تفسير الميزان جلد ۱۳

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۷ -


انسانى كه سلامت فطرت را از دست نداده و در اعتقاد خود پيرو آن چيزى است كه آن را حق و واقع در خارج مى يابد، و در عملش ‍ هم آن عملى را مى كند كه خود را در تشخيص آن محق و مصيب مى بيند، چيزى كه هست در آنچه كه خودش قادر بر تحصيل علم هست علم خود را پيروى مى كند، و در آنچه كه خود قادر نيست مانند پاره اى از فروع اعتقادى نسبت به بعضى از مردم و غالب مسائل عملى نسبت به غالب مردم از اهل خبره آن مسائل تقليد مى كند، آرى همان فطرت سالم او را به تقليد از علم عالم و متخصص آن فن ، وا مى دارد و علم آن عالم را علم خود مى داند، و پيروى از او را در حقيقت پيروى از علم خود مى شمارد، شاهد اين مدعا همان اعمال فطرى و ارتكازى مردم است ، مى بينيم كه شخصى كه راهى را بلد نيست به قول راهنما اعتماد نموده و به راه مى افتد، مريضى كه درد و درمان خود را نمى شناسد كوركورانه به دستور طبيب عمل مى كند، و ارباب حاجت به اهل فن صنعت مورد احتياج خود، اعتماد نموده و به ايشان مراجعه مى كنند، البته اين در صورتى است كه به علم و معرفت آن راهنما و آن طبيب و آ ن مهندس و مكانيسين اعتماد داشته باشد.
از اينجا نتيجه مى گيريم كه انسان سليم الفطرة در مسير زندگيش هيچوقت از پيروى علم منحرف نمى شود، و دنبال ظن و شك و وهم نمى رود، چيزى كه هست يا در مسائل مورد حاجت زندگيش شخصا علم و تخصص دارد كه همان را پيروى مى كند، و يا علم كسى را پيروى مى كند كه وثوق و اطمينان و يقين به صحت گفته هاى وى دارد، هر چند اينچنين يقين را در اصطلاح برهان منطقى ، علم نمى گويند.
پس در هر مرحله اى از زندگى وقتى مساءله اى براى انسان پيش مى آيد به آن علم دارد، يا علم به خود مساءله و يا علم به وجوب عمل ، بر طبق دليل علمى كه در دست دارد، بنابراين بايد آيه شريفه (و لا تقف ما ليس لك به علم ) را به چنين معنائى ناظر دانست ، پس ‍ اگر دليل علمى قائم شد بر وجوب پيروى از ظنى مخصوص ، پيروى آن ظن هم پيروى از علم خواهد بود.
در نتيجه معناى آيه اين مى شود كه : در هراعتقاد يا عملى كه تحصيل علم ممكن است ، پيروى از غير علم حرام است ، و در اعتقاد و عملى كه نمى شود به آن علم پيدا كرد زمانى اقدام و ارتكاب جائز است كه دليل علمى آن را تجويز نمايد، مانند اخذ احكام از پيغمبر و پيروى و اطاعت آن جناب در اوامر و نواهى كه از ناحيه پروردگارش دارد، و عمل كردن مريض طبق دستورى كه طبيب مى دهد، و مراجعه به صاحبان صنايع در مسائلى كه بايد به ايشان مراجعه شود ، زيرا در همه اين موارد، دليل علمى داريم بر اينكه آنچه اينان مى گويند مطابق با واقع است . ادله عصمت انبياء (عليهم السلام ) دليل علمى هستند بر اينكه آنچه رسول خدا دستور مى دهد - چه او امرش و چه نواهيش - همه اش مطابق با واقع است ، و هر كس كه دستورات وى را عمل نمايد به واقع رسيده است ، و همچنين دليل علمى كه بر خبره بودن و حاذقيت طبيب و يا صاحبان صنايع در صنعتشان به دست آورده ايم خود حجتى است علمى بر اينكه هر كس ‍ به ايشان مراجعه نموده و به دستوراتشان عمل نمايد به واقع رسيده است .
