تفسير الميزان جلد ۴

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۱۸ -


اسلام پس از جدا سازى دو ملاك رحم و اراده از يكديگر به مساءله ارث پرداخت و در اين مساءله دو اصل اساسى را معيار قرار داد.
اول اصل رحم يعنى عنصرى كه مشترك است بين انسان و خويشاوندانش ، كه در اين عنصر فرقى بين نر و ماده و كوچك و بزرگش ‍ نيست هر چند كه در بين آنان تقدم و تاءخر هست يعنى با بودن طبقه اول نوبت به طبقه دوم نمى رسد آنكه مقدم است مانع ارث بردن مؤ خر مى شود چون هر چند همه از اقرباى ميتند ولى نزديك داريم و نزديكتر دور داريم و دورتر نزديك بى واسطه داريم و نزديك با واسطه واسطه هم دو جور است واسطه كم و واسطه هاى زياد.
بنابراين ، اصل مورد بحث اقتضا مى كند كه عموم افرادى كه با ميت خويشاوندى و اشتراك در خون دارند مانند فرزند و برادر و عمو و امثال آنان با رعايت تقدم و تاءخر از ميت ارث ببرند.
و اصل اختلاف مرد و زن انسان نحوه وجود قريحه هاى آن دو است قريحه هائى كه از اختلاف آن دو و از تجهيز آفرينش آن دو ناشى مى شود، مرد مجهز به جهازهائى است و زن مجهز به جهازهائى ديگر مرد مجهز است به تعقل و زن به احساسات پس مرد به حسب طبعش انسانى است تعقلى همچنانكه زن به حسب طبعش انسانى است عاطفى و مظهر عواطف و احساسات لطيف و رقيق و اين تفاوت در زندگى آن دو اثر روشنى دارد، يعنى مرد را در تدبير مال و مملوكات آماده مى كند و زن را در اينكه چگونه مال را در برآوردن حوائج صرف كند و همين اصل باعث شده كه سهام زن و مرد در ارث مختلف شود. حتى زن و مردى كه در يك طبقه از طبقات ارث قرار دارند، مانند پسر و دختر ميت و يا برا در و خواهر او و يا عمو و عمه او كه البته سهم آندو فى الجمله و سربسته مختلف است و جزئياتش بعدا مى آيد انشاءاللّه .
اسلام از اصل اول يعنى اشتراك در خون مساءله طبقه بندى خويشاوندان را نتيجه گرفته و آنها را به طبقاتى از حيث قرب و بعد از ميت تقسيم كرده ،
چون بعضى از خويشاوندان بدون واسطه به ميت اتصال دارند و بعضى با واسطه ، اينها نيز دو قسمند بعضى با واسطه هايى كمتر و بعضى بيشتر، پس طبقه اول ارث كه بدون واسطه به ميت متصل مى شوند عبارتند از پسر و دختر و پدر و مادر و طبقه دوم كه با يك واسطه به ميت متصل مى شوند عبارتند از برادر و خواهر و جد و جده كه واسطه ارتباط آنها به ميت پدر و مادر است (يعنى كسى كه برادرش مرده و وارث او تنها از طبقه دوم است ارتباطش با آن طبقه بخاطر اين است كه ميت و برادر زنده اش يك پدر و مادر دارند و ارتباطش با جد و جده كه وارث اويند بخاطر اين است كه پدر ميت فرزند جد و جده اند).
طبقه سوم عبارتند از عمو و عمه و دائى و خاله و جد پدر به تنهائى و يا مادر به تنهائى و همچنين جده يكى از آندو و يا جده هر دو كه افراد اين طبقه به دو واسطه با ميت ارتباط دارند، اول پدر و مادر ميت ، دوم جد و جده ميت و همه جا بر اين قياس است .
و اولاد هر طبقه (در صورتى كه از خود آن طبقه وارثى نباشد) جاى طبقه را مى گيرد و نمى گذارد طبقه بعدى ارث ببرد و اما زن و شوهر به خاطر اينكه خونشان به علت ازدواج مخلوط شده در همه طبقات وارثند و هيچ طبقه اى جلوگير از ارث بردن همسر يعنى زن و شوهر نمى شود.
اسلام از اصل دومى اختلاف مرد و زن را نتيجه گيرى كرده ، البته اين كه گفتيم زن و مرد در غير مادر و كلاله مادرى است (يعنى سهم مادر را نصف سهم پدر نكرده و سهم كلاله مادرى مذكر را دو برابر سهم كلاله مادرى مؤ نث قرار نداده ) ولى در غير اين دو مورد همه جا مرد دو برابر زن ارث مى برد.
و سهام ششگانه اى كه در قرآن بنام فريضه آمده يعنى سهام (نصف و ثلثان و ثلث و ربع سدس و ثمن ) هر چند مختلف است و همچنين مالى كه در آخر بدست يكى از ورثه مى رسد هر چند كه با فريضه هاى نامبرده مختلف مى شود، يعنى آن كسى كه مثلا بايد نصف ببرد بالاخره در بيشتر موارد بيش از نصف مى برد چون مقدارى هم به عنوان رد به او مى دهند و گاهى كمتر از آنرا مى برد و نيز هر چند كه سهم پدر و مادر و نيز كلاله مادرى در نهايت از تحت قاعده (سهم مذكر دو برابر مؤ نث ) بيرون مى افتد الا اينكه در همه اينها نوع رعايت شده و اعتبار اينكه نوع سابق _ مرده _ نوع لاحق _ زنده _ را جانشين خود كند برگشتش ‍ به اين مى شود كه يكى از دو نفر زن و شوهر ديگرى را جانشين خود سازد او طبقه زاينده يعنى پدر و مادر طبقه زائيده شده يعنى فرزند را جانشين خود سازد و فريضه اسلامى در هر دو طايفه يعنى زنان و شوهران و اولاد همان قاعده (للذكر مثل حظ الانثيين _ سهم مذكر دو برابر مؤ نث ) مى باشد.
و اين نظريه كلى نتيجه مى دهد كه اسلام تمامى اموال و ثروت موجود در روى زمين را به دو قسم تقسيم كرده ، يكى ثلث و يكى دو ثلث زنان دنيا يك ثلث ثروت دنيا را داشته باشند و مردان دنيا دو ثلث آن را البته اين تنها از نظر داشتن و تملك است و گرنه اسلام نظير اين نظريه را در مصرف ندارد زيرا، اسلام مصارف زنان دنيا را به گردن مردان دنيا نهاده و دستور داده كه در همه امور راه عادلانه و ميانه را بروند و اين دستور كلى اقتضا مى كند كه مردان در مصرف ، تساوى بين خود و زنان را رعايت بكنند و نتيجه اين جهات سه گانه اين مى شود كه زنان دنيا در يك ثلث از مال دنيا مستقلا و بدون دخالت مرد تصرف كنند و در يك ثلث ديگرش با نظر مرد تصرف كنند، پس زن در دو ثلث مال دنيا تصرف مى كند و مرد در يك ثلث آن .
5- وضع زنان و ايتام قبل از اسلام ، و وضع آنان در اسلام (با اشاره بهشخصيت زن از نظر اسلام )
اما يتيمان در اسلام ارث مى برند همانطور كه مردان قوى به ارث مى رسند و نه تنها صاحب ارث شدند بلكه مالى كه به ايشان منتقل مى شد در تحت ولايت اوليا يعنى پدر و جد و يا عموم مؤ منين و يا حكومت اسلام ترقى مى كرد و نامبردگان تا زمانى كه كه ايتام بحد رشد برسند اموال آنان را به جريان مى اندازند تا بيشتر شود بعد از آنكه به حد رشد رسيدند اموالشان را بدست خودشان مى سپارند تا چون ساير افراد بشر و مانند اقويا بطور استقلال روى پاى خود بايستند و اين عادلانه ترين روشى است كه مى توان در مورد ايتام تصور كرد.
و اما زنان گو اينكه بر حسب يك نظريه عمومى مالك ثلث ثروت دنيايند، ولى بر حسب آنچه در خارج واقع مى شود در دو ثلث اموال دنيا تصرف مى كنند (براى اينكه يك ثلث آن ملك خود آنان است و يك ثلث ديگر هم نيمى از دو ثلث مردان است كه به مصرف ايشان مى رسد چون گفتيم مخارج زنان به عهده مردان است ) و زنان در يك ثلث سهم خود مستقل در تصرفند و تحت قيمومت دائمى يا موقت مردان نيستند مردان هم مسؤ ول تصرفات آنان نيستند البته اين تا زمانى است كه آنان آنچه درباره خود مى كنند بطور پسنديده باشد.
پس زن در اسلام داراى شخصيتى است مساوى با شخصيت مرد و مانند او در اراده و خواسته اش و عملش از هر جهت آزاد است و وضع او هيچ تفاوتى با مرد ندارد، مگر در آنچه كه مربوط به وضع خلقتى او است و روحيه خاص به خود او آنرا اقتضا مى كند كه در اينگونه امور البته وضعش با وضع مرد مختلف است ، زندگى زن زندگى احساسى و از مرد زندگى بيت تعقلى است ،
