تفسير الميزان جلد ۶
علامه طباطبايي رحمه الله عليه
- ۵ -
ايها الناس !
كيست مرا در تبليغ رسالتم كمك و يارى كند، و در مقابل ، بهشت براى او باشد؟ ايها
الناس ! بگوييد (لا اله الا الله
) و شهادت دهيد بر اينكه من فرستاده خدايم بسوى شما تا رستگارى يافته و
بهشت نصيبتان شود. اين را كه گفتم ، هيچ مرد و زن و بچه اى نماند مگر اينكه مرا هدف
سنگ و خاك قرار دادند و آب دهان برويم انداختند، و مى گفتند: اين دروغگوى بى دين
است ، در اين ميان شخصى به من گفت : اگر راستى رسول اللهى الان جا دارد كه بر اين
اوباش نفرين كنى ، و به قهر خداوند دچارشان سازى ، همانطور كه نوح پيغمبر با نفرين
قوم خود را هلاك ساخت . رسول الله (صلى الله عليه و آله ) بجاى نفرين عرض كرد: بار
الها قوم مرا هدايت كن كه مردمى نادانند، در اين ميان عباس عمويش رسيد و او را از
دست مردم گرفته و آنان را دور كرد.
مؤ لف : اين روايت ، روايتى است كه بر آيه قابل تطبيق نيست ، و آيه هم تماميش بر
اين داستان تطبيق نميشود، مگر اينكه كسى بگويد ممكن است آنروز تنها جمله
(يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك
) نازل شده بود، و مابقى آيه وقت ديگرى ، اين هم حرفى است كه خود اين
روايت آن را تكذيب مى كند، چون در روايت تمامى آيه نقل شده است ، باز نظير اين
روايت ، روايتى است كه بعدا مى آيد.
در كتاب درالمنثور و فتح القدير است كه عبد بن حميد و ابن جرير و ابى حاتم و ابو
الشيخ از مجاهد نقل مى كند كه گفته است : وقتى آيه (يا
ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك )
نازل شد الله (صلى الله عليه و آله ) عرض كرد اى پروردگار من ! من يك نفر بيش
نيستم ، با اين حال چكار كنم اگر همه مردم بر سرم بريزند؟! در جوابش اين آيه نازل
شد: (و ان لم تفعل فما بلغت رسالته
).
و در همين كتاب از حسن نقل مى كند كه گفته است : رسول الله (صلى الله عليه و آله )
فرمود: خداى تعالى مرا به رسالت خود مبعوث فرمود و من از اين موضوع نگران شدم ، چون
ميدانستم مردم مرا تكذيب خواهند كرد،خداى تعالى مرا در صورتى كه كوتاهى كنم بعذاب
خود تهديد فرمود، و اين آيه را فرو فرستاد: (يا
ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك ).
مؤ لف : اين دو روايت ا ز نظر اينكه در آنها قطع و ارسال هست ، يعنى همه آن نقل
نشده و سندش هم اسقاط شده از اين جهت مانند روايت قبلى غير قابل اعتمادند و نظير
اين دو روايت در بى اعتبارى و تشويش ، بعضى از رواياتى است كه مى گويد رسول الله
(صلى الله عليه و آله ) همواره كسانى را به حفاظت و حراست خود مى گماشت ، تا آنكه
اين آيه نازل شد و حضرت نگهبانان خود را مرخص نمود، و فرمود: خدا وعده داده مرا
حفظ كند، ديگر حاجت به حراست كسى ندارم .
در تفسير المنار است كه مفسرينى كه تفسيرشان به روايت است و همچنين ناقلين اخبار
مانند ترمذى و ابوشيخ و حاكم و ابونعيم و بيهقى و طبرانى همگى از چند نفر از صحابه
روايت كرده اند كه رسول الله (صلى الله عليه و آله ) تا مدتى كه در مكه بود و اين
آيه نازل نشده بود همواره كسانى را بر حراست و نگهبانى خود مى گماشت ، پس از آنكه
اين آيه نازل شد آن حضرت نگهبانان خود را مرخص نمود، و كسى كه در ميان نگهبانان آن
حضرت از همه بيشتر اهتمام بر حراستش داشت ، ابوطالب بود، و عباس هم آن جناب را
حراست مى كرد.
و نيز در تفسير المنار است كه باز از رواياتى كه در اين باره نقل شده روايتى است كه
از جابرو ابن عباس نقل شده كه رسول الله (صلى الله عليه و آله ) همواره به وسيله
اشخاصى حراست مى شده ، مخصوصا عمويش ابوطالب همه روزه اشخاصى را از بنى هاشم براى
نگهبانيش همراهش مى گمارد، تا آنكه اين آيه نازل شد و رسول الله (صلى الله عليه و
آله ) به عمويش گفت : عمو جان اينك خداى تعالى مرا از هر گزندى حفظ كرد، ديگر حاجت
ندارم به اينكه اشخاصى را به حراستم بگمارى .
مؤ لف : اين دو روايت - همانطورى كه مى بينيد - دلالت دارند بر اينكه نزول آيه قبل
از هجرت بوده و چون قبل از نزول آيه حراست مى شده و مدتى بعد از آن ، نگهبانان را
ترك گفته ، معلوم مى شود كه اين آيه در اواسط مدت اقامتش در مكه نازل شده است ، و
نيز دلالت دارند بر اينكه رسول الله (صلى الله عليه و آله ) مدتى تبليغ مى كرده ، و
از جهت اذيت و تكذيب دشمن كار بر آن جناب سخت شده ، به حدى كه بر جان خود ترسيده ،
و ناگزير مدتى دست از تبليغ كشيده و دوباره از طرف پروردگار مامور تبليغ شده و خداى
تعالى هم او را تهديد كرده ، و هم به نگهدارى و حفاظت خود او را نويد داده ، و از
اين رو دوباره به كار سابق خود پرداخته است ، اين مطلبى است كه از آن دو روايت
استفاده مى شود. و ليكن جلالت قدر رسول الله (صلى ا لله عليه وآله ) بيش از اين است
كه ترك تبليغ كند و يا بر جان خود بترسد، و اين خود شاهد بر ضعف اين روايات است .
و در (درالمنثور)
و فتح القدير نقل شده است كه عبد بن حميد و ترمذى و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى
حاتم و ابوالشيخ و حاكم و ابن مردويه و ابو نعيم و بيهقى نقل مى كنند از دلائل از
عايشه كه گفت : رسول الله (صلى الله عليه و آله ) همواره بوسيله اشخاصى حراست مى شد
تا آنكه آيه (و الله يعصمك من الناس
)
نازل شد، و لذا سر از قبه بيرون آورده و فرمود: ايها الناس ! در پى كار خود رويد كه
خداى تعالى مرا از هر گزندى حفظ فرمود.
مؤ لف : اين روايت - همانطورى كه مى بينيد - ظاهر است در اينكه آيه در مدينه نازل
شده است .
و در تفسير طبرى از ابن عباس نقل مى كند كه در تفسير آيه
(و ان لم تفعل فما بلغت رسالته )
گفته است : يعنى اگر كتمان كنى يكى از آياتى را كه به تو نازل شده است ، رسالت خدا
را تبليغ نكرده اى .
مؤ لف : اگر مراد از اين كلام يك آيه و يك حكم معينى باشد از احكامى كه به آن جناب
نازل شده ، براى روايت وجه صحيحى خواهد بود و گرنه اگر مراد تهديد باشد نسبت به هر
آيه و حكمى كه فرض شود، معناى صحيحى براى روايت نمى توان يافت ، زيرا سابقا گفتيم
كه مضمون آيه با يك چنين فرضى تطبيق ندارد.
