تفسير الميزان جلد ۱۷
سوره‏های فاطر ، يس ، صافات ، ص ، زمر ، مؤ من و فصّلت

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۱۷ -


تـــقـريـر احـتـجاج بر ردّ و نفى فرزند گرفتن خدا براى خود (چه فرزندى حقيقى و چـهاعـتـبـارى ) در آيـه : (لوارادالله يـتـخـذولدا لا صـطـفـى مـمـا يخلق مايشاء...)


لو اراد اللّه ان يتخذ ولدا لاصطفى مما يخلق ما يشاء سبحانه هو اللّه الواحد القهار



اين آيه شريفه احتجاجى است عليه اين اعتقاد مشركين كه خدا فرزند براى خود گرفته و نيز عليه اين اعتقاد ديگر بعضى از ايشان است كه ملائكه دختران خدايند.
و اعـتـقاد به فرزند داشتن خدا در بين عموم وثنيها شايع است ، البته با اختلافى كه در مـذاهب خود دارند، مثلا نصارى معتقدند كه مسيح پسر خداست و يهوديان بنا به حكايت قرآن مـعـتـقـدنـد بـه اينكه عزيز پسر خداست ، و گويا منظور اين دو مذهب از پسر بودن مسيح و عزيز براى خدا صرف احترام از آن دو باشد.
و مـسـاءله فـرزند داشتن خداى تعالى به هر معنايى كه باشد اقتضا دارد كه بين پدر و فرزند شركتى باشد. حال اگر فرزند حقيقى باشد، يعنى فرزند از پدر مشتق و متولد شـده بـاشـد، لازمه اش اين مى شود كه آن شركت هم شركت حقيقى باشد، يعنى فرزند در ذاتش و خواصش و آثارى كه از ذات او سرچشمه مى گيرد عين پدر باشد، همان طورى كه فرزند بودن يك انسان براى انسانى ديگر اقتضاى همين شركت را دارد، يعنى او هم مانند پدرش انسانيت و لوازم آن را دارد.
و اگـر مـسـاءله فـرزندى آنها براى خدا يك تشريف و احترامى باشد، نظير فرزندى يك فـرد بـراى اجـتـماع كه آن را (تبنى ) مى گويند در اين صورت بايد اين فرزند با پدرش در شؤ ونات خاصه او شريك باشد، مثلا اگر او در اجتماع سيادت و آقايى دارد و يا ملك و املاك و يا حيثيت و آبرو و يا تقدم و وراثت و پاره اى احكام نسب را دارد، فرزند هم بايد داشته باشد. و حجتى كه در آيه اقامه شده دلالت مى كند بر اينكه فرزند گرفتن بر خداى تعالى به هر دو معنا محال است .
پـس جـمله (لو اراد اللّه ان يتخذ ولدا) جمله اى است شرطيه و به خاطر اين كه كلمه لو كـه دلالت بر امتناع مدلول خود دارد، بر سر آن آمده مى فهماند كه چنين چيزى ممكن نيست . و مـعـنـاى جـمله (لاصطفى مما يخلق ما يشاء) اين است كه : اگر خدا مى خواست فرزندى بـراى خـود بـگـيرد از هر مخلوقى كه خودش مى خواست مى گرفت . و خلاصه آن كسى را فـرزنـد خـود مـى گـرفت كه متعلق مشيت و اراده اش باشد. اين آن معنايى است كه از سياق اسـتـفـاده مـى شـود. و اگـر فـرمود : (مما يخلق ) براى اين است كه ماسواى خدا هر چه فرض شود مخلوق اوست .
و ايـنـكـه فـرمـود: (سـبحانه ) تنزيهى است از خداى سبحان . و جمله (هو اللّه الواحد القـهـار) بـيـان مـحـال بـودن جمله شرطيه است يعنى جمله (اگر خدا مى خواست فرزند بـگـيرد). و وقتى جمله شرطيه محال شد، قهرا جمله جزائيه ، يعنى (لاصطفى مما يخلق مـا يشاء) نيز محال مى شود. به اين بيان كه خداى سبحان در ذاتش واحد و متعالى است و چـيـزى نـه بـا او مـشـاركت دارد و نه مشابهت ، و اين حكم ادله توحيد است . و همچنين واحد در صـفات ذاتى است كه عين ذات اوست ، مانند حيات ، قدرت و علم . و همچنين واحد در شؤ ونى اسـت كـه از لوازم ذات او اسـت مـانـنـد خـلق كـردن ، مـالك بـودن ، عـزت ، و كـبريا كه هيچ موجودى در اين گونه شؤ ون با او مشاركت ندارد.
و نـيـز خداى سبحان به حكم آيه مورد بحث ، قهار است ، يعنى بر هر چيز قاهر به ذات و صـفـات اسـت ، در نـتـيـجـه هـيـچ چـيـزى در ذاتـش ‍ و وجـودش مستقل از ذات و وجود خدا نيست ، و در صفات و آثار وجودى اش مستغنى از او نمى باشد. پس تمامى عالم نسبت به او ذليل و خوارند و مملوك و محتاج اويند.
پـس حـاصل برهان آيه يك برهان استثنايى ساده است كه در آن نقيض مقدم استثنا مى شود، تـا نـقـيـض تـالى را نتيجه دهد و در مثل مانند اين است كه بگوييم : (اگر خدا مى خواست فـرزنـدى بـگيرد، بعضى از كسانى از مخلوقات خود را كه مشيتش بدو تعلق مى گرفت انـتـخـاب مـى كـرد، و ليـكـن اراده فـرزنـد گـرفـتـن بـراى او مـمـتـنـع و مـحـال اسـت ، بـه خـاطـر ايـنـكـه واحـد و قـهـار اسـت ، پـس انـتـخـاب آن بـعـض هـم محال خواهد بود).
بـعـضـى از مـفـسـرين در توجيه و بيان برهان آيه سخنى عجيب و غريب گفته اند و آن اين اسـت كـه : حـاصـل مـعـنـاى آيـه چـنين مى شود كه اگر خداى سبحان اراده مى كرد فرزندى بـگـيرد، اين اراده ممتنع مى شد، چون به امرى ممتنع (فرزنددار شدن ) متعلق شده است ، و اراده مـمـتـنـع از خـدا جـايـز نيست ؛ چون باعث مى شود بعضى از ممكنات بر بعضى رجحان پيدا كنند.
و اصـل كـلام در آيه اين است كه اگر خدا فرزند بگيرد ممتنع مى شود؛ چون مستلزم چيزى است كه با الوهيت او نمى سازد، ولى قرآن كريم اين طور نفرموده ، و به جاى آن فرموده : (اگـر خـدا اراده كـنـد فـرزنـد گـرفتن را همين اراده ممتنع مى شود) بدين جهت به اين تـعـبـير عدول كرده تا در رساندن معنا بليغ ‌تر و رساتر باشد. آنگاه جواب (اگر) را يعنى جمله (همين اراده ممتنع مى شود) را حذف كرده و به جايش جمله (لاصطفى ) را آورده تـا خـوانـنـده را مـتـوجه كند اين كه اين يكى (لاصطفى ) ممكن است ، نه آن اولى (همين اراده ممتنع مى شود)،
و نـيز بفهماند كه اگر (لاصطفى ) اتخاذ ولد شمرده شود، چنين اتخاذ ولدى براى خداى سبحان جايز است ، پس با اين بيان بدون هيچ صعوبتى هم تلازم بين شرط و جزا درست شد، و هم نفى لازم و اثبات ملزوم ).
و گـويـا ايـن حـرف را از كـلام زمـخـشرى در كشاف گرفته كه در تفسير آيه مى گويد: مـعـنـايـش ايـن اسـت كـه اگر خدا اراده اتخاذ ولد كند ممتنع مى شود، و صحيح نيست ، براى ايـنـكـه مـحـال اسـت و بـيـش از ايـن شـدنـى نـيست كه بعض مخلوقات خود را انتخاب كند، و خـصـايـصى به آنها بدهد، و مقرب درگاه خود كند، همان طور كه يك انسان ما بين فرزند خود و بيگانگان فرق مى گذارد و او را به خود نزديك و مقرب مى سازد و خدا همين كار را بـا مـلائكـه كـرده ، و هـمـيـن خـود بـاعـث شـده كـه شـمـا مشركين به اشتباه بيفتيد و از روى جهل ملائكه را فرزندان خدا بپنداريد، جهل به خدا و به حقيقت او كه مخالف با حقايق اجسام و اعراض است .
پـس گـويا فرموده : اگر خدا اراده اتخاذ ولد هم بكند كارى بيش از آنچه كرده نمى كند، بـاز هـم بـعـضى از مخلوقات خود را كه همان ملائكه باشند، اصطفا مى كند چيزى كه هست اين اشتباه از شماست كه خيال مى كنيد اصطفاى ملائكه به معناى فرزند گرفتن است بعدا هم اين جهل و اشتباه خود را ادامه داده و ملائكه را دختران خدا قرار داديد. پس شما مشتى مردم كـذاب و كفار و دروغ پرداز و جنجالى هستيد، كه بزرگترين افترا را به خدا و ملائكه او بسته و در كفر غلو كرديد).
و خـوانـنده عزيز خود متوجه است كه سياق آيه شريفه هيچ سازگارى با اين بيان ندارد. عـلاوه بـر اين ، همه اين حرفها جواب اشكال تبنى تشريفى را نمى دهد. چون يهود نگفته انـد كـه خـدا عزيز را زاييده ، بلكه به عنوان احترام و تشريف او را فرزند خدا مى دانند، چون در او خصايصى سراغ دارند كه در ديگران نيست ، و اين همان اصطفا است .
البـتـه در ايـن آيـه شـريـفـه تـوجـيـهـات و بـيـانـات ديـگـرى نـيـز هست كه فايده اى در نقل آنها نيست .


