تفسير الميزان جلد ۱۴

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۹ -


بعضى ديگر از اين مفسرين از باب اضطرار ناگزير شده اند بگويند: خداى تعالى جسم نيست تا مكان بخواهد، محتاج نيست تا كرسى و چيزهاى ديگر رفع حاجتش كند، ولى عرش يعنى اين جسم نورانى عظيم كه عقل را با عظمت خود به دهشت مى آورد و به شكل تخت پايه دار است ، بدين جهت خلق شد و آن را با آن عظمتش حمل كرده بالاى آسمانها بردند و در آنجا نهادند بدون اينكه كسى روى آن بنشيند و يا محتاج آن باشد، و در زمانهاى بى نهايت آن را حفظ كرده و مى كنند، صرفا از باب لطف خدا نسبت به مؤ منين بوده ، تا به غيب به آن ايمان آورده ، در برابر ايمان به آن اجر و ثواب اخروى ببرند.
عين اين توجيه (عجيب و غريب ) را درباره لوح و قلم و ساير آيات بزرگ غايب از حس كرده اند، و بى پايگى آن احتياج به بيان ندارد.
بعد از اين طائفه كه در اصطلاح ملل و نحل مفوّضه ناميده مى شوند، طائفه ديگرى هستند به نام مؤ وّله ، اينان كسانى هستند كه در تفسير آيات متشابه اسماء و صفات ، ميان اثبات و نفى جمع كرده ، خداى را از لوازم حاجت و امكان منزه دانسته ، آيات متشابهى كه ظهور احتياج و امكان دارد بر خلاف ظاهرش حمل بر معناهايى كرده اند كه با اصول مسلمه دين و مذهب سازگار باشد، و همين طائفه نيز به چند شعبه منشعب شده اند.
بعضى از ايشان در اثبات به عين همان چيزى كه با دليل نفى كرده اند اكتفاء نموده اند و اينها مفسرينى هستند كه براى اسماء و صفات معناى عدمى يعنى نفى نقص كرده و علم او را به معناى عدم جهل گرفته اند، و عالم را به معناى كسى دانسته اند كه جاهل نيست ، و به همين منوال صفات ديگر خدا را معنا كرده اند.
لازمه اين معنا تعطيل ذات متعالى خدا از صفات كمال است ، و حال آنكه برهانهاى عقلى و ظواهر كتاب و سنت و نصوص آن دو اين را رد مى كند و اين از اقوال صابئه است كه در اسلام رخنه كرده است .
بعضى ديگر اسماء و صفات را به معانى ديگرى تفسير كرده اند كه با ظواهر آنها نمى سازد، و گفته اند: تاءويل هم همين است كه انسان براى آيات متشابه و مربوط به اسماء و صفات معانيى كند كه نه با عقل و نقل مخالفت داشته باشد، و نه با اصول مسلم اعتقادى .
بعضى ديگر در معانى آنها اكتفاء كرده اند به آنچه در نقل آمده ، و عقل خود را در فهم آنها دخالت نداده اند.
و اگر خواننده به خاطر داشته باشد در مباحث محكم و متشابه گفتيم كه تفسير كتاب عزيز به غير خود كتاب ، و سنت قطعى ، تفسير به راءى است ، و كتاب و سنت آن را منع كرده .
و بيشتر اين سه طائفه كه همه را مؤ وّله مى گويند، در آن افعال خداى تعالى كه به صفت او برگشت نمى كند مسلك علماى سلف را كه مفوضه ناميده شدند پيموده اند، يعنى آيات و اخبار مربوط به آن افعال را به همان ظواهرش باقى گذاشته ، آنچه از مصاديقش كه در خود ما آدميان معهود است عينا براى خدا اثبات كرده اند و اما آن افعالى كه به نحوى برگشت به صفت مى كند تاءويل نموده اند، مثلا در آيه (الرحمن على العرش استوى ) استواء را تاءويل به مانند استيلاء و استعلاء نموده اند، ولى عرش را كه فعل خدا است و به صفت او برگشت ندارد، به همان ظاهر معهودش (تختى داراى قبه و چهار پايه ) باقى گذاشته اند.
و در روايتى كه از طرق عامه نقل شده كه خدا در هر شب جمعه به آسمان دنيا پائين مى آيد ، چون پائين آمدن به صفتى برگشت مى كند، آن را به نزول رحمتش تاءويل نموده ، آسمان دنيا را هم به فلك قمر تفسير كرده اند، و همچنين .
ولى شما خواننده به خاطر داريد كه در سابق گفتيم كه حمل آيه بر خلاف ظاهرش هيچ مجوزى ندارد، و دليلى نيست كه بر آن دلالت كند و قرآن كريم به عنوان لغز و معما نازل نشده اين را هم مى دانيد كه همانطور كه در قرآن محكم و متشابه هست ، در حديث نيز هست ، و اگر كسى متشابه قرآن را به خاطر حديثى متشابه به ظاهرش باقى بگذارد، در حقيقت متشابه قرآن را به متشابه حديث رد كرده ، در حالى كه ما ماءموريم متشابه قرآن را به محكم قرآن رد كنيم .
علاوه بر اين عمل كردن به ظاهر اينگونه روايات ، و آن را بر ظاهر كتاب حكومت دادن ، اشكال ديگرى دارد و آن اين است كه اين روايات اخبار آحاداند نه متواتر و قطعى الصدور، و خبرى كه چنين وضعى دارد حتى اگر از حيث سند خبر به اصطلاح صحيح هم باشد، معذلك دليلى بر حجيت لازم دارد كه به حكم آن دليل شارع حجيت را براى آن جعل و يا امضاء كرده باشد و در علم اصول روشن شده و به حد بداهت رسيده كه معنا ندارد شارع خبر واحد را در غير احكام دينى ، يعنى در معارف اعتقادى و موضوعات خارجى حجت كند.
بله اگر خبر به حد تواتر رسيده باشد، و يا قرائنى قطعى همراه داشته باشد، مثل اينكه از امام شخصا شنيده شده باشد، حجت است ، هر چند در احكام نباشد، چون دليلى كه امام را معصوم مى داند،
بعينه دليل بر اين است كه امام اين مطلب را به من كه شنونده از شخص اويم دروغ نگفته ، و همه اينها مسائلى است كه در اصول حلاجى شده و به ثبوت رسيده ، اگر كسى بخواهد بايد بدانجا مراجعه كند.
و در سنن ابى داوود از جبير بن محمد بن مطعم ، از پدرش از جدش روايت آمده كه گفت : روزى مردى باديه نشين به خدمت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) آمد، و عرضه داشت يا رسول اللّه جانها به لبرسيد، اموال نابود شد و يا هلاك شد، آمده ام از شما بخواهم براى ما باران طلب كنى ، آرى ما تو را به درگاه خدا شفيع قرار داده ايم ، خدا را هم شفيع به درگاه تو مى كنيم . رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود: واى بر تو، هيچ مى فهمى چه مى گويى ؟ سبحان اللّه ، سبحان اللّه و آنقدر تكرار كرد كه قيافه تعجب از رخسار اصحابش هويدا گرديد.
آنگاه فرمود: خداى تعالى شفيع نزد كسى از مخلوقاتش نمى شود، و شاءن خدا بزرگتر از اين است ، واى بر تو، هيچ مى دانى خدا چيست ؟ خدا فوق عرش خود، و عرشش فوق آسمانهايش ، (اين چنين قرار دارد) آنگاه با انگشتانش شكلى چون قبه درست كرد و سپس فرمود اين عرش صدا مى كند آنچنان كه كرسى از نشستن كسى بر آن به صدا در مى آيد.
مؤ لف : متن اين حديث خالى از اختلال نيست ، و اگر آن را در اينجا آورديم براى اين بود كه اين حديث نسبت به ساير احاديث صريح تر در اين است كه عرش موجودى است جسمانى ، البته روايات ديگرى هست كه دلالت دارد بر اينكه عرش داراى پايه هايى است ، و يك دسته ديگر دلالت دارد بر اينكه آن را چهار نفر حامل به دوش دارد، يك دسته ديگر دلالت دارد بر اينكه عرش بالاى آسمانها مقابل كعبه قرار دارد، دسته اى ديگر دلالت دارد بر اينكه كرسى در برابر عرش چون حلقه اى افتاده در بيابانى است و آسمانها و زمين در برابر كرسى به همان كوچكى است ، و ما در تفسير امثال اين روايات طريقه ائمه اهل بيت را بيان كرديم ، مخصوصا در تفسير سوره اعراف در جلد هشتم اين كتاب بيانى گذرانديم كه خلاصه نظريه آن حضرات (عليهم السلام ) از آن استفاده مى شود.
و در كتاب معانى الاخبار به سند خود از محمد بن مسلم ، روايت كرده كه گفت : از امام صادق (عليه السلام ) معناى كلام خداى را پرسيدم كه مى فرمايد: (يعلم السر و اخفى )،
فرمود: سرّ، آن مطالبى است كه در دل پنهان بداريد، و مخفى تر از سر مطالبى است كه به خاطرت آمده ولى فراموش كرده اى .
و در مجمع از دو امام باقر و صادق (عليهما السلام ) روايت كرده كه فرمودند: (سر) آن مطالبى است كه در دل پنهان داشته اى ، و مخفى تر از سر آن چيزى است كه به خاطرت گذشته ولى فراموش كرده اى .
سوره طه ، آيات 9- 48