سوره مائده ، آيات 86 - 68
قل يا هل الكتاب لستم على شى ء حتى تقيموا التورئه و الانجيل و ما انزل اليكم من
ربكم و ليزيدن كثيرا منهم ما انزل اليك من ربك طغينا و كفرا فلا تاس على القوم
الكافرين (68) ان الذين آمنوا و الذين هادوا والصابئون و النصارى من آمن بالله و
اليوم الاخر و عمل صالحا فلا خوف عليهم و لا هم يحزنون (69) لقد اخذنا ميثق بنى
اسرائيل و ارسلنا اليهم رسلا كلما جاءهم رسول بما لا تهوى انفسهم فريقا كذبوا و
فريقا يقتلون (70) و حسبوا الا تكون فتنه فعموا و صموا ثم تاب الله عليهم ثم عموا و
صموا كثير منهم و الله بصير بما يعملون (71) لقد كفر الذين قالوا ان الله هو المسيح
ابن مريم و قال المسيح يابنى اسرائيل اعبدوا الله ربى وربكم انه من يشرك بالله فقد
حرم الله عليه الجنه و ماوئه النار و ما للظالمين من انصار(72) لقد كفر الذين قالوا
ان الله ثالث ثلثه و ما من اله الا اله وحد و ان لم ينتهوا عما يقولون ليمسن الذين
كفروا منهم عذاب اليم (73) افلا يتوبون الى الله و يستغفرونه و الله غفور رحيم (74)
ما المسيح ابن مريم الا رسول قد خلت من قبله الرسل و امه صديقه كانا ياكلان الطعام
انظر كيف نبين لهم الايات ثم انظر انى يوفكون (75) قل اتعبدون من دون الله ما لا
يملك لكم ضرا و لا نفعا و الله هو السميع العليم (76) قل يا اهل الكتاب لا تغلوا فى
دينكم غير الحق و لا تتبعوا اهواء قوم قد ضلوا من قبل و اضلوا كثيرا و ضلوا عن سواء
السبيل (77) لعن الذين كفروا من بنى اسرائيل على لسان داود و عيسى ابن مريم ذلك بما
عصوا و كانوا يعتدون (78) كانوا لا يتناهون عن منكر فعلوه لبئس ما كانوا يفعلون
(79) ترى كثيرا منهم يتولون الذين كفروا لبئس ما قدمت لهم انفسهم ان سخط الله عليهم
و فى العذاب هم خالدون (80) و لو كانوا يومنون بالله و النبى و ما اليه ما اتخذوهم
اولياء و لكن كثيرا منهم فاسقون (81) لتجدن اشد الناس عدوه للذين آمنوا اليهود و
الذين اشركوا و لتجدن اقربهم موده للذين آمنوا الذين قالوا انا نصرى ذلك بان منهم
قسيسين و رهبانا و انهم لا يستكبرون (82) و اذا سمعوا ما انزل الى الرسول ترى
اعينهم تفيض من الدمع مما عرفوا من الحق يقولون ربنا آمنا فاكتبنا مع الشاهدين (83)
و ما لنا لا نومن بالله و ما جائنا من الحق و نطمع ان يدخلنا ربنا مع القوم
الصالحين (84) فاثبهم الله بما قالوا جنات تجرى من تحتها الانهار خالدين فيها و ذلك
جزاء المحسنين (85) و الذين كفروا كذبوا بآياتنااولئك اصحاب الجحيم (86)
|
ترجمه آيات
بگو اى اهل كتاب شما بر دين و مسلكى كه قابل اعتنا و اعتماد باشد نيستيد و نخواهيد
بود تا آنكه تورات و انجيل را (كه يكى از احكامش ايمان به محمد (صلى الله عليه و
آله ) است و آنچه را كه از طرف پروردگارتان بسوى شما نازل شده ، اقامه كنيد. (آنان
علاوه بر اينكه اقامه نمى كنند) همين قرآنى كه بتو نازل شده هر آينه طغيان و كفر
بسيارى از آنان را زيادتر مى كند، بنابراين غمناك مباش بر قومى كه كفر ورزيدند
(68).
بدرستى منافقينى كه بظاهر ايمان آوردند و آنان كه يهودى گرى را اختيار كردند و هم
چنين بى دينان و نصارا هر كدام از آنان به خدا و روز جزا ايمان صحيح بياورند و عمل
صالح كنند ترسى بر ايشان نيست و (خداوند از كفر قبليشان ميگذرد) در آخرت اندوهى
ندارند (69).
هر آينه و به تحقيق ما از بنى اسرائيل عهد و پيمان گرفتيم و بسويشان پيغمبرانى
فرستاديم ، هر وقت پيغمبرى حكمى كه مخالف با هواى نفسشان بود برايشان آورد عده اى
را تكذيب و عده اى را به قتل رسانيدند (.7).
و گمان كردند آزمايشى در كار نيست ، در نتيجه كور و كر شدند. آنگاه خداوند از آنان
گذشت بار ديگر كثيرى از آنها كر و كور شدند. آنگاه خداوند از آنان گذشت بار ديگر
كثيرى از آنها كر و كور شدند. و خداوند بيناى به اعمال ايشان است (71).
هر آينه كافر شدند كسانى كه گفتند محققا خداوند همان مسيح فرزند مريم است و مسيح
خود گفت : اى بنى اسرائيل خدا را بپرستيد كه پروردگار من و پروردگار شما است .
بدرستى حقيقت اين است كه كسى كه شرك به خدا مى ورزد محققا خداوند بهشت را بر او
حرام كرده و جايش در آتش خواهد بود. هيچ ياورى از ياوران براى ستمكاران نيست (72).
هر آينه كافر شدند كسانى كه گفتند محققا خداوند سومى اقانيم سه گانه است . و حال
آنكه هيچ معبودى جز خداى واحد نيست . و اگر دست از اين گفته هايشان بر ندارند بطور
حتم عذابى دردناك بجان كسانى مى افتد كه بر اين گفته ها پافشارى نموده و همچنان
آنرا ادامه ميدهند (73).
آيا بسوى خدا بازگشت و استغفار نمى كنند؟ و حال آنكه خداوند غفور و رحيم است (74).
مسيح فرزند مريم ، رسولى بيش نيست ، قبل از او هم رسولانى بودند. و مادرش مريم
صديقه اى بود مانند ساير زنان صديقه . اين مادر و فرزند غذا مى خوردند (و مانند
ساير جانداران محتاج به غذا بودند). نگاه كن ببين چطور براى آنها آيات را بيان مى
نمائيم آنگاه ببين چگونه از شنيدن آن آيات روشن روى بر مى تابند (75).
بگو آيا مى پرستيد بغير خدا چيزى را كه مالك نفع و ضررى براى شما نيستند و حال آنكه
خداوند شنوا و دانا است ؟! (76).
بگو اى اهل كتاب در دين خود بغير حق غلو مكنيد، و هوسهاى پيشينيان كه محققا گمراه
بودند و نفوس بسيارى را هم گمراه كردند و از طريق ميانه منحرف شدند پيروى ننماييد
(77).
از بنى اسرائيل آنان كه كافر شدند بزبان داود و عيسى بن مريم لعنت و نفرين شدند. و
اين براى همان عصيانى بود كه ورزيدند و اصولا مردمى تجاوز پيشه بودند (78).
مردمى بودند كه از منكراتى كه ميكردند دست برنمى داشتند. راستى بد اعمالى انجام مى
دادند (79).
بسيارى از آنان را مى بينى كه دوست مى دارند كسانى را كه كافر شدند، چه بد توشه
ايست كه بدست خود براى خود پيش فرستادند، خود باعث شدند خداوند بر آنان خشم گرفته و
در نتيجه در عذاب جاودانه بسر برند (.8).
اينان اگر بخدا و به نبى او و به آنچه به نبى نازل شده ايمان مى آوردند كفار را
دوست نمى گرفتند، و ليكن بسياريشان فاسقند (81).