خلق السموات و الاءرض بالحق ...


.
بـعـيـد نـيـسـت اشاره اين آيه به مساءله خلقت و تدبير، بيانى باشد براى قهاريت خداى تـعـالى ، و ليـكـن اتـصـال دو آيه و ارتباطشان به يكديگر از نظر مضمون و مخصوصا اينكه آيه دومى با جمله (ذلكم اللّه ربكم ...) ختم مى شود، تقريبا صريح در اين است كـه آيـه مـورد بـحـث مـربـوط بـه مـا قـبـل نـبـاشـد، و بـيـانـى مستقل و از نو براى احتجاج بر توحيد ربوبيت باشد.
احـــتـــجـاج بـر وحدت خداوند در الوهيت و ربوبيت ، با بيان انحصار خلق و تدبير در اوعزوجل
پس اين آيه و آيه بعدش در اين سياق و مقامند كه توحيد در ربوبيت را اثبات كنند. در اين دو آيـه بـين خلقت و تدبير جمع شده ، و اين بدان جهت است كه همچنان كه - بارها گفته ايم - اثبات وحدت خالق مستلزم ابطال مرام مشركين نيست ، چون مشركين هم خالق را واحد و خـلقـت و ايـجـاد را مـنـحـصـر در خـداى تعالى مى دانند، و به همين جهت خداى سبحان در كلام عـزيـزش هـر جـا در صـدد اثـبـات تـوحـيـد در ربـوبـيـت و الوهـيـت ، و ابـطال مسلك مشركين بر مى آيد، بين خلقت و تدبير جمع مى كند و به اين نكته اشاره مى كـنـد كـه تـدبـير خارج از خلقت نيست ، بلكه به يك معنا همان خلقت است ، همچنان كه خلقت بـه يك معنا همان تدبير است . و با اين بيان است كه احتجاج عليه شرك تمام مى شود، و بـه مـشـركـين كه معتقدند تدبير عالم واگذار به ارباب شده مى فهماند كه تدبير نيز مانند خلقت منحصر در خداى تعالى است .
پـس جـمـله (خـلق السـمـوات و الاءرض بـالحـق ) اشـاره اسـت بـه مـساءله خلقت ، و جمله (بـالحـق ) - بـا در نـظـر گرفتن اينكه (باء) در آن براى ملابست است - اشاره اسـت بـه مـسـاءله بـعـث و قـيـامـت ، چـون خـلقـت وقـتـى بـه حـق و غـيـر بـاطـل اسـت كـه غرض و غايتى در آن باشد، و خلقت به سوى آن غرض سوق داده شود. و ايـن هـمان بعث است كه خداى تعالى درباره اش فرموده : (و ما خلقنا السماء و الاءرض و ما بينهما باطلا).
و جـمـله (يـكـور الليـل عـلى النـهـار و يـكـور النـهـار عـلى الليل ) به مساءله تدبير اشاره مى كند. در مجمع البيان درباره كلمه (يكوّر) گفته اسـت : تـكـويـر عـبـارت اسـت از ايـن كـه بـعـضـى از اجـزاى چـيزى را روى بعض ديگرش بـيـنـدازيـم بـنـابراين مراد انداختن شب است روى روز و انداختن روز است بر روى شب . در نـتيجه عبارت مزبور استعاره به كنايه مى شود. و معنايش نزديك به معناى آيه (يغشى الليـل النـهـار) مـى گـردد، و مـراد از آن پـشـت سر هم قرار گرفتن شب و روز به طور اسـتـمـرار است كه لا ينقطع مى بينيم روز شب را و شب روز را پس مى زند و خود ظهور مى كند، و اين همان مساءله تدبير است .
(و سخر الشمس و القمر كل يجرى لاجل مسمى ) - يعنى خداى سبحان خورشيد و ماه را رام و مـسـخـر كـرده تـا بـر طـبق نظام جارى در عالم زمينى ، جريان يابند و اين جريان تا مدتى معين باشد، و از آن تجاوز نكنند.
(الا هـو العـزيـز الغـفار) - ممكن است ذكر اين دو اسم از بين همه اسمهاى خداى تعالى بـه مـنـظـور اشـاره بـه هـمـان بـرهان باشد كه بر يگانگى خداى تعالى در ربوبيت و الوهـيـت اقـامـه فرمود. چون عزيزى كه هرگز دچار ذلت نمى شود اگر باشد تنها خداى تـعـالى است پس تنها اوست كه بايد عبادت شود، نه غير او كه اگر عزتى دارند مشوب بـه ذلت اسـت ، و خـود سـراپـا فـقـرنـد. و هـمچنين است غفار كه چون با سايرين كه چنين نيستند مقايسه شود، پرستش متعين در او مى گردد.
مـمـكـن هـم هـسـت ذكـر ايـن دو اسم تشويق و تحريك بر توحيد و ايمان به خداى واحد بوده بـاشـد و مـعنايش چنين باشد: من شما را متنبه مى كنم به اينكه خدا عزيز است ، پس به او ايـمـان بـيـاوريـد تـا به عزتش اعتزاز يابيد، و او غفار است ، پس به او ايمان آوريد تا شما را بيامرزد.


خلقكم من نفس واحدة ثم جعل منها زوجها...



