تفسير الميزان جلد ۵

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۶ -


و اين معنا را با اشاره به پاره اى از حوادثى كه در زمان نزول اين آيات رخ داده و سپس بحث پيرامون حقايق دينيه اى كه مربوط به آن حوادث است بيان مى كند و نتيجه مى گيرد كه پس مؤ منين بايد ملتزم به آن حقايق دينى باشند و آن را رعايت كنند، و به مؤ منين هشدار مى دهد كه دين خدا در واقع يك حقيقت است ، نه صرف اسم ، و مردم وقتى از منافع آن برخو ردار مى شوند كه به راستى متلبس ‍ بدين و متصف به ديندارى باشند، و صرف اينكه خود را متدين نام بگذارند آن منافع را به ايشان عايد نمى سازد0
و ظاهرا آن حادثه و قصه همان است كه جمله ( و من يكسب خطيئه او اثما ثم يرم به بريئا فقد احتمل بهتانا و اثما مبينا) بدان اشاره دارد0 چون از اين آيه استفاده مى شود كه در آن روز گناهى از قبيل دزدى و قتل نفس يا اتلاف مال مردم يا اضرار به مردم و يا گناهى نظير اينها كه مرتكبش مى تواند آن را به گردن ديگران بيندازد اتفاق افتاده بود و منظورمرتكب اين بوده كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) را در حكم كردن به اشتباه بيندازد، و مثلا مردى بى گناه را مجازات كند ولى خداى تعالى آن جناب را از اشتباه حفظ كرده است .
و ظاهرا همين داستان نيز مورد اشاره آيات اول مورد بحث بوده باشد، آنجا كه مى فرمايد:( و لا تكن للخائنين خصيما) و آنجا كه مى فرمايد:( يستخفون من الناس ) و آنجا كه مى فرمايد:( ها انتم هولاء جادلتم عنهم ) چون خيانت هر چند ظاهرش آن خيانتهائى است كه در امانتها و سپرده ها واقع مى شود، و ليكن سياق آيه شريفه :( ان اللّه لا يحب من كان خوانا اثيما يستخفون الناس ...) به بيانى كه مى آيد چنين دست مى دهد كه مراد از خيانت ، آن قسم خيانتى است كه در سرقت و امثال آن تحقق مى يابد0
به اين عنايت كه مؤ منين تن واحدى فرض شده و اموال مؤ منين ، اموال آن يك تن فرض شده ، بطورى كه اگر مال يكى به سرقت برود ديگران مسؤ ولند و ديگران بايد رعايت احترام مال او را بكنند و در حفظ و حمايت آن اهتمام بورزند و بنابراين عنايت اگر بعضى از اين تن واحد به مال بعض ديگر تعدى كند در حقيقت به خود تعدى و خيانت كرده است .
و بنا بر اين ، تدبر در آيات شريفه اين معنا را به ذهن نزديك مى كند كه گويا قصه مورد نظر آيه ، سرقتى بوده كه از بعضى مؤ منين سر زده ، و داستان به اطلاع رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) رسيده و سارق براى دفاع از خود يك فرد بى گناهى را متهم ساخته و خويشاوندان دزد واقعى اصرار ورزيده اند كه به نفع آنان حكم بفرمايد0 و مبالغه كرده اند در اينكه حكم را به نفع آنان و عليه متهم تغيير دهند و در نتيجه اين آيات نازل شده ومتهم را از تهمتى كه به وى زده اند تبرئه نموده است .
پس آيات از هر احتمال ديگرى با اين احتمال انطباق بيشترى دارد، كه بگوئيم جريان همان بوده كه در روايت آمده كه ابى طعمه بن ابيرق طعامى و شمشيرى و زرهى از عموى قتاده دزديد، جريانش خواهد آمد ان شاء اللّه تعالى هر چند كه همانطور كه مكرر خاطر نشان ساخته ايم روايات شاءن نزول در غالب موارد از باب تطبيق داستانهاى روايت شده است بر آياتى كه با آنها تناسب دارد0 و از اين آيات حجت بودن رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و عصمتش و حقائقى ديگر نيز استفاده مى شود كه بيانش ان شاء اللّه به زودى مى آيد.


انا انزلنا اليك الكتاب بالحق لتحكم بين الناس بما اريك اللّه



ظاهر(حكم بين مردم ) داورى در بين آنان در مخاصمات و منازعاتى است كه با يكديگر دارند، منازعاتى كه تا حكم حاكمى در كار نيايد بر طرف نمى شود0
خداى تعالى در اين آيه شريفه داورى بين مردم را غايت و نتيجه انزال كتاب قرار داده در نتيجه مضمون آيه شريفه با مضمون آيه زير منطبق مى شود:( كان الناس امه واحده فبعث اللّه النبيين مبشرين و منذرين و انزل معهم الكتاب بالحق ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه ...) و ما بطور مفصل پيرامون آن بحث كرديم 0
پس اين آيه كه مى فرمايد:( انا انزلنا اليك الكتاب ...) در خصوص موردش نظير آيه سوره بقره است در عموميت مضمونش ، چيزى كه آيه مورد بحث اضافه دارد، اين است كه دلالت مى كند بر اينكه خداى تعالى حق حكم و داورى را خاص رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) كرده و راى آن جناب و نظريه اش در داورى را حجت قرار داده ، چون كلمه (حكم ) به معناى بريدن نزاع به وسيله قضا است و معلوم است كه اين معنا و فصل خصومت جز با اعمال نظر از ناحيه قاضى حاكم و جز با اظهار عقيده او صورت نمى گيرد، علاوه بر اينكه آن جناب به احكام عامه و قوانين كليه در مورد هر خصومتى عالم و آگاه است . آرى علم به كليات احكام و حقوق الناس ‍ يك مساله است و قطع و فصل خصومت يك مساله ديگرى است 0 زيرا فصل خصومت كردن و بريدن نزاع نيازمند به اين است كه حاكم بداند مورد نزاع منطبق با فلان قانون هست ، و با قانون ديگر منطبق نيست 0
پس مراد از كلمه (ما اريك اللّه - آن رايى كه خدا به تو داده ) ايجاد راى و معرفى حكم است ، نه تعليم احكام و شرايع كه بعضى از مفسرين احتمال را داده اند0
و مضمون آيه بطورى كه سياق آن را مى رساند اين مى شود كه خداى تعالى كتاب را بر تو نازل كرد ، و احكام و شرايعش را و طريقه داورى را به تو بياموخت ، تا تو خود نيز در مرافعات و نزاعها آن رايى را كه خدا به نظرت مى رساند اضافه كنى و به اين وسيله اختلا ف طرفين نزاع را بر طرف سازى .
نهى پيامبر صلى الله عليه و آله از حمايت و دفاع از خائنين


