تفسير الميزان جلد ۹

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۱۶ -


مالك بن عوف بسرعت هر چه تمامتر گريخت و خود را به درون قلعه طائف افكند، و از لشكريانش نزديك صد نفر كشته شدند، و غنيمت وافرى از اموال و زنان نصيب مسلمانان گرديد.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) دستور داد زنان و فرزندان اسير شده را به طرف جعرانه ببرند، و در آنجا نگهدارى نمايند و (بديل ابن ورقاء خزاعى ) را ماءمور نگهدارى اموال كرد، و خود به تعقيب فراريان پرداخت و قلعه طائف را براى دستگيرى مالك بن عوف محاصره كرد و بقيه آن ماه را به محاصره گذرانيد. وقتى ماه ذى القعده فرا رسيد از طائف صرفنظر نمود و به جعرانه رفت ، و غنيمت جنگ حنين و اوطاس را در ميان لشكريان تقسيم كرد.
سعيد بن مسيب مى گويد: مردى كه در صف مشركين بود براى من تعريف كرد كه وقتى ما با اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) روبرو شديم بقدر دوشيدن يك گوسفند در برابر ما تاب مقاومت نياوردند و بعد از آنكه صفوف ايشان را در هم شكستيم ايشان را به پيش مى رانديم تا رسيديم به صاحب استر ابلق ، يعنى رسول خدا (صلى الله عليه و آله )، ناگهان مردان روسفيدى را ديديم كه بما گفتند: (شاهت الوجوه ارجعوا زشت باد رويهاى شما برگرديد) و ما برگشتيم و در نتيجه همانها كه فرارى بودند برگشتند و بر ما غلبه كردند، و آن عده مردان رو سفيد همانها بودند. منظور راوى اين است كه ايشان همان ملائكه بودند.
زهرى مى گويد: شنيدم كه شيبه بن عثمان گفته بود. من دنبال رسول خدا را داشتم ، و در كمين بودم كه به انتقام خون طلحه بن عثمان و عثمان بن طلحه كه در جنگ احد كشته شده بودند او را بقتل برسانم ، خداى تعالى رسول خود را از نيت من خبردار كرد، پس ‍ برگشت و به من نگاهى كرد و به سينه ام زد و فرمود: بخدا پناه مى برم از تو اى شيبه . من از شنيدن اين كلام بندهاى بدنم به لرزه درآمد، آنگاه به او كه بسيار دشمنش مى داشتم نگريستم و ديدم كه از چشم و گوشم بيشتر دوستش مى دارم ، پس عرض كردم شهادت مى دهم به اينكه تو فرستاده خدائى ، و خداوند تو را به آنچه كه در دل من بود خبر داد.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) غنيمت هاى جنگى را در جعرانه تقسيم كرد، و در ميان آن غنائم ، شش هزار زن و بچه بودند، و تعداد شتران و گوسفندان بقدرى زياد بود كه تعداد آنها معلوم نشد.
اعتراض انصار نسبت به كيفيت تقسيم غنائم جنگ حنين و خطابهرسول الله (ص ) در جواب به آنها
ابو سعيد خدرى مى گويد: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) غنائم را تنها ميان آن عده از قريش و ساير اقوام عرب تقسيم كرد كه با بدست آوردن غنيمت دلهايشان متمايل به اسلام مى شد و اما به انصار هيچ سهمى نداد، نه كم و نه زياد. پس سعد بن عباده نزد آن جناب رفت و عرض كرد: يا رسول الله گروه انصار در اين تقسيمى كه كردى اشكالى به تو دارند، زيرا همه آنها را به اهل شهر خودت و به ساير اعراب دادى و به انصار چيزى ندادى . حضرت فرمود: حرف خودت چيست ؟ عرض كرد، منهم يكى از انصارم . فرمود: پس قوم خودت (انصار) را در اين محوطه جمع كن تا جواب همه را بگويم . سعد همه انصار را جمع كرد، و رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) به ميان آنان تشريف برد و براى ايراد خطابه بپا خاست ، نخست خداى تعالى را حمد و ثنا گفت و سپس فرمود: اى گروه انصار آيا غير اين است كه من به ميان شما آمدم در حالى كه همه گمراه بوديد، و با آمدنم خدا هدايتتان فرمود؟ همه تهى دست بوديد خدا بى نيازتان كرد؟ همه تشنه خون يكديگر بوديد و خداوند ميان دلهايتان الفت برقرار نمود؟ گفتند: بله ، يا رسول الله .
فرمود: حال جواب مرا مى دهيد يا نه ؟ عرض كردند، چه جوابى دهيم ، همه منت ها را خدا و رسولش بگردن ما دارند. فرمود: اگر مى خواستيد جواب بدهيد مى گفتيد، تو هم وقتى به ميان ما آمدى كه اهل وطنت از وطن بيرونت كرده بودند و ما به تو منزل و ماوى داديم ، فقير و تهى دست بودى با تو مواسات كرديم ، ترسان از دشمن بودى ايمنت ساختيم ، بى يار و ياور بودى ياريت كرديم . انصار مجددا بعرض رسانيدند همه منتها از خدا و رسول اوست .
حضرت فرمود: شما براى خاطر پشيزى از مال دنيا كه من بوسيله آن دلهائى را رام كردم تا اسلام بياورند ناراحت شده ايد؟ و آن نعمت عظمائى كه خدا بشما قسمت كرده و به دين اسلام هدايتتان فرموده هيچ در نظر نمى گيريد؟ اى گروه انصار! آيا راضى نيستيد كه يك مشت مردم مادى و كوته فكر، شتر و گوسفند سوغاتى ببرند و شما رسول خدا را بسلامت سوغاتى ببريد؟ به آن خدائى كه جان من در دست اوست اگر مردم همه به يك طرف بروند، و انصار به طرف ديگرى بروند، من به آن طرف مى روم كه انصار مى روند. و اگر مساله هجرت نبود من خود را مردى از انصار مى خواندم . پروردگارا به انصار رحم كن ، و به فرزندان و فرزندزادگان انصار رحم كن .
اين بيان آنچنان در دلهاى انصار اثر گذاشت كه همه به گريه درآمده و محاسنشان از اشك چشمانشان خيس شد. آنگاه عرض كردند: ما به خدائى خداى تعالى و به رسالت تو راضى هستيم ، و نسبت به اين معنا كه قسمت و سهم ما توحيد و ولايت تو شد خوشحال و مسروريم . آنگاه متفرق شدند.
و انس بن مالك گفته است : رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) در روز اوطاس جارزنى را دستور داد تا جار بزند كه : كسى دست به زن حامله دراز نكند تا بچه اش متولد شود، و به ساير زنان نيز دست نيازد تا از يك حيض پاك شوند.
آنگاه دسته دسته مردم هوازن خود را در جعرانه به رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) رسانيدند تا اسيران خود را بخرند و آزاد سازند. سخنگوى ايشان برخاست و گفت : يا رسول الله ! در ميان زنان اسير، خاله ها و دايه هاى خودت وجود دارند كه تو را در آغوش ‍ خود بزرگ كرده اند، و ما اگر با يكى از دو پادشاه عرب يعنى ابن ابى شمر و يا نعمان بن منذر روبرو شده و بر سرمان مى آمد آنچه كه در برخورد با تو بر سرمان آمده اميد مى داشتيم بر ما عطف و ترحم كنند، و تو از هر شخص ديگرى سزاوارتر به ترحمى . آنگاه ابياتى در اين باره انشاد كرد.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) پرسيد كه از اموال و اسيران كداميك را مى خواهيد و بيشتر دوست مى داريد؟ گفت : ما را ميان اموال و اسيران مخير كردى ، و معلوم است كه علاقه ما به خويشاوندانمان بيشتر است ، ما با تو در باره شتران و گوسفندان گفتگو نمى كنيم .
حضرت فرمود: از اسيران آنچه سهم بنى هاشم مى شود مال شما، و اما بقيه را بايد با مسلمانان صحبت كنم ، و واسطه شوم تا آنها را به شما ببخشند. آنگاه خود شما نيز با ايشان صحبت كنيد، و اسلام خود را اظهار نمائيد.
بعد از آنكه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) نماز ظهر را خواند، هوازنيها برخاسته و در برابر صفوف مسلمين به گفتگو پرداختند. بعد رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) فرمود: من سهم خود و بنى هاشم را به ايشان بخشيدم ، حال هر كه دوست مى دارد به طيب خاطر، سهم خود را ببخشد، و هر كه دوست ندارد مى تواند بهاى اسير خود را بستاند، و من حاضرم بهاى آن را بدهم ، مردم سهم خود را بدون گرفتن بهاء بخشيدند، مگر عده كمى كه درخواست فديه كردند.
