تفسير الميزان جلد ۱۷
سوره‏های فاطر ، يس ، صافات ، ص ، زمر ، مؤ من و فصّلت

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۱۱ -


و در ايـنـكـه بـه بـت هـا گـفـت : (الا تـاءكـلون ) ايـن نقل كه مشركين در ايام عيدشان طعام نزد بت ها مى گذاشتند تاءييد مى شود اين جمله و جمله بـعـدش كه فرمود: (ما لكم لا تنطقون ) سخنانى است كه ابراهيم (عليه السلام ) به بت هاى مشركين گفته ، با اينكه بت ها سنگ و چوب بودند و او مى دانست كه جمادات نه غذا مـى خـورند و نه حرف مى زنند و ليكن شدت خشمى كه از آنها داشته وادارش كرده آنها را مـوجـوداتـى بـاشـعور فرض كند و همان اعتراضهايى كه به اشخاص باشعور مى شود به آنها بكند.
ابـراهـيـم (عـليـه السـلام ) نـظـرى بـه بـت هـا افـكـنـد كـه د رسـت بـه شـكـل انـسـانـهـايـنـد، انـسـانـهـايـى كـه در پـيـش رو طـعـام دارنـد و مـشـغـول خـوردنـنـد، پس سرشار از خشم و غيظ گشته ، پرسيد: (الا تاءكلون ) و چون پـاسـخـى نـشـنـيـد، پـرسـيـد: (مـا لكـم لا تـنطقون ) با اينكه شما خدايانى هستيد كه پـرستندگانتان خيال مى كنند شما عاقل و قادر و مدبر امور ايشانيد. اينجا بود كه آخرين تصميم خود را گرفت . و بت ها را شكست .


فراغ عليهم ضربا باليمين



حـرف (فـا) در آغـاز ايـن جـمـله ايـن مـعـنا را مى رساند كه نتيجه آن خطابها اين شد كه تـصـمـيـم گـرفـت با دست راست و يا با قدرت بت ها را در هم بكوبد، و اينكه گفتيم با قدرت ، چون دست راست كنايه از قدرت است .
بـعـضى از مفسرين كلمه (يمين ) را به معناى سوگند گرفته اند. و اين بعيد است ، و بـنـا بـه گـفـته آنان معناى آيه چنين مى شود: تصميم گرفت تا به خاطر سوگندى كه قبلا خورده بود، و گفته بود: (تاللّه لاكيدن اصنامكم ) بت ها را درهم بشكند.


فاقبلوا اليه يزفون



كلمه (زف ) و نيز (زفيف ) به معناى راه رفتن به سرعت است ، و معناى آيه اين است كـه : مـردم بـا سـرعـت به طرف ابراهيم (عليه السلام ) آمدند، به خاطر اهتمامى كه نسبت به حادثه داشتند و احتمال مى دادند كه به دست ابراهيم (عليه السلام ) پيش آمده باشد.
و در ايـن كـلام حـذف و اخـتـصـارگـويـى بـه كـار رفـته ، برگشتن مردم از مراسم عيد، و آمـدنـشـان بـه بـتـخانه ، ديدن آن منظره ، تحقيق حادثه و گمانشان به آن حضرت كه در سوره انبياء آمده بود اينجا حذف شده است .
و احتجاج او با بت پرستان


قال اتعبدون ما تنحتون و اللّه خلقكم و ما تعملون



در ايـن جـمله نيز حذف و اختصارگويى به كار رفته : دستگيرى ابراهيم (عليه السلام ) آوردنش در جلو چشم مردم ، بازجويى كردن از او و ساير جزئيات ديگر، حذف شده .
اسـتـفـهـامـى كـه در آيـه شـريـفـه هـسـت اسـتـفـهـام تـوبـيـخـى اسـت ، و در عـيـن حال احتجاجى است بر بطلان طريقه مردم ، مى فرمايد: چيزى كه انسان آن را به دست خود تـراشيده ، صلاحيت ندارد كه مدبر انسان و معبود او باشد، با اينكه آفريدگار انسان و اعـمـالش خـداست و معلوم است كه خلقت از تدبير جدا نيست ، پس همان طور كه خداى سبحان خـالق آدمـى اسـت ، رب آدمـى نيز هست و اين از سفاعت و حماقت است كه اين خداى عزيز و رب واقعى را كنار گذاشته و سنگ و چوب بپرستند.
بـا ايـن بـيـان روشـن گـرديـد كـه كـلمـه (مـا) در جـمـله (مـا تـنـحـتـون ) مـوصـول اسـت ، و رابـط آن (كـه ضـمـيـرى اسـت كـه از صـله بـه موصول برمى گردد)، حذف شده و تقدير آن (ما تنحتونه ) بوده ، و همچنين ما در جمله و (مـا تـعـمـلون ) مـوصول و تقدير آن (ما تعملونه ) بوده است . بعضى از مفسرين احـتمال داده اند كه كلمه (ما) در هر دو جا مصدريه باشد. ليكن مصدريه بودن اولى از آن دو بـسـيـار بـعـيـد است ؛ (چون معنا ندارد از مردم بپرسد آيا مى پرستيد تراشيدن خود را؟).
مـعـنـى و وجـه ايـنـكـه فـرمـود خـدا اعـمـال شـمـا را خلق كرده (والله خلقكم و ما تعملون )
و اگر خلقت را به اعمال انسانها و يا مصنوع انسانها هم نسبت داده ، فرموده : (خدا شما را و اعمال شما را و يا مصنوع شما را خلق كرده ) عيبى ندارد، براى اينكه آنچه انسان اراده مـى كـنـد و بـعـد از اراده انـجـام مـى دهد، هر چند با اراده و اختيار خود مى كند به اراده خداى سبحان نيز هست ، يعنى خدا خواسته است كه انسان آن را بخواهد و به اختيار خود انجام دهد، و ايـن نـوع از اراده خـداى تـعـالى بـاعـث نـمـى شـود كـه اراده انـسـان بـاطـل و بـى اثر مانده ، در نتيجه عمل او يك عمل جبرى و بى اختيار شود، و اين خود روشن اسـت (پـس ‍ خـدا هـم خـالق مـا اسـت و هـم خـالق آثـار و اعـمـال مـا، چـه اعـمـال فـكـرى از قـبـيـل اراده و امـثـال آن و چـه اعمال بدنى ).
و اگـر مـراد آيـه شـريـفـه ايـن بـوده بـاشـد كـه بـخـواهـد بـفـرمـايـد: خـدا اعـمـال شـمـا را خـلق كـرده و خود شما و اراده شما هيچ دخالت و وساطتى نداريد و خلاصه اگـر آيـه شـريـفـه بخواهد جبر را افاده كند، در اين صورت ديگر توبيخ و تقبيح نيست بـلكـه عـذرى اسـت بـراى بـنـدگـان و حـجـتـى اسـت بـه نـفـع ايـشـان و عـليـه خـدا. و حال آنكه مى دانيم اين طور نيست ، بلكه خداى تعالى مى خواهد در اين آيه مردم را توبيخ كند، نه اينكه بهانه به دست ايشان بدهد.


قالوا ابنوا له بنيانا فالقوه فى الجحيم



كـلمـه (بـنـيـان ) مـصـدر بـراى (بـنـى ، يـبـنـى ) اسـت ، و مـراد از آن اسـم مـفـعـول ، يـعـنـى (مـبنى ) است . و كلمه (جحيم ) به معناى آتشى است كه شعله هايش شـديـد بـاشـد، و مـعنايش اين است كه : براى شكنجه وى محلى بسازيد كه گنجايش آتش افروخته داشته باشد، سپس وى را در آن آتش بيفكنيد.