و لا تكن للخائنين خصيما



اين جمله عطف است بر جمله خبريه اى كه قبل از آن بود0 چون آن جمله هر چند به صورت خبريه بود، ولى در واقع معناى انشاء را داشت . و كانه فرموده بايد در بين آنان حكم كنى و نبايد از خيانتكاران طرفدارى نمائى 0
و كلمه (خصيم ) به معناى كسى است كه از دعوى مدعى و يا هر چيزى كه در حكم دعوى است دفاع مى كند، و در اين جمله رسول خدا (صلى اللّه عليه وآ له و سلم ) را نهى كرده از اينكه خصيم خيانتكاران باشد، و حق كسانى كه واقعا محق هستند و حق خود را از خائنين مطالبه مى كنند باطل نموده از مبطلين طرفدارى كند0
و اى بسا ممكن است از عطف جمله ( و لا تكن للخائنين ...) بر ما قبل كه بطور مطلق امر مى كرد به حكم كردن ، استفاده شود كه مراد از خيانت مطلق تعدى به حقوق ديگران است ، آن هم از كسى كه سزاوار چنين كارى نيست ، نه خصوص خيانت در سپرده ها هر چند كه گاه مى شود به خاطر عنايت و نكته اى ، خاص را بر عام عطف كنند، و ليكن در مورد آيه آن چنان نكته اى كه چنين عطفى راايجاب كند در كار نيست . پس مى شود گفت كه در جمله مورد بحث نيز عام بر عام عطف شده است . و به زودى تتمه اى براى اين بحث خواهد آمد0 ان شاء اللّه 0
معناى امر خداوند به رسول الله (ص ) در: (و استغفر الله ...) با توجه به عصمتآن جناب


و استغفراللّه ان اللّه كان غفورا رحيما



ظاهرا منظور از استغفار در اينجا اين است كه رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) از خداى تعالى بخواهد آنچه كه در طبع آدمى است كه ممكن است احيانا حقوق ديگران را غصب كند و به سوى هواى نفس متمايل شود را بيامرزد، و بپوشاند، و خلاصه كلام معناى استغفار طلب آمرزش گناهانى كه از آن جناب سر زده باشد نيست ، زيرا آن جناب معصوم از گناه است ، بلكه معنايش جلوگيرى از امكانى است كه گفتيم ، و ما در سابق نيز مكرر خاطرنشان كرديم كه عفو و مغفرت و استغفار در كلام خداى تعالى در شؤ ونى مختلف استعمال مى شود كه جامع همه آن شؤ ون جامع گناه است 0 و جامع گناهان عبارت است از دور شدن از حق به وجهى از وجوه 0
و بنابراين معناى آيه - و خدا داناتر است - اين است كه : اى پيامبر طرفدار خائنان مباش و به سوى آنان تمايل مكن ، و از خدا بخواه كه تو را موفق به همين سفارشاتش بفرمايد0 و اين معنا را بر نفس تو بپوشاند كه روزى بخواهى از خيانت خائنان دفاع كنى و يا هواى نفس بر تو غالب شود0
دليل بر اينكه معناى استغفار اين است ، نه طلب آمرزش گناهان ، ذيل آيات كريمه مورد بحث است كه مى فرمايد:( و لولا فضل الله عليك و رحمته لهمت طائفه منهم ان يضلوك و ما يضلون الا انفسهم و ما يضرونك من شى ء).
چون اين آيه تصريح دارد به اينكه خائنين نمى توانند ضررى به رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) برسانند و هر قدر تلاش كنند، قادر نيستند عواطف آن جناب را به سوى تقديم باطل بر حق تحريك كنند و هواى نفس آن جناب را به سوى خلاف خواسته خدا برانگيزند0
پس رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) از اين بابت در امنيت خدائى قرار دارد، و خداى تعالى آن جناب را از چنين چيزى حفظ فرموده ، در نتيجه ممكن نيست در حكمش جور كند و يا به سوى جور متمايل شود، و محال است پيروى هواى نفس كند، و يكى از مصاديق جور و پيروى هواى نفس همين است كه در داورى هايش بين قوى و ضعيف فرق بگذارد، و يا داوريش در حق دشمنش با داوريش در حق دوستش متفاوت شود و يا بين مومن و كافر ذمى و يا خويش و بيگانه تفاوت قائل شود، پس اگر با اين حال دستورش ‍ مى دهد به اينكه از خدا طلب مغفرت كند، معلوم است كه معناى اين طلب مغفرت ، طلب آمرزش گناهان داراى و بال و عذاب نيست
و خلاصه براى اين نيست كه مثلا گناهى وبال دار از آن جناب سر زده و يا متمايل به كارى ناپسند شده باشد، بلكه به معناى اين است كه از خداى تعالى بخواهد همانطور كه تاكنون او را مسلط بر هواى نفسش كرده ، از اين به بعد نيز او را بر هواى نفسش غلبه دهد و جاى هيچ شكى نيست كه رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) نيز مانند هر كس ديگرى به چنين عنايتى از خداى تعالى محتاج است ، هر چند كه داراى عصمت باشد، زيرا خداى سبحان هر چه بخواهد مى كند0
و اين عصمتى كه از آيه شريفه استفاده شد مدار عملش آن كارهايى است كه در نظر عرف دينى طاعت و معصيت شمرده مى شود، و يا در نظر عقلا پسنديده و ناپسند شمرده مى شود، نه آنچه درخارج واقع مى گردد، به عبارتى روشن تر آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه رسول خدا (صلى اللّه عليه وله و سلم ) از پيروى هواى نفس و تمايل به سوى باطل معصوم است و ممكن نيست كه دچار چنين چيرهائى بشود0
و اما اينكه حكمى كه بر حسب قواعد قضائى - كه آن قواعد را هم خودش تشريع كرده و مثلا از آن جمله فرموده :(مدعى بايد شاهد بياورد و اگر نياورد منكر بايد سوگند ياد كند0) - رانده حتما مطابق با واقع باشد0 و به خاطر وجود شاهد حكم به نفع مدعى كردن ، و يا به خاطر نبود آن و وجود سوگند، حكم به نفع منكر كردن هميشه مصادف با واقع باشد، نه ، معناى قضاوت كردن بر طبق شاهد و سوگند، اين نيست كه اگر بر اين معيار قضاوت بشود هميشه محق غالب و مبطل مغلوب مى شود0 زيرا آيات شريفه هيچ دلالتى بر اين معنا ندارد0 و خود ما نيز بطور قطع مى دانيم كه قوانين ظاهرى چنين قدرتى ندارد كه حاكم را همواره به سوى حق هدايت كند، بلكه اين قوانين امارات و نشانه هايى است براى تشخيص دادن حق از باطل ، و داشتن اين تشخيص در غالب اوقات پيش مى آيد، نه در همه اوقات و همه مرافعات 0 و معنا ندارد چيزى كه اثرش غالبى است مستلزم اثر دائمى بشود، و اين معنا روشن است .
از آنچه گذشت ، اشكالى كه در گفتار بعضى از مفسرين است روشن گرديد او در تفسير جمله :( و استغفر اللّه ...) گفته : در اين جمله خداى تعالى رسول گراميش را دستور داده از اينكه در دل بنا گذاشت ، از اين خائن كه آيه سخن از او دارد، دفاع كند، استغفار نمايد0 او پنداشته است كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) در دل بنا گذاشته بوده از آن خائن عليه مردى يهودى طرفدارى كند، و اين پندارى باطل است ، براى اينكه اين پندار مستلزم آن است كه خائنين تا اين مقدار در رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) اثر داشته باشند0 و خداى عزّوجلّ آن را و كمتر از آن و بيشتر از آن را نفى كرده مى فرمايد:( و ما يضرونك من شى ء)(خائنين به هيچ وجه به تو ضرر نمى رسانند0)


و لا تجادل عن الذين يختانون انفسهم ...



