قلب قرآن (تفسير سوره يس)

شهيد محراب آيت الله سيد عبدالحسين دستغيب (رحمه الله)

- ۴ -


جلسه دهم: خداوند، سزاوار پرستش‏

وَمَا لِيَ لاَ أَعْبُدُ الَّذِي فَطَرَنِي وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ * ءَأَتَّخِذُ مِن دُونِهِ آلِهَةً إِن يُرِدْنِ الرَّحْمنُ بِضُرٍّ لَا تُغْنِ عَنِّي شَفَاعَتُهُمْ شَيْئاً وَلا َيُنقِذُونِ‏ (128)

مؤمن بزرگوار حبيب نجار در برابر قوم مشركش، برهان اقامه مى‏كند: چه مى‏شود مرا كه نپرستم آن‏كس كه مرا پديد آورده و به سوى او بازگشت داده شويد.

پيغمبران مى‏گويند: كسى را بايد بپرستيد كه شما را از نيستى پديد آورده است. قبلاً كه هيچ نبودى‏ (129) سپس از يك قطره نطفه، اين هيكل عجيب و ساختمانهاى غريب را ايجاد فرموده است. فطرنى برهان بر استحقاق عبادت خداست، آن‏كه آفريده است، مالك اوست، تو مملوك و عبد ملك رب‏العالمين هستى، چرا براى بت به انواع و اقسامش از نبات، چوب، سنگ، آهن، ملك جن يا بشر ديگرى خضوع كنى، خضوع براى همه غلط است، چون فطرنى نيست، هيچ كدام نيافريدند (130)

بازگشت همه به سوى اوست‏

... واليه ترجعون...

به سوى او بازگشت مى‏نماييد.

مفسرين گفته‏اند: اشاره است به مرتبه خوف و رجا، آى عاقل! تو وقتى مردى، بازگشتت به سوى خداست؛ لذا به اميد اين‏كه به ثواب او برسى، بايد بندگى او كنى. آى بت‏پرست! پس از مرگ آيا نزد بت مى‏روى؟ ...انا لله و انآ اليه رجعون‏ (131). كارى بكن كه مرجع از تو راضى شود نه مخلوق عاجزى مثل خودت.

نسبت به خوف هم همين‏طور. بازگشت تو آفريدگار تو است. بترس كه مورد قهر او واقع نگردى؛ نكند وقتى مى‏ميرى مثل بنده گريز پايى باشى كه با تو سرى و ذلت تو را نزد او ببرند (برهان ديگر).

وجوب پرهيز از پرستش بتها

ءأتخذ من دونه‏ى ءالهة...

آيا جز او، خدايى و معبودى بگيرم؟.

شهر انطاكيه از صابئين بودند. ستاره و ملك را مى‏پرستيدند. بتهايى به شكل ملك ساخته بودند و آنها را مى‏پرستيدند. مى‏فرمايد: آيا من خداى رحمان را رها كنم! جز او را خدا بگيرم. ستاره، ملك يا مثل بعضى احمقها گاو را بپرستم.

آن خدايى كه: ...ان يردن الرحمن بضر... اگر خداى عالم نخواهد ضررى به من برسد، همه آنها اگر بخواهند ضررى به من نرسد؛ نتوانند مرا نجات دهند هرچند پشت به پشت هم بزنند: ... لا تغن عنى شفعتهم شيئاً...؛ شفاعت آنها مرا بى‏نياز نمى‏كند. ...و لا ينقذون؛ و مرا نجات نخواهند داد.

داستانش را يك وقتى گفتم، حرفى كه مرحوم حاج شيخ احمد بحرينى به آن زردشتى زد كه شما به آتش چرا سجده مى‏كنيد؟ گفت تا فرداى قيامت ما را نسوزانند. فرمود: بسيار خوب حالا من كه يك عمر اعتنايى به آن نداشتم دستم را در آن مى‏كنم، تو هم بكن ببينيم آيا دست كدام يك را نمى‏سوزاند، آتشى كه شعور و ادراك ندارد تا فرق بگذارد بين كسى كه او را پرستيده يا نپرستيده، غير آتش هم همين است؛ حتى حيوان و بشر و ملك، هيچ‏كس كارى در برابر خدا از او نمى‏آيد.

انى اذا لفى ضلل مبين‏ (132).

من نيز در گمراهى آشكارى خواهم بود.

من كه مى‏بينم كارى از آنها بر نمى‏آيد، مع‏الوصف آنها را بپرستم، هر آينه در گمراهى آشكار هستم. بشر پرستها هم همين‏طور؛ كسانى كه شاه پرستند، در گمراهى آشكار هستند.

سپردن دختران به خداوند

مسلمانان نگوييد ما بحمدالله بت نمى‏پرستيم، اگر غير خدا را كار كن ديدى، اگر خيال كردى غير از خدا كار از كسى بر آيد، تو هم همين هستى.

در كتاب لثالى‏الأخبار مى‏نويسد:

عالم بزرگوار موحدى، در حال احتضارش بود. سلطان زمان براى عيادت آمد. ايستاد بالاى سر آن موحد عظيم‏الشأن. احوالپرسى كرد و فرمود: رفتنم نزديك است.

سلطان گفت: هر حاجتى دارى بگو تا برآورم. فرمود كارى از تو نمى‏آيد كه بخواهم.

سلطان گفت: شنيده‏ام چند دختر كوچك دارى، بچه‏هايت را به من بسپار تا آنها را جزء حرم خود سازم.