و اگر اقدام بر عمل ، بر طبق حجت علمى كه اقدام را واجب كند اقدام و پيروى علم نبود آيه شريفه از دلالت بر مدلول خود به كلى قاصر بود، براى اينكه ما مفاد خود آيه را با يك دليل علمى درك مى كنيم كه خود آن ظنى بيش نيست ، و آن ظهور لفظى است كه بيش ‍ از ظن و گمان را نمى رساند، و ليكن دليل قطعى داريم بر اينكه پيروى اين ظن واجب است ، و آن دليل قطعى عبارت است از بناى عقلا بر حجيت ظهور، پس اگر پيروى از علم تنها به آن معنا بود كه در هر مساءله خود انسان علم پيدا كند، پيروى ما از ظاهر آيه پيروى علم نبود، زيرا يقين نداريم كه مقصود واقعى از آن همان معنائى است كه از ظاهرش استفاده مى شود،
احتمال مى دهيم شايد مقصود واقعى آيه ، غير از معناى ظاهرش باشد، و خود آيه مى گويد پيروى از ظن و گمان نكن ، پس بايد از آيه پيروى نكنيم كه در اين صورت خود آيه ناقض و مخالف خودش خواهد بود.
رد اشكالاتى به آيه كه مى گويد عمل به اين آيه خود متابعت از ظن است
و از همينجا صحيح نبودن قول بعضى از مفسرين مانند رازى مشخص مى شود كه گفته اند: (عمل به ظن در فروع بسيار زياد است ، و بعد از تخصيص زدن آيه به مواردى كه متابعت جائز است جز موارد انگشت شمارى از پيروى ظن غير معتبر باقى نمى ماند و چنين عامى نسبت به موارد باقى مانده ، بيش از ظن افاده نمى كند، و حال آنكه خودش از پيروى ظن نهى كرده ) و دليل صحيح نبودن آن اين است كه : اين آيه بدون هيچ ترديدى دلالت بر (عدم جواز پيروى از غير علم ) دارد، چيزى كه هست مواردى از عمل به ظن - كه به قول ايشان بسيار هم زياد است - از آنجائى كه با دليل علمى تجويز شده در حقيقت استثناء نشده و عمل كردن در آن موارد عمل به آن دليل هاى علمى است ، پس آيه شريفه هيچ تخصيص نخورده تا عام مخصص باشد.
و به فرض هم كه تسليم شويم و بگوئيم همين هم تخصيص و استثناء است ، تازه نتيجه مى گيريم كه عمل كردن به عام در مابقى افراد كه در تحت عام باقى مانده عمل به حجت عقلائيه است و با عام غير مخصص هيچ تفاوتى ندارد.
نظير اين اشكال ، اشكال ديگرى نيز در آيه شريفه به نظر مى رسد، و آن اين است كه طريق و راه رسيدن به مقصد و فهم مراد از آيه ، همان ظهور آن است و بس ، و ظهور هم طريقى است ظنى ، پس اگر آيه دلالت كند بر حرمت پيروى از غير علم ، مسلما دلالت خواهد كرد بر حرمت عمل و اخذ به ظهور خودش .
و ليكن قبلا هم گفتيم كه عمل به ظهور هر چند خودش ظنى است ولى همين عمل به ظن پيروى از حجتى است علمى و عقلائى ، به اين معنا كه بناى عقلا بر اين است كه ظن ظهور را حجت بدانند، پس پيروى آن ، پيروى غير علم نيست .