و به همين جهت اسلام از ثروت روى زمين دو ثلث را در اختيار مرد قرار داد تا در دنيا تدبير تعقل ما فوق تدبير احساس و عاطفه قرار گيرد و نواقصى كه در كار زن و تدبير احساسيش رخ مى دهد _ چون مداخلات زن در مرحله تصرف بيش از مرد است _ بوسيله نيروى تعقل مرد جبران گردد.
و نيز اگر اطاعت از شوهر را در امر همخوابگى بر زن واجب كرده ، اين معنا را با صداق _ مهريه _ جبران و تلاقى كرد.
و اگر قضا و حكومت و رزمندگى در جنگها را بر زنان تحريم كرد (كه اساس اينگونه امور بر نيروى تعقل است نه احساس ) اين معنا را با يك تكليف ديگر كه بر مردان كرد جبران نمود و آن اين است كه بر مردان واجب كرد از زنان حمايت و از حريم آنان دفاع كنند و نيز بار سنگين كسب و كار و طلب رزق و پرداخت هزينه زندگى خود و فرزندان و پدر و مادر را از دوش آنان بينداخت و علاوه بر اين پرداخت حق حضانت را _ البته در صورتى كه زن داوطلب آن باشد به گردن مرد افكند، علاوه بر اين تمامى اين احكام را با دستوراتى ديگر كه به زنان داده تعديل كرد از قبيل اينكه زنان خود را به غير محارم نشان ندهند و حتى الامكان با مردان مخالطت نكنند و به تدبير امور منزل و تربيت اولاد بپردازند.
و اگر كسى بخواهد روشن تر ارزش اين احكام را بدست آورد و روشن تر بفهمد كه چرا اسلام زنان را از مداخله در امور اجتماعى از قبيل دفاع و قضا و حكومت منع كرد، بايد نتائج تلخ و ناگوارى را كه ساير مجتمعات بشرى از مداخلات بى جاى زنان مى چشند در نظر بگيرد.
در اسلام زمام عاطفه و احساس بدست زن - و زمام تعقل و تفكر بدست مرد سپرده شده و در جوامع بشرى عصر حاضر در اثر غلبه احساس بر تعقل كار را وارونه كردند.
و اگر خواننده محترم درباره جنگهاى بين المللى كه از ره آوردهاى تمدن امروز است و نيز در اوضاع عمومى كه فعلا بر دنيا حكومت مى كند مطالعه كند و همه اين حوادث را بر دو نيروى تعقل و احساس عاطفى عرضه بدارد آنوقت مى فهمد كه نقطه شروع انحراف و خطا كجا و سر منشاء درستى ها كجا است (واللّه الهادى ).
از اين هم كه بگذريم ملتهاى به اصطلاح متمدن غربى با كوشش و حرصى ناگفتنى از صدها سال پيش به اين سو در صدد برآمدند دختران و پسران را در يك صفت تربيت كنند و در تربيت آنان فرقى بين پسر و دختر نگذارند، تا استعدادهاى نهفته در هر دو طايفه را از قوه به فعل در آورند، مع ذلك وقتى از نوابغ سياست و مغزهاى متفكر در امر حقوق و قضا و قهرمانان جنگها و فرماندهان لايقى كه در اين سالهاى متمادى طلوع كرده اند آمار بگيريم يعنى
نوابغى كه در فن تخصصى سلطنت و دفاع و قضا كه اسلام زنان را از آنها منع كرده را برشماريم خواهيم ديد كه در اين سه فن نابغه اى از طايفه زنان برنخاسته مگر بسيار اندك كه قابل قياس با صدها و هزاران نوابغ از جنس مردان نيستند و اين خود بهترين و صادق ترين شاهد است بر اينكه طبيعت زنان قابل رشد و ترقى در اين فنون (كه حاكم در آنها تنها نيروى تعقل است ) نيست و اين فنون هر چه بيشتر دستخوش دخالت عواطف گردد زيان و خسران آن از سودش بيشتر مى شود.
اين محاسبه و امثال آن قاطع ترين پاسخ و رد است بر نظريه اى كه مى گويد: يگانه عامل عقب ماندگى زنان در جامعه ضعف تر بيت صحيح است ، كه زنان از قديم ترين دورانهاى تاريخ بشرى گرفتار آن بوده اند و اگر بطور پى گير تحت تربيت صالحه و خوب درآيند با احساسات و عواطف رقيقه اى كه در آنها است اى بسا در جهت كمال از مردان هم جلو بزنند و يا حداقل به حد مردان برسند.
و اين استدلال نظير استدلالهائى است كه نقيض مطلوب را نتيجه مى دهد، براى اينكه اختصاص زنان به داشتن عواطف رقيقه و يا زيادتر بودن آن در زنان باعث تاءخرشان در امورى است كه محتاج به نيروى تعقل است نه تقدم آنان و برعكس باعث تقدم طايفه اى است كه چنين نيستند، يعنى مردان كه از جهت عواطف روحى و رقيق عقب تر از زنان و از حيث نيروى تعقل قوى تر از ايشانند چون تجربه نشان داده كه هر كس در صفتى از صفات روحى قوى تر از ديگران است ، تربيتش در كار مناسب با آن صفت نتيجه بخش تر خواهد بود و لازمه اين تجربه اين است كه تربيت كردن مردان براى مشاغلى امثال حكومت و قضا و رزمندگى نتيجه بخش تر باشد از اينكه زنان را براى اين مشاغل تربيت كنيم و نيز تربيت كردن زنان براى مشاغلى مناسب با عواطف رقيقه از قبيل بعضى از شعب علم طب و يا عكسبردارى يا موسيقى و يا طباخى و يا تربيت كودكان و پرستارى بيماران و شعبى از آرايشگرى و امثال آن نتيجه بخش تر است از اينكه مردان را براى اين مشاغل تربيت كنيم ، بله در غير اين دو صنف شغل معين ، مشاغلى كه نه نيروى تعقل بيشتر مى خواهد و نه عواطف رقيق تر، تفاوتى بين مردان و زنان نيست .
عقب ماندگى زنان در مسئله حكومت و دفاع مستند به اتفاق و تصادف نيست
بعضى از مخالفين ما در اين مساءله گفته اند: عقب ماندگى زنان در مساءله حكومت و قضا و دفاع مستند به اتفاق و تصادف است .
ما در جواب آنان مى گوييم اگر چنين بود بايد حداقل در بعضى از اين قرنهاى طولانى كه مجتمع بشرى پشت سر گذاشته و آن را به ميليونها سال تخمين زده اند خلاف اين تصادفات مشاهده شده باشد،
يعنى در حداقل يك قرن زنان در امور تعقلى برابر مردان و يا جلوتر از آنان باشند و مردان در مسائل عاطفى جلوتر از زنان و يا حداقل برابر آنان باشند.
و اگر جايز باشد ما و همه انسانها مانند شما مسائل روحى و غريزى را اتفاقى و تصادفى بدانيم و كارهائى كه به خاطر بنيه هاى مختلف روحى بشر دسته بندى شده مستند به تصادف بدانيم ديگر نمى توانيم به هيچ صفت طبيعى و خصلت فطرى دست يابيم و ديگر نمى توانيم بگوييم مثلا: ميل بشر به زندگى اجتماعى و يا بگو به تمدن و حضارت ، فطرى است ، و يا ميل و علاقه بشر به علم و كنكاشش از اسرار حوادث ميلى فطرى است چون يك شنونده اى مانند شما برمى گردد و به ما مى گويد: خير، همه اين ميلها تصادفى است ، همچنانكه شما گفتيد تقدم زنان در كمالات ذوقى و مستظرف و تاءخرشان در امور تعقلى و امور هول انگيز و دشوار چون جنگ و امثال آن تصادفى است و تقدم مردان در اين مسائل و تاءخرشان در آن امور نيز تصادفى است .
نتيجه اين قضاوت شما چه مى شود؟ نتيجه اش اين مى شود كه وقتى به زنان بگوئى شما در كارهاى ظريف و عاطفى استعداد پيشرفت داريد و مردان در كارهاى تعقلى و سنگين ناراحت مى شوند و مى گويند شما بجنس زنان توهين مى كنيد، اما اگر نظريه اسلام را به زن تفهيم كنيم چنين چيزى پيش نمى آيد براى اين كه اسلام اين تفاوت را نشانه كمال مرد و نقص زن نمى داند و تنها كرامت و حرمت را ناشى از تقوا مى داند اگر طبقه مردان در زندگى و كارهاى روزمره خود كه به منظور به فعليت رساندن استعدادهاى خاص به خودش ‍ انجام مى دهد رعايت تقوا را بكند محترم است و اگر نكند نيست هر چند كه در مسائل قضا بزرگترين حقوقدان و در مساءله دفاع رستم دستان و در مساءله حكومت سرآمد دوران باشد و همچنين طبقه زنان در زندگى روزمره خود كه به منظور بفعليت رساندن استعدادهاى خاص بخود _ كه همان صفات روحى ناشى از عواطف است _ رعايت تقوا را بكند محترم است ، هر چه بيشتر، بيشتر و گرنه احترامى ندارد.
6_ قوانين ارث در عصر جديد:
قوانين ارثى كه در عصر حاضر در جريان است هر چند كه از نظر كم و كيف به بيانى كه بطور اجمال مى آيد با قانون ارث اسلامى مخالف است الا اينكه همين قوانين در پيدايش و استقرارش از سنت ارثى اسلامى كمك گرفت ، با اينكه بين زمان پيدايش اين قوانين و زمان ظهور قانون اسلام فرقهاى بسيارى هست .