و هل اتئك حديث موسى (9) اذرا نارا فقال لاهله امكثوا انى آنست نارا لعلى آتيكم منها بقبس او اجد على النار هدى (10) فلما آتئهانودى ياموسى (11) انى انا ربك فاخلع نعليك انك بالواد المقدس طوى (12) و انا اخترتك فاستمع لما يوحى (13) اننى انا اللّه لا اله الا انا فاعبدنى و اقم الصلوه لذكرى (14) ان الساعه آتيه اكاد اخفيها لتجزى كل نفس بما تسعى (15) فلا يصدنك عنها من لا يومن بها و اتبع هويه فتردى (16) و ما تلك بيمينك ياموسى (17) قال هى عصاى اتوكوا عليها و اهش بها على غنمى ولى فيها مارب اخرى (18) قال القها ياموسى (19) فالقئها فاذا هى حيه تسعى (20) قال خذها و لا تخف سنعيدها سيرتها الاولى (21) و اضمم يدك الى جناحك تخرج بيضاء من غير سوء آيه اخرى (22) لنريك من آياتنا الكبرى (23) اذهب الى فرعون انه طغى (24) قال رب اشرح لى صدرى (25) و يسر لى امرى (26) و احلل عقده من لسانى (27) يفقهوا قولى (28) و اجعل لى وزيرا من اهلى (29) هرون اخى (30) اشدد به ازرى (31) و اشركه فى امرى (32) كى نسبحك كثيرا(33) و نذكرك كثيرا(34) انك كنت بنا بصيرا(35) قال قد اوتيت سولك ياموسى (36) و لقد مننا عليك مره اخرى (37) اذ اوحينا الى امك ما يوحى (38) ان اقذفيه فى التابوت فاقذفيه فى اليم فليلقه اليم بالساحل ياخذه عدولى و عدو له و القيت عليك محبه منى و لتصنع على عينى (39) اذ تمشى اختك فتقول هل ادلكم على من يكفله فرجعناك الى امك كى تقر عينها ولا تحزن و قتلت نفسا فنجيناك من الغم و فتناك فتونا فلبثت سنين فى اهل مدين ثم جئت على قدر ياموسى (40) و اصطنعتك لنفسى (41) اذهب انت و اخوك باياتى و لا تنيا فى ذكرى (42) اذ هبا الى فرعون انه طغى (43) فقولا له قولا لينا لعله يتذكر او يخشى (44)قالا ربنا اننا نخاف ان يفرط علينا او ان يطغى (45) قال لا تخافا اننى معكما اسمع وارى (46) فاتياه فقولا انا رسولا ربك فارسل معنا بنى اسرائيل و لا تعذبهم قد جئنك بايه من ربك و السلام على من اتبع الهدى (48).




ترجمه آيات
آيا خبر موسى به تو رسيده است ؟ (9).
آن دم كه آتشى ديد، و به اهل خود گفت : بمانيد كه من آتش مى بينم شايد شعله اى از آن برايتان بياورم يا به وسيله آتش راه را پيدا كنم - پيرامون آن كسى را ببينم كه راه را وارد است -(10).
و چون به آتش رسيد ندا داده شد كه اى موسى ! (11).
من خود پروردگار توام كفشهاى خود را بيرون آر كه تو در سرزمين مقدس طوى هستى (12).
من تو را برگزيده ام به آنچه بر تو وحى مى شود گوش فرا دار (13).
من خداى يكتايم ، معبودى جز من نيست ، عبادت من كن و براى ياد كردن من نماز به پا كن (14).
قيامت آمدنى است ، مى خواهم آن را پنهان كنم تا هر كس در مقابل كوششى كه مى كند سزا ببيند (15).
آنكه رستاخيز را باور ندارد و پيروى هوس خود كند ترا از باور كردن آن باز ندارد كه هلاك مى شوى (16).
اى موسى ! اين چيست كه به دست راست تو است ؟ (17).
گفت : اين عصاى من است كه بر آن تكيه مى كنم و با آن براى گوسفندان خويش برگ مى تكانم و مرا در آن حاجت هايى ديگر است (18).
گفت : اى موسى ! آن را بيفكن (19).
پس آن را افكند كه ناگهان مارى شد كه سريع راه مى رفت (20).
فرمود آن را بگير و نترس كه آن را به حالت اولش باز مى گردانيم (21).
و دستت را به گريبان خود ببر تا نورانى بدون عيب بيرون آيد، و اين معجره ديگرى است (22).
تا آيه هاى بزرگ خويش را به تو بنمايانيم (23). به سوى فرعون برو كه او طغيان كرده است (24).
گفت : پروردگارا سينه مرا بگشاى (25).
و كارم را به من آسان كن (26).
و گره از زبان من باز كن (27).
تا گفتارم را بفهمند (28).
و براى من وزيرى از كسانم مقرر فرما (29).
هارون برادرم را (30).
و پشت من بدو محكم كن (31).
و او را شريك كارم گردان (32).
تا تو را تسبيح بسيار گوئيم (33).
و بسيار يادت كنيم (34).
كه تو بيناى به حال ما بوده اى (35).
فرمود اى موسى مطلوب خويش را يافتى (36).
و بار ديگر به تو نيز منت نهاديم (37).
آندم كه به مادرت آنچه بايد وحى كرديم (38).
كه او را در صندوق بگذار و صندوق را به دريا بيفكن ، تا دريا به ساحلش اندازد، و دشمن من و دشمن او بگيرد او را و از جانب خويش محبوبيتى بر تو افكندم تا زير نظر من تربيت شوى (39).
و چون خواهرت رفت و گفت آيا شما را به كسى دلالت كنم كه تكفل او كند؟ و به مادرت بازت آورديم كه ديده اش روشن شود و غم نخورد و يكى را كشتى و از گرفتارى نجاتت داديم و امتحانت كرديم امتحانى دقيق و سالى چند در ميان اهل مدين ماندى آنگاه اى موسى ! به موقع بيامدى (40).
و تو را خاص خويش كردم (41).
تو و برادرت معجره هاى مرا ببريد و در كار ياد كردن من سستى مكنيد (42).
به سوى فرعون رويد كه طغيان كرده است (43).
و با او به نرمى سخن بگوييد، شايد اندرز گيرد يا بترسد (44).
گفتند پروردگارا ما بيم داريم در آزارمان شتاب كند يا طغيانش بيشتر شود (45).
فرمود: مترسيد كه من با شما هستم ، مى شنوم و مى بينم (46).
پيش وى رفتند و گفتند ما دو پيغمبر پروردگار توايم ، پسران اسرائيل را با ما بفرست وعذابشان مكن از پروردگارت معجزه اى سوى تو آورده ام درود بر آن كس كه هدايت را پيروى كند (47).
به ما وحى شده كه عذاب بر آن كس باد كه (آيات الهى را) تكذيب كند و روى بگرداند (48).
بيان آيات
در اين آيات داستان موسى (عليه السلام ) را شروع كرده ، در اين سوره چهار فصل از اين داستان ذكر شده :
اول : چگونگى برگزيدن موسى به رسالت در كوه طور، كه در وادى طوى واقع است ، و ماءمور كردنش به دعوت فرعون .
دوم : با شركت برادرش او را به دين توحيد دعوت كردن ، و بنى اسرائيل را نجات دادن ، و اقامه حجت ، و آوردن معجره عليه او.
سوم : بيرون شدنش با بنى اسرائيل از مصر، و تعقيب فرعون و غرق شدنش ، و نجات يافتن بنى اسرائيل .
چهارم : گوساله پرستى بنى اسرائيل ، و سرانجام كار ايشان و كار سامرى و گوساله اش .
آياتى كه نقل كرديم تا به تفسيرش بپردازيم متعرض فصل اول از چهار فصل مذك ور است .
و اما اينكه آيات مورد بحث به چه وجهى متصل به ما قبل مى شود؟ وجه اتصالش اين است كه آيات ما قبل مساءله توحيد را خاطر نشان مى ساخت ، اين آيات نيز با وحى توحيد آغاز شده ، و با همان وحى يعنى كلام موسى كه گفت : (انما الهكم الله الذى لا اله الا هو...)، و نيز كلام ديگرش درباره هلاك فرعون و طرد سامرى ختم مى شود، آيات قبلى نيز با اين تذكر آغاز مى شد كه قرآن مشتمل است بر دعوت حق و تذكر كسانى كه بترسند، و با مثل اين آيه ختم مى شد كه (اللّه لا اله الا هو له الاسماء الحسنى ).