فارادوا به كيدا فجعلناهم الاسفلين



كلمه (كيد) به معناى حيله است . و مراد از آن نقشه كشيدن براى نابودى ابراهيم (عليه السـلام ) و سوزاندنش در آتش است . و جمله (فجعلناهم الاسفلين ) كنايه است از اينكه مـا ابـراهـيـم را بـر آنـان غـالب ساختيم ، به طورى كه نقشه شوم آنان هيچ اثرى در وى نگذاشت و آن اين بود كه به آتش گفتيم : براى ابراهيم سرد و گلستان باش : (يا نار كونى بردا و سلاما على ابراهيم ).
فصلى ديگر از داستان ابراهيم (ع )
در اينجا يك فصل از داستان هاى ابراهيم (عليه السلام ) خاتمه مى يابد و خلاصه آن اين اسـت كـه : ابـراهـيـم (عليه السلام ) عليه پرستش ‍ بت ها قيام كرد و با بت پرستان به خـصومت برخاست و سرانجام كارش بدينجا كشيد كه او را در آتش افكندند و خداى تعالى نقشه ايشان را باطل و بى اثر كرد.


و قال انى ذاهب الى ربى سيهدين



از ايـنـجا فصل ديگرى از داستانهاى ابراهيم (عليه السلام ) شروع مى شود، و آن عبارت است از: مهاجرت وى از بين قومش ، و درخواست فرزند صالحى از خدا و اجابت خدا درخواست او را، و داسـتـان ذبـح كـردن اسـمـاعـيـل و آمـدن گـوسـفـنـدى بـه جـاى اسماعيل .
پـس در حـقـيقت جمله (و قال انى ذاهب الى ربى ...) خلاصه اى است ا ز گفتار مفصلى كه قـبـلا بـا آزر داشت ، و به وى فرموده بود: (و اعتز لكم و ما تدعون من دون اللّه و ادعوا ربى عسى الا اكون بدعاء ربى شقيا).
مـراد ابـراهـيـم (عـليـه السـلام ) از ايـنـكـه فـرمـود: (انـى ذاهـب الى ربى سيهدين )
و از ايـن آيـه معلوم مى شود كه مراد آن جناب از اينكه گفت : (به سوى پروردگارم مى روم ) رفتن به محلى است خلوت ، تا در آنجا با فراغت به حاجت خواهى از خدا و عبادت او بپردازد، و آن محل عبارت بود از سرزمين (بيت المقدس ).
و ايـنـكـه بـعـضـى گـفـته اند: (مراد از جمله مورد بحث اين است كه من بدانجا مى روم كه پروردگارم دستور داده ) تفسيرى است كه هيچ شاهد و دليلى بر آن نيست .
و هـمـچـنـيـن اسـت ايـن كـه بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه انـد: مـعـنايش اين است كه من به ملاقات پـروردگـارم مـى روم ، چـون شـمـا مرا در آتش ‍ مى سوزانيد و قهرا من خواهم مرد و بعد از مردن ، پروردگارم را ديدار نموده و او مرا به سوى بهشت هدايت مى كند.
عـلاوه بـر ايـن - هـمـانـطـور كـه ديـگـران هـم گـفـتـه انـد - ذيـل آيـه كـه مـى فـرمـايـد (رب هـب لى من الصالحين خدايا فرزندى از صالحان به من مـرحـمـت فـرمـا) و نـيـز جمله (فبشرناه بغلام حليم ما او را به فرزندى حليم بشارت داديم ) با اين تفسير نمى سازد.


رب هب لى من الصالحين



ايـن جمله حكايت دعا و فر زند خواستن ابراهيم (عليه السلام ) از خدا است و معنايش اين است كـه ابـراهـيـم گـفـت : (پـروردگـارا...) و آن جناب فرزندى را كه خواست مقيد كرد به اينكه از صالحان باشد.


فبشرناه بغلام حليم



يـعـنـى پـس مـا او را بشارت داديم به اينكه به زودى فرزندى بردبار روزى او خواهيم كـرد. و در ايـن تعبير اشاره به اين است كه آن فرزند، پسر خواهد بود، و به حد غلامان (جـوانـان ) خـواهـد رسـيـد. و اگـر آن فـرزنـد را تـوصـيـف كـرد بـه (غلام ) با اينكه اسـمـاعـيل از حد جوانى هم گذشت ، و به حد بزرگسالان رسيد، براى اين است كه خواست اشـاره كـنـد بـه آن حـالتـى كـه در آن حـالت صـفـت كـمـال و صـفاى ذات او و حلمش نمايان و شكفته مى شود و آن حد جوانى است ، و براى همين بود كه گفت : (يا ابت افعل ما تومر ستجدنى ان شاء اللّه من الصابرين )
و در قـرآن كـريـم هـيـچ يـك از انـبـيـا بـه وصـف حـلم سـتـايش نشده اند به جز اين پيغمبر بـزرگـوار در ايـن آيـه و نـيـز پـدرش ابـراهيم (عليه السلام ) كه در آيه (ان ابراهيم لحليم اواه منيب ) او را حليم خوانده .
گفتگوى ابراهيم و اسمعيل (عليهماالسلام ) درباره رؤ ياى ذبح و...


فـلمـا بـلغ مـعـه السعى قال يا بنى انى ارى فى المنام انى اذبحك فانظر ماذا ترى ...



حـرف (فـا در اول آيـه فـاى فـصـيـحـه اسـت كه مى فهماند چيزى در اينجا حذف شده و تـقـديـر كـلام اين است كه : (فلما ولد له و نشا و بلغ معه السعى همين كه خداى تعالى پـسـرى به او داد و آن پسر نشو و نمو كرد و به حد سعى و كوشش رسيد). و منظور از رسـيـدن بـه حـد سـعـى و كـوشـش رسيدن به آن حد از عمر است كه آدمى عادتا مى تواند براى حوائج زندگى خود كوشش كند و اين همان سن بلوغ است ، و معناى آيه اين است كه : وقتى آن فرزند به حد بلوغ رسيد، ابراهيم به او گفت اى پسرم ...
(قـال يـا بـنـى انـى ارى فـى المـنـام انى اذبحك ) - اين جمله حكايت رويايى است كه ابراهيم در خواب ديد. و تعبير به (انى ارى ) دلالت دارد بر اينكه اين صحنه را مكرر در خـواب ديـده ، هـمـچـنـان كـه ايـن تـعـبـيـر در آيـه (و قال الملك انى ارى ...) نيز همين استمرار را مى رساند.
(فـانـظـر مـا ذاتـرى ) - كـلمـه (تـرى ) در اين جا به معناى (مى بينى ) نيست بـلكـه از مـاده (راى ) بـه مـعـنـاى اعـتـقـاد اسـت ، يـعـنـى چه نظر مى دهى ، مى خواسته بفرمايد: تو درباره سر نوشت خودت فكر كن و تصميم بگير و تكليف مرا روشن ساز. و ايـن جـمله خود دليل است بر اينكه ابراهيم (عليه السلام ) در روياى خود فهميده كه خداى تـعـالى او را امـر كـرده فـرزنـدش را قـربـانـى كـند و گرنه صرف اين كه خواب ديده فـرزنـدش را قـربـانـى مى كند، دليل بر آن نيست كه كشتن فرزند برايش جايز باشد. پـس در حـقـيـقـت امـرى كـه در خـواب بـه او شـده بـه صـورت نـتـيـجـه امـر در بـرابـرش مـمـثـل شـده اسـت ، و بـه هـمين جهت كه چنين مطلبى را فهميده ، فرزندش را امتحان كرد، تا ببيند او چه جوابى مى دهد.
(قال يا ابت افعل ما تومر ستجدنى ان شاء اللّه من الصابرين ) - اين آيه پاسخى اسـت كه فرزند به پدر مى دهد. و جمله (پدرجان ! انجام بده آنچه بدان ماءمور شده اى ) اظـهـار رضـايـت اسـمـاعـيـل است نسبت به سر بريدن و ذبح خودش ، چيزى كه هست اين اظـهـار رضايت را به صورت امر آورد. و نيز اگر گفت : (بكن آنچه را كه بدان ماءمور شـده اى ،) و نـگـفـت : (مـرا ذبـح كـن )، براى اشاره به اين است كه بفهماند: پدرش ماءمور به اين امر بوده و به جز اطاعت و انجام آن ماءموريت چاره اى نداشت .