فرمود: با بودن خداى آفريننده آنان، چگونه آنها را به تو بسپارم؟ شايد خودت زودتر مردى؟ چه كارى از تو بر مى‏آيد؟ (133)

...ءأتخذ من دونه‏ى ءالهة... آيا با بودن خدا جز خدا را تكيه‏گاه، محل اميد و رجا و توكل خود قرار دهم؟

امام حسين (عليه السلام) هنگام وداع با زنها و بچه‏ها فرمود: الله خليفتى عليكم هركس به هرچه جز خدا اميد و تكيه داشت، به مال، يا جاه، يا رفيق، به طور كلى در گمراهى است.

شهادت حبيب نجار با شكنجه‏

جناب حبيب نجار تا توانست يارى پيغمبران كرد؛ اما آنان بر سرش ريختند. بعضى نوشته‏اند: او را زير لگد انداختند و به قدرى او را زدند كه امعا و احشائش بيرون آمد، سپس او را خفه كرده و در چاه انداختند و سر چاه را پر كردند.

برخى ديگر نوشته‏اند: سنگسارش كردند؛ اين قدر سنگ به او زدند تا مرد.

برخى گفته‏اند: شانه‏اش را سوراخ كردند. بند در آن كرده به ديوار چاه او را به دار زدند تا به تدريج بميرد.

تا به او حمله كردند و فهميد كشته شدنى است، رو به پيغمبران كرد و گفت: انى ءامنت بربكم فاسمعون‏ (134). بنا بر اشهر، مخاطب اين جمله، پيغمبران بودند، گفت: آقايان شاهد باشيد من هم مثلا شما به پروردگارتان گرويدم. آخرين سخنش ايمان به رب‏العالمين است: ...فاسمعون؛ پس بشنويد و گواه باشيد (135).

مطلوب بودن گواه گرفتن بر ايمان‏

مطلبى كه از اين آيه فهميده مى‏شود، در چند روايت از رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله) و ائمه (عليه السلام) رسيده. سفارش كرده‏اند مؤمن پيش از مردنش تا مريض شد، درب خانه را باز بگذارد براى عيادت كنندگان. وقتى احساس رفتن كرد، عقايد حقه‏اش را براى عيادت كنندگان بازگو كند؛ عقيده لا اله الله، محمد رسول الله و خاتم النبيين، على ولى الله و وصى رسوله.

خصوصاً در روايت دارد بگويد: الحسن و الحسين ابناء رسول الله و التسعة من ولد الحسين اولياء الله و ائمة المؤمنين. و ان الموت حق و الجنة و النار حق... اين است عقايد من، فرداى قيامت گواهى دهيد.

در ضمن آيه شريفه: لاَّ يَمْلِكُونَ الشَّفَاعَةَ إِلَّا مَنِ اتَّخَذَ عِندَ الرَّحْمنِ عَهْد (136) چندين روايت از فروع كافى و تفسير على بن ابراهيم قمى روايت كرده‏ (137) و عرض كردند چگونه وصيت را نيكو گرداند.

حضرت مى‏فرمايد: نخست عقايد حقه‏ات را درست بيان كن، آن وقت اگر اولاد صغيرى دارى، قيم براى صغير معين كن؛ اگر مال فراوانى دارى، وصيت به ثلث كن تا پس از تو خيرات نمايند، اگر مال فراوانى ندارى، بگذار ثلث را همان ورثه‏ات استفاده كنند.

در بستگانتان اگر بعضى ضعيف هستند و ارث هم نمى‏برند، از ثلث براى آنان چيزى معين كنيد.

در عروةالوثقى در باب آداب مريض، اين مسأله را عنوان كرده است كه: انسان در مرض موت عقايدش را بيان كند (138)

در مصباح شيخ طوسى روايت كرده است: از حضار مجلس گواهى بطلبد و روى ورقه‏اى گواهى‏شان را ثبت نمايند؛ فلان پسر فلان گواهى مى‏دهد به وحدانيت خدا و رسالت محمد (صلى‏الله‏عليه‏وآله) و امامت على (عليه السلام) و يازده فرزندانش و حق بودن مرگ و قيامت و بهشت و دوزخ... نامه را امضا مى‏كنند و نزد محتضر مى‏گذارند، ورقه را با جريدتين مى‏گذارند و با مرده دفن مى‏كنند، علت اين كار چيست؟ نمى‏دانيم! (139).

داستانى شگفت از گواهى بر ايمان‏

حاجى نورى در دارالسلام مى‏نويسد:

در نجف اشرف يك نفر به نام سيد محمد فقيهى از اخيار علما، شبى به من فرمود: كتاب مصباح‏الفقيه شيخ طوسى را ممكن است به من عاريه دهى؟ گفتم: آرى فردا شب برايتان مى‏آورم. مصباح كه در دعاست، آوردم و به او دادم. فردا شب آمد گفت: حاجتى به شما دارم بايد آن را انجام دهى. نورى فرمود: حاضرم. گفت: فردا صبح آخوند مرجع بزرگ و خودت بيايى ناشتايى را منزل ما بخوريد. به مرحوم آخوند گفتم، پذيرفت. فردا صبح كه آمديم، ديديم دو نفر ديگر از بزرگان علما و مرحوم شيخ جواد نجفى و سيد محمد حسين كاظمينى و دو نفر از شاگردانشان نشسته‏اند. شش نفر شديم. پس از صرف ناشتايى، صاحب‏خانه رفت همان كتاب مصباح طوسى را آورد و گفت: آقايان خواهش مى‏كنم اين عقايد مرا بشنويد آن وقت تصديق بفرماييد.