و هل اتيك حديث موسى


.
استفهام در اين جمله براى تقرير است ، و مقصود از حديث داستان است .


( اذ رآ نارا فقال لاهله امكثوا انى آنست نارا....).



(مكث ) به معناى (لبث ) است ، و (آنست ) از ايناس ، به معناى ديدن و يا يافتن چيزى است كه در اصل از انس گرفته شده كه ضد نفرت است ، و به همين جهت در معناى ايناس گفته اند ديدن چيزى است كه با آن انس بگيرند، كه قهرا ديدن چنين چيزى ديدنى است قوى .
و كلمه (قبس ) - با دو فتحه - به معناى شعله است كه به وسيله نوك چوب يا مانند آن از آتشى ديگر گرفته شود، و كلمه (هدى ) مصدر به معناى اسم فاعل است ، و يا مضاف اليه است براى مضاف حذف شده ، و تقديرش (ذاهدايه ) بوده ، و على اى حال مراد كسى است كه هدايت به وجود او قائم باشد.
سياق آيه و آيات بعديش شهادت مى دهد بر اينكه اين جريان در مراجعت موسى از مدين به سوى مصر اتفاق افتاده و اهلش نيز با او بوده ، و اين واقعه نزديكيهاى وادى طوى ، در طور سينا، در شبى سرد و تاريك اتفاق افتاده ، در حالى كه راه را گم كرده بودند، چون آتش از دور ديده به نظرش رسيده كه كنار آن كسى هست كه از او راه را بپرسد، و اگر نبود حداقل از آن آتش قدرى بياورد، گرم شوند.
و در اينكه فرمود (قال لاهله امكثوا) اشعار، و بلكه دلالت بر اين است كه غير از همسرش كسان ديگر هم با او بوده اند، چون اگر نبود مى فرمود (قال لاهله امكثى - به همسرش گفت اينجا باش ).
و از اينكه گفت : (انى آنست نارا - من آتشى به نظرم مى آيد) با در نظرگرفتن اينكه كلام خود را با (ان ) تاءكيد كرده ، و نيز به ايناس تعبير كرده ، فهميده مى شود كه آتش را تنها او ديده ، و ديگران نديدند، اين جمله نيز كه اول فرمود (اذ رآى نارا - چون آتشى ديد) اين معنا را تاءييد مى كند و نيز جمله (لعلى آتيكم شايد برايتان بياورم ...) دلالت دارد بر اينكه در كلام چيزى حذف شده ، و تقدير (آن اينجا باشيد تا به طرف آتش بروم ، شايد برايتان از آن پاره اى بياورم ، و يا پيرامون آن كسى كه راه را بلد باشد ببينم ، باشد كه با هدايتش راه را پيدا كنيم ) بوده .


فلما اتيها نودى يا موسى انى انا ربك ... طوى ).