آن روزى كه اسلام اين قانون كامل ارث را تشريع مى كرد روزگارى بود كه از قانون هر چه هم ناقص خبرى نبود،
نه گوش بشر نظير قانون اسلام را شنيده بود و نه نسلها از نياكان خود در آن باره چيزى شنيده بودند و خلاصه قانون اسلام مسبوق به سابقه نبود و از هيچ قانونى الگو نگرفته بود، اما قوانين ارثى غرب وقتى ظهور كرد كه قرنها قانون اسلام در جهان اسلام و يا بگو در قسمت معظم معموره زمين و در بين مليونها نفوس حكومت كرده بود، اسلاف از نياكان خود آن را به ارث برده بودند.
و در ابحاث معرفه النفس _ روانشناسى _ اين معنا مسلم است ، كه اگر امرى از امور در خارج پديد آيد و ثابت و سپس ‍ مستقر گردد بهترين كمك است براى اينكه امرى ديگر شبيه به آن پديدار گردد و خلاصه هر سنت اجتماعى سابق خود مايه اى فكرى است براى سنت هاى لاحق شبيه به آن بلكه همان امر اولى است كه به شكل دوم متحول مى شود، پس هيچ دانشمند جامعه شناس نمى تواند منكر شود كه قوانين جديد ارث به خاطر اينكه مسبوق است به قوانين ارث اسلامى از همان ارث اسلامى كمك گرفته شده و بلكه همان قانون است ، كه بعد از دستخوردگى حال يا دستخوردگى درست يا نادرست - به اين شكل در آمده است .
بنابراين بيان ، جا دارد تعجب كنى اگر بشنوى كسى از روى عصبيت (كه خدا بكشد اين عصبيت جاهليت قديم را) بگويد: قوانين جديد مواد خود را از قانون روم قديم گرفته با اينكه تو خواننده عزيز وضع سنت روم قديم در ارث را شناختى و به آنچه كه سنت اسلامى براى مجتمع بشرى آورده آشنا شدى و توجه فرمودى كه سنت اسلامى از نظر پيدايش و جريان عملى در وسط دو قانون قرار گرفته ، قانون روم قديم و قانون غربيان جديد و در قرونى طولانى و متوالى در مجتمع ميليونها و بلكه صدها ميليون نفوس بشرى ريشه دوانده و اين محال است كه چنين قانونى هيچ تاءثيرى در افكار قانون گزاران غربى نگذاشته باشد.
از اين سخن ، شگفت آورتر و غريب تر اين است كه همين اشخاص بگويند: ارث اسلامى از ارث روم قديم الگو گرفته است .
و سخن كوتاه اين كه قوانين جديد كه در بين ملل غربى جريان و دوران دارد هر چند در بعضى از خصوصيات باهم اختلاف دارند اما تقريبا در اين اتفاق دارند كه ارث پسران و دختران و پدران و مادران را يكسان مى دانند و همچنين خواهران و برادران و عمه ها و عموها و در قانون فرانسه طبقات ارث را چهار طبقه گرفته ، اول پسران و دختران ، دوم پدران و مادران و برادران و خواهران ، سوم اجداد و جدات و چهارم عموها و عمه ها و دائى ها و خاله ها و علقه زوجيت را بكلى از اين طبقات خارج كرده و آن را بر اساس محبت و علاقه قلبى بنا نهاده (اگر شوهر زنش را دوست بدارد برايش ارثى معين مى كند و همچنين زن نسبت به شوهر)
و فعلا غرض مهمى در تعرض جزئيات اين قانون در مورد زن و شوهر نداريم و نمى خواهيم جزئيات آن را درباره ساير طبقات در اينجا بياوريم ، اگر كسى بخواهد از آن با اطلاع شود بايد به محل آن مراجعه كند.
آنچه در اينجا براى ما مهم است اين است كه نتيجه برابرى زن و مرد در ثروت دنيا را بر حسب قانون فرانسه بررسى كنيم . سنتى كه بر حسب نظرى عمومى زن را در ثروت موجود در دنيا شريك مرد مى داند و از سوى ديگر زن را تحت قيمومت مرد قرار مى دهد، البته نه چون اسلام بلكه آنقدر از او سلب اختيار مى كند كه حتى در مالى كه به ارث برده نمى تواند مستقلا تصرف كند. و حتما بايد تصرفاتش به اذن مرد باشد. در نتيجه ملك آنچه در دنيا است را مشترك بين زن و مرد دنيا مى داند ولى تصرف در همه آن را مختص ‍ به مرد دنيا و اين باعث شده است كه جمعيت هائى عليه اين قانون قيام نموده زنان را از تحت قيمومت مردان خارج سازند و به فرض ‍ هم كه موفق شوند تازه زن و مرد دنيا را در اموال موجود در دنيا شريك هم كرده اند هم در ملكيت و هم در تصرف .
7_ يك مقايسه بين اين سنتها:
اينك بعد از بيان كوتاه و اجمالى كه در سنتهاى جاريه بين امتهاى گذشته كرديم مقايسه بين آنها را و داورى در اينكه كداميك ناقص و كدام كامل و كداميك نافع و كدام براى مجتمع بشرى مضر است كداميك در صراط خوشبختى و سعادت بشر و كدام در صراط بدبختى بشر است به بصيرت و دقت نظر خواننده واگذار مى كنيم و آنگاه از او مى خواهيم همه نامبرده را با قانون اسلام مقايسه نموده ببيند چه قضاوتى در اين باره بايد بكند.
آنچه خود ما در اينجا خاطرنشان مى سازيم اين است كه تفاوت اساسى و جوهرى سنت اسلامى با ساير سنتها همانا در غرض و هدف از سنت است كه در اسلام غرض از قانون ارث اين است كه دنيا به صلاح خود برسد و غرض ساير سنتها اين است كه اشخاص به هوا و هوس خود نائل گردند و همه تفاوتهاى جزئى برگشتش به اين تفاوت جوهرى است ، قرآن كريم بسيارى از هوا و هوسهاى آدمى را اشتهاى كاذب دانسته ، مى فرمايد: (و عسى ان تكرهوا شيئا و هو خير لكم و عسى ان تحبوا شيئا و هو شرّ لكم واللّه يعلم و انتم لا تعلمون ).
و نيز درباره چگونه معاشرت كردن با زنان مى فرمايد: (و عاشروهنّ بالمعروف فان كرهتموهنّ فعسى ان تكرهوا شيئا و يجعل اللّه فيه خيرا كثيرا)
8_ وصيت در اسلام و در ساير سنتها:
در سابق گفتيم : اسلام وصيت را از تحت عنوان ارث خارج كرده و به آن عنوانى مستقل داده ، چون ملاكى مستقل داشته و آن عبارت است از احترام به خواست صاحب مال ، كه يك عمر در تهيه آن رنج برده ولى در ساير سنتها و در بين امتهاى پيشرفته وصيت عنوانى مستقل ندارد، بلكه يك كلاه شرعى است كه بوسيله آن فرق قانون را مى شكنند، صاحب مال كه بعد از مردنش اموالش به اشخاص ‍ معين از قبيل پدر و رئيس خانواده مى رسد، براى اينكه همه و يا بعضى از اموالش را بغير ورثه بدهد متوسل به وصيت مى شود و به همين جهت همواره قوانينى وضع مى كنند كه مساءله وصيت را كه باعث ابطال حكم ارث مى شود تحديد نموده و اين تحديد همچنان جريان داشته تا عصر امروز.
ولى اسلام از همان چهارده قرن قبل مساءله وصيت را تحديدى معقول كرده ، نفوذ آن را منحصر در يك سوم اموال صاحب مال دانسته .
پس از نظر اسلام وصيت در غير ثلث نافذ نيست و به همين جهت بعضى از امتهاى متمدن امروز در قانون گزارى خود از اسلام تبعيت كردند نظير كشور فرانسه ، اما نظر اسلام با نظر قانون گزاران غرب تفاوت دارد، به دليل اينكه اسلام مردم را به چنين وصيتى تشويق و تاكيد و سفارش كرده ولى قوانين غرب يا درباره آن سكوت كرده اند و يا از آن جلوگيرى نموده اند. و آنچه بعد از دقت در آيات وصيت و آيات صدقات و زكات و خمس و مطلق انفاقات بدست مى آيد اين است كه منظور از اين تشريعها و قوانين ، اين بوده كه راه را براى اينكه نزديك به نصف رتبه اموال و دو ثلث از منافع آن صرف خيرات و مبرات و حوائج طبقه فقرا و مساكين گردد، هموار كرده باشد و فاصله بين اين طبقه و طبقه ثروتمند را برداشته باشد و طبقه فقرا نيز بتوانند روى پاى خود بايستند علاوه بر اينكه بدست مى آيد كه طبقه ثروتمند چگونه ثروت خود را مصرف كنند كه در بين آنان و طبقه فقرا و مساكين فاصله ايجاد نشود. (و براى بحث مفصل پيرامون اين مساءله محلى ديگر است ، كه انشاءاللّه خواننده به آن خواهد رسيد).
آيات 16 و 15 نساء
(درباره زنان و مرد زناكار)


