قلب قرآن (تفسير سوره يس)

شهيد محراب آيت الله سيد عبدالحسين دستغيب (رحمه الله)

- ۱۱ -


جلسه سى و دوم: لزوم توجه انسان به اصل آفرينش خويش‏

أَوَلَمْ يَرَ الإِنسَانُ أَنَّا خَلَقْنَاهُ مِن نُّطْفَةٍ فَإِذَا هُوَ خَصِيمٌ مُّبِينٌ‏ (406)

دهها جا از قرآن، آدمى را متذكر فرمود به مبدأ آفرينش و تكوين او كه نطفه باشد و امر شده كه حتما آدمى اين معنى را در نظر داشته باشد. مى‏فرمايد واجب است كه آدمى تدبر كند. مراد به نظر فكر و دقت است. ببيند از چه آفريده شده است. از آب جستن كننده كه از ميان پشت پدر و سينه‏هاى مادران بيرون مى‏آيد (407).

و در جاى ديگر مى‏فرمايد:

آيا انسان به ياد نمى‏آورد ما او را از پيش آفريديم. نبايد انسان فراموش كند از چه آفريده شده است‏ (408).

از تدبر در اصل آفرينش، يكى براى استدلال به مبدأ تعالى و ديگر، استدلال براى معاد است. سومين بهره، اصلاح حال خودش مى‏باشد. آدمى را وا مى‏دارد كه صفات حيوانيت و جهالت و غرور و كبر و خودخواهيها را از بين ببرد.

لزوم تدبر در آفرينش انسان‏

اما جهت استدلال براى مبدأ تعالى، وقتى كه عاقل تدبر كرد ديد نطفه، قطره گنديده بسته شده است، آن وقت خداى تصوير كننده (المصور) چه نقشى فرموده از قلب و كبد، مخ و ساير اجزاى اصلى بدن و سپس استخوان‏بندى و غيره، در چه ماده‏اى؟ در مايع و جاى تاريك و در غير سطح، به تعبير قرآن ...فى ظلمت ثلث...؛ در تاريكيهاى سه گانه: رحم، مشيمه و شكم.

آيا مى‏شود خود به خود بدون قدرت فوقى چنين شود؟ حادث بدون محدث، پديده بدون پديد آورنده قابل قبول عقل و فهم نيست، آن هم چنين پديده عجيبى، هرچه آدمى در اصل آفرينش خود، بيشتر تدبر كند، به علم و قدرت خدا بيشتر پى مى‏برد.

لزوم معاد

پس از آن‏كه آدمى متوجه شد كه نطفه در اول پخش بود. نطفه‏اى كه از مجرا خارج مى‏گردد عبارت است از مجموعه رطوبات كه در بدن آدمى پخش است، به قدرت الهى اين ذرات رطوبت جمع مى‏گردد در اوعيه منى و لذا وقتى نطفه خارج مى‏گردد، سستى عارض همه بدن مى‏گردد.

در روايتى از امام (عليه السلام) مى‏پرسد:

چرا براى بول، همان تطهير محل و وضو كفايتى است ولى براى خروج منى بايد همه بدن را شست؟

مى‏فرمايد: چون ذرات منى از همه بدن گرفته مى‏شود (409).

مرتبه ديگر هم پخش و متفرق بود؛ زيرا نطفه حاصل از تغذيه است. خوراكى كه آدم مى‏خورد، مقدارى از آن نيز به صورت ماده منوى از او دفع مى‏گردد. خوراك چه بود؟ برنج و گندم و سبزى در زمين پخش بود. ذرات پراكنده جمع شد به صورت برنج و گندم درآمد. وارد بدن پدر شد. باز پخش شد و سپس به صورت منى در مجرا جمع شد؛ بنابراين، دو مرتبه پخش و جمع شدن را در وجود خودت طى كردى. پس از مرگ نيز بدن دوباره پخش مى‏شود، آيا تعجب مى‏كنى براى سومين مرتبه خدا تو را جمع كند.

أَوَلَمْ يَرَ الإِنسَانُ أَنَّا خَلَقْنَاهُ مِن نُّطْفَةٍ.