كلمه (طوى ) اسم جلگه اى است كه در دامنه طور قرار دارد، و همانجا است كه خداى سبحان آن را وادى مقدس ناميده ، و اين نام و اين توصيف دليل بر اين است كه چرا به موسى دستور داد كفشش را بكند، منظور احترام آن سرزمين بوده تا با كفش لگد نشود، و اگر
كندن كفش را متفرع بر جمله (انى انا ربك ) كرده دليل بر اين است كه تقديس و احترام وادى به خاطر اين بوده كه حظيره قرب به خدا، و محل حضور و مناجات به درگاه او است پس برگشت معنا به مثل اين مى شود كه بگوييم : به موسى ندا شد اين منم پروردگارت و اينك تو در محضر منى ، و وادى طوى به همين جهت تقديس ياف ته پس شرط ادب به جاى آور و كفشت را بكن .
و به همين ملاك هر مكان و زمان مقدسى تقدس مى يابد، مانند كعبه مشرفه و مسجد الحرام ، و ساير مساجد و مشاهد محترمه در اسلام ، و نيز مانند اعياد و ايام متبركه اى كه قداست را از راه انتساب واقعه اى شريف كه در آن واقع شده ، يا عبادتى كه در آن انجام شده كسب نموده ، و گرنه بين اجزاى مكان و زمان تفاوتى نيست .
موسى وقتى نداى (يا موسى انى انا ربك ) را شنيد از آن به طور يقين فهميد كه صاحب ندا پروردگار او، و كلام ، كلام او است ، چون كلام مذكور وحيى از خدا بود به او، كه خود خداى تعالى تصريح كرده بر اينكه خدا با احدى جز به وحى ، و يا از وراى حجاب ، و يا به ارسال رسول تكلم نمى كند، هر چه بخواهد به اذن خود وحى مى كند، و فرموده (و ما كان لبشر ان يكلمه اللّه الا وحيا او من وراء حجاب او يرسل رسولا فيوحى باذنه ما يشاء) كه از آن فهميده مى شود كه ميان خدا و كسى كه خدا با او تكلم مى كند در صورتى كه به وسيله رسول و يا حجاب نباشد، و تنها به وسيله وحى صورت گيرد، هيچ واسطه اى نيست ، و وقتى هيچ واسطه اى نبود شخص مورد وحى كسى را جز خدا همكلام خود نمى يابد، و در وهمش خطور نمى كند، و غير كلام او كلامى نمى شنود، زيرا اگر احتمال دهد متكلم غير خدا باشد، و يا كلام كلام غير او باشد، ديگر (كلم اللّه موسى تكليما) به طورى كه واسطه اى نباشد، صادق نمى شود.
و اين حال ، حال هر نبى و پيغمبر است ، در اولين وحيى كه به او مى شود، و نبوت و رسالت او را به او اعلام مى دارد، هيچ شرك و ريبى نمى كند، در اينكه صاحب اين وحى خداى سبحان است ، و در درك اين معنا هيچ احتياجى به اعمال نظر، يا درخواست دليل ، يا اقامه حجتى نيست ، زيرا اگر محتاج به يكى از آنها شود باز هم يقين پيدا نمى كند كه راستى پيغمبر شده است ، چون ممكن است اطمينانى كه به دست آورده اثر و خاصيت دليل ، و استفاده قوه تعقل از آن دليل باشد، نه تلقى از غيب بدون واسطه (پس حاصل كلام اين است كه هم از آيه و هم از حكم عقل استفاده مى شود كه پيغمبران بار اولى كه وحى خداى را مى گيرند طورى هستند و وحى طورى است كه در همان اول در سويداى قلب به صدق آن ايمان پيدا مى كنند).
حال اگر بپرسى خداى تعالى در جاى ديگر داستان فرموده : (و ناديناه من جانب الطور الايمن و قربناه نجيا) و در جاى ديگر آن فرموده : (من شاطى ء الواد الايمن فى البقعه المباركه من الشجره )، كه از اين آيه استفاده مى شود در تكلم خدا حجابى بوده ؟.
مى گوييم : بله و ليكن ثبوت حجاب ، و يا آورنده پيام در مقام تكليم ، يا تحقق تكليم به وسيله وحى منافات ندارد، براى اينكه وحى هم مانند ساير افعال خدا بدون واسطه نيست ، چيزى كه هست امر دائر مدار توجه مخاطبى است كه كلام را تلقى مى كند، اگر متوجه آن واسطه اى كه حامل كلام خدا است بشود و آن واسطه ميان او و خدا حاجب باشد، در اين صورت آن كلام همان رسالتى است كه مثلا فرشته اى مى آورد، و وحى آن فرشته است (ديگر به چنين چيزى گفته نمى شود فلانى با خدا يا خدا با فلانى تكلم كرد) و اگر متوجه خود خداى تعالى باشد، وحى او خواهد بود (در اين صورت صحيح است گفته شود خدا با فلانى سخن گفت ) هر چند كه در واقع حامل كلام خدا فرشته اى باشد، ولى چون وى متوجه واسطه نشده ، وحى ، وحى خود خدا مى شود، شاهد اين معنا آيه بعدى مورد بحث است كه خطاب به موسى مى فرمايد: (فاستمع لما يوحى - گوش كن به آنچه وحى مى شود) كه عين نداى از جانب طور را وحى هم خوانده ، و در موارد ديگر كلامش اثبات حجاب هم نموده است .
و كوتاه سخن اينكه : جمله (انى انا ربك فاخلع نعليك ...) موسى را متوجه مى كند به اينكه موقفى كه دارد موقف حضور و مقام مشافهه (رو در رو سخن گفتن ) است و خدا با او خلوت و او را از خود به مزيد عنايت اختصاص داده ، و لذا فرمود: (انى انا ربك - من پروردگار توام ) و نفرمود (انا اللّه - من خدايم )، يا (انا رب العالمين - من رب العالمينم ) و نيز به همين جهت اگر بعد از آن فرمود (انى انا اللّه ) تكرار جمله قبلى نيست ، چون جمله قبلى
در عين معرفى صاحب كلام ، مقام را هم از اغيار خالى مى سازد، تا وحى را انجام دهد، ولى در جمله دوم تنها وحى است .
و در اينكه فرمود (نودى ) و نام صاحب ندا را نياورد و نفرمود (ناديناه - او را ندا كرديم ) و يا (ناداه اللّه - خدا ندايش كرد) لطفى به كار رفته كه با هيچ مقياسى نمى توان گفت چقدر است ، و در آن اشاره است به اينكه ظهور اين آيت براى موسى به طور ناگهانى و بى سابقه بوده است .


و انا اخترتك فاستمع لما يوحى


.
كلمه (اخترتك ) از مصدر اختيار است و اختيار از كلمه (خير) گرفته شده ، و حقيقت اختيار اين است كه فاعلى مثلا در ميان چند فعلى كه بايد حتما يكى از آنها را بر ديگر كارها ترجيح داده و انجامش دهد مردد شود، آنگاه فاعل تميز مى دهد به اينكه فلان كار خير است ، پس بنا مى گذارد بر اينكه اين كار از ديگر كارها بهتر است ، پس همان را انجام مى دهد و اين بناگذارى ، همان اختيار است ، پس كلمه اختيار همواره بايد تواءم با غرضى باشد كه فاعل از فعلش آن غرض را در نظر گرفته .
و اختيار خدا موسى را به تكلم ، منظور و غرض الهى بوده ، و آن عبارت است از دادن نبوت و رسالت ، شاهد اين معنا جمله (فاستمع لما يوحى ) است كه (فاء) تفريع نتيجه آن اختيار قلمداد شده ، و فهمانده كه مشيت الهى بدين تعلق گرفته كه فردى از انسان را وا بدارد، تا مشقت حمل نبوت و رسالت را تحمل كند، و چون در علم خدا موسى بهتر از ديگران بوده بدين جهت او را اختيار كرده است .
جمله (و انا اخترتك ) به طورى كه از سياق استفاده مى شود از قبيل صدور امر به نبوت و رسالت است ، و بنابراين انشاء است نه اخبار، چون اگر اخبار بود مى فرمود: (و قد اخترتك ) بلكه با عين اين جمله اختيار نبوت و رسالت را انشاء كرده و آنگاه چون اختيار با انشاء آن تحقق يافت ، امر به گوش دادن به فرمان وحى را كه متضمن رسالت و نبوت او است بر آن متفرع نموده فرمود (پس به آنچه وحى مى شود گوش فرا ده ).