مرحوم حاجى نورى فرمود: من مصباح را از او گرفتم و خواندم، گفتم: امام فرموده كسى كه مى‏خواهد بميرد اين كار را بكند؛ اما ايشان صحيح و سالم است، مورد روايت نيست؛ اما شيخ محمد تبريزى با انكسار گفت: چرا مانع خير مى‏شوى؟ شايد مورد روايت باشم. گفتم: بسيار خوب! خودت مى‏دانى. عقايدش را يكى‏يكى با نهايت عجز و انكسار با حالتى گفت كه همه را به گريه انداخت. سپس گفت: حالا نوبت گواهى دادن شماست. حاضرين مجلس هم گواهى دادند. شب كه شد، مصباح شيخ را در نماز جماعت به من داد و گفت: اين نامه را هم به شما مى‏دهم به آقاى آخوند و ديگران بدهيد آن را مهر كنند. نامه را گرفتم و توسط آقايان مهر كردم. فردا شب يك نفر آمد و گفت: شيخ! رفيق شما امشب نتوانست نماز بيايد از او عيادتى كنيد. فردا به اتفاق آخوند به عيادتش رفتم، روز هفتم آن روز از دنيا رفت.

حاجى مى‏فرمايد: من حيرانم چگونه فهميد مردنش نزديك است.

مرگهاى نكبت‏بار و ناگهانى در عصر حاضر

اگر اين روزگار است كه مرگ ناگهانى فراوان شده، كسى به وصيت نمى‏رسد، مرگهاى ناگهانى از سكته و تصادف و غيره. آيا كسى سراغ داريد به اين روايت عمل كرده باشد، به فكر آخرتش افتاده باشد: ...الا من اتخذ عند الرحمن عهداً شده باشد.

مجلسى عليه‏الرحمه، عمل به احتياط كرده بود، در حال صحت و سلامتى، عقايدش را نوشته بود و زير آن از چهل نفر گواهى خواسته بود، آنها هم در زير آن مى‏نوشتند: لا ريب فى ايمانه؛ هيچ‏گونه شكى در ايمان جناب مجلسى نيست.

در اين دوره ما در اين بيمارستانها كى به اين چيزها عمل مى‏شود؟ با آن وضع اسفناكى كه بيمارستانها دارند، از اين بدتر عرض كنم نوعاً شفا را از دكتر و دوا مى‏بينند يعنى با شرك مى‏ميرند نستجير بالله العلى العظيم

جلسه يازدهم: فرجام خوش حبيب نجار

قِيلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ قَالَ يَا لَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ * بِمَا غَفَرَ لِي رَبِّي وَجَعَلَنِي مِنَ الْمُكْرَمِينَ‏ (140)

در بحث گذشته به اين‏جا رسيديم كه جناب حبيب نجار عبد مؤمن، كمك پيغمبران كرد، نصيحت نمود و خيرخواهى كرد؛ اى مردم غافل! پيغمبران كه از شما چيزى نمى‏خواهند، نه مال، نه حكومت، طبع (و سرشت) الهى را ياد شما مى‏دهند، برهان هم آورد وَمَا لِيَ لاَ أَعْبُدُ الَّذِي فَطَرَنِي وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ‏ (141) چگونه خدايى كه مبدأ و معاد من است نپرستم؟ ليكن عوض اين‏كه از او بپذيرند، ريختند او را لگد مال كردند كه امعا و احشائش بيرون ريخت، آن وقت او را در چاهى انداختند و چاه را پر كردند.

برخى گفته‏اند: با اره از وسط، سر او را نصف كردند (142). گناهش اين است كه طرفدارى حق مى‏كند، نصيحت مى‏نمايد.

بعضى نوشته‏اند: گردنش را سوراخ كردند و با بند به چاه آويزانش نمودند تا به تدريج بميرد.

مژده بهشت به حبيب نجار

اين آيه: قيل ادخل الجنة عده‏اى از مفسرين فرموده‏اند به مجرد اين‏كه حامى پيغمبران كشته شد، بلافاصله به روح شريفش ندا رسيد: داخل بهشت شود، امر رحمت الهى رسيد، وارد بستان الهى شو؛ البته مراد جنت برزخى است نه جنت آخرت و قيامت. جنت برزخى از ساعتى كه آدمى مى‏ميرد تا قيامت است، از وقتى كه بين روح و بدن فاصله افتاد، برزخ است‏ (143).

از ساعت مرگ تا قيامت برزخ يعنى واسطه است نه مثل دنياست با آن كثافتهايش و نه مثل آخرتست با آن لطافتهايش، حد وسط است. برزخ الآن هست، در اين عالم هم هست؛ ولى در غيب اين عالم مى‏باشد، از ماده و محسوسات پنهان است. اين چشم مادى نمى‏تواند آن را ببيند؛ الآن ملاحظه كنيد هوا موجود است، جسم مركب نيز هست، اما چشم آن را نمى‏بيند؛ چون لطيف است.

نقص از چشم من و تو است كه جز ماده و ماديات نمى‏تواند ببيند، پس از رها شدن اين بدن آن وقت اجسام برزخى كه مادى نيست قابل رؤيت است، آنچه خداوند وعده فرموده است در قرآن مجيد راجع به بهشت آخرتى، در بهشت برزخى نيز هست. به مجردى كه روح از بدن فاصله گرفت، بشارت داده مى‏شود به بهشت در آى، شهيد تمام گناهانش پاك مى‏شود. بالاتر از شهادت، نيكى نيست‏ (144).

آرزوى حبيب نجار

وقتى كه حبيب نجار شهيد، نعمتهاى خدا را ديد گفت: يليت قومى يعلمون؛ اى كاش! قوم من؛ اين خلق غافل سرگرم ماده، فرو رفته در شهوات مى‏فهميدند خدا با من چه كرد؛ مى‏فهميدند پس از مرگ، خدا چه معامله‏هايى، اكرامها و احترامهايى نسبت به مؤمنين دارد. اى كاش! قوم من مى‏فهميدند كه پروردگارم مرا از گرامى داشته‏شدگان قرار داد.