خطاب در اين آيه به عموم بشر است . و مراد از (نفس واحده )، به طورى كه نظاير اين آيه تاءييد مى كند، آدم ابو البشر است و مراد از (زوجها) همسر اوست كه از نوع خود او است . و در انسانيت مثل او است ؛ و كلمه (ثم ) براى تراخى و تاءخر رتبى در كلام است .
و مراد اين است كه : خداى تعالى اين نوع را خلق كرد، و افراد آن را از نفس واحد و همسرش بسيار كرد.
(و انـزل لكـم مـن الانـعـام ثـمـانية ازواج ) - كلمه (انعام ) به معناى شتر و گاو و گوسفند و بز است ، و اگر آنها را هشت جفت خوانده ، به اين اعتبار مجموع نر و ماده آنهاست .
و نـيـز اگـر از خـلقـت چـارپـايـان در زمـيـن تـعـبـيـر كـرده بـه ايـنـكـه مـا آنـهـا را نـازل كـرديـم بـا ايـنـكـه آن حـيوانها از آسان نازل نشده اند، به اين اعتبار است كه خداى تـعـالى ظـهـور مـوجـودات در زمـيـن را بـعـد از آنـكـه نـبـودنـد انزال آن خوانده ، چون در آيه شريفه (و ان من شى ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر مـعـلوم ) بـه طـور كـلى مـوجودات را نازل شده ، و اندازه گيرى شده از خزينه هايى مى داند كه از هر چيز بى اندازه اش در آنجاست .
(يـخـلقـكـم فـى بـطون امهاتكم خلقا من بعد خلق فى ظلمات ثلاث ) - اين جمله بيان كيفيت خلقت نامبردگان قبلى ، يعنى انسان و انعام است . و اينكه خطاب را تنها متوجه انسان كـرده و مـى فـرمايد: (شما را خلق مى كند) به اعتبار اين است كه در بين اين پنج نوع جـاندار، تنها انسان داراى عقل است ، لذا جانب او را بر ديگران غلبه داده و خطاب را متوجه او كـرده اسـت و مـعـنـاى خـلق بـعد از خلق ، پشت سر هم بودن آن است ، مانند نطفه را علقه كـردن ، و عـلقه را مضغه كردن ، و همچنين . و مراد از (ظلمات ثلاث ) - به طورى كه گـفـتـه انـد - ظـلمـت شكم ، رحم ، و ظلمت مشيمه (تخمدان ) است ، و همين معنا را صاحب مجمع البيان از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده .
بـعـضـى هـم گفته اند: (مراد از آن ، ظلمت صلب پدر، و رحم مادر، و مشيمه اوست ) ولى ايـن اشـتـبـاه است ؛ چون آيه شريفه كه مى فرمايد: (فى بطون امهاتكم ) صريح در اين است كه مراد ظلمتهاى سه گانه در شكم مادران است ، نه پشت پدران .
(ذلكم اللّه ربكم ) - يعنى آن حقيقتى كه در اين دو آيه به خلقت و تدبير وصف شده ، تنها او پروردگار شماست ، نه غير او؛ چون پروردگار عبارت است از كسى كه مالك و مدبر امر ملك خود باشد. و چون خدا خالق شما و خالق هر موجود ديگرى غير از شما است ، و نـيـز پديد آورنده نظام جارى در شماست ، پس او مالك و مدبر امر شماست ، در نتيجه او رب شماست ، نه ديگرى .
(له المـلك ) - يـعـنـى بر هر موجودى از مخلوقات دنيا و آخرت كه بنگرى ، مليك على الاطلاق آن ، خداست . و اگر ظرف (له ) را جلوتر آورد و نفرموده (الملك له )، براى ايـن اسـت كـه افاده حصر كند، يعنى بفهماند ملك عالم تنها از اوست . و اين جمله خبرى است بـعـد از خـبـرى ديـگـر بـراى جمله (ذلكم اللّه )، همچنان كه جمله (لا اله الا هو) خبر سومى است براى (ذلكم ).
و انـحـصـار الوهـيـت در خـدا، فـرع آن است كه ربوبيت منحصر در او باشد؛ چون (اله ) بـديـن جـهـت عـبادت مى شود كه (رب ) است و مدبر الامور. ناگزير عبادت مى شود تا امور را به نفع عابد به جريان اندازد، (اگر انگيزه در عبادت رجا باشد) و بلايا و امور خطرناك را از عابد دور كند، (اگر انگيزه در عبادت خوف باشد) و يا آنكه عبادت مى شود صرفا براى اينكه شكرش بجا آورده شود.
(فـانـى تـصرفون ) - يعنى پس باز چگونه از عبادت خدا به سوى عبادت غير خدا بر مى گرديد، با اينكه او رب شماست كه شما را خلق كرده و امرتان را تدبير نموده ، و مليك و حكمران بر شماست .
تـــفـــســـيـر آيـه : (و ان تـكـفـروا فـان الله غـنـى عنكم ولايرضى لعباده الكفر و ان تشكروايرضه لكم ...) كه راجع به كفران نعمت و شكر آن است


ان تكفروا فان اللّه غنى عنكم و لا يرضى لعباده الكفر...