و اللاتى ياتين الفاحشة من نسائكم فاستشهدوا عليهن اربعه منكم فان شهدوا فامسكوهنّ فى البيوت حتى يتوفئهنّ الموت او يجعل اللّه لهنّ سبيلا (15)
و الّذان ياتينها منكم فاذوهما فان تابا و اصلحا فاعرضوا عنهما ان اللّه كان توّابا رحيما (16)


ترجمه آيات
و از زنان شما كسانى كه مرتكب عملى شنيع _ زنا _ شوند، عليه آنان چهار شاهد بگيريد، پس اگر شهود شهادت دادند بايد ايشان را در خانه ها زندانى كنيد، تا مرگشان فرا رسد و آنان را بگيرد و يا خدا راهى برايشان پديد آورد (15).
و آن مرد و زنى كه اين عمل شنيع را مرتكب شوند شكنجه دهيد، اگر توبه كردند و به صلاح آمدند دست از آنان بداريد، كه خدا توبه پذير مهربان است (16).
بيان آيات


و اللاتى ياتين الفاحشة ... منكم


وقتى مى خواهند بگويند فلانى فلان عمل را انجام داده هم مى گويند: (فلان اتاه ): و هم تعبير مى كنند (فلان اتى به ) و كلمه (فاحشه ) از ماده (ف _ ح _ ش ) به معناى طريقه شنيعه است ، ولى استعمالش در عمل شنيع زنا شايع شده است ،
و در قرآن كريم در آيه زير بر لواط و يا هم بر آن و هم بر عمل مساحقه _ همجنس بازى زنان _ اطلاق شده است . (انّكم لتاتون الفاحشة ما سبقكم بها من احد من العالمين ).
و ظاهرا و بطورى كه بيشتر مفسرين گفته اند: مراد از فاحشه در آيه مورد بحث عمل زنا باشد، مفسرين روايتى هم نقل كرده اند، كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) وقتى آيه تازيانه در اول سوره نور نازل شد فرمود: اين همان راه علاج و سبيلى است كه خداى تعالى در آيه پانزده سوره نساء وعده اش را داده است .
شاهد اين ظهور، ظهور ديگرى است در آيه و آن اين است كه از لحن آيه شريفه فهميده مى شود كه حكمش دائمى نيست و بزودى نسخ مى شود چون مى فرمايد: (او يجعل اللّه لهن سبيلا) و يا خدا راه علاجى برايشان قرار دهد) و هيچ دليلى نقل نشده كه گفته باشد اين حد چند صباحى در مورد مساحقه جارى شد و سپس بحدى و حكمى ديگر نسخ شده است پس معلوم مى شود آيه شريفه همانطور كه گفتيم درباره زنا نازل شده است و از جمله : (اربعة منكم ...) برمى آيد كه عدد نامبرده بايد از مردان باشد.
حكم حبس ابد براى زنان و نسخ آن با آيه تازيانه
(فان شهدوا فامسكوهنّ فى البيوت ...) در اين جمله مساءله حبس كردن دائمى زن مورد بحث را مترتب كرده بر شهادت دادن شهود، نه بر اصل وقوع عمل زشت و خلاصه كلام اينكه تنها وقتى حكم حبس ابد از ناحيه حاكم صادر مى شود، كه چهار شاهد بر صدور عمل فاحشه از زن شهادت دهد و اگر شهود شهادت ندهند حكم صادر نمى شود هر چند حاكم يقين به صدور آن داشته باشد و اين خود يكى از منتهاى خداى سبحان بر امت اسلام است ، كه نسبت به او عفو و اغماض اعمال فرموده است .
و حكم نامبرده حبس دائمى است ، به قرينه اينكه نهايت مدت حبس را مرگ زن قرار داده و فرموده : (حتى يتوفيهن الموت ) (تا مرگ ايشان را دريابد)، چيزى كه هست تعبير حبس ابد آن هم در زندان نياورد، بلكه فرمود آنها را در خانه ها نگه بداريد تا مرگشان فرا رسد اين نيز دليل روشنى است بر اينكه خواسته است كار را بر مسلمانان آسان بگيرد و از سخت گيرى اغماض كند و اينكه فرمود: (تا مرگشان برسد) (و يا خدا راه نجاتى برايشان مقرر بدارد) منظور نجات از حبس ابد است و در اينكه ترديد كرد و فرمود: (يا آن و يا اين ) اشاره اى است به اينكه اميد آن هست كه حكم حبس ابد نسخ شود، همچنانكه همينطور هم شد،
براى اينكه حكم تازيانه حكم حبس ابد را نسخ كرد و اين از ضروريات است كه حكم جارى درباره زناكاران در اواخر عمر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نازل شد و بعد از رحلت آن جناب در بين مسلمانان جارى گرديد و مساءله زندانى كردن بعد از رحلت آنجناب اصلا مورد عمل واقع نشد.
پس آيه شريفه بفرضى كه دلالت كند بر حكم زنان زناكار، هيچ ترديدى نيست در اين كه به وسيله آيه تازيانه نسخ شده است (و اللذان ياتيانها منكم فاذوهما).
اين دو آيه از نظر مضمون متناسب باهمند و ضمير مؤ نث _ ها _ در جمله : (ياتيانها) بطور قطع به كلمه (فاحشه ) برمى گردد و اين خود مؤ يد اين معنا است كه زمينه هر دو آيه بيان حكم زنا است و بنابراين آيه دوم متمم حكم در آيه اول است ، چون آيه اول تنها حكم زنان زناكار را متعرض شده و آيه دوم حكم زن و مرد هر دو را بيان مى كند و آن عبارت است از ايذاء يعنى شكنجه دادن ، پس درنتيجه از مجموع دو آيه حكم مرد زناكار و زن زناكار باهم استفاده مى شود و آن اين است كه هر دو را كتك مى زنند و خصوص زن زناكار را در خانه حبس مى كنند.
ليكن اين معنا با آيه بعد كه مى فرمايد: (اگر توبه كردند و به صلاح گرائيدند دست از آندو برداريد...) سازگار نيست ، براى اينكه در آيه مورد بحث مى فرمود: زن را تا ابد در خانه حبس كنيد و اين آيه مى فرمايد: اگر توبه كردند رهاشان كنيد، بناچار بايد گفت : منظور از دست برداشتن از آندو دست بردارى از كتك و شكنجه آندو است ، نه از حبس كه حبس به حال خود باقى است .
اشاره به اقوال ديگر درباره دو آيه مورد بحث
و به همين جهت است كه برخى از مفسرين به تبع بعضى از روايات كه بزودى مى آيد گفته اند: آيه اول درباره حكم زناى زنان ثيب _ بيوه _ است و آيه دوم در مقام بيان حكم دختران بكرى است كه مرتكب زنا شوند. و مراد از ايذاء همان حبس كردن دختران بكر و سپس آزاد كردن آنان در صورت توبه و اصلاح است ، ليكن دو سؤ ال باقى مى ماند يكى اينكه اگر اينطور باشد چرا در آيه اول خصوص زن زانيه را نام برد؟ و در آيه دوم هيچ دليلى نياورد كه بفهماند منظور دختران بكر است ، دوم اينكه چرا در آيه اول خصوص زن زانيه را نام برد و در آيه دوم زن و مرد را با هم اسم برد؟ و فرمود: (و اللذان ياءتيانها منكم ).
به ابى مسلم مفسر نسبت داده اند كه گفته است آيه اول در مقام بيان حكم مساحقه زن با زن است و آيه دوم در صدد بيان حكم لواط مردان با مردان است و هيچيك از دو آيه نسخ نشده است .
ولى فساد اين گفتار روشن است ، اما آيه اول به همان دليلى كه قبلا در ذيل جمله : (و اللاتى ياتين الفاحشه من نساءكم ...) خاطرنشان ساختيم و اما آيه دوم به دليل اين كه در سنت ثابت شده كه حد لواط قتل است همچنان كه در حديثى صحيح از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) آمده كه فرمود: هر كس از شما عمل قوم لوط را مرتكب شود هم فاعل را بكشيد و هم مفعول را و اين حكم يا حكمى است ابتدائى و غير منسوخ و يا حكمى است ناسخ حكم آيه ، پس به هر حال گفتار ابى مسلم را باطل مى كند. و آنچه سزاوار و صحيح است كه درباره معناى آيه گفته شود _ البته با در نظر داشتن ظاهرى كه از دو آيه به ذهن خطور مى كند و قرائنى كه گفتار دو آيه محفوف به آنهاست و نيز با در نظر گرفتن اشكالهائى كه در معنا كردن مفسرين بود - و خدا داناتر است _ اين است كه آيه شريفه متضمن حكم زناى زنان شوهردار است ، به دليل اينكه در آيه شريفه تنها نام زنان را برده است .
خواهى گفت : اگر منظور اين بوده باشد بايد مى فرمود: (من زوجاتكم ) چرا فرمود: (من نساءكم ) جوابش اين است كه اطلاق كلمه (نساء) بر معناى (همسران ) شايع است ، آنهم مخصوصا در جائى كه اين كلمه اضافه شود به ضمير مردان و به صورت (نساءكم ) اطلاق گردد تا چه رسد به جائى كه اضافه نشود مثل آيه : (و آتوا النساء صدقاتهنّ) مهريه زنان را بپردازيد) كه مى دانيم منظور از زنان همان همسران است و نيز مانند آيه : (من نساءكم اللاتى دخلتم بهنّ).
(از آنان زنانتان كه با آنها نزديكى كرده ايد)، كه معلوم است منظور همسران مى باشد و بنابراين حكم اولى و موقت اينگونه زنان اين است كه آنان را در خانه ها تحت نظر بگيرند و سپس اين حكم مبدل شد به حكم سنگسار و اين آنطور كه جبائى پنداشته نسخ آيه قرآن به وسيله سنت و روايت نيست ، چون نسخ عبارت است از اينكه آيه اى كه بظاهرش حكمى دائمى را متضمن است به وسيله آيه اى ديگر نسخ گردد و مساءله مورد بحث ما چنين نيست زيرا آيه حبس ابد در خانه ظهورى در دائمى بودن حكمش كه ندارد هيچ بلكه ظهور در اين دارد كه بزودى حكمش مبدل به حكمى ديگر مى شود چون فرموده : (او يجعل اللّه لهن سبيلا) و اين تعبير ظهور در اين دارد كه حكم حبس ابد زنان بزودى به حكمى ديگر مبدل مى شود حال اگر كسى بخواهد اين تبديل حكم را نسخ بنامد عيبى ندارد ولى نبايد آن را نسخ آيه قرآن به وسيله روايت بشمرد،
چون خود آيه قرآن در اينجا اشعار دارد بر اينكه به زودى حكمش برداشته مى شود، پيامبر اكرم (صلى اللّه عليه و آله ) هم در آن روايت خواسته است آيه قرآن را بيان كند.
و آيه دوم متضمن حكم زناى بدون احصان است ، يعنى زناى مرد بى زن و زن بى شوهر و آن حكم عبارت است از ايذاء و شكنجه ، حال چه اينكه مراد از اين شكنجه حبس باشد و چه زدن با لنگه كفش يا سرزنش با زبان و يا غير اينها و اين آيه بنابراين به وسيله آيه تازيانه سوره نور نسخ شده و اما رواياتى كه مى گويد آيه شريفه متضمن حكم دختران بكر است رواياتى است آحاد _ كه در طول اين تفسير خبر واحد را معنا كرديم _ ، و علاوه بر اين هم مرسل است يعنى سند ندارد و هم اهل فن آنها را به خاطر مرسل بودن ضعيف دانسته اند _ و خدا داناتر است .