اننى انا اللّه لا اله الا انا فاعبدنى و اقم الصلوه لذكرى


.
اين همان وحيى است كه در آيه قبل موسى را ماءمور به شنيدن آن كرده بود، كه تا يازده آيه ديگر ادامه دارد، و در آن نبوت و رسالتش ‍ با هم اعلام مى شود، نبوتش در اين آيه و دو آيه بعد، و رسالتش از آيه (و ما تلك بيمينك يا موسى )، تا آيه (اذهب الى فرعون انه طغى ) استفاده مى شود، علاوه بر اين در آيه (و اذكر فى الكتاب موسى انه كان مخلصا و كان رسولا نبيا)
صريحا فرموده كه آن جناب ، هم رسول بود و هم نبى .
و در سه آيه مذكور كه نبوت آن جناب را اعلام مى كند دو ركن ايمان را كه ركن اعتقاد و ركن عمل است با هم ذكر كرده ، ولى از اصول اعتقاد كه توحيد و نبوت و معاد است تنها دو اصل را يعنى توحيد و معاد را ذكر كرده ، و از نبوت اسمى نبرده ، و جهتش اين بوده كه روى سخن با شخص رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) بوده ، و اما ركن عمل را با اينكه تفصيل زيادى دارد در يك كلمه خلاصه كرده ، و آن كلمه (فاعبدنى ) است ، و با آن اصول و فروع دين را در سه آيه تكميل كرده است .
پس اينكه فرمود (اننى انا اللّه لا اله الا انا) مسمى را با خود اسم معرف ى كرد و فرمود (بدرستى كه من الله ام ) و نفرمود (اللّه منم ) براى اينكه مقتضاى حضور اين است كه با مشاهده ذات به وصف ذات آشنا گشت ، نه به وسيله وصف به ذات آشنا گرديد، همچنانكه برادران يوسف وقتى او را شناختند گفتند (به درستى كه هر آينه تو يوسفى ، يوسف هم گفت من يوسفم و اين برادر من است ) (كه اگر مقام مقام حضور نبود جا داشت بگويند يوسف توئى ).
و اسم جلاله هر چند علم و نام مخصوص ذات خداى متعال است ، ليكن معناى مسماى به (اللّه ) را مى فهماند، چون ذات او مقدس تر از آن است كه كسى بدان راه يابد، پس گويا فرموده است : من كه آن كسى هستم كه مسماى به اللّه است ، خود گوينده حاضر و مشهود است ، ولى مسماى به اللّه مبهم است كه كيست ؟ لذا گفته شده من همانم ، خواهى گفت : اللّه اسم است نه وصف ، تا بگويى مقتضاى حضور اين است كه از ذات به وصف پى ببرم ؟ در جواب مى گوييم : اسم جلاله هر چند كه به خاطر غلبه علم شده است و ليكن خالى از اصلى وصفى نيست .
و جمله ( لااله الا انا فاعبدنى ) كلمه توحيد است كه از نظر عبارت و لفظ مترتب بر جمله (اننى انا اللّه ) شده ، چون حقيقتا هم مترتب بر آن است ، چون وقتى خداى تعالى كسى باشد كه هر چيزى از او آغاز شده ، و به وجود او قائم و به او منتهى است پس ديگر جا ندارد كه كسى جز براى او خضوع عبادتى بكند، پس او است اللّه معبود به حق ، و اله ديگرى غير او نيست ، و لذا امر به عبادت را متفرع بر اين حقيقت نموده ، فرمود (فاعبدنى ).
و اگر در جمله (و اقم الصلوه لذكرى )، از انواع و اقسام عبادت خصوص نماز را ذكركرد،
با اينكه قبلا در جمله (فاعبدنى ) عبادت را به طور عموم ذكر كرده بود، و خلاصه اگر بعد از آن عام ، خصوص اين خاص را ذكر كرد، بدين جهت بود كه هم اهميت نماز را برساند، و هم بفهماند كه نماز از هر عملى كه خضوع عبوديت را ممثل كند، و ذكر خداى را به قالب در آورد، آن چنان كه روح در كالبد قرار مى گيرد، بهتر است .
و بنابراين معنا، كلمه (لذكرى ) از باب اضافه مصدر به مفعول خودش است ، و لام آن براى تعليل است ، و اين جار و مجرور متعلق به كلمه (اقم ) مى باشد و حاصل معنايش اين است كه : عبادت و يادآوريت از من را با عمل نماز تحقق بده ، همچنان كه مى گويند: (بخور براى اينكه سير شوى ، و بنوش براى اينكه سيراب گردى ) اين آن معنايى است كه از مثل سياق مورد بحث به ذهن تبادر مى كند.
در معناى جمله (لذكرى ) اقوال بسيارى است ، بعضى گفته اند: جار و مجرورى است متعلق به كلمه (اقم )، كه ما نيز همين را گفتيم . بعضى ديگر گفته اند: متعلق است به كلمه (صلوه ) بعضى ديگر گفته اند: متعلق است به جمله (فاعبدنى ).
ونيز درباره (لام ) آن ، بعضى گفته اند: لام تعليل است . بعضى آن را لام توقيت دانسته اند، كه معنايش (نماز بخوان هنگام ذكر من ) و (يا نماز بخوان هنگامى كه آن را فراموش كردى ، يا از تو فوت شد، و سپس به يادت آمد)، بنابراين نظير (لام ) در جمله (اقم الصلوه لدلوك الشمس ) مى باشد.
و نيز در معناى (ذكر)، بعضى گفته اند: مراد از آن ، ذكر لفظى است كه نماز هم مشتمل بر آن است . بعضى ديگر گفته اند: مراد از آن ذكر قلبى است كه مقارن نماز است ، و با نماز تحقق يافته ، يا مترتب بر آن مى شود، همانطور كه مسبب از سبب پديد مى آيد. بعضى ديگر احتمال داده اند كه مراد از آن ، ذكر قبل از نماز باشد. بعضى ديگر گفته اند: مراد از آن اعم از ذكر قلبى و قالبى است .
اختلاف ديگرى در اضافه ذكر به ياى متكلم دارند كه چه نحوه اضافه اى است ؟ بعضى گفته اند: اضافه مصدر به مفعول خودش است . بعضى ديگر گفته اند: اضافه مصدر به فاعل خودش است ،
و مراد اين است كه نماز بخوان تا با ثنا و ثواب خود، تو را ياد كنيم ، و يا اين است كه (نماز بخوان براى اينكه من نماز را در كتب آسمانيم ذكر كرده و بدان دستور داده ام ).
بعضى ديگر گفته اند: اين اضافه انحصار اقامه را در ذكر، افاده مى كند، و معنايش اين است كه نماز را تنها و تنها به خاطر ياد من بخوان ، نه به غرض ديگر، از قبيل اميد ثواب و يا ترس عقاب . ولى بعضى ديگر اين افاده را قبول نكرده اند.
بعضى ديگر انحصار را قبول كرده و گفته اند:
مضاف را منحصر در مضاف اليه مى كند، و مراد اين است كه نماز را تنها به خاطر ياد من به جاى آر، بدون اينكه به آن رياء كنى ، يا با ياد غير من آميخته اش سازى . بعضى ديگر گفته اند: هر چند اين معنا در جاى خود صحيح است و ليكن لفظ آيه هيچ دلالتى بر آن ندارد.
بعضى ديگر گفته اند: مراد از ذكر، ذكر خود نماز است ، يعنى نماز را هر وقت بيادت آمد و يا به خاطر اينكه يادت آمد بخوان ، كه بنابراين مضاف در تقدير است ، و اصل آن (لذكر صلوتى ) بوده ، و يا از آنجايى كه ذكر نماز سبب ذكر خدا است مسبب را آورده و سبب را اراده كرده است . و همچنين وجوه زشت و زيبائى ديگر و آنچه بفهم آدمى تبادر مى كند همان است كه گفتيم .