ايـن آيـه در صـدد بـيان اين معنا است كه دعوت به سوى توحيد و اخلاص دين براى خداى سـبـحـان ، از ايـن جـهـت نيست كه خداى تعالى محتاج است به اينكه مشركين رو به سوى او آورنـد و از عـبـادت غـيـر او مـنـصـرف شـونـد، بـلكـه بـدين جهت است كه خداى تعالى به سـعـادتـمـنـدى ايـشـان عـنـايـت و لطـف دارد و ايـشان را به سوى سعادتشان دعوت مى كند، هـمـانـطـور كـه به رزقشان عنايت دارد و نعمتهاى بى شمار به ايشان افاضه مى كند، و هـمـچـنـان كه به حفظشان نيز عنايت دارد، و به همين جهت ايشان را ملهم كرده كه آفات را از خود دفع كنند.
پس در جمله (ان تكفروا فان اللّه غنى عنكم ) خطاب به عموم مكلفين است . مى فرمايد: اگر به خدا كفر بورزيد و او را يگانه ندانيد، او به ذات خود از شما بى نياز است . از ايـمـان و طـاعـت شـما بهره مند و از كفر و نافرمانى تان متضرر نمى شود، چون به طور كلى نفع و ضرر و احتياج در عالم امكان پيدا مى شود، و اما واجب ، غنى بالذات است ، و در حق او نه انتفاع تصور دارد، و نه متضرر شدن .
و جـمـله (و لا يـرضى لعباده الكفر) دفع توهمى است كه ممكن است از جمله (فان اللّه غـنى عنكم ) به ذهن كسى آيد، و آن توهم اين است كه : وقتى خدا از ما بى نياز است ، نه از كفر ما متضرر مى شود و نه از ايمان ما بهره مند پس ديگر براى چه از ما مى خواهد كه ايـمان آورده و شكرش به جاى آوريم ؟ جمله مورد بحث اين توهم را دفع مى كند كه هر چند خـدا از شـمـا بـى نـيـاز اسـت ، ليـكـن عنايت الهيه اش اقتضا مى كند كه كفر را براى شما نپسندد؛ چون شما بندگان او هستيد (همچنان كه اقتضا مى كند كه هر يك از آفريده هايش را به كمالى كه براى آن كمال خلق شده برساند).
و مراد از كفرى كه خدا بر بشر نمى پسندد كفران نعمت است كه عبارت است از ترك شكر، چون جمله مقابل اين جمله كه مى فرمايد: (و ان تشكروا يرضه لكم و اگر شكر گزاريد شكر را برايتان مى پسندد) قرينه بر اين معنا است . و از همين جا روشن مى شود كه چرا فرمود: (خدا براى بندگانش كفر را نمى پسندد) و نفرمود (براى شما) براى اين است كه خواست به علت حكم (راضى نبودن ) اشاره كرده باشد.
و حـاصـل مـعناى آيه اين مى شود: شما بنده و مملوك خداى سبحانيد، و غوطه ور در نعمتهاى او، رابـطـه مـمـلوكـيـت و مالكيت و عبوديت و مولويت با كفران عبد و ناديده گرفتن نعمتهاى مـولايـش سـازگـار نـيـسـت . عـبـد نمى تواند ولايت مولاى خود را فراموش كند و براى خود اوليـايـى ديـگـر بـگـيرد. او نمى تواند به مولاى خود كه غرق در نعمتهاى اوست عصيان ورزد، آن وقت دشمن او را اطاعت كند، با اينكه آن دشمن هم بنده خداست و مهر بندگى او به پيشانى اش خورده و مالك هيچ نفع و ضررى براى خودش نيست ، تا چه رسد براى غير.
(و ان تشكروا يرضه لكم ) - ضمير در (يرضه ) به شكر برمى گردد كه از كـلمـه (تشكروا) استفاده مى شود، نظير آيه (اعدلوا هو اقرب للتقوى ) كه ضمير (هو) در آن به عدالتى برمى گردد كه از كلمه (اعدلوا) استفاده مى شود.
و مـعـنايش اين است كه : اگر به مقتضاى عبوديت و اخلاص دين براى خدا، شكر خدا را بجا آورديـد، خـداونـد همين شكر را براى شما كه بندگان او هستيد مى پسندد. و شكر خدا منطبق با ايمان به خداست ، هم چنان كه در مقابلش كفران خدا منطبق با كفر به وى است .
و از آنچه گذشت روشن گرديد كه كلمه (عباد) در جمله (و لا يرضى لعباده الكفر) عـام اسـت و شـامـل جـميع بندگان خدا مى شود، پس اينكه بعضى از مفسرين گفته اند كه : منظور از اين كلمه اشخاص خاصى است كه در آيه (ان عبادى ليس لك عليهم سلطان الا من اتـبـعك من الغاوين ) سخن از آنان رفته و آنان عبارتند از (مخلصين ) و يا - بنا بر تفسير زمخشرى - (معصومين )؛ صحيح نيست .
چون لازمه اين تفسير آن است كه بگوييم : خدا ايمان را براى مؤ منين و كفر را براى كفار پـسـنـديـده ، مـگـر مـعـصـومـيـن كـه از ايـشان ايمان خواسته و از كفر حفظشان فرموده . اين تـفـسـيـرى اسـت كـه بـسـيار ناپسند و سياق جدا آن را رد مى كند، چون اگر معناى آيه اين بـاشـد آن وقـت آيـه اشـعـار دارد به اينكه خدا كفر را براى كفار پسنديده در اين صورت برگشت كلام به مانند اين مى شود كه بگوييم : اگر كافر شويد خدا از شما بى نياز اسـت ، و بـراى انـبـيـائش مـثـلا كفر را نمى پسندد، چون ايمان را براى آنان پسنديده و اما اگر شما شكر كنيد براى شما هم همين شكر را مى پسندد، و اگر كفران كنيد همين كفران را برايتان مى پسندد.
و ايـن مـعـنـا به طورى كه ملاحظه مى فرماييد بسيار سخيف و بى پايه و ساقط است ، و مـخـصـوصا از نظر وقوعش در سياق آياتى كه بشر را به سوى خدا و شكر او دعوت مى كند.
عـلاوه بـر ايـن ، انـبـيـا - مثلا - داخل در شكرگزارانند، و خدا شكر و ايمان را برايشان پـسـنـديده ، و كفر را برايشان نپسنديده ، پس ديگر چه معنايى دارد كه دوباره تنها انبيا را نـام بـبـرد و بفرمايد : (و لا يرضى لعباده الكفر) با اينكه قبلا يعنى در جمله (و ان تـشـكـروا يرضه لكم ) خشنودى خود را از انبيا در ضمن همه شكرگزاران اعلام كرده بود.
(و لا تـزر وازرة وزر اخـرى ) - يـعـنـى هـيـچ كـس كـه خـود حـامـل وزر، و بار گناه خويش است ، بار گناه ديگرى را نمى كشد، يعنى به جرم گناهى كـه ديـگران كرده اند مؤ آخذه نمى گردد، يعنى كسى به جرم گناهان مؤ آخذه مى شود كه مرتكب آن شده باشد.
(ثـم الى ربـكـم مرجعكم فينبئكم بما كنتم تعملون انه عليم بذات الصدور) - يعنى اينهايى كه درباره شكر و كفران ذكر شد، همه راجع به دنياى كسانى بود كه شكر و يا كـفـر مـى ورزيـدنـد، سپس شما را دوباره زنده مى كند و حقيقت اعمالتان را برايتان روشن ساخته و بر طبق آنچه كه در دلهايتان هست شما را محاسبه مى كند. و در معانى اين چند جمله در سابق مكررا بحث و گفتگو كرديم .
گفتارى در معناى خشم و رضاى خدا
(رضـا) يـكـى از معانى است كه صاحبان شعور و اراده با آن توصيف مى شوند، و به عـبـارتـى وصـف صـاحـبان شعور و اراده است ، (هيچ وقت نمى گوييم اين سنگ از من راضى اسـت ) و در مـقـابـل اين صفت ، صفت خشم و سخط قرار دارد. و هر دو وصف وجودى هستند (نه چون علم و جهل كه علم وجودى و جهل عدمى است ، و به معناى عدم علم است ).
مـطـلب ديـگـر ايـن كـه : رضـا و خـشـنـودى هـمـواره بـه اوصـاف و افـعـال مـربـوط مـى شـود، نـه بـه ذوات ، (مـثـلا مـى گـويـيـم مـن از اوصـاف و افـعـال فـلانـى راضـيـم ، و نـمـى گـويـيـم مـن از ايـن گل راضى هستم ). در قرآن كريم مى فرمايد: (و لو انهم رضوا ما آتاهم اللّه و رسوله ) و نيز فرموده : (و رضوا بالحيوة الدنيا).
و اگـر گـاهـى مـى بـيـنـيـم كـه بـه ذوات هـم مـربوط مى شود، حتما عنايتى در كار هست و بالاخره برگشتش باز به همان معنى مى شود، مانند آيه (و لن ترضى عنك اليهود و لا النـصـارى ) كـه هـر چـنـد عـدم رضـايـت يـهـود و نـصـارى را مـربـوط بـه شـخـص رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) كـرده ، ولى مـى دانـيـم كـه مـنـظـور رفـتار رسـول خـداسـت ، و مـعنايش اين است كه : يهود و نصارى هرگز از رفتار تو راضى نمى شوند مگر آن كه چنين و چنان كنى ).
و ديـگـر ايـنـكـه : بـايد دانست كه رضا عبارت از اراده نيست ، هر چند كه هر عملى كه اراده مـتـعـلق بـدان شـود، بـعد از وقوعش رضايت هم دنبالش هست ، ولى رضايت عين اراده نيست ، بـراى ايـنـكـه اراده - به طورى كه ديگران هم گفته اند - همواره به امرى مربوط مى شـود كـه هـنـوز واقـع نشده ، و رضا همواره به چيزى تعلق مى گيرد كه واقع شده و يا وقـوعـش فـرض شـده . و راضـى بـودن انـسـان از يـك عـمـل ، عـبـارت از اين است كه آن عمل را با طبع خود سازگار ببيند، و از آن متنفر نباشد، و ايـن حـالت حـالتـى اسـت قـائم بـه شـخـص راضـى نـه بـه عمل مرضى .
مـطـلب ديـگـر ايـنـكـه : رضا به خاطر اينكه بعد از وقوع چيزى بدان متعلق مى شود، در نتيجه با وقوع و حادث شدن آن عمل حادث مى گردد، لذا ممكن نيست آن را صفتى از اوصاف قـائم بـه ذات خـدا بـدانـيـم ، چـون خـداى تـعـالى مـنـزه هـسـت از ايـنـكـه مـحـل حـوادث قرار گيرد. پس هر جا رضايت به خداى سبحان نسبت داده شده ، بايد بدانيم كـه رضـا صـفـت فـعـل او و قـائم بـه فـعـل اوسـت ، و خـلاصـه صـفـتـى اسـت كـه از فـعـل انـتـزاع مى شود مانند رحمت ، غضب ، اراده و كراهت . و ما براى نمونه چند آيه از كلام مـجـيـدش در ايـن جـا ذكـر مـى كـنـيـم : (رضـى اللّه عـنـهـم و رضـوا عنه ) و آيه (و ان اعمل صالحا ترضيه و آيه و رضيت لكم الاسلام دينا).
پـس رضـايـت خـدا از امـرى از امـورى ، عـبـارت از ايـن اسـت كـه فـعـل خـدا بـا آن امـر سـازگـار بـاشـد، در نـتـيـجـه از آنـجـا كـه فـعـل خـدا بـه طور كلى دو قسم است ، يكى تشريعى و يكى تكوينى ، قهرا رضاى او هم دو قسم مى شود، رضاى تكوينى و رضاى تشريعى . پس هر امر تكوينى يعنى هر چيزى كـه خـدا اراده اش كرده و ايجادش نموده ، مرضى به رضاى تكوينى خداست ، به اين معنا كه فعل او (ايجادش ) ناشى از مشيتى سازگار با آن موجود بوده .
و هـر امـر تـشـريـعـى يـعـنـى دسـتـورات و تـكـاليـف اعـتقادى و عملى ، مانند ايمان آوردن و عمل صالح كردن ، مرضى خداست ، به رضاى تشريعى او. به اين معنا كه آن اعتقاد و آن عمل با تشريع خدا سازگار است .
و امـا عـقـايـد و اعمالى كه در مقابل اين عقايد و اعمال قرار دارند، يعنى عقايد و اعمالى كه نـه تـنـهـا امر بدان نفرموده ، بلكه از آن نهى نموده ، مورد رضاى او نمى تواند باشد، چـون بـا تـشريع او سازگار نيست ، مانند كفر و فسوق همچنان كه خودش فرموده : (ان تـكـفروا فان اللّه غنى عنكم و لا يرضى لعباده الكفر) و نيز فرموده : (فان ترضوا عنهم فان اللّه لا يرضى عن القوم الفاسقين ).