در آيه بعد نيز مى‏فرمايد: وَضَرَبَ لَنَا مَثَلاً وَنَسِيَ خَلْقَهُ خلقت خودش را فراموش كرده است؛ لذا با تعجب مى‏گويد: چگونه خدا استخوان پوسيده را جمع مى‏فرمايد.

اسباب از بين بردن تكبر

سومين فايده براى تذكر مبدأ خلقت، اصلاح حال خود شخص است. پس از توجه به اين‏كه از قطره گنديده‏اى آفريده شده كه همه از آن متنفرند. كثيف متعفن. اول همه، ماء (آب) است، آخر همه لاشه مردار و هم اكنون هم حامل قاذورات و كثافات، پس ديگر كبر براى چه؟

از اصلاحات آدمى به بركت تذكر، تسليم بودن براى پروردگار و هر حقى است. وقتى فكر كرد من در ابتدا قطره گنديده‏اى بودم، خداى من اين قطره را چه كرد، چشم و گوش‏ (410) و زبان و دست و پا داد تا نعمتهاى بزرگ خدا را ياد آورد و شكرگزار منعمش باشد، تا كر نشوى، نمى‏فهمى شنوايى چه نعمتى است و همچنين ساير نعمتها.

خدايى كه اين همه نعمتها را به تو عنايت كرده، چقدر بايد در برابرش تسليم باشى؟ كسى كه غافل از اين حقيقت است، نخستين خصومتش با خداى خودش هست. اصلا منكر خدا مى‏شود: فَإِذَا هُوَ خَصِيمٌ مُّبِينٌ؛ دشمن آشكار است. اى غافل از اصل اولت. مى‏گويد من هستم خدا نيست. چقدر بى‏شعور مى‏شود. مخاصمه و مجادله مى‏كند؛ چون تفكر نمى‏كند وگرنه شكور مى‏شد نه خصم؛ بايد هميشه عجز نخستينى را فراموش نكند تا چنين حالى به او دست ندهد. قلدرى نتيجه جهل و غفلت است. از امثال عرب در تفسير روح‏البيان ذكر نموده است:

اعلمه الرماية كل يوم   فلما اشتد ساعده رمانى
اعلمه القوافى كل حين   فلما قال قافية هجانى‏ (411)

يك نفرى كه هيچ تيراندازى نمى‏دانست. او را هر روز تمرين دادم، وقتى كه توانست تير بيندازد، نخست مرا هدف قرار داد و به من تير انداخت.

كسى كه هيچ شعر نمى‏دانست، قافيه و علم عروض و وزن را يادش دادم، نخستين شعرى كه گفت هجو خودم كرد.

مثال سومى هم مى‏زند:

لقد ربيت جروا طول عمرى   فلما صار كلبا عض رجلى

توله سگى را ديدم. او را به خانه آوردم. تربيت كردم تا رشد كرد. وقتى به حد رشد رسيد، نخست پاى خودم را گاز گرفت.

حال بشر چنين است. بشرى كه هيچ نداشت، خدا همه چيز به او داد، حالا منكر خدا مى‏شود. منعم را قبول ندارد. خودش را باور دارد و نفى مسؤوليت از خودش قايل است. كارى به خالق و منعم ندارد. مسؤوليت براى خودش قايل نيست. وابستگى خود را به خدا يعنى قيوميت خدا را فراموش مى‏كند. استقلال براى خودش قايل مى‏شود كه خود كفر است. تسليم حق نمى‏شود.

جلسه سى و سوم: لزوم بهره‏مندى از چشم عقل‏

أَوَلَمْ يَرَ الإِنسَانُ أَنَّا خَلَقْنَاهُ مِن نُّطْفَةٍ فَإِذَا هُوَ خَصِيمٌ مُّبِينٌ * وَضَرَبَ لَنَا مَثَلاً وَنَسِيَ خَلْقَهُ قَالَ مَن يُحْيِي الْعِظَامَ وَهِيَ رَمِيمٌ * قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِي أَنشَأَهَا أَوَّلَ مَرَّةٍ وَهُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمٌ * الَّذِي جَعَلَ لَكُم مِنَ الشَّجَرِ الأَخْضَرِ نَاراً فَإِذَا أَنتُم مِنْهُ تُوقِدُونَ‏ (412).