بعضى از مفسرين گفته اند: اگر در اين جمله ، خيانت را به نفس نسب ت داده براى اين است كه وبال خيانت عايد نفس مى شود0 و يا براى اين است كه بطور كلى هر معصيتى خيانتى است به نفس 0 همچنانكه هر معصيتى را ظلم به نفس مى خوانند0 و خداى تعالى در جاى ديگر همين تعبير را آورده و فرموده :( علم اللّه انكم كنتم تختانون انفسكم .)
ليكن ممكن است از آيه شريفه به كمك آنچه قرآن بر آن دلالت دارد استفاده كرد كه از اين جهت فرموده به نفس خود خيانت كردند0 و يا در سوره بقره فرموده : به نفس خود خيانت مى كردند0 كه قرآن كريم همه مؤ منين را نفس واحدى دانسته ، و مال يك فرد از مؤ منين را مال همه مؤ منين مى دانسته ، و حفظ آن را و نگهدارى آن از تلف و ضايع شدن را بر همه واجب شمرده ، و تعدى بعضى بر بعض ديگر و مثلا دزديدن مال بعضى به دست بعضى ديگر را خيانت به آن نفس واحد مى داند،و يا خيانت به خود خائن مى داند0
و اينكه فرمود: ( ان اللّه لا يحب من كان خوانا اثيما) دلالت دارد بر استمرار خائنين مورد نظر در خيانت خود0 اين دلالت را كلمه (اثيم ) موكد مى كند، زيرا اين كلمه از كلمه (آثم گنه كار) در معناى گنه كارى موكدتر است 0 چون صفت مشبهه است و استمرار را مى رساند0
و همچنين كلمه (خائنين ) كه اسم فاعل است و ثبوت را مى رساند، بخلاف اينكه مى فرمود:(الذين خانوا) كه صرفا حدوث را مى رساند، همچنانكه مى بينيم در جاى ديگر تعبير به فعل آورده فرموده : ( فقد خانوا اللّه من قبل فامكن منهم ).
از اين قرائن و امثال آن اين نكته روشن مى گردد كه معناى آيه - از نظر نزول - ) و لا تكن خصيما لهولاء) است ، يعنى اى رسول گرامى من ، طرفدار اين خائنين مباش ، و از ناحيه آنها دفاع مكن ، كه آنان همچنان مصر بر خيانت و مداوم در آن و ثابت بر گنهكاريند، و خداى تعالى خيانت پيشه گان گنه كار را دوست نمى دارد، و اين ظهور خود مويد رواياتى است كه در اسباب نزول آمده كه آيات مورد بحث درباره ابن ابى طعمه بن ابيرق نازل شده و به زودى روايتش مى آيد0 ان شاءاللّه تعالى 0
و معناى آيه - با قطع نظر از مورد نزولش - اين است كه ، اى رسول در قضا و داوريهايت از كسانى كه اصرار بر خيانت دارند و مستمر در آنند دفاع مكن 0 براى اينكه خداى تعالى خيانت كار گنه پيشه را دوست نمى دارد0 و همچنانكه او كثيرالخيانه را دوست نمى دارد، قليل الخيانه را نيز دوست نمى دارد0 چون اگر ممكن بود قليل الخيانه را دوست بدارد، ممكن هم هست كه كثيرالخيانه را دوست بدارد0 و چون چنين است پس خدا از دفاع كردن از قليل الخيانه نهى مى كند، همانطور كه از دفاع كردن از كثيرالخيانه نهى فرموده . و اما كسى كه در امرى خيانت كرده و سپس در يك نزاعى ديگر حق به جانب اواست ، دفاع كردن از او دفاعى بى مانع است ، و از ناحيه شرع از آن منع نشده و خداى تعالى از چنين دفاعى نهى نفرموده ، و جمله :(و لا تكن للخائنين خصيما...) شامل آن نمى شود0


يستخفون من الناس و لا يستخفون من اللّه ...



اين جمله نيز يكى ديگر از شواهدى بر گفتار ما است كه گفتيم از آيه (105) تا آيه (126) يك سياق حاكم است ، و در باره يك قصه نازل شده و آن قصه اى است كه جمله ( و من يكسب خطيئة او اثما ثم يرم به بريئا...) به آن اشاره دارد0 و اين استخفاء مناسب با اعمالى است كه ممكن است آن را به ديگرى نسبت داد، نظير سرقت و امثال آن ، در نتيجه اين احتمال تاييد مى شود كه آن چيزى كه اين آيه و آيات قبلش به آن اشاره دارد، همان چيزى است كه آيه :( و من يكسب خطيئة او اثما ثم يرم به بريئا...) به آن نظر دارد0
استخفاء و پنهان كردن امرى از خداى تعالى امرى است محال ، و غير مقدور چون هيچ چيزى در آسمان و زمين نيست كه بر خدا پنهان باشد و وقتى استخفاء از خداى تعالى محال وغير مقدور باشد، طرف مقابلش يعنى عدم استخفاء هم امرى اضطرارى و غير مقدور است ، و چون از هر دو طرف غير مقدور است ، ديگر ملامت و سرزنشى به آن تعلق نمى گيرد0 نمى شود كسى را ملامت كرد كه چرا كارت را از خدا پنهان مى كنى و يا پنهان نمى كنى 0 ولى مى بينيم كه بر حسب ظاهر، آيه مورد بحث اين سرزنش را كرده و اين خود سؤ الى است كه در اين جمله به ذهن مى رسد و جوابش اين است كه معناى تحت اللفظى استخفاء منظور نيست ، بلكه اين كلمه كنايه است از حياء كردن و شرمنده شدن و به همين جهت جمله :( و لا يستخفون من اللّه ) را با دو قيد مقيد كرده ، اول با جمله ( و هو معهم اذ يبيتون مالا يرضى من القول ) و با اين قيد فهمانيد كه خيانتكاران مورد بحث در هنگام شب براى برائت خود از آن خيانت مذموم ، طرح مى ريختند و سخنانى مى گفتند كه خدا از آن راضى نبوده است .
و دوم با جمله :( و كان اللّه بما يعملون محيطا) و با اين قيد فهمانده كه خداى تعالى در هر حالى كه يكى از آن احوال جرمى است كه مرتكب شدند، عالم و آگاه است و تقييد به اين دو قيد يعنى قيد و ( هو معهم ) و قيد و ( كان اللّه ...) در حقيقت تقييد به عام بعداز تقييد به خاص است . و اين در حقيقت تعليل است براى اينكه خيانت كاران مورد نظر از خدا شرم نمى كنند و اين شرم نكردنشان دو علت دارد: يكى علتى خاص ، و يكى علتى عام 0


ها انتم هولاء جادلتم عنهم فى الحيوة الدنيا...



اين آيه بيان اين معنا است كه دفاع از اين خائنين فائده ندارد، و خائنين از اين دفاع بهره اى نمى گيرند0 چيزى كه هست اين بيان را به صورت استفهام آورده ، مى فرمايد:(گيرم در زندگى دنيا از آنان دفاع كرديد، در روز قيامت چه كسى از آنها دفاع مى كند؟) و منظور آيه شريفه اين است كه بفهماند به فرض كه دفاع از آنها در زندگى دنيايشان كه نزد خدا پشيزى ارزش ندارد، سودى برايشان داشته باشد در زندگى آخرتيشان كه قدر و منزلتى عظيم نزد خدا دارد - و يا به عبارتى روز قيامت كه ظرف دفاع است - هيچ مدافعى نخواهند داشت 0 و كسى نيست كه از قبل آنها بگو مگو كند و در كار آنان وكالت كند و متكفل امور آنان و اصلاح شؤ ون آنان باشد0


و من يعمل سوءا او يظلم نفسه ...