اين مؤمن (حبيب نجار) اين جمله را گفت و خداوند گفته او را براى من و شما نقل فرمود تا سر شوق بياييم و راه مكرمين را دنبال كنيم. خدا، بندگانى را كه گرامى داشته با چه تشريفات و تجليلاتى وارد بهشت برزخى‏اش مى‏كند بلكه مروى است: پس از جدا شدن روح از بدن مؤمن، اول عده‏اى از ملائكه عالم اعلا دست به دست با دسته گل او را به عرش مى‏برند.

آن‏كه مردن پيش چشمش تهلكه است‏

مرگ، نيستى نيست، چرا مرگ را نيستى مى‏پنداريد و از آن وحشت داريد؟ شما مسلمانيد و اهل قرآنيد. آن‏كس كه كافر به قرآن است بايد از مرگ بترسد؛ چون آن را فنا مى‏داند. مرگ را نيستى مى‏داند و مى‏ترسد؛ اما مؤمنين چرا از مرگ بترسند؟ چرا وقتى يكى از بستگانتان مى‏ميرد، اين قدر جزع و فزع مى‏كنيد؟ آيا او نيست شده است؟ اين‏كه كفر به قرآن و اخبار است. اگر نيست نشده، پس اين چه اوضاعى است در مى‏آوريد؟

اين بدن مركب بود، راكب آن، همان‏كس كه بدن را مى‏گرداند، آزادتر شد. به قول امام صادق (عليه السلام): مرغى بود در قفس كه درب قفس باز شد و او آزاد گرديد.

يا به تعبير ديگر: گوهرى در صندوق بود از صندوق بيرون آمد و تلألؤاش شروع شد.

عالم ارواح هم در همين جو لايتناهى است؛ ولى در غيب اين عالم است.

البته لازمه بشريت و علاقه اين است كه يكى كه زودتر رفت و از بقيه جدا شد، ديگران متأثر شوند؛ لذا تأثر مانعى ندارد، گريه ضررى ندارد، صحبت اين است كه جزع و فزع در كار نباشد.

بايد باور داشت كه مرگ، اول وصال است، اول برخوردارى از نعمتها و وعده‏هاى خداوند است. يك عمر ماه مبارك رمضان روزه گرفتى، حالا وقت مزد است؛ وقت كيف كردن از پس‏انداز عمر است.

فراهم كردن مقدمات بهشت در دنيا

هر فردى از ما وقتى كه متولد شديم، دور ما را گرفتند، دست به دست خوشحالى مى‏كردند در گهواره و دامان مادر. بعد خدا انواع نعمتهاى مادى، خانه و زندگى، زن و فرزند، تا روز آخر عمر، همه‏اش را از تو مى‏گيرد؛ همان‏طورى كه لخت آمدى، تو را نيز لخت مى‏كنند. از لباس تنها كفنى همراه مى‏برى. اجيبوا داعى الله محمد (صلى‏الله‏عليه‏وآله) دعوت كننده خدايى است. اى مردم! كارى كنيد كه حيات پس از مرگتان تأمين شود كه وقتى مى‏خواهند شما را ببرند، خوش باشيد. جايتان را از اين‏جا آماده كنيد. چگونه جايت را آماده مى‏كنى؟ از محمد (صلى‏الله‏عليه‏وآله) بشنو:

مروى است رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله) فرمود:

شما زنها بيشتر جهنمى هستيد؛ چون كافر هستيد.

گفتند: ما كه ايمان آورده‏ايم.

فرمود: مرادم كافر به شوهرهايتان هستيد. شما حق شوهرهايتان را ادا نمى‏كنيد، آن طورى كه سزاوار است فرمانبردارى از شوهر نمى‏كنيد.

گفتند: چه كنيم؟

فرمود: انفاق در راه خد (145)

مخصوصاً نسبت به ارحام فقيرت، كارى كن كه خانه‏ات پيش از خودت آباد شود: قدموا لأنفسكم؛ پيش از رفتنتان بفرستيد!.

برگ عيشى به گور خويش فرست   كس نيارد زپس تو پيش فرست‏ (146)

يك نفر انبار خرما داشت وصيت به پيغمبر كرد اين انبار خرما را پس از مرگ من در راه خدا انفاق بفرماييد. پس از اين‏كه مرد، پيغمبر انبار خرما را صدقه داد. دانه خرمايى افتاد بود، آن را برداشت و فرمود: اگر خودش اين دانه خرما را در راه خدا داده بود، بهتر بود از اين انبار خرما كه من پس از مرگش صدقه دادم‏ (147)

در آن نفس كه بميرم در آرزوى تو باشم‏

اى مسلمان! تا هنوز تو را نبردند، بهشت برزخى‏ات را اين‏جا درست كن، از بدن و مال و دلت استفاده كن، ايمان به خدا و عمل صالح اعمال بدنى و مالى، اين‏جا بايد محبت آل محمد آماده شود كه ساعت مرگ كه على (عليه السلام) به ملاقاتت مى‏آيد، وقتى مى‏خواهند خلاصت كنند، راستى شوق ملاقات محبوب داشته باشى، از همه چيز دل كنده باشى، با خوشى جان دهى. آنچه خانه خرابتان مى‏كند، داعيان الهى گفته‏اند، آفات عمر را هم ذكر كرده‏اند.

اى روزه‏دار! كار مثبتى كردى ولى با اين زبانت غيبت نكن، ساختمانى درست كردى ولى بعد خرابش نكن. آبروى مؤمنى را نريز وگرنه خانه‏اى كه در ماه رمضان درست كردى، خرابش مى‏نمايى.