ان الساعه آتيه اكاد اخفيها لتجزى كل نفس بما تسعى


.
اين آيه تعليل جمله (فاعبدنى ) است كه در آيه قبلى بود، و اين منافات ندارد با اينكه جمله مذكور متفرع بر (لا اله الا انا) باشد، براى اينكه هر چند وجوب عبادت خدا ذاتا متفرع بر يكتايى او است ، و ليكن يكتايى او به تنهايى و بدون وجود روز جزا كه آدميان پاداش داده شوند، و نيك و بد از هم متمايز گردند، مطيع و ياغى از هم جدا شوند، اثرى ندارد، و تشريع احكام و اوامر و نواهى بى نتيجه مى ماند، و به همين جهت در قرآن كريم مكرر در مقام اثبات چنين روزى فرموده : هيچ ريبى در آن نيست .
و در جمله (اكاد اخفيها) ظاهر اينكه اخفاء را مطلق آورد اين است كه مراد اخفاء به تمام معنا باشد، يعنى آن را پنهان بدارم و مكتوم نگه دارم ، و به هيچ وجه احدى را از آن آگاه نكنم ، تا وقتى واقع مى شود ناگهانى و دفعه واقع شود، همچنانكه قرآن كريم صريحا فرموده : (لا تاتيكم الا بغته ). ممكن هم هست معناى جمله (نزديك است پنهانش بدارم ) اين باشد كه نزديك است از آن خبر ندهم ، تا مخلصين از غير مخلصين جدا شده و شناخته شوند، چون بيشتر مردم خداى را به اميد ثواب و ترس از عقاب عبادت مى كنند، و يا از نافرمانيش خوددارى مى نمايند، در حالى كه درست ترين عمل آن عملى است كه صرفا براى رضاى خدا انجام شود، نه به طمع بهشت و ترس از جهنم ، و با پنهان داشتن روز قيامت اين تميز به خوبى صورت مى گيرد، و معلوم مى شود چه كسى خداى را به حقيقت بندگى مى كند، و چه كسى در پى بازرگانى خويش است .
بعضى گفته اند: معناى (نزديك است پنهانش بدارم ) اين است كه نزديك است حتى از خودم هم كتمانش كنم ، و اين تعبير كنايه از شدت كتمان و مبالغه در آن است ، چون خود آدميان نيز وقتى مى خواهند سرى را كتمان كنند و در كتمان آن مبالغه نمايند مى گويند: نزديك است كه از خودم هم پنهانش بدارم ، تا چه رسد به اينكه براى ديگران آن را فاش سازم ، صاحب اين قول گفتار خود را به روايت نسبت داده .
(لتجزى كل نفس بما تسعى ) - اين جمله متعلق است به كلمه (آتيه ) و معنايش واضح است .


فلا يصدنك عنها من لا يومن بها و اتبع هويه فتردى


.
كلمه (صد) به معناى منصرف كردن است و كلمه (فتردى ) از مصدر (ردى ) به معناى هلاكت است ، و دو ضمير (عنها) و (بها) به ساعت بر مى گردد، و معناى (صد از ساعت ) اين است كه دلهاى مردم بى ايمان ، تو را از اينكه به ياد آن بيفتى منصرف سازد، تا درباره آن و خصوصياتش فكر نكنى ، و متوجه نشوى كه روزى است كه هر نفسى به هر چه كرده پاداش مى شود، و نيز مراد از بى ايمان ، همان كسانى است كه نسبت به آن روز و شؤ وناتش كافرند.
جمله (و اتبع هويه ) نسبت به جمله (من لا يومن ) به منزله عطف تفسيرى است و چنين معنا مى دهد كه : عدم ايمان به قيامت خود مصداق پيروى هوى است ، و چون صالح براى تعليل است ، عليت هوى را براى ايمان نياوردن افاده مى كند، و به دلالت التزام از آن استفاده مى شود كه ايمان به قيامت حق و مخالف با هوى است ، و منجى و مخالف با هلاكت است ، بنابراين حاصل كلام اين مى شود: وقتى قيامت آمدنى و جزاء واقع شدنى باشد،
پس مبادا پيروان هواى نفس كه به خاطر همين پيرويشان كافر به قيامت گشته ، از عبادت پروردگارشان اعراض نمودند، تو را از ايمان به آن منصرف كنند و از ياد آن و ياد شؤ ونات آن غافل سازند تا هلاك گردى .
و شايد جهت اينكه فرمود (هوايش را پيروى كرد)، و نفرمود (پيروى مى كند)، با اينكه كلمه مضارع (فتردى ) را به آن عطف كرد، اين بوده كه بفهماند پيروى هوى علت عدم ايمان است .


و ما تلك بيمينك يا موسى


.
از اينجا وحى رسالت موسى آغاز مى شود، چون وحى نبوتش در سه آيه گذشته تمام شد، استفهام در اين جمله استفهام تقرير است ، از آن جناب سؤ ال شده كه در دست راست چه دارى ؟ و منظور اين است كه خودش نام آن را ببرد، و متوجه اوصاف آن كه چوب خشكى است بى جان ، بشود، تا وقتى مبدل به اژدهايى مى شود آنطور كه بايد در دلش عظيم بنمايد.
و ظاهرا مشار اليه به كلمه (تلك ) كه آلت اشاره به مونث است ، يا (عوده ) (چوبدستى ) بوده ، و يا (خشبه ) (چوب ) كه چون تاء تاءنيث در آخر دارند، با (تلك ) بدان اشاره شده است ، و گر نه ممكن بود به اعتبار (شى ء)، كلمه (ذلك ) به كار برده و پرسيده باشد (اين چيست به دستت )، و اگر اينطور نپرسيد، و آنطور پرسيد، خواست نسبت به آن تجاهل بفرمايد، و گويا بفهماند من نمى دانم آن كه به دست تو است عصا است ، و الا اگر تجاهل در كار نبود استفهام معنا نداشت ، و اين تجاهل نظير تجاهلى است كه ابراهيم (عليه السلام ) نسبت به آفتاب و ماه و ستاره كرد، و هر يك را ديد گفت اين پروردگار من است ، تا وقتى به آفتاب رسيد گفت : (هذا ربى هذا اكبر).
ممكن هم هست اشاره با (تلك ) به همان عصا باشد، اما نه به اين منظور كه از اسم و حقيقت آن اطلاع دارد، تا در نتيجه استفهام لغو باشد، بلكه به اين منظور بوده كه اوصاف و خواص آن را ذكر كند، مؤ يد اين احتمال كلام مفصل موسى (عليه السلام ) است كه در پاسخ به اوصاف و خواص عصايش پرداخت ، گويا وقتى شنيد مى پرسند: آن چيست به دستت ؟ فكر مى كند لابد اوصاف و خواص آن را مى خواهند، و گرنه در عصا بودن آن كه ترديدى نيست ، و اين خود طريقه معمولى است كه وقتى از امر واضحى سؤ ال مى شود كه انتظار ندانستنش از احدى نمى رود، در پاسخ به ذكر اوصاف آن مى پردازند.
به وجهى مى توان يكى از اين موارد را محمل آيات زير دانست كه مى فرمايد: (القارعه ما القارعه و ما ادريك ما القارعه ، يوم يكون الناس كالفراش المبثوث ) و نيز مى فرمايد: (الحاقه ما الحاقه و ما ادريك ما الحاقه ).


قال هى عصاى اتوكو عليها و اهش بها على غنمى ولى فيها مارب اخرى


.
(عصا) معنايش معروف است ، و از نظر لغت در حكم مونث است و كلمه (اتوكو) از مصدر توكى است كه به معناى اعتماد و تكيه دادن است ، و كلمه (هش ) به معناى چوب زدن به درخت براى ريختن برگ آن است تا گوسفندان آن را بخورند، و كلمه (مارب ) جمع ماربه است ، كه راء آن با هر سه صدا خوانده مى شود، و به معناى احتياج است ، و مراد از اينكه گفت : مرا در آن ماربى (حوائجى ) ديگر است اين است كه اين عصا حوائجى ديگر از من بر مى دارد، و معناى آيه روشن است .
و اگر موسى در پاسخ خداى تعالى پرگويى كرد، و به ذكر اوصاف و خواص عصايش پرداخت ، مى گويند بدين جهت بود كه مقام اقتضاى آن را داشت ، چون مقام خلوت و راز دل گفتن با محبوب است ، و با محبوب سخن گفتن لذيذ است ، لذا نخست جواب داد كه اين عصاى من است ، سپس منافع عمومى آن را بر آن مترتب كرد، نكته اينكه گفت (اين عصاى من است ) هم همين بوده .
و ما در ذيل آيه قبلى وجه ديگرى براى اين استفهام و جوابش ذكر كرديم ، كه بنا به آن وجه كلام موسى از باب پر گويى با محبوب نبوده ، مخصوصا با در نظر داشتن اينكه ساير منافعش را هم خاطر نشان ساخت و گفت : (و مرا در آن حوائجى ديگر است ) نظريه ما تاءييد مى شود.