آنگاه شخصى را نزد مالك بن عوف فرستاد كه اگر اسلام بياورى تمامى اسيران و اموالت را به تو بر مى گردانم ، و علاوه ، صد شتر ماده نيز به تو مى دهم . مالك از قلعه طائف بيرون آمد و شهادتين بگفت و آن جناب اموال و اسيرانش را بعلاوه صد شتر به او بداد، و او را سرپرست مسلمانان قبيله خود قرار داد.
مؤ لف : قمى در تفسير خود نظير اين روايت را آورده و ليكن در نقل او آن رجزى كه در اين روايت به رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) نسبت داده شده نيامده ، و همچنين اسم راوى معينى را از قبيل مسيب ، زهرى ، انس و ابى سعيد نبرده ، و مضامينى كه در اين روايات است بطرق بسيارى از طرق اهل سنت نقل شده .
و روايت على بن ابراهيم قمى بطورى كه خواهيد ديد مختصر زيادتى هم دارد و آن اين است كه گفته : وقتى رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) هزيمت مسلمانان را بديد استر خود را به جولان درآورد و شمشيرش را برهنه نمود و به عباس فرمود: بالاى اين بلندى برو، و فرياد بزن اى اصحاب (سوره ) بقره ، اى اصحاب شجره به كجا مى گريزيد؟ رسول خدا اينجاست .
آنگاه دست به آسمان بلند كرد و گفت : بار الها حمد و شكر سزاوار تو است ، و شكايت به درگاه تو مى آورم ، و از تو يارى مى خواهم . چيزى نگذشت كه جبرئيل نازل شد، و عرض كرد: يا رسول الله ! دعايت همان دعائى بود كه موسى بن عمران در موقع شكافتن دريا و نجات از فرعون كرد.
آنگاه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) به ابى سفيان بن حارث فرمود: كفى از خاك به من بده . ابو سفيان مشتى خاك به او تقديم كرد، حضرت آن را گرفت و به طرف مشركين پاشيد، و فرمود: (شاهت الوجوه - زشت باد روهاى شما) پس آنگاه براى دفعه دوم سر به آسمان بلند كرد و عرض كرد: بار الها اگر اين گروه هلاك شوند ديگر در زمين عبادت نمى شوى ، حال اگر مصلحت مى دانى عبادت نشوى خود دانى .
از آنسو وقتى انصار صداى عباس را شنيدند برگشتند، و اين بار غلاف هاى شمشيرها را شكستند، و فرياد مى زدند لبيك . و از كنار رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) عبور كرده و به رايت اسلام ملحق شدند، ليكن خجالت مى كشيدند از اينكه با او روبرو شوند. رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از عباس پرسيد اينها چه كسانى هستند عرض كرد انصارند. فرمود: الان تنور جنگ گرم مى شود. و پس از آن يارى خدا نازل شد، و قوم هوازن شكست خوردند.
و در الدر المنثور است كه ابو الشيخ از محمد بن عبيد الله بن عمير ليثى نقل كرده كه گفت : در آن روز از انصار چهار هزار نفر با رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بودند و از جهينه هزار نفر و از مزينه هزار نفر و از اسلم هزار نفر و از غفار هزار نفر و از اشجع هزار نفر و از مهاجرين و طوائف ديگر هزار نفر، و مجموعا ده هزار نفر؛ ولى وقتى از مكه براى جنگ حنين بيرون مى آمد دوازده هزار نفر با او بودند، و آيه شريفه (و يوم حنين اذ اعجبتكم كثرتكم فلم تغن عنكم شيئا) در اين مورد نازل شد.
و در سيره ابن هشام از ابن اسحاق روايت شده كه گفت : وقتى مردم فرار كردند و جفاكاران مكه فرار مردم را بديدند حرفهائى زدند كه از كينه هاى نهانى ايشان حكايت مى كرد، از آن جمله ابو سفيان بن حرب گفت : اينها تا كمتر از لب دريا فرار نمى كنند، بلكه تا آنجا خواهند گريخت . و نيز نقل مى كند كه در آن روز ابو سفيان تيرهاى فالگيرى (ازلام ) خود را در زه دان خود پنهان كرده و همراه آورده بود.
و از آن جمله جبله بن حنبل بود كه ابن هشام اسم او را كلات بن حنبل نقل كرده ، او با برادرش صفوان بن اميه در تمامى آن مدتى كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) براى مشركين مهلت مقرر كرده بود بر شرك خود باقى بودند، او در آن روز فرياد زد امروز سحر باطل شد، برادرش نهيب زد كه ساكت باش خدا دهانت را بشكند، ارباب ما امروز از قريش است ، و اگر شكست بخوريم ارباب ما هوازنيها خواهند شد، و به خدا قسم اگر يك قريشى بر ما حكومت كند بهتر است از يك هوازنى .
ابن اسحاق نقل مى كند كه شيبه بن عثمان بن ابى طلحه كه از دودمان عبد الدار بوده نقل كرده كه با خود گفتم : امروز مى توانم داغ دلم را بگيرم و انتقام خون پدرم را كه در احد كشته شد بستانم و محمد را به قتل برسانم ، خود را آماده كردم ، و همه جا بدنبال او بودم تا در فرصتى مناسب او را به قتل برسانم ، ليكن چيزى پيش آمد و روى دلم را پوشاند، و ياراى اين كار بكلى از من سلب شد، من فهميدم كه اين از جانب خدا است و ديگر به او دست نمى يابم .
فهرست اسامى شهداى حنين و بيان تعداد نفرات وفادارى كه فرار نكردند و پيامبر(ص ) را تنها نگذاشتند
در سيره ابن هشام ابن اسحاق مى گويد: در اين باب نام كسانى برده مى شود كه در روز حنين از سپاه اسلام كشته شدند.
از قريش و بنى هاشم : ايمن بن عبيد، و از بنى اسد بن عبد العزى : يزيد بن زمعه بن اسود بن مطلب بن اسد بود، او را اسبى كه نامش ‍ (جناح ) بود وارونه كرد و بر روى زمين مى كشيد تا اينكه كشته شد.
و از انصار: سراقه بن حارث بن عدى از خاندان بنى عجلان ، و از اشعريها: ابو عامر اشعرى .
مؤ لف : و اما عدد آن كسانى كه به رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) وفادار بوده و او را در ميان دشمن تنها نگذاشتند مورد اختلاف است ، برخى از روايات آنها را سه نفر و بعضى ديگر چهار نفر و در پاره اى روايات نه نفر ذكر شده كه دهمى ايشان ايمن بن عبيد فرزند ام ايمن بوده است . بعضى ديگر عدد آنان را هشتاد نفر دانسته ، و در بعضى ديگر كمتر از صد نفر آمده است .
از ميان اين روايات آن روايتى كه مورد اعتماد است روايتى است كه از عباس نقل شده ، و عدد پايداران را نه نفر و دهمى را ايمن دانسته است . قبلا هم اشعارى از عباس نقل شد كه از آن برمى آيد وى از ثابت قدمان بوده و در طول مدت جنگ شاهد جريان بوده ، و همو بوده كه در ميان فراريان فرياد مى زده و ايشان را به پيوستن به رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) دعوت مى كرده ، و در شعرش ‍ به اين امر مباهات نموده است .
و ممكن است كه عده اى مدتى پايدارى نموده آنگاه به جمع فرار كنندگان ملحق شده باشند، همچنانكه ممكن است عده اى جلوتر از بقيه متنبه شده و برگشته باشند، و به يكى از اين دو جهت جزو پايداران و وفاداران بشمار رفته باشند؛ چون جنگ حنين جنگ عوان بوده يعنى بطول انجاميده و حمله هاى متعددى در آن واقع شده است ، و معلوم است كه حسابها و احصائيه ها در چنين حالتى مثل حالت سلم و آرامش دقيق از آب درنمى آيد.
از همين جا اشكالى كه در گفتار بعضى است روشن مى شود، زيرا اين شخص روايت عبد الله بن مسعود را ترجيح داده ، و همچنين روايت ابن عمر را كه برگشتش بهمان روايت ابن مسعود است ، چون در آن دارد عدد نفرات وفادار كمتر از صد نفر بوده ، و دليل اين شخص اين است كه راويان اين گونه احاديث ، حافظند و كسى كه وقايع را حفظ مى كند كلامش حجت است .
اشكال اين حرف اين است كه هر چند كلام كسى كه حفظ كرده بر كسى كه حفظ نكرده حجت دارد، ليكن حفظ در حال جنگ با آنهمه تحول سريعى كه در اوضاع صحنه رخ مى دهد، غير از حفظ در حال غير جنگ است ؛ در حال جنگ تنها به آن روايت و حفظى مى توان اعتماد نمود كه قرائن بر صحتش دلالت كند، و با عقل و اعتبار نيز بسازد، و نسبت به حفظ و حافظش وثاقت در كار باشد، و در ميان راويان تنها عباس ماءموريتى داشته كه متناسب به حفظ اين داستان و ساير جزئيات مربوط به آن بوده است .
آيات 35 - 29 سوره توبه