آيا نديد انسان كه ما او را از نطفه آفريديم؟ برى از رؤيت است. هرچند ظاهرش به معنى ديدن به چشم است ليكن اين‏جا مراد ديدن به چشم عقل است كه از ديدن به چشم ظاهر نيز مهمتر و قوى‏تر است. ادراك به حس ممكن است اشتباه گردد. خطاهاى باصره زياد اتفاق مى‏افتد؛ ولى مهم علم است. اگر چيزى به چشم بخورد و موجب علم شود آن درست است. مكرر شده آدمى جلو چشمش اشيائى است ولى ادراك نمى‏كند. تجربه كرده‏ايد التفات پيدا نمى‏كنيد در اثر اين‏كه حواس جاى ديگر است. پس ديدن به چشم وقتى ارزش دارد كه موجب ادراك و علم شود. مع‏الوصف بسيار اتفاق مى‏افتد كه اشتباه مى‏كند. در حركت آتشگردان دايره مى‏بيند در حالى كه در خارج جز آن دواره چيزى نيست و در اثر سرعت، دايره مشاهده مى‏گردد.

پس مهم ادراك به فهم است: أَوَلَمْ يَرَ الإِنسَانُ؛ يعنى اولم يعلم آيا ندانست و علم قطعى پيدا نكرد كه از ادراك حسى بالاتر است كه ما او را از نطفه آفريديم، آنگاه با ما مجادله و مخاصمه مى‏كند؛ مثل براى ما مى‏زند، استخوان پوسيده را پخش مى‏كند و مى‏گويد: چه كسى اين استخوان پوسيده را دوباره زنده مى‏گرداند.

آفرينش مجدد آسان‏تر از خلقت نخستين‏

قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِي أَنشَأَهَا أَوَّلَ مَرَّةٍ.

بگو همان كسى كه نخست آن را ايجاد كرد، از عدم به وجودش آورد، دوباره آن را مى‏آفريند، آيا دومى سخت‏تر است؟ بار اول كه ذرات استخوانى نيز نبود. اگر گفته شود اين ذرات در جاهاى متعدد پراكنده شده، جوابش را مى‏دهد:

وَهُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمٌ.

او به هر آفريننده‏اى بسيار داناست.

در علم پروردگار همه‏اش محفوظ است. در آيه بعد براى سعه قدرت، بيان لطيفى مى‏فرمايد. در هر موردى كه استعجاب مى‏شود اگر متذكر قدرت بى‏نهايت حق شود، آسان مى‏گردد؛ چون از روى كوچكى خودش و علم و قدرت خودش مى‏خواهد وضع خدا را بسنجد و اين غلط است. خاك پوسيده را دوباره آفريدن به قدرتهاى جزئى مى‏سنجى، مى‏گويى محال است؛ اما نسبت به قدرت خدا بسنجى چيزى نيست؛ همان كسى كه نخست آن را آفريده دوباره مى‏آفريند.

قدرت خداوند در توليد آتش از درخت سبز

خدا براى شما از درخت سبز و تر، آتش ايجاد مى‏فرمايد. آب و آتش ضد يكديگرند ولى دست قدرت، آب و آتش را با هم جمع فرموده بدون اين‏كه آب، آتش را از بين ببرد يا آتش آب را:

الَّذِي جَعَلَ لَكُم مِنَ الشَّجَرِ الأَخْضَرِ نَاراً

مفسيرين عموما گفته‏اند اشاره است به دو درختى كه در عربستان است؛ درخت نرخ و ديگر عفا. اين خصوصيت در آنهاست كه قطعه‏اى از هر دو را به هم فشار دهند، از آن دو آتش بيرون مى‏آيد. از اين دو درخت سبز خرم، كار كبريت را انجام مى‏دادند، با ساييدن آن دو به هم آتش تهيه مى‏كردند: فَإِذَا أَنتُم مِنْهُ تُوقِدُونَ؛ آتشگيره شما مى‏شود. قبلا كه كبريت نبود، سنگ چخماق و اين دو درخت، كبريت آن زمان بوده است. به طور كلى تمام درختها با كم و زيادش، آب و آتش همراه دارند. مواد آتش‏زا در همه موجود است؛ البته ظهور آتش پس از مغلوب شدن رطوبت آن است يا خشك شود يا به توسط آفتاب يا مجاورت شعله آتش آب آن مغلوب گردد، پس آنچه مفسرين تفسير به درخت نزخ و عفا نموده‏اند، ظاهرا به اعتبار ظهور و وسيله كبريت بودن در آن زمان است وگرنه در همه نباتات اين خاصيت موجود است. بعد به طور كلى دستگاه آسمانها و زمين را متذكر مى‏گردد.

أَوَ لَيْسَ الَّذِي خَلَقَ السَّماوَاتِ وَالأَرْضَ بِقَادِرٍ عَلَى‏ أَن يَخْلُقَ مِثْلَهُم بَلَى‏ وَهُوَ الْخَلاَّقُ الْعَلِيم‏ (413)

آيا كسى كه دستگاه عظيم آفرينش را، كرات بى‏شمار را آفريد، نمى‏تواند مثل آنها را (از افراد بشر) بيافريند؟ هزاران كهكشان كه در هر كدام هزاران كرات كه فاصله آنها بايد به سال نورى تعيين گردد.

عظمت خداوند در آسمانها

در روايتى از حضرت رضا (عليه السلام) مروى است مى‏فرمايد:

آنچه خداوند در زمين آفريد، قطره‏اى است نسبت به آسمان اول و آنچه در آسمان اول است نسبت به آسمان دوم چون قطره‏اى است نسبت به دريا در جنب آسمان سوم، همچنين تا آسمان هفتم در برابر عرش و... آيا بشر مى‏تواند تعداد مورچه‏هاى يك محله را معين كند.

نسبت به بيت‏المعمور دارد كه: خداوند هر روز هفتاد هزار ملك مى‏آفريند، وارد بيت‏المعمور شده و خارج مى‏شوند، ديگر نوبت آنها نمى‏شود وارد شوند تا روز قيامت. خدا به مخلوقات خودش داناست.

در نهج‏البلاغه مى‏فرمايد:

فوجى از ملك هميشه در حال قيام و ركوع و سجودند (414) و گروهى از خوف خدا در گريه‏اند: وَهُوَ الْخَلاَّقُ الْعَلِيمُ؛ كثيرالخلقه است. مخلوقات او را خودش مى‏داند و اولياى كبارش وگرنه براى ديگران قابل احصا نيست.

جلسه سى و چهارم: قضاوت كوتاه بينانه بشر

وَضَرَبَ لَنَا مَثَلاً وَنَسِيَ خَلْقَهُ قَالَ مَن يُحْيِي الْعِظَامَ وَهِيَ رَمِيمٌ * قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِي أَنشَأَهَا أَوَّلَ مَرَّةٍ وَهُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمٌ * الَّذِي جَعَلَ لَكُم مِنَ الشَّجَرِ الأَخْضَرِ نَاراً فَإِذَا أَنتُم مِنْهُ تُوقِدُونَ * أَوَ لَيْسَ الَّذِي خَلَقَ السَّماوَاتِ وَالأَرْضَ بِقَادِرٍ عَلَى‏ أَن يَخْلُقَ مِثْلَهُم بَلَى‏ وَهُوَ الْخَلاَّقُ الْعَلِيمُ‏ (415)

كلام در پاسخ منكرين معاد و روز جزا بود. بشر دستگاه خلقت را به نظر كوتاه خودش نگاه كرده و حكم مى‏كند.