فان تابا و اصلحا فاعرضوا عنهما...


اگر توبه را مقيد كرد به اصلاح ، براى اين بود كه بفهماند وقتى توبه حقيقى و داراى محتوى مى شود كه باعث اصلاح آدمى گردد و توبه نه تنها به لفظ و لقلقه زبان توبه واقعى نيست بلكه به حالت انفعالى كه دوام نيابد و فاسدى را اصلاح نكند نيز توبه واقعى تحقق نمى يابد.
بحث روايتى
در تفسير صافى از تفسير عياشى از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه در ذيل آيه (و اللاتى ياتين الفاحشة ...) فرمود:
اين آيه نسخ شده و منظور از سبيل همان حدودى است كه بايد جارى شود. در تفسير عياشى از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه شخصى از آنجناب از اين آيه سؤ ال كرد حضرتش فرمود: اين آيه نسخ شده ، شخص ديگر پرسيد آنروزها كه نسخ نشده بود به چه صورت مورد عمل قرار مى گرفت ؟ فرمود: به اين صورت كه اگر زنى زنا مى داد و چهار نفر عليه او شهادت مى دادند او را در خانه اى حبس مى كردند و با او سخن نمى گفتند و بسخنش گوش نمى دادند و با او نشست و برخاست نمى كردند، تنها آب و طعامش را برايش مى بردند تا بميرد و يا بعدها خدا راه چاره اى برايش مقرر سازد، كه ساخت و آن اين بود كه اگر بى شوهر بوده تازيانه اش بزنند و اگر شوهردار بوده سنگسار شود، شخصى پرسيد:
معناى آيه : (و اللذان ياتيانها منكم ) چيست ؟ فرمود: معنايش اين است كه اگر دختر بكر همين عمل زشتى را كه اگر بيوه زن مرتكب آن مى شد به آن گرفتارى مبتلا مى گشت مرتكب شود، بايد شكنجه شود، آنگاه در پاسخ از سؤ ال از معناى شكنجه فرمود: يعنى حبس مى شود تا آخر حديث ).
مؤ لف قدس سره : اين قصه يعنى حكم جارى در مورد زنان در صدر اسلام كه حبس كردن تا آخر عمر در خانه ها بوده ، مطلبى است كه به چند طريق از طرق اهل سنت از ابن عباس و قتاده و مجاهد و غير ايشان روايت شده است .
اولى از سدى نقل شده كه گفته است حبس كردن در خانه حكمى بود مخصوص بيوه زنان و اما ايذائى كه در آيه دوم آمده حكم مخصوص دوشيزگان و كنيزان باكره بوده و خواننده عزيز در اينكه در اين باره چه بايد گفت روشن گرديد.
سوره نساء، آيات 17 و 18


انّما التّوبة على اللّه للّذين يعملون السّوء بجهالة ثمّ يتوبون من قريب فاولئك يتوب اللّه عليهم و كان اللّه عليما حكيما(17)
و ليست التّوبه للّذين يعملون السّيئات حتى اذا حضر احدهم الموت قال انّى تبت الان و لاالّذين يموتون و هم كفار اولئك اعتدنا لهم عذابا اليما(18)


ترجمه آيات
اما خداى تعالى پذيرش توبه كسانى را به عهده گرفته كه از در نادانى اعمالى زشت انجام داده ، سپس بدون فاصله زياد توبه كنند و به سوى خدا برگردند، اينهايند كه خدا هم سويشان برمى گردد و خدا دانايى فرزانه است (17).
و اما آنهائى كه همچنان به كار زشت خود ادامه مى دهند تا مرگشان فرا رسد، آنوقت مى گويند: الان توبه كردم براى چنين مردمى بازگشتن نيست و نيز براى كسانى كه در حال كفر مى ميرند، كه مال براى آنان عذابى دردناك آماده كرده ايم (18).
بيان آيات
مضمون اين دو آيه بى ارتباط با آيات قبلش نيست ، چون اين دو آيه نيز با ذكر توبه ختم شده پس ممكن است كه اين دو با آن دو يك باره نازل شده باشد،
البته در عين حال دو آيه آن مضمونى مستقل از مضمون دو آيه ديگر دارد و مشتمل است بر يكى از حقايق عاليه اسلام و از تعاليم مترقى قرآنى و آن عبارت است از حقيقت توبه و آثار و احكامش .
توبه بندگان بين دو توبه خداى سبحان واقع است