قتلوا الذين لا يومنون بالله و لا باليوم الاخر و لا يحرمون ما حرم الله و رسوله و لا يدينون دين الحق من الذين اوتوا الكتب حتى يعطوا الجزيه عن يد و هم صغرون (29)
و قالت اليهود عزير ابن الله و قالت النصرى المسيح ابن الله ذلك قولهم بافوههم يضهون قول الذين كفروا من قبل قتلهم الله انى يوفكون (30)
اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون الله و المسيح ابن مريم و ما امروا الا ليعبدوا الها وحدا لا اله الا هو سبحنه عما يشركون (31)
يريدون ان يطفوا نور الله بافوههم و يابى الله الا ان يتم نوره و لو كره الكفرون (32)
هو الذى ارسل رسوله بالهدى و دين الحق ليظهره على الدين كله و لو كره المشركون (33)
يايها الذين آمنوا ان كثيرا من الاحبار و الرهبان لياكلون امول الناس بالبطل و يصدون عن سبيل الله و الذين يكنزون الذهب و الفضه و لا ينفقونها فى سبيل الله فبشرهم بعذاب اليم (34)
يوم يحمى عليها فى نار جهنم فتكوى بها جباههم و جنوبهم و ظهورهم هذا ما كنزتم لانفسكم فذوقوا ما كنتم تكنزون (35)



ترجمه آيات
با كسانى كه از اهل كتابند و به خدا و روز جزا ايمان نمى آورند و آنچه را خدا و رسولش حرام كرده حرام نمى دانند و به دين حق نمى گروند كارزار كنيد تا با دست خود و بذلت جزيه بپردازند(29)
يهوديان گفتند: عزيز پسر خدا است ، و نصارى گفتند مسيح پسر خدا است ، اين عقيده ايشان است كه به زبان هم جارى مى كنند، در عقيده مانند همان كسانى شدند كه قبلا كفر ورزيده بودند، خدا ايشان را بكشد چگونه افترائات كفار در ايشان اثر مى گذارد (.3)
بجاى خدا احبار و رهبانان خود را و مسيح پسر مريم را پروردگاران خود دانستند، و حال آنكه دستور نداشتند مگر به اينكه معبودى يكتا بپرستند كه جز او معبودى نيست ، و او از آنچه كه شريك او مى پندارند منره است (31)
مى خواهند نور خدا را با دهنهاى خود خاموش كنند، و خدا نمى گذارد و دست برنمى دارد تا آنكه نور خود را به كمال و تماميت برساند، هر چند كافران كراهت داشته باشند (32)
اوست كه پيغمبرش را با هدايت و دين حق فرستاده تا آن را بر همه دينها غلبه دهد اگر چه مشركان كراهت داشته باشند (33)
اى كسانى كه ايمان آورده ايد (متوجه باشيد كه ) بسيارى از احبار و رهبان اموال مردم را بباطل مى خورند و از راه خدا جلوگيرى مى كنند و كسانى كه طلا و نقره گنجينه مى كنند و آن را در راه خدا انفاق نمى كنند به عذاب دردناكى بشارتشان ده (34)
(و آن عذاب ) در روزگارى است كه آن دفينه ها را در آتش سرخ كنند و با آن پيشانيها و پهلوها و پشتهايشان را داغ نهند (و بديشان بگويند) اين است همان طلا و نقره اى كه براى خود گنج كرده بوديد اكنون رنج آنرا بخاطر آنكه رويهم انباشته بوديد بچشيد (35).
بيان آيات
اين آيات مسلمين را امر مى كند به اينكه با اهل كتاب كه از طوايفى بودند كه ممكن بود جزيه بدهند و بمانند و ماندنشان آنقدر مفسده نداشت كارزار كنند، و در انحرافشان از حق در مرحله اعتقاد و عمل ، امورى را ذكر مى كند.