مى‏گويد: بشر كه مرد و خاك شد و سپس پراكنده و تبديل به چيزهاى ديگر شد، چطور مى‏شود اين خاكها جمع گردد؟ بدن درست شود، حيات پيدا كند، آنگاه جزا ببيند از بزرگى بهشت تعجب مى‏كند. امروز چهار ميليارد (416) بشر است، از اول خلقت تا آخر، اين همه افراد در بهشت و جهنم چگونه جا مى‏گيرند؟.

اين خيالات واهى، آنها را به انكار وا مى‏دارد. گفتيم ابن ابى خلف يا ابوجهل استخوان پوسيده را در دست ساييد و پخش كرد و گفت: چه كسى اينها را زنده مى‏كند در حالى كه پوسيده شده است؟!

پاسخ آنها يك جمله است و آن توجه به قدرت مطلق و بى‏نهايت خداوند است. براى اين‏كه آدمى قدرت خدا را تا حدى بفهمد و اين‏گونه استعجاب نكند، سه بيان در اين آيات ذكر شد: يكى التفات به اصل بدن انسان: يُحْيِيهَا الَّذِي أَنشَأَهَا أَوَّلَ مَرَّةٍ؛ همان كسى كه در نخست او را آفريد، مگر ابتدا چنين بود؟ استخوان و گوشت و رگ و پوست كه نبود. همان كس كه از اول درست كرد، بعد هم درست مى‏كند و پراكنده بودن ذرات، موجب اين نمى‏شود كه از علم خدا بيرون باشد. نسبت به شبهه آكل و مأكول نيز گفته شده كه اجزاى اصلى هر كدام محفوظ است: بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمٌ.

بيان دوم: الَّذِي جَعَلَ لَكُم مِنَ الشَّجَرِ الأَخْضَرِ نَاراً؛ همان كسى كه درخت سبز و تر عفاء كه اگر آن را بفشارند از آن آب مى‏چكد، با درخت نرخ كه با يكديگر فشار دهند، برق و آتش از آنها بيرون مى‏آيد، كسى كه از چوب سبز و تر، آتش بيرون مى‏آورد، آيا نمى‏تواند مرده‏ها را دوباره زنده كند؟ از خاكهاى پراكنده بشر را دوباره تركيب كند؟

آفرينش آسمانها مهمتر از آفرينش انسانها

بيان سوم: أَوَ لَيْسَ الَّذِي خَلَقَ السَّماوَاتِ وَالأَرْضَ بِقَادِرٍ....

همزه براى استفهام انكارى است؛ آيا آن كسى كه آسمانها و زمين را آفريده نمى‏تواند مرده‏ها را دوباره بيافريند؟ دستگاه آسمانها خيلى بزرگتر از آفرينش بشر و زمين و موجودات آن است‏ (417).

كرات بى‏شمارى كه بعضى ميليونها برابر زمين است، خدا داند موجوداتى كه در آنهاست با آن نظم و حركت مرتب و فاصله معينى كه بين آنهاست؛ ميليونها مجره و كهكشان كه هر كهكشان ميليونها كره كه برخى چندين برابر آفتاب ماست كه يك ميليون و سيصد هزار برابر كره زمين است، در مجره‏هاى ديگر، آفتاب‏هايى است كه ميليونها برابر آفتاب ماست.

نور در يك ثانيه، سيصد هزار كيلومتر حركت مى‏كند و هر شصت ثانيه يك دقيقه مى‏شود. نور آفتاب، هشت دقيقه و هجده ثانيه طول مى‏كشد تا به زمين برسد. چقدر مسافت است كه اين قدر طول مى‏كشد؟ آن‏وقت كراتى هستند كه يك سال نورى تا برسد به يك صد سال و بعضى از كرات هزار سال و برخى به يك ميليون و برخى از هنگام آفرينش آنها هنوز نورشان در راه است و به ما نرسيده است.

مى‏نويسند: قطارى اگر از كره زمين حركت كند بخواهد مثلا به كره آفتاب برسد، 350 سال در راه است. اگر توپى به آفتاب بفرستند، دوازده سال در راه است.

أَوَ لَيْسَ الَّذِي خَلَقَ السَّماوَاتِ وَالأَرْضَ....

آيا كسى كه آفريننده چنين كراتى است، نمى‏تواند مثل آنها را بيافريند؟.