در اين آيه خداى تعالى خائنان را ترغيب و تشويق مى كند به اينكه به سوى پروردگار خود برگردند و از آن جناب طلب مغفرت كنند0
و ظاهرا منظور از ترديد در جمله (كسى كه عمل بد مى كند - و يا بخود ستم روا مى دارد) ترقى دادن مطلب از پائين به بالا است 0 چون مراد از سوء، تعدى به ديگران و مراد از ظلم ، تعدى بر نفس خويش است كه معلوم است بدتر از تعدى اول است و يا مراد از كلمه سوء معصيتى است كه از نظر زشتى پائين تر از معصيت ظلم باشد مانند معصيت صغيره نسبت به معصيت كبيره - و خدا داناتر است .
بيان سه جهت درباره گناهى كه با علم به گناه بودن آن صادر مى شود
و اين آيه شريفه و دو آيه بعد آن هر سه در اين زمينه سخن دارند كه غرض واحدى را تامين كنند و آن غرض بيان گناهى است كه آدمى با علم به گناه بودنش مرتكب شود، هر يك از سه آيه جهتى از جهات آن گناه را بيان مى ك ند، آيه اولى روشن مى سازد كه هر معصيت كه انسان مرتكب آن شود، با تبعاتى كه دارد، در نفس او اثر سوء باقى مى گذارد0 و در نامه اعمالش نوشته مى شود، و بنده خدا مى تواند به وسيله توبه و استغفار، آن اثر سوء را از بين ببرد، و اگر بنده خدا توبه و استغفار بكند، خدا را غفور و رحيم خواهد يافت .
و آيه دوم تذكر مى دهد كه هر گناهى كه ايشان مرتكب شوند، تنها و تنها به ضرر خود كرده و ممكن نيست كه اثر آن گناه خطا برود، يعنى دامن او را نگيرد و به جاى او دامنگير غير شود0 پس گنه كار بى خود تلاش نكند، و براى تبرئه خود گناه خود را به گردن بى گناهى نيندازد و دست به افتراء و تهمت نزند0
و آيه سوم توضيح مى دهد كه خطا و گناهى كه انسان مرتكب مى شود، به فرض هم كه به ديگران تهمت بزند و به گردن
بى گناهان بشكند، تازه مرتكب گناهى ديگر، غير گناه اول شده است .
آثار و تبعات گناه فقط گريبانگير شخص گنهكار است ، نه غير او
( و من يكسب اثما فانما يكسبه على نفسه و كان اللّه عليما حكيما)
در سابق گذشت كه اين آيه از نظر مضمون مرتبط به آيه بعد است كه مساله تهمت به خدا و گناه را متعرض است ، و بنابراين جمله مورد بحث به منزله مقدمه است براى آن آيه و در نتيجه جمله :( فانما يكسبه على نفسه ) در اين صدد است كه اثر گناه را منحصرا معين در مرتكب آن كند، و اين خود اندرزى است به كسانى كه گناه مى كنند، و سپس آن را به گردن بى گناهى مى اندازند، و معناى آيه - و خدا داناتر است - اين است كه بر هر كس كه گناهى مرتكب مى شود واجب است متوجه اين معنا بشود كه هر گناهى بكند عليه خودش مى كند، و دود گناه او تنها به چشم خودش مى رود، و نه به چشم ديگران و گناه را او مرتكب شده ، نه غير او، هر چند كه به گردن ديگران بيندازد،و يا كسى گناه او را گردن بگيرد، نه تهمت گناه او را به گردن ديگران مى اندازد و نه تعهد ديگران اثر گناه او را از او دور مى سازد0 چون خدا مى داند گناه را چه كسى مرتكب شده ، و او شخص گنه كار است ، نه متهم و نه كسى كه گردن گرفته ، و خدا حكيم است ، و به جرم گناه ، غير گناه كار را مواخذه نمى كند، و وزر گناه را جزبر و ارزش نمى دهد، همچنانكه در جاى ديگر فرموده :( لها ما كسبت و عليها ما اكتسبت ) و نيز فرموده :( و لا تزر وازرة وزر اخرى ) و نيز فرموده :( و قال الذين كفروا للذين آمنوا اتبعوا سبيلنا و لنحمل خطاياكم و ما هم بحاملين من خطاياهم من شى ء انهم لكاذبون ).


