تفسير الميزان جلد ۵

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۱۹ -


(يا ايها الذين آمنوا كونوا قوامين بالقسط شهداء لله ، و لو على انفسكم او الوالدين و الاقربين ان يكن غنيا او فقيرا فالله اولى بهما فلا تتبعوا الهوى ان تعدلوا و ان تلووا او تعرضوا فان الله كان بما تعملون خبيرا).
با اين تفاوت كه آيه سوره نساء در مقام نهى از انحراف از راه حق و عدالت در خصوص شهادت است ، و مى فرمايد: كه هواى نفس ‍ شما را به انحراف نكشاند، مثلا به نفع كسى به خاطر اينكه قوم و خويش شما است بر خلاف حق شهادت ندهيد، (و يا به نفع فقيرى به خاطر دلسوزيتان و به نفع توانگرى به طمع پول او شهادت بناحق ندهيد)، ولى آيه مورد بحث در مقام شهادت بناحق دادن عليه كسى است به انگيزه بغضى كه شاهد نسبت به مشهود عليه دارد، به اين وسيله يعنى با از بين بردن حقش انتقام و داغ دلى گرفته باشد.
واضح تر بگويم در سوره مائده فرموده : (كونوا قوامين لله شهداء بالقسط)و در آيه سوره نساء فرموده : (كونوا قوامين بالقسط شهداء لله ) و اين تفاوت در تعبير بخاطر تفاوتى است كه در مقام اين دو آيه هست ، در آيه سوره مائده غرض اين بوده كه مؤ منين را از ظلم در شهادت به انگيزه سابقه دشمنى شاهد نسبت به مشهود عليه نهى كند، لذا شهادت را مقيد به قسط كرد، و فرمود: (بايد كه شهادت شما به قسط و به حق باشد و در شهادت دادن عداوت و غرضهاى شخصى را دخالت ندهيد)، به خلاف آيه سوره نساء كه سخن از شهادت دادن به نفع كسى به انگيزه دوستى و هوا دارد، و شهادت دادن به نفع دوست و محبوب ظلم به او نيست ، گو اينكه خالى از ظلم هم نيست (چون به غير مستقيم حق خصم محبوبش را ضايع كرده ) و ليكن از آن جهت كه شهادت به نفع محبوب است ظلم شمرده نمى شود، و لذا در آيه سوره مائده امر كرد به شهادت به قسط و آنگاه اين شهادت به قسط را تفريع كرد بر يك مساله كلى و آن قيام لله است و در سوره نساء اول امر كرد به شهادت دادن براى خدا و دخالت ندادن هواها و دوستيها را در شهادت ، و سپس آنرا تفريع كرد بر قيام به قسط.
و نيز به همين جهت در آيه مائده جمله : (اعدلوا هو اقرب للتقوى و اتقوا الله ) را تفريع كرد بر شهادت دادن به قسط، و در اين جمله كه نتيجه شهادت بر قسط است امر كرد مؤ منين را به عدالت ، و اين عدالت را وسيله اى شمرد براى حصول تقوا، ولى در آيه سوره نساء قضيه را به عكس كرد يعنى جمله : (فلا تتبعوا الهوى ان تعدلوا) را متفرع كرد بر امر به شهادت براى خدا، نخست امر كرد به اينكه براى خدا شهادت دهيد، و سپس از پيروى هوا و ترك تقوا نهى نموده ، اين پيروى هوا و ترك تقوا را بدترين وسيله براى ترك عدل شمرد.
آنگاه در هر دو آيه از ترك تقوا به يك جور تحذير كرد، در آيه سوره نساء فرمود: (و ان تلووا او تعرضوا فان الله كان بما تعملون خبيرا) يعنى اگر تقوا به خرج ندهيد خدا بدانچه مى كنيد با خبر است ، و در سوره مائده فرموده : (و اتقوا الله ان الله خبير بما تعملون )، و اما معناى جمله : (قوامين لله شهداء بالقسط...) از سخنانى كه پيرامون آيات قبلى داشتيم روشن شده است .


اعدلوا هو اقرب للتقوى ...



ضمير (هو) به كلمه عدل بر مى گردد، گواينكه قبل از ضمير چنين كلمه اى نبود، و ليكن از معناى (اعدلوا) فهميده مى شد، در نتيجه معناى جمله چنين است : عدالت پيشه كنيد كه عدالت به تقوا نزديكتر است .


وعد الله الذين آمنوا و عملوا الصالحات لهم مغفرة و اجر عظيم .



جمله دوم يعنى جمله (لهم مغفرة و اجر عظيم ) انشاى وعده است كه قبلا يعنى در اول آيه داده ، و فرموده بود: (وعد الله ...) بطورى كه ديگران نيز گفته اند و اين تعبير مؤ كدتر از آن است ، مى فرمود: (وعد الله الذين آمنوا و عملوا الصالحات مغفرة و اجرا عظيما)، البته اين مؤ كدتر بودن به خاطر آن نيست كه در آيه مورد بحث جمله مورد گفتگو خبر بعد از خبراست ، نه ، اين اشتباهى است كه بعضى كرده اند، بلكه به خاطراين است كه تصريح دارد به انشاى وعده ، نه چون آيه سوره فتح كه ضمنا بر آن دلالت دارد.


و الذين كفروا و كذبوا باياتنا اولئك اصحاب الجحيم



راغب در مفردات مى گويد: ماده (جيم - حاء - ميم ) به معناى شدت فوران آتش است ، دوزخ را هم كه جحيم خوانده اند به اين مناسبت است ، و اين آيه مشتمل است بر خود وعيد (نه بر تهديد به آن )، در مقابل آيه قبلى كه خود وعده را ذكر مى كرد، و مى فرمود: (لهم مغفرة و اجر عظيم ).
در آيه مورد بحث كفر را مقيد كرده به تكذيب آيات تا كفر بدون تكذيب را شامل نگردد، زيرا كفارى كه منشا كفرشان انكار حق با علم به حق بودن آن نيست بلكه اگر كافر بخاطر اين است كه حق بگوششان نخورده و يا مستضعفى هستند كه تشخيص حق از باطل را ندارند، اهل دوزخ نيستند بلكه كار آنان به دست خدا است ، اگر بخواهد آنان را مى آمرزد و اگر خواست عذابشان مى كند، پس دو آيه مورد بحث يكى وعده جميل است به كسانى كه ايمان آورده اعمال صالح انجام مى دهند، و ديگرى تهديد شديدى است به كسانى كه به خدا كفر ورزيده ، آيات خدا را تكذيب كنند، و معلوم است كه بين اين دو مرحله مراحلى است متوسط، كه خداى تعالى امر آن مراحل و عاقبت امر صاحب هر مرحله را ذكر نكرده .


يا ايها الذين آمنوا اذكروا نعمة الله عليكم اذ هم قوم ان يبسطوا...



اين مضمون قابل آن هست كه بر چندين واقعه منطبق گردد، وقايعى كه بين كفار و مسلمانان واقع شد، از قبيل داستان جنگ بدر و احد و احزاب و غيره و بنابراين نمى توان گفت نظر خاصى به واقعه خاصى دارد، بلكه منظورش مطلق توطئه هائى است كه مشركين عليه مسلمانان و براى كشتن آنان و محو كردن اثر اسلام و دين توحيد مى ريختند.
و اينكه بعضى از مفسرين آنرا بر واقعه خاصى حمل نموده و گفته اند مراد از آن داستانى است كه در آن آمده : مشركين تصميم گرفتند رسول خدا(صلى الله عليه وآله ) را به قتل برسانند، و يا بعضى از يهوديان تصميم گرفتند آن جناب را ترور كنند. كه هر دو داستان به زودى مى آيد سخنى است كه از ظاهر لفظ آيه بعيد است و اين ناسازگارى بر كسى پوشيده نيست .