مثلهم به معنى انفسهم است. گاهى در تعبير گفته مى‏شود مثلا مثلك غنى؛ مثل تو آدمى، بى‏نياز است، نبايد مثلا سؤال كند مثل تو يعنى تو، پس اين‏جا مثل بشر؛ يعنى خود بشر.

مراتب انسان‏

وجه ديگر براى مثلهم كه بعضى اهل تحقيق گفته‏اند، نياز به مقدمه كوتاهى دارد و آن بر اين است كه آدمى مراتبى دارد؛ مرتبه اولش بدن مادى است؛ گوشت و پوست و استخوان.

مرتبه دوم، بدن مثالى است كه مجرد از ماده است.

مرتبه سوم، نفس و چهارم روح و عقل است. از اين چند مرتبه فقط همان مرتبه اولش دائما در دگرگونى است؛ آن‏كه ثابت است ساير مراتبش مى‏باشد. از اولى كه آدمى آفريده مى‏گردد؛ خوراكى كه مى‏خورد بدل ما يتحلل است. بدن تحليل مى‏رود، خوراكى كه مى‏خورد جاى آن را مى‏گيرد. موقعى كه شخص مريض مى‏شود نمى‏تواند خوراك بخورد، لاغر مى‏شود، بدن تحليل مى‏رود و بدلش نمى‏آيد. خلاصه، خوراك، خون مى‏شود و مواد غذايى به هر جزئى از اجزاى بدن مى‏رسد.

به تعبير ديگر: بدن مرتبا عوض مى‏شود؛ تحليل مى‏رود و بدلش جايش را مى‏گيرد. پس اين بدن، گوشت و پوستى در تغيير و دگرگونى است، چيزى كه به آن وحدت مى‏دهد و خلاصه بدن همان بدن مى‏شود، روح آدمى است؛ نفس و عقل و بدن مثالى است كه تحول ندارد بلكه رو به استكمال است. بدن ما فعلا مثل سى - چهل سال قبل است نه همان بدن.

محشور شدن انسان با بدن مثالى‏

آدمى كه مى‏ميرد، بدن گوشتى و پوستى خاك مى‏شود؛ اما بدن مثالى و نفس و روحش به حال خودش هست. در قيامت، بدن گوشتى و پوستى، با تغييراتى محشور مى‏شود. بدن قيامتى بدنى است كه اين لوازم و كثافات را نداشته باشد. اين بدن اگر دو سه هفته حمام نرود موهاى بدن برطرف نشود، خواب نباشد، مدفوع خارج نشود، اسباب زحمت و بيمارى است. آن‏جا ديگر بدن اين كثافات را ندارد، تلطيف مى‏شود.

بيان تلطيف بدن در قيامت؛ از امام صادق (عليه السلام) چنين روايت شده است كه مى‏فرمايد:

بدن روحانيها مثل طلايى كه مختلط است با خاك، براى بعثش باران مى‏آيد و آن ذرات طلايى بدن مؤمن، تركيب و سپس محشور مى‏شود.

بدن آخرتى مثل بدن دنيوى است نه عين آن؛ چنانچه بدن امروز من و شما مثل بدن سى - چهل سال قبل است نه عين آن به شرحى كه ذكر شد. پس اين‏كه مى‏فرمايد: بِقَادِرٍ عَلَى‏ أَن يَخْلُقَ مِثْلَهُم؛ خداوند تواناست بر اين‏كه بيافريند مثل آنها را؛ چون بدنها مثل بدن دنيوى است، هرچند روح و عقل همان است.

خالق و عليم بودن خداوند

بَلَى‏ وَهُوَ الْخَلاَّقُ الْعَلِيمُ.

بلى چنين است خداوند مى‏تواند و اوست بسيار آفريننده. بسيار دانا.

خلاق بودن خدا به اعتبار بسيار آفريدن و فعل زياد اوست. بى‏نهايت است. دستگاه خلقت حد ندارد. داناست. از دانايى اوست. نظام اين دستگاه به ساعتى نگاه مى‏كنى مى‏فهمى سازنده‏اش دانا بوده است، بدن من و تو سازنده‏اش دانا بوده يا نه؟ اگر چشم در سينه آدم بود، علاوه بر جهت زشتى، غرضى كه از چشم مورد نظر بود، حاصل نمى‏شد.