و من يكسب خطيئة او اثما ثم يرم به بريئا فقد احتمل بهتانا و اثما مبينا



راغب در مفردات مى گويد: وقتى كسى اراده چيزى كند، و اتفاقا چيز ديگرى را به دست آورد و يا كارى ديگر كند، مى گويند فلانى خطا كرد0 و اگر همان چيز را كه خواسته بود به دست آورد، مى گويند فلانى اصابه كرد0 گاهى هم مى شود كه به كسى كه عملى كرده كه درست آن را انجام نداده و يا اراده اى كرده كه خوب نمى تواند عمليش كند، مى گويند فلانى به خطا رفت 0 و از اين باب است كه مى گويند: (اصاب الخطا) و يا مى گويند (اخطا الصواب ) و يا(اصاب الصواب ) و (اخطا الخطاء) يعنى به راه خطا رسيد و راه صواب را به خطا رفت و به راه صواب رسيد و راه خطا را هم درست نرفت ، بلكه در آن نيز خطا كرد0 و اين لفظ يعنى لفظ خطا بطورى كه ملاحظه كرديد، مشترك در چند معنا است 0 و كسى كه مى خواهد در حقايق تدبر كند، بايد در هر مورد استعمالى فكر كند ببيند اين لفظ در خصوص آن مورد به چه معنا است .
معناى كلمه (خطيبه ) و اشاره به وجه بكار بردن تعابير مختلف درباره معصيت
و نيز مى گويد: كلمه (خطيئة ) از نظر معنا با كلمه (سيئة ) نزديك است چيزى كه هست كلمه خطيئه را بيشتر در جائى استعمال مى كنند كه مورد مقصود اصلى و فى نفسه نبوده باشد، بلكه آن مورد و آن فعلى كه به خطا انجام شده زائيده از مقصدى ديگر باشد، مثل كسى كه قصد كرده شكارى را با تير بزند، ولى تير او به انسانى بر مى خورد0 و يا تنها مى خواهد مسكرى بنوشد و قصد هيچ جنايتى ندارد، و ليكن وقتى مست شد جنايت هم مرتكب مى شود0
البته اين زائيدن و سبب شدن براى تحقق خطا دو جور است ، يكى آن سببى است كه خودش نيز حرام است ، مانند نوشيدن مسكر كه سبب جنايتى شود0 دوم سببى كه خودش حرام و ممنوع نيست ، مثل تير انداختن به طرف شكار كه عملى است جايز ولى گاهى سبب جنايتى مى شود و خداى تعالى درباره اين قسم فرموده : ( و ليس عليكم جناح فيما اخطاتم به ...و لكن ما تعمدت قلوبكم ) و نيز فرموده : ( و من يكسب خطيئة او اثما...) كه در اين دو آيه منظور از خطا قسم دوم است كه مرتكب هيچ قصدى به انجام آن نداشته است 0 اين بود گفتار راغب .
و من خيال مى كنم خطيئة از اوصافى است كه در اثر كثرت استعمال بى نياز از موصوف شده ، ديگر حاجت نيست بگوئيم :(فعل خطيئه ) بلكه خود كلمه اين معنا را مى رساند، مانند كلمات مصيبت و رزيت و سليقه كه اينها نيز احتياجى به موصوف ندارند، لازم نيست بگوئيم : (حادثه مصيبت ) و (پيشامد رزيت ) (ناراحت كننده ) و (رايى سليقه رايى ) كه منشا آن قريحه باشد نه الهام گيرى و تعلم از ديگران بلكه به حادثه مى گوئيم مصيبت ، و به پيش آمد مى گوئيم رزيه و به راى آن چنانى مى گوئيم سليقه 0
و وزن فعيل دلالت دارد بر انباشته شدن حادثه و استقرار آن و بنا بر اين كلمه (خطيئه ) به معناى عملى است كه خطا در آن انباشته شده و استقرار يافته ، و خطا آن فعلى است كه بدون قصد از انسان سرزده باشد، مانند قتل خطا0
همه اينها كه گفته شد به حسب اصل لغت بود، و اما بر حسب استعمال بايد دانست كه معناى كلمه خطا را توسعه دادند، و به عنوان مجاز هر عملى كه نمى بايست انجام شود را از مصاديق خطا شمردند، و هر عملى و يا اثر عملى كه از آدمى بدون قصد سر زده باشد، خطيئه خوانده اند - و معلوم است كه چنين عملى معصيت شمرده نمى شود، و همچنين هر عملى كه انجام دادنش سزاوار نباشد را خطيئه ناميدند0 هر چند كه با قصد انجام شود- و معلوم است كه به اين اعتبار آن عمل را معصيت و يا وبال معصيت مى نامند0
واما خداى سبحان از آنجا كه در جمله :( و من يكسب خطيئة ) خطيئه را به كسب نسبت داده ، مرادش از اين كلمه همان معصيت است يعنى انجام دادن عملى كه مى داند نبايد انجام داد0
پس مراد از خطيئه در آيه شريفه ، آن عملى است كه با قصد و عمد انجام شود، هر چند كه وضع آن عمل وضعى باشد كه جا دارد كسى قصد انجام آن را نكند0
در تفسير آيه : ( قل فيهما اثم ) گفتيم : كلمه (اثم ) به معناى عملى است كه با وبال خودانسان را از خيرهاى بسيارى محروم بسازد، مانند شرب خمر، و قمار، و سرقت ، از كارهايى كه هيچ انسانى آن را به منظور به دست آوردن خيرات زندگى انجام نمى دهد، و بر عكس موجب انحطاط اجتماعى و سقوط آدمى از وزن اجتماعى و سلب اعتماد و وثوق جامعه از آدمى مى شود0
و بنابراين پس اجتماع هر دو كلمه (خطيئه ) و (اثم ) به نحو ترديد و نسبت دادن هر دو به كسب در جمله : ( و من يكسب خطيئة او اثما...) ايجاب مى كند كه هر يك از آن دو معناى خاص خود را بدهد، و آيه شريفه - و خدا داناتر است - به اين معنا باشد: هر كس معصيتى كند كه وبال آن از مورد خودش تجاوز نكند چون ترك واجبات يا فعل بعضى از محرمات چون ترك روزه ، خوردن خون و نيز هر كس معصيتى كند كه وبال آن استمرار دارد، مانند قتل نفس بدون حق و مانند سرقت ، و آنگاه معصيت خود را به بى گناهى تهمت بزند، بهتانى و اثمى آشكار را مرتكب شده است .
دراين آيه شريفه دو استعاره لطيف بكار رفته است : اول اينكه تهمت زدن را (رمى ) خوانده ، و رمى به معناى انداختن تير به طرف دشمن ، و يا به طرف شكار است . دوم اينكه تن در دادن به اين عمل زشت و قبول و زر و وبال بهتان را تحمل و يا به عبارتى احتمال خوانده . كانه تهمت زننده كه بى گناهى را متهم مى كند، مثل كسى مى ماند كه شخصى را بدون اطلاع ترور كند وبه نامردى از پاى در آورد، و چنين عملى بار سنگينى به دوش او مى گذارد كه او رااز هر خيرى در تمامى زندگى اش باز دارد، و محروم سازد و هرگز از دوش او نيفتد.
و از آنچه گذشت اين معنا روشن شد كه چرا تعبير از معصيت در آيات كريمه مختلف است ، يك جا آن را (اثم ) خوانده ، جائى ديگر (خطيئه )ناميده يك جا (سوء)، و جائى ديگر (ظلم )، يك جا (خيانت ) و جائى ديگر (ضلالت ) خوانده و روشن شد كه هر يك از اين الفاظ معنائى دارد. كه مناسب با محلى است كه در آنجا استعمال شده است .


و لو لافضل اللّه عليك و رحمته لهمت طائفه ...



سياق آيات دلالت دارد بر اينكه مراد ازكلمه (همت ) (تصميم مى گرفتند، تو پيامبر را گمراه كنند) اين است كه تصميم مى گرفتند آن جناب را راضى كنند به اينكه از همان افرادى كه در ابتداى آيات به عنوان خائنين نامبرده شدند دفاع كند، و بنابراين مراد از اين طايفه نيز همان كسانى است كه خداى سبحان روى سخن به آنان بر گردانيد و فرمود: ( ها انتم هولاء جادلتم عنهم فى الحيوة الدنيا...)
و قهرا اين طايفه با قوم و خويش ابى طعمه تطبيق مى شود كه روايتش به زودى مى آيد0 ان شاءاللّه
و اما اينكه فرمود: (و گمراه نمى كنند مگر خودشان را) مراد از اين گمراهى به قرينه اينكه بعد از آن فرموده : ( و ما يضرونك من شى ء...) (و هيچگونه ضررى به تو نمى رسانند) نوعى گمراهى است كه از خود آنان به ديگران تجاوز نمى كند0
پس خود آنها در اين تصميمى كه گرفته اند گمراهند براى اينكه تصميمشان عين معصيت است و هر معصيتى ضلالت است .
البته براى اين گفتار معناى ديگرى هست كه ما در بحثى كه پيرامون آيه :( و ما يضلون الا انفسهم و ما يشعرون ) داشتيم 0 در جلد سوم اين كتاب آن را يادآور شديم و چون مناسب با اين مقام نيست آن معنا را در اينجا نياورديم 0
و اما اينكه فرمود:( و ما يضرونك من شى ء و انزل اللّه عليك ...) نكته اى در بر دارد و آن اين است كه اضرار خائنين و حاميان آنان به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) را بطور مطلق نفى كرده 0 چيزى كه هست از ظاهر سياق بر مى آيد كه اين اطلاق با جمله ( و انزل الله عليك الكتاب ...) مقيد شده باشد0 البته اين در صورتى است كه جمله مذكور حاليه باشد از ضميرى كه در جمله (يضرونك ) است و چشم پوشى كنيم از اينكه علماى نحو گفته اند: جمله فعليه كه با فعل ماضى شروع مى شود اگر حاليه شد، غالبا بايد در اولش حرف (قد) در آيد. دراين صورت كلام دراين زمينه خواهد بود كه اضرار مردم - چه خائنين مورد بحث و چه ديگران - به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) را نفى كند، چه اضرار در علم آن جناب را و چه اضرار در عملش را مى فرمايد: (گمراه نمى كنند مگر خودشان را و به تو هيچگونه ضررى نمى رسانند، نه در علمت و نه در عملت ، در حالى كه خداى تعالى كتاب و حكمت بر تو نازل كرده است ).
انزال كتاب بر رسول الله (ص ) و تعليم حكمت به او ملاك در عصمت آن حضرت ومصونيتش از ضرر و ضلالت است


و انزل اللّه عليك الكتاب و الحكمه و علمك ما لم تكن تعلم ...