هر آينه مييابى يهود و مشركين را دشمن ترين مردم نسبت به كسانى كه ايمان آوردند و
هر آينه مييابى آنان كه گفتند ما نصارائيم دوست ترين مردم نسبت به مؤ منين و اين
براى اين جهت است كه ملت نصارا قسيسين و رهبان دارند و اصولا مردمى هستند كه تكبر
نمى ورزند (82).
و وقتى كه مى شنوند قرآنى را كه به رسول الله نازل شده مى بينى چشم هايشان پر از
اشك مى شود، براى خاطراينكه حق را شناخته اند از اين جهت دلهايشان نرم و اشكشان
جارى ميشود، مى گويند، بار پروردگارا! ايمان آورديم ، پس ما را هم در سلك كسانى
بنويس كه شهادت به حقانيت دين دادند (83).
چه خواهد بود براى ما اگر ايمان خواهد بود به خدا و بآنچه از حق به سوى ما نازل شده
بياوريم كه خداوند ما را در سلك مردم صالح در آورد؟! (84).
(در نتيجه اين رفتارشان ) و به پاس اين گفته هايشان خداوند بهشتهائى پاداششان داد
كه از زير آن نهرها روان و آنان در آن بهشتها خالد و جاودانند، و اين پاداش ، پاداش
نيكوكاران است (85).
و كسانى كه كافر شدند و تكذيب كردند آيات ما را ايشان اصحاب دوزخند (86).
بيان آيات
اين آيات از نظر سياق طورى هستند كه مى توان بينشان اتصال و ارتباطى بر قرار نمود،
و اما نسبت به دو آيه قبل صرفنظر از آيه (يا
ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك ...)
آنطور نيست ، يعنى به هيچ وجه نمى توان بين اين آيات و آيه
(و لو انهم اقاموا التوريه و الانجيل ...)
ارتباط بر قرار نمود، و اما ارتباط آنها با يك آيه قبل ، يعنى آيه
(يا ايها الرسول ...) قبلا
راجع به آن صحبت كرديم ، و ديگر تكرارنمى كنيم ، و به نظر مى رسد كه گذشته از چند
آيه كه در خلال آيات اين سوره جاى دارند، مانند آيه تبليغ و آيه ولايت بين تمامى
آيات اين سوره جهت جامع و وحدت سياقى هست ، زيرا آيات مورد بحث بر همان سياق آيات
قبلى است ، يعنى آيات از اول سوره تا اينجا و مضامين آيات اين سوره از آيه
(و لقد اخذ الله ميثاق بنى اسرائيل و بعثنا منهم اثنى عشر نقيبا)
كه آيه دوازدهم است تا آخر آيات مورد بحث و هم چنين تا آخر سوره همگى در خصوص اهل
كتاب است .
نكته درباره جمله : (لستم
على شى ء) در آيه شريفه
:(قل يا اهل الكتاب لستم على شى ء...)
قل يا اهل الكتاب لستم على شى ء حتى تقيموا التوريه و الانجيل ...
|
در اين آيه شريفه نكته ايست كه بيان آن محتاج است به چند كلمه توضيح ، و آن اينست
كه آدمى در خلال كارهاى خود اين حقيقت را درك مى كند كه اگر بخواهد كارى را از
كارهاى سنگين انجام دهد كه در آن حاجت به اعمال قوت و شدتى باشد، لازم است كه به
جايگاهى مستوى كه وى بر آن مسلط باشد تكيه كرده يا بر آن مرتبط شود، مثلا كسى كه
چيزى را بطرف خود مى كشد و يا چيزى را از خود دفع مى كند و يا چيز سنگينى را بدوش
مى گيرد و يا آنرا سر پا مى كند قبلا پاى خود را در زمين و جائى كه لغزشگاه نباشد
قرار مى دهد، چون مى داند اگر جز اين كند از عهده انجام آن كار بر نمى آيد، و اين
مطلب در علوم مربوطه بخوبى مورد بررسى قرار گرفته است ، و ما اگر اين مطلب را در
امور معنوى مثل اعمال روحى و يا اعمال بدنى كه با نفسانيات بستگى دارد راه داده و
اين حساب را در آنجا هم بكنيم چنين نتيجه مى گيريم كه بيشتر افعال و كارهاى بزرگ
محتاج به پايه و اساسى از معنويات و بنيادى از نفسانيات است ، آرى كارهاى بزرگ از
هر كسى ساخته نيست ، نفسى بردبار و همتى بلند و عزمى آهنين لازم دارد، كما اينكه
رستگارى در آخرت و موفقيت در ايفاى وظائف عبوديت هم محتاج است به دلى پارسا و
پرهيزگار.
وقتى اين مقدمه روشن شد نكته اى كه در جمله (لستم
على شى ء) است بخوبى روشن مى شود، چه اين
جمله كنايه ايست از اينكه اهل كتاب جا پاى محكمى كه بتوانند بر آن تكيه كرده و
تورات و انجيل و ساير كتب آسمانى را بپا داشته و از انقراض آنها جلوگيرى بعمل
آورند، ندارند، و اين اشاره است به اينكه دين خداوند و فرامين او بار بس سنگينى است
كه آدمى بخودى خود از اقامه آن عاجز است ، مگر اين كه بر اساسى ثابت تكيه داشته
باشد، و گرنه كسى از روى هوا و هوس نفسانى نمى تواند دين خدا را اقامه كند، و اين
اشاره را در بسيارى از آيات قرآنى مى يابيم ، چنانكه آيه شريفه
(انا سنلقى عليك قولا ثقيلا)
يكى از آنهائى است كه اين اشاره را در خصوص قرآن دارد، و آيه
(لو انزلنا هذا القرآن على جبل لرايته
خاشعا متصدعا من خشى ه الله و تلك الامثال نضربها للناس لعلهم يتفكرون
) و آيه (انا عرضنا الامانه
على السموات و الارض و الجبال فابين ان يحملنها و اشفقن منها...)
يكى پس از ديگرى از همان آياتند.
و نيز قرآن كريم در باره تورات خطاب به موسى نموده و مى فرمايد:
(فخذها بقوه و امر قومك ياخذوا باحسنها)
و هم خطاب به بنى اسرائيل كرده و مى گويد: (خذوا
ما آتيناكم بقوه ) و خطاب به يحيى
بنابراين يا يحيى خذ الكتاب بقوة ،
يهود و نصارا فاقد پايگاهى قابل اعتماد براى اقامه دين
هستن
مقدمه اى كه گفته شد معناى اين آى ه چنين مى شود: شما فاقد پايگاهى هستيد كه براى
اقامه دينى كه خدا بسويتان فرستاده ناگزير از اعتماد بر آن هستيد و تقوا و توبه پى
در پى و اعتماد به ركن او نيز ن داريد، آرى شما سر در راه اطاعت خداوند نداريد،
بلكه سر پيچ و متجاوز از حدود خداييد.
