تفسير الميزان جلد ۷
علامه طباطبايي رحمه الله عليه
- ۱۹ -
و نيز مقصود از
اين جمله اين نيست كه : (خداوند علم به
چيزهايى را به شما افاضه فرموده كه شما از ناحيه خود علم به آن نداشتيد)
همچنانكه مقصود از آيه (و جعل لكم السمع و
الابصار و الافئدة ) و آيه
(الذى علم بالقلم علم الانسان ما لم يعلم
) بيان چنان معنايى است ، چون سياق جمله
مورد بحث همانطورى كه گفته شد با چنين معنايى سازگار نيست .
لاجرم مراد از تعليم چيزى است كه انسان به خودى خود با وسايلى كه مجهز به آن است
نمى تواند به آن علم پيدا كند، و اين همان حقايقى است كه خداوند به انبيا و حاملين
وحى خود وحى مى كند، حال چه به وسيله كتاب و چه بدون آن .
از اينجا به خوبى معلوم مى شود كه مخاطبين به اين كلام مشركين نبوده اند. براى
اينكه مشركين علم به چنين حقايقى را نداشتند، چون با انبيا و معارف و شرايع آنان سر
و كارى نداشتند، اگر هم از نياكان خود چيزى از عقايد و يا سنن ديگرى از آثار انبيا
را به ارث برده بودند، اعتراف به آن نداشتند، يعنى معترف نبودند به اينكه فلان سنت
گر چه به چندين واسطه باشد به وسيله پيغمبرى از پيغمبران بر بشر عرضه شده و از
نياكان آنان به ايشان ارث رسيده ، چنين اعترافى نداشتند تا احتجاج عليه آنان تمام و
صحيح بوده باشد، مشركين بطورى كه خود پروردگار در امثال آيه
(و قال الذين لا يعلمون لو لا يكلمنا الله
) وصفشان كرده ، مردمى جاهل بوده اند.
پس قطعا خطاب متوجه به غير مشركين است ، اما نه به مسلمين . براى اينكه اولا سياق
آيه - همانطورى كه گفته شد - سياق احتجاج است ، و اگر خطاب در اين جمله متوجه
مسلمين باشد بايد بگوييم كه خداوند در وسط آياتى كه راجع به احتجاج با مشركين است
ناگهان و بدون اينكه نكته اى در كار باشد كلام را قطع كرده و متوجه مسلمين ساخته
است .
و ثانيا عدول كردن از خطاب به اشخاصى ، به خطاب به اشخاص ديگر بودن وجود قرينه از
فصاحت و بلاغت به دور است ، براى اينكه اينطور حرف زدن باعث اشتباه شنونده است ، پس
بطور مسلم خطاب در جمله مورد بحث نه متوجه مشركين است و نه متوجه مسلمين ، و
مخاطبين آن همان يهوديهايى هستند كه مخاطب به خطاب صدر آيه نيز بودند.
آرى ، از آنجايى كه يهوديها از باب عناد و فتنهانگيزى گفته بودند:
(خداوند بر هيچ بشرى چيزى نازل نكرده )
اينك در جمله مورد بحث به دو طريق احتجاج مى كند: يكى طريق نقض ، و آن اين است كه
اگر خداوند بر هيچ بشرى كتاب و وحيى نفرستاده پس تورات موسى (عليهالسلام ) چيست ؟
آنگاه در اينجا اضافه كرده است كه شما از تورات آنچه را كه راجع به بشارت آمدن خاتم
انبيا (صلى الله عليه وآله و سلم ) است پنهان داشته و كتمان كرده ايد.
دوم از اين طريق كه شما مردمى ناسپاس و نمك نشناس هستيد، اگر خداوند بر هيچ بشرى
وحى و كتابى نفرستاده پس اين همه معارف و شرايع كه در بين شما است از كجا آمده ؟ با
اينكه درك اينگونه معارف نه در وسع شما است و نه در وسع پدران شما بود تا شما از
ايشان ارث ببريد، كجا پدران شما مى توانستند به خودى خود به معارف الهى و اخلاقيات
فاضله و شرايع و قوانينى كه حافظ نظم اجتماع و خاتمه دهنده به تعصب و كينه هاى بشرى
است دست يابند، و از پيش خود چنين معارفى را درك كنند؟ گو اينكه عقل بشر اگر در
مقام كسب معارف برآيد مى تواند به پاره اى از كليات معارف الهى از قبيل توحيد، نبوت
و معاد و پاره اى از اخلاقيات دست يابد، و ليكن صرف پى بردن و درك كردن اين حقايق
بشر را از نتايج آن برخوردار نمى كند ، و جامعه بشريت را به سعادت انسانيش نمى
رساند.
آرى ، دانستن هر حقيقتى غير از عمل كردن به آن و استقرار دادن آن در اجتماع است ،
كجا علاقه به تمتع از لذائذ مادى و استخدام هر وسيله اى براى رسيدن به عالى ترين
مشتهيات نفس مجالى براى بشر باقى مى گذارد كه در گنجينه هاى معارفى كه در فطرت او
نهفته است كنجكاوى نموده و زندگى خود را بر اساس آن معارف بنا كند؟ مخصوصا اگر اين
علاقه به ماديات عمومى و همگانى باشد، و خلاصه جامعه جامعه اى مادى بوده باشد كه در
اين صورت فضائل انسانيت از آن اجتماع رخت بربسته و فضايل موروثى از نياكان نيز يكى
پس از ديگرى به دست فراموشى سپرده مى شود، تا آنجا كه جامعه به صورت يك جامعه
حيوانى به تمام معنا درمى آيد.
***
همچنانكه امروزه به چشم خود مى بينيم كه در مجتمعات پيشرفته ، در اثر فرو رفتن در
ماديات و تسليم شدن در برابر لذايذ حسى و حيوانى چنان از آخرت غافل شده اند كه به
هيچ وجه حاضر نيستند در باره معنويات و اينكه سعادت حقيقى و زندگى جاودانه به چه
چيز حاصل مى شود فكر كنند، و حاضر نيستند حتى يك دقيقه در اين باره به مغز خود فشار
بياورند.
آنچه از معارف الهى و ارزشهاى معنوى كه در گوشه و كنار
جهان وجود دارد،
ميراثانبياء(ع ) و از آثار وحى است .
در هيچ تاريخى از تواريخ ملل و امم نيز ديده نشده كه مردى از رجال حكومت و سياست
مبتكر چنين معارفى باشد، و مردم را به سوى فضايل اخلاق انسانيت و معارف مقدس الهى و
طريق تقوا و عبوديت دعوت كرده باشد، چون حكومتهايى كه تاكنون در دنيا روى كار آمده
و تاريخ آنها در دست است يا استبدادى بوده و يا دموكراتى ، و اين دو يا اصلا به فكر
فضائل نبودند و يا اگر بودند منظورشان حفظ مقام و فراهم آوردن زمينه بقاى حكومت خود
(در حكومت فردى ) و نظام امر اجتماع را بر وفق خواسته اكثريت منتظم ساختن (در حكومت
دموكراتى ) بوده ، و اگر احيانا به مقتضاى فطرت ناگزير مى شدند فضايل معنوى و
كمالات عالى انسانى را كه تنها اسمى از آنها در ميانشان باقيمانده تعظيم و احترام
كنند، و مرتكبين خلاف آنرا تخطئه نمايند باز اسم اين عمل خود را تعظيم معنويات نمى
گذاشتند، بلكه آنرا به موافقت سنن اجتماعى تفسير مى كرده اند، همچنانكه نظامهاى
استبدادى و دموكراتى امروزه هم بنيانشان بر همين اساس است كه گفته شد.