و اتقوا الله و على الله فليتوكل المؤ منون



در اين جمله مؤ منين را دعوت فرموده به اينكه تقوا پيشه نموده و بر خدا توكل كنند، و در حقيقت منظور تحذير شديد از ترك تقوا و ترك توكل بر خداى سبحان است ، دليل براينكه منظور نهى شديد است داستانى است كه از بنى اسرائيل و نصارا در همين سياق حكايت مى كند كه بعضى از آنها كه گفتند، ما نصارائيم چنين و چنان كردند، و يهود و نصارا هر دو عهد الهى را شكستند، و خداى تعالى آنان را به لعن خود و به قساوت قلب و فراموش كردن بهره هائى كه از دينشان داشتند و انداختن دشمنى و خشم بين آنان تا روز قيامت گرفتار ساخت .
ميثاقى كه خداوند از يهود و نصارا گرفت و پيمان شكنى آنان
و معلوم است كه غرض از نقل اين قصه جز اين نبوده كه براى روشنگرى مؤ منين به آن استشهاد نموده و آنرا پيش روى مؤ منين قرار داده ، آويزه گوش آنان كند تا از آن عبرت گيرند، و هوشيار شده بدانند كه اگر يهود و نصارا مبتلا شدند به آن بلاهائى كه شدند، همه به خاطر اين بود كه ميثاقى را كه با خداى سبحان بسته بودند فراموش كردند، و آن ميثاق اين بود كه تسليم خداى تعالى باشند و دستوراتش را به سمع و طاعت تلقى كنند و لازمه اين معنا آن بود كه از مخالفت پروردگارشان بپرهيزند، و در امور دينيشان بر او توكل كنند، يعنى او را وكيل خويش بگيرند، در نتيجه اختيار نكنند مگر چيزى را كه خداى تعالى برايشان اختيار كرده و ترك كنند هر چيزى را كه خداى تعالى آنرا براى آنان ناستوده دانسته و راه آن اسلام و اين لوازمش همانا طريقه طاعت رسولان او است ، كسى كه بخواهد واقعا تسليم خداى تعالى باشد بجز اين نمى شود كه به رسولان او ايمان بياورد، و دست از پيروى غير خدا و رسولان او بردارد، دعوى هر كس كه از راه مى رسد و مردم را به اطاعت و خضوع در برابر دستورات خويش مى خواند نپذيرد، در برابر جباران و طاغوتها و غير آنان سر تسليم فرود نياورد، حتى از احبار و رهبان و يا از خاخامها و كشيشها هيچ سخنى را بدون دليل قبول نكند، و خلاصه اينكه بداند كه غير از خداى تعالى و هر كس كه خدا اطاعتش را واجب كرده باشد از احدى نبايد اطاعت كند.
اما مع الاسف يهود و نصارا ميثاق خدائى را پشت سرانداختند، و در نتيجه خداى تعالى آنان را از رحمت خود دور ساخت و به دنبال دور شدن از رحمت خدا دست به كارهاى جنايت آميزى زدند و آن اين بود كه آيات كلام خدا را جابجا و تحريف كردند، و آن را به غير آن معنائى كه خداى تعالى اراده كرده بود تفسير نمودند، و اين باعث شد كه بهره هائى از دين را از دست بدهند، و اين بهره ها امورى بود كه با از دست دادن آنها هر خير و سعادتى را از دست دادند، و علاوه بر اين ، آن مقدار از دين هم كه برايشان باقى مانده بود را فاسد ساخت ، آرى دين احكامى غير مربوط به هم نيست ، مجموعه اى از معارف و احكامى است كه همه به هم ارتباط دارند، بطورى كه اگر بعضى از آنها فاسد شود فساد آن بعض باقيمانده را هم فاسد مى كند، مخصوصا احكامى كه جنبه ركن و زير بنا براى دين دارد، مثالى كه مطلب را روشن كند نماز خواندن كسى است كه منظورش از نماز بندگى خدا نباشد بلكه منظورش اين باشد كه در بين جامعه نمازگزار خود را جا بزند، و همينكه جامعه به وى اعتماد نمود كلاه سر جامعه بگذارد، و معلوم است كه چنين نمازى و يا چنين انفاقى و يا جهاد به چنين منظورى در حقيقت با زبان شكار حرف زدن است ، و به جاى اينكه قدمى به خدا نزديكترش كند قدمها و بلكه فرسنگها از خداى تعالى دورشان مى سازد پس نه آنچه برايشان مانده سودى به حالشان دارد، و نه از آنچه از دين كه تحريف كرده اند بى نيازند، چون هيچ انسانى بى نياز از دين نيست آن هم اصول و اركان دين .
پس از اينجا مى فهميم كه مقام اقتضاء مى كرده كه مؤ منين را از مخالفت تقوا و ترك توكل بر خدا بر حذر داشته و وادارشان كند به اينكه از اين داستانى كه برايشان نقل كرد عبرت بگيرند.
مراد از توكل بر خدا
و نيز از همين جا روشن مى شود كه مراد از توكل چيزى است كه شامل امور تشريعى و تكوينى (هر دو) مى شود، و يا حداقل مختص ‍ به امور تشريعى است ، به اين معنا كه خداى تعالى مؤ منين را دستور داده به اينكه خدا و رسول را در احكام دينى اطاعت كنند و آنچه را كه پيامبرشان آورده و برايشان بيان كرده بكار ببندند، و امر دين و قوانين الهى را به خداى تعالى كه پروردگارشان است محول نموده و به وى واگذار كنند، و به هيچ وجه خود را مستقل ندانند، و در شرائطى كه خداى تعالى تشريع نموده و به دست آنان وديعت سپرده و دخل و تصرف ننمايند، همچنانكه دستورشان داده كه او را در سنت اسباب و مسبباتى كه در عالم جارى ساخته اطاعت كنند و در عين اينكه بر طبق اين سنت عمل مى كنند در عين حال آن اسباب و مسببات را تكيه گاه خود ننموده ، براى آنها استقلال در تاثير كه همان ربوبيت است معتقد نشوند، (بيمارانشان را مداوا بكنند، ولى دوا را مستقل در شفا ندانند، به دنبال كار و كسب بروند ولى كسب را رازق خود ندانند و همچنين ) بلكه همه اين وظايف را به عنوان يكى از هزار شرط انجام داده منتظر آن باشند كه اگر خدا خواست نهصد و نود و نه شرط ديگرش را ايجاد كند در نتيجه اگر ايجاد كرد به مشيت و تدبير او رضا دهند و اگر هم نكرد باز به مشيت او راضى باشند.


و لقد اخذنا ميثاق بنى اسرائيل و بعثنا منهم اثنى عشر نقيبا...