قال القها يا موسى ... سيرتها الاولى


.
(سيره ) به معناى حالت و طريقه است ، اين كلمه در اصل ، معناى نوعى از سير مى داده ، همچنانكه جلسه به معناى نوعى نشستن است .
خداى سبحان در اين آيه به موسى دستور مى دهد عصاى خود را از دست خود بيندازد، و او چون عصا را مى اندازد مى بيند مارى بزرگ شد، كه با چابكى و چالاكى هر چه بيشتر به راه افتاد،
و چون امر غير مترقب ديد كه جماد ناگهان داراى حيات شد سخت تعجب كرد، خداى تعالى حركت آن را در آيات مورد بحث سعى ناميد، و فرمود (فالقيها فاذا هى حيه تسعى ) ولى در جاى ديگر آن را اهتزاز خوانده و فرموده (رآها تهتز كانها جان ) و نيز در آيات مورد بحث آن حيوان را مار خوانده ، و در جاى ديگر اژدها، و فرموده (فالقا عصاه فاذا هى ثعبان مبين ) چون ثعبان به معناى مار بسيار بزرگ است .
(قال خذها و لا تخف سنعيدها سيرتها الاولى )- يعنى آن را بگير و نترس كه به زودى به حالت اولش (عصا) بر مى گردانيم ، اين جمله دلالت دارد بر اينكه موسى (عليه السلام ) از آنچه ديده ترسيده ، و در جاى ديگر آمده كه فرمود (فلما رآها تهتز كانها جان ولى مدبرا و لم يعقب يا موسى اقبل و لا تخف ).
البته بايد دانست كه ميان خوف و خشيت فرق است ، آنچه با فضيلت شجاعت منافات دارد خشيت است نه خوف كه به معناى دست زدن به مقدمات احتراز است ، و انبياء (عليهم السلام ) از خشيت منزهند نه از خوف ، همچنانكه خداى تعالى فرمود (الذين يبلغون رسالات اللّه و يخشونه و لا يخشون احدا الا اللّه ).


و اضمم يدك الى جناحك تخرج بيضاء من غير سوء آيه اخرى


.
(ضم ) به معناى جمع كردن ميان دو چيز است ، و جناح به معناى بال مرغ ، و دست و بازوى آدمى و زير بغل او است ، و بعيد نيست مراد از آن در اينجا همان معناى اخير باشد، زيرا در جاى ديگر در همين باره فرموده (ادخل يدك فى جيبك ).
كلمه (سوء) به معناى هر بدى و زشتى است ، بعضى گفته اند: اين تعبير در آيه شريفه كنايه از برص است و معنايش اين است كه دست خود را جمع كن ، و آن را داخل
گريبان و زير بغلت ببر، و آن را نورانى بيرون آر، بدون اينكه دچار برص و يا هر حالت بد ديگرى شده باشد.
جمله (آيه اخرى ) حال از ضمير در (تخرج ) است ، و اشاره است به اينكه اژدها شدن عصا يك آيت بود، و يد بيضاء آيت دومى ، همچنانكه در همين باره فرموده (فذانك برهانان من ربك الى فرعون و ملائه ).


لنريك من آياتنا الكبرى


.
(لام ) بر سر اين جمله لام تعليل است ، و جمله متعلق به مصدر است ، گويا گفته شده : آنچه ما به دست تو اجراء كرديم براى اين بود كه بعضى از آيات كبراى خود را به تو نشان دهيم .


اذهب الى فرعون انه طغى


.
آيات سابق بر اين ، كه مى فرمود: (و ما تلك بيمينك ...) عنوان مقدمه داشت ، و جمله مورد بحث فرمان رسالت است .


قال رب اشرح لى صدرى ... انك كنت بنا بصيرا...)