و كوتاه سخن اينكه عقل اجتماعى و شعور مادى كه حاكم بر جوامع بشرى است هرگز انسان
را به اين معارف الهى و فضايل معنوى - كه هميشه اسم بسيارى از آنها در جوامع به
عظمت ياد - مى شود نمى رساند. آرى ، ماديت و پايبند بودن به امور مادى كجا و معنويت
كجا؟.
پس معلوم شد كه آنچه از معارف الهى و فضايل نفسانى كه در گوشه و كنار عالم بشريت
وجود دارد يادگارهاى انبيا (عليهم السلام ) و آثارى است از مجاهدات ايشان در دعوت
مردم به دين الهى و نشر كلمه حق و ترويج دين توحيد و هدايت نوع انسانى به سوى سعادت
حقيقيش در زندگى دنيوى و اخروى .
پس اينكه فرمود: (و علمتم ما لم تعلموا
انتم و لا آباؤ كم ) احتجاج عليه يهود است
كه مى گفتند: (ما انزل الله على بشر من شى
ء) و حاصلش اين است كه همين شما منكرين
وحى ، علوم و معارفى را دارا هستيد كه اگر وحى نبود نه خودتان به آن راه مى برديد و
نه پدرانتان ، و جز از طريق وحى و انزال كتب به شما نرسيده ، شما آنچه كه از معارف
حقه و شرايع دين داريد همه ميراثى است كه از انبياى خود كه كتاب موسى (عليهالسلام )
در ميان شما منتشر ساخته است .
با اين بيانى كه ما در تفسير آيه كرديم به خوبى معلوم شد كه مراد از جمله
(و علمتم ما لم تعلموا) خصوص
معارف و شرايع تورات نيست ، بلكه مطلق معارف و شرايعى است كه به وسيله وحى و كتاب
در ميان بشر انتشار يافته . پس اينكه بعضى از مفسرين مراد از جمله مزبور را خصوص
معارف و شرايع تورات دانسته اشتباه است ، زيرا اگر مراد آن بود جا داشت بفرمايد:
(و علمتم به ) يا بفرمايد:
(و علمكم الله به ).
و اگر مطلب را به صيغه مجهول آورد و فاعل تعليم را ذكر نكرد و نفرمود:
(خدا به شما آموخت ) بلكه
فرمود: (آموخته شديد)
براى اين است كه اين تعبير به سياق استدلال مناسب تر مى باشد، چون در چنين مقامى كه
مقام اثبات مدعا است بردن نام فاعل ، مصادره به مطلوب و به عبارت ساده تر در بين
دعوا نرخ طى كردن است ، پس گويا نخست فرموده : علوم و معارفى كه شما داريد نه
خودتان مبتكر آنيد و نه از پدرانتان ارث برده ايد، پس چه كسى اين علوم را به شما
رسانيد و شما را به آن آشنا كرد؟ آنگاه خودش در جواب فرموده :
(خداى تعالى ).
قل الله ثم ذرهم فى خوضهم يلعبون
|
معمولا در جايى كه جواب سؤ ال پرسش كننده مطلبى است روشن و مورد اعتراف پرسش شونده
، خود پرسش كننده مى تواند مبادرت به دادن جواب سؤ ال خود كند. در مورد بحث نيز چون
جواب سؤ ال بالا بسيار روشن بوده به پيغمبر خود امر كرد:
(تو به ايشان بگو خداوند اين معارف را بر بشر القاء كرده
) شما اى گروه يهود بدانيد - و به خوبى هم مى دانيد - كه آن كتابى كه
موسى (عليهالسلام ) براى شما آورد، و آن معارفى كه از وسع و قدرت شما بيرون بود و
اعتراف داريد كه آنرا از پدران خود ارث نبرده ايد همه از ناحيه خدا بود.
و چون گفتن اينكه (خداوند بر هيچ بشرى
چيزى نفرستاده ) گفتارى لغو و بيهوده بود،
و نيز از آنجايى كه صدور چنين حرفى از مردمى مانند يهود كه اعتراف به تورات موسى
(عليهالسلام ) داشته و به علم و كتابى كه او برايشان آورده بود، مباهات مى كردند جز
بازى كردن با حقايق معناى ديگرى نداشت ، از اين رو به رسول خدا (صلى الله عليه وآله
و سلم ) فرمود كه : يهوديان را به حال خود واگذارد تا سرگرم بازيچه خود باشند.
و هذا كتاب انزلناه مبارك مصدق الذى بين يديه و لتنذر ام القرى و من حولها
|
بعد از آنكه اين معنا را خاطرنشان ساخت كه بطور كلى از لوازم الوهيت پروردگار اين
است كه عده اى از افراد بشر را برگزيده به آنان وحى بفرستد و اينكه موسى بن عمران
يكى از آن اشخاص و كتابش تورات يكى از آن كتابها است اينك در اين آيه مى فرمايد كه
: قرآن نيز يكى از كتابهاى آسمانى است كه از ناحيه خداوند نازل شده است ، و دليل آن
اين است كه مشتمل است بر آنچه يك كتاب آسمانى بايد مشتمل بر آن باشد.
داشتن بركت و خير كثير و هدايت انسان به سعادت ،
نشانه نزول قرآن از سوى خدا است .
از اين آيه معلوم مى شود كه غرض از آيات قبلى مقدمه چينى براى اثبات اين بوده كه
قرآن كريم نيز كتابى است نازل از طرف خداى تعالى ، نه ساخته پيغمبر، و لذا فرمود:
(كتابى است كه ما آنرا نازل كرديم )
و مثل آيه (كتاب انزلناه اليك مبارك
ليدبروا آياته ) نفرمود:
(ما آنرا به تو نازل كرديم ).
و نيز معلوم مى شود آن دو وصفى كه در آيه براى كتاب ذكر شده به منزله ادله اى است
بر اينكه قرآن كريم نازل شده از طرف خدا است ، در حاليكه نمى توان آن را جزء ادله
شمرد. پس يكى از امارات اينكه قرآن از طرف خدا نازل شده اين است كه در آن بركت و
خير كثير است و مردم را به سوى استوارترين راه هدايت نموده و خداوند به وسيله آن
كسانى را كه در پى تحصيل رضاى اويند به راههاى سلامت رهبرى مى كند، مردم در امر
دنيايشان از آن منتفع شده اجتماعشان متشكل و قوايشان فشرده و آرايشان متحد مى شود،
و در نتيجه صاحب زندگى طيب و پاكى مى گردند. جهل و هر رذيله اخلاقى از قبيل بخل و
كينه از ميانشان رخت بربسته در زير سايه سعادتشان از امنيت و رفاه عيش كامياب مى
گردند و در آخرت از پاداش بزرگ و نعمت جاويد برخوردار مى شوند.
اگر قرآن كريم از طرف خداى تعالى نبود و آورنده آن خودش آنرا به منظور به دام
انداختن مردم درست كرده ، و يا موهوماتى بود كه در نفس صاحبش به صورت حقيقت جلوه
كرده و يا القائاتى بود شيطانى كه صاحبش آنرا وحى آسمانى و از طرف خداى تعالى
پنداشته بود هرگز اين چنين دلهاى بشر را مسخر نمى كرد و اين بركات معنوى و الهى بر
آن مترتب نمى شد. آرى ، راه شر راهرو خود را جز به سوى شر هدايت نمى كند و جز فساد
اثرى نميبخشد، همچنانكه خداوند فرموده : (فان
الله لا يهدى من يضل ) و نيز فرموده :
(و الله لا يهدى القوم الفاسقين )
و نيز فرموده : (و البلد الطيب يخرج نباته
باذن ربه و الذى خبث لا يخرج الا نكدا).