راغب در مفردات خود مى گويد: كلمه (نقب ) وقتى در مورد ديوار و يا پوست به كار مى رود معناى كلمه (ثقب ) را كه در مورد چوب بكار رود مى دهد، آنگاه مى گويد: نقيب به معناى كسى است كه از قومى آمار مى گيرد، و احوال آن قوم را پى گيرى مى نمايد، و جمع آن نقباء مى آيد.
الميران ج 5 ص 390
خداى سبحان براى مؤ منين از اين امت داستانى كه بر بنى اسرائيل گذشت مى سرايد، كه چگونه برايشان احكام دينى تشريع كرد ، و با اخذ ميثاق امر آنان را تثبيت نمود، و نقباء برايشان برگزيد، و بيان خود را به آنان ابلاغ فرموده حجت را بر آنان تمام كرد، ولى آنها در عوض به جاى آنكه شكر او را بگذارند ميثاقش را نقض كردند، و خداى تعالى هم به كيفر اين رفتارشان ايشان را لعنت كرد و دلهايشان را دچار قساوت نمود،...
و فرمود: (و لقد اخذ الله ميثاق بنى اسرائيل ) و اين مطلبى است كه در سوره بقره و سوره هاى ديگر تكرار كرده ، و (بعثنا منهم اثنى عشر نقيبا) كه على الظاهر منظور از اين دوازده نقيب دوازده رئيس است ، كه هر يك بر يكى از اسباط دوازده گانه بنى اسرائيل رياست داشتند، و به منزله والى بر آنان بودند، كارهاى آنان را فيصله مى دادند، و نسبتى كه اين دوازده نقيب به دوازده تيره بنى اسرائيل داشتند نظير نسبتى بوده كه اولى الامر به افراد اين امت دارند، در حقيقت مرجع مردم در امور دين و دنياى آنان بودند، چيزى كه هست خود آنان وحيى از آسمان نمى گرفتند و شريعتى را تشريع نمى كردند، و كار وحى و تشريع شرايع تنها به عهده موسى بود و (قال الله انى معكم )و خداى تعالى به ايشان فرمود: كه من با شمايم ، در اين جمله به بنى اسرائيل اعلام مى دارد در صورتى كه او را اطاعت كنند او ايشان را يارى مى كند، و گرنه بى ياورشان مى گذارد، و به همين جهت هر دو امر را خاطرنشان كرده و فرمود: (لئن اقمتم الصلوة و آتيتم الزكوة و آمنتم برسلى و عزرتموهم )، كه تعزير همان نصرت است ، البته نصرت تواءم با تعظيم ، و مراد از كلمه (رسلى ) پيغمبرانى است كه بعد از موسى براى آنان مبعوث مى كند، كه شريعتى نو و دعوتى على حده دارند، مانند عيسى بن مريم (عليه السلام ) و رسول اسلام محمد (صلى الله عليه وآله ) ، و ساير رسولانى كه بين اين دو بزرگوار بودند، ولى شريعتى نياوردند (و اقرضتم الله قرضا حسنا) منظور از اين قرض دادن به خدا صدقه هاى مستحبى است نه زكات واجب (لاكفرن عنكم سيئاتكم و لا دخلنكم جنات تجرى من تحتها الانهار) برگشت اين جمله به وعده جميلى است كه خداى تعالى به بنى اسرائيل داده ، به شرطى كه نماز بپا دارند، و زكات واجب دهند، و به رسولان او ايمان آورده ، هم يارى و هم تعظيمشان كنند و صدقه مستحبى بدهند، كه در اين صورت گناهانشان را محو نموده داخل در جناتشان مى كند كه از زير آنها نهرها روان است ، آنگاه در تهديد كسانى كه به اين دستورات عمل نكنند فرموده : (فمن كفر بعد ذلك منكم فقد ضل سواء السبيل ).
الميران ج 5 ص 391
نقمت هايى كه به سبب پيمان شكنى به يهود رسيد


فبما نقضهم ميثاقهم لعناهم و جعلنا قلوبهم قاسية ...



خداى تعالى در آيه قبل سزاى كفر و قدر ناشناسى نسبت به ميثاق نامبرده را عبارت از گمراه شدن از راه ميانه و مستقيم ، و اين ذكر اجمالى آن كيفر بود، و در آيه مورد بحث بطور مفصل آن كيفر را بيان مى كند، و آن عبارت است از انواع نقمتها و عذابها كه خداى سبحان بعضى از آنها را كه همان لعنت و تقسيه قلوب باشد را به خودش نسبت داده ، چون اين دو نقمت در واقع كار خود او است و بعضى ديگر را به خود بنى اسرائيل نسبت داده ، و آن نقمتى است كه جمله (و لا تزال تطلع على خائنة منهم ) آنرا در نظر دارد همه اينها كيفر همه كفرانهاى آنان است ، كه در راءس آنها كفر به ميثاق است ، و يا كيفر تنها كفر به ميثاق است ، براى اينكه ساير كفرهاشان در شكم اين يك كفر خوابيده همچنانكه ساير كيفرهاشان در شكم كيفر آن نهفته است .
آرى راه وسطى كه آنان گم كرده اند راه سعادتى است كه آبادى دنيا و آخرت آنان در آن راه است .
پس اينكه فرمود: (فبما نقضهم ميثاقهم على الظاهر) مراد همان كفرى است كه در آيه قبلى از آن تهديد كرد و لفظ (ما) در كلمه : (فبما) هر جا كه استعمال شود دو اثر دارد، يكى اينكه مطلب را تاكيد مى كند و دوم اينكه ابهام آنرا مى رساند، به اين معنا كه اهل زبان در جائى كه بخواهند شخصى يا غرضى را كه در جاى خود معين است نامعين و مبهم ذكر كنند تا در نتيجه آن شخص يا آن غرض را تعظيم يا تحقير كرده باشند اين كلمه را به كار مى برند (مثلا وقتى بپرسى كه چه كسى آمده بود در خانه و تو با او سخن مى گفتى او به منظور اينكه بفهماند مردى بود كه از بزرگى نمى شود نامش را برد و يا از پستى قابل آن نيست كه نامش را ببرم در پاسخت مى گويد: (رجل ما) مردى از مردها و بنابراين معناى آيه چنين مى شود كه بنى اسرائيل به خاطر پيمان شكنى هائى كه نمى شود گفت كه چيست مورد لعن ما واقع شدند) و لعن عبارت است از دور كردن كسى از رحمت خدا (و جعلنا قلوبهم قاسية ) كلمه (قاسية ) اسم فاعل از (ماده قسى ) است و اين ماده به معناى سفتى و سختى است ، و قساوت قلب از قسوت سنگ كه صلابت و سختى آن است گرفته شده ، و قلب قسى (با قساوت ) آن قلبى است كه در برابر حق خشوع ندارد، و تاثيرى بنام رحمت و رقت به آن دست نمى دهد، در قرآن كريم فرموده : (الم يان للذين آمنوا اءن تخشع قلوبهم لذكرالله و ما نزل من الحق ؟ و لا يكونوا كالذين اوتوا الكتاب من قبل فطال عليهم الامد فقست قلوبهم و كثير منهم فاسقون ).
و سخن كوتاه اينكه خداى سبحان دنبال مساله قساوت قلبشان مى فرمايد: نتيجه آن اين شد كه برگشتند و دست به تحريف كلام خدا زدند (يحرفون الكلم عن مواضعه )، يعنى آنرا طورى تفسير كردند كه صاحب كلام آن معنا را در نظر نداشت و خداى تعالى كه صاحب كلام بود به آن تفسير راضى نبود و يا از كلام خدا هر چه را كه خوشايندشان نبود انداختند و چيزهائى كه دلشان مى خواست از پيش خود به آن اضافه كردند و يا كلام خدا را جابجا نمودند، همه اينها تحريف است ، و بنى اسرائيل به اين ورطه نيفتادند مگر به خاطر اينكه دستشان از حقائق روشن دين بريد، (و نسوا حظا مما ذكروا به )، و معلوم است كه اين حظى كه فراموش كردند قسمتى از اصول دينيشان بوده كه سعادتشان دائر مدار آن اصول بوده ، اصولى كه هيچ چيزى جاى آن را اشغال نكرد مگر آنكه شقاوت دائمى را عليه آنان مسجل نمود مثل اينكه بجاى منزه دانستن خداى تعالى از داشتن شبيه كه يكى از اصول دين توحيد است مرتكب تشبيه شدند، و يا موسى را خاتم انبيا شمردند، و شريعت تورات را براى اءبد هميشگى پنداشتند، و نسخ و بداء را باطل دانستند، و گرفتار عقائد باطل غير اينها شدند.