سـتـجـدنـى ان شـاء اللّه مـن الصـابـريـن )



- ايـن جـمـله از نـاحـيـه اسـمـاعـيـل يـك نـحـوه دلجـويـى است نسبت به پدر، مى خواهد به پدر بگويد: من از اينكه قـربـانـى ام كـنـى بـه هـيـچ وجـه اظهار ترس نمى كنم و در پاسخ چيزى نگفت كه باعث نـاراحـتـى پـدر شـود و از ديـدن آن جـسد به خون آغشته فرزندش به هيجان درآيد،بلكه سـخـنـى گـفت كه اندوهش پس از ديدن آن منظره كاسته شود، و اين كلام خود را كه يك دنيا صفا در آن بود با قيد ان شاء اللّه مقيد كرد، تا صفاى بيشترى پيدا كند.
چون با آوردن اين قيد معناى كلامش چنين مى شود: من اگر گفتم در اين حادثه صبر مى كنم ، اتـصـافـم به اين صفت پسنديده از خودم نيست و زمام امرم به دست خودم نيست ، بلكه هر چه دارم از مواهبى است كه خدا به من ارزانى داشته ، و از منتهايى است كه خدا بر من نهاده . اگـر او بـخـواهد من داراى چنين صبرى خواهم شد و او مى تواند نخواهد و اين صبر را از من بگيرد.


فلما اسلما و تله للجبين



(اسـلام ) بـه مـعـنـاى رضـايـت دادن و تـسـليـم شـدن اسـت . و كـلمـه (تـل ) بـه مـعـنـاى بـه زمـين انداختن كسى است . و كلمه (جبين ) به معناى يكى از دو طـرف پـيـشـانـى اسـت . و لام در (للجـبـيـن ) بـيـان مـى كـنـد كـه كـجـاى اسماعيل روى زمين قرار گرفت ، نظير آيه (يخرون للاذقان سجدا) و معناى آيه اين است كـه : ابـراهـيـم و اسـمـاعـيـل تسليم امر خدا شدند و به آن رضايت دادند، و ابراهيم (عليه السلام ) فرزندش را به پهلو خواباند.
و ايـن جمله پاسخى مى خواهد كه در كلام نيامده ، چون معناى تحت اللفظى كلام چنين است : (پـس هـمـيـن كـه تـسـليـم شـدنـد، ابـراهـيـم فرزند خود را به زمين خواباند و يك طرف پـيـشـانـى اش را بـه زمـين نهاد) و ديگر نفرموده كه چه شد، و اين به خاطر آن است كه بـفـهـمـانـد جـواب (لمـا) از بـس مـهـم و مـصـيـبـت آن جـناب آن قدر شديد و تلخ بود كه قابل گفتن نيست .
ابراهيم و اسماعيل عليهماالسلام سربلند از آزمايش بزرگ الهى و...


و ناديناه ان يا ابراهيم قد صدقت الرويا



ايـن آيـه عـطف است بر جوابى كه گفتيم از (لما) حذف شده . و معناى جمله (قد صدقت الرويـا) اين است كه : با آن رويا معامله روياى راست و صادق نمودى و امرى كه ما در آن رويـا بـه تـو كـرديـم امـتـثـال نـمودى . و منظور از اين كلام اين است كه : امرى كه ما بتو كـرديـم بـراى امـتـحـان تـو و تـعـيـيـن مـقـدار و مـيـزان بـنـدگـى تـو بـوده كـه در امـتـثـال چـنـيـن امـرى هـمـيـن كـه آمـاده شـدى آن را انـجام دهى ، كافى است ، چون همين مقدار از امتثال ميزان بندگى تو را معين مى كند.


انا كذلك نجزى المحسنين ان هذا لهو البلاء المبين



كـلمـه (كـذلك ) اشـاره بـه داسـتـان قـربـانـى كـردن اسـمـاعيل است كه در آن آزمايشى سخت و محنتى دشوار بود. و مشار اليه به كلمه (هذا) نـيـز هـمـان داسـتـان اسـت و مـى خـواهـد شـدت امـر را تعليل كند.
و مـعـنـايش اين است كه : ما به همين منوال نيكوكاران را جزاء مى دهيم : نخست امتحان هاى به ظـاهـر شاق و دشوار و در واقع آسمان برايشان پيش مى آوريم ، تا وقتى به شايستگى از امـتـحـان درآمدند، بهترين جزا را هم در دنيا و هم در آخرت به ايشان بدهيم . و اين را بد ان دليـل مـى گـويـيم كه در داستان ابراهيم به روشنى ديدند كه ابتلايش صرف امتحان بود و واقعيت نداشت و همان ظاهر هم بسيار شاق و ناگوار بود.


و فديناه بذبح عظيم



يـعـنـى ما فرزند او را فدا داديم به ذبحى عظيم كه - بنا بر آنچه در روايات آمده - عـبـارت بـود از قـوچـى كـه جبرئيل از ناحيه خداى تعالى آورد. و مراد از (ذبح عظيم ) بـزرگـى جـثـه قـوچ نـيـسـت ، بـلكـه چـون از نـاحـيـه خـدا آمد و خداى تعالى آن را عوض اسماعيل قرار داد عظمت داشت .


و تركنا عليه فى الاخرين



در سابق تفسير شد.


سلام على ابراهيم



ايـن جـمـله تـحيتى است از خداى تعالى به ابراهيم (عليه السلام )، و اگر (سلام ) را بـدون ا لف و لام و نـكـره آورد، بـراى ايـن اسـت كـه بـفـهـماند سلامى بر ابراهيم (عليه السلام ) باد كه بيان نتواند عظمت آن را در خود بگنجاند.


كذلك نجزى المحسنين انه من عبادنا المؤ منين



تفسير هر دو آيه در سابق گذشت .


و بشرناه باسحاق نبيا من الصالحين



ضـمـير به ابراهيم (عليه السلام ) برمى گردد. مى فرمايد: ما ابراهيم (عليه السلام ) را بشارت داديم كه صاحب فرزندى مى شود به نام اسحاق .
بـايـد دانست اين آيه شريفه كه متضم ن بشارت به ولادت اسحاق (عليه السلام ) است ، بـه خـاطـر ايـنـكـه بـعـد از بـشـارت قـبـلى اسـت ، كـه از تـولد اسـمـاعـيـل خبر مى داد، و مى فرمود: (فبشرناه بغلام حليم ) و دنبالش فرمود: (فلما بـلغ مـعـه السـعـى ) ظـاهـر و بـلكه صريح در اين است كه : ذبيح غير از اسحاق است ، بـلكـه اسـمـاعـيـل اسـت . و مـا در تـفـسـيـر سـوره انـعـام در ذيـل قـصـص ابـراهـيـم (عـليـه السـلام ) ايـن مـعـنـا را بـه طـور مفصل اثبات كرده ايم .