و نيز از امارات اينكه قرآن كريم از طرف خداى تعالى نازل شده يكى اين است كه اين
كتاب غرض خداى تعالى را از خلقت عالم تامين مى كند. چون غرض خداى تعالى از اين عمل
اين بوده كه بشر را به سوى سعادت زندگى دنيا و آخرت هدايت كند، و او را به وسيله
وحى انذار نمايد و قرآن كريم همين طور است ، زيرا در همين آيه مورد بحث اين معنا را
خاطر نشان ساخته مى فرمايد: (و لتنذر ام
القرى و من حولها تا ام القرى و اطرافيان آن را انذار كنى
) و مقصود از (ام القرى
) مكه مكرمه ، و غرض از انذار آن انذار اهل آن است ، و مقصود از
اطرافيان آن اهالى قرا و شهرستانهاى روى زمين و يا به گفته بعضيها بلاد مجاور آن
است .
اين آيه دلالت دارد بر اينكه خداى تعالى عنايت خاصى به مكه دارد، چون مكه معظمه حرم
خداوند است ، و دعوت اسلامى از آنجا شروع شده و به ساير نواحى عالم منتشر گرديده
است .
از آنچه گفته شد اين معنا روشن گرديد كه از نظر سياق كلام و مخصوصا بنا بر قرائت
(لينذر) - به صيغه غيبت -
مناسب تر آن است كه جمله مورد بحث را عطف بر
(مصداق )
بگيريم - همچنانكه زمخشرى نيز عطف گرفته - براى اينكه اين معطوف و آن معطوف عليه هر
دو در اينكه مشتمل بر معناى غايت و نتيجه اند مشترك مى باشند، و تقدير آيه چنين است
: (ليصدق ما بين يديه و لتنذر ام القرى
اين كتاب مباركى است كه ما نازلش كرديم تا كتابهاى پيشين را تصديق نموده و تو با آن
مردم مكه و اطرافش را انذار كنى ).
بعضى ديگر گفته اند: اين جمله عطف است بر كلمه (مبارك
) و تقدير آيه چنين است :
(انزلناه لتنذر ام القرى و من حولها نازلش
كرديم تا تو، به وسيله آن مردم ام القرى و اطراف آنرا انذار كنى
).
و الذين يؤ منون بالا خرة يؤ منون ...
|
اين جمله به منزله تفريع براى اوصافى است كه خداى سبحان براى قرآن كريم بر شمرده .
گويا خواسته است بفرمايد: بعد از آنكه ثابت شد كتاب مبارك و مصدقى كه ما نازلش كرده
ايم كتابى است كه به منظور انذار اهل زمين نازل شده پس كسانى كه به نشات آخرت ايمان
دارند به اين كتاب نيز ايمان خواهند آورد، زيرا اين كتاب منظور و ايده آل آخرتى
آنان را كه همان ايمنى دائمى است تاءمين مى كند، و آنان را از عذاب دائمى مى
ترساند.
سپس خداى تعالى خصوصى ترين اوصاف اين مؤ منين را بيان نموده و آن اين است كه : در
امر نماز و عباداتى كه در آن خداى را ذكر مى كنند محافظت و مراقبت دارند. و اين صفت
همان است كه در (سوره مؤ منون
) در خاتمه صفات مؤ منين ذكر كرده و فرموده :
(و الذين هم على صلواتهم يحافظون ).
و از اينكه در همان سوره اولين صفت مؤ منين را خشوع دانسته و فرموده :
(الذين هم فى صلاتهم خاشعون )
استفاده مى شود كه مراد از محافظت هم در آن سوره و هم در اين آيه همان خشوع در نماز
و تذلل و تاءثر باطنى از عظمت پروردگار در موقع ايستادن در مقام عبوديت او است ،
ليكن ديگر مفسران محافظت را به مراقبت در اوقات نماز تفسير كرده اند.
گفتارى پيرامون معناى بركت از نظر قرآن .
راغب در مفردات مى گويد: اصل كلمه (بركت
)، (برك
) - به فتحه باء - و به معناى سينه شتر است ، و ليكن در غير اين معنا
نيز استعمال مى شود، از آن جمله مى گويند: (فلانى
داراى بركه است ) و
(برك البعير) به معناى اين است
كه شتر سينه خود را به زمين زد. و چون اين معنا مستلزم يك نحو قرار گرفتن و ثابت
شدن است لذا كلمه مزبور را در ثبوت كه لازمه معناى اصلى است نيز استعمال كرده و مى
گويند: (ابتركوا فى الحرب در جنگ پايبرجا
شده و به عقب برنگشتند) و به همين مناسبت
آن محلى را كه مردان دلير و شجاعان لشكر موضع مى گيرند
(براكاء) و
(بروكاء) مى نامند، و نيز در
جايى كه حيوان از راه رفتن باز مى ايستد و به هيچ وجه تكان نمى خورد مى گويند:
(ابتركت الدابة ) و آب انبار
را نيز به همين جهت بركه مى نامند، براى اينكه آب انبار محل ثابت شدن و قرار گرفتن
آب است . و (بركت
) ثبوت خير خداوندى است در چيزى ، و اگر فرموده :
(لفتحنا عليهم بركات من السماء و الارض )
براى اين بوده كه خيرات در زمين و آسمان قرار گرفته ، همچنانكه آب در بركه جاى مى
گيرد.
و (مبارك )
چيزى است كه اين خبر در آن باشد و به همين معنا است آيه
(هذا ذكر مبارك انزلناه ).
سپس مى گويد: از آنجايى كه خيرات الهى از مقام ربوبيتش بطور نامحسوس صادر مى شود، و
مقدار و عدد آن هم قابل شمردن نيست ، لذا به هر چيزى كه داراى زياده غير محسوسى است
مى گويند: اين چيز مبارك و داراى بركت است ، روايتى هم كه مى گويد
(هيچ مالى از صدقه دادن كم نمى شود)
مقصودش همين نقصان غير محسوس است نه كاهش مخصوص كه بعضى از زيانكاران پنداشته و در
رد آن گفته اند: ما ترازو مى گذاريم و از فلان مال ، مقدارى صدقه داده سپس آنرا بار
ديگر مى سنجيم و مى بينيم كه به مقدار صدقه كم شده است . راغب سپس اضافه كرده است
كه : مراد از (تبارك الله
) اختصاص خداوند است به خيرات .
پس بنابراين ، بركت به معناى خيرى است كه در چيزى مستقر گشته و لازمه آن شده باشد،
مانند بركت در نسل كه به معناى فراوانى اعقاب يا بقاى نام و دودمان است ، و بركت در
غذا كه به معناى سير كردن مردم بيشترى است ، و بركت در وقت كه به معناى گنجايش
داشتن براى انجام كارى است كه آن مقدار وقت معمولا گنجايش انجام چنان كارى را
ندارد.
چيزى كه هست از آنجا كه غرض از دين تنها و تنها سعادت معنوى و يا حسى منتهى به
معنوى است ، لذا مقصود از بركت در لسان دين آن چيزى است كه در آن خير معنوى و يا
مادى منتهى به معنوى باشد، مانند آن دعايى كه ملائكه در حق ابراهيم (عليهالسلام )
كرده و گفتند: (رحمة الله و بركاته عليكم
اهل البيت ) كه مراد از آن ، بركت معنوى
مانند دين و قرب خدا و ساير خيرات گوناگون معنوى ، و نيز بركت حسى مانند مال و كثرت
و بقاى نسل و دودمان و ساير خيرات مادى است كه برگشت آن به معنويات مى باشد.