همانطور كه فبلا نيز اشاره كرديم از ظاهر كلام بر مى آيد كه اين جمله در مقام تعليل جمله : و( ما يضرونك من شى ء) و يا روى هم جملات :( و ما يضلون الا انفسهم و ما يضرونك من شى ء) است ، هر چه باشد مى فهماند علت اينكه مردم نمى توانند رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) را گمراه كنند و يا ضررى به آن جناب برسانند0 همين انزال كتاب و تعليم حكمت است كه ملاك در عصمت آن حضرت است .
گفتارى پيرامون معناى معصيت
از ظاهر اين آيه بر مى آيد، آن چيزى كه عصمت به وسيله آن تحقق مى يابد و شخص معصوم به وسيله آن معصوم مى شود نوعى از علم است 0 علمى است كه نمى گذارد صاحبش مرتكب معصيت و خطا گردد0
و به عبارتى ديگر علمى است كه مانع از ضلالت مى شود0 همچنانكه (در جاى خود مسلم شده ) كه ساير اخلاق پسنديده از قبيل شجاعت و عفت و سخاء نيز هر كدامش صورتى است علمى كه در نفس صاحبش راسخ شده و باعث مى شود آثار آن بروز كند0 و مانع مى شود از اينكه صاحبش متصف به ضد آن صفات گردد0 مثلا آثار جبن و تهور و خمود و شره و بخل و تبذير از او بروز كند0
در اينجا اين سوال پيش مى آيد كه اگر علم نافع و حكمت بالغه باعث مى شود كه صاحبش از وقوع در مهلكه ها و رذايل ، مصون و از آلوده شدن به پليديهاى معاصى محفوظ باشد، بايد همه علما اين چنين معصوم باشند و حال آنكه اينطور نيستند.
منشاء عصمت نوعى از علم است ، غير از علوممعمول و عادى كه تاءثير غالبى دارند نه دائمى
در پاسخ مى گوئيم : بله ، علم نافع و حكمت بالغه چنين اثرى دارد، همچنانكه در بين رجال علم و حكمت و فضلاى از اهل تقواو دين مشاهده مى كنيم 0 و ليكن اين سببيت مانند ساير اسبابى كه موجود در اين عالم مادى و طبيعى دست در كارند سبب غالبى است نه دائمى 0 به شهادت اينكه هيچ دارنده كمالى را نمى بينى كه كمال او بطور دائم او را از نواقص حفظ كند0 و هيچگاه تخلف نكند0 بلكه هر قدر هم آن كمال قوى باشد جلوگيرى اش از نقص غالبى است نه دائمى و اين خود سنتى است جارى در همه اسبابى كه مى بينيم دست در كارند0
و علت اين دائمى نبودن اثر اين است كه قواى شعورى مختلفى كه در انسان هست ، بعضى باعث مى شوند آدمى از حكم بعضى ديگر غفلت كند، و يا حداقل توجهش به آن ضعيف گردد0 مثلا كسى كه داراى ملكه تقوااست ما دام كه به فضيلت تقواى خود توجه دارد0 هرگز به شهوات ناپسند و حرام ميل نمى كند، بلكه به مقتضاى تقواى خود رفتار مى كند0 اما گاه مى شود كه آتش شهوت آنچنان شعله ور مى شود و هواى نفس آنقدر تحت جاذبه شهوت قرار مى گيرد كه چه بسا مانع آن مى شود كه آن شخص متوجه فضيلت تقواى خود شود و يا حداقل توجه و شعورش نسبت به تقوايش ضعيف مى شود و معلوم است كه در چنين فرضى بدون درنگ عملى كه نبايد انجام دهد، مى دهد، و ننگ شره و شهوت رانى را بخود مى خرد.
ساير اسباب شعورى كه در انسان هست نيز همين حكم را دارند و اگراين غفلت نبود و سبب سببيت خود را از دست نمى داد، آدمى هرگز از حكم هيچيك از اين اسباب منحرف نمى شد، و هيچ چيزى از تاثير آن سبب جلوگير نمى شد0 پس هرچه تخلف مى بينيم ريشه و علتش برخورد و نبرد اسباب با يكديگرند و غالب شدن يك سبب بر سبب ديگر است .
از اينجا روشن مى شود كه آن نيروئى كه نامش نيروى عصمت است ، يك سبب علمى و معمولى نيست بلكه سببى است علمى و شعورى كه به هيچ وجه مغلوب هيچ سبب ديگر نمى شود0 و اگر از اين قبيل سبب هاى شعورى معمولى بود بطور يقين تخلف در آن راه مى يافت و احيانا بى اثر مى شد0
پس معلوم مى شود اين علم از غير سنخ ساير علوم و ادراكات متعارفه است كه از راه اكتساب و تعلم عايد مى شود0
و در آيه مورد بحث مى بينيم كه خداى تعالى در خطابش به شخص رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) مى فرمايد:(و انزل عليك الكتاب و الحكمه و علمك ما لم تكن تعلم ) (كتاب و حكمت بر تو نازل كرد، و علمى به تو تعليم داد كه خودت از راه اكتساب هرگز آن را نمى آموختى ) و گو اينكه معناى اين جمله را بدان جهت كه خطابى است خاص ، آنطور كه بايد نمى فهميم 0 زيرا ما انسانه اى معمولى آن ذوقى كه حقيقت اين علم را درك بكند نداريم و ليكن اينقدر هست كه از ساير كلمات خداى تعالى در اين باب تا حدودى مطلب براى ما روشن مى شود، مانند آيه :(قل من كان عدوا لجبريل فانه نزله على قلبك ) و آيه شريفه :(نزل به الروح الامين على قلبك لتكون من المنذرين بلسان عربى مبين ).
از اين آيات مى فهميم كه نازل كردن هر چه بوده از سنخ علم بوده ، چون محل نزول آن قلب شريف آن جناب بوده واز جهتى ديگر معلوم مى شود كه اين انزال از قبيل وحى و تكليم بوده ، چون در جاى ديگر در باره نوح و ابراهيم و موسى و عيسى (عليهم السلام ) فرموده :(شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا و الذى اوحينا اليك و ما وصينا به ابراهيم و موسى و عيسى 0
ونيز فرموده :(انا اوحينا اليك كما اوحينا الى نوح و النبيين من بعده ).
و نيز فر موده :(ان اتبع الا ما يوحى الى ...) و نيز فرموده :(انما اتبع ما يوحى الى ...).
از اين آيات مختلف استفاده مى شود كه مراد از انزال همان وحى است و وحى كتاب و حكمت خود نوعى تعليم الهى است . كه خداى تعالى پيامبرش را به آن اختصاص داده 0 چيزى كه هست از آيه مورد بحث كه مى فرمايد:(و خدا كتاب و حكمت بر تو نازل كرد و علمى به تو تعليم داد كه هرگز از راه اكت ساب به دست نمى آوردى ) استفاده مى شود كه اين تعليم الهى تنها وحى كتاب و حكمت نيست 0 چون مورد آيه شريفه ، داورى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) در حوادثى است كه پيش آمده ، و آن جناب براى رفع اختلاف از راى خاص به خود استفاده فرموده ، و معلوم است كه اين علم ، يعنى راى و نظريه خاص آن جناب غير علم كتاب و حكمت است ، هر چند كه متوقف بر آن دو نيز هست .
مراد از انزال و تعليم به رسول الله (ص ) در جمله : (وانزال عليك الكتاب و الحكمة و عملك ...) دو نوع علم است
از اينجا روشن مى شود كه مراد از انزال و تعليم در جمله :(و انزل اللّه عليك الكتاب و الحكمه و علمك ما لم تكن تعلم دو نوع علم است : يكى علمى كه به وسيله وحى و با نزول جبرئيل امين تعليم آن جناب داده مى شده 0 و دوم به وسيله نوعى القاء در قلب و الهام خفى الهى و بدون نازل شدن فرشته وحى تعليمش داده مى شده و اين دو نوع بودن تعليم رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) چيزى است كه روايات وارده در علم النبى (صلى اللّه عليه و آله ) آن را تاييد مى كند0
و بنا بر اين پس مراد از جمله (و علمك ما لم تكن تعلم ) اين است كه خداى تعالى نوعى علم به تو داد كه اگر نمى داد، اسباب عادى كه در تعلم هر انسانى دست در كارند و علوم عادى را به انسانها تعليم مى دهند در به دست آوردن آن علم برايت كافى نبود0
در نتيجه از همه مطالبى كه گذشت معلوم شد اين موهبت الهيه كه ما آن را به نام نيروى عصمت مى ناميم خود نوعى از علم و شعور است كه با ساير انواع علوم مغايرت دارد، ساير علوم همانطور كه گفتيم گاهى مغلوب ساير قواى شعورى واقع گشته (در كورانها مورد غفلت قرار مى گيرند) ولى اين علم هميشه بر ساير قوا غالب و قاهر است و همه را به خدمت خود در مى آورد0 و به همين جهت است كه صاحبش را از كل ضلالت ها و خطاها حفظ مى كند0
در روايات نيز آمده كه رسول خدا و امام (صلوات اللّه عليهم اجمعين ) روحى داشته اند به نام روح القدس كه آنان را تشديد مى كرده و از معصيت و خطا حفظ مى نموده و اين همان روحى است كه در آيه شريفه زير بدان اشاره نموده مى فرمايد:(كذلك اوحينا اليك روحا من امرنا ما كنت تدرى ما الكتاب و لا الايمان و لكن جعلناه نورا نهدى به من نشاء من عبادنا0
البته اين وقتى است كه ما ظاهر و تنزيل آيه را در نظر بگيريم و كارى به تاءويل آن نداشته باشيم و ظاهرش همين است كه خداى تعالى كلمه روح را به عنوان معلم و هادى بر پيامبرش القا فرموده ، و نظير آن آيه شريفه ، آيه زير است كه مى فرمايد:(و جعلناهم ائمه يهدون بامرنا و اوحينا اليهم فعل الخيرات و اقام الصلوة و ايتاء الزكوة و كانوا لنا عابدين )0
البته اين استشهاد بر اساس بيانى است كه ما در تفسير اين آيه داريم و ان شاء اللّه العزيز در سوره انبيااز نظر خواننده خواهد گذشت . و اجمال آن اين است كه روح نامبرده پيامبر و امام را به فعل خيرات و بندگى خداى سبحان تشديد مى كند0
بيان مراد از (كتاب ) و (حكمت ) و (علمى كه هرگز با آموختن به دست نمىآوردى ) در آيه شريفه فوق
و نيز از آنچه گذشت روشن گرديد كه مراد از كتاب در جمله : (و انزل اللّه عليك الكتاب و الحكمه و علمك ما لم تكن تعلم ) همان وحيى است كه براى رفع اختلاف هاى مردم مى شود، همان اختلافى كه آيه شريفه زير بدان اشاره نموده و فرموده : (كان الناس امة واحده فبعث اللّه النبيين مبشرين و منذرين و انزل معهم الكتاب بالحق ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه ) كه بيان و تفسير آن در جلد اول اين كتاب گذشت ).
و مراد از حكمت در آيه مورد بحث ساير معارف الهيه اى است كه به وسيله وحى نازل شده ، در وضع زندگى دنيا و آخرت انسانها سودمند است و مراد از اينكه فرمود: (و علمك ما لم تكن تعلم ) غير معارف كليه و عامه اى است كه در كتاب و حكمت است .
با اين بيان روشن مى شود كه به گفته هاى بعضى از مفسرين در اين آيه چه اشكال هايى وارد است 0 ايشان گفته اند: منظور از كتاب ، قرآن ، و منظور از حكمت ، احكامى است كه در قرآن آمده ، و منظور از جمله (علمى كه هرگز با آموختن بدست نمى آوردى ) علم به غيب و علم به احكام است ، بعضى ديگر كتاب و حكمت را به قرآن و سنت و جمله (علمى كه با آموختن به دست نمى آورى ) شرايع و سرگذشت رسولان قديم تفسير كرده اند بعضى ديگر حرفهائى ديگر زده اند كه وجه سستى اين اقوال با بيانات گذشته ما روشن مى شود، و ديگر حاجت نيست دوباره آن مطالب را تكرار كنيم 0