يازده آيه است كه متن درخواست موسى از پروردگارش را نقل مى كند، كه بعد از مسجل شدن رسالتش چه چيزهايى از پروردگارش درخواست نمود، و از ظاهر آن پيدا است كه آنچه درخواست كرده وسائلى بوده كه در امر رسالتش بدان محتاج بوده نه در امر نبوت ، آرى رساندن رسالت خدا به فرعون و درباريانش و نجات دادن بنى اسرائيل ، و اداره امور ايشان ، آن وسائل را لازم داشته ، نه مساءله نبوتش .
مؤ يد اين احتمال اين است كه اين درخواست ها را بعد از تماميت نبوتش ، يعنى دنبال آيات سه گانه سابق نياورد، بلكه بعد از فرمان رسالتش ، يعنى آيه (اذهب الى فرعون انه طغى ) آورد.
بله آيات چهارگانه اول كه از آيه (رب اشرح لى صدرى ) شروع مى شود بى ارتباط به امر نبوت نيست ، چون امر نبوت عبارت است از تلقى و گرفتن عقايد دين و احكام عملى آن از ساحت مقدس ربوبى ، كه آن نيز به داشتن شرح صدر و آن سه تاى ديگر نيازمند است .
پس جمله (رب اشرح لى صدرى ) از باب استعاره تخييليه و استعاره به كنايه است ، چون (شرح ) به معناى گشاد كردن و باز كردن است ، گويا سينه انسان را كه قلب در آن
جاى دارد ظرفى فرض كرده كه آنچه از طريق مشاهده و ادراك در آن وارد مى شود جاى مى گيرد، و در آن انباشته مى شود، و اگر آنچه وارد مى شود امرى عظيم يا ما فوق طاقت بشرى باشد سينه نمى تواند در خود جايش دهد، ناگزير محتاج مى شود به اينكه آن را شرح دهند و باز كنند، تا گنجايشش بيشتر گردد.
و موسى (عليه السلام ) رسالتى را كه خدا بر او مسجل كرد بزرگ شمرد، چون از شوكت و قوت قبطيان آگاه بود، مخصوصا از اين جهت كه فرعون طاغى در راءس آنان قرار داشت ، فرعونى كه با خدا بر سر ربوبيت منازعه نموده به بانك بلند مى گفت (انا ربكم الاعلى )، و نيز از ضعف و اسارت بنى اسرائيل در ميان آل فرعون با خبر بود، و مى دانست چقدر جاهل و كوتاه فكرند، و گويا خبر داشت كه دعوتش چه شدائد و مصائبى به بار مى آورد، و چه فجايعى را بايد ناظر باشد، از سوى ديگر حال خود را هم مى دانست كه تا چه حد در راه خدا بى طاقت و كم تحمل است ، آرى او به هيچ وجه طاقت نداشت ظلم قبطيان را ببيند، داستان كشتن آن قبطى ، و نيز داستان آب كشيدنش بر سر چاه مدين براى دخترانى كه حريف مردان نبودند، شاهد ابا داشتن او از ظلم و ذلت است ، و از سوى ديگر زبانش - كه خود يگانه اسلحه است براى كسى كه مى خواهد دعوت و رسالت خداى را تبليغ كند - لكنتى داشت كه نمى توانست آنطور كه بايد مقاصد خود را برساند.
به همين جهات عديده از پروردگارش درخواست كرد كه براى حل اين مشكلات اولا سعه صدر به او بدهد تا تحملش زياد شود، و محنت هايى كه رسالت برايش به بار مى آورد و شدائدى كه در پيش رويش و در مسير دعوتش دارد آسان گردد، لذا عرضه داشت (رب اشرح لى صدرى ).
آنگاه گفت (و يسرلى امرى - امرم را آسان ساز) كه مقصود همان امر رسالت است ، و نگفت : رسالتم را تخفيف بده ، و خلاصه به دست كم آن قناعت كن ، تا اصل رسالت آسانتر شود، بلكه گفت همان امر خطير و عظيم را با همه دشوارى و خطرش بر من آسان گردان .
دليل بر اين معنا جمله (و يسرلى ) است ، وجه دلالتش بر مدعاى ما اين است كه كلمه (لى ) در چنين مقامى اختصاص را مى رساند، و جمله چنين معنا مى دهد (اين امرى كه بعهده من واگذار كردى ، و اين رسالت را با همه دشواريش بر من كه مسؤ ول آن قرارم داده اى آسان گردان ) و پر واضح است كه مقتضاى اين سؤ ال اين است كه امر را نسبت به او آسان كند، نه اينكه در حد ذاتش ‍ و خلاصه خود آن امر را آسان سازد.
نظير اين كلام در جمله (اشرح لى ) نيز مى آيد، پس معناى آن اين است : مرا كه
ماءمور رسالتم كردى و شدائد و مكارهى در انتظارم قرار دادى ، حوصله زيادى بده ، تا وقتى ناملايمات به من هجوم مى آورند سينه ام تنگى نكند، و اگر به جاى آنچه در قرآن آمده گفته بود (رب اشرح لى صدرى و يسرلى امرى ) اين نكته فوت مى شد.
(و احلل عقده من لسانى يفقهوا قولى ) - اين سؤ ال ديگرش است ، كه گشودن عقده زبان را مى خواهد، و اگر عقده را نكره آورد و گفت (عقيده اى ) براى اشاره به يك نوع عقده بود، و در حقيقت عقده اى است كه داراى مشخصات معينى است و آن مشخصات از جمله (يفقهوا قولى ) فهميده مى شود، يعنى آن عقده اى را بگشاى كه نمى گذارد سخنانم را بفهمند.
(و اجعل لى وزيرا من اهلى هرون اخى ) - اين سؤ الى ديگر است كه در واقع سؤ ال چهارم آن جناب و آخرين درخواستهاى او است ، و كلمه (وزير) بر وزن فعيل ، از وزر - به كسره واو، و سكون زاء - به معناى حمل سنگينى است ، و اگر وزير را وزير گفتند، بدين جهت بوده كه حامل ثقل و سنگينى هاى پادشاه است ، بعضى گفته اند: از وزر - به فتحه واو و زاء - اشتقاق يافته ، كه به معناى كوه پناهگاه است و اگر وزير را وزير خوانده اند چون به منزله كوهى است كه پادشاه در آراء و احكامش به او پناه مى برد.
و كوتاه سخن اينكه ، موسى (عليه السلام ) از پروردگارش درخواست مى كند كه از خاندانش وزيرى برايش قرار دهد، آنگاه آن رابيان نموده مى گويد: منظورم از او هارون برادرم مى باشد، و اگر درخواست وزير كرد، بدين جهت بود كه امر رسالت امرى است كثير الاطراف ، و اطراف و جوانبش ازهم دور، و او به تنهائى نمى تواند به همه جوانب دور از هم آن برسد، ناگزير وزيرى لازم دارد كه در امر رسالت با او شركت جسته ، بعضى از جوانب آن را اداره كند، و بار او سبك شود، و در آنچه او مى كند وزيرش مؤ يدش باشد، اين است معناى آيه بعدى كه به منزله تفسير وزير قرار دادن است ، و مى فرمايد (اشدد به ازرى و اشركه فى امرى ).
(و اشركه فى امرى ) - اين شركت دادن ، غير شركت دادن مبلغين دين در اشاعه دين بعد از تماميت دعوت به وسيله پيغمبر است ، زيرا آن اشراك اختصاصى به هارون ندارد، پس مقصود از اشراك در آيه اشراكى است كه مخصوص به هارون باشد، و آن اين است كه هارون در اصل دعوت دين ، و از همان روز اول دعوت شريك موسى باشد، و چنين شركتى تنها مخصوص به هارون است ، به طورى كه نه موسى مى تواند غير هارون كسى را نائب خود كند، و نه هارون ، به خلاف شركت به معناى اول ، كه وظيفه هر كسى است كه به آن دعوت
ايمان آورده و چيزى از معارف آن را دانا شده باشد، آرى وظيفه عالم ، تبليغ جاهل ، و وظيفه شاهد، تبليغ غائب است ، و چنين وظيفه اى را از خدا در خواست نمى كنند، چون اين وظيفه نه اختصاص به موسى دارد، و نه به برادرش ، وظيفه هر با ايمانى است كه ديگران را ارشاد و تعليم كند و احكام دين را براى ديگران بيان نمايد، پس معلوم مى شود معناى اشتراك هارون در امر او، اين است كه او مقدارى از آنچه را كه به وى وحى مى شود، و چيزى از خصائصى كه از ناحيه خدا به او مى رسد (مانند وجوب اطاعت و حجيت گفتار) به عهده بگيرد و انجام دهد.
و اما اشراك در نبوت خاصه ، به معناى گرفتن وحى خدا، چيزى نبوده كه موسى از تنهايى در آن بترسد، و از خدا بخواهد هارون را شريكش كند، بلكه ترس او از تنهايى در تبليغ دين و اداره امور در نجات دادن بنى اسرائيل و ساير لوازم رسالت است ، همچنانكه از خود موسى نقل فرموده كه گفت و (اخى هرون هو افصح منى لسانا فارسله معى ردءا يصدقنى ).
علاوه بر روايات صحيحى كه از طرق شيعه و سنى وارد شده كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) عين همين دعا را درباره على (عليه السلام ) كرد، با اينكه على (عليه السلام ) پيغمبر نبود.
(كى نسبحك كثيرا و نذكرك كثيرا) - از ظاهر سياق كه در بيان نتيجه شركت هارون مى گويد: (تا تو را بسيار تسبيح كنيم و ذكر گوييم ) بر مى آيد كه جمله مذكور بيان نتيجه شركت دادن هارون و وزارت او براى وى است ، چون مى دانيم كه تسبيح آن دو با هم و ذكرشان هيچ ارتباطى با مضامين دعاهاى قبلى كه شرح صدر و تيسير امر و حل عقده زبان بود ندارد.
پس ذكر و تسبيحى كه با وزارت هارون ارتباط داشته باشد ذكر و تسبيح علنى و در بين مردم است نه در خلوت و نه در دل ، زيرا ذكر و تسبيح در خلوت و در قلب ، هيچ ارتباطى با وزارت هارون ندارد، پس مراد اين است كه آن دو در بين مردم و مجامع عمومى و مجالس آنان ، هر وقت كه شركت كنند، ذكر خداى را بگويند، يعنى مردم را به سوى ايمان به وى دعوت نموده ، و نيز او را تسبيح گويند، يعنى خداى را از شركاء منزه بدارند.