بيان اينكه سببيت خدا و بركت او در طول ساير اسباب است ،
ونزول بركت ، با عمل ساير عوامل منافات ندارد.
بنابر آنچه گفته شد، معناى بركت مانند امور نسبى به اختلاف اغراض مختلف مى شود، چون
خيريت هر چيزى به حسب آن غرضى است كه متعلق به آن مى شود، مثلا طعامى كه انسان مى
خورد بعضى غرضشان از خوردن آن سير شدن است ، و بعضى غرضشان از خوردن آن تنها حفظ
سلامت است ، چون غذاى مورد نظرشان را در ميان همه غذاها نسبت به مزاج خود سالمتر
تشخيص داده ، بعضى ديگر غذائى را كه مى خورند منظورشان استشفاء به آن و بهبودى
كسالتى است كه دارند، بعضى ديگر نظرشان از فلان غذا تحصيل نورانيتى است در باطن كه
بدان وسيله بهتر بتوانند خداى را عبادت كنند،
پس وقتى عمل واحدى چند جور غرض متعلق به آن مى شود بركت در آن نيز معنايش مختلف مى
گردد، ولى جامع همه آن معانى اين است كه خداوند خير منظور را با تسبيب اسباب و رفع
موانع در آن غذا قرار داده و در نتيجه غرض از آن حاصل گردد.
پس نبايد پنداشت كه نزول بركت الهى بر چيزى منافات با عمل ساير عوامل دارد، زيرا
همانطورى كه در ابحاث قبلى گذرانديم معناى اينكه خداوند اراده كرده كه فلان چيز
داراى بركت و خير كثير باشد، اين نيست كه اثر اسباب و علل مقتضى را ابطال كند، براى
اينكه اراده خداوند سببى است در طول ساير علل و اسباب نه در عرض آن ، مثلا اگر مى
گوييم : خداوند فلان طعام را بركت داده معنايش اين نيست كه علل و اسبابى را كه در
آن طعام و در مزاج خورنده آن است همه را ابطال كرده و اثر شفا و يا نورانيت را از
پيش خود در آن قرار داده ، بلكه معنايش اين است كه اسباب مختلفى را كه در اين ميان
است طورى رديف كرده و ترتيب داده كه همان اسباب نتيجه مطلوب را از خوردن آن غذا به
دست مى دهند، و يا باعث مى شود كه فلان مال ضايع نمى گردد و يا دزد آن را به سرقت
نمى برد - دقت فرمائيد -
لفظ بركت از الفاظى است كه در لسان دين بسيار استعمال شده است ، از آن جمله در آيات
قرآنى و همچنين در موارد بسيارى در اخبار و احاديث ، و نيز در تورات و انجيل در
مواردى كه عطيه هاى الهى را به انبيا و همچنين عطيه كهنه را به ديگران نقل مى كند
اين لغت بسيار به كار رفته ، بلكه در تورات بركت را مانند سنتى جارى گرفته است .
از آنچه گذشت بطلان راءى منكرين بركت به خوبى روشن گرديد، ادعاى آنان - بطورى كه
قبلا از راغب نقل كرديم - اين بود كه اثرى كه اسباب طبيعى در اشياء باقى مى گذارد
جايى براى اثر كردن هيچ سبب ديگر نمى گذارد، و خلاصه چيزى به نام بركت و يا به هر
اسم ديگرى نيست كه اثر اسباب طبيعى را در اشيا باطل كرده و خود در آن اثر كند. غافل
از اينكه سببيت خداى تعالى و بركت او در طول ساير اسباب است نه در عرض آن تا كار
تاثير آن به مزاحمت با ساير اسباب و ابطال آثار آنها بكشد.
و من اظلم ممن افترى على الله كذبا... ما انزل الله
|
خداى تعالى در اين آيه سه مورد از موارد ظلم را كه شديدترين مراتب ظلم را دارا است
و عقل در شناعت و رسوايى آن هيچ ترديدى ندارد برشمرده ، و به همين جهت آنرا به صورت
سؤ ال ذكر كرده است .
غرض از ايراد آن به صورت سؤ ال اين است كه مطلب را به عقل خود مرتكبين آن واگذار
نموده و از عقل سليم ، انصاف بخواهد. گويا خواسته است بفرمايد: اى رسول گرامى من !
تو به اين مردم بگو كه مساءله خضوع در برابر حق اختصاص به كسى ندارد، من و شما
ناگزيريم از اينكه در برابر آن خاضع شده و از قبول آن استكبار نكنيم ، و با ارتكاب
عملى كه شديدترين و زشتترين مراتب ظلم را دارا است نسبت به حق تعالى استكبار نورزيم
، و آن عمل همانا ظلم بر خود خداى تعالى است ، خود انصاف دهيد آيا جايز است كه شما
به دروغ بر خداى تعالى افترا بسته براى او شركايى اتخاذ كنيد و همانها را شفيع قرار
دهيد؟ آيا اگر من از پيش پروردگار عالم رسالت نداشته باشم جايز است كه ادعاى نبوت
كرده و بگويم (به من وحى مى رسد)؟
آيا كسى مى تواند بگويد: (بزودى من نيز
مانند آنچه خدا نازل كرده نازل مى كنم ) و
با گفتن چنين سخنى حكم خدا را به مسخره گرفته و آيات او را استهزا كند؟ ناگزير هر
شنونده اى كه داراى عقل سليم باشد در اين سه سؤ ال به حق اعتراف مى كند.
پس معلوم شد كه سؤ الى كردن مطلب بهتر طرف را به انقياد درمى آورد، و زودتر نبوت
مورد ادعا را مى پذيرد، چون وقتى بنا را بر اين گذاشتند كه ديگر بى جهت به خدا
افترا نبندند و به وى شرك نورزند، و ديگر آنهايى كه مى گفتند:
(سانزل مثل ما انزل الله
) از اينگونه سخنان مسخره آميز اجتناب ورزيد، و پيغمبر اكرم هم سرگرم
انجام وظيفه نبوت خود باشد قطعا نبوتش بدون معارض خواهد شد.
مراد از افتراء زدن به دروغ بر خدا در:
(فمن اظلم ممن افترى على الله كذبا).
در اينجا افترا بر خدا كه يكى از ظلمهاى مذكور در آيه است اعم از ادعاى دروغى وحى و
نبوت است كه دومى آن ظلمها مى باشد، و لذا بعضى از مفسرين گفته اند: ذكر دومى در
اين آيه ، ذكر خاص است بعد از عام ، و با اينكه افتراء بر خدا ادعاى دروغى نبوت را
هم شامل مى شود اگر آن را نيز ذكر كرده براى اين است كه عظمت آن و اعتناى به امر آن
را برساند. و ليكن گر چه افتراء بر خداى تعالى ادعاى دروغى نبوت را هم در برمى
گيرد، اما در اينجا مقصود از آن همان شرك به خداى سبحان است ، و اگر تصريح به آن
نكرد تا احتمال ذكر خاص بعد از عام پيش نيايد براى اين بود كه گفتيم ميخواست از خود
مردم و مشركين انصاف بخواهد، و عصبيت جاهليت آنان را تحريك نكرده و داعى نخوت و
استكبارشان را بيدار نكرده باشد.