و اين معنائى است كه از آيه زير نيز بخوبى استفاده مى شود زيرا در اين آيه خطاب را
متوجه به نبى خود و هم به مؤ منين نموده و مى فرمايد:
(شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا و الذى اوحينا اليك و ما وصينا به
ابراهيم و موسى و عيسى ) در حقيقت اديان
الهى را منحصر در شريعت هاى انبياى نامبرده كرده ، سپس مى فرمايد:
(ان اقيموا الدين و لا تتفرقوا فيه )
بيان مى كند كه برگشت همه اين دستورات وحدت كلمه در اقامه دين است ، آنگاه دنبالش
مى فرمايد: (كبر على المشركين ما تدعوهم
اليه ) و اين براى اينست كه به نظرهاى
كوتاهشان اتفاق و پايدارى در پيروى دين ، امرى دشوار و بزرگ مى رسيده ، سپس با جمله
(الله يجتبى اليه من يشاء و يهدى اليه من ينيب
) خبر مى دهد از اينكه اقامه دين براى كسى جز به هدايت پى در پى الهى
دست نمى دهد و كسى هم موفق به آن نمى گردد مگر اينكه متصف به انابه باشد و با رجوع
پى در پى اش به درگاه خدا، رشته ارتباط با آن درگاه بر قرار داشته باشد، و يا جمله
(و ما تفرقوا الا من بعد ما جائهم العلم بغيا بينهم
) كه جهت تفرقه و پراكندگيشان و علت اينكه نتوانستند دين خدا را اقامه
كنند بيان مى كند كه آنها راه ظلم و تعدى را پيش گرفته و از راه وسط و شيوه عادله
اى كه خدا برايشان مقرر فرموده ، منحرف شدند.
نظير اين آيات در مواضع متعددى از قرآن كريم بچشم مى خورد، از آن جمله مى فرمايد:
(فاقم وجهك للدين حنيفا فطره الله التى
فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله ذلك الدين القيم و لكن اكثر الناس لا يعلمون .
منيبين اليه و اتقوه و اقيموا الصلوه و لا تكونوا من المشركين . من الذين فرقوا
دينهم و كانوا شيعا كل حزب بما لديهم فرحون )
زيرا در اين آيات هم اين معنا را بيان مى كند كه وسيله اقامه دين صحيح كه همان دين
فطرت است بازگشت به سوى خدا و حفظ ارتباط به حضرت او و قطع رابطه نكردن با اوست .
و در آيات قبلى هم به همين معنا اشاره فرموده و بيان كرد كه جهت لعنت خدا و غضبش بر
يهود اين بود كه آنان از حدود خداوند تجاوز نمودند لذا خدا در بينشان دشمنى انداخت
، و در موضعى ديگر همين معنا را نسبت به نصارا بيان كرده و فرموده است :
(فاغرينا بينهم العداوه و البغضاء الى يوم القيمه
) و لذا مى بينيم در هر جاى قرآن كه سخن از اين مقوله رفته است مسلمانان
را هم از ثمرات شوم و عاقبت وخيم گناه و گسيختن رشته پيوند از خدا و بازگشت نكردن
به سوى او تحذير فرموده است ؛ آرى مصيبت عداوت و بغضا كه براى جمعيت هاى بشرى
مصيبتى است دردناك ، در اثر گناهان مذكور در اين آيات روى مى دهد.
در اين آيات به يهود و نصارا اعلام خطر شده است كه بزودى دچار اين مصيبت مى شوند، و
نيز به آنان خبر مى دهد كه نخواهند توانست تورات و انجيل و ساير كتب آسمانى شان را
اقامه و احيا كنند، اتفاقا تاريخ هم اين مطلب را تصديق كرده و نشان داده كه اين دو
ملت همواره به جرم بريدن رشته ارتباط با خدا دچار تشتت مذاهب و دشمنى و بغضاى بين
خودشان بوده اند، در آيه (فاقم وجهك للدين
حنيفا) و آيات ديگرى از اين سوره مسلمانان
را هم از اينكه روش اهل كتاب را پيش گرفته و از خداى تعالى بريده و بازگشت به سويش
را ترك كنند زنهار مى دهد. و ما در مجلدات سابق در ذيل آياتى كه متعرض اين مطلب اند
بحثى گذرانديم ، و به زودى در ذيل آيات ديگرى هم ان شاءالله تعالى قسمتى ديگر از
اين بحث را دنبال خواهيم نمود.
و اما درباره آيه (و ليزيدن كثيرا منهم ما
انزل اليك من ربك طغيانا و كفرا) سابقا
بحث شد.
و آيه (فلا تاس على القوم الكافرين
) نبى (صلى الله عليه و آله و سلم ) را به صورت نهى از تاسف و اندوه بر
كفار، تسليت مى دهد.
اسم و لقب هيچ اثرى در سعادت آدمى ندارد و فقط ايمان به
خدا و روز جزا
وعمل صالح مايه سعادت است
ان الذين آمنوا و الذين هادوا و الصابئون و النصارى ...
|
بر حسب ظاهر (صابئون
) عطف ا ست بر (الذين آمنوا)
البته عطف بر محل آن ، نه بر ظاهرش ، و ليكن جماعتى از علماى نحو اين را جايز
ندانسته و گفته اند: قبل از آنكه خبر (ان
) در كلام بيايد چيزى را نمى توان بر محل اسم آن عطف كرد، و ليكن
اجتهادشان اجتهاد در مقابل نص است ، ب راى اينكه خود اين آيه دليل بر جواز آنست ،
زيرا در اين آيه
(صابئون )
كه در حالت رفع است به محل اسم (ان
) كه كلمه (الذين
) است عطف شده . اما معناى آيه ، بايد دانست كه اين آيه در مقام بيان
اين مطلب است كه در باب سعادت و نيك بختى براى اسما و القاب هيچ اثرى نيست ،
بنابراين ، اينكه عده اى خود را به نام مؤ منين و جمعى بنام يهودى و طائفه اى به
نام صابئين و فرقه اى نصارا نام نهاده اند از اين نام گذاريها چيزى از سعادت
عايدشان نمى شود، چيزى كه در جلب سعادت دخالت دارد ايمان به خدا و روز جزا و عمل
صالح است . و ما راجع به اين مطلب در تفسير آيه 62 سوره بقره در جلد اول بحث كرديم
.
لقد اخذنا ميثاق بنى اسرائيل و ارسلنا اليهم رسلا...
|
گفتيم اين آيه وعده اى از آيات بعديش متعرض حال اهل كتابند، چنان كه در آيه گذشته
يعنى آيه
(قل يا اهل الكتاب لستم على شى ء حتى
تقيموا التوريه و الانجيل ...) دليلى عليه
آنان اقامه شده بود كه خلاصه اش اين بود كه : جرايم و گناهان باعث قطع رابطه با
خداوندند، و با نداشتن رابطه (پناه بر خدا) چيست كه آدمى بوسيله اعتماد بر آن كتاب
خدا را اقامه و احيا كند؟
و ما احتمال مى دهيم اين آيات مربوط باشند به آيه (ان
الذين آمنوا و الذين هادوا...) و در نتيجه
تصديق اين معنا باشد كه اسم و لقب ، هيچ اثرى در سعادت آدمى ندارد، زيرا اگر اثرى
داشت جلو اينها را از پيغمبركشى و همچنين از تكذيب پيغمبران مى گرفت ، و از
هلاكتشان بوسيله فتنه هاى هلاك كننده و گناهان بزرگ مى رهانيد؛ ممكن هم هست اين
آيات به منزله توضيح باشند براى آيه (ان
الذين آمنوا و الذين هادوا...) و اين آيه
نيز مانند توضيح باشد براى آيه (يا اهل
الكتاب لستم على شى ء...) در اين صورت نيز
معنا واضح است .
(فريقا كذبوا و فريقا يقتلون
) ظاهر اينست كه كلمه (فريقا)
در اين دو جا هر كدام مفعول باشد براى فعل بعديش ، كه به منظور فهمانيدن عنايتى
جلوتر از فعل خود ذكر شده اند، و گرنه ترتيب تقديرى و واقعيش اين است :
(كذبوا فريقا و يقتلون فريقا)،
و سخن كوتاه ، همه آن دو فعل و دو مفعول براى جمله (كلما
جاءهم رسول ...) و معناى آيه تقريبا اين
است : هر وقت رسولى بسوى ايشان آمد و پيامى آورد كه خوش آيند و مورد پسندشان نبود،
با آن رسول بصورت زشت و ناخوشايندى روبرو شدند، و دعوتش را قبول نكردند، خلاصه ،
انبيائى كه به سوى اين قوم آمدند دو دسته شان كردند: يكى آنانكه دعوى نبوتشان را
تكذيب كردند؛ و ديگر آنان كه بدست مردم كشته شدند.