انّما التوبه على اللّه للّذين يعملون السوء بجهالة ثمّ يتوبون من قريب


كلمه (توبه ) به معناى برگشتن است و در قرآن كريم هم در مورد خداى تعالى آمده و هم در مورد بندگان او همچنان كه در آيه مورد بحث هر دو نوع توبه آمده است توبه خدا به معناى برگشتن خداى تعالى به رحمتش به بنده و توفيق توبه به بندگان دادن و توبه بنده عبارت است از ندامت از گناه و منصرف شدن از اعراض و روگردانى از عبادت و در اين كتاب مكرر گفته ايم كه توبه بنده به طورى كه از قرآن كريم فهميده مى شود محفوف است به دو توبه خدا.
توضيح اينكه : توبه عبد حسنه است و حسنه نيازمند به نيرو است و نيروى انجام حسنه از خدا است ، او است كه توفيق مى دهد يعنى اسباب فراهم مى سازد تا بنده موفق و متمكن از توبه بشود و بتواند از فرورفتگى در لجنزار گناه و دورى از خدا بيرون آيد و بسوى پروردگارش برگردد آنگاه وقتى اين موفقيت را يافت و به سوى خدا برگشت نيازمند به اين است كه خداى تعالى با يك رجوع ديگرش به رحمت و لطف و عفو و مغفرتش دل او را از لوث آن گناه پاك كند.
و اين دو بازگشت از خداى سبحان دو توبه است ، كه توبه عبد در بين آن دو قرار مى گيرد اينك به دو آيه زير كه اولى توبه اول خدا و آيه دوم توبه دوم خدا را خاطرنشان مى سازد توجه بفرمائيد: (ثم تاب عليهم ليتوبوا) (سپس به سوى ايشان بازگشت تا ايشان بسويش باز گردند): (فاولئك اتوب عليهم ) اين توبه كارانند كه من بسويشان برمى گردم ). و اما اينكه فرمود:


على اللّه للّذين


لفظ (على ) قبل از كلمه - اللّه و لفظ (لام ) قبل از - الّذين - روى هم معناى نفع و ضرر را مى رساند وقتى مى گوييم : (دارت الدائره لزيد على عمرو) معنايش اين است كه اين پيش آمد به نفع زيد و بر ضرر عمرو تمام شد و نيز وقتى گفته مى شود: (كان السباق على فلان ) معنايش اين است كه اين مسابقه به ضرر فلانى تمام شد و وجه اينكه دو كلمه (على ) و (لام ) ضرر و نفع را مى رسانند اين است كلمه (على ) معناى تسلط،
كلمه (لام ) معناى ملكيت و استحقاق را مى رساند و لازمه اش اين است كه معانى مربوط به اين دو طرف به نفع يك طرف و به ضرر طرف ديگر باشد مانند حرب _ قتال - نزاع _ و امثال اينها و قهرا اين دو كلمه مى فهماند كه يكى از دو طرف حرب و قتال و... غالب شده و ديگرى مغلوب شده است و آن غالب شدن با معناى ملكيت منطبق است - چون غالب چيزى عايدش شده كه قبلا نداشته _ و اين مغلوب شدن با معناى استعلا، منطبق است _ چون شخص مغلوب در تحت تسلط غالب قرار مى گيرد - و همچنين ساير موارد استعمال اين دو كلمه از قبيل تاءثير بين مؤ ثر و متاءثر و معناى عهد بين عهد دهنده و عهد داده شده و معناى وعده بين وعده دهنده و وعده داده شده و ساير معانى شبيه به اينها، پس روشن شد كه علت دلالت دو كلمه - على و لام - بر ضرر و نفع به معناى مورد استعمال اين دو كلمه است ، نه معناى خود اين دو كلمه و به عبارتى ديگر دلالت كردن اين دو كلمه بر نفع و ضرر ذاتى اين دو كلمه نيست ، بلكه امرى است كه از ناحيه معناى مورد استعمال آن دو بر آن دو عارض مى شود.
و چون مؤ ثر واقع شدن توبه به خاطر وعده اى است كه خداى تعالى به بندگانش داده و بر حسب آن وعده بر ضرر خود و به نفع بندگانش وفاى به آن وعده را بر خود واجب ساخته _ توجه بفرمائيد كه جمله بر ضرر خود صرفا به منظور معنا كردن كلمه (على ) است نه اينكه براستى خدا از آمرزش گنه كاران توبه كار متضرر مى شود - ، در نتيجه بر خود واجب كرده كه توبه بندگانش را قبول كند اما نه بطورى كه غير او چيزى را بر او تكليف و واجب كرده باشد حال چه اينكه اين غير را عبارت بدانيم از عقل بر خدا واجب مى داند كه توبه توبه كاران را بپذيرد _ و يا نفس الامر بدانيم و يا واقع و يا حق و يا چيز ديگر، چون ساحت خداى عزوجل منزه و مقدس تر از اين است كه محكوم حكم كسى يا چيزى واقع شود بلكه به اين معنا است كه خداى تعالى به بندگان خود وعده داده كه توبه توبه كاران را بپذيرد و او خلف وعده نمى كند پس معناى عهده دارى قبول توبه توبه كاران و يا بگو وجوب اين عمل بر خدا اين است و نيز همين معنا در هر واجب ديگرى كه مى گوييم بر خدا واجب است منظور است .
و از ظاهر آيه شريفه برمى آيد كه اولا در مقام بيان مساءله توبه كردن خدا است و اينكه هر جا توبه به خدا نسبت داده شود معنايش ‍ برگشت خدا به رحمت خود به سوى بنده است نه اينكه منظور از توبه خدا هم توبه بنده باشد گو اينكه لازمه توبه خدا، توبه بنده نيز هست ، چون وقتى شرايط توبه خداى سبحان تمام باشد، لازمه لاينفك آن اين است كه شرايط توبه عبد نيز تمام شود، و اين معنا (يعنى ، اينكه آيه شريفه در مقام بيان توبه خداى سبحان است ) نيازى به توضيح بيشتر ندارد.
و ثانيا برمى آيد كه آيه شريفه در مقام بيان توبه بطور عموم است ، چه اينكه بنده خدا با ايمان آوردنش از كفر و شرك توبه كند و چه بعد از ايمان آوردنش به وسيله اطاعت از معصيت توبه كند چون قرآن كريم هر دو قسم برگشتن را توبه خوانده در برگشتن به معناى اول مى فرمايد: (الّذين يحملون العرش و من حوله يسبحون بحمد ربّهم و يومنون به و يستغفرون للّذين آمنوا ربّنا وسعت كلّ شى ء رحمة و علما فاغفر للّذين تابوا و اتبعوا سبيلك ) و در مورد برگشتن خداى به معناى دوم مى فرمايد: (ثمّ تاب عليهم ) و اين آيه شريفه درباره آن سه نفر مسلمان نازل شد كه از شركت در امر جهاد تخلف كرده بودند.
دليل ديگر بر اينكه مراد از توبه در قرآن كريم توبه به معناى اعم است اعم از اينكه برگشت از شرك و كفر باشد، يا برگشت از معصيت تعميمى است كه در آيه بعدى به چشم مى خورد چون در آن آيه كه مى فرمايد: (و ليست التوبه ...) هم متعرض حال كفار شده و هم حال مؤ منين و بنابراين مراد از جمله : (يعملون السّوء بجهالة ) معنائى است عمومى و شامل حال كافر و مؤ من پس كافر هم در كفر ناشى از جهلش مانند مؤ من فاسق مصداق كسى است كه به جهالتش عمل سوء ميكند، يا از اين بابت كه منظور از عمل اعم از عمل قلب و عمل بدنى است و كفر هم عمل قلب است و يا از اين بابت كه كفر باعث اعمال سوء بدنى مى شود پس مراد از جمله (للّذين يعملون السوء) هم كافر است و هم فاسق ، البته در صورتى كه كفر و فسقشان از جهالت باشد نه از عناد و طغيان .
معصيت جهالت است
و اما كلمه (بجهالة )، منظور از اين جهل همان معناى لغوى كلمه است و جهل در لغت مقابل علم است ، چيزى كه هست از آنجائى كه مردم احساس مى كنند كه هر عملى كه از آنان صادر مى شود از روى علم و اراده شان صادر مى شود و چون اراده همواره ناشى از نوعى حب و شوق است چه اينكه فعل بحسب نظر عقلا فعلى باشد كه بايد در مجتمع صادر شود و يا فعلى باشد كه از نظر اجتماع نبايستى صادر شود و آنهائى كه در مجتمع عقل مميز دارند اقدام به عمل زشت نمى كنند و عملى كه نزد عقلا سزاوار نيست انجام نمى دهند،