جلسه دوازدهم: دلسوزى مؤمن آل ياسين براى مردم‏

قِيلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ قَالَ يَا لَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ * بِمَا غَفَرَ لِي رَبِّي وَجَعَلَنِي مِنَ الْمُكْرَمِينَ * وَمَا أَنزَلْنَا عَلَى‏ قَوْمِهِ مِنْ بَعْدِهِ مِن جُندٍ مِنَ السَّماءِ وَمَا كُنَّا مُنزِلِينَ * إِن كَانَتْ إِلَّاصَيْحَةً وَاحِدَةً فَإِذَا هُمْ خَامِدُونَ‏ (148)

مؤمن آل ياسين را كه كشتند، يار و ياور پيغمبران را كشتند. به او گفته شد به بهشت در آى و چون داخل در بهشت شد گفت: اى كاش! قوم مى‏دانستند كه پروردگارم مرا آمرزيد و مرا از گرامى‏شدگان قرار داد. اى كاش! آنها كه مرا كشتند مى‏دانستند كه خدا چه مغفرتهايى دارد.

پيغمبران و داعيان الهى، راستى خيرخواه هستند؛ چون غرضى جز دلسوزى ندارند. مى‏خواهند اين خلق نجات بيابند، به سعادت برسند با اين كه او را زدند و كشتند، باز نفرين نكرده بلكه دلسوزى هم مى‏كند؛ اى كاش! اين بى‏خبرها كه نصيحت مرا نپذيرفتند، مى‏فهميدند.

گفتيم كه مقصود جنت برزخى است كه براى مؤمن از ساعت مرگ تا روز قيامت است. اگر مؤمنى باشد كه گناهانى هم دارد و بى‏توبه مرده است، به عدد ساعات عمرش هم در عذاب و هم در ثواب برزخى است تا آخرش تصفيه گردد. گاهى در همان برزخ گناهانش پاك شده وقتى وارد محشر مى‏شود، حسابى ندارد.

بعضى از مفسرين گفته‏اند: در آيه قيل ادخل الجنة... بايد قبلاً اخبار از قتل اين مؤمن داده شود، آن وقت بفرمايد به او گفته شد... چرا ذكر قتل نشده؟ علتش آن است كه موت را قبل از اين گفته و از همين آيات استفاده مى‏شود. و مآ أنزلنا على قومه‏ى من بعده‏ى از كلمه من بعده‏ى معلوم مى‏شود پس از مرگش بوده است، ديگر لازم نيست گفته شود كشته شد.

همزمانى شهادت و ورود به بهشت‏

نكته لطيف ديگر اين‏كه نفرمود قتلوه و قيل براى اين‏كه بفهماند شدت اتصال را، مثل اين‏كه كشته شدن و گفته شدن اين‏كه داخل بهشت بشود، يكى است، شدت اتصال را مى‏رساند. آن لحظه آخر كه جانش گرفته شد، بهشت جايش بود، هيچ‏گونه فاصله‏اى در كار نبود.

روايت از امام صادق (عليه السلام) است نسبت به بعضى از خواص شيعه كه مى‏فرمايد:

نيست فاصله بين شما و آنچه چشمتان را روشن كند جز اين‏كه جانتان به گلوگاه برسد، اول رسيدن به وعده‏هاى الهى است.

سخن امام حسن (عليه السلام) هنگام شهادت‏

امروز نيمه ماه رمضان، مصادف با ولادت با سعادت حضرت مجتبى سبط اكبر پيغمبر (عليه السلام) است. به اين مناسبت، روايتى از جان دادن حسن (عليه السلام) بخوانم.

در مجالس السنيه از امالى طوسى نقل كرده: در وفات امام حسن مجتبى (عليه السلام) آقا هنگامى كه مى‏خواست از دنيا برود، برادرش حسين (عليه السلام) در بالين اوست. حسين (عليه السلام) عرض كرد: برادر! در چه حالى هستى؟ فرمود: آخرين روز عمر دنيايم و نخستين روز عمر آخرتم، در حالى كه من ناراحتم از فراق تو....

بنابراين روايت، فوراً فرمود: از خدا پوزش مى‏طلبم از آنچه گفتم بلكه با شوق به ملاقات جدم رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله) و پدرم اميرالمؤمنين (عليه السلام) و مادرم فاطمه (عليهما السلام) مى‏روم اگر چه به فراق حسين در دنيا مبتلا مى‏شوم؛ ولى به وصال جدم مى‏رسم‏ (149).

شما مؤمنين و مؤمنات بايد چنين باشيد، هرچند به فراق بستگان در دنيا مبتلا مى‏شويد، اما در عوض به رحمتهاى بى‏نهايت پروردگار و وصال خوبان مى‏رسيد. در عالم برزخ ارواح شريفى كه زودتر رفته‏اند، دوستانى كه آن‏جا منتظرند ...و حسن أولئك رفيق (150) رفيق مى‏خواهى، پس از مرگ اهل ايمان، همه صدق و صفا، محبت و حقيقت است.

در بهشت، حسود نيست وگرنه در بهشت وارد نمى‏شد الأخلآء يومئذ... (151)

دوستى آن‏جا آشكار مى‏شود؛ مؤمنين كه به هم مى‏رسند اخوناً؛ برادرانند. وضع دنيا به هيچ وجه آن‏جا نيست.

آخرت دارالجمع است. يوم‏الجمع در قرآن دو جا وعده فرموده است كه مؤمن و اولادش يكجا در يك محل جمع مى‏شوند (152). انس‏شان به حد اعلى است.