و لا تزال تطلع على خائنة منهم



كلمه (خائنة ) چه به معناى اسم فاعل باشد و چه به معناى خيانت بدان جهت كه نكره آمده و به خاطر كلمه (منهم ) طائفه اى از آنان را شامل مى شود، و معناى جمله اين است كه تو همواره به طائفه اى از آنان اطلاع پيدا مى كنى كه خائنند، و يا هميشه بر خيانت طائفه اى از آنان اطلاع پيدا مى كنى ، (الا قليلا منهم ، فاعف عنهم ، و اصفح ان الله يحب المحسنين )، در سابق مكرر گفته ايم كه استثناى قليلى از بنى اسرائيل منافات با اين معنا ندارد كه لعنت و عذاب متوجه اين امت و اين نژاد بشود.
و يكى از حرفهاى عجيبى كه بعضى از مفسرين در تفسير اين آيه زده اند اين است كه گفته اند: مراد از كلمه (قليل ) عبدالله بن سلام و اصحاب او است ، و آيه شريفه مى خواهد بفرمايد همه يهوديان خائنند، مگر او و دوستانش ، و وجه عجيب بودن اين تفسير اين است كه عبدالله بن سلام مدتها قبل از نازل شدن سوره مائده اسلام آورد، و معنا ندارد كه آيه شريفه شامل مسلمانان در روز نزول بشود، زيرا آيات مورد بحث سخن از ميثاق بنى اسرائيل و سخن از بديهاى يهود دارد، يهوديانى كه در آن ايام همچنان يهودى مانده بودند و عبدالله بن سلام در آن روز يهودى نبود.
پيمان شكنى نصارا و عواقب آن


و من الذين قالوا انا نصارى اخذنا ميثاقهم فنسوا حظا مما ذكروا به فاغرينا



راغب در مفردات گفته وقتى گفته مى شود (غرى بكذا) معنايش اين است كه به فلان چيز چسبيد، و ملازم آن شد، و اصل اين كلمه از غراء است ، كه به معناى سريش و سريشم و امثال آن است ، و چون گفته شود: (اغريت فلانا بكذا) كه باب افعال اين ماده است همان معناى ثلاثى مجرد را مى دهد، و مى فهماند كه من او را به فلان چيز چسباندم ).
عيسى بن مريم (عليه السلام ) پيغمبر رحمت بود و مردم را به صلح و صفا مى خواند، و تشويقشان مى كرد به اينكه نسبت به آخرت اشراف و توجه كامل داشته و از لذائذ دنيا و زخارف دلفريب آن اعراض كنند، و نهيشان مى كرد از اينكه بر سر دنيا اين كالاى پست (و غرض اءدنى ) تكالب كنند، يعنى مانند درندگان بر سر يك شكار پنجه به روى هم بكشند كه اگر خواننده عزيز بخواهد كلمات آن جناب را ببيند بايد به مواقف مختلفى كه انجيل هاى چهارگانه از آن جناب نقل كرده اند مراجعه كند.
ليكن پيروانش عكس العمل بر خلاف ، از خود نشان داده و مواعظ و تذكرات آن جناب را از ياد بردند، و چون چنين كردند خداى عزوجل به جاى سلم و صفا كينه و دشمنى را در دلهاشان ثابت كرد، و به جاى برادرى و دوستى كه عيسى (عليه السلام ) آنان را به آن مى خواند، دشمنى و كينه توزى را در دلهاشان مستقر نمود، و در باره آنان فرمود: (فنسوا حظا مما ذكروا به فاغرينا بينهم العداوة و البغضاء الى يوم القيمة ).
و اين عداوت و بغضا كه خداى تعالى نام برده جزء ملكات راسخه امت هاى مسيحى شده و در دل آنها ثابت و پايدار گرديده است ، همچنانكه آتش آخرت هم سرنوشت حتمى آنها است ، و از آن مفرى ندارند، هر چه بخواهند از غمى از غمهاى آن رها شوند دوباره به آن اندوه برگردانده مى شوند و به ايشان گفته مى شود بچشيد عذاب حريق و سوزنده را.
و از روزى كه عيسى بن مريم به آسمان برده شد حواريون او و داعيان و مبلغين دين او پيوسته با يكديگر اختلاف كردند، و اختلاف آنان روز به روز بيشتر شد و همه مسيحيت را فرا گرفت ، و در آغاز آنان را به جان هم انداخت ، جنگها و قتل و غارتها بپا كرد، انواع دربدريها بوجود آورد، خانواده هائى را آواره كرد، و فسادهائى ديگر بر انگيخت تا آنكه كار به جنگهاى بزرگ و بين المللى بيانجاميد، جنگهائى كه كره زمين را تهديد به خراب و بشريت را تهديد به فناء و انقراض نمود، همه اينها همان وعدهاى بود كه خداى تعالى در آيه مورد بحث داد، و اين خود مصداق تبدل نعمت به نقمت و گمراه ترشدن به دنبال بيشتر متلاشى شدن است ، تازه همه اينها عقوبت دنيائى آنان بود. (و سوف ينبئهم الله بما كانوا يصنعون ).
آيات 19 15 مائده


يأ هل الكتاب قد جاءكم رسولنا يبين لكم كثيرا مما كنتم تخفون من الكتاب و يعفوا عن كثير قد جاءكم من الله نور و كتاب مبين (15) يهدى به الله من اتبع رضوانه سبل السلام و يخرجهم من الظلمات الى النور باذنه و يهديهم الى صرط مستقيم (16) لقد كفر الذين قالوا إ ن الله هو المسيح ابن مريم قل فمن يملك من الله شيئا ان أ راد أ ن يهلك المسيح ابن مريم و امه و من فى الا رض جميعا و لله ملك السموت و الا رض و ما بينهما يخلق ما يشاء و الله على كل شى ء قدير(17) و قالت اليهود و النصارى نحن أ بنأ ا الله و أ حباوه قل فلم يعذبكم بذنوبكم بل أ نتم بشر ممن خلق يغفر لمن يشاء و يعذب من يشاء و لله ملك السموت و الا رض و ما بينهما و إ ليه المصير(18) يأ هل الكتاب قد جاءكم رسولنا يبين لكم على فترة من الرسل أ ن تقولوا ما جاءنا من بشير و لا نذير فقد جاءكم بشير و نذير و الله على كل شى ء قدير(19)