و اذا مس الانسان ضر دعا ربه منيبا اليه ...



كـلمـه (انـابـه ) بـه مـعـنـاى بـرگـشـتـن است . و كلمه (خوله ) ماضى است از باب تـفـعيل و از ماده (خول )، (تخويل ) - به طورى كه در مجمع البيان گفته - به معناى عطيه اى بزرگ به عنوان بخشش و كرامت است .
انـــســـان بـــالفـــطـــره خـــداشـــنـــاس اســت و در حـال اضـطـرار رو بـه اوسـت ولى درحال تنعم و خوشى ، غافل از او
بـعـد از آنـكـه در آيـه قبلى سخن از كفرانگران نعمت بود و در آن فرمود: خداى سبحان با ايـنـكـه بـى نياز از مردم است ، مع ذلك اين عمل را براى آنان نمى پسندد، اينك در اين آيه تـنـبـه مى دهد به اينكه انسان طبعا كفران پيشه است ، با اينكه او بالفطره پروردگار خـود را مـى شـنـاسد و در هنگام بيچارگى و اضطرار كه دستش از همه جا كوتاه مى شود، بـى درنـگ رو به سوى او مى كند و از او نجات مى طلبد همچنان كه خود او فرموده : (و كان الانسان كفورا) و نيز فرموده : (ان الانسان لظلوم كفار).
بـنـابـرايـن ، مـعـنـاى آيـه چـنـيـن مـى شـود كـه : وقـتـى شـدت و يـا مـرض يـا قـحـطـى و امثال آن به انسان مى رسد، پروردگار خود را در حالى كه اعتراف به ربوبيتش دارد مى خـوانـد، و بـه سـوى او بـرمـى گردد، و از ماسواى او اعراض مى كند، از او مى خواهد كه گرفتارى اش را برطرف سازد.
و مـعـنـاى (ثـم اذا خـوله نـعـمـة مـنـه نـسـى مـا كـان يـدعـوا اليـه مـن قبل ) اين است كه : چون خداى سبحان گرفتاريش را برطرف كرد و نعمتى از ناحيه خود بـه او داد، سـرگـرم و مـسـتـغـرق در آن نعمت شده ، دوباره آن گرفتارى اش را از ياد مى بـرد، گـرفـتـاريـى كه خدا را به سوى آن مى خواند، يعنى مى خواند تا آن را برطرف كند.
و بـنـابـرايـن كلمه (ما) در جمله (ما كان يدعوا اليه ) موصوله است ، و منظور از آن هـمـان گـرفـتـاريـهـاى قبل از نجات است . و ضمير در (اليه ) به همان (ما) برمى گـردد. ولى بـعـضـى گـفـته اند: (ما) مصدريه است و ضمير در (اليه ) به خداى سـبـحـان برمى گردد، و معنايش اين است كه : دعا كردن به سوى پروردگارش را از ياد مى برد، دعايى كه قبل از رفع گرفتارى مى كرد بعضى ديگر گفته اند: كلمه (ما) موصوله است و مراد از آن خداى سبحان است . اين كلام از ساير وجوه بعيدتر است .
(و جـعـل لله انـدادا ليـضـل عـن سـبـيـله ) - كـلمـه (انـدادا) بـه مـعـنـاى امـثـال اسـت ، و مراد از آن - به طورى كه گفته شده - بتها و رب النوعهاى آنهاست . و لام در جـمـله (ليـضـل عـن سبيله ) لام عاقبت است ، و معنايش اين است كه : براى خدا امثالى گـرفـتـه كـه آنها را به پندار خود شريك در ربوبيت و الوهيت مى دانند تا آنجا كه همين پـنـدار بـاعث آن مى شود كه مردم از راه خدا گمراه گردند؛ چون مردم داراى اين طبيعتند كه بـه يـكـديـگـر نـگاه مى كنند، هر چه آن يكى كرد اين هم كوركورانه تقليد مى كند و همان طور كه با زبان دعوت مى شوند با عمل هم دعوت مى شوند.
و بـعـيد نيست كه مراد از (انداد) مطلق اسبابى باشد كه بشر بر آنها اعتماد نموده ، و آرامش درونى پيدا مى كند و در نتيجه از خدا غافل مى ماند. و يكى از آن اسباب ، بتهاى بت پـرسـتـان اسـت ؛ چـون آيـه شـريـفـه هـمه انسانها را به اين وصف معرفى مى كند، و همه انـسـانـهـا بـت پرست نيستند، اگر چه مورد آيه كفارند، اما مورد مخصص نمى شود و باعث نمى گردد كه بگوييم منظور از آيه هم همين مورد خاص است .
(قـل تـمـتـع بـكـفـرك قـليـلا انـك مـن اصـحـاب النـار) - يـعـنـى اى انـسـان غـافـل از خدا ! با همين بى خبريت از خدا، سرگرم باش ، سرگرمى اندك و ناپايدارى ، چون تو از اهل آتشى ، بازگشتت به سوى آتش است .
و اين امر (سرگرم باش ) امر و دستورى است تهديدى و در معناى خبر دادن است . يعنى تو سـرانـجـام بـه سـوى آتـش مى روى ، و اين سرگرمى در چند روزى اندك ، آتش را از تو دفع نمى كند.
بـــرابـــر نــبـودن انـسـان متنعم غافل از خدا با مؤ من متهجد، و عدم تساوى عالم به خدا باجاهل به او


امن هو قانت اناء الليل ساجدا و قائما يحذر الاخرة و يرجوا رحمة ربه ...



ايـن آيـه بـى مـناسبت و بدون اتصال با آيه قبلى نيست كه مى فرمود: (و لا تزر وازرة وزر اخـرى )، چـون فحواى آيه قبل اين است كه : كافر و شاكر برابر نيستند، و با هم مـتـشـبـه و مـخـتـلط نمى گردند، و در آيه مورد بحث آن را توضيح داده مى فرمايد: قانت و عـابـدى كـه از عـذاب خـدا مى ترسد، و به رحمت پروردگارش اميدوار است ، با كسى كه چنين نيست يكسان نمى باشد.
پـس جمله (امن هو قانت اناء الليل ساجدا و قائما يحذر الاخرة و يرجو رحمة ربه ) يكى از دو طرف ترديد است و طرف ديگرش ‍ حذف شده ، و تقدير كلام چنين است : (اءهذا الّذى ذكرنا خير ام من هو قانت ...).
و كلمه (قنوت ) - به طورى كه راغب گفته - به معناى ملازم بودن با عبادت است ، البـتـه عبادت با خضوع . و كلمه (آناء) جمع (انى ) است كه به معناى وقت است ، و مـعناى (يحذر الاخرة )، (يحذر عذاب الاخرة ) است ، همچنان كه خداى تعالى فرموده : (ان عـذاب ربـك كان محذورا) و اين جمله با جمله (يرجوا رحمة ربه ) مجموعا خوف از عذاب و رجاء رحمت را مى رسانند. و اگر عذاب را مقيد به آخرت كرد، ولى رحمت را مقيد به آن نكرد، بدين جهت است كه رحمت آخرت اى بسا دنيا را هم فرا مى گيرد.
و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه : آيا اين كافر كه گفتيم از اصحاب آتش است ، بهتر است يا كـسـى كـه هـمـواره مـلازم بـا اطاعت و خضوع براى پروردگارش است و در اوقاتى از شب هـنگامى كه فرا مى رسد به نماز مى ايستد و در حالى كه يا در سجده است و يا ايستاده ، و از عذاب آخرت مى ترسد و در عين حال اميدوار به رحمت پروردگارش است ؟ يعنى اين دو با هم يكسان نيستند.
(قـل هـل يـسـتـوى الّذيـن يـعلمون و الّذين لا يعلمون ) - در اين آيه شريفه علم داشتن و نداشتن هر دو مطلق آمده ، و نفرموده ، علم به چه چيز، و ليكن مراد از آن بر حسب مورد آيه ، عـلم بـه خـداسـت ؛ چـون عـلم بـه خـداسـت كـه آدمـى را بـه كمال مى رساند و نافع به حقيقت معناى كلمه است ، و نيز نداشتنش ضرر مى رساند، و اما علوم ديگر مانند مال هستند، كه تنها در زندگى دنيا بدرد مى خورد و با فناى دنيا فانى مى گردد.
(انـمـا يـتذكر اولوا الالباب ) - يعنى از اين تذكر تنها كسانى متذكر مى شوند كه صـاحـبـان عـقلند، و اين جمله در مقام تعليل مساوى نبودن دو طايفه است ، مى فرمايد: اينكه گـفـتـيـم مـساوى نيستند، علتش آن است كه اولى به حقايق امور متذكر مى شود و دومى نمى شود، پس برابر نيستند، بلكه آنها كه علم دارند بر ديگران رجحان دارند.