هلاكت مردم با غرش آسمانى‏

و مآ أنزلنا على قومه‏ى من بعده‏ى من جند من السمآء و ما كنا منزلين

اين دو آيه براى بيان قهر خداست. مؤمن، آن هم كامل، خيلى عزيز است. كشتن مؤمن سخت است. پروردگار كريم بيان طرفدارى و حمايت از حبيب نجار مى‏فرمايد؛ بنابراين روايت، همان ساعت و روايت ديگر، فردا و روايت ديگر، پس از سه روز، خداوند اراده انتقام از آنها را كرد. لطيفه‏اى قبلاً ذكر مى‏فرمايد پس از آن‏كه بنده خالص ما را كشتند ما براى هلاكت ايشان قشونى از آسمان نفرستاديم، اينها پست‏تر از اين بودند كه بخواهيم از آسمان قشون بفرستيم، چنين اهميتى نداشتند، به يك صيحه آسمانى كارشان تمام شد.

روايت چنين دارد كه: امر شد به جبرئيل كه صيحه‏اى بر آنها بزند و همه را هلاك كند (153).

صداى قهر الهى را چه كسى مى‏تواند تحمل كند؟ بشر ضعيف است، ضعف خودت را ببين، كارت را هم ملاحظه كن.

تأثير وعظ واعظ بر شخص گناهكار

گويند: يكى از مترفين و خوشگذرانها و گناهكارها روزى گذارش به مجلس وعظى مى‏افتد. جمله‏اى از واعظ، وضع او را تغيير داد. واعظ گفت: عجبت من ضعيف كيف يعصى قوياً؛ در شگفتم از ضعيفى كه چگونه معصيت قوى مى‏كند.

ضعف خودش را متوجه شد. حالش را دگرگون كرد. مانند تيرى بود كه به قلبش خورد. وضع زندگى‏اش را عوض كرد، رو به خدا آورد.

ساعتى مى‏آيد كه آرزو مى‏كنى يك كلمه حرف بزنى و نمى‏توانى. دستت را نمى‏توانى حركت دهى، زورت به يك پشه‏اى نمى‏رسد.

ما نازل نكرديم بر قوم حبيب پس از او لشكرى از آسمان و كار ما هم نيست (چنين كار كوچكى كه براى آنها لازم نبود).

ان كانت الا صيحة وحدة...؛ نبود عذاب ما مگر يك صدا و صيحه.

...فاذا هم خمدون؛ كه ناگهان همه خاموش شدند. چه صيحه‏اى بوده است، خدا مى‏داند. دل از جا كنده مى‏شود. گلو را مى‏گيرد و خفه‏اش مى‏كند، يا ترس او را مى‏كشد. انسان طاقت ندارد.

تأثير شگرف رعد آسمانى بر عمر بن عبدالعزيز

در كتاب حيات الحيوان مى‏نويسد:

فصل بهار بود در زمان خلافت عمر بن عبدالعزيز، او روى تخت نشسته هواى بارانى ابرهاى متراكم و رعد و برق شديد، با رعد عظيمى، خليفه از تخت به زير افتاد از دهشتى كه به او دست داد. يحيى بن معاذ رازى - كه تذكرات نافعى مى‏داد - گفت: هذا خوف الرحمة؛ اى خليفه! اين ترس رحمت است، رعد و صداى باران و بشارت خير و بركت، تو را اين جور تكان مى‏دهد، پس واى از صيحه قهر الهى.

پس از پيغمبر خاتم، اين قسم بلاهايى كه به طور عموم همه را هلاك كند به بركت خاتم‏الأنبياء پيغمبر رحمت، موقوف شد (154).

بلاى استيصالى موقوف؛ ولى گاهى گوشمالى مى‏دهند؛ چند سال قبل زلزله قير و كارزين و قبل از آن زلزله لار، هشدارى بود.

يَاحَسْرَةً عَلَى الْعِبَادِ مَا يَأْتِيهِم مِن رَّسُولٍ إِلَّا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُونَ (155)

آى اسف و ندامت بر بندگان! زهى حسرت بر اين بشر! از اول خلقت تا خاتم‏الأنبياء هر وقت اين بشر را ترساننده الهى رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله) بيايد، مسخره مى‏كند. حالا هم همين است. در شهر اسلام چه اشخاصى يك نفر روحانى را ببينند مسخره مى‏كنند. وقتى نهى از منكرى مى‏كند، او را استهزا مى‏نمايند، ارتجاعى مى‏خوانند وعده و وعيدهاى قرآن را اعتنا نمى‏كنند بلكه اصلاً گوش نمى‏گيرند مانند قوم نوح كه انگشتهايشان را به گوشهايشان فرو مى‏كردند كه نشنوند (156). حالا اصلاً در مسجد نمى‏آيد كه موعظه به گوشش بخورد، راه سعادت را بفهمد، دعوتهاى انبياء را بشنود.

پاسخ امام سجاد (عليه السلام) به مزاحم بى‏ادب‏

در روايتى در باب حلم حضرت سجاد (عليه السلام) دارد كه:

آقا عبا به دوش گرفته از كوچه‏هاى مدينه عبور مى‏فرمود. يك نفر از رذلهاى مدينه به رفيقهايش گفت: در مدينه من همه را دست انداختم جز على بن الحسين (عليه السلام) را، امروز بايد به حساب او هم برسم. براى مسخره از پشت، عباى حضرت را كشيد، حضرت رو برگرداند و فرمود: روزى در پيش است كه هر باطل كارى زيانكار است‏ (157).

آى اهل باطل! زيانتان روز حشر آشكار مى‏شود. شما را از عذاب خدا مى‏ترسانند ولى اين حقايق را مسخره مى‏كنيد. دنيا شما را فريفته است؛ ولى زود است كه با صيحه مرگ، بيدار شويد.