ترجمه آيات
هان اى اهل كتاب اينك فرستاده ما محمد (صلى الله عليه وآله ) به سويتان آمد، او براى شما بسيارى از حقايق دين را كه علمائتان پنهانش مى داشتند بيان مى كند، و از فاش كردن بسيارى از خيانتهاى ديگر آنان نسبت به معارف دين صرفنظر مى نمايد، و اين رسول از ناحيه خدا برايتان نورى و كتابى روشنگر آورده (15).
نور نبوت و كتابى كه خدا بوسيله آن پيروان خوشنودى خويش رابه طرق سلامت هدايت مى كند، و آنان را به اذن خود از ظلمتها به سوى نور خارج ساخته به سوى صراط مستقيم هدايت مى كند(16).
هم آنها كه گفتند مسيح پسر خدا است ، و هم آنها كه وى را سومين پسر خدا دانستند و نيز كسانى كه گفتند خدا با مسيح متحد شده كافر شدند، بگو (اى پيامبر) اگر مسيح خدا است پس كدام قدرت است كه جلوى قدرت و قهر خداى را اگر خواست مسيح را كه از رحم مريم افتاده و مادرش را و همه انسانهاى روى زمين را هلاك كند بگيرد؟. و ملك آسمانها و زمين و آنچه بين آندو است از آن خدا است ، او است كه هر چه بخواهد چه از مسير نطفه پدر و رحم مادر و چه بدون نطفه پدر خلق مى كند آرى خدا بر هر چيزى توانا است (17).
يهود و نصارا خود را پسران خدا و دوستان او مى دانند، بگو اگر اين عقيده شما درست است پس چرا خدا شما را به كيفر گناهانتان عذاب مى كند؟ نه ، اين عقيده درست نيست بلكه شما نيز بشرى هستيد از جنس ساير بشرهائى كه خلق كرده ، هر كه را بخواهد مى آمرزد، و هر كه را بخواهد عذاب مى كند و ملك آسمانها و زمين و آنچه بين آن دو است از خدا است ، و باز گشت نيز به سوى او است (18).
اى اهل كتاب باز هم اخطار مى كنم كه فرستاده ما محمد (صلى الله عليه وآله )، بسوى شما آمد تا بعد از گذشتن دوران فترت كه فرستادن رسولان را تعطيل كرديم معارف حقه ما را برايتان بيان كند تا نگوئيد ما گناهى نداريم چون هيچ پيامبرى نويدآور و بيم رسان براى ما نيامد، اينك نويدآور و بيم رسان به سويتان آمد و ديگر در منحرف شدن ، هيچ بهانه اى نداريد و خدابر هر چيز توانا است (19).
بيان آيات
خداى تعالى بعد از آنكه مساله پيمان گرفتن از اهل كتاب بر اينكه رسولان او را يارى و تعظيم و احكام او را حفظ كنند، خاطرنشان كرد، و نيز بعد از آنكه مساله نقض پيمان را ذكر كرد، اينك در اين آيات آنان را دعوت فرموده به اينكه به فرستاده اى كه او فرستاده و به كتابى كه او بر وى نازل كرده ايمان بياورند چيزى كه هست اين دعوت را با زبان معرفى رسول و كتاب و استدلال بر اينكه آن رسول و كتاب حقند و اتمام حجت عليه آنان بيان كرده .
تعريفى كه گفتيم همان مضمونى است كه آيه اول متضمن آن است كه در هر دو اهل كتاب را مخاطب قرار داده و مى فرمايد: (يا اهل الكتاب قد جاءكم رسولنا...) و اما استدلالى كه گفتيم همان بيانى است كه جمله : (يبين لكم كثيرا مما كنتم تخفون ...) عهده دار آن است چون اين مضمون بهترين شاهد بر صدق رسالت است ، زيرا مردى امى و درس نخوانده كه اهل كتاب را از حقايقى از دين آنان كه جز كشيشان بر جسته مسيحيت احدى از آن اطلاع ندارد خبر مى دهد، نمى تواند يك مرد عادى باشد، و اين بيانگرى ، دليل قاطعى است بر اينكه او فرستاده خدا است براى اينكه از كتابهاى آسمانى قبل مطالبى نقل مى كند كه به جز متخصصين از علماى اهل كتاب كسى از آن مطالب آگاهى نداشت ، و نيز بيانى است كه جمله : (يهدى به الله من اتبع رضوانه ...) متضمن آن است ، براى اينكه هدايت قرآن همان مطالب حقهاى است كه در اين كتاب آمده ، و هيچ غبارى و ابهامى در حقانيت آن نيست ، و همين خود بهترين شاهد است بر صدق رسالت و حقانيت كتاب .
و اما اتمام حجت عبارت است از مضمون جمله : (ان تقولوا ما جاءنا من بشير و لا نذير فقد جاءكم بشير و نذير و الله على كل شى ء قدير).
علاوه بر آن تعريف و آن اقامه بينه و استدلال و آن اتمام حجت ، اين آيات مطلب ديگرى را نيز متعرض شده ، و آن رد گفتار بعضى از مسيحيان است ، كه گفته اند: (مسيح پسر خدا است )، و رد گفتار بعضى از يهوديان كه گفته اند: (ما يهوديان پسران و دوستان خدائيم ).


يا اهل الكتاب قد جاءكم رسولنا يبين لكم كثيرا مما كنتم تخفون من الكتاب و يعفوا عن كثير



به اهل كتاب مى فرمايد: رسول ما بسيارى از حقائق دين مسيح را كه خود شما آنها را پنهان كرديد و براى مردم نگفتيد بيان مى كند، و منظور از اين حقائق آياتى از تورات و انجيل است كه در آن از آمدن خاتم الانبياء و از نشانيها و خصوصيات آن جناب خبر داده ، و آيه شريفه زير از وجود چنين آياتى در كتابهاى تورات و انجيل خبر داده و مى فرمايد: (الذين يتبعون الرسول النبى الامى الذى يجدونه مكتوبا عندهم فى التورية و الانجيل ) و نيز مى فرمايد: (محمد رسول الله و الذين معه اشداء على الكفار رحماء بينهم ... ذلك مثلهم فى التورية ، و مثلهم فى الانجيل ...).
و نيز آياتى از تورات و انجيل است كه ملايان يهودى و نصارا از در لجبازى در مقابل حق مضمون آن را از مردم پنهان كردند، مانند آياتى كه حكم رجم و سنگسار كردن را بيان مى كند و آيه (و لا يحزنك الذين يسارعون فى الكفر ...)، به بيانى كه خواهد آمد به آن اشاره مى كند و اين حكم يعنى حكم رجم همين الان نيز در توراتى كه در دست يهوديان است در اصحاح بيست و دوم از سفر تثنيه موجود است .
و اما اينكه فرمود: از بسيارى عفو كرديم منظور خداى تعالى اين است كه بسيارى از آن حقائق را كه اهل كتاب پنهان كردند را عفو كرديم و بيان نكرديم ، شاهد اين عفو اختلافى است كه بين دو كتاب مى بينيم ، مثلا تورات شامل بر مسائلى در توحيد و نبوت است كه نمى شود آن را به خداى تعالى نسبت داد، مثل اينكه خدا را جسم و نشسته در مكانش مى داند، و خرافاتى ديگر از اين قبيل ، و نيز نمى شود آن مطالب را به انبياء نسبت داد، مثل انواع كفر و فسق و فجورها و لغزشها كه به انبياء نسبت داده و نيز مى بينيم كه تورات يكى از اصولى ترين معارف دينى را يعنى مساله معاد را به كلى مسكوت گذاشته ، و در باره آن هيچ سخنى نگفته ، با اينكه دين بدون معاد، دين استوارى نيست ، و اما انجيلها مخصوصا انجيل يوحنا مشتمل بر عقائدى از وثنيت و بت پرستى است (و اگر خداى تعالى از اينگونه دستبردهاى كشيشان و احبار عفو كرد، و در قرآن كريم نامى از آن نبرد، شايد براى اين بوده كه مردم به عقل خودشان در مى يابند كه اينگونه عقائد خرافى است و هيچ ربطى به خداى تعالى و به انبياى او ندارد.
مراد از نور در (قد جائكم من الله نور و كتاب مبين ) قرآن مجيد است