قل يا عباد الّذين امنوا اتقوا ربكم للذين احسنوا فى هذه الدنيا حسنة ...



جـار و مـجـرور (فـى هـذه الدنـيـا) مـتـعلق است به جمله (احسنوا) در نتيجه مراد از آن وعـدهـاى اسـت بـه كـسـانـى كـه نـيـكـوكـارنـد، يـعـنـى هـمـواره مـلازم اعـمـال نـيكند. مى فرمايد: اين گونه اشخاص حسنه و پاداشى دارند كه نمى توان وصف آن را بيان كرد.
و در ايـن آيـه حـسنه را مطلق آورده و معين نكرده كه مراد از آن پاداشهاى دنيوى و يا اخروى اسـت ، و ظاهر اين اطلاق آن است كه مراد از آن اعم از حسنه آخرت و حسنه دنيا است كه نصيب مـؤ مـنـيـن نـيـكـوكـار مـى شود، از قبيل طيب نفس ، سلامت روح ، و محفوظ بودن جانها از آنچه دلهاى كفار بدان مبتلا است ، مانند تشويش خاطر، پريشانى قلب ، تنگى سينه ، خضوع ، در بـرابـر اسـبـاب ظـاهـرى ، و نـداشـتـن كـسى كه در همه گرفتاريهاى روزگار به او پـناهنده شود و از او يارى بگيرد، و در هنگام پيش آمدن حوادث ناگوار به او تكيه داشته باشد. و همچنين براى مؤ منين نيكوكار در آخرت سعادت جاودان و نعيم مقيم است و بعضى از مفسرين گفته اند: جمله (فى هذه الدنيا) متعلق به (حسنه ) است . ولى اينطور نيست .
(و ارض اللّه واسـعـة ) - ايـن جـمله تحريك و تشويق ايشان است به مهاجرت كردن از مـكـه ، بـه خـاطـر ايـن كـه تـوقـف در مـكـه بـراى مـؤ مـنـيـن بـه رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله و سلّم ) دشوار بود، و مشركين هر روز بيشتر از روز قـبـل سـخـتـگـيـرى مـى كـردنـد و ايـشـان را دچار فتنه و گرفتارى مى نمودند البته آيه شـريـفـه از نـظـر لفـظ عـام است و اختصاص به مهاجرت از مكه ندارد. بعضى از مفسرين گفته اند: (مراد از ارض اللّه بهشت است مى فرمايد: بهشت وسيع است ، و در آن مزاحمتى نيست ، پس در صدد به دست آوردن آن به وسيله اطاعت و عبادت باشد) و ليكن اين معنا از لفظ آيه بعيد است .
صابران اجر بى حساب در پيش رو دارند
(انـمـا يوفى الصابرون اجرهم بغير حساب ) - (توفيه ) اجر به معناى آن است كه آن را به طور تام و كامل بدهند.
و از سياق برمى آيد انحصارى كه كلمه (انما) مفيد آن است ، متوجه جمله (بغير حساب ) باشد. بنابراين جار و مجرور (بغير حساب ) متعلق مى شود به كلمه (يوفى ) و صفتى است براى مصدرى كه (يوفّى ) بر آن دلالت دارد.
و مـعـنـايـش ايـن اسـت كـه : صابران اجرشان داده نمى شود، مگر اعطايى بى حساب . پس صـابـران بـر خـلاف سـايـر مردم به حساب اعمالشان رسيدگى نمى شود و اصلا نامه اعمالشان بازنمى گردد، و اجرشان همسنگ اعمالشان نيست .
در آيـه شـريـفه (صابران ) هم مطلق ذكر شده و مقيد به صبر در اطاعت و يا صبر در ترك معصيت و يا صبر بر مصيبت نشده هر چند كه صبر در برابر مصائب دنيا، بخصوص صـبـر در مقابل اذيتهاى اهل كفر و فسوق كه به مؤ منين مخلص و با تقوا مى رسد با مورد آيه منطبق است (و ليكن همانطور كه در ساير موارد گفتهايم مورد مخصص نيست ).
بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد: (بـغـيـر حـسـاب ) حال از (اجرهم ) است يعنى اجر بى حساب و بسيار ولى وجه سابق قريبتر است به ذهن .
بحث روايتى
(روايـــاتـــى دربـــاره اخـــلاص ، (الذيـــن يـــعـــلمـــون )، و شـاءننزول آيه : (امن هو قانت ...)، و اجر صابران )
در الدر المـنـثـور اسـت كـه : ابن مردويه از يزيد رقاشى روايت كرده كه گفت : مردى به رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) عـرضـه داشـت : مـا اموال خود را به اين و آن مى دهيم تا در غياب ذكر خير ما گويند، آيا در اين گونه انفاقها اجـرى هـم داريـم يـا نه ؟ رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) فرمود: خداى تعالى هـيـچ عـمـل نـيكى را نمى پذيرد، مگر از كسى كه آن را خالص براى خدا انجام داده باشد، آنگاه اين آيه را تلاوت فرمود: (الا لله الدين الخالص ).
و نـيـز در هـمـان كـتـاب آمده كه ابن جرير از طريق جويبر، از ابن عباس روايت كرده كه در تـفسير جمله (و الّذين اتخذوا من دونه اولياء...) گفته : اين آيه درباره سه قبيله بنى عـامـر، بـنـى كـنـانـه ، و بنى سلمه ، نازل شد كه هر سه بت مى پرستيدند و مى گفتند ملائكه دختران خدايند. و نيز مى گفتند: (ما نعبدهم الا ليقربونا الى اللّه زلفى ).
مؤ لف : آيه شريفه مطلق است ، و شامل عـمـوم وثـنـى مـذهـبـان مى شود، و جمله (ما نعبدهم الا ليقربونا الى اللّه زلفى ) منطق هـمـگـى آنـان است ، و همچنين اعتقاد به فرزند داشتن خدا، و در آيه هم تصريحى نشده به ايـنـكـه مـلائكـه را دخـتـران خـدا مـى پنداشتند. پس ‍ حق مطلب آن است كه اين روايت از باب تطبيق است .
و در كـافـى و عـلل الشـرايـع هـر يـك به سند خود از زراره از امام باقر (عليه السلام ) روايت آورده اند كه در ذيل جمله (اناء الليل ساجدا و قائما) فرمود: منظور نماز شب است ،.
و در كـافـى بـه سـنـد خـود از امـام ابـى جـعـفـر (عـليـه السـلام ) روايـت آورده كـه در ذيـل ايـن آيـه از كـلام خـداى عـزّوجـلّ كـه مـى فـرمـايـد: (هـل يـسـتـوى الّذيـن يـعلمون و الّذين لا يعلمون انّما يتذكر اولوا الالباب ) فرموده : ما هستيم كه داراى علميم و دشمنان مايند كه بى علمند و شيعيان ما صاحبان خردند.
مؤ لف : اين مضمون به طرق بسيارى از امام باقر و صادق (عليهما السلام ) روايت شده ، و از باب تطبيق كلى بر مورد است ، نه از باب تفسير.
و در الدر المنثور است كه : ابن سعد در طبقات خود و ابن مردويه ، از ابن عباس روايت كرده انـد كـه در ذيـل جمله (امن هو قانت اناء الليل ساجدا و قائما) گفته است : اين آيه در حق عمار بن ياسر نازل شد.
مـؤ لف : نـظـيـر ايـن مـضـمـون از جـويـبـر از عـكـرمـه نـيـز نـقـل شـده . و از جـويبر از ابن عباس نيز آمده كه گفت : اين آيه درباره ابن مسعود، عمار، و سالم مولاى ابى حذيفه نازل شده ، و از ابى نعيم و ابن عساكر از ابن عمر روايت شده كه گـفـت : عـثـمان بوده و روايات ديگرى آن را درباره اشخاص ديگرى دانسته اند. و همه اين روايـات از بـاب تـطـبـيـق عـمـوم آيـه بـه مـورد آن است ، نه اينكه آيه در خصوص موردى نـازل شـده بـاشـد تـا شـان نـزول اصـطـلاحى باشد، چون اين سوره يك مرتبه و دفعتا نـازل شـده اسـت ، (ديـگـر مـعـنـا نـدارد كـه دربـاره هـمـه نـامـبـردگـان نازل شده باشد ). و در مجمع البيان آمده كه عياشى به سند خود از عبد اللّه بن سنان از امـام صـادق (عـليـه السـلام ) روايـت كـرده كـه فـرمـود رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) فـرمـود: روزى كـه نـامـه هـاى اعـمـال بـاز مـى شـود و مـيـزان اعـمـال نـصـب مـى گـردد، بـراى اهـل بـلاء نـه مـيـزانـى نـصـب مـى شـود، و نـه نامه عملى بازمى گردد، آن وقت اين آيه را تلاوت فرمود: (انما يوفى الصابرون اجرهم بغير حساب ).
مـؤ لف : در الدر المـنـثـور هـم از ابـن مـردويـه ، از انـس بـن مـالك ، از رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) روايـتـى نقل كرده كه در آن اين مضمون آمده .
آيات 20 - 11 سوره زمر