پس مقصود از اينكه فرمود: (ممن افترى على
الله كذبا) غير آن چيزى است كه از جمله
(او قال اوحى الى و لم يوح اليه
) اراده شده ، هر چند به ظاهر يكى از آن دو عام و ديگرى خاص به نظر
برسد، به دليل اينكه در ذيل آيه تنها سؤ ال از مشركين و تهديد آنان را به عذاب
عنوان مى كند، و اگر مقصود از افترا، آن معناى اعم بود مى بايست در ذيل آيه ، عذاب
را متوجه كسى كند كه به خدا افترا بسته است نه فقط به مشركين .
و اما اينكه بعضى از مفسرين گفته اند: جمله (او
قال اوحى الى و لم يوح اليه شى ء) در باره
مسيلمه كذاب نازل شده كه ادعاى نبوت مى كرده ، صحيح نيست و با سياق آيات همانطورى
كه دانستيد سازگار نمى باشد، گر چه كلام مزبور با صرف نظر از سياق اعم است .
علاوه بر اينكه سوره انعام - همچنانكه مكرر گفته ايم - سورهاى است مكى ، و مسيلمه
كذاب ادعاى نبوتش بعد از هجرت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) اتفاق افتاده ،
گو اينكه مفسر مزبور عقيده دارد كه آيه مورد بحث از ميان آيات اين سوره در مدينه
نازل شده ، و ليكن - ان شاء الله - به زودى در بحث روايتى ما خواهد آمد كه اين ادعا
نيز صحيح نيست .
(و من قال سانزل مثل ما انزل الله
) ظاهر اين جمله حكايت سخنى است كه گفته شده ، يعنى مى رساند كه كسى اين
حرف را قبلا گفته و غرضش هم از آن استهزا به قرآن كريم بوده ، به دليل اينكه وعده
داده كه (مثل آنچه را كه خدا نازل كرده
نازل خواهم كرد) و نگفته
(مثل آنچه را كه محمد (صلى الله عليه وآله و سلم ) مى گويد خواهم گفت
) و نيز نگفته (به زودى خواهم
آورد براى شما مثل آنچه كه محمد آورده ).
مفسرين ديگر هم اين معنا را قبول دارند كه آيه مورد بحث حكايت حرفى است كه در خارج
زده شده ، چيزى كه هست بعضى از مفسرين آنرا اشاره گرفته اند به قول آن كسى كه گفته
: (لو نشاء لقلنا مثل هذا ان هذا الا
اساطير الاولين ) و بعضى ديگر آنرا اشاره
به قول عبد الله بن سعد بن ابى سرح گرفته كه گفته بود
(من مانند آنچه خدا به محمد فرستاده فرود مى آورم
) و گفته است كه آيه شريفه در مدينه نازل شده ، و بعضى چيز ديگرى گفته
اند. و اشكال ما به آنان اين است كه ظاهر آيه با هيچ يك از اين حرفها انطباق ندارد،
براى اينكه ظاهر آيه مورد بحث اين است كه شخصى وعده داده كه
(من به زودى مثل آنچه را كه خدا نازل كرده نازل مى كنم
) به خلاف آيه (لو نشاء...)
كه وعده به آينده نيست ، بلكه كلامى است مشروط. و همچنين به خلاف كلام عبد الله كه
به فرضى هم روايتش صحيح باشد و در صحت آن اشكالى نباشد اخبار از امرى است حالى و
واقع شدنى نه وعده به آينده .
و به هر حال ، جمله مزبور حكايت از كلامى مى كند كه بعضى از مشركين از باب استكبار
بر خداى تعالى گفته اند. و اگر لفظ (من
) را در اينجا تكرار كرده و در جمله (او
قال اوحى الى ...) تكرار نكرد و نفرمود:
(و من قال ) براى اين است كه
گر چه ظلمهاى مذكور در آيه سه قسم است و ليكن از يك نظر ديگرى دو قسم ظلم است : قسم
اول خاضع نشدن در برابر پروردگار و منقاد نگشتن نسبت به امر او است ، كه اول و دوم
از آن سه ظلم از اين قسمند، و قسم دوم علاوه بر خاضع نشدن استكبار ورزيدن نسبت به
او و به آيات او است .
سختى مرگ ظالمان (مرتكبين افتراء بر خدا، ادعاى نبوت به
دروغ و استهزاء به
آياتخدا).
و لو ترى اذ الظالمون فى غمرات الموت ...
|
لفظ (غمر)
در اصل لغت به معناى پوشانيدن و پنهان كردن چيزى است به طورى كه هيچ اثرى از آن
آشكار نماند، و لذا آب بسيار زيادى را كه ته آن پيدا نيست و همچنين جهالت دائمى و
نيز گرفتارى و شدتى را كه احاطه به انسان داشته و از هر طرف راه نجات از آن مسدود
باشد (غمر)
مى گويند، و در آيه مورد بحث به همين معناى آخرى است . و كلمه :
(هون ) و
(هوان ) به معناى ذلت است . و
(بسط يد) گر چه معنايش روشن
است الا اينكه در اينجا مقصود از آن ، معناى كنايى آن است كه البته به اختلاف موارد
مختلف مى شود، مثلا بسط يد در يك شخص توانگر به معناى بذل و بخشش مال و احسان به
مستحقين است ، و بسط يد در يك زمامدار قدرت بر اداره امور مملكت است بدون اينكه
مزاحمى در كارش باشد، و بسط يد در يك ماءمور و مجرى دستور دولت در باره يك مجرم به
معناى زدن و بستن و شكنجه كردن آن مجرم است .
بنابراين ، بسط يد ملائكه به معناى شروع به عذاب گناهكاران و ستمگران است .
و از ظاهر سياق آيه به دست مى آيد آن كارى كه ملائكه بر سر ستمگران درمى آورند همان
چيزى است كه جمله (اخرجوا انفسكم اليوم
تجزون عذاب الهون ) آنرا بيان و حكايت مى
كند، چون اين جمله حكايت قول ملائكه است نه قول خداى سبحان ، و تقدير آن اين است كه
: (ملائكه به آنان مى گويند جانتان را
بيرون كنيد...) و اين كلام را در هنگام
گرفتن جان آنان مى گويند، و بطورى سخت جانشان را مى گيرند كه در دادن جان عذاب
دردناكى را مى چشند. اين عذاب جان دادن ايشان است ، هنوز عذاب قيامتشان در پى است ،
همچنانكه فرموده : (و من ورائهم برزخ الى
يوم يبعثون ).
پس معلوم شد كه مراد از (اليوم روز)
در جمله (اليوم تجزون
) روز فرا رسيدن مرگ است كه در آنروز عذاب دردناكى جزا داده مى شوند،
همچنانكه مقصود از برزخى كه در آيه سابق الذكر بود همان روز است . و نيز معلوم شد
كه مراد از (ظالمين
) كسانى هستند كه يكى از آن سه گناه را كه خداوند آنها را از شديدترين
ظلمها دانسته مرتكب شوند، و آن سه گناه عبارت بود از: دروغ بستن بر خدا، ادعاى نبوت
به دروغ و استهزاء به آيات خداوندى .
شاهد بر اينكه مراد از ظالمين ، مرتكبين همين ظلمهاى مذكور در آيه مى باشند اين است
كه سبب عذاب ظالمين را يكى قول به غير حق دانسته ، و خود واضح است كه اين كار، كار
همان كسانى است كه به دروغ به خدا افترا مى بندند، و شركائى به او نسبت داده و يا
حكم تشريعى و يا وحى دروغى را به او نسبت مى دهند. و ديگر استكبار از پذيرفتن آيات
خدا كه كار همان كس است كه گفته بود: (سانزل
مثل ما انزل الله ).