قد جاءكم من الله نور و كتاب مبين



ظاهر عبارت (قد جاءكم من الله ) اين است كه اين آينده اى كه از ناحيه خداى تعالى آمده يك نحوه قيامى به خداى تعالى دارد نظير قيامى كه بيان به مبين و كلام به متكلم دارد و همين خود مؤ يد اين است كه مراد از نور همين قرآن كريم است ، بنابراين جمله : (و كتاب مبين ) عطف است به كلمه (نور) تا تفسير آن باشد، و به اصطلاح عطف تفسيرى است ، مى فرمايد: (از ناحيه خدا برايتان نورى آمده كه همان كتاب مبين است )، و خداى تعالى در چند جا از كلام مجيدش قرآن را نور خوانده ، از آن جمله فرموده : (و اتبعوا النور الذى انزل معه )، و نيز فرموده : (فامنوا بالله و رسوله و النور الذى انزلنا)، و نيز فرموده : (و انزلنا اليكم نورا مبينا).
البته احتمال هم دارد كه مراد از نور، رسول خدا(صلى الله عليه وآله ) باشد، و اين مبنى بر استفاده اى است كه چه بسا از صدر آيه بشود، چون روشن كردن چيزهائى كه علماى يهود و نصارا آنرا پنهان كرده بودند خود يكى از آثار نور بودن رسول مورد بحث است ، علاوه بر اينكه در آيه اى ديگر آن جناب را صريحا نور ناميده ، و فرموده : (و سراجا منيرا).
هادى حقيقى خداى سبحان است و رسول و كتاب آلت و وسيله ظاهرى هدايت هستند


يهدى به الله من اتبع رضوانه سبل السلام



حرف (با) در كلمه (به ) به اصطلاح علم نحو، باى آلت است و ضمير در آن كلمه به كتاب و يا به نور بر مى گردد، حال چه اينكه مراد از نور، رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) باشد و يا قرآن ، براى اينكه اگر هم رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) باشد باز آلت بودن باء معنا دارد زيرا رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) نيز مانند كتاب آلت و وسيله اى ظاهرى است براى مرحله هدايت و اينكه گفتيم وسيله اى ظاهرى براى اين است كه حقيقت هدايت قائم به خداى تعالى است ، همچنانكه خودش در جاى ديگر كتاب مجيدش ‍ فرموده : (انك لا تهدى من احببت و لكن الله يهدى من يشاء)، و نيز فرموده : (و كذلك اوحينا اليك روحا من امرنا ما كنت تدرى ما الكتاب و لا الايمان ، و لكن جعلناه نورا نهدى به من نشاء من عبادنا و انك لتهدى الى صراط مستقيم ، صراط الله الذى له ما فى السموات و ما فى الارض ، الا الى الله تصير الامور)، و اين آيات بطورى كه ملاحظه مى كنيد هدايت را در عين اينكه به قرآن و به رسول نسبت مى دهد در عين حال برگشت آنرا به خداى سبحان مى داند، پس هادى حقيقى او است ، و غير او سبب هاى ظاهرى است كه خداى تعالى آنرا براى احياى امر هدايت ، مسخر فرموده .
نكته اى كه در آيه مورد بحث است اين است كه جمله (يهدى به الله ) را مقيد كرده به جمله : من اتبع رضوانه )، و خلاصه شرط كرده كه تنها كسانى را هدايت مى كند كه خوشنودى خدا را دنبال مى كنند، معلوم مى شود خداى هادى كه هدايت گر او است ، وقتى هدايت بالقوه اش فعليت پيدا مى كند كه مكلف پيرو رضوان و خوشنودى او باشد، پس مراد از هدايت در اينجا هدايت به معناى رساندن به مقصد است ، نه هدايت به معناى نشان دادن راه ، و آن اين است كه پيرو رضوان خود را وارد در راهى از راههاى سلام خود و يا در همه راههاى سلام خود كند، و يا وارد در بيشتر آن راهها يكى پس از ديگرى بسازد.
راههاى خدائى بسياراند ولى برخلاف راههاى غير خدائى ، همه آن راهها به يك راه(صراط مستقيم ) منتهى مى شوند
نكته ديگرى كه در اين آيه وجود دارد اين است كه صفت سلام را كه براى راههاى خود آورده بطور اطلاق و بدون قيد آورده است ، تا بفهماند سبيل او سالم از انحاى شقاوتها و محروميتهائى است ، كه امر سعادت زندگى دنيائى و آخرتى بشر را مختل مى سازد و راههاى سلام او آميخته با هيچ نوع شقاوتى نيست ، قهرا اين آيه شريفه موافق مى شود با اوصافى كه قرآن كريم براى اسلام و يا به عبارتى تسليم خدا شدن و نيز براى ايمان و تقوا آورده از قبيل : فلاح ، فوز، اءمن و امثال آن و ما در سابق آنجا كه پيرامون جمله (صراط المستقيم ) بحث مى كرديم يعنى در جلد اول اين كتاب گفتيم كه خداى سبحان به حسب اختلافى كه بندگان در سير به سوى او دارند، راههائى بسيار دارد كه همه آنها در يك راه به هم مى پيوندند و آن يك راه منسوب به خود او است كه در كلام مجيدش آنرا صراط مستقيم نام نهاده ، از يك سو فرموده : (الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا، و ان الله لمع المحسنين )، و از سوى ديگر فرموده : (و ان هذا صراطى مستقيما فاتبعوه ، و لا تتبعوا السبل فتفرق بكم عن سبيله )، كه در اين آيات فهمانيده كه براى خداى تعالى راههاى بسيارى است ، و ليكن همه آنها در رساندن انسانها به كرامت الهى متحد و مشتركند و سالكين خود را از راه مستقيم او متفرق نمى سازند و سالك هر راهى را از سالك راه ديگر جدا نمى كند، به خلاف راههاى غير خدائى كه هر راهى سالك خود را از سالك راههاى ديگر جدا و متنفر مى كند.
پس معناى آيه مورد بحث و خدا داناتر است اين شد كه خداى سبحان به وسيله كتابش و يا به وسيله پيغمبرش هر كس را كه پيرو خوشنودى او باشد به راههائى هدايت نموده و در آن راهها مى افكند كه شان آن راهها اين است كه هر كس را كه در آنها قدم بردارد از بدبختى در زندگى دنيا و آخرت حفظ نموده و نمى گذارد زندگى سعيده او مكدر گردد.
پس امر هدايت به سوى سلامتى و سعادت دائر مدار پيروى خوشنودى خدا است ، اگر كسى در صدد بدست آوردن خوشنودى خدا بود مشمول آن هدايت مى شود و الا نه ، و با در نظر گرفتن اينكه خدا راضى به كفر بندگانش نيست و (لا يرضى لعباده الكفر)، و از مردمى كه فاسق باشند راضى نيست (فان الله لا يرضى عن القوم الفاسقين )، و نيز با در نظر گرفتن اينكه هدايت خدا مشروط است بر اينكه انسان از راه ظلم اجتناب كند و ندانسته داخل در سلك ظالمان نشود. چون خودش هدايت خود را از چنين كسانى نفى نموده و آنها را از رسيدن به كرامت الهيه اش مايوس كرده و فرموده : (و الله لا يهدى القوم الظالمين ) قهرا آيه شريفه مورد بحث كه مى فرمايد: (يهدى به الله من اتبع رضوانه سبل السلام ) تقريبا همان معنائى را افاده مى كند كه از آيه زير استفاده مى شود، توجه فرمائيد: (الذين آمنوا و لم يلبسوا ايمانهم بظلم اولئك لهم الامن و هم مهتدون ).