و باركنا عليه و على اسحق و من ذريتهما محسن و ظالم لنفسه مبين



جمله (باركنا) از مصدر (مباركه ) است ، و آن به اين است كه خير و دوام پر حاصلى را نصيب موجودى كنند. پس معناى آيه چنين مى شود: ما ابراهيم و اسحاق را خير و دوام داديم و آن دو را پر حاصل و پر اثر گردانديم .
مـمـكن هم هست جمله (و من ذريتهما...) قرينه باشد بر اينكه مراد از جمله (باركنا) اين بـاشـد كـه مـا بركت و كثرت را در اولاد او و اولاد اسحاق قرار داديم . و بقيه الفاظ آيه روشـن اسـت . مـى فـرمـايـد: (و از ذريـه ابـراهـيـم ، و اسحاق بعضى نيكوكار و بعضى آشكارا به خود ستم كردند).
بحث روايتى
روايـــاتـــى دربـــاره مـــراد از (قـــلب ســـليـــم ) و اينكه ابراهيم (عليه السلام ) فرمود:(انى سقيم )
در تـفـسير قمى در ذيل جمله (بقلب سليم ) مى فرمايد: قلب سليم قلبى است كه خدا را ديدار مى كند در حالى كه به جز خداى عزّو جلّ كسى ديگر در آن نباشد.
و نيز در همان كتاب است كه : امام قلب سليم را معنا كرده اند به قلب سليم از شك .
و در روضـه كـافـى بـه سـنـد خـود از حجر از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فـرمـود پـدرم ، امـام بـاقر (عليه السلام ) فرمود: ابراهيم به خدايان مشركين بد گفت ، پـس نـظـرى به ستارگان افكند و گفت : (انى سقيم ) و به خدا نه مريض بود و نه دروغ گفت .
مـؤ لف : در ايـن مـعـنـا ر وايـات ديـگـرى هـست كه در بعضى از آنها آمده كه ابراهيم (عليه السـلام ) نـه مـريـض بـود و نه دروغ گفت ، بلكه منظورش اين بوده كه مريض در دين و دچار شك و ترديد است (كه خود مرضى است قلبى ).
اين روايات در داستان احتجاج كردن ابراهيم با قوم خود و شكستن بت ها و در آتش افكندنش در تفسير سوره انعام ، مريم ، انبياء و شعراء گذشت .
و در كـتـاب تـوحـيـد از امـيـر المـؤ مـنـين (عليه السلام ) روايت كرده كه در ضمن حديثى در پـاسـخ مـردى كـه مـعناى آياتى كه بر او مشتبه شده بود پرسيد، فرمود: من كه قبلا هم بـه تـو گـفـتـم كـه بـسـيـار مـى شـود كـه آيـه اى از كـتـاب خـداى عـزّوجـلّ تـاويـل و مـعـنـاى بـاطـنـى آن غير از تنزيل و معناى ظاهرى آن مى با شد. آرى ، كلام خداى تـعـالى شـباهتى به كلام بشر ندارد و من همين حالا نمونه هايى از آن آيات را برايت ذكر مى كنم ، آن قدر كه - ان شاء اللّه - تو را بس باشد:
از آن جـمـله كـلام ابـراهيم (عليه السلام ) است كه گفت : (انى ذاهب الى ربى سيهدين ) كـه مـنـظور از رفتن به سوى خدا توجه در عبادت به سوى خداست ، و سعى و كوشش در تـقـرب بـه خـداى عـزّو جـلّ اسـت ، نـه رفـتـن بـا پـا، حـال خـوب فـهـمـيـدى كـه تـنـزيـل ايـن آيـه غـيـر از تاويل آن است ؟.
حديثى از امام رضا(ع )كه مى فرمايد خدا را دو اراده و مشيت است .
باز در همان كتاب به سند خود از فتح بن يزيد جرجانى ، از حضرت ابى الحسن (رضا) (عليه السلام ) روايت آورده كه به فتح فرمود: اى فتح براى خدا دو اراده و دو مشيت است ، يـكـى اراده حـتـمى و يكى اراده عزمى ، و لذا مى بينيم در مواردى از چيرهايى نهى كرده كه انجام آن را خواسته است و به چيرهايى امر كرده كه انجام آن را نخواسته ، آيا نمى بينى كـه آدم و هـمـسـران او را از خـوردن فـلان درخـت نـهـى كـرد بـا اينكه مى خواست از آن درخت بخورند؟ اگر نمى خواست آنها هم نمى خوردند، واگر مى خوردند بايد شهوت و خواست آن دو بر مشيت خدا كه نخواسته غلبه كرده باشد و خدا برتر از آن است . (پس جواب اين است كه : نهى از خوردن درخت نهى ظاهرى و صورى است و منافاتى با خواست باطنى خدا ندارد).
و نيز به ابراهيم (عليه السلام ) دستور مى دهد فرزندش را قربانى كند، ولى از سوى ديـگـر ايـن را هـم خـواسـته كه سر اين فرزند از تنش ‍ جدا نشود، و اگر نمى خواست كه اسـمـاعـيل ذبح نشود لازمه اش اين بود كه مشيت ابراهيم بر مشيت خدا غلبه كند. (يعنى خدا ذبـح او را خـواسـتـه باشد، و ابراهيم نخواسته باشد، و خواست ابراهيم تحقق پيدا كند) عرضه داشتم : عقده اى از من گشودى ، خدا از تو عقده گشايى كند.
چـــنـــد روايـــت دربـــاره داســـتـــان ذبـــح اســـمـــعـــيـــل و ايـــنـــكـــه ذبـيـح(اسمعيل ) بوده نه (اسحق )
و از امـالى شـيخ نقل شده كه به سند خود از سليمان بن يزيد روايت كرده كه گفت : على بـن مـوسـى (عـليـهـمـاالسـلام ) بـراى ما حديث كرد و فرمود: پدرم از پدرش ، از حضرت بـاقـر، از پـدرش ، از پـدران بـزرگـوارش (عـليـهـم السـلام ) بـرايـم حـديـث كـرد كـه فرمودند: ذ بيح همان اسماعيل (عليه السلام ) است .
مـؤ لف : نظير اين معنا در مجمع البيان از حضرت باقر و حضرت صادق (عليه السلام ) بـه ايـن مـضـمـون آمـده . و روايـات بـسـيـارى ديـگـر از ائمـه اهـل بـيـت (عـليـهـم السلام ) در اين باره هست ، ولى در بعضى از آنها آمده كه ذبيح اسحاق بوده ، كه چون اين روايات با آيات قرآن مخالف است ، مطروح و مردود است .
و از كـتـاب فـقـيه نقل شده كه شخصى از امام صادق (عليه السلام ) از ذبيح پرسيد: چه كسى بوده ؟ فرمود: اسماعيل بوده ، براى اينكه : خداى تعالى داستان تولد اسحاق را در كـتـاب مـجـيـدش بـعـد از داسـتـان ذبـح نـقـل كـرده و فـرموده : (و بشرناه باسحق نبيا من الصالحين ).
مـؤ لف : ايـن مـعنا در بيان آيه مذكور گذشت ، كه گفتيم : سياق آن ظاهر و بلكه صريح در اين معنا است .
و در مجمع البيان از ابن اسحاق روايت كرده كه گفت : ابراهيم (عليه السلام ) هر وقت مى خـواسـت اسـمـاعـيـل (عـليه السلام ) و مادرش ‍ هاجر را ديدار كند، برايش براق مى آوردند، صبح از شهر شام سوار براق مى شد و قبل از ظهر به مكه مى رسيد، بعد از ظهر از مكه حركت مى كرد و شب نزد خانواده اش در شام بود، و اين آمد و شد همچنان ادامه داشت تا آنكه اسـمـاعـيـل (عـليـه السـلام ) بـه حـد رشـد رسـيـد، پـدرش وقـتـى در خـواب ديـد كـه اسماعيل (عليه السلام ) را ذبح مى كند، به او فرمود: طناب و كاردى بردار تا به اتفاق به اين دره كوه برويم و هيزم بياوريم .
پس همينكه به آن دره خلوت كه نامش (دره ثبير) بود رسيدند، ابراهيم (عليه السلام ) او را از دسـتـورى كـه خـداى تـعـالى دربـاره وى بـه او داده آگـاه كـرد، اسماعيل گفت : پدر جان با اين طناب دست و پاى مرا ببند، تا دست و پا نزنم و دامن خود را جمع كن تا خون من آن را نيالايد و مادرم آن خون را نبيند و كارد خود را تيز كن و به سرعت گلويم را ببر، تا زودتر راحت شوم ، چون مرگ سخت است ، ابراهيم (عليه السلام ) گفت : پسرم راستى در اطاعت فرمان خدا چه كمك كار خوبى هستى براى من .
آنـگـاه ابـن اسـحـاق دنـبال داستان را همچنان نقل مى كند، تا مى رسد به اينجا كه ابراهيم (عـليـه السـلام ) خـم شـد و بـا كـاردى كـه بـه دست داشت خواست گلوى فرزند را ببرد. جـبـرئيـل كـارد او را برگردانيد، و اسماعيل را از زير دست او كنار كشيد. و از سوى ديگر قـوچـى را كـه از نـاحـيـه دره (ثـبـيـر) آورده بـود بـه جـاى اسـمـاعيل قرار داد و از طرف چپ مسجد خيف صدايى برخاست كه اى ابراهيم ! روياى خود را تصديق كردى و دستور خدا را انجام دادى .
مؤ لف : روايات در خصوص اين قصه بسيار زياد است و خالى از اختلاف نيست . و نيز در مـجـمـع البـيـان از تـفسير عياشى نقل كرده كه وى به سند خود از يزيد بن معاويه عجلى نـقـل كـرده كـه گـفـت : از امـام صـادق (عـليـه السلام ) پرسيدم : بين دو بشارتى كه به ابـراهـيـم (عـليـه السـلام ) داده شـد، يـكـى بـشـارت بـه ولادت اسـمـاعـيـل و ديـگـرى بـشـارت بـه ولادت اسـحـاق ، چـنـد سـال فـاصـله بـود؟ فـرمـود : بـيـن ايـن دو بـشـارت پـنـج سـال فـاصـله شـد، و آيـه شـريـفه (فبشرناه بغلام حليم ) اولين بشارتى بود كه خداى تعالى به فرزنددار شدن ابراهيم (عليه السلام ) داد، و منظور از (غلام حليم ) اسماعيل (عليه السلام ) بود.
آيات 132 - 114 سوره صافات