جلسه سيزدهم: ندامت و تأسف استهزاكنندگان پيامبران‏

يَاحَسْرَةً عَلَى الْعِبَادِ مَا يَأْتِيهِم مِن رَّسُولٍ إِلَّا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُونَ * أَلَمْ يَرَوْا كَمْ أَهْلَكْنَا قَبْلَهُم مِنَ الْقُرُونِ أَنَّهُمْ إِلَيْهِمْ لاَ يَرْجِعُونَ‏ (158)

كلام در آيه: يحسرة على العباد... است. راستى حالت بشر در برزخ و قيامت چگونه خواهد بود آن‏جا كه كشف حقايق است، آشكار كرد آنچه نهان بود. در آن وقت كسانى كه استهزا كردند پيغمبران و تابعين آنها را دعاة الى الله را؛ كسانى كه خلق را به آخرت مى‏خواندند، مسخره مى‏كردند، هنگام كشف حقيقت، چه اسفى و ندامتى عارضشان مى‏گردد.

در قرآن مجيد، تمام از قيامت تعبير به يوم مى‏كند: يوم الازفة، يوم القيامة، يوم الواقعة در قيامت كه مانند روز دنيا آفتاب نيست (159).

شمس و قمر در زمين حشر نباشد   نور نتابد مگر جمال محمد (صلى‏الله‏عليه‏وآله) (160)

پس بنابراين، تعبير يوم براى چه، روز يعنى روشن مقابل ليل كه تاريك است. در دنيا تاريك است. حقيقت، مستور و باطنها مخفى است. حقايق آشكار نيست. از اول مرگ طليعه فجر حقيقتى است براى كشف حقايق؛ مثلاً در اين عالم هر اندازه بخواهى على (عليه السلام) را بشناسى نتوانى؛ چون مستور است. از اول مرگ كه چشم برزخى‏ات باز مى‏شود، علو على و عظمتش را تا حدى مى‏توانى ادراك نمايى. دست تواناى خدا و نعمت خدا بر نيكان و عذاب خدا بربدان‏ (161)، پس از اول تولد تا ساعت مرگ، شب است. از مرگ به بعد، روز و كشف حقيقت است.

بگذار كشف حقيقت بشود، آن وقت كسانى كه پيغمبران را استهزا مى‏كردند، علو آنان را كه مى‏بينند چه بر سرشان مى‏آيد؟ وقتى علو علماى عاملين و اولياى خدا را مى‏بينند، همان كسانى را كه در دنيا به چشم حقارت مى‏نگريستند و مسخره مى‏كردند.

عبرت گرفتن سلطان آواره از آوارگى‏

داستانى براى بيان اسف پس از كشف واقع از كتاب فرج بعدالشده به طور خيلى خلاصه براى تنوع در مطالب و رفع كسالت عرض كنم.

در يكى از شهرهاى هند، سلطان مقتدر عادلى بود و مى‏ميرد. پس از مرگش پسرش نمونه پدر از جهت ايمان و عدالت و دلسوزى مردم بود ليكن يك نفر طاغى در اين كشور پيدا شد و بر او شوريد. بالأخره شاهزاده ديد خونها ريخته مى‏شود و فسادها مى‏شود. با خود گفت بهتر آن است كه من خودم كنار بروم. هنگام فرار، جبه سلطنتى كه جواهر بسيارى در آن بود - كه براى وقتى گذاشته بود كه چاره منحصر به آن باشد - آن را پوشيد و فرار كرد. چيزى هم از خوراكى و پول همراه نداشت. پياده سر به صحرا گذاشت. شبانه حركت مى‏كرد تا فردا نزد جوى آب و درختى نشست. يك نفر پياده بر پشتش چيزى بود مى‏آمد. با خود گفت اين شخص مسافر است، با او همسفر مى‏شوم. خوراكى پيدا مى‏شود. بالأخره مسافر آمد نزد جوى آب و درخت نشست، سفره‏اش را پهن كرد و خورد و يك تعارفى هم به سلطان نكرد و او هم حيا كرد بگويد من گرسنه‏ام. بالأخره با هم به راه افتادند تا هنگام خوراك شد، دوباره سفره‏اش را پهن كرد و به رفيقش چيزى نداد.

اجمالاً دو شبانه روز سلطان فرارى همراه اين مرد خسيس حركت مى‏كرد و چيزى نخورد. روز سوم، ديگر سلطان قدرتى بر حركت نداشت. از او جدا شد و تنها به راه افتاد. ناگهان چشمش به آبادى افتاد. نزديك آبادى ديد ساختمان مى‏سازند. به استاد و بنا گفت: آيا ممكن است من عملگى كنم اجرت بگيرم؟ گفت: آرى، مجدداً تقاضا كرد زودتر اجرتش را بگيرد. استاد پذيرفت. خوراكى خريد و خورد و سرگرم عملگى شد. استاد و بنا ديد اين شخص عادى نيست، از راه و روشش معلوم است بزرگزاده است بلكه بعضى از حركات ملوك را در او مشاهده كرد.

به صاحب ساختمان - كه بانوى محترمه‏اى بود - گزارش داد كه چنين شخصى براى كارگرى آمده است. دستور داد او را بياوريد، شب او را آوردند با نظر اول، بزرگى او را درك كرد. او را ميهمان نمود و پيشنهاد ازدواج با او كرد. سلطان از خدا خواست؛ زيرا جايى نداشت بماند.

سه سال با اين زن زندگى نمود. با بذل و بخشش زن زندگى مى‏كرد و در ضمن اين سه سال بروز نداد كه من كى بودم. پس از سه سال خارج شهر يك نفر از اهالى كشورش را شناخت كه مشغول تفتيش است. سلطان از او پرسيد از هند چه خبر دارى؟

گفت: سلطان عادى داشتيم يك نفر طاغى پيدا شد، سه سال بر ما مسلط بود. انواع ظلمها و ستمها را بر ما روا مى‏داشت تا بالأخره مردم از دست او به تنگ آمدند و او را كشتند. حالا افرادى به اطراف فرستاده‏اند شايد سلطان خودشان را پيدا كنند و دوباره بيايد، هر عده‏اى از يك طرف در جستجوى سلطان هستند.