قاتلوا الذين لا يومنون بالله و لا باليوم الاخر و لا يحرمون ما حرم الله و رسوله و لا يدينون دين الحق من الذين اوتوا الكتاب


.
از آيات بسيارى برمى آيد كه منظور از اهل كتاب يهود و نصارى هستند، و آيه شريفه (ان الذين آمنوا و الذين هادوا و الصابئين و النصارى و المجوس و الذين اشركوا ان الله يفصل بينهم يوم القيمه ان الله على كل شى ء شهيد) دلالت و يا حد اقل اشعار دارد بر اينكه مجوسيان نيز اهل كتابند، زيرا در اين آيه و ساير آياتى كه صاحبان اديان آسمانى را مى شمارد در رديف آنان و در مقابل مشركين بشمار آمده اند، و صابئين همچنانكه در سابق هم گفتيم يك طائفه از مجوس بوده اند كه به دين يهود متمايل شده و دينى ميان اين دو دين براى خود درست كرده اند.
و از سياق آيه مورد بحث برمى آيد كه كلمه (من ) در جمله (من الذين اوتوا الكتاب ) بيانيه است نه تبعيضى ، براى اينكه هر يك از يهود و نصارى و مجوس مانند مسلمين ، امت واحد و جداگانه اى هستند، هر چند مانند مسلمين در پاره اى عقايد به شعب و فرقه هاى مختلفى متفرق شده و به يكديگر مشتبه شده باشند و اگر مقصود قتال با بعضى از يهود و بعضى از نصارى و بعضى از مجوس بود، و يا مقصود، قتال با يكى از اين سه طائفه اهل كتاب كه به خدا و معاد ايمان ندارند مى بود، لازم بود كه بيان ديگرى غير اين بيان بفرمايد تا مطلب را افاده كند.
و چون جمله (من الذين اوتوا الكتاب ) بيان جمله قبل يعنى جمله (الذين لا يومنون ...) است ، لذا اوصافى هم كه ذكر شده - از قبيل ايمان نداشتن به خدا و روز جزا و حرام ندانستن محرمات الهى و نداشتن دين حق - قهرا متعلق به همه خواهد بود.
اولين وصفى كه با آن توصيفشان كرده (ايمان نداشتن به خدا و روز جزا) است . خواهيد گفت اين توصيف با آياتى كه اعتقاد به الوهيت خدا را به ايشان نسبت مى دهد چگونه مى تواند سازگار باشد؟ و حال آنكه آن آيات ايشان را اهل كتاب خوانده ، و معلوم است كه مقصود از كتاب همان كتابهاى آسمانى است كه از ناحيه خداى تعالى به فرستاده اى از فرستادگانش نازل شده ، و در صدها آيات قرآنش اعتقاد به الوهيت و يا لازمه آن را از ايشان حكايت كرده ، پس چطور در آيه مورد بحث مى فرمايد (ايمان به خدا ندارند).
و همچنين در امثال آيه (و قالوا لن تمسنا النار الا اياما معدودة ) و آيه (و قالوا لن يدخل الجنه الا من كان هودا او نصارى ) اعتقاد به معاد را به ايشان نسبت مى دهد آنگاه در اين آيه مى فرمايد كه (ايشان ايمان به روز جزا ندارند).
جواب اين اشكال اين است كه خداى تعالى در كلام مجيدش ميان ايمان به او و ايمان به روز جزا هيچ فرقى نمى گذارد، و كفر به يكى از آندو را كفر به هر دو مى داند، در باره كسانى كه ميان خدا و پيغمبرانش تفاوت قائل شده اند و به خود خدا و بعضى از پيغمبران ايمان آورده و به بعضى ديگر ايمان نياورده اند حكم به كفر نموده ، و از آنجمله فرموده : (ان الذين يكفرون بالله و رسله و يريدون ان يفرقوا بين الله و رسله و يقولون نومن ببعض و نكفر ببعض و يريدون ان يتخذوا بين ذلك سبيلا اولئك هم الكافرون حقا و اعتدنا للكافرين عذابا مهينا).
و بنا بر اين ، اهل كتاب هم كه به نبوت محمد بن عبد الله (صلوات الله عليه ) ايمان نياورده اند كفار حقيقى هستند، و لو اينكه اعتقاد به خدا و روز جزا داشته باشند. و اين كفر را به لسان كفر به آيتى از آيات خدا كه همان آيت نبوت باشد نسبت نداده ، بلكه به لسان كفر به ايمان به خدا و روز جزا نسبت داده ، و فرموده اينها به خدا و روز جزا كفر ورزيدند، عينا مانند مشركين بت پرست كه به خدا كفر ورزيدند و وحدانيتش را انكار كردند، هر چند وجودش را اعتقاد داشته ، و او را معبودى فوق معبودها مى دانستند.
علاوه بر اينكه اعتقادشان به خدا و روز جزا هم اعتقادى صحيح نيست ، و مساله مبدا و معاد را بر وفق حق تقرير نمى كنند، مثلا در مساله مبدا كه بايد او را از هر شركى برى و منره بدانند مسيح و عزير را فرزند او مى دانند، و در نداشتن توحيد با مشركين فرقى ندارند، چون آنها نيز قائل به تعدد آلهه هستند، يك اله را پدر الهى ديگر، و يك اله را پسر الهى ديگر مى دانند، و همچنين در مساله معاد كه يهوديان قائل به كرامتند و مسيحيان قائل به تفديه .
پس ظاهرا علت اينكه ايمان به خدا و روز جزا را از اهل كتاب نفى مى كند اين است كه اهل كتاب ، توحيد و معاد را آنطور كه بايد معتقد نيستند، هر چند اعتقاد به اصل الوهيت را دارا مى باشند، نه اينكه علتش اين باشد كه اين دو ملت اصلا معتقد به وجود اله نيستند، چون قرآن اعتقاد به وجود الله را از قول خود آنها حكايت مى كند، گر چه در توراتى كه فعلا موجود است اصلا اثرى از مساله معاد ديده نمى شود.
دومين وصفى كه براى ايشان ذكر كرده اين است كه (ايشان محرمات خدا را حرام نمى دانند)، و همينطور هم هست ، زيرا يهود عده اى از محرمات را كه خداوند در سوره بقره و نساء و سور ديگر بر شمرده حلال دانسته اند، و نصارى خوردن مسكرات و گوشت خوك را حلال دانسته اند، و حال آنكه حرمت آندو در دين موسى (عليه السلام ) و عيسى (عليه السلام ) و خاتم انبياء (صلى الله عليه و آله ) مسلم است . و نيز مال مردم خورى را حلال مى دانند، همچنانكه قرآن در آيه بعد از آيه مورد بحث آن را به ملايان اين دو ملت نسبت داده و مى فرمايد: (ان كثيرا من الاحبار و الره بان لياكلون اموال الناس بالباطل ).
مراد از رسول در توصيف اهل كتاب به اينكه (آنچه را كه خدا ورسول او حرام كرده اند حرام نمى دانند) پيامبر اسلام (ص ) مى باشد
و منظور از (رسول ) در جمله (ما حرم الله و رسوله ) يا رسول خود ايشان است كه معتقد به نبوتش هستند، مثل موسى (عليه السلام ) نسبت به ملت يهود، و عيسى (عليه السلام ) نسبت به ملت نصارى ، كه در اين صورت معناى آيه اين مى شود: (هيچ يك از اين دو ملت حرام نمى دانند آنچه را كه پيغمبر خودشان حرام كرده ) و معلوم است كه مى خواهد نهايت درجه بى حيائى و تجرى ايشان را نسبت به پروردگارشان اثبات كند، و بفرمايد با اينكه به حقانيت پيغمبر خودشان اعتراف دارند، معذلك دستورات الهى را با اينكه مى دانند دستورات الهى است بازيچه قرار داده و به آن بى اعتنائى مى كنند.
و يا منظور از آن ، پيغمبر اسلام است ، و معنايش اين است كه (اهل كتاب با اينكه نشانهاى نبوت خاتم انبياء را در كتب خود مى خوانند؟ و امارات آن را در وجود آن جناب مشاهده مى كنند، و مى بينند كه او پليديها را بر ايشان حرام مى كند و طيبات را براى آنان حلال مى سازد، و غل و زنجيرهائى كه ايشان از عقايد خرافى بدست و پاى خود بسته اند مى شكند، و آزادشان مى سازد معذلك زير بار نمى روند و محرمات او را حلال مى شمارند).
و بنابراين احتمال ، غرض از توصيف آنها به عدم تحريم آنچه كه خدا و رسولش حرام كرده اند سرزنش ايشان است ، و نيز تحريك و تهييج مؤ منين است بر قتال با آنها به علت عدم اعتنا به آنچه كه خدا و رسولش حرام كرده اند و نيز به علت گستاخى در انجام محرمات و هتك حرمت آنها.