و لقـد مـنـنـّا عـلى مـوسـى و هـارون (114) و نـجـينهما و قومهما من الكرب العظيم (115) و نصرنهم فكانوا هم الغالبين (116) و آتيناهما الكتاب المستبين (117) و هدينهما الصرط المـسـتقيم (118) و تركنا عليه ما فى الاخرين (119) سلم على موسى و هارون (120) انا كـذلك نـجـزى المـحـسنين (121) انهما من عبادنا المؤ منين (122) و ان الياس لمن المرسلين (123) اذ قال لقومه الا تتقون (124) اتدعون بعلا و تذرون احسن الخالقين (125) اللّه ربـكـم و رب آبـائكـم الاوليـن (126) فـكـذبـوه فـانـهـم لمـحـضرون (127) الا عباد اللّه المـخـلصين (128) و تركنا عليه فى الاخرين (129) سلم على الياسين (130) انا كذلك نجزى المحسنين (131) انه من عبادنا المؤ منين (132)



ترجمه آيات
و همانا ما بر موسى و هارون منت نهاديم (114).
و آن دو و قوم آن دو را از اندوهى عظيم رهايى بخشيديم (115).
و نصرتشان داديم در نتيجه آنان غالب آمدند (116).
و كتابى رازگشا به آن دو داديم (117)
و آن دو را به صراط مستقيم راهنمايى نموديم (118).
و آثار و بركات و نام نيكشان را براى آيندگان حفظ كرديم (119).
سلام بر موسى و هارون (120).
ما اين چنين نيكوكاران را جزا مى دهيم (121).
آرى آن دو از بندگان مومن ما بودند (122).
و به درستى كه الياس از پيامبران بود (123).
به يادش آورآندم كه به قوم خود گفت آيا نمى خواهيد با تقوى باشيد (124).
آيا بت بعل را مى خوانيد و بهترين خالقان را وامى گذاريد (125).
همان اللّه را كه رب شما و رب پدران نخستين شما است (126).
ولى مردم او را تكذيب كردند و در نتيجه از احضار شدگان شدند (127).
آرى همه شان احضار خواهند شد مگر بندگان مخلص خدا (128).
ما نام نيك و آثار و بركات الياس را هم در آيندگان باقى گذاشتيم (129).
سلام بر آل ياسين (130).
آرى ما به نيكوكاران اينچنين جزا مى دهيم (131).
كه او از بندگان مومن ما بود (132).
بيان آيات
بـــيـــان آيـــات مـــتـــضـــمــن خـلاصـه اى از داسـتان موسى و هارون (عليهماالسلام ) و داستانالياس و دعوت او (عليه السلام )
ايـن آيـات خـلاصـه اى است از داستان موسى و هارون (عليهما السلام ) البته اشاره اى هم به داستان الياس (عليه السلام ) دارد، و نعمت ها و منت هايى را كه خداى تعالى بر آنان ارزانـى داشته ، برمى شمارد، و نيز بيان مى كند كه چگونه دشمنان تكذيب گر آنان را عـذاب كـرد، چـيـزى كـه هست در اين آيات جانب رحمت و بشارت بر جانب عذاب و انذار غلبه دارد.


و لقد مننا على موسى و هارون



كـلمـه (مـنـت ) بـه مـعـنـاى (انـعـام ) اسـت ، كـه احـتـمـال دارد مـراد از آن ، هـمـان نـعمت هايى باشد كه بعدا درباره موسى و هارون (عليهما السـلام ) و قـوم آن دو مـى شـمـارد كه چگونه از شر فرعونيان نجاتشان داده و ياريشان كـرد و كـتـاب بـه سـويـشـان نـازل نـمـود و بـه سـوى خـود هـدايـتـشـان فـرمـود و امثال اينها، و در نتيجه ، جمله (و نجيناهما...) عطف تفسيرى همان جمله (مننا) خواهد بود، و تفسير مى كند كه آن منت چه بود.


و نجيناهما و قومهما من الكرب العظيم



مـنـظـور از (كـرب عـظـيـم ) انـدوه شـديـدى اسـت كـه بـنـى اسرائيل از شر فرعون داشتند، كه آنان را ضعيف كرد و بدترين شكنجه ها را به آنان داد و بچه هايشان را مى كشت ، و زنان و دخترانشان را زنده نگه مى داشت .


و نصرناهم فكانوا هم الغالبين



نـصـرت بـنى اسرائيل اين بود كه منجر به بيرون رفتن از مصر و عبور از دريا، و غرق شدن فرعون و لشكريانش در دريا گرديد.
ايـن را بـدان جـهت گفتيم تا اشكالى كه شده دفع شود، چون بعضى توهم كرده اند كه : مقتضاى ظاهر اين است كه كلمه نصرت قبل از نجات دادن ذكر شود، چون نجات يافتن بنى اسـرائيـل نـتـيـجـه نـصـرت خـدا بـود، در حـالى كـه مـى بـيـنـيـم اول فرمود: (ما آنها را از اندوه شديد نجات داديم ) بعد فرمود: (و يارى شان كرديم تا غلبه كردند).
جـواب ايـن تـوهـم هـمـان اسـت كـه گـفـتـيـم ، بـا ايـن توضيح كه نصرت همواره در جايى اسـتعمال مى شود كه شخص نصرت شده هم خودش مختصر نيرويى داشته باشد و هم به ضميمه نيروى ناصر كارى را از پيش ببرد، به طورى كه اگر اين نصرت نبود نيروى خـود او كـافـى نـبـود كـه شـر را از خـود دفـع كـنـد، و بـنـى اسـرائيل در هنگام بيرون شدن از مصر مختصر نيرويى داشتند. پس اطلاق كلمه (نصرت ) در آن هنگام مناسب است .
بـه خـلاف كـلمـه (نـجـات دادن ) كـه بـايـد در جـايـى اسـتـعـمـال شود كه نجات يافته هيچ نيرويى از خود نداشته باشد، و آن در داستان بنى اسـرائيـل در روزگـارى اسـت كـه اسـيـر در دسـت فـرعـون بـودنـد. پـس استعمال كلمه نصرت در آن هنگام مناسبت ندارد.


و آتيناهما الكتاب المستبين



يـعـنـى كـتـابى كه مجهولات نهانى را روشن مى كند و آن امورى را كه مورد احتياج مردم در دنيا و آخرت است و براى خود آنان پوشيده است ، بيا ن مى نمايد.


و هديناهما الصراط المستقيم



مـراد از (هـدايت به سوى صراط المستقيم )، هدايت به تمام معناى كلمه است ، و به همين جهت آن را به موسى و هارون (عليهما السلام ) اختصاص داد و از قوم آن دو كسى را شريك آن دو نكرد و ما در سابق در تفسير سوره فاتحه هدايت به صراط مستقيم را معنا كرديم .


و تركنا عليهما فى الاخرين ... المؤ منين



كه تفسيرش گذشت .