سلطان خودش را معرفى كرد و جبه سلطنتى را هم نشانش داد. اين‏جا به زن حقيقت را گفت و گفت كه من مى‏روم، اگر بدون مانع به تخت نشستم، مى‏فرستم تو را هم بياورند. قاصد مى‏رود و خبر مى‏دهد. مردم و قشون به استقبال مى‏آيند و بدون مانع به جايش بر مى‏گردد.

هنگام فرار كردن دانست اگر كسى تنها مسافرت كند و فقير هم باشد، چقدر بر او سخت مى‏گذرد، دستور داد به تناوب كاروانسرا بگذارند و در هر محل، توشه سه روزه هر مسافرى به او داده شود. حكم ديگرى نيز كرد كه هر غريبى كه وارد شهر مى‏شود به حضور من بيايد شايد كارى داشته باشد، خودم ترتيب انجامش را مى‏دهم.

چندى گذشت آن مرد خسيس كه همراه سلطان در سه روز فرارش بود، وارد شد. فوراً او را شناخت. پرسيد مرا مى‏شناسيد؟ گفت: شما سلطان هستيد. گفت: نه من همان همسفر چند روزه شما هستم. فوراً تا برايش كشف حقيقت شد، آرزو كرد از خجالت به زمين فرو برود.

سلطان گفت: ابداً دغدغه به خودت راه نده، جز نيكى از من نخواهى ديد. فوراً دستور داد در اتاق شخصى خودش جايش داد، با خودش هم خوراكش كرد، انواع و اقسام اكرامها را نسبت به او روا داشت. شب موقع خواب در بستر سلطنتى او خوابانيد و بهترين كنيزها را در اختيارش گذاشت. كنيز پس از مدتى آمد و گفت ميهمانتان خوابش برده، راحت كرده است.

سلطان گفت: اشتباه مى‏كنى، مرده است! رفتند ديدند همين‏طور است. سلطان گفت اين شخص از اسف و حسرت و ندامت غصه‏كش شد، من هم همين را مى‏خواستم كه غصه كش بشود.

اى انسان! همه شما غير از كسانى كه اين‏جا از دعوت انبيا قدردانى كردند، بقيه حسرت‏كش مى‏شوند. اسف، آنها را از پاى در مى‏آورد: يحسرة على العباد مى‏فهمند در برابر كلام رب‏العالمين، عالم ربانى داعى الهى اين قدر بى‏اعتنايى كرده، آن وقت علوش را نيز مى‏بيند. ديگر آن‏كه متوجه مى‏شود خداى عالم در برابر بى‏ادبيهايش نعمتش را افزون مى‏كرد. هرچه بنده كفران مى‏كرد، استهزا و سخريه مى‏كرد، او انعام و احسان مى‏كرد. واى به بشر! وقتى كه حقيقت آشكار مى‏شود.

در موقف اول قيامت، اولاً چهل سال حالت حيرت و بهت به افراد دست مى‏دهد، بعد از حيرت، خجلت است. از رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله) مروى است كه: انسان از شرمسارى عرق مى‏ريزد. آرزو مى‏كند اى كاش! مرا به جهنم مى‏بردند و از اين موقف خلاص مى‏گرديدم‏ (162).

هلاكت برخى از پيشينيان‏

آن وقت پروردگار در مقام تهديد استهزاكنندگان به دعوت انبيا مى‏فرمايد: نگاه به پيشينيان خود بكنيد:

الم يرواكم أهلكنا قبلهم من القرون أنهم اليهم لا يرجعون.

ببينيد كسانى كه به پيغمبران خدا سخريه كردند چه بر سرشان آمد! شما اعراب در مسافرتهايتان بر شهرهاى آنها مى‏گذريد، مكرراً مى‏بينيد شهرهاى لوط را مؤتفكات را چگونه زير و رو كرديم‏ (163)؛ چون به دعوت انبيا اعتنا نمى‏كردند، چگونه ايشان را هلاك نموديم.

پيش از اينان از قرون گذشته عده‏اى را چگونه هلاك كرديم‏ (164) شما عبرت بگيريد. پيش از شما عده‏اى در اثر طغيان و عصيان، برخى را چون فرعونيان غرق كرديم، برخى را به زمين فرو برديم، از ايشان كسانى بودند كه صيحه، آنان را گرفت، مثل همين قوم حبيب نجار (165)، شما هم مثل آنها نشويد.

...أنهم اليهم لا يرجعون هلاك شدند و ديگر بازنگشتند. يكى از بزرگان راجع به امت مرحومه - كه امت پيغمبر آخرالزمان هستند - وجه مناسبى براى مرحومه ذكر كرده است. يكى از وجوه آن اين است كه امت آخر است. آن‏كس كه آخر است رحمت قهرى نصيبش شده است، از وضع گذشتگان عبرت مى‏گيرد. آن‏كس كه اول است ممكن است در گودال بيفتد و متوجه نشود؛ ولى آن‏كس كه آخر است، افتادگان را مى‏بيند، مى‏يابد كه او نيفتد.

شما امت مرحومه‏ايد. ديديد قوم لوط و صالح و هود چه بر سرشان آمد؟ آثارشان را در تاريخ خوانده‏ايد، در ضمن مسافرت، آثارشان را مى‏بينيد، چرا عبرت نمى‏گيريد؟!