در مجمع البيان فرموده : ممكن است كسى بپرسد چطور در اين آيه كلمه مستقبل يعنى
(يقتلون ) عطف بر ماضى يعنى
(كذبوا) شده است ؟ جوابش اين
است كه اين عطف براى اين است كه دلالت كند بر اينكه كار اينها اين بوده ، در گذشته
انبيا را تكذيب كردند و كشتند، و در آينده هم اگر به پيغمبرى دست پيدا كنند او را
تكذيب خواهند كرد و خواهند كشت ، و در جائى كه چنين نكته ا ى در بين باشد عطف
مستقبل بر ماضى صحيح است ، علاوه بر اينكه جمله (يقتلون
) فاصله است ، و چون چنين است لازم است با رؤ وس آيه ها مطابق باشد.
چون يهود براى خود برترى مى پنداشتند كور و كر شدند (از
دين حق و شنيدن
پندعاجز گشتند)
و حسبوا لا تكون فتنه فعموا و صموا...
|
اين آيه متمم آيه قبلى است . (حسبان
) به معناى پندار است و (فتنه
) به معناى امتحانى است كه شخص بيخبر را مغرور سازد، و به معنى مطلق شر
و بلا هم هست و (عمى
) در اينجا عبارتست از نداشتن چشم حق بين
، و تميز ندادن ميان خير و شر و (صمم
)
به معناى كرى است ، و مراد از آن در اينجا نشنيدن پند و موعظه و بى اعتنائى به
نصيحت است ، و اين (عمى
) و (صمم
) (كورى و كرى ) هر دو معلولند براى هم ان پندار غلطشان كه خيال مى
كردند فتنه و امتحانى در كار نيست ، و ظاهر سياق آيه اينست كه
(حسبان )
هم كه علت كرى و كوريشان بود، خود معلول علتى ديگر است ، و آن اينست كه آنها براى
خود فضيلت و كرامتى مى پنداشتند، و آن فضيلت اين بود كه مى گفتند ما از شاخه هاى
شجره يعقوب هستيم ، و مى گفتند ما پسران خدا و دوستان اوييم ، و چون چنين فضائلى را
دارا هستيم پس عذابى براى ما نيست ، اگر چه به هر عمل زشت و معصيتى آلوده باشيم ،
بنابراين معناى آيه (و خدا داناتر است ) چنين مى شود: اهل كتاب به خاطر عقيده هائى
كه درباره خود داشتند و خيال مى كرده اند كه صرف يهودى بودن ايشان را از فتنه و بلا
نگاه مى دارد از اين رو به همين پندار غلط كور و كر شدند، و كارشان بجائى رسيد كه
ديگر نمى توانستند حق را ببينند، و يا از شنيدن مطالب حق و نافع انبيا و
و اين را مى توان از مرجحات احتمال ما دانست ، كه گفتيم : احتمال مى دهيم اين آيات
به منزله دليلى باشد كه توضيح مى دهد آيه (ان
الذين آمنوا و الذين هادوا...) را،
بنابراين ، محصل معنا اين مى شود: كه اسماء و القاب ، به درد كسى نمى خورند، يهود
هم بيهوده دل هاى خود را به اينكه اسمشان يهودى است خوش كرده اند، در صورتى كه اسم
، كسى را كرامت و فضيلت نمى دهد، آرى يهود كشتن پيغمبران و تكذيب آنان و ساير جرايم
خود را نمى توانند به اين اسم گزاريها محو كنند و آثار سوء گناهان خود را كه همانا
هلاكت و فتنه است از بين ببرند.
ثم تاب الله عليهم ثم عموا و صموا كثيرا منهم و الله بصير بما يعملون
|
توبه خداوند بر بندگان نظر رحمت او است ، برايشان ، و بار ديگر دستگيريش از آنان ،
و اينكه فرمود: (ثم تاب الله عليهم
) يعنى سپس خداوند به لطف و رحمت به ايشان رجوع فرمود: دلالت دارد بر
اينكه يكبار آنان را از رحمت خود دور كرده و به آن پندار غلط دچارشان ساخته ، و در
نتيجه به كورى و كرى مبتلا شده اند سپس از جرمشان در گذشته و آن پندار غلط را از
دلهايشان بيرون برده ، و در نتيجه آن كرى و كورى شان را بهبودى بخشيده ، و فهميده
اند كه آنان هم مانند همه ، جنس بشر و بندگان خدايند (نه پسر و دوست او)، و در نزد
خدا هيچ كرامت و فضيلتى براى آنان نيست ، مگر اينكه تقوا پيشه كنند، و حق بين شوند،
و مواعظ خداوند را كه از زبان انبياى خود گوشزد بشر مى سازند، بشنوند، وقتى اين
معنا را فهميدند متوجه شدند كه اسم گذارى هيچ سودى ندارد، و ليكن بعد از همه اين
عنايات بار ديگر به كرى و كورى سابق خود دچار شدند.
(ثم عموا و صموا كثير منهم
) در اينجا نكته اى بكار رفته ، و آن اينست كه : كورى و كرى ر ا بار اول
به همه يهود و بار دوم به كثيرى از آنان نسبت داده ، و لفظ
(كثير)
را از واو (عموا)
و (صموا)
كه واو جمع است بدل آورد، اين نكته براى اين بكار رفته كه اولا رعايت انصاف و حقيقت
گوئى در كلام شده باشد، و بفهماند كه اگر بار اول بطور عموم گفتيم :
(عموا و صموا) نه براى اين بود
كه بطور كلى تمامى يهود به كرى و كورى گرائيدند، بلكه از باب نسبت دادن حكم بعض بود
به كل كه خود تعبيريست متعارف ؛ و ثانيا اشاره كند به اينكه بار اول همه يهود دچار
كرى و كورى شدند و ليكن بار دوم عده كثيرى از آنها، و ثالثا بفهماند كه توبه الهى
اثرش بالمره باطل نمى شود، و لذا ديدند كه در اثر توبه خداوند در بار اول عده اى
به هدايت خداوند باقى مانده و دچار كرى و كورى مجدد نشدند، پس آنگاه خدايتعالى آيه
شريفه را با جمله : (و الله بصير بما
يعملون ) ختم مى فرمايد تا بفهماند خدا را
نمى توان به خود قياس كرد، آرى وقتى كه كسى در حق ديگرى خوبى و احسان كند عمل وى
معمولا در برابر چشم آن شخص پرده اى مى شود كه بدى هاى او را نبيند و دوستش دارد. و
ليكن خداوند اينطور نيست ، بينائى است كه هيچ چيزى او را از ديدن حقيقت باز نمى
دارد.
لقد كفر الذين قالوا ان الله هو المسيح ابن مريم
|
اين آيه به منزله بيان اين جهت است كه نصارا هم مانند يهود به نصرانيت خود دلخوش
بودند، و ليكن اسم نصرانيت آنان را سودى نبخشيد و سرپوش كفر و شرك شان نشد، آرى
اينان نيز به مثل يهود آنطور كه بايد ايمان نياوردند، زيرا مى گفتند:
(ان الله هو المسيح ابن مريم - خدا همان مسيح ، فرزند مريم است
)، نصارا در اين حرف و در كيفيت شرك به خدا و اينكه مسيح داراى جوهر
الوهيت است مختلفند، طائفه اى از آنها قائلند كه اقنوم مسيح كه همان علم است شاخه
ايست كه از اقنوم رب تعالى كه همان حيات است منشعب مى شود، و معناى پدرى خدا و پسرى
مسيح اين است كه اين از آن منشعب گشته است ، طايفه ديگرى مى گويند آن حقيقتى كه تا
قبل از مسيح بنام پروردگار ناميده مى شد، مقارن آمدن مسيح به حقيقت ديگرى كه همان
مسيح است منقلب شد، طايفه ديگرى مى گويند پروردگار در مسيح حلول كرد.