اگر همه عقلا جمع شوند و بخواهند وضعى بهتر از وضع موجود بيابند محال است. همه حكما قايلند كه نقصى در ساختمان بدن نيست. چيزى هم زايد در بدن نيست؛ حتى زايده اعور كه در سابق مى‏پنداشتند، بعدها فهميدند كه شيپور خطر است، براى جلوگيرى از آپانديس، وجودش ضرورى است، نه تنها زايده نيست بلكه از اعضاى بافايده است. آيا خدايى كه چنين است نمونه علم او، نمى‏تواند دوباره بيافريند؟!

جلسه سى و پنجم: محدود بودن قدرت انسان‏

إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئاً أَن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ * فَسُبْحَانَ الَّذِي بِيَدِهِ‏مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‏ءٍ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ‏ (418).

در آياتى كه گذشت، پروردگار عالم براى رفع استبعاد منكرين معاد كه مى‏گفتند بدنى كه خاك و پوسيده و متفرق شده چگونه مى‏شود كه دوباره زنده شود، مى‏فرمايد:

خدايى كه آسمانها و زمين را آفريد چطور نمى‏تواند شما را دوباره بيافريند؟.

در اين آيه، كيفيت قدرت خودش را بيان مى‏فرمايد تا آدمى قدرت خداى را فوق هر چيزى بداند. هر فردى در هر حدى كه خودش هست، عالم خارج را هم در همان حد تصور مى‏كند. نمى‏تواند سر از قدرت فوق در آورد مگر عنايتى شود از آب و خاك رد شود تا بتواند تصور قدرت مطلق را بكند. بشر در توليدات زراعتى مثلا محتاج است به آلات و ادوات بذر و آب و شخم و مواظبت كردن هر صنعتى را هم ملاحظه كنيد با اين‏كه ايجاد نيست تركيب است؛ تواناييش محدود است. براى ساختن يك تخت، مقدمات متعدد و وسايل گوناگون لازم دارد تا تواناييش نسبت به يك تخت تحقق پيدا كند. پس توانايى انسان كاملا محدود است، اولا: نبود را نمى‏تواند بود كند بلكه تركيب مى‏كند آن هم در تحت شرايطى.

وجود اشياء با اراده خداوند

اما قدرت خدا از عدم به وجود آوردن است. نبود را بود كردن است:

إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئاً أَن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ.

شأن خدا اين است چيزى را كه خواست هست شود به او مى‏فرمايد: باش و فورا محقق مى‏گردد. كن در چند جاى قرآن ذكر شده، امر به بودن است. فاء براى اتصال است تا فرمود: باش، مى‏باشد: كُن فَيَكُونُ؛ البته شكى نيست كه منظور كُون لفظى نيست كه بفرمايد باش، به لفظ نيست؛ زيرا مخاطب لازم دارد، مخاطب هم كه معدوم است.

حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام) مى‏فرمايد: و كُون به معنى فعله، تا چيزى را اراده فرمود آنا واقع مى‏شود (419) تا فرمود يعنى تا اراده كرد. در معاد چنين است، به مجردى كه اراده شود، بشر دوباره زنده گردد، فورا بدون نياز به فاصله زمانى بدون نياز به اسباب تحقق پيدا مى‏كند، مثل قدرت بشر كه نيست.