قـل انـى امـرت ان اعـبـد اللّه مـخـلصـا له الديـن (11) و امـرت لان اكـون اول المـسـلمـيـن (12) قـل انـى اخـاف ان عـصـيـت ربـى عـذاب يـوم عـظـيـم (13) قـل اللّه اعـبـد مـخـلصـا له ديـنـى (14) فـاعـبـدوا مـا شـئتـم مـن دونـه قـل ان الخـاسرين الّذين خسروا انفسهم و اهليهم يوم القيامة الا ذلك هو الخسران المبين (15) لهم من فوقهم ظلل من النار و من تحتهم ظلل ذلك يخوف اللّه به عباده يعباد فاتقون (16) و الّذين اجتنبوا الطاغوت ان يعبدوها و انابوا الى اللّه لهم البشرى فبشر عباد (17) الّذين يـسـتـمعون القول فيتبعون احسنه اولئك الّذين هدئهم اللّه و اولئك هم اولوا الالباب (18) افمن حق عليه كلمة العذاب افانت تنقذ من فى النار (19) لكن الّذين اتقوا ربهم لهم غرف من فوقها غرف مبنية تجرى من تحتها الانهار وعد اللّه لا يخلف اللّه الميعاد (20)



ترجمه آيات
بگو من ماءمور شده ام كه خدا را بپرستم و دين را خالص براى او بدانم (11).
و نيز ماءمورم كه اولين مسلمان باشم (12).
بگو من مى ترسم در صورت نافرمانى ام از امر خدا دچار عذاب روزى عظيم گردم (13).
بگو من تنها خدا را مى پرستم و دين خود را براى او خالص مى سازم (14).
شـمـا هـر چه مى خواهيد به جاى خدا بپرستيد بگو براستى زيانكاران واقعى آنهايند كه نـفـس خـود و خويشان خود را در روز قيامت باخته باشند، آگاه باشيد كه براستى خسران مبين همين است (15).
كـه از بـالاى سـر طبقاتى از آتش و در زير پا طبقاتى از آتش دارند اين است كه خداوند بندگان خود را با آن مى ترساند كه اى بندگان من از قهر من بپرهيزيد (16).
و كسانى كه اجتناب دارند از طاغوت از اينكه او را بپرستند و به سوى خدا باز ميگردند ايشان (نزد خدا) بشارت دارند. پس بندگان مرا بشارت ده (17).
هـمـانـهـايـى را كـه بـه هر سخنى گوش مى دهند پس بهترين آن را پيروى مى كنند، آنان هستند كه خدا هدايتشان كرده و آنان هستند صاحبان خرد (18).
آيا كسى كه عذاب برايش حتمى شده آيا تو مى خواهى كسى را كه
داخل آتش است نجات دهى ؟ (19).
ليـكـن كـسـانـى كـه از پـروردگـارشان مى ترسند غرفه هايى دارند كه مافوق آن نيز غرفه هايى است بنا شده كه از دامنه و چشم اندازش نهرها جارى است اين وعده خداست و خدا خلف وعده نمى كند (20).
بيان آيات
در ايـن آيـات بـه نـوعـى بـه آغـاز كـلام بـرگـشـت شـده ، رسـول خـدا (صـلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) را دستور مى دهد به مردم ابلاغ كند كه اگر ايـشـان را بـه تـوحـيـد و اخـلاص ديـن براى خدا مى خواند، بدان جهت است كه او ماءمور از طرف خداست ، و نيز ماءمور شده است كه خود او هم مانند سايرين به اين دعوت پاسخ مثبت دهـد، چـيـزى كـه هست اين فرق را با سايرين دارد كه او بايد اولين كس باشد به اسلام آوردن و تسليم در برابر آنچه به سويش دعوت مى كند، و خلاصه به چيزى دعوت كند كـه خـودش قـبـل از دعـوت ديـگـران بـه آن ايـمـان داشـتـه بـاشـد حال چه اينكه مردم دعوتش را بپذيرند و يا آن را رد كنند.
پـس ديـگـر مـردم چـشـم ايـن طـمـع را نـبـايـد داشـته باشند كه آن جناب بر خلاف دعوتش عـمـل كند و سيره اش مخالف دعوتش باشد، براى اينكه آن جناب دعوت پروردگار خود را قـبـلا پـذيـرفـتـه و اجـابـت كـرده ، و او در ديـن خود استوار و ثابت قدم و از عصيان خداى تـعـالى تـرسـان اسـت ، بـا چـنـيـن حـالى مـردم را دعوت مى كند، كفار را انذار و مؤ منين را بـشارت مى دهد. آنان را به عذابى كه خدا برايشان آماده كرده ، و اينان را به نعيمى كه خدا برايشان تهيه كرده
بـــيــان جـمـله (امـرت لان اكون اول المسلمين ) و اينكه پيامبر (صلى الله عليه و آله )نيز پيشاپيش ديگران مكلف و ماءمور به اسلام و عبادت مخلصانه است