و يخرجهم من الظلمات الى النور باذنه



در اينكه ظلمت را به صيغه جمع و نور را به لفظ مفرد آورده اشاره است به اينكه راه حق هر چند كه بر حسب مقامات و مراحل متعدد است ، ولى در آن اختلاف و تفرق وجود ندارد، به خلاف طريق باطل كه همانطور كه گفتيم سراپا اختلاف است و اهل هر طريقى اهل طرق ديگر را دشمن مى دارد و از آنها متنفر است .
در مواردى كه اخراج مردم از ظلمات به نور بهرسول يا كتاب نسبت داده مى شود اذن خدا به معناى رضاى اوست
هر جا كه اخراج از ظلمات به سوى نور به غير خداى تعالى نسبت داده شود مثلا بگوئيم پيغمبر خدا و يا كتاب خدا مردم را به اذن خدا از ظلمتها به سوى نور بيرون مى آورد، در اينگونه موارد اذن خداى تعالى به معناى رضاى او خواهد بود، نظير اين آيه كه مى فرمايد: (كتاب انزلناه اليك لتخرج الناس من الظلمات الى النور باذن ربهم )، و در اين آيه اخراج مردم از ظلمات به سوى نور را مقيد كرد به اذن پروردگارشان تا با اين وسيله توهم استقلال انبيا در هدايت و سببيت بيرون شدن به سوى نور را باطل و نفى نمايد و بفهماند كه سبب حقيقى اين هدايت خداى سبحان است ، و اگر در آيه : (و لقد ارسلنا موسى باياتنا ان اخرج قومك من الظلمات الى النور)، اخراج را مقيد به اذن خدا نكرده براى اين بود كه امر (خارج كن ) خود مشتمل بر معناى اذن بود، و حاجتى به آوردن اذن نبود.
گفتيم هر جا كه اخراج به رسول خدا و به كتاب خدا منسوب شود اذن خدا در آنجا به معناى رضاى خدا است ، و هر جا كه به خود خدا منسوب شود معناى اخراج به اذن او اخراج به علم او خواهد بود، چون كلمه (اذن ) به معناى (علم ) نيز مى آيد، گفته مى شود (فلان اذن به ) يعنى فلانى علم پيدا كرد به فلان جريان ، و از همين باب است آيه شريفه زير كه مى فرمايد: (و اذان من الله و رسوله )، و مواردى ديگر كه حاجت به ذكر آنها نيست .
و اما اينكه در جمله : (و يهديهم الى صراط مستقيم ) مساله هدايت دوباره عودت داده شده ، جهتش اين بود كه جمله (و يخرجهم ) بين جمله مورد بحث و جمله (يهدى به الله ) فاصله شده بود، از سوى ديگر صراط مستقيم همانطور كه بيانش در سوره فاتحه گذشت راهى است مهيمن و سرآمد بر همه راههاى ديگر خداى تعالى ، قهرا هدايت به سوى صراط مستقيم نيز هدايتى مهيمن بر ساير اقسام هدايت است ، هدايت هائى كه مربوط به سبل جزئى است .
در اينجا سؤ الى پيش مى آيد و آن اين است كه خواننده عزيز بپرسد اگر صراط مستقيم چنين صراطى بود جا داشت همه جا مانند سوره (حمد) به صورت معرفه يعنى (الصراط المستقيم ) بيايد، در حالى كه در آيه مورد بحث نكره آمده فرموده : (و يهديهم الى صراط مستقيم و آنان را به سوى صراطى مستقيم هدايت مى كند)، معلوم مى شود صراطى مستقيم آنطور كه شما گفتيد يك صراط نيست ، در پاسخ مى گوئيم نكره آوردن كلمه همه جا به منظور اين نيست كه بفهماند كلمه مصداقى نامعين از مصاديق متعدد است ، بلكه گاه مى شود كه نكره آوردن صرفا به منظور تعظيم و بزرگداشت مطلب است ، و در آيه مورد بحث قرينه مقام دلالت دارد بر اينكه منظور همين تعظيم است .


لقد كفر الذين قالوا ان الله هو المسيح ابن مريم



اينها كه چنين سخنى از آنان حكايت شده يكى از سه طائفه اى هستند كه سخنان و عقائدشان در سوره آل عمران گذشت ، اين طائفه اعتقاد پيدا كرده اند به اينكه خداى سبحان با مسيح متحد شده و در نتيجه مسيح ، هم بشر است و هم اله و معبود، گو اينكه جمله مورد بحث با عقيده آن دو طائفه ديگر نيز قابل انطباق هست ، يعنى هم قابل آن است كه با عقيده پسر بودن مسيح براى خدا تطبيق شود، و هم با ثالث ثلاثة بودنش ، ولى ظاهر جمله با عقيده اتحاد و عليت مسيح و خدا بهتر مى سازد.
برهانى بر بطلان اعتقاد مسيحيان به اينكه مسيح فرزند خدا است


قل فمن يملك من الله شيئا ان اراد ان يهلك المسيح ابن مريم و امه و من فى الارض جميعا