و ان الياس لمن المرسلين



بـعضى گفته اند: (الياس (عليه السلام ) از دودمان هارون (عليه السلام ) بوده ، و در شـهـر بـعـلبـك - يـكـى از شـهـرهـاى لبـنـان كـه بـه مـنـاسـبـت ايـنـكـه بـت بـعـل در آنـجـا مـنـصـوب بوده آن را بعلبك خواندند - مبعوث شد). و ليكن گوينده اين حرف شاهدى بر گفتار خود نياورده ، در كلام خداى تعالى هم شاهدى بر آن نيست .
حـجـتـى بـر تـوحـيـد كـه در سـخـن الياس (عليه السلام ) به قوم خود، با استناد به خالقبودن خدا اقامه شده است


اذ قال لقومه الا تتقون اتدعون بعلا و تذرون احسن الخالقين ... الاولين



ايـن قـسـمـتـى از دعـوت الياس (عليه السلام ) است كه در آن قوم خود را به سوى توحيد دعوت مى كند، و به پرستش (بعل ) - كه بتى از بت هاى آنان بوده - و نپرستيدن خدا، توبيخ مى نمايد
و كـلام آن جـنـاب عـلاوه بـر ايـنـكـه تـوبـيـخ و سـرزنـش مـشـركـيـن اسـت ، مـشـتـمـل بـر حـجتى كامل بر مساءله توحيد نيز هست ؛ چون در جمله (تذرون احسن الخالقين ربكم و رب آبائكم الاولين ) مردم را نخست سرزنش مى كند كه چرا (اءحسن الخالقين ) را نـمـى پـرسـتـيد؟ و خلقت و ايجاد همان طور كه به ذوات موجودات متعلق است ، به نظام جـارى در آنـهـا نيز متعلق است كه آن را تدبير مى ناميم . پس همان طور كه خدا خالق است مـدبـر نـيـز هست و همان طور كه خلقت مستند به او است تدبير نيز مستند به او است و جمله (اللّه ربـكـم ) بـعـد از سـتـايـش بـه جـمـله (احسن الخالقين ) اشاره به همين مساءله تدبير است .
و سـپـس اشـاره مـى كـنـد به اينكه : ربوبيت خداى تعالى اختصاص به يك قوم و دو قوم نـدارد. و خـدا مـانند بت نيست كه هر بتى مخصوص ‍ به قومى مى باشد، و بت هر قوم رب مخصوص آن قوم مى باشد. بلكه خداى تعالى رب شما و رب پدران گذشته شما است ، اخـتـصـاص بـه يـك دسـته و دو دسته ندارد، چون خلقت و تدبير او عام است و جمله (اللّه ربكم و رب آبائكم الاولين ) اشاره به اين معنا دارد.
(فكذبوه فانهم لمحضرون )
كـلمـه (مـحـضـرون ) بـه ايـن معنا است كه : تكذيب كنندگان مبعوث مى شوند تا براى عـذاب احـضـار شـونـد، و در سـابـق هـم گـفـتـيم كه كلمه (احضار) هر جا به طور مطلق بيايد، به معناى احضار براى شر و عذاب است .