و چه بسا يك نكته احتمال دوم را تاييد كند، و آن اين است كه اگر منظور از رسول در جمله (و رسوله ) رسول هر امتى نسبت به آن امت باشد - مثلا موسى نسبت به يهود و عيسى نسبت به نصارى رسول باشند - حق كلام اين بود كه بفرمايد: (و لا يحرمون ما حرم الله و رسله ) و رسول را به صيغه جمع بياورد، چون سبك قرآن هم همين اقتضاء را دارد، قرآن در نظائر اين مورد عنايت دارد كه كثرت انبياء را به رخ مردم بكشد، مثلا در باره بيم ايشان مى فرمايد: (و يريدون ان يفرقوا بين الله و رسله ) و نيز مى فرمايد: (قالت رسلهم ا فى الله شك ) و باز مى فرمايد: (و جاءتهم رسلهم بالبينات ).
علاوه بر اين ، نصارى محرمات تورات و انجيل را ترك كردند، نه آنچه را كه موسى و عيسى حرام كرده بود، و با اين حال جا نداشت كه بفرمايد ايشان حرام ندانستند آنچه را خدا و رسولش حرام كرده بود.
واداشتن اهل كتاب به پرداخت جزيه مطابق با عدالت و انصاف است
از همه اينها گذشته ، اگر انسان در مقاصد عامه اسلامى تدبر كند شكى برايش باقى نمى ماند در اينكه قتال با اهل كتاب و واداشتن ايشان به دادن جزيه براى اين نبوده كه مسلمين و اولياء ايشان را از ثروت اهل كتاب برخوردار سازد، و وسايل شهوت رانى و افسار گسيختگى را براى آنان فراهم نمايد و آنان را در فسق و فجور به حد پادشاهان و روسا و اقوياى امم برساند.
بلكه غرض دين ، در اين قانون اين بوده كه حق و شيوه عدالت و كلمه تقوى را غالب ، و باطل و ظلم و فسق را زير دست قرار دهد، تا در نتيجه نتواند بر سر راه حق عرض اندام كند و تا هوى و هوس در تربيت صالح و مصلح دينى راه نيابد و با آن مزاحمت نكند، و در نتيجه يك عده پيرو دين و تربيت دينى و عده اى ديگر پيرو تربيت فاسد هوى و هوس نگردند و نظام بشرى دچار اضطراب و تزلزل نشود، و در عين حال اكراه هم در كار نيايد، يعنى اگر فردى و يا اجتماعى نخواستند زير بار تربيت اسلامى بروند، و از آن خوششان نيامد مجبور نباشند، و در آنچه اختيار مى كنند و مى پسندند آزاد باشند، اما بشرط اينكه اولا توحيد را دارا باشند و به يكى از سه كيش ‍ يهوديت ، نصرانيت و مجوسيت معتقد باشند و در ثانى تظاهر به مزاحمت با قوانين و حكومت اسلام ننمايند.
و اين منتها درجه عدالت و انصاف است كه دين حق در باره ساير اديان مراعات نموده . و گرفتن جزيه را نيز براى حفظ ذمه و پيمان ايشان و اداره به نحو احسن خود آنان است ، و هيچ حكومتى چه حق و چه باطل از گرفتن جزيه گريزى ندارد، و نمى تواند جزيه نگيرد.
از همينجا معلوم مى شود كه منظور از محرمات در آيه شريفه ، محرمات اسلاميى است كه خدا نخواسته است در اجتماع اسلامى شايع شود، مچنانكه منظور از (دين حق ) همان دينى است كه خدا خواسته است اجتماعات بشرى پيرو آن باشند.
در نتيجه منظور از محرمات آن محرماتى خواهد بود كه خدا و رسولش محمد بن عبد الله (صلى الله عليه و آله ) بوسيله دعوت اسلاميش تحريم نموده ، و نيز نتيجه آن مقدمات اين خواهد شد كه اوصاف سه گانه اى كه در آيه مورد بحث ذكر شده به منزله تعليلى است كه حكمت فرمان به قتال اهل كتاب را بيان مى كند.
از همه آنچه كه گفته شد وجه فساد اين قول كه (معنا ندارد اهل كتاب محرمات اسلامى را بر خود حرام كنند مگر وقتى كه خودشان هم مسلمان شوند، و مادام كه مسلمان نشده اند گلايه قرآن بر ايشان وارد نيست ) به خوبى معلوم مى گردد.
وجه فساد اين اشكال اين است كه واجب نيست كه قتال با اهل كتاب براى اين باشد كه ايشان نيز محرمات اسلامى را بر خود حرام كنند، ما هم اين را نگفتيم ، بلكه گفتيم منظور اين است كه زير دست حكومت اسلامى قرار بگيرند، و جرات نكنند علنا مرتكب محرمات شوند، و آشكارا شراب بنوشند و گوشت خنزير بخورند، و كسب نامشروع كنند و خلاصه اينكه نبايد تظاهر به فساد نمايند و اگر مى كنند بايد در بين خودشان و به صورت مخفيانه انجام گيرد.
و بعيد نيست كه جمله (و هم صاغرون ) اشاره به همين معنا باشد، كه توضيحش در ذيل خود آن جمله خواهد آمد - ان شاء الله .
مراد از حق بودن دين ، و معناى توصيف اهل كتاب به عدم تدين به دين حق
وصف سومى كه از ايشان كرده اين است كه فرموده : (و لا يدينون دين الحق ) دين حق را سنت و روش زندگى خود نمى گيرند.
اضافه كردن دين بر كلمه حق ، اضافه موصوف بر صفت نيست تا معنايش آن دينى باشد كه حق است ، بلكه اضافه حقيقيه است ، و منظور آن دينى است كه منسوب به حق است ، و نسبتش به حق اين است كه حق اقتضاء مى كند انسان آن دين را داشته باشد، و انسان را به پيروى از آن دين وادار مى سازد.
و اگر با اين حال مى گوئيم دين ، انسان را به حق مى رساند اين گفتار مثل تعبير به (طريق حق ) و (طريق ضلالت ) است كه به معناى طريقى است كه براى حق و يا طريقى است كه براى باطل است ، و يا به عبارتى ديگر، به معناى طريقى است كه غايت و هدف آن حق و يا باطل است .
دليل اين معنا نكته اى است كه از آيه (فاقم وجهك للدين حنيفا فطره الله التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله ذلك الدين القيم ) و همچنين از آيه (ان الدين عند الله الاسلام ) و ساير آياتى كه در اين مقوله نازل شده استفاده مى شود.
و آن نكته اين است كه دين اسلام در عالم كون و خلقت و در عالم واقع ، اصلى دارد كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) به اسلام (تسليم ) و خضوع در برابر آن دعوت مى كند، و قرار دادن آن را روشن زندگى و عمل به آن را اسلام و تسليم در برابر خداى تعالى ناميده است . بنابراين ، اسلام بشر را به چيزى دعوت مى كند كه هيچ چاره اى جز پذيرفتن آن و تسليم و خضوع در برابر آن نيست ، و آن عبارتست از خضوع در برابر سنت عملى و اعتباريى كه نظام خلقت و ناموس آفرينش ، بشر را بدان دعوت و هدايت مى كند. و بعبارت ديگر اسلام عبارتست از تسليم در برابر اراده تشريعى خدا كه از اراده تكوينى او ناشى مى شود.
و كوتاه سخن ، براى حق كه واقع و ثابت است ، دينى و سنتى است كه از آنجا سرچشمه مى گيرد، همچنانكه براى ضلالت و كجى دينى است كه بشر را بدان مى خواند، اولى پيروى حق است ، همچنانكه دومى پيروى هوى ، لذا خداى تعالى مى فرمايد: (و لو اتبع الحق اهوائهم لفسدت السموات و الارض ).
پس اگر مى گوئيم (اسلام دين حق است ) معنايش اين است كه اسلام سنت تكوين و طريقه اى است كه نظام خلقت مطابق آن است ، و فطرت بشر او را به پيروى آن دعوت مى كند، همان فطرتى كه خداوند بر آن فطرت انسان را آفريده ، و در خلقت و آفريده خدا تبديلى نيست ، اين است دين استوار.
پس خلاصه آنچه كه گذشت اين شد كه اولا ايمان نداشتن اهل كتاب به خدا و روز جزا، معنايش اين است كه آنها ايمانى كه نزد خدا مقبول باشد ندارند. و حرام ندانستن محرمات خدا و رسول را معنايش اين است كه ايشان در تظاهر به گناهان و منهيات اسلام و آن محرماتى كه تظاهر به آن ، اجتماع بشرى را فاسد و زحمات حكومت حقه حاكم بر آن اجتماع را بى اثر و خنثى مى سازد پروا و مبالات ندارند. و تدين نداشتن ايشان به دين حق معنايش اين است كه آنها سنت حق را كه منطبق با نظام خلقت و نظام خلقت منطبق بر آن است پيروى نمى كنند.
و ثانيا جمله (الذين لا يومنون بالله ...) اوصاف سه گانه حكمت امر به قتال اهل كتاب را بيان مى كند، و با بيان آن مؤ منين را بر قتال با آنان تحريك و تشويق مى نمايد.
و ثالثا بدست آمد كه منظور از قتال اهل كتاب قتال با همه آنان است نه با بعضى از ايشان ، زيرا گفتيم كه كلمه (من ) در جمله (من الذين اوتوا الكتاب ) براى تبعيض نيست .