و ما تفصيل اين مطلب را در بحثى كه راجع به عيسى بن مريم (عليه السلام ) در تفسير
سوره آل عمران كرديم (جلد 3 ترجمه ) بيان نموديم ، و بايد دانست كه اين سه قولى كه
درباره مسيح دارند هر سه با آيه شريفه (ان
الله هو المسيح ابن مريم )
قابل انطباقند، بنابراين مراد از كسانى كه اين حرف را زده اند تنها قائلين به
انقلاب نيستند؛ بلكه جميع نصارا است كه درباره مسيح غلو كردند، و اينكه مسيح (عليه
السلام ) را به پسرى مريم توصيف فرمود، خالى از اشعار و دلالت بر جهت كفر آنها نيست
، براى اينكه مى فهماند كه آنها الوهيت را نسبت به يك انسانى داده اند كه انسان
ديگرى او را زائيده است و هر دو از خاك خلق شده اند، خاك كجا، خداى پاك كجا؟!
و قال المسيح يا بنى اسرائيل اعبدوا الله ربى و ربكم ...
|
اين آيه استدلال مى كند به گفتار خود مسيح بر كفر آنان و بطلان عقيده شان ، چه
گفتار خود آن حضرت كه فرمود: (اعبدوا الله
ربى و ربكم - بپرستيد الله را كه هم پرورش دهنده من است و هم پرورش دهنده شما)
دلالت دارد بر ا ينكه او خود مربوب است ، يعنى ديگرى رب و پرورش دهنده اوست ، و در
مربوبيت بين او و مردم فرقى نيست و اينكه فرمود: (انه
من يشرك بالله فقد حرم الله عليه الجنه )
دلالت دارد بر اينكه اين گناه يعنى در الوهيت براى خداوند انباز گرفتن ؛ شرك است ،
و مرتكب آن كافر؛ و نيز دلالت دارد بر اينكه بهشت بر كفار حرام است ، و در اينكه
بطور حكايت از حضرت مسيح فرمود: (فقد حرم
الله عليه الجنه و ماويه النار و ما للظالمين من انصار)
عنايتى است به اينكه در ضمن بيان مطلب اشاره اى هم به بطلان نسبت ناروايشان به مسيح
كرده باشد، و آن نسبت داستان تفديه است ، مسيحى ها نسبت مى دهند به حضرت مسيح كه وى
با پاى خود به طرف چوبه دار رفته ، بلكه خودش مى خواسته كه خود را بدار آويزد،
چون مى خواست جانش را فداى پيروان خود كند، بلكه خداوند از گناهان آنان در گذرد، و
تكاليف الهى خود را از آنها بردارد، و در روز قيامت بدون اينكه بدن هايشان با آتش
دوزخ تماسى پيدا كند يكسره به بهشت شان ببرد، تفصيل اين داستان در تفسير سوره آل
عمران در قصه عيسى (عليه السلام ) گذشت ، مسيحى ها داستان بدار آويختن و نيز داستان
تفديه را براى خاطر همين درست كرده اند كه تنها از ديندارى به اسمش قناعت كرده ، و
جميع محرمات الهى را به خيال اينكه خدا از آنان نهى ننموده مرتكب شوند، و در عين
حال روز قيامت هم به پاداش اينكه براى خدا پسر درست كردند و... يكسره به بهشت درمى
آيند!!!
اين مطالبى را كه آيه شريفه به آن اشاره مى كند، يعنى 1 - امر به توحيد 2 - بطلان
عبادت مشركين 3 - خلود ستمكاران در آتش . همه در ابواب متفرقه از انجيل ها موجود
است .
بطلان و نامعقول بودن سخن نصارا كه گفته اند:
(ان الله ثالث ثلثة )
لقد كفر الذين قالوا ان الله ثالث ثلثه
|
يعنى يكى از سه چيزى كه بترتيب عبارتند از: 1 - پدر 2 - پسر 3 - روح ، يعنى كلمه
الله بر هر يك از اين سه چيز منطبق است ، چون در ابواب مختلف انجيل ها زياد به چشم
مى خورد اينكه : اب ، اله است ، ابن ، اله است و روح ، اله است . و در همين انجيل
ها است كه : اله در عين اينكه يكى است سه چيز است ، و مثال مى زنند به اينكه كسى
بگويد: زيد فرزند عمرو، انسان است ، كه در اينجا نيز يك چيز سه چيز است ، زيرا در
مثال بيش از يك حقيقت چيزى نيست ، و در عين حال هم زيد است و هم پسر عمرو و هم
انسان ، و غفلت كرده اند از اينكه اين كثرت و تعددى كه در وصف است اگر حقيقى و
واقعى باشد لابد موصوف هم متعدد خواهد بود، كما اينكه اگر موصوف حقيقتا واحد باشد
قهرا كثرت و تعدد اوصاف اعتبارى خواهد بود، و محال ا ست كه يك چيز در عين اينكه يكى
است سه چيز باشد، عقل سليم اين معنا را نمى پذيرد.
عجيب اينجا است كه بسيارى از مبلغين مسيحى به اين حقيقت اعتراف كرده و درباره اين
عقيده كه جزو اوليات دين مسيح است مى گويند: اين مطلب از مسائل لا ينحلى است كه از
مذاهب پيشينيان به يادگار مانده ، و گرنه بحسب موازين علمى درست در نمى آيد.
ما با كمال تعجب از آنها مى پرسيم با اين اعتراف پس چرا دست از آن بر نمى داريد؟
مگر در صحت و بطلان يك مطلب ، گذشته و آينده دخالت دارند؟! كه اگر از سلف و نياكان
به يادگار مانده باشد بدون دليل صحيح و لازم الاتباع باشد، و اگر خلف و نسل جوان
آنرا گفت نبايد پذيرفت ؟!
اين جمله گفتار آنهائى را كه مى گفتند: (ان
الله ثالث ثلثه ) بدين صورت رد مى كند كه
ذات پروردگار متعال ذاتى است كه به هيچ وجه پذيراى كثرت نيست ، احدى الذات است ، و
در حالى هم كه متصف به صفات كريمه عليا و اسماى حسنا مى شود در آن لحاظ هم متكثر
نيست ، و آن صفات چيزى را بر ذات او نمى افزايند، خود صفات هم كه روشن است اگر به
يكديگر اضافه شوند موجب تعدد و تكثر در ذات نمى گردند، پس وقتى نه از ناحيه اضافه
صفت به ذات و نه از ناحيه اضافه صفت به صفت تكثر نمى يابد، پس بايد گفت خداى تعالى
احدى الذات است ، نه در عقل و نه در وهم و نه در خارج قابل انقسام و تكثر نيست ، و
نيز بايد گفت خداى تعالى در ذات مقدسش چنان نيست كه از دو چيز تركيب يافته باشد، و
هرگز نمى توان آن حقيقت را به چيزى و چيزى تجزيه كرد، و نيز نمى توان با نسبت دادن
و صفى به آن جناب او را به دو چيز يا بيشتر تجزيه نمود، چگونه چنين امرى ممكن است
؟! و حال آنكه هر چيزى را بخواهيم در عالم فرض و يا در عالم وهم و يا در عالم خارج
به آن حقيقت بيفزائيم ، او خود با آن چيز همراه است ، و از آن جدا نيست .