الا عباد اللّه المخلصين



احضار اين جمله دليل بر آن است كه در قوم (الياس ) جمعى از مخلصين بوده اند.
و تركنا عليه فى الآخرين ... المؤ منين
در سابق در نظاير اين آيه سخن رفت .
بحث روايتى
(دو روايـــت دربـــاره مـــراد از (بـــعـــل ) در: (اتـــدعـــون بـــعـــلا...) و(ال ياسين ))
در تـفـسـيـر قمى در ذيل آيه (اتدعون بعلا) آمده كه قوم الياس (عليه السلام ) بتى داشتند كه آن را بعل مى ناميدند.
و در كـتـاب مـعانى به سند خود از قادح از امام صادق (عليه السلام ) از پدرش از پدران بـزرگـوارش از عـلى (عـليـه السـلام ) روايـت كـرده كـه دربـاره آيـه (سـلام عـلى آل يـس ) فـرمـود : (يـس ) رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم ) اسـت . و آل يس ما هستيم .
مؤ لف : و از كتاب عيون از امام رضا (عليه السلام ) نظير اين حديث روايت شده . و البته ايـن دو روايـت بـر ايـن مـبـنـى صـحـيـح اسـت كـه مـا آيـه را بـه صـورت آل يـس بـخوانيم ، همچنان كه در قراءت نافع و ابن عامر و يعقوب و زيد اين طور قراءت شده .
سخنى پيرامون
سخنى پيرامون داستان الياس (عليه السلام )
داستان الياس (عليه السلام )
1- نـخست ببينيم در قرآن كريم درباره آن جناب چه آمده ؟ در قرآن عزيز جز در اين مورد و در سـوره انـعـام آنـجا كه هدايت انبيا را ذكر مى كند و مى فرمايد: (و زكريا و يحيى و عيسى و الياس كل من الصالحين ) جاى ديگرى نامش برده نشده .
و در ايـن سـوره هـم از داستان او به جز اين مقدار نيامده كه آن جناب مردمى را كه بتى به نام (بعل ) مى پرستيده اند، به سوى پرستش خداى سبحان دعوت مى كرده ، عده اى از آن مـردم بـه وى ايـمـان آوردنـد و ايـمـان خـود را خالص هم كردند، و بقيه كه اكثريت قوم بودند او را تكذيب نمودند، و آن اكثريت براى عذاب احضار خواهند شد.
و در سـوره انـعـام آيـه (85) دربـاره آن جناب همان مدحى را كرده كه درباره عموم انبيا (عليهم السلام ) كرده ، و در سوره مورد بحث علاوه بر آن او را از مؤ منين و محسنين خوانده ، و بـه او سلام فرستاده ، البته گفتيم در صورتى كه كلمه مذكور بنابر قرائت مشهور (ال ياسين ) باشد
2 - حـال بـبـينيم در احاديث درباره آن جناب چه آمده ؟ احاديثى كه درباره آن جناب در دست است ، مانند ساير رواياتى كه درباره داستانهاى انبيا (عليهم السلام ) هست ، و عجايبى از تـاريـخ آنان نقل ميكند، بسيار مختلف و ناجور است نظير حديثى كه ابن مسعود آن را روايت كـرده مـيـگـويـد: اليـاس هـمـان ادريـس اسـت . يـا آن روايـت ديـگـر كـه ابـن عـبـاس از رسـول خـدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) آورده كه فرمود: الياس همان خضر است . و آن روايتى كه از وهب و كعب الاحبار و غير آن دو رسيده كه گفته اند: الياس هنوز زنده است ، و تا نفخه اول صور زنده خواهد بود.
و نـيز از وهب نقل شده كه گفته : الياس از خدا درخواست كرد: او را از شر قومش نجات دهد و خـداى تـعـالى جنبنده اى به شكل اسب و به رنگ آتش فرستاد، الياس روى آن پريد، و آن اسـب او را بـرد. پـس خـداى تـعـالى پـر و بـال و نورانيتى به او داد و لذت خوردن و نوشيدن را هم از او گرفت ، در نتيجه مانند ملائكه شد و در بين آنان قرار گرفت .
بـاز از كـعب الاحبار رسيده كه گفت : الياس دادرس گمشدگان در كوه و صحرا است ، و او هـمـان كـسـى اسـت كـه خـدا او را ذو النـون خـوانـده ، و از حـسـن رسـيـده كـه گـفـت : الياس مـوكـل بـر بـيـابـانـهـا، و خـضـر مـوكـل بر كوهها است ، و از انس رسيده كه گفت : الياس رسـول خـدا (صـلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) را در بعضى از سفرهايش ديدار كرد و با هم نـشـسـتـنـد و گـفـتـگـو كـردنـد. سـپـس سـفـرهـاى از آسـمـان بـر آن دو نـازل شـد. از آن مـائده خـوردنـد و بـه مـن هـم خـورانـيـدنـد، آنـگـاه اليـاس از مـن و از رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) خداحافظى كرد. سپس او را ديدم كه بر بالاى ابـرهـا بـه طـرف آسـمـان مـيـرفـت . و احـاديـثـى ديـگـر از ايـن قـبـيـل ، كـه سـيـوطـى آنـهـا را در تـفـسـيـر الدر المـنـثـور در ذيل آيات اين داستان آورده .
و در بـعـضى از احاديث شيعه آمده كه امام (عليه السلام ) فرمود: او زنده و جاودان است . و ليكن اين روايات هم ضعيف هستند و با ظاهر آيات اين قصه نميسازند.
و در كتاب بحار در داستان الياس از (قصص الانبيا) و آن كتاب به سند خود از صدوق ، و وى به سند خود از وهب بن منبه و نيز ثعلب در عرائس از ابن اسحاق و از ساير علماى اخـبـار، بـه طـور مـفـصـل تـر از آن را آورده انـد، و آن حـديـث بـسـيـار مـفـصـل اسـت كـه خـلاص هـاش ايـن اسـت كـه : بـعـد از انـشـعـاب مـلك بـنـى اسـرائيـل ، و تـقـسـيـم شـدن در بـيـن آنـان ، يـك تـيـره از بـنـى اسـرائيـل بـه بـعـلبـك كـوچ كـردنـد و آنـهـا پـادشـاهـى داشـتـنـد كـه بـتـى را بـه نـام (بعل ) مى پرستيد و مردم را بر پرستش آن بت وادار مى كرد.
پـادشاه نامبرده زنى بدكاره داشت كه قبل از وى با هفت پادشاه ديگر ازدواج كرده بود، و نـود فرزند - غير از نوه ها - آورده بود، و پادشاه هر وقت به جايى مى رفت آن زن را جـانـشـيـن خـود مـى كـرد، تـا در بـيـن مـردم حكم براند پادشاه نامبرده كاتبى داشت مؤ من و دانـشـمـنـد كـه سـيـصـد نـفـر از مـؤ مـنـيـن را كـه آن زن مـيـخـواسـت بـه قتل برساند از چنگ وى نجات داده بود. در همسايگى قصر پادشاه مردى بود مؤ من و داراى بستانى بود كه با آن زندگى مى كرد و پادشاه هم همواره او را احترام و اكرام مى نمود.
در بـعـضـى از سـفـرهـايـش ، هـمـسـرش آن هـمـسـايـه مـؤ مـن را بـه قـتـل رسانيد و بستان او را غصب كرد وقتى شاه برگشت و از ماجرا خبر يافت ، زن خود را عتاب و سرزنش كرد، زن با عذرهايى كه تراشيد او را راضى كرد خداى تعالى سوگند خـورد كـه اگـر تـوبه نكنند از آن دو انتقام مى گيرد، پس الياس (عليه السلام ) را نزد ايـشـان فرستاد، تا به سوى خدا دعوتشان كند و به آن زن و شوهر خبر دهد كه خدا چنين سوگندى خورده شاه و ملكه از شنيدن اين سخن سخت در خشم شدند، و تصميم گرفتند او را شـكـنـجـه دهـنـد و سـپس به قتل برسانند ولى الياس (عليه السلام ) فرار كرد و به بـالاتـريـن كـوه و دشـوارتـريـن آن پـنـاهـنـده شـد هـفـت سال در آنجا به سر برد و از گياهان و ميوه درختان سد جوع كرد.
در ايـن بـيـن خـداى سـبـحـان يـكـى از بچه هاى شاه را كه بسيار دوستش مى داشت مبتلا به مـرضـى كـرد، شـاه بـه (بـعـل ) مـتـوسـل شـد، بـهـبـودى نـيافت شخصى به او گفت : بـعـل از ايـن رو حـاجـتـت را بـرنـيـاورد كـه از دست تو خشمگين است ، كه چرا الياس (عليه السـلام ) را نـكـشـتـى ؟ پس شاه جمعى از درباريان خود را نزد الياس فرستاد، تا او را گـول بـزنـند و با خدعه دستگير كنند اين عده وقتى به طرف الياس (عليه السلام ) مى رفـتـند، آتشى از طرف خداى تعالى بيامد و همه را بسوزانيد، شاه جمعى ديگر را روانه كـرد، جـمـعى كه همه شجاع و دلاور بودند و كاتب خود را هم كه مردى مؤ من بود با ايشان بـفـرسـتاد، الياس (عليه السلام ) به خاطر اينكه آن مرد مؤ من گرفتار غضب شاه نشود، ناچار شد با جمعيت به نزد شاه برود.
در هـمـيـن بـين پسر شاه مرد و اندوه شاه الياس (عليه السلام ) را از يادش برد و الياس (عليه السلام ) سالم به محل خود برگشت .
و ايـن حـالت مـتـوارى بـودن اليـاس بـه طـول انـجـامـيـد، نـاگـزيـر از كوه پايين آمده در مـنـزل مادر يونس بن متى پنهان شود، و يونس آن روز طفلى شيرخوار بود، بعد از شش ماه دوبـاره اليـاس از خـانـه مزبور بيرون شده به كوه رفت . و چنين اتفاق افتاد كه يونس بـعـد از او مـرد، و خـداى تـعـالى او را به دعاى الياس زنده كرد، چون مادر يونس بعد از مـرگ فـرزنـدش بـه جـسـتـجـوى اليـاس بـرخـاسـت و او را يـافـته درخواست كرد دعا كند فرزندش زنده شود.
اليـاس (عـليـه السـلام ) كـه ديـگـر از شـر بـنـى اسـرائيـل بـه تـنگ آمده بود، از خدا خواست تا از ايشان انتقام بگيرد و باران آسمان را از آنـان قـطـع كـند نفرين او مؤ ثر واقع شد، و خدا قحطى را بر آنان مسلط كرد. اين قحطى چند ساله مردم را به ستوه آورد لذا از كرده خود پشيمان شدند، و نزد الياس آمده و توبه كـردنـد و تـسـليـم شـدنـد. الياس (عليه السلام ) دعا كرد و خداوند باران را بر ايشان بباريد و زمين مرده ايشان را دوباره زنده كرد.
مـردم نـزد او از ويـرانـى ديـوارهـا و نـداشـتن تخم غله شكايت كردند، خداوند به وى وحى فرستاد دستورشان بده به جاى تخم غله ، نمك در زمين بپاشند و آن نمك نخود براى آنان رويانيد، و نيز ماسه بپاشند، و آن ماسه براى ايشان ارزن رويانيد.
بعد از آنكه خدا گرفتارى را از ايشان برطرف كرد، دوباره نقض عهد كرده و به حالت اول و بـدتـر از آن بـرگـشـتـنـد، ايـن بـرگـشـت مـردم ، اليـاس را مـلول كـرد، لذا از خـدا خـواسـت تـا از شر آنان خلاصش كند، خداوند اسبى آتشين فرستاد، اليـاس (عـليـه السلام ) بر آن سوار شد و خدا او را به آسمان بالا برد، و به او پر و بال و نور داد، تا با ملائكه پرواز كند.
آنـگـاه خـداى تعالى دشمنى بر آن پادشاه و همسرش مسلط كرد، آن شخص به سوى آن دو به راه افتاد و بر آن دو غلبه كرده و هر دو را بكشت ، و جيفه شان را در بستان آن مرد مؤ من كه او را كشته بودند و بوستانش را غصب كرده بودند بينداخت .
ايـن بـود خـلاصـهاى از آن روايت كه خواننده عزيز اگر در آن دقت كند خودش به ضعف آن پى مى برد.
آيات 148 - 133 سوره صافات


و ان لوطـا لمـن المـرسلين (133) اذ نجينه و اهله اجمعين (134) الا عجوزا فى الغابرين (135) ثـم دمـّرنـا الآخـريـن (136) و انـكـم لتـمـرون عـليـهـم مـصـبـحـيـن (137) و بـاليـل افلا تعقلون (138) و ان يونس لمن المرسلين (139) اذ ابق الى الفلك المشحون (140) فـسـاهـم فـكـان من المدحضين (141) فالتقمه الحوت و هو مليم (142) فلو لا انه كـان مـن المـسـبحين (143) للبث فى بطنه الى يوم يبعثون (144) فنبذناه بالعراء و هو سـقـيـم (145) و انـبـتـنـا عليه شجرة من يقطين (146) و ارسلناه الى مائة الف او يزيدون (147) فامنوا فمتعنهم الى حين (148)



ترجمه آيات
و همانا لوط از مرسلين بود (133).
به يادش باش كه ما او و اهل او همگى را نجات داديم (134).
مگر پيرزنى در باقى ماندگان در عذاب بود (135).
و بقيه را هلاك كرديم (136).
و شما (مردم حجاز) همه روزه از ويرانه آنان عبور مى كنيد (137).
و همچنين در شبها آيا باز هم نمى انديشيد؟ (138)
و همانا يونس هم از پيامبران بود (139).
به يادش آور زمانى كه به طرف يك كشتى پر بگريخت (140).
پس قرعه انداختند و او از مغلوبين شد (141).
پس ماهى او را ببلعيد در حالى كه ملامت زده بود (142).
و اگر او از تسبيح گويان نمى بود (143).
حتما در شكم ماهى تا روزى كه خلق مبعوث شوند باقى مى ماند (144).
ولى چـون از تـسـبـيح گويان بود ما او را به خشكى پرتاب كرديم در حالى كه مريض بود (145).
و بر بالاى سرش بوته اى از كدو رويانديم (146).
و او را به سوى شهرى كه صد هزار نفر و بلكه بيشتر بودند فرستاديم (147).
پـس ايـمـان آوردنـد مـا هـم بـه نـعـمـت خود تا هنگامى معين (مدت عمر آن قوم ) بهره مندشان گردانيديم (148).
بيان آيات
اين آيات خلاصه اى است از داستان لوط (عليه السلام ) و سپس يونس (عليه السلام ) كه خدا او را مبتلا كرد به شكم ماهى ، به كيفر اينكه در هنگام مرتفع شدن عذاب - كه مقدمات نزولش رسيده بود - از قوم خود اعراض كرد.