عدم تدريج در كار خداوند

اين‏جا بايد تذكر داد كه فعل الهى در تكوين، دو قسم است؛ در عالم ماده و عالم ماوراى ماده. آنچه در عالم طبيعت و ماده و ملك است، تدريج در آن افتاده است. تدريج در مفعول است نه در فعل. كار خدا تدريج ندارد بلكه در عالم جسم، بناى خداوند بر اين قرار گرفته كه دانه‏اى كه مثلا كاشته مى‏شود، چندى بگذرد تا رشد نموده نيمى از آن پايين و ريشه شود، نيمى بالا بيايد و ساقه گردد و مدتى طول بكشد تا ميوه دهد؛ چنانچه نطفه تا به صورت بدن در آيد چند ماه طول مى‏كشد، نه از باب تخلف در اراده است بلكه اراده به همين نحو تعلق گرفته است، نه اين‏كه خداوند خواست فورا موجود شود و پس از چهار ماه مثلا موجود شد بلكه از همان اول سنت و اراده خدا بر اين قرار گرفته است كه موجودات طبيعى به تدريج ايجاد شود (420)؛ چنانچه اصل خلقت آفرينش آسمان و زمين در شش دوران بوده است‏ (421). اراده الهى چنين تعلق گرفته كه اشياء به تدريج حاصل گردند؛ ولى نسبت به عالم امر، موجود ابداعى است. فورى حاصل مى‏گردد؛ قصرى در بهشت براى مؤمن است. فورى حاصل مى‏گردد. نياز به ساختمان ندارد. ملائكه به صرف اراده خداوند ايجاد مى‏گردند. ارواح نيز چنين هستند. اراده خدا درباره موجودات ماوراى طبيعت چنين است‏ (422).

إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئاً أَن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ. قيامت هم‏چنين است تا اراده كرد، همه مبعوث مى‏شوند. بدنها برپا مى‏خيزند. سلطنت بر هر موجودى، ويژه خداست.

فَسُبْحَانَ الَّذِي بِيَدِهِ‏مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‏ءٍ

پاك و منزه است آن خدايى كه ملكوت هرچيزى به دست قدرت اوست.

بِيَدِهِ يعنى بقدرته. تعبير از قدرت، به يد شده؛ چون در اصطلاح ظهور قدرت در دست مى‏شود. كنايه از قدرت استعمال مى‏شود. حكومت هر ذره از ذرات براى خداست. ملك كه وت به آن اضافه شود ملكوت مى‏شود. سلطنت و حكومت الهى بر تمام اجزاى عالم ثابت است:

...مَا مِن دَابَّةٍ إِلَّا هُوَ آخِذُ بِنَاصِيَتِهَا... (423)

خداوند پيشانى و زمام امور همه موجودات را گرفته است.

بعضى هم فرموده‏اند ملكوت، عبارت از باطن است و ملك ظاهر؛ يعنى حقيقت و جان هر موجودى به دست تواناى خداوند است تا ملكوتش باقى باشد. حيات حقيقى اگر باشد كه همان ملكوت و غيب آن چيز است كه تحت نفوذ و معيت قيوميت خداست: يا من كل شى‏ء قائم به‏ (424) قيام هر موجودى به خداست. تا خدا مى‏خواهد ملكوت باقى است. آن وقتى كه اراده كرد نباشد، همه نيست مى‏گردند.

بهترين مژده براى مؤمن‏

و اليه ترجعون...؛ مرجع و بازگشت به سوى خداست ...وَإِلَيْهِ يُرْجَعُ الأَمْرُ كُلُّهُ‏ (425) ...وَإِلَيْهِ الْمَصِيرُ (426) در جاهاى متعدد در قرآن مجيد ذكر شده است. براى مؤمن اين حقيقت، بهترين مژده‏هاست؛ چنانچه براى كافر، بدترين و موحش‏ترين خبرهاست.

اى مؤمن! بازگشت تو، به خداى شكور و رحيم است. اى ظالم! بازگشت تو هم به خداى قهار ومنتقم است.

پس اى مؤمنين! به شوق بياييد. كارهايتان را براى خدا انجام دهيد كه به سوى او بازگشتتان است. اى ظالمها و فاسقها! شما هم متوجه شويد، از كرده خود پشيمان گرديد. جبران گذشته‏ها كنيد؛ زيرا بازگشت شما هم به خداست، مبادا خدا را فراموش كنيد ليكن نوعا اين تذكرات به گوش آدمى مغرور، فرو نمى‏رود. غرور هلاكش كرده است و از هيچ چيز باك ندارد.

پايان‏