انّ السّمع و البصر و الفواد كلّ اولئك كان عنه مسئولا




اين قسمت از آيه ، علت نهى (پيروى از غير علم ) را بيان مى كند و آنچه كه بر حسب ظاهر به چشم مى خورد و به ذهن انسان تبادر دارد اين است كه ضمير در (كان ) و در (عنه ) هر دو به كلمه (كل ) برمى گردد، كلمه (عنه ) نائب فاعل است براى اسم مفعول (مسئولا) كه به گفته زمخشرى در كشاف بر آن مقدم شده است ، و يا آنكه قائم مقام نايب فاعل است ، و كلمه : (اولئك ) اشاره است به گوش و چشم و قلب ، و اگر با اين كلمه كه مخصوص اشاره به صاحبان عقل است اشاره به آنها كرده از اين جهت بوده كه در اين لحاظ كه لحاظ مسؤ ول عنه واقع شدن آنها است به منزله عقلا اعتبار مى شوند، و نظائر آن در قرآن كريم بسيار است كه اشاره و يا موصول مخصوص صاحبان عقل در موردى كه فاقد عقل است به كار رفته باشد.
ولى بعضى ها گفته اند: كه اصلا قبول نداريم كلمه (اولئك ) مخصوص صاحبان عقل باشد، براى اينكه در كلمات اساتيد زبان عرب ديده شده كه در غير ذوى العقول هم به كار رفته است ، مثلا جرير شاعر گفته :
(ذم المنازل بعد منزلة اللوى و العيش بعد اولئك الايام )
(يعنى نكوهيده شد منزلها بعد از منزل لواى معهود و نيز نكوهيده و سرزنش گشت زندگى بعد از آن چند روز). بنابراين ادعا، (مسؤ ول ) و سؤ ال شده خود (گوش )، (چشم ) و (قلب ) خواهد بود كه از خود آنها پرسش مى شود، و آنها هم به نفع و يا ضرر آدمى شهادت مى دهند همچنانكه خود قرآن فرمود: (و تكلّمنا ايديهم و تشهد ارجلهم بما كانوا يكسبون ).
بعضى ديگر چنين به نظرشان رسيده كه ضمير (عنه ) به (كل ) برگشته و بقيه ضميرها به (متابعت كننده غير علم ) (كه سياق بر آن دلالت دارد) برگشته است ، در نتيجه مسؤ ول همان (متابعت كننده ) باشد كه از او مى پرسند كه چشم و گوش و فوآدش را چگونه استعمال كرد و در چه كارهائى به كار برد، و بنابراين معنا، در آيه شريفه التفات و توجهى از خطاب به غيبت به كار رفته و مى بايد گفته شود (كنت عنه مسئولا) و به هر حال معناى بعيدى است .
تعليل نهى از پيروى از غير علم به : (ان السمع و البصر و الفوادكل اولئك كان عنه مسؤ ولا)
و معناى صحيح همان است كه ما از نظر خواننده گذرانديم ، و حاصلش اين است كه : دنبال روى از چيرهائى كه علم به آنها ندارى نكن ، زيرا خداى سبحان به زودى از گوش و چشم و فوآد كه وسائل تحصيل علمند بازخواست مى فرمايد، و حاصل تعليل آنطور كه با مورد بسازد اين است كه گوش و چشم و فوآد نعمتهائى هستند كه خداوند ارزانى داشته است تا انسان به وسيله آنها حق را از باطل تميز داده و خود را به واقع برساند، و به وسيله آنها اعتقاد و عمل حق تحصيل نمايد، و به زودى از يك يك آنها بازخواست مى شود كه آيا در آنچه كه كار بستى علمى به دست آوردى يا نه ، و اگر به دست آوردى پيروى هم كردى يا خير؟.
مثلا از گوش مى پرسند آيا آنچه شنيدى از معلومها و يقينها بود يا هر كس هر چه گفت گوش دادى ؟ و از چشم مى پرسند آيا آنچه تماشا مى كردى واضح و يقينى بود يا خير؟ و از قلب مى پرسند آنچه كه انديشيدى و يا بدان حكم كردى به آن يقين داشتى يا نه ؟ گوش ‍ و چشم و قلب ناگزيرند كه حق را اعتراف نمايند، و اين اعضاء هم ناگزيرند حق را بگويند، و به آنچه كه واقع شده گواهى دهند، بنابراين بر هر فردى لازم است كه از پيروى كردن غير علم بپرهيزد، زيرا اعضاء و ابزارى كه وسيله تحصيل علمند به زودى عليه آدمى گواهى مى دهند، و مى پرسند آيا چشم و گوش و قلب را در علم پيروى كردى يا در غير علم ؟ اگر در غير علم پيروى كردى چرا كردى ؟ و آدمى در آن روز عذر موجهى نخواهد داشت .
