات اكتفا نكنند و لازم است به همسايگان، برادران و خويشاوندان نيكى كنند».
در تأييد نظر فوق مى‏توان گفت همان‏طورى كه بايد واجبات شرع عملى گردد، هم‏چنين بايد مستحبات شرع مقدس به‏كلى متروك نگردد و صحيح نيست كه تمام افراد تصميم بگيرند وظايف استحبابى را به‏طور كلى ترك نمايند و اثرى از آن به چشم نخورد هر چند هر فردى با قطع نظر از ديگران مى‏تواند ترك كند.
انفاق در راه خدا در غير موارد لزوم، اگر چه امر مستحب مؤكدى است و انسان مى‏تواند پس از اخراج حقوق لازم، باقى‏مانده را به‏خود اختصاص دهد؛ ولى جامعه اسلامى حق ندارد به‏طور كلى اين وظايف مستحبى را ترك بگويد و در صورت وجود چنين تصميمى، حاكم شرع بايد مداخله نموده و همگى در رواج آن بكوشند.


1 . احبار جمع «حبر»، به‏معناى دانشمند است و غالباً در علماى يهود به‏كار مى‏رود.
2 . توبه(9) آيه 30.
3 . مائده(5) آيه 72.
4 . مائده(5) آيه 73.
5 . مدرك ما براى نقل اين مطالب، نسخه عربى انجيل است كه در سال 1811 ميلادى چاپ شده است.
6 . انجيل يوحنا، فصل 14.
7 . همان، فصل 8.
8 . انجيل متى، فصل 28.
9 . مائده(5) آيه 75.
10 . بقره(2) آيه 257.
11 . اعراف(7) آيه 157.
12 . تغابن(64) آيه 8.
13 . نساء(4) آيه 174.
14 . مائده(5) آيه 15.
15 . مائده(5) آيه 44.
16 . مائده(5) آيه 46.
17 . براى اطلاع كامل از مدارك اين موضوع، ر.ك: رشيدى، جامع التواريخ، ج 2؛ عباس اقبال، تاريخ ايران.
18 . گاهى گفته مى‏شود كه منظور از «لِيُظْهَرَه» اين است كه خداوند پيامبر خود را بر تمام رموز آيين و اسرار آن آگاه سازد و مبناى اين تفسير اين است كه ضمير«لِيُظْهَرَه» به «رسول» برمى‏گردد؛ نه به «دين حقّ». در اين‏كه كلمه «اظهر» به‏معناى اطلاع دادن به‏كار مى‏رود مورد شك نيست چنان‏كه مى‏فرمايد: «فَلَمّانَبَّأتْ بِهِ وَأَظْهَرَهُ اللَّهُ عَلَيْهِ عَرَّفَ بَعْضَهُ وَأَعْرَضَ عَنْ بَعْضٍ» (تحريم‏66 آيه 3)، ولى گفتار مزبور از دو نظر قابل ملاحظه است: 1. با بودن مرجع نزديك، ارجاع ضمير به مرجع دور چندان مناسب نيست. 2. جمله«لِيُظْهَرَه» به منزله جمله «وَ اللَّهُ مَتِمُّ نُورِه» است كه در آيه جلوتر آمده است و بدون شك مقصود از اتمام نور، همان پيروزى است.
19 . مائده(5) آيه 62.
20 . انعام(6) آيه 91.
21 . ر.ك: مائده(5) آيات 62 و 63.
22 . توبه(9) آيه 103.
23 . فرقان(25) آيه 67.
24 . اسراء(17) آيه 29.
25 . بقره(2) آيه 3.
26 . بقره(2) آيه 274.
27 . معارج(70) آيات 24 و25.