قـل انـى امـرت ان اعـبـد اللّه مـخـلصـا له الديـن ... اول المسلمين



ايـن آيـه بـه نـحـوى بـه اول سـوره بـرگـشـت كرده ، كه مى فرمود: (انا انزلنا اليك الكـتاب بالحق فاعبد اللّه مخلصا له الدين ) و منظور از آن اين است كه كفار را به كلى از اينكه آن جناب انعطافى بخرج دهد ماءيوس كند تا ديگر طمعى به او نكنند و سخنى از تـرك دعـوت و سـازگـارى بـا شـرك ورزيـدن او بـه مـيـان نـيـاورنـد، و ايـن مـعـنـا در اول سوره (ص ) و نيز در آياتى ديگر خاطرنشان شده است .
پـس گـويا در آيه مورد بحث مى خواهد بفرمايد: به ايشان بگو آنچه من بر شما تلاوت كردم كه بايد خدا را بپرستم و دين خدا را خالص ‍ كنم ، هر چند خطاب در آن متوجه من است ، و ليـكـن بـايـد مـتوجه باشيد كه اين صرف دعوت نيست كه من فقط شنونده اى باشم و مـاءمـور بـاشـم كـه خـطـاب خدا را به شما برسانم ، و خودم هيچ وظيفه اى ديگر نداشته بـاشـم ، بلكه من نيز مانند يك يك شما ماءمورم او را عبادت نموده ، دين را براى او خالص سـازم . بـاز تـكـليـف مـن بـه هـمـيـن جـا خـاتـمـه نـمـى يـابـد، بـلكـه مـاءمـورم كـه قـبـل از هـمـه شـمـا در بـرابـر آنـچـه بـر مـن نـازل شـده تـسـليـم باشم ، و به همين جهت قبل از همه شما من تسليم شده ام ، و اينك بعد از تسليم شدن خودم به شما ابلاغ مى كنم . آرى من از پروردگارم مى ترسم و او را به اخلاص مى پرستم ، و به او ايمان آورده ام ، چه اينكه شما ايمان بياوريد و يا نياوريد. پس ديگر طمعى به من نداشته باشيد.
پس اينكه فرمود: (قل انى امرت ان اعبد اللّه مخلصا له الدين ) اشاره است به اينكه آن جناب در اطاعت دستور خدا به اخلاص در دين و داشتن دين خالص مانند ساير مردم است .
و جـمـله (و امـرت لان اكـون اول المـسـلمـيـن ) اشـاره اسـت بـه ايـنكه در امرى كه متوجه من شده زيادتى است بر امرى كه مـتـوجـه هـمـه شـده اسـت ، و آن زيـادتـى عـبـارت از ايـن اسـت كـه خـطـاب ، قـبـل از شـمـا مـتـوجـه مـن شـده ، و غـرض از تـوجـه آن بـه مـن قبل از شما اين است كه من اولين كسى باشم كه تسليم اين امر شده ام و به آن ايمان آورده ام .
بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد: لام در جـمـله (لان اكـون ) لام تعليل است ، و چنين معنا مى دهد: من به اين علت ماءمور شده ام كه اولين مسلم هستم ، بعضى ديـگـر گـفـتـه انـد: (لام ) زايـد اسـت ، هـمـچـنـان كـه مـى بـيـنـيـم در آيـه (قل انى امرت ان اكون اول من اسلم ) حرف لام نيامده .
ولى بـرگـشـت هـر دو وجـه بـه يـك مـعنا است ، براى اينكه اولين مسلمان بودن آن جناب ، عـنوانى به اسلام او مى دهد، و همين عنوان هم مى تواند غايت امر به اسلام آوردن باشد، و هـم مـى تـوانـد مـتـعـلق امـر بـاشـد، و بـه آن امـر بـفـرمـايـد، مـثل اينكه هم صحيح است بگوييم (او را بزن براى اينكه ادب بشود) و هم صحيح است بـگـويـيـم (او را بـا زدن ادب كـن ). (كـه در ايـن مـثـال تاديب كه عنوان فعل است ، در اولى غايت و علت واقع شده ، و در دومى خود آن متعلق امر واقع شده است ).
در كشاف مى گويد در معناى اين آيه شريفه چند وجه است :
يكى اينكه (من اولين كسى باشم كه در عصر خودم و از بين قومم اسلام آورده باشم ) چـون آن جـنـاب اوليـن كـسـى بود كه با دين پدران خود مخالفت كرده ، و نيز اولين كسى بوده كه بتها را رها كرده و نابود نموده است .
دوم اينكه (من اولين كسى از بين دعوت شدگان باشم كه اسلام آورده ).
سوم اينكه (من اولين كسى باشم كه خودش را به همان چيزى كه ديگران را دعوت كرده ، دعـوت كـرده بـاشـد، تا هم در قولم و هم در فعلم مقتداى قومم باشم ، و چون پادشاهان نـبـاشـم كـه مـردم را بـه چـيـزى دعـوت مـى كـنـنـد كـه خـود عـمـل نـمـى كـنند. و اين كه رفتارم ، به گونه اى باشد كه با اوليت در اسلام سازگار باشد تا مردم را به سبب عمل كه همان اوليت است رهنمون شود.
و ليكن خواننده عزيز متوجه است كه از وجوه مزبور آنكه با سياق آيات سازگارتر است هـمـان وجـه سـوم اسـت ، و آن هـمـان وجـهى است كه ما قبلا گفتيم و البته ساير وجوه هم از لوازم آن وجه است .


قل انى اخاف ان عصيت ربى عذاب يوم عظيم



مراد از نافرمانى رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) نسبت به پروردگارش ، به شهادت سياق اين است كه : با امر او به اين كه دين را براى خداى اخلاص نمايد مخالفت ورزد. و مـراد از (يـوم عـظـيـم ) روز قيامت است . و اين آيه در حقيقت به منزله زمينه چينى براى آيه بعدى است .


قل اللّه اعبد مخلصا له دينى فاعبدوا ما شئتم من دونه



اين آيه تصريح دارد به اينكه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) امر پروردگار خود را اطاعت و امتثال كرده ، بر خلاف آيه قبلى كه همين معنا را به طور كنايه مى رساند.
در ايـن آيـه بـكـلى كـفـار را مـايـوس كـرده ، و بـراى هـمـيشه از اينكه آن جناب در برابر خـواسـتـه هـايـشـان (كـه همان مخالفت با اوامر الهى است ) روى خوش نشان دهد، نوميدشان ساخته است .
و اگـر كـلمـه (اللّه ) را كـه از نـظـر تـركـيـب بـنـدى كـلام ، مفعول كلمه (اعبد) است ، و بايد بعد از آن آمده باشد، جلوتر آورده ، براى اين است كه انـحـصـار را افـاده كـند، و بفهماند كه من تنها خدا را مى پرستم . و جمله (مخلصا له ) ديـنـى مـعـنـاى حـصـر را تـاءكـيـد مـى كند. و جمله (فاعبدوا ما شئتم من دونه ) امرى است تهديدى كه مى فهماند به غير خدا هر چه را بپرستيد سودى به حالتان نخواهد داشت و بالاخره عذاب و وبال اعراضتان از پرستش خدا با اخلاص ، گريبانتان را خواهد گرفت . و ايـن مـعـنـا كـه از مـفـهـوم جـمـله مـزبـور اسـتـفـاده مـى شـود، صـريـح در ذيل آيه است كه مى فرمايد: (قل ان الخاسرين ...).
مقصود از خسران نفس و اهل ، و اينكه چنين زيانى (خسران مبين ) است


قل ان الخاسرين الّذين خسروا انفسهم و اهليهم يوم القيامة ...



كلمه (خسر) و (خسران ) هر دو به معناى از دست دادن سرمايه است ، يا همه اش و يا بعضى از آن . البته كلمه (خسران ) رساتر از كلمه (خسر) است ، و (خسران نفس ) بـه معناى آن است كه آدمى نفس خود را در معرض هلاكت و بدبختى قرار دهد، به طورى كـه اسـتـعـداد كـمـالش از بـيـن بـرود و سـعـادت بـه كـلى از او فـوت شـود. (خـسـارت اهل ) هم به همين معنا است .
در ايـن آيـه شـريـفـه تعريضى است به مشركين ، كه در جمله (فاعبدوا ما شئتم ) مورد خـطاب واقع شده اند، گويا فرموده ، شما هر چه را بپرستيد بالاخره سرمايه نفس را از دسـت داده ايـد، بـه خـاطـر ايـنـكـه آن را بـا به كفر كشاندن به هلاكت رسانديد، و همچنين اهل و خويشاوندان خود را هلاك كرديد، چون شما آنان را وادار به كفر و شرك كرديد، و اين كفر و شرك همان خسران حقيقى است .
(الا ذلك هـو الخـسـران المـبـيـن ) - آگـاه بـاشيد كه خسران حقيقى هم همين است ، براى ايـنـكـه خـسـرانـهـاى مـربـوط بـه امـور دنـيـا هـر چـه بـاشـد چـه مـال و چـه جـاه ، نـاپـايـدار اسـت ، بـه خـلاف خسران روز قيامت كه پايانى ندارد، دائم و جاودان است ؛ چون نه زايل مى شود و نه منقطع .
عـلاوه بـر اين ، مال و يا جاه وقتى با خسران از دست رفت ، جبرانش ممكن است ، چه بسا مى شـود كـه مـثـل آن و يـا بـهـتـر از آن جـايگزين آن گردد، به خلاف خسران نفس ، كه ديگر جبران نمى پذيرد.