حتى يعطوا الجزيه عن يد و هم صاغرون



معناى (جزيه ) و مقصود از صغار اهل كتاب در:(...و هم صاغرون )
راغب در مفردات گفته است كلمه (جزيه ) به معناى خراجى است كه از اهل ذمه گرفته شود، و بدين مناسبت آن را جزيه ناميده اند كه در حفظ جان ايشان بگرفتن آن اكتفاء مى شود.
و در مجمع البيان گفته است كه (جزيه ) بر وزن (فعله ) از ماده (جزى ، يجزى ) گرفته شده ، مانند (عقده ) و (جلسه )، و اين كلمه به معناى جزا و كيفرى است كه بخاطر باقى ماندن اهل ذمه بر كفر، از ايشان گرفته مى شود. صاحب مجمع اين معنا را به على بن عيسى نسبت داده است .
و ليكن كلام راغب مورد اعتماد است ، و مطالب سابق ما آن را تاييد مى كند، زيرا در آنجا گفتيم حكومت اسلامى جزيه را به اين سبب مى گيرد كه هم ذمه ايشان را حفظ كند و هم خونشان را محترم بشمارد و هم به مصرف اداره ايشان برساند.
راغب در باره كلمه (صاغر) گفته است (صغر) و (كبر) از اسماء متضادى هستند كه ممكن است به يك چيز و ليكن به دو اعتبار اطلاق شوند، زيرا ممكن است يك چيزى نسبت به چيزى كوچك باشد و نسبت به چيز ديگرى بزرگ - تا آنجا كه مى گويد: اين كلمه اگر به كسر صاد و فتح غين خوانده شود، به معناى صغير و كوچك است ، و اگر به فتح صاد و غين هر دو خوانده شود، به معناى ذلت خواهد بود. و كلمه (صاغر) به كسى اطلاق مى شود كه تن به پستى داده باشد، و قرآن آن را در باره آن دسته از اهل كتاب كه راضى به دادن جزيه شده اند استعمال كرده و فرموده : (حتى يعطوا الجزيه عن يد و هم صاغرون ).
از آنچه در صدر آيه مورد بحث از اوصاف سه گانه اهل كتاب بعنوان حكمت و مجوز قتال با ايشان ذكر شده ، و از اينكه بايد با كمال ذلت جزيه بپردازند، چنين برمى آيد كه منظور از ذلت ايشان خضوعشان در برابر سنت اسلامى ، و تسليمشان در برابر حكومت عادله جامعه اسلامى است .
و مقصود اين است كه مانند ساير جوامع نمى توانند در برابر جامعه اسلامى صف آرائى و عرض اندام كنند، و آزادانه در انتشار عقايد خرافى و هوى و هوس خود به فعاليت بپردازند، و عقايد و اعمال فاسد و مفسد جامعه بشرى خود را رواج دهند، بلكه بايد با تقديم دو دستى جزيه همواره خوار و زير دست باشند.
پس آيه شريفه ظهور دارد در اينكه منظور از (صغار ايشان ) معناى مذكور است ، نه اينكه مسلمين و يا زمامداران اسلام به آنان توهين و بى احترامى نموده و يا آنها را مسخره كنند، زيرا اين معنا با سكينت و وقار اسلامى سازگار نيست ، هر چند بعضى از مفسرين آيه را بدان معنا كرده اند.
كلمه (يد) به معناى دست آدمى است ، و به قدرت و نعمت نيز اطلاق مى شود، حال اگر منظور از آن در آيه شريفه معناى اول باشد، قهرا معناى آيه اين مى شود: (تا آنكه جزيه را به دست خود بدهند) و اگر منظور از آن معناى دوم باشد، معناى آيه اين مى شود: (تا آنكه جزيه را از ترس قدرت و سلطنت شما به شما بدهند، در حالى كه ذليل و زير دست شمايند و در برابر شما گردن فرازى نمى كنند).
پس معناى آيه - و خدا داناتر است - اين مى شود: (با اهل كتاب كارزار كنيد، زيرا ايشان به خدا و روز جزا ايمان نمى آورند، ايمانى كه مقبول باشد و از راه صواب منحرف نباشد، و نيز آنها محرمات الهى را حرام نمى دانند، و به دين حقى كه با نظام خلقت الهى سازگار باشد نمى گروند، با ايشان كارزار كنيد، و كارزار با آنان را ادامه دهيد تا آنجا كه ذليل و زبون و زير دست شما شوند، و نسبت به حكومت شما خاضع گردند، و خراجى را كه براى آنان بريده ايد بپردازند، تا ذلت خود را در طرز اداى آن مشاهده نمايند، و از سوى ديگر با پرداخت آن حفظ ذمه و خون خود و اداره امور خويشتن را تامين نمايند.