و كان فضل اللّه عليك عظيما



اين جمله منتى است كه به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نهاده 0


لا خير فى كثير من نجويهم الا من امر بصدقه او معروف او اصلاح بين الناس



راغب مى گويد: وقتى بگوئى :(ناجيته ) معنايش اين است كه من با او مطلبى سرى و بيخ گوشى در ميان نهادم ، و اصل اين كلمه از ماده ((نجوة ) گرفته شده كه به معناى زمين خلوتى است كه تو با كسى در آنجا خلوت كنى 0 اين سخن راغب بود0 و بنا به گفته وى كلمه (نجوى ) به معناى گفتگوى سرى و پنهانى است ، و چه بسا كه اين كلمه درباره شخص دو طرف صاحب نجوى نيز اطلاق گردد0 يعنى به خود آن دو نيز نجوا گويند0 همچنانكه قرآن كريم فرموده : (واذ هم نجوى ) (زمانى كه ايشان نجوا بودند) يعنى با يكديگر نجوا كردند0
و در اين گفتار، يعنى جمله : (لا خير فى كثير من نجواهم ) به مطلب قبلى كه مى فرمود: (اذ يبيتون ما لا يرضى من القول ) برگشت شده ، البته اين در صورتى است كه بگوئيم آيات به يكديگر اتصال دارند، كه در اين صورت جمله مورد بحث مطلب قبل را كه راجع به سخن محرمانه و سرى به طريق تبييت بود عموميت داده ، مى فرمايد: هيچ چيزى در بيشتر سخنان سرى آنان نيست ، چه اينكه اين سخنان به طريق تبييت باشد و چه به طريق ديگر، نظير اين تعميم دادن مطلبى خاص ، در آيه بعدى به كار رفته به اين معنا كه آيه مورد بحث سخن از سخنان سرى داشت و جا داشت در آيه بعدى بفرمايد: (و هر كس به همفكر خود بر سر دشمنى با رسول و مشاقه با آن جناب (نجوا) كند، چنين و چنانش مى كنيم ) ولى اينطور نفرمود، بلكه مطلب را عموميت داده فرمود: (و هر كس با رسول دشمنى كند چنين و چنانش مى كنيم ) چه اينكه اين مشاقه و دشمنى به طريق نجوا باشد و چه به طرق ديگر0
و ظاهر استثناى : (الا من امر بصدقه او معروف ) اين است كه استثنائى منقطع باشد0 (يعنى مستثناء قبل از استثناء داخل در جمعيت مستثناء نبوده ) در نتيجه كلمه (الا) معناى (ليكن ) را مى دهد، و معناى آيه چنين مى شود: (هيچ خيرى در سخنان بيخ گوشى آنان نيست ، و ليكن كسى كه امر به صدقه يا معروف يا اصلاح بين مردم مى كند، در اين امر كردنش خير هست ).
در اينجا دو سوال مطرح مى شود: يكى اينكه چرا دعوت بيخ گوشى به خير را امر خواند؟
جوابش اين است كه اين از قبيل استعاره است .
سوال دوم اينكه خداى تعال ى خيرى را كه صاحب نجوا بدان امر مى كند سه چيز دانسته : يا صدقه ، و يا معروف ويا اصلاح بين مردم 0 با اينكه صدقه خود يكى از مصاديق معروف است و با آوردن كلمه معروف احتياج به ذكر صدقه نبود0
جوابش اين است : ذكر خاص با وجود عام ، عنايت زايدى نسبت به خاص را مى رساند، در اينجا نيز آوردن كلمه صدقه مى فهماند كه صدقه فرد كامل معروف است و در احتياجش به سخنان سرى طبعا نيازمندتر به نجوا است و غالب موارد همينطور است .