امرى كه در جمله (اخرجوا انفسكم
) است ، امرى است تكوينى ، زيرا به شهادت آيه
(و انه هو امات و احيى ) مرگ
انسان مانند زندگيش در اختيار خود او نيست تا صحيح باشد به امر تشريعى ماءمور به
بيرون كردن جان خود شود، پس امر به اينكه (جان
خود را بيرون كنيد) امرى تكوينى است كه
ملائكه يكى از اسباب آن است ، حال با اينكه جان آدمى در اختيار خودش نيست و با
اينكه اصولا روح از جسمانيات نيست تا در بدن مادى جاى گيرد - بلكه همانطور كه در
بحث علمى جلد اول اين كتاب (صفحه 527) گذشت سنخ ديگرى از وجود را دارا است كه يك
نحوه اتحاد و تعلقى به بدن دارد - چرا فرمود جانهايتان را از بدن بيرون كنيد؟ جوابش
اين است كه اين تعبير استعاره به كنايه است ، و منظور از آن قطع علاقه روح است از
بدن ، و معنايش اين است كه : اى پيغمبر اى كاش اين ستمكاران را مى ديدى در آن موقعى
كه در شدايد مرگ و سكرات آن قرار مى گيرند و ملائكه شروع مى كنند به عذاب دادن
ايشان در قبض روحشان و به ايشان خبر مى دهند كه بعد از مرگ هم در عذاب واقع شده و
به كيفر قول به غير حق و استكبار از آيات خداوند دچار هوان و ذلت مى گردند.
و لقد جئتمونا فرادى كما خلقناكم اول مرة ...
|
كلمه (فرادا)
جمع (فرد)
و به معناى هر چيزى است كه از يك جهت منفصل و جداى از غير خود باشد، و در مقابل آن
(زوج ) قرار دارد كه به معناى
چيزى است كه از يك جهت با غير خود اختلاط داشته باشد. دو كلمه
(وتر) و
(شفع ) نيز از جهت معنا بى
شباهت به فرد و زوج نيست ، چون كلمه (وتر)
به معناى چيزى است كه منضم به غير خود نباشد، و كلمه
(شفع ) به معناى هر چيزى است
كه با غير خود منضم باشد. (تخويل
) به معناى دادن مال و يا هر چيز ديگرى است كه قوام زندگى آدمى به آن و
تصرف و تدبير در آن است .
و مراد از (شفعاء)
خدايانى هستند كه مشركين آنها را در مقابل خدا معبود خود مى گرفتند و آنها را مى
پرستيدند تا شايد در نزد خدا شفاعتشان كنند، و از اين راه شركاى خدا در آفرينش
شمرده شدند.
حقيقت زندگى انسان پس از مرگ .
اين آيه شريفه خبر از حقيقت زندگى انسانى در نشاءت آخرت مى دهد، آنروزى كه با مردن
بر پروردگار خود وارد شده و حقيقت امر را دريافته مى فهمد كه او فقط مدبر به تدبير
الهى بوده و خواهد بود، و جز خداى تعالى چيزى زندگى او را اداره نمى كرده و نمى
كند، و هر چه را كه خيال مى كرده كه در تدبير امر او مؤ ثر است چه اموالى كه وسيله
زندگى خويش مى پنداشته و چه اولادى كه يار و مددكارش خيال مى كرده و چه همسران و
خويشاوندان كه پشت و پناه خود مى دانسته هيچ كدام در تدبير زندگى او اثر نداشته و
پندار وى خرافهاى بيش نبوده ، همچنين شفاعت خواهى از اربابى به جز خدا كه به شريك
قرار دادن براى خدا منجر مى شد سراسر پندار بوده است .
آرى ، انسان جزئى از اجزاى عالم است كه مانند همه آن اجزا در تحت تدبير الهى متوجه
به سوى غايتى است كه خداى سبحان برايش معين و مقدر كرده ، و هيچ موجودى از موجودات
عالم دخالت و حكومت در تدبير امور او ندارد، و اسبابى هم كه بر حسب ظاهر مؤ ثر به
نظر مى رسند آثارشان همه از خداى تعالى است و هيچيك از آن اسباب و علل مستقل در
تاءثير نيست .
اما چه بايد كرد كه انسان وقتى در برابر زينتهاى ظاهرى و مادى زندگى ، و اين علل و
اسباب صورى قرار مى گيرد يكباره دل به آن لذائذ داده ، و تماما به آن علل و اسباب
تمسك مى جويد، و قهرا در برابر آنها خاضع گشته و همين خضوع او را از توجه به مسبب
الاسباب و خالق و به وجود آرنده علل باز مى دارد و به تدريج آن اسباب را مستقل در
تاءثير مى پندارد، به طورى كه ديگر هيچ همى برايش نمى گذارد جز اينكه با خضوع در
برابر آنها لذائذ مادى خود را تاءمين كند، و همه عمر خود را به سرگرمى با اين اوهام
سپرى ساخته و به كلى از حق و حقيقت غافل بماند، همچنانكه فرموده :
(و ما هذه الحيوة الدنيا الا لهو و لعب ).
آرى اين آن حقيقتى است كه قرآن پرده از روى آن برداشته و به عبارات مختلفى آنرا به
بشر گوشزد نموده ، از آن جمله در آيه (نسوا
الله فانسيهم انفسهم اولئك هم الفاسقون
) فرموده كه وقتى انسان از حالت بندگى
بيرون رفت قهرا پروردگار خود را فراموش مى كند، و همين فراموش كردن خدا باعث مى
شود كه خودش را هم فراموش كند و از حقيقت خود و سعادت واقعيش غافل بماند.
و ليكن همين انسان وقتى با فرا رسيدن مرگ جان از كالبدش جدا شود ارتباطش با تمامى
علل و اسباب مادى قطع مى گردد، چون همه ارتباط آنها با بدن انسان مى باشد و وقتى
بدنى نماند قهرا آن ارتباطها نيز از بين خواهد رفت ، و آنوقت است كه به عيان مى
بيند آن استقلالى كه در دنيا براى علل و اسباب مادى قائل بود خيالى باطل بوده ، و
با بصيرت تمام مى فهمد كه تدبير امر او در آغاز و فرجام به دست پروردگارش بوده و جز
او رب ديگرى نداشته ، و مؤ ثر ديگرى در امورش نبوده است .
پس اينكه فرمود: (و لقد جئتمونا فرادى كما
خلقناكم اول مرة ) اشاره است به حقيقت
امر. و جمله (و تركتم ما خولناكم وراء
ظهوركم ...)
بيان بطلان سببيت اسباب و عللى است كه انسان را در طول زندگيش از ياد پروردگارش
غافل مى سازد. و اينكه فرمود: (لقد تقطع
بينكم و ضل عنكم ما كنتم تزعمون ) علت و
جهت انقطاع انسان را از اسباب و سقوط آن اسباب را از استقلال در سببيت بيان مى كند،
و حاصل آن بيان اين است كه سبب آن انكشاف بطلان پندارهايى است كه آدمى را در دنيا
به خود مشغول و سرگرم مى كرده . آرى ، حقيقت امر براى او روشن مى شود كه اين اسباب
اوهامى بيش نيستند كه آدمى را به خود مشغول كرده و آدمى آنها را داراى سببيت و اثر
مستقل پنداشته .