از اين رو اين درك و اعتقاد برايشان حاصل مى شود كه هر كس با انگيزه هواى نفس و دعوت شهوت با غضب مرتكب اين گناهان و اعمال زشت بشود، در حقيقت واقعيت و حقيقت امر بر او پوشيده مانده و كوران برخاسته در دلش چشم عقلش را كه مميز بين خوبيها و بديها است پوشانده و يا به عبارت كوتاهتر بگو دچار جهلش ساخته و به همين جهت مردم در عرف و اصطلاح خود چنين كسى را جاهل مى نامند، هر چند كه با نظر دقيق و علمى خود اين درك نوعى علم است ليكن از آنجائى كه علم گنه كار به زشتى گناه و علت زشتى و مذموم بودن گناه ، خاصيت و اثر علم را ندارد، چون او را از وقوع در قبح و شناعت باز نداشت ، لذا بودن اين علم را با نبودش يكسان شمرده اند. پس گنه كار در عرف و اصطلاح مردم جاهل است آرى مردم حتى يك انسان جوان و كم تجربه را _ هر قدر هم باسواد باشد - به خاطر غلبه هوى و هوس جوانى در او و ظهور عواطف و احساسات دور و درازش ‍ جاهل مى خوانند باز به همين جهت است كه مردم را مى بينى كه مرتكب كارهاى زشت را اگر از عمل خود شرمسار و از پيروى هوا و هوس و عواطف نابجاى خود خجل نباشد جاهل نمى نامند بلكه او را معاند و مرتكب عمدى ناميده و يا عنوانى نظير اينها به او مى دهند.
پس با اين بيان روشن شد كه جهالت در اعمال زشت تنها در صورتى است كه مرتكب آن دستخوش كوران هوا و شهوت و غضب شده باشد و اما در صورتى كه به انگيزه عناد با حق مرتكب شده باشد، او را جاهل نمى دانند.
از نشانيهاى اين جهل اين است كه وقتى كورانهاى نامبرده در دل صاحبش فروكش كند و آتش شهوت يا غضب كه او را وادار به ارتكاب گناه كرده بود خاموش گردد و يا مانعى پيدا شود و نگذارد آن عمل زشت را انجام دهد و يا در اثر فاصله زمانى زياد از ارتكاب آن سرد شود و يا گذشت دوران جوانى و ضعيف شدن قواى بدنى و مزاجش او را متوجه اعمال زشتى كه قبلا كرده بسازد، جهالتش ‍ زائل گشته عالم مى شود و نتيجه عالم شدنش اين است كه ، از آنچه كرده و يا مى خواسته بكند پشيمان مى شود.
بخلاف فعلى كه از روى عناد و عمد و امثال آن صادر شود، كه چون علت صادر شدنش طغيان هيچيك از قوا و عواطف و ميلهاى نفسانى نيست ، بلكه امرى است كه مردم آن را در عرف و اصطلاح خود ناشى از بدذاتى و خبث طينت و پستى فطرت مى دانند كه معلوم است كه از بين رفتن طغيان قوا و هوا و هوسها از بين نمى رود، نه سريع و نه كند، بلكه مادام كه صاحبش زنده است اين حالت زشت نيز زنده است و هيچگاه صاحبش دستخوش ندامت فورى نمى شود، مگر آنكه خدا بخواهد او را هدايت كند.
بله گاهى مى شود كه معاند و لجوج دست از لجاجت و عناد و غلبه خواهى بر حق برداشته در برابر حق خاضع مى گردد و به ذلت عبوديت تن در مى دهد در اين هنگام كه مردم كشف مى كنند كه عناد او ناشى از جهالت بوده نه پستى فطرت و خبث ذات و در حقيقت هر معصيتى كه از آدم سر بزند جهالتى است از انسان و بنابراين ديگر براى عنوان كلى معاند مصداقى باقى نمى ماند مگر يكى ، آن هم كسى است كه تا آخر عمر با داشتن سلامتى و عافيت از عمل زشت خود دست بر ندارد.
مبادرت و شتاب به توبه ، شرط پذيرش آن است
و از اينجا روشن مى شود كه چرا در آيه مورد بحث نزديك بودن توبه را قيد كرد و فرمود: (ثمّ يتوبون من قريب ) و معلوم مى شود كه اين قيد به ما مى فهماند عامل ارتكاب عمل زشت اگر جهالت باشد تا آخر زندگى انسان دوام نمى يابد و صاحبش را از اين كه روزى به تقوا و عمل صالح بگرايد نوميد نمى سازد و چون معاند و لجوج بر عمل زشت خود ادامه نمى دهد، بلكه به زودى از آن عمل منصرف مى شود پس مراد از كلمه (قريب ) عهد قريب و يا ساده تر بگويم فاصله نزديك است و منظور اين است كه گنه كار قبل از پيدا شدن علامتهاى آخرت و فرا رسيدن مرگ توبه كند.
و گرنه صرف توبه فائده اى ندارد هر معاند لجوج هر قدر هم عناد و لجاجت داشته باشد.
وقتى - به مرگ خود نزديك مى شود - در اثر ديدن وزر و وبال اعمال ننگينش از كرده خود پشيمان مى شود و از آنچه كرده بيزارى مى جويد، اما اين ندامت به حسب حقيقت ندامت نيست او از طبيعت و هدايت فطرتش نادم نشده ، بلكه حيله اى است كه نفس شرير و حيله گرش براى نجاتش از وبال اعمالش انديشيده ، به دليل اينكه اگر فرضا از آن وبال مخصوص نجات يابد و مثلا مرگش فرا نرسد و بيماريش بهبودى يافته از لبه پرتگاه مرگ برگشته ، زندگى سالم خود را بازيابد، دوباره به همان لجاج و عنادش و به همان اعمال زشتش برمى گردد، همچنان كه قرآن در اين باره فرموده : (و لو ردوا لعادوا لما نهوا عنه و انهم لكاذبون ).
دليل بر اينكه مراد از كلمه (قريب ) قبل از پيدا شدن علامتهاى مرگ است ، آيه بعدى است كه مى فرمايد: (و ليست التوبه _ قال انّى تبت الان ).
و بنابراين جمله : (ثم يتوبون من قريب )
كنايه است از اينكه وقتى گناهى از آنان سر مى زند در توبه كردن امروز و فردا و سهل انگارى نمى كنند و فرصت را از دست نمى دهند.

next page

fehrest page

back page