و قالت اليهود عزير ابن الله و قالت النصارى المسيح ابن الله ...



كلمه (مضاهاه ) به معناى مشابهت و هم شكل بودن است ، و كلمه (افك ) - بطورى كه راغب مى نويسد - به معناى هر چيزيست كه از وجه حقيقى خودش منحرف شده باشد، و بنا به گفته وى معناى (يوفكون ) اين است كه ايشان در مرحله اعتقاد، از حق به سوى باطل منحرف مى شوند.
معرفى (عزير) و بيان اينكه مراد يهود از اينكه گفتند (عزير پسر خداست ) چهبوده است
كلمه (عزير) نام همان شخصى است كه يهود او را به زبان عبرى خود (عزرا) مى خوانند، و در نقل از عبرى به عربى اين تغيير را پذيرفته است ، همچنانكه نام (يسوع ) وقتى از عبرى به عربى وارد شده به صورت كلمه (عيسى ) درآمده ، و بطورى كه مى گويند كلمه (يوحنا)ى عبرى در عربى (يحيى ) شده است .
و اين عزرا همان كسى است كه دين يهود را تجديد نمود، و تورات را بعد از آنكه در واقعه بخت النصر پادشاه بابل و تسخير بلاد يهود و ويران نمودن معبد و سوزاندن كتابهاى ايشان بكلى از بين رفت دوباره آن را به صورت كتابى برشته تحرير درآورد. بخت النصر مردان يهود را از دم تيغ گذرانيد و زنان و كودكان و مشتى از ضعفاى ايشان را با خود به بابل برد و نزديك يك قرن در بابل بماندند، تا آنكه بابل به دست كورش كبير پادشاه ايران فتح شد و عزرا نزد وى رفته و براى يهوديان تبعيدى شفاعت نمود. و چون عزرا در نظر كورش صاحب احترام بود، تقاضا و شفاعتش پذيرفته شد و كورش اجازه داد كه يهود به بلاد خود باز گردند و توراتشان از نو نوشته شود. و با اينكه نسخه هاى تورات بكلى از بين رفته بود عزرا در حدود سنه 457 قبل از ميلاد مسيح مجموعه اى نگارش ‍ داد و بنام تورات در ميان يهود منتشر نمود.
صرفنظر از اينكه همين مجموعه هم در زمان (اءنتيوكس ) پادشاه سوريه و فاتح بلاد يهود، يعنى در حدود سنه 161 قبل از ميلاد باز بكلى از بين رفت ، حتى ماءمورين وى تمامى خانه ها و پستوها را گشته ، و نسخه هاى مجموعه عزرا را يافته و سوزاندند و بطورى كه در تاريخ ضبط شده در منزل هر كس مى ديدند صاحب آن را اعدام و يا جريمه مى كردند، الا اينكه يهود بهمان جهت كه عزرا وسيله برگشت ايشان به فلسطين شد، او را تعظيم نموده و به همين منظور او را پسر خدا ناميدند. حال آيا اين نامگذارى مانند نام گذارى مسيحيان هست كه عيسى را پسر خدا ناميده اند و پرتوى از جوهر ربوبيت در او قائلند، و يا او را مشتق از خدا و يا خود خدا مى دانند، و يا اينكه از باب احترام او را پسر خدا ناميده اند، همچنانكه خود را دوستان و پسران خدا خوانده - و به نقل قرآن - گفته اند: (نحن ابناء الله و احباؤ ه ) براى ما معلوم نشده ، و نمى توانيم هيچ يك از اين دو احتمال را به ايشان نسبت بدهيم .
چيزى كه هست ظاهر سياق آيه بعد از آيه مورد بحث كه مى فرمايد: (اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون الله و المسيح ابن مريم ) اين است كه مرادشان معناى دوم است .
بعضى از مفسرين گفته اند: عقيده به اينكه عزير پسر خدا است كلام پاره اى از يهوديان معاصر رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بوده ، و تمامى يهوديان چنين اعتقادى ندارند. و اگر قرآن آن را مانند گفتن اينكه : (ان الله فقير و نحن اغنياء)، و همچنين گفتن اينكه : (يد الله مغلوله ) به همه يهوديان نسبت داده ، براى اين بوده كه بقيه يهوديان هم به اين نسبت ها راضى بوده اند، مثلا هر چند گفتار آخرى ، كلام بعضى از يهوديان مدينه و معاصر رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بوده ، و ليكن ساير يهوديان با آن مخالفت نداشته اند، پس در حقيقت همه متفق الراءى بوده اند.
جمله (و قالت النصارى المسيح ابن الله ) نقل كلامى است كه نصارى گفته اند و ما در جلد سوم اين كتاب در سوره آل عمران در باره كلام ايشان و آنچه متعلق به آن است بحث كرديم .
گفتار مسيحيان مبنى بر اينكه عيسى پسر خداست مشابه گفتار كفار در امم گذشته است
و جمله (يضاهوون قول الذين كفروا من قبل ) اين معنا را مى رساند كه گفتار مسيحيان مبنى بر اينكه عيسى پسر خدا است شبيه به گفتار كفارى است كه در امم گذشته بوده اند، و مقصود بت پرستان است كه بعضى از خدايان خود را پدر خدايان ، و برخى را پسر آن ديگرى مى دانستند؛ و بعضى را الهه مادر و برخى ديگر را اله همسر نام مى نهادند. و همچنين وثنى هاى هند و چين و مصر قديم و ديگران كه معتقد به ثالوث بودند؛ ما پاره اى از معتقدات آنها را در جلد سوم اين كتاب در آنجا كه راجع به مسيح گفتگو مى كرديم نقل نموديم .
و در آنجا گفتيم كه رخنه كردن عقايد وثنيت در دين نصارى و يهود، از حقايقى است كه قرآن كريم در جمله مورد بحث آنرا كشف نموده ، و از آن پرده برداشته است . و لذا در عصر حاضر گروهى از محققين بر آن شدند كه مندرجات عهدين را با مذاهب بودائيان و بره مانيان تطبيق دهند، و ضمن تحقيق بدست آوردند كه معارف انجيل و تورات طابق النعل بالنعل و مو به مو مطابق با خرافات بودائيان و بره مانيان است ، حتى بسيارى از داستانها و حكاياتى كه در انجيل ها موجود است عين همان حكاياتى است كه در آن دو كيش موجود است ، و در نتيجه براى هيچ محقق و اهل بحثى جاى هيچ ترديدى نمى ماند كه كاشف حقيقى اين مطلب و مبتكر آن قرآن كريم و جمله (يضاهوون ...) است .
(قاتلهم الله انى يوفكون ) خداوند با اين جمله كه نفرين بر ايشان است آيه را ختم كرده .


اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون الله و المسيح ابن مريم



معناى (احبار) و (رهبان ) و اشاره به اينكه برخلاف نصارا، يهود جدا و واقعامعتقد به فرزندى عزير براى خدا نبوده اند
كلمه (احبار) جمع (حبر) - به فتح اول و هم به كسر آن - به معناى دانشمند است ، و بيشتر در علماى يهود استعمال مى شود. و كلمه (رهبان ) جمع (راهب ) است ، و راهب به كسى گويند كه خود را به لباس رهبت و ترس از خدا درآورده باشد، و ليكن استعمال آن در عابدان نصارى غلبه يافته است .
و مقصود از اينكه مى فرمايد: (بجاى خداى تعالى احبار و رهبان را ارباب خود گرفته اند) اين است كه بجاى اطاعت خدا احبار و رهبان را اطاعت مى كنند و به گفته هاى ايشان گوش فرا مى دهند، و بدون هيچ قيد و شرطى ايشان را فرمان مى برند، و حال آنكه جز خداى تعالى احدى سزاوار اين قسم تسليم و اطاعت نيست .
و مقصود از اينكه مى فرمايد: (و مسيح بن مريم را نيز بجاى خدا رب خود گرفته اند) اين است كه آنها - همانطورى كه معروف است - قائل به الوهيت مسيح شدند. و در اينكه مسيح را اضافه به مريم كرد، اشاره است به اينكه نصارى در اين اعتقاد بر حق نيستند، زيرا كسى كه از زنى به دنيا آمده باشد چه شايستگى پرستش را دارد، و از آنجائى كه اهل كتاب نحوه اتخاذشان مختلف بود، و اتخاذ هر كدام يك معناى مخصوصى را داشت ، لذا نخست اتخاذى را كه در هر دو كيش به يك معنا بود ذكر نموده و فرمود: (اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون الله ) و آنگاه اتخاذ مسيحيان را كه به معناى ديگرى بود بر آن عطف نموده و فرمود (و المسيح ابن مريم ).
و اين طرز كلام همچنانكه دلالت بر اختلاف معناى اتخاذ در يهود و نصارى دارد بى دلالت بر اين هم نيست كه اعتقاد يهود به پسر خدا بودن عزير غير از اعتقاد مسيحيان به پسر خدا بودن عيسى است ، اعتقاد يهوديان از باب صرف تعارف و احترام است ، ولى اعتقاد مسيحيان در باره مسيح جدى و به نوعى حقيقت است ، و اين دلالت از اينجاست كه آيه شريفه از اينكه عزير را به جاى خدا رب خود خوانده اند سكوت كرده ، و بجاى آن تنها بذكر ارباب گرفتن احبار و رهبان اكتفا كرده و اين شامل عزير هم مى شود، يعنى مى فهماند كه يهود چنين اطاعتى از عزير هم مى كرده اند چون عزير يا پيغمبر بوده و ايشان با احترام از وى ، و او را پسر خدا خواندن رب خود اتخاذش نموده و اطاعتش مى كرده اند، و يا بخاطر اينكه از علماى ايشان بوده و به ايشان احسانى كرده كه از هيچ كس ‍ ديگرى ساخته نبوده است . و اما مسيح از آنجائى كه پسر خدا بودنش به معناى صرف تعارف و احترام نبوده لذا آن را جداگانه ذكر كرد.


و ما امروا الا ليعبدوا الها واحدا لا اله الا هو



اين جمله ، جمله اى است حاليه ، و معنايش اين است كه يهود و نصارى براى خود رب هائى اتخاذ كردند، در حالى كه ماءمور نبودند مگر به اينكه خدا را بپرستند.
و اين كلام ، دلالت بر چند مطلب دارد،
اطاعت بدون قيد و شرط و بالاستقلال همان عبادت و پرستش است و مختص به خداىسبحان مى باشد
اول اينكه همانطورى كه عبادت هر چيز مساوى با اعتقاد به ربوبيت او است ، همچنين اطاعت بدون قيد و شرط هر چيز نيز مساوى با رب دانستن آن چيز است ، پس طاعت هم وقتى بطور استقلال باشد خود، عبادت و پرستش است و لازمه اين معنا اين است كه شخص مطاع را بدون قيد و شرط و به نحو استقلال اله بدانيم ، زيرا اله آن كسى است كه سزاوار عبادت باشد، و جمله مورد بحث بر همه اينها دلالت دارد، زيرا با اينكه ظاهر كلام اقتضاء داشت كه بفرمايد: (و ما امروا الا ليتخذوا ربا واحدا) بجاى (رب ) كلمه (اله ) را بكار برد، تا بفهماند اتخاذ رب بوسيله اطاعت بدون قيد و شرط، خود عبادت است ، و رب را معبود گرفتن همان اله گرفتن است ، چون اله به معناى معبود است - دقت فرمائيد.
دوم اينكه هر جا در كلام مجيد به عبادت خداى واحد دعوت كرده و مثلا فرموده : (لا اله الا انا فاعبدون ) و يا فرموده : (فلا تدع مع الله الها آخر) و امثال آن ، همانطورى كه مرادش عبادت نكردن غير خدا به معناى متعارف در عبادت خدا است ؛ همچنين مقصودش ‍ نهى از اطاعت غير او نيز هست ، زيرا در آيه مورد بحث مى بينيم وقتى مى خواهد يهود و نصارى را در اطاعت بدون قيد و شرط احبار و رهبان خود مواخذه نمايد، مى فرمايد: (و حال آنكه ماءمور نبودند مگر بعبادت معبودى واحد، كه جز او معبودى نيست ).
و بر همين معنا دلالت مى كند آيه شريفه (الم اعهد اليكم يا بنى آدم ...) زيرا مقصود از عبادت شيطان اطاعت او است ، و اين بحث ، بظاهر يك بحث است ليكن هزار بحث از آن منشعب مى شود.
جمله (لا اله الا هو) كلمه توحيدى را كه جمله (و ما امروا الا ليعبدوا الها واحدا) متضمن بود تتميم مى كند، چه بسيارى از بت پرستان با اينكه معتقد بوجود آلهه بسيارى بودند، ليكن در عين حال يك اله را مى پرستيدند. بنا بر اين گفتن اينكه جز اله واحدى را نپرستيد، كافى نيست و توحيد را نمى رساند، و بايد اضافه كرد آن الهى را بايد پرستيد كه جز او الهى نيست .
اين دو معنا از عبادت را خداى تعالى در آيه (قل يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمه سواء بيننا و بينكم الا نعبد الا الله و لا نشرك به شيئا و لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله فان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون ) جمع نموده ، و اضافه كرده است كه بايد عبادت را بهر دو معنايش به خداى تعالى اختصاص داد، و اختصاص دادن آن به خدا همان اسلام و تسليم در برابر اوست كه هيچ انسانى از آن مفرى ندارد.
(سبحانه عما يشركون ) اين جمله تقديس و تنزيه خداى تعالى است از شرك و نواقصى كه اعتقاد به ربوبيت احبار و رهبان ، و همچنين ربوبيت مسيح مستلزم آنست .

next page

fehrest page

back page