ان الله فالق الحب و النوى ...
|
(فلق )
به معناى شكافتن است . پس از آنكه در آيه قبلى استقلال اسباب را در تاءثير نفى نمود
و شفيع بودن اربابهائى كه به غير خدا اتخاذ كرده آنها را شركاى خدا دانستند ابطال
نمود، اينكه در اين آيه كلام را منصرف به بيان اين جهت كرد كه اين ارباب و هر چيز
ديگرى كه انسان را از توجه به پروردگار خود باز مى دارد همه مخلوقات خدا و تحت
تدبير اويند، و از پيش خود و بدون تقدير الهى و تدبير او هيچ اثرى در اصلاح حيات
انسان و سوق او به سوى غايات خلقت ندارند، پس رب و پروردگار تنها همان خداى تعالى
است و كسى جز او پروردگار نيست .
پس اين خداى سبحان است كه دانه هاى نباتات و هسته را ميشكافد و از آنها گياه و درخت
مى روياند، و مردم را با دانه ها و ميوه هاى آنها روزى مى دهد. او است كه زنده را
از مرده و مرده را از زنده خارج مى سازد - تفسير اين جمله در ذيل آيه 27 از سوره آل
عمران گذشت .
(ذلكم الله فانى تؤ فكون
) اين است خداى شما نه غير او، از حق روى گردانيده به كجا مى رويد و به
چه باطلى روى مى آوريد؟.
فالق الاصباح و جعل الليل سكنا...
|
(اصباح )
- به كسر همزه - به معناى صبح و در اصل مصدر است ، و
(سكن ) به معناى هر چيزى است
كه مايه سكونت و آرامش باشد، و
(حسبان )
جمع حساب و به قول بعضى مصدر (حسب حسابا)
است ، و جمله
(جعل الليل سكنا)
عطف است بر جمله (فالق الاصباح
). و اگر كسى بگويد جمله دومى كه جمله فعليه است چگونه عطف مى شود بر
جمله اولى كه جمله اى است اسميه ، در جواب مى گوييم : هر جا كه مثل آيه مورد بحث
جمله اسميه معناى فعل را داشته باشد عطف جمله فعليه به آن اشكال ندارد، البته بعضى
از قراء جمله اولى را هم اسميه گرفته و
(جعل )
را (جاعل )
قرائت كرده اند.
و چون در شكافتن صبح و موقع استراحت قرار دادن شب و همچنين حركت ماه و خورشيد كه
باعث پديد آمدن شب و روز و ماه و سال مى گردد، تقدير عجيبى به كار رفته و در نتيجه
اين تقدير موجب انتظام نظام معاش انسان و مرتب شدن زندگى او شده ، لذا در ذيل آيه
فرموده (ذلك تقدير العزيز العليم
) و با بيان اين جمله مى فهماند كه خداى تعالى آن عزيز و مقتدرى است كه
هيچ قدرتى بر قدرت او نمى تواند غالب شود تا كوچك ترين اثرى در تباه ساختن تدبير او
داشته باشد، و نيز خداى تعالى آن دانايى است كه به كوچك ترين چيزى از مصالح مملكت
خود جاهل نيست تا مانند ساير كشورداران نظام مملكتش دچار تباهى شده و دوام پيدا
نكند.
و هو الذى جعل لكم النجوم لتهتدوا بها...
|
معناى اين جمله واضح است ، و مراد از (تفصيل
آيات ) يا تفصيل به حسب تكوين و خلقت است
، و يا تفصيل به حسب بيان لفظى است .
و اينكه غايت و نتيجه خلقت و بگردش درآوردن اجرام عظيم آسمانى را براى مصالح انسان
و سعادت زندگيش در نشاه دنيا قرار داده ، منافاتى ندارد به اينكه هر يك از آنها
مقصود به اراده مستقل الهى باشند.
چون جهات قضيه مختلف است ، و تحقق بعضى از جهات منافات با تحقق جهات ديگر ندارد و
ارتباط و اتصالى كه در سرتاسر اجزاى عالم است مانع از اين نيست كه يك يك اجزاء به
اراده مستقل به وجود آمده باشند.
و هو الذى انشاكم من نفس واحدة فمستقر و مستودع ...
|
كلمه (مستقر)
هم به فتح قاف قرائت شده و هم به كسر آن . بنابراين كه مستقر، به فتح قاف باشد اسم
مكان و به معناى محل استقرار خواهد بود، و همچنين (مستودع
) نيز به فتح دال و به معناى مكانى كه وديعه را در آن قرار مى دهند
خواهد بود. اين دو كلمه در آيه (و ما من
دابة فى الارض الا على الله رزقها و يعلم مستقرها و مستودعها كل فى كتاب مبين
) نيز آمده . و در آيه مورد بحث حذف و ايجاز بكار رفته و تقدير آن - بنا
بر قرائت به فتح قاف - چنين است : (فمنكم
من هو فى مستقر و منكم من هو فى مستودع ).
و بنابر قرائت به كسر قاف - كه بهتر نيز مى باشد - مستقر اسم فاعل و مستودع اسم
مفعول و تقدير آن چنين است : (فمنكم مستقر
و منكم مستودع بعضى از شما كسانى هستند كه مستقرند، و بعضى ديگر آنان هستند كه
مستقر نيستند).
مراد از انشاء و پديده آوردن بنى آدم از
(نفس واحدة ) و تقسيم آنان به
(مستقر)
و(مستودع ).
ظاهرا مراد از اينكه فرمود: (و هو الذى
انشاكم من نفس واحدة ) اين است كه نسل
حاضر بشر با همه انتشار و كثرتى كه دارد منتهى به يك نفر است ، و آن آدم است كه
قرآن كريم او را مبداء نسل بشر فعلى دانسته است . و مراد از
(مستقر) آن افرادى است كه
دوران سير در اصلاب را طى كرده و متولد شده و در زمين كه به مقتضاى آيه
(و لكم فى الارض مستقر)
قرارگاه نوع بشر است مستقر گشته ، و مراد از (مستودع
) آن افرادى است كه هنوز سير در اصلاب را تمام نكرده و به دنيا نيامده و
بعدا متولد خواهند شد. و نيز ممكن است كه لفظ (مستقر)
و (مستودع )
را مصدر ميمى گرفت .
به هر حال معنايى كه ما براى جمله مورد بحث كرديم ، معنايى است كه با مقام بيان آيه
سازگارتر است ، چون آيه در مقام بيان خلقت تمامى افراد بشر و انشعابشان از يك فرد
است ، و به همين جهت است كه به لفظ (انشاء)
تعبير كرد نه به لفظ (خلقت
)، چون لفظ انشاء معناى ايجاد دفعى و بدون تدريج را مى رساند بر خلاف
خلقت و الفاظ ديگرى كه مرادف آن است كه معناى ايجاد تدريجى را مى دهد. مؤ يد معنايى
كه ما براى آيه كرديم آيه (و ما من دابة
فى الارض الا على الله رزقها و يعلم مستقرها و مستودعها)
است كه در مقام بيان علم خدا به احوال همه افراد بشر است ، و معلوم است كه علم
خداوند به احوال افراد بشر چه آنانكه متولد شده اند و چه آنانكه در اصلاب پدرانشان
مى باشند علمى است دفعى نه تدريجى .
بنابراين ، معناى آيه شريفه اين است كه : (پروردگار
متعال آن كسى است كه شما نوع بشر را از يك فرد ايجاد كرده و زمين را تا مدت معينى
به دست شما آباد نموده است ، و اين زمين تا زمانى كه شما نسل بشر منقرض نشده ايد
مشغول به شما و در دست شما است ، پيوسته بعضى از شما افراد بشر مستقر در آن و بعضى
ديگر مستودع در اصلاب و ارحام و در حال به وجود آمدن در آنند).