و ان لوطا لمن المرسلين اذ نجيناه و اهله اجمعين



مـنـظـور از نـجـات لوط و خـانـدانـش ، نـجـات او از عـذابـى اسـت كـه بـر قـوم لوط نـازل شـد، و آن - بـه طـورى كـه در قـرآن آمـده - ايـن بـود كـه از آسـمـان سـنـگريزه (سجيل ) بر آنان باريد، و زمين هم دهان باز كرده و همه را در خود فرو برد.


الا عجوزا فى الغابرين



يـعـنـى مگر پيرزنى كه در ميان باقى ماندگان در عذاب باقى ماند و هلاك شد و آن پير زن همان همسر لوط بود.


ثم دمرنا الآخرين



كـلمـه (دمرنا) از مصدر (تدمير) است كه به معناى هلاك كردن است . و منظور از كلمه آخـريـن هـمـان قـوم لوط (عـليـه السـلام ) اسـت كـه آن جـنـاب بـه عـنـوان رسول به سويشان فرستاده شده بود.


و انكم لتمرون عليهم مصبحين و بالليل افلا تعقلون



يعنى و شما همواره صبح و شام از سرزمين آنان عبور مى كنيد، چون مردم لوط در سرزمينى وسـط شام و حجاز زندگى مى كردند، و منظور از (عبور كردن در صبح و شام )، عبور كـردن از خـرابـه هاى آن ديار است . و - به طورى كه مى گويند - امروز آن خرابه ها زير آب رفته است .
مـــراد از ايـــنـــكـــه فـرمـود: يـونـس بـه سـوى كـشـتى فرار كرد (اذا ابق الى الفلك المشحون)


و ان يونس لمن المرسلين اذ ابق الى الفلك المشحون



يـعـنـى و يـونـس نـيـز از پـيـامـبران بود كه به سوى كشتى فرار كرد، با اينكه كشتى ظرفيت سوار شدن او را نداشت و (اباق ) به معناى فرار كردن عبد از مولايش ميباشد...
مـراد از فرار كردن او به طرف كشتى اين است كه او از بين قوم خود بيرون آمد و از آنان اعراض كرد. و آن جناب هر چند در اين عمل خود خدا را نافرمانى نكرد، و قبلا هم خدا او را از چـنـين كارى نهى نكرده بود، و ليكن اين عمل شباهتى تام بفرار يك خدمتگزار از خدمت مولى داشـت ، و بـه هـمـيـن جـهـت خـداى تـعـالى او را بـه كـيـفـر ايـن عـمـل بـگرفت كه شرح بيشتر داستانش در تفسير آيه (و ذا النون اذ ذهب مغاضبا فظن ان لن نقدر عليه ) گذشت .


فساهم فكان من المدحضين



كـلمـه (سـاهـم ) مـاضـى از بـاب مـسـاهـمـه اسـت كه به معناى قرعه كشى است . و كلمه (مدحضين ) اسم مفعول از (ادحاض ) است كه به معناى غالب آمدن است و معناى آيه اين اسـت كـه : در كـشتى قرعه انداختند و يونس از مغلوبين شد، و جريان بدين قرار بود كه نـهـنگى بر سر راه كشتى درآمد و كشتى را متلاطم كرد و چون سنگين بود خطر غرق همگى را تهديد كرد، ناگزير شدند از كسانى كه در كشتى بودند شخصى را در آب بيندازند، تا نهنگ او را ببلعد، و از سر راه كشتى به كنارى رود قرعه انداختند به نام يونس (عليه السلام ) اصابت كرد به ناچار او را به دهان نهنگ سپردند و نهنگ آن جناب را ببلعيد.


فالتقمه الحوت و هو مليم



ماهى او را لقمه اى كرد، در حالى كه او ملامت زده بود. كلمه (التقام ) به معناى ابتلاع و بـلعـيـدن اسـت . و كـلمـه (مـليـم ) اسـم فـاعـل از (لام ) اسـت ، كـه بـه مـعـنـاى داخـل شـدن در مـلامـت اسـت ، مـانـنـد احـرام كـه بـه مـعـنـاى داخل شدن در حرم است ، و ممكن است معناى كلمه اين باشد كه يونس داراى ملامت شد.
مـعـنـاى ايـنـكـه فرمود: اگر نبود اينكه يونس از سجين بود تا روز بعثت در شكم ماهى مىماند


فلولا انه كان من المسبحين للبث فى بطنه الى يوم يبعثون



ايـن آيـه شـريفه يونس را جزو تسبيح كنندگان شمرده و معلوم است مسبح كسى را گويند كـه مـكـرر و بـه طـور دائم تـسـبـيـح مـى گـويـد بـه طـورى كـه ايـن عمل صفت وى شده باشد. از اين مى فهميم كه آن جناب مدتى طولانى كارش تسبيح بوده .
بـعـضـى گـفـتـه انـد: (قـبـل از رفتن در شكم ماهى تسبيح مى گفته ).
و بعضى ديگر گفته اند: (در شكم ماهى ، بسيار تسبيح مى گفته ).
عـده اى ديـگـر گـفـتـه انـد: (اصـولا او بـر ايـن كـار مـداومـت داشـتـه ، هـم قبل از فرو رفتن در شكم ماهى و هم بعد از آن ).
و امـا آنـچـه قـرآن كـريـم از تـسبيح او حكايت كرده اين است كه مى فرمايد: (فنادى فى الظلمات ان لا اله الا انت سبحانك انى كنت من الظالمين ) و لازمه اين آيه شريفه آن است كه او تـنـهـا در شـكـم مـاهـى و يـا هـم در آنـجـا و هـم قـبـلا تـسـبـيـح مـى گـفـتـه . پـس احـتـمـال ايـنـكـه مـنـظـور تـسـبـيـح گـفـتـن قـبـل از مـاجـراى مـاهـى بـاشـد احتمال ضعيفى است كه نبايد آن را پذيرفت .
علاوه بر اين از جمله (سبحانك انى كنت من الظالمين ) كه هم تسبيح و هم اعتراف به ظلم است (البته ظلم به آن معنايى كه بعدا خواهيم گفت ) استفاده مى شود كه منظور از تسبيح او تـسـبـيح از معنايى است كه عمل وى و رفتن از ما بين آنان دلالت بر آن دارد و آن معنا اين اسـت كـه اگـر فـرار كـنـد ديگر دست خدا به او نمى رسد، همچنان كه جمله (و ظن ان لن نقدر عليه خيال كرد دست ما به او نمى رسد) بر آن دلالت دارد.
و جـمـله (فـلولا انـه كـان مـن المـسبحين ...) دلالت دارد بر اينكه صرفا تسبيح او باعث نجاتش شده ، و لازمه اين گفتار آن است كه يونس گرفتار شكم ماهى نشده باشد مگر به خـاطـر همين كه خدا را منزه بدارد از آن معنايى كه عملش حكايت از آن مى كرد، و در نتيجه از آن گرفتارى كه عملش باعث آن شده بود نجات يافته و به ساحت عافيت قدم بگذارد.
از ايـن بـيـان روشـن مى شود كه عنايت كلام همه در اين است كه بفهماند تسبيح او در شكم مـاهـى مـايـه نـجـاتـش شـد. پـس از سـه قـولى كـه نقل كرديم قول وسط معقولتر و بهتر است .