و برگشت اين معنا به اين است كه بگوئيم (لا تقف ما ليس لك به علم فانّه محفوظ عليك فى سمعك و بصرك و فوآدك - پيروى مكن چيزى را كه علم به صحتش ندارى زيرا گوش و چشم و دل تو عليه تو شهادت خواهند داد) و بنابراين ، آيه شريفه در معناى آيه (حتى اذا ما جاوها شهد عليهم سمعهم و ابصارهم و جلودهم بما كانوا يعملون ... و ما كنتم تستترون ان يشهد عليكم سمعكم و لا ابصاركم و لا جلودكم و لكن ظننتم انّ اللّه لا يعلم كثيرا ممّا تعملون ، و ذلكم ظنّكم الّذى ظننتم بربّكم ارديكم فاصبحتم من الخاسرين ) خواهد بود با اين تفاوت كه آيه مورد بحث ، فوآد را هم اضافه كرده و جزو گواهان عليه آدمى معرفى نموده ، چون فوآد همان است كه انسان هر چه را درك مى كند به وسيله آن درك مى كند و اين از عجيب ترين مطالبى است كه انسان از آيات راجع به محشر استفاده مى كند،
كه خداى تعالى نفس انسانى انسان را مورد باز خواست قرار دهد و از او از آنچه كه در زندگى دنيا درك نموده بپرسد، و او عليه انسان كه همان خود اوست شهادت دهد.
پس كاملا روشن شد كه آيه شريفه از اقدام بر هر امرى كه علم به آن نداريم نهى مى فرمايد، چه اينكه اعتقاد ما جهل باشد و يا عملى باشد كه نسبت به جواز آن و وجه صحتش جاهل باشد، و چه اينكه ترتيب اثر به گفته اى داده كه علم به درستى آن گفتار نداشته باشد.
آن وقت ذيل آيه ، مطلب را چنين تعليل نموده كه چون خداوند تعالى از گوش و چشم و قلب پرسش مى كند، در اينجا جاى سوالى باقى مى ماند كه چطور پرسش از اين اعضاء را منحصر به صورتى كرده كه آدمى دنبال غير علم را بگيرد و حال آنكه از آيه شريفه (اليوم نختم على افواههم و تكلّمنا ايديهم و تشهد ارجلهم بما كانوا يكسبون ) برمى آيد كه اعضاء و جوارح آدمى ، همه به زبان مى آيند. چه در آن عقايد و اعمالى كه پيروى از علم شده باشد، و چه در آنها كه پيروى غير علم شده باشد.
در پاسخ مى گوئيم علت اعم آوردن براى تقليل يك امرى اخص ضرر ندارد، و در آيه مورد بحث مى خواهد بفرمايد گوش و چشم و فوآد تنها در صورت پيروى غير علم مورد باز خواست قرار مى گيرند.
كلام مجمع البيان در معناى آيه (و لا تقف ما ليس لك به علم ) و نقد آن
و در مجمع البيان در معناى جمله (و لا تقف ما ليس لك به علم ) گفته است : يعنى چيزى را كه نشنيدى به دروغ نگو شنيدم ، و چيزى را كه نديده اى مگو ديده ام ، و چيزى را كه علم ندارى مگو اطلاع دارم (نقل از ابن عباس و قتاده ) و بعضى گفته اند: يعنى دنبال سر ديگران حرفى نزن وقتى اشخاص از نزد شما مى گذرند بدگوئيشان مكن (نقل از حسن ) و بعضى گفته اند يعنى شهادت دروغ مده (نقل از محمد بن حنفيه ).