اين جمله برهانى است بر بطلان عقيده مذكور مسيحيان ، برهانى است كه از راه تناقض بودن آن عقيده اقامه شده ، چون بنابرآن عقيده مسيح از يك طرف اله و معبود است ، و از طرفى ديگر يك فرد بشر و مخلوق ، چون همواره از آن جناب بنام عيسى پسر مريم ياد مى كنند، و همه عوارضى كه براى ساير افراد بشر و هر انسان مفروضى كه در روى زمين قرار داشته باشد جائز و ممكن مى دانند، براى عيسى بن مريم نيز جائز و ممكن مى دانند، و همه ساكنان روى زمين مانند خود زمين و سراپاى آسمانها و اجزاى موجود در بين آنها مملوك خداى تعالى و مسخر در تحت ملك و سلطنت خداى تعالى است ، و در نتيجه خداى تعالى حق تصرف در آنها را دارد، هر تصرفى كه بخواهد، و هر حكمى كه براند چه به نفع آنها و چه به ضرر آنها و به همين دليل او مى تواند مسيح را كه جزئى از اين عالم است هلاك كند، همانطور كه مى تواند مادرش را و همه ساكنان زمين را هلاك كند، بدون اينكه بين مسيح و ساير اجزاى عالم در اين باره تفاوتى باشد، و مسيح بر سايرين مزيتى داشته باشد، خوب وقتى هلاكت براى مسيح از نظر عقل امرى جائز و ممكن باشد، ديگر چگونه او مى تواند معبود بوده باشد، پس اعتقاد به بشر بودن مسيح نقيض اعتقاد به خدا بودن وى است .
و اگر در جمله : (ان اراد ان يهلك المسيح ابن مريم و امه ، و من فى الارض جميعا) كلمه مسيح را مقيد كرد به قيد (ابن مريم )، براى اين بود كه دلالت كند بر اينكه مسيح يك بشر تمام عيار و مانند ساير موجودات و ساير افراد انسانها واقع است در تحت تاثير ربوبى ، و به همين منظور كلمه (امه ) (مادرش ) را بر آن عطف كرد، تا بفهماند مسيح هم مثل مادرش و از سنخ او است ، و نيز جمله (من فى الارض جميعا) را به آن عطف كرد تا بفهماند حكم در همه نامبردگان يكى و به يك اندازه است .
از همين جا روشن مى شود كه آن تقييد و اين عطف ، اشاره اى به برهان فلسفى معروف به برهان امكان دارد، و حاصل اين برهان در مورد بحث اين است كه مسيح مثل مادرش شبيه و مماثل ساير افراد بشر است ، در نتيجه هر حكمى و هر حادثه اى كه در مورد ساير افراد بشر جائز و ممكن باشد در مورد او نيز ممكن است ، براى اينكه به قول فلاسفه (حكم الامثال فيما يجوز و فيما لا يجوز واحد)، و چون غير مسيح جائز است كه در تحت حكم هلاكت قرار گيرد، مسيح نيز جائز است كه هلاك شود، و يا به عبارت ساده تر عقل هلاكت مسيح را نيز جائز و امرى ممكن مى داند و از نظر عقل هيچ مانعى از قبيل اجتماع نقيضين و امثال آن در كار نيست تا از هلاكت او جلوگيرى كند، و اگر مسيح خدا بود عقل هلاكتش را ممكن و جائز نمى دانست پس معلوم مى شود او خدا نيست .


و لله ملك السموات و الارض و ما بينهما



اين جمله در مقام تعليل جمله قبلى است ، مى خواهد بفرمايد: علت اينكه گفتيم مسيح و مادرش مانند همه انسانها در تحت قدرت خدايند اين است كه ملك آسمانها و زمين و آنچه بين آن دو است از آن خداى تعالى است ، و اگر در اين جمله علاوه بر ذكر آسمانها و زمين تصريح كرده به آنچه در بين آن دو است ، با اينكه خداى سبحان همواره از عالم خلقت به آسمانها و زمين تعبير مى كند و ديگر نام بين آن دو را نمى برد، براى اين بوده كه كلامش به تصريح نزديك تر شود و بهتر از ورود توهم ها و شبهات جلوگيرى نمايد، و با اين بيان ديگر كسى نمى تواند توهم كند كه با اينكه مورد كلام انسانهايند كه جزء موجودات بين زمين و آسمانند، چرا نام آسمانها و زمين را برد، و نام بين آن دو را نبرد؟.
و اگر در جمله مورد بحث ، خبر كه كلمه (لله ) است ، مقدم بر مبتدا يعنى كلمه : (ملك ) شده براى اين است كه انحصار را بفهماند (شما وقتى بگوئيد (زيد قائم است )، قيام را منحصر در زيد نكرده ايد، ممكن است غير او نيز افرادى قائم باشند، ولى وقتى بگوئيد (قائم زيد است )، قيام را منحصر در او كرده ايد و معناى كلامتان اين است كه غير او كسى قائم نيست (مترجم )) و با همين حصر، بيان تمام مى شود، چون خداى تعالى در مقام آن بود كه بيان كند ملك آسمانها و زمين و بين آندو منحصرا از آن خدا است ، و معناى آيه چنين است كه : چگونه ممكن است مانعى از نفوذ اراده خداى تعالى در هلاك كردن مسيح و غير او جلوگيرى نموده و نگذارد آنچه او اراده كرده واقع شود؟ با اينكه ملك و سلطنت مطلقه در آسمانها و زمين و بين آندو منحصرا از آن خداى سبحان است ، و احدى غير از او مالكيتى ندارد پس هيچ مانعى از نفوذ حكم او و به كرسى نشستن امر او وجود ندارد.


يخلق ما يشاء و الله على كل شى ء قدير



اين جمله جمله قبلى را تعليل مى كند، همچنانكه آن جمله مطالب قبل را تعليل مى كرد، و مى فرمود: (و لله ملك السموات و الارض ‍ و ما بينهما)، جمله مورد بحث اين معنا را خاطرنشان مى كند كه چطور ملك آسمانها و زمين و ما بين آندو از آن خدا است ، توضيح اينكه ملك بضمه ميم كه خود نوعى سلطنت و مالكيت بر مردم و سلطنت و مالكيت مردم است ، وقتى تحقق مى يابد كه قدرت مالك شامل و جهانى بوده و مشيت او در سراسر جهان نافذ باشد، و چنين قدرت و مشيتى را خداى تعالى در سراسر آسمانها و زمين و بين آن دو را دارا است .
پس همينكه او خالق هر چيز است و بهر چيزى قادر است ، خود برهانى است بر مالكيت او همچنانكه مالكيتش برهانى است بر اينكه او مى تواند هلاكت همه عالم را اراده نموده و اگر خواست اراده اش را به كرسى بنشاند و همين برهان آن است كه احدى از خلائق او در الوهيت شريك او نيست .
و اما برهان اينكه مشيت او نافذ و قدرتش شامل و عمومى است همين است كه او الله تبارك و تعالى است و چه بسا به خاطر همين بوده كه در آيه شريفه اين اسم چند بار تكرار شده ، پس نتيجه فرض الله بودن چيزى كافى است در اينكه شريكى در الوهيت براى او نباشد.
يهود و نصارى ادعاى فرزندى حقيقى براى خدا را ندارد، بلكه مدعى اختصاص وتقرب به خدايند


و قالت اليهود و النصارى نحن ابناء الله و احباؤ ه



در اين معنا هيچ شكى نيست كه يهوديان ادعاى فرزندى حقيقى براى خدا ندارند و بطور جدى خود را فرزند خداى تعالى نمى دانند آنطور كه بيشتر مسيحيان مسيح را فرزند خدا مى دانند، پس اينكه در جمله مورد بحث حكايت كرده كه يهود و نصارا ادعا كرده اند كه ما فرزندان خدا و دوستان اوئيم منظور فرزندى حقيقى نيست ، بلكه منظورشان اين است كه با نوعى مجازگوئى شرافتى براى خود بتراشند، و اين مجازگوئى در كتب مقدسه آنان بسيار ديده مى شود، مثلا در آيه (38) از اصحاح سوم از انجيل لوقا آدم را فرزند خدا خوانده و در آيه (22) از اصحاح چهارم از سفر خروج تورات ، يعقوب را با چنين عنوانى نام برده و در آيه هفتم از مزمور 2 از مزامير داوود جناب داوود را و در آيه نهم از اصحاح 31 از نبوت ارميا اقرام را و در موارد بسيارى از انجيلها و ملحقات آنها عيسى را و در آيه نهم از اصحاح پنجم انجيل متى و ساير انجيلها صلحاى مؤ منين را پسران خدا خوانده .

next page

fehrest page

back page