و من يفعل ذلك ابتغاء مرضات اللّه ...



در اين جمله حال نجوا را به بيانى ديگر و از نقطه نظر آثار يعنى مثوبت و عقوبت تفصيل مى دهد0 تا به اين وسيله وجه خير بودن آنچه از نجوا كه خير است و وجه خير نبودن آنچه كه خير نيست را روشن مى سازد0
و حاصل مفادش اين است كه : نجوا دو قسم است : يكى نجواى كسى كه منظورش از آن به دست آوردن خشنودى خداى تعالى است كه خواه ناخواه نجواى او يا با عنوان معروف منطبق است ، و يا با عنوان اصلاح بين مردم 0البته معروف و اصلاحى كه به خاطر رضاى خدا صورت بگيرد كه چنين نجوائى را خداى تعالى با اجرى عظيم پاداش مى دهد0
قسم دوم نجوائى كه منظور توطئه چينى عليه رسول خدا و اتخاذ طريقى غير طريق مؤ منين صورت بگيرد0 كه خداى سبحان صاحبان چنين نجوائى را املاء و استدراج مى كند0 يعنى انواع برخورداريهاى مادى را در اختيارشان مى گذارد تا همه گناهان را مرتكب شوند، و در آخر به دوزخ شوند كه بد سرانجامى است .
مراد از (سبيل المؤ منين ) كه از اتباع غير آن نهى شده ، اطاعت ازرسول الله (ص ) است


و من يشاقق الرسول من بعد ما تبين له الهدى و يتبع غير سبيل المؤ منين



مصدر (مشاقه ) و (شقاق ) مصدر باب مفاعله از ماده (شق ) است كه به معناى قطعه جدا شده از چيزى است . (مثلا مى گويند اين شاخه افتاده ، شقى از آن درخت است ).
پس مشاقه و شقاق اين است كه تو در يك شقى قرار بگيرى ، و طرف مقابلت در شق ديگر0 و اين كنايه است از مخالفت و طرفيت .
و بنابراين ، مشاقه كردن با رسول خدا، آن هم بعد از آنكه راه هدايت روشن و مشخص شده 0 معنائى جز مخالفت كردن با رسول ، و از اطاعتش سر پيچى كردن ندارد0
و بنابراين ، جمله (و يتبع غير سبيل المؤ منين ) بيان ديگرى است براى مشاقه با رسول (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) و مراد از سبيل مؤ منين اطاعت رسول است 0 چون اطاعت رسول ، اطاعت خداى تعالى است ، همچنانكه خود خداى تعالى فرمود: (و من يطع الرسول فقد اطاع اللّه )0
پس سبيل مؤ منين بدان جهت كه بر ايمان به خدا اجتماع كرده جامعه اى تشكيل مى دهد، همان اجتماع بر اطاعت خدا و رسول است 0 و اگر خواستى مى توانى بگوئى راه مؤ منين عبارت است از اجتماع بر اطاعت رسول 0 چون حافظ وحدت سبيل مؤ منين همان اطاعت رسول (صلى اللّه عليه و آله ) است ، همچنانكه قرآن كريم در جاى ديگر فرموده : (و كيف تكفرون و انتم تتلى عليكم آيات اللّه و فيكم رسوله و من يعتصم باللّه فقد هدى الى صراط مستقيم يا ايها الذين آمنوا اتقوا اللّه حق تقاته و لا تموتن الا و انتم مسلمون و اعتصموا بحبل اللّه جميعا و لا تفرقوا).
اين معنا در سابق آنجا كه اين آيه را تفسير مى كرديم يعنى جلد سوم عربى اين كتاب گذشت .
و نيز فرموده : (و ان هذا صراطى مستقيما فاتبعوه و لا تتبعوا السبل فتفرق بكم عن سبيله ذلكم وصيكم به لعلكم تتقون ).
و وقتى به حكم اين آيات راه خدا عبارت است از راه تقوا و مؤ منين عبارتند از كسانى كه به سوى اين راه دعوت شده اند0 در نتيجه سبيل اين مؤ منين در حالى كه اجتماعى تشكيل داده اند عبارت است از سبيل تعاون بر تقوا، همچنانكه فرمود: (تعاونوا على البر و التقوى و لا تعاونوا على الاثم و العدوان ).
و اين آيه بطورى كه ملاحظه مى كنيد از معصيت خداى تعالى و شق عصاى اجتماعى اسلام و يا به عبارتى ايجاد تفرقه در آن را نهى مى كند، و اين همان است كه گفتيم معناى سبيل مؤ منين است .
پس معناى آيه مورد بحث كه مى فرمايد: (و من يشاقق الرسول من بعد ما تبين له الهدى و يتبع غير سبيل المؤ منين ...).
به معناى آيه زير برگشت مى كند كه مى فرمايد: (يا ايها الذين آمنوا اذا تناجيتم فلا تتناجوا بالاثم و العدوان و معصيت الرسول و تناجوا بالبر و التقوى ).


نوله ما تولى



يعنى ما با او همان معامله مى كنيم كه او و اعمال او اقتضاى آن را دارد و او را طبق خواسته اش كه همان پيروى غير سبيل مؤ منين است يارى و مساعدت مى كنيم 0
اين معنا را قرآن كريم در جاى ديگر خاطر نشان ساخته ، مى فرمايد: (كلا نمد هولاء و هولاء من عطاء ربك ، و ما كا ن عطاء ربك محظورا).


و نصله جهنم و ساءت مصيرا



اين جمله به وسيله حرف (واو) عطف شده به جمله قبلى و همين خود دلالت دارد بر اينكه هر دو معامله با افراد مورد بحث مى شود، هم (نوله ما تولى ) و هم (اصلاء در جهنم )0 و نيز دلالت دارد بر اينكه هر دومعامله يكى است ، يك امر الهى است كه قسمتى از آن - كه قسمت آغاز آن باشد - در دنيا جريان مى يابد و آن مساله (توليت ما تولى ) است . و قسمت ديگرش در آخرت بروز مى كند و آن مساله (اصلاء در جهنم ) است 0كه بد بازگشت گاهى است .
مشاقه و دشمنى با رسول الله (ص ) شرك به خداى عظيم است


ان اللّه لا يغفر ان يشرك به ...



next page

fehrest page

back page