مفسرين معانى ديگرى براى آيه ذكر كرده از آن جمله گفته اند:
(مراد از انشاء و ايجاد انسان از نفس واحد اين است كه تمامى افراد بشر
همه از يك نفس كه همان نفس و روح انسانيت است آفريده شده اند)
و يا گفته اند: (مراد اين است كه همه
افراد اين نوع داراى يك نفس و يك بدنند، به اين معنا كه تركيب نفسى و بدنى آنان در
همه افراد يك نوع از تركيب است ، و آن نوع از تركيب همان چيزى است كه از آن به
حقيقت انسانيت تعبير مى كنيم .)
بعضى ديگر گفته اند: (مراد از مستقر همان
ارحام است كه نسل بعد از قرار گرفتن در آن سير در اصلابش خاتمه پيدا مى كند، و مراد
از مستودع اصلاب است كه منزل عاريتى نسل است ).
بعضى نيز گفته اند (مراد از مستقر، زمين و
مراد از مستودع ، قبر است )، و يا
(مراد از مستقر رحم و مراد از مستودع زمين يا قبر است
). بعضى ديگر گفته اند:
(مراد از مستقر روح و مراد از مستودع بدن است
). و جز اينها اقوال ديگرى نيز هست كه فايدهاى در نقل آنها نيست .
و هو الذى انزل من السماء ماء...
|
(سماء)
به معناى سمت بالا است . بنابراين هر چيزى در فوق انسان قرار گرفته باشد و بر سر
آدمى سايه افكنده باشد (سماء)
ناميده مى شود، و مراد از اينكه فرمود: (فاخرجنا
به نبات كل شى ء) - بطورى كه ديگران نيز
گفته اند - اين است كه ما به وسيله آبى كه از آسمان مى فرستيم گياهان را مى رويانيم
، و آن قوه نموى كه در روئيدنيها است به ظهور درآورده گياهان و درختان و آدميان و
ساير انواع حيوانات را نمو مى دهيم .
(خضر)
به معناى اخضر (سبز) و گويا مخفف (خاضر)
است ، و (تراكب حب
)
انعقاد بعضى بر بالاى بعضى ديگر است ،
نظير خوشه گندم كه در آن دانه ها روى هم قرار دارد، و
(طلع ) به معناى اولين مرحله
ظهور خرما بر شاخه هاى نخل است ، و (قنوان
) جمع (قنو)
و به معناى عذق - به كسر عين - است كه خوشه خرما را گويند، و
(دانية ) به معناى نزديك و
(مشتبه و غير متشابه ) به
معناى هم شكل و مخالف در شكل نوعى است ، و (ينع
) ميوه ، رسيدن و پخته شدن آن را گويند.
خداى تعالى در اين آيه شريفه چند فقره از چيزهايى را كه به دست قدرت خود آفريده
خاطرنشان ساخته تا آنانكه داراى عقل و بصيرتند در خلقت آنها نظر كرده و بدين وسيله
به توحيد خداى تعالى راه يابند: بعضى از آن مذكورات امورى هستند مربوط به زمين ،
مانند شكافتن دانه هاى گياهان و هسته هاى درختان و امثال آن ، بعضى ديگر امورى
هستند مربوط به آسمان ، مانند پديد آوردن شب و صبح و به وجود آوردن آفتاب و ماه و
ستارگان ، بعضى ديگر مربوط به خود آدمى و اينكه تمامى افراد بشر از يك فرد منشعب
شده ، كه بعضى از آنان مستقر و بعضى ديگر مستودعند، و بعضى ديگر امورى هستند مربوط
به همه آن مذكورات ، و آن فرستادن باران از آسمان و فراهم ساختن غذا براى نباتات ،
ميوه ها، حيوانات و آدميان و روياندن اشيايى كه قوه روئيدن دارند مانند گياه و
حيوان و انسان است .
خداى تعالى در اين آيه ستارگان را آيتى مخصوص مردم دانا، و انشاى نفوس بشرى را آيتى
مخصوص به مردمان فقيه ، و تدبير نظام روئيدنيها را آيتى مخصوص به مردم با ايمان
شمرده است ، و اين به خاطر مناسبتى است كه در ميان مى باشد، مثلا نظر در تدبير نظام
را از اين جهت اختصاص به مردم با ايمان داد كه تفكر در آن احتياج به درس خواندن و
مؤ نه علمى ندارد، بلكه هر فهم عادى نيز مى تواند در آن نظر كرده از دقتى كه در آن
بكار رفته پى به صانع آن ببرد، بشرط اينكه همين مقدار فهم عواميش به نور ايمان روشن
و متنور بوده و قذارت عناد و لجاج آن را آلوده نكرده باشد. به خلاف نظر در ستارگان
و اوضاع آسمان كه هر كسى نمى تواند از آن سر درآورده و به دقايق آن پى ببرد، بلكه
مخصوص است به دانشمندانى كه تا حدى آشنايى به دست آورده باشند، و همچنين سر درآوردن
از خصوصيات نفس و اسرار خلقت آن كه علاوه بر داشتن مؤ نه علمى كافى محتاج است به
مراقبت باطن و تهذيب نفس .
و جعلوا لله شركاء الجن و خلقهم ...
|
(جن )
در تركيب يا مفعول دوم كلمه (جعلوا)
و مفعول اول آن (شركاء)
است ، و يا بدل از (شركاء)،
و جمله (و خلقهم
) به منزله حال است ، گر چه بعضى از علماى نحوى آنرا قبول نكرده اند، و
ليكن دليلشان روشن نيست . و به هر حال اين جمله در مقام رد مشركين است ، و معنايش
اين است كه : مشركين براى خداى تعالى شركائى از جن اتخاذ كردند، در حالى كه جن نيز
مخلوق خدا است و مخلوق نمى تواند با خالق خود در خدايى شركت داشته باشد.
منظور از (جن
) در اينجا شيطانهايند، چون بعضى مانند مجوسيان كه قائل به اهريمن و
يزدان بودند و همچنين مانند يزيديها كه قائل به الوهيت ابليس (ملك طاووس - شاه
پريان ) بودند شياطين را شريك خدا مى دانستند. و نيز ممكن است مراد از جن همين جن
معروف باشد، چون بطورى كه نسبت مى دهند بعضى از مشركين قريش معتقد بودند كه خداى
تعالى دخترى از جن گرفته و از آن دختر ملائكه بوجود آمده . اين احتمال با سياق جمله
(و جعلوا لله شركاء الجن و خلقهم و خرقوا له بنين و بنات بغير علم
) سازگارتر است ، و بنابراين احتمال ، (بنين
پسران ) و (بنات
دختران ) از جنس ملائكه خواهند بود كه
مشركين آنها را به عنوان شركايى به خدا نسبت داده و بر او افترا بستند، پاك و منزه
است خداى تعالى از آنچه مشركين او را وصف مى كنند.
و اگر مراد از (بنين
) و (بنات
) اعم از ملائكه باشد بعيد نيست كه مقصود از آن همان اعتقادى باشد كه در
ساير ملل غير اسلامى يافت مى شود، مانند اعتقاد برهماييها و بودائيها كه اعتقادى
نظير اعتقاد مسيحيها داشتند و نيز مانند اعتقادى كه ساير بت پرستان قديم داشته و
خدايان ساختگى خود را پسران و دختران خدا مى دانستند. و هم اكنون آثارى كه به دست
باستانشناسان كشف مى شود وجود چنين اعتقادى را تاءييد مى كند، مشركين عرب هم ملائكه
را دختران خدا مى پنداشتند.
|