البته اين را هم بايد دانست اينكه گفتيم خداى تعالى ، واحد و هم احدى الذات است ،
مراد وحدت عددى كه در ساير موجودات عالم داراى كثرتند بكار مى رود، نيست ، خداوند
متعال نه در ذات و نه در اسم و صفت به كثرت و نه به وحدت عددى متصف نمى شود، و چطور
بشود؟ و حال آنكه اين كثرت و اين سنخ وحدت هر دو از آثار و احكام صنع مخلوقات
خدايند و اين جمله كه فرمود (و ما من اله
الا اله واحد) تاكيد بليغى است در توحيد،
بطورى كه هيچ عبارت ديگرى بهتر از اين تاكيد را نمى رساند، چون كه كلام بطور نفى و
استثنا ريخته شده است ، علاوه بر اين ، حرف (من
) را بر سر نفى در آورده تا استغراق را تاكيد كند، علاوه بر همه اينها،
مستثنا را كه (اله واحد)
باشد بطور نكره آورده تا افاده تنويع نمايد، زيرا اگر مى فرمود:
(ما من اله الا الله الواحد)
يعنى واحد را با الف و لام مى آورد، حقيقت توحيدى را كه در نظر بود نمى رسانيد،
بنابراينمعناى آيه اينطور است : در عالم وجود اصلا و بطور كلى از جنس معبود
(اله )
يافت نمى شود، مگر معبود يكتائى كه يكتائيش يكتائى مخصوصى است كه اصلا قبول تعدد
نمى كند؛ نه در ذات و نه در صفات ، نه در خارج و نه بحسب فرض ، و اگر مى فرمود
(و ما من اله الا الله الواحد)
اعتقاد باطل مسيحيت را درباره خدايان سه گانه دفع نمى نمود، چون آنها هم اين قسم
توحيد را منكر نيستند، چيزى كه هست مى گويند: آن ذات يكتا كه در يكتائيش ما هم حرف
نداريم ، از نظر صفات سه گانه به سه تعين متعين مى شود، و لذا مى گوييم در عين
اينكه يكى است سه چيز است ، و اين حرف جواب داده و دفع نمى شود مگر به اينكه توحيدى
اثبات شود كه از هيچ نظر قابل تكثر نباشد، و اين همان توحيد قرآنست ،
چه قرآن در اين آيه : (و ما من اله الا
اله واحد) و آيات ديگر خود، تنها اين
توحيد را خالص و صحيح مى داند و توحيد ساير اديان را مخدوش و غير خالص مى داند، و
اين از معانى لطيف و دقيقى است كه قرآن مجيد درباره حقيقت معناى توحيد به آن اشاره
فرموده ، و ما ان شاء الله تعالى ، بزودى در بحثى كه راجع به توحيد مى كنيم چه در
بحث قرآنى توحيد و چه در بحث عقلى آن و چه در بحث نقليش درباره اين معناى لطيف غور
و دقت بيشترى خواهيم نمود، بلكه بتوانيم حق آنرا ادا كرده باشيم .
و ان لم ينتهوا عما يقولون ليمسن الذين كفروا منهم عذاب اليم
|
اين آيه اهل كتاب را تهديد مى كند به عذاب دردناكى كه ظاهرا مراد از آن عذاب اخروى
است ، و بايد دانست كه چون قول به تثليث كه جمله : (ان
الله ثالث ثلثه ) متضمن آنست مطلبى نيست
كه عامه مردم بتوانند صحت و بطلان آنرا درك كنند، از اين رو اغلب آن را بطور تعبد و
طوطى وار بعنوان يك عقيده مسلم مذهبى تلقى كرده اند، نه اينكه معنايش را فهميده و
يا در پى تحقيق آن بر آمده باشند، اگر هم در صدد بر مى آمدند، چيزى نمى فهميدند،
زيرا عقل سليم هم آن وسع و طاقت را ندارد كه بتواند بطور صحيح آنرا تعقل كند، و اگر
هم تعقل كند امر باطلى را تعقل كرده ، نظير تعقل فرض هاى محال ، مثل فرض اينكه يك
چيز هم انسان باشد و هم غير انسان ، و يا عددى نه واحد باشد و نه بيشتر از واحد، نه
تك باشد و نه جفت و عقل اينگونه فرض ها را كه محال عقليند مى تواند تصور كند، تثليث
نصارا هم اگر عقل تصور كند از اين باب است ، يعنى امر محالى را تصور كرده است .
چگونگى اعتقاد به تثليث در ميان عوام نصار
خواهيد گفت اگر چنين است پس ميليونها مسيحى چگونه آنرا پذيرفته اند؟
جواب اينست كه تثليث در ذهن عامه مردم جنبه تعارف و تشريف را دارد، يعنى اگر از يك
نفر مسيحى عامى بپرسيد معناى پدرى خدا و فرزندى مسيح چيست ؟ مى گويد معنايش اينست
كه مسيح از عظمت و بزرگى به پايه ايست كه اگر ممكن بود براى خداوند پسرى قائل شد
بايد گفت او مسيح است ، چون مسيح را در عظمت به او تشبيه كنيم نيست ، ا ز اين رو مى
گوييم مسيح پسر خدا و خداوند پدر اوست ، در حقيقت عامه مسيحى ها معناى واقعى تثليث
را در نظر ندارند، و آنرا جويده و بصورت چيز ديگرى در آورده اند، و بظاهر نسبت
تثليث به خود مى دهند، و ليكن علماى آنها معناى واقعى تثليث را قائلند، آرى همه اين
اختلافات و خونريزيها از دانشمندانشان مى باشد، از كسانى است كه خداى سبحان در
جنايتكارى و ظلم و ستم شان مى فرمايد: (ان
اقيموا الدين و لا تتفرقوا فيه ) تا آنجا
كه مى فرمايد: (و ما تفرقوا الا من بعد ما
جائهم العلم بغيا بينهم ).
بنابراين نمى توان در خصوص اين مساءله نسبت به عموم ملت مسيح حكم يك جا و كلى كرد،
براى اينكه بين مردم عامى آنها و علمايشان فرق است ، همه شان داراى كفر حقيقى كه
برگشتن آن به استضعاف نباشد نيستند، و كفرى كه عبارت باشد از انكار توحيد و تكذيب
آيات خدا، مخصوص است به علماى آنها، و مابقى مستضعف و عوامند، و خداوند در بسيارى
از آيات كسانى را كه كفر بورزند و آيات خداى را تكذيب كنند به خلود در آتش تهديد
كرده ، از آن جمله مى فرمايد: (و الذين
كفروا و كذبوا باياتنا اولئك اصحاب النارهم فيها خالدون
) و همچنين آيات ديگر. و ما راجع به اينكه چه كسانى كافرند در تفسير
جمله : (الا المستضعفين
) بحثى گذرانيديم . و بعيد نيست از همين جهت در آيه مورد بحث كلمه
(منهم ) كه ظاهر در تبعيض است
، بكار ر فته باشد، احتمال هم دارد بكار رفتن اين كلمه براى اشاره به اين باشد كه
پاره اى از نصارا به تثليث معتقد نيستند، و درباره مسيح جز اينكه يكى از بندگان
خداست كه به رسالت مبعوث شده اعتقاد ديگرى ندارند، و اين احتمال بعيد نيست . چنان
كه تاريخ نشان داده كه مسيحى هاى حبشه و نقاطى ديگر، اعتقاد به تثليث نداشتند.
بنابراين ، احتمال معناى آيه چنين مى شود: اگر نصارا (مراد بعضى از ايشان است ، از
باب نسبت دادن قول بعض به كل ) از حرفهاى كفرآميزى كه دارند دست بر ندارند هر آينه
عذابى دردناك بعضى از آنان (قائلين به تثليث ) را خواهد گرفت .
و چه بسا اشخاصى كه اين آيه را از نظر اينكه مشتمل است بر كلمه
(منهم ) اينطور توجيه كرده اند
كه : (من )
در (منهم )
براى تبعيض نيست بلكه تنها براى اين است كه بفهماند مفعول فعل در اصل ضمير بوده ، و
بجاى آن ظاهر (الذين
) بكار رفته و گرنه در اصل (ليمسنهم
) بوده است ، اصل و جهت اينكه بجاى (هم
) (الذين كفروا)
بكار برده شده اين است كه بفهماند عقيده آنها كفر است ، و كفر هم سبب عذاب الهى است
كه آنها را به آن تهديد فرموده است .
اين احتمال ، احتمال بدى نيست ، ليكن اگر اين اشكال پيش نيايد كه آيه از اول كفر
آنان را ذكر كرده بود، و ديگر حاجت نبود كه براى تكفير آنها ضمير را برداشته و اسم
ظاهر بجاى آن بكار ببرد، پس بايد گفت اين احتمال بعيد است ، و نظير همين قول است در
بعد، احتمال اينكه من بيانيه باشد - و اين احتمال را بعضى از مفسرين داده اند -
ليكن دليلى بر آن نيست .
افلا يتوبون الى الله و يستغفرونه و الله غفور رحيم
|
احتمال دارد اين استفهام مربوط به توبه و استغفار، و بياد آور مغفرت و رحمت خدا
باشد، احتمال هم دارد انكار و توبيخ باشد، بنابراين معنايش اين مى شود: چرا توبه و
استغفار نمى كنند و در طلب مغفرت و رحمت خدا بر نمى آيند؟
احتجاج بر نفى الوهيت مسيح (ع ) و نيز نفى الوهيت ما در
مسيح (بنابر
يكاحتمال در معناى آيه
ما المسيح ابن مريم الا رسول قدخلت من قبله الرسل و امه صديقه كانا ياكلان الطعام
|
اين آيه گفتار آنها را كه مى گرفتند: (ان
الله ثالث ثلثه ) و يا هم اين را و هم
گفته هاى ديگرشان را كه در آيه : (ان الله
هو المسيح بن مريم ) حكايت شد رد مى كند،
و ما حصل سخن آنها در اين دو آيه اين بود كه مسيح مشتمل است بر جوهره الوهيت ، در
آيه مورد بحث اينطور جواب مى دهد كه مسيح هيچ فرقى با ساير فرستادگان خداوند كه خدا
همه آنان را به سرنوشت مرگ دچار ساخت ندارد. زيرا همه ايشان فرستادگانى بودند كه
خدا براى ارشاد و هدايت بندگان خود مبعوث فرمود، نه ارباب و آلهه اى كه در قبال
پروردگار شايسته و سزاوار پرستش باشند. و همچنين مادر مسيح يعنى مريم ، بشرى بود
صديقه ، كه آيات خداى را تصديق كرد. اين مادر و فرزند دو فرد از افراد بشر بودند كه
طعام مى خوردند، - و اگر نمى خوردند از بين مى رفتند - اين طعام خوردن و ديگر
كارهاى مربوط به آن از روى احتياج بوده ، و احتياج ، خود اولين نشانه و دليل بر
امكان و مخلوقيت است .
پس معلوم مى شود مسيح ممكن الوجود بوده نه واجب الوجود، مخلوق بوده نه خالق ، از
مخلوق ديگرى بنام مريم متولد شده ، بنده اى از بندگان خدا بوده كه خدايش به رسالت
بسوى مردم فرستاده ، فرزندى بوده كه با مادرش به عبادت خدا مى پرداخته اند، و بدون
اينكه داراى ربوبيت و الوهيت باشند با ساير موجودات عالم در مجراى امكان كه مجرا و
مسير فقر و حاجت است جريان داشته اند، كتب انجيلى كه هم امروز در دسترس مسيحى ها
است اعتراف و تصريح دارد بر اينكه مريم دخترى بوده كه به پروردگار ايمان داشته و به
عبادت و بندگيش مى پرداخته ، و نيز تصريح دارند بر اينكه مسيح از همين مريم متولد
شده ، مثل ساير انسانهائى كه هر يك از انسان ديگر متولد مى شوند، و نيز صراحت دارند
بر اينكه عيسى فرستاده خدا بسوى مردم بوده مانند ساير فرستادگان خدا بدون هيچ تفاوت
، و نيز تصريح دارند كه او و مادرش مانند ساير مردم غذا مى خورده اند.
بنابراين ، آنچه را كه قرآن به مسيح و مادرش (عليهماالسلام ) نسبت داده مورد اعتراف
انجيل هاى موجود است ، و اين خود دليل قاطعى است كه مسيح بنده اى بوده فرستاده از
ناحيه خدا، احتمال هم دارد كه آيه در اين مقام باشد كه الوهيت را از مسيح و مادرش
هر دو نفى كند.
در جاى ديگر قرآن هم بر اين مطلب كه مسيح و مادرش اله و معبود نيستند اشاره ، بلكه
تصريح هست ، و آن آيه 116 همين سوره است كه مى فرمايد:(ء
انت قلت للناس اتخذونى و امى الهين من دون الله - آيا اى مسيح تو به مردم گفته اى
مرا و مادرم را معبود خود گرفته و پرستش كنيد؟!)،
معلوم مى شود چنين قول و عقيده اى هم در بين مذاهب مسيحيت وجود داشته ، مگر اينكه
كسى بگويد اين آيه دلالت ندارد بر اين كه كسانى مريم را هم اله مى دانسته اند چه
احتمال دارد در اين مقام باشد كه مردم را از خضوع زياد در برابر مسيح و مادرش
جلوگيرى كند، چون مسيحى ها در برابر ا حبار و راهبان خود زياده از حد خضوع مى كرده
اند، خضوعى كه هيچ بشرى در برابر بشر ديگر آنچنان نمى كرده . و چون مسيح و مريم
(عليهماالسلام ) هر دو از راهبان و خدام معبد بوده اند و مردم در برابر آنها آنطور
خضوع مى كرده اند، از اين رو احتمال دارد اين آيه در مقام نهى آنان از اين عمل
باشد.
و كوتاه سخن ، بنابر احتمال اول ، آيه از مسيح و مادرش نفى الوهيت مى كند، بدين
صورت كه مى فرمايد: مسيح رسولى بوده مانند ساير رسولان ، و مادرش صديقه اى بوده ، و
اين هر دو غذا خور بوده اند، با اين حال چگونه داراى الوهيت بوده اند؟! و در اينكه
فرمود: (قد خلت من قبله الرسل
) از آنجائى كه رسل را به اينكه قبل از مسيح آمده اند و در گذشته اند
بشريت مسيح توصيف فرموده ، از اين جهت دليل را كه همان بشريت مسيح و امكان مرگ و
حيات او بود تاكيد مى كند.
انظر كيف نبين لهم الايات ثم انظر انى يوفكون
|
اين آيه خطاب به نبى اكرم (صلى الله عليه و آله ) مى باشد كه در مقام تعجب از كيفيت
بيان آيات مى فرمايد: جا دارد از طرز بيان ما تعجب شود كه چگونه آيات خود را براى
آنان بيان مى كنيم ؟ و چطور براى بطلان ادعايشان بر الوهيت مسيح ظاهرترين دليل را
با واضح ترين بيان براى شان انتخاب كرديم ؟ و از آنان تعجب كنى كه چگونه از تعقل و
توجه به آيات ما اعراض كردند!!؟ در اين صرف نظر كردنشان چه نتيجه اى را در نظر
داشته ؟ و چطور عقولشان به عواقب وخيم و لااقل رسوائى گرفت ارشد و بطلان ادعايشان
را درك نكردند؟
استدلال بروجوب عبادت خداى سبحان و عبادت نكردن هر چه جز
او
قل اتعبدون من دون الله ما لا يملك لكم ضرا و لا نفعا و الله هو السميع العليم
|
|