ليكن مطلب اين است كه آيه شريفه ، عام است و شامل هرگفتار و يا كردار و يا تصميمى كه بدون علم باشد مى شود، گوئى اينكه خداى سبحان فرموده است هيچ حرفى مزن مگر اينكه علم داشته باشى كه زدنش جائز است ، و هيچ عملى انجام مده مگر آنكه علم داشته باشى كه انجام آن جائز است ، و هيچ عقيده اى را معتقد مشو مگر بعد از آنكه يقين كنى كه اعتقاد به آن جايز است
مؤ لف : ليكن اين حرف اشكال دارد، زيرا عموميتش بيش از مفاد آيه است ، آيه از پيروى چيزى نهى مى كند كه بدان علم نداشته باشيم ، نه اينكه پيروى از هر گفتار و كردار و اعتقاد را نهى كرده باشد مگر تنها در صورتى كه علم به آن داشته باشيم ، و معلوم است كه دومى اعم از اولى است .
و اما آن معانى و وجوهى كه در آغاز كلام خود از ابن عباس و قتاده نقل كرد، جا داشت آن را در تفسير (انّ السّمع و البصر و الفوآد...) نقل كند نه در تفسير (لا تقف ما ليس لك به علم ) كه معلل است ، تا به پاره اى از مصاديق تعليل اشاره بشود.
نهى از تكبر و گردن فرازى كردن


و لا تمش فى الارض مرحا انّك لن تخرق الارض و لن تبلغ



الجبال طولا كلمه : (مرح ) به طورى كه گفته اند به معناى (براى باطل ، زياد خوشحالى كردن است )، و شايد قيد باطل براى اين باشد كه بفهماند خوشحالى بيرون از حد اعتدال مرح است ، زيرا خوشحالى به حق آن است كه از باب شكر خدا در برابر نعمتى از نعمتهاى او صورت گيرد، و چنين خوشحالى هرگز از حد اعتدال تجاوز نمى كند، و اما اگر بحدى شدت يافت كه عقل را سبك نموده و آثار سبكى عقل در افعال و گفته ها و نشست و برخاستنش و مخصوصا در راه رفتنش نمودار شد چنين فرحى ، فرح به باطل است ، و جمله (لا تمش فى الارض مرحا) نهى است از اينكه انسان به خاطر تكبر خود را بيش از آنچه هست بزرگ بداند، و اگر مساءله راه رفتن به مرح را مورد نهى قرار داد، براى اين بود كه اثر همه آن انحرافها در راه رفتن نمودارتر مى شود، و جمله (انّك لن تخرق الارض و لن تبلغ الجبال طولا) كنايه است كه اين ژست و قيافه اى كه به منظور اظهار قدرت و نيرو و عظمت به خود مى گيرى وهمى بيش نيست ، چون اگر دستخوش واهمه نمى شدى مى ديدى كه از تو بزرگتر و نيرومندتر وجود دارد كه تو با چنين راه رفتنى نمى توانى آن را بشكافى و آن زمين است كه زير پاى تواست و از تو بلندتر هم هست و آن كوههاى بلند است كه خيلى از تو رشيدتر و بلندترند، آن وقت اعتراف مى كردى كه خيلى خوار و بى مقدارى و انسان هيچ چيز را، ملك و عزت و سلطنت و قدرت و آقائى و مال و نه چيزهاى ديگر در اين نشاه به دست نمى آورد، و با داشتن آن به خود نمى بالد و تنها چيزى كه به دست مى آورد امورى هستند موهوم و خالى از حقيقت كه در خارج از درك و واهمه آدمى ذره اى واقعيت ندارند، بلكه اين خداى سبحان است كه دلهاى بشر را مسخر كرده كه اينگونه موهومات را واقعت بپندارند، و در عمل خود بر آنها اعتماد كنند، تا كار اين دنيا به سامان برسد، و اگر اين اوهام نبود، و بشر اسير آن نمى شد آدمى در دنيا زندگى نمى كرد، و نقشه پروردگار عالم به كرسى نمى نشست و حال آنكه او خواسته است تا غرض خود رابه كرسى بنشاند، و فرموده است (و لكم فى الارض مستقرّ و متاع الى حين )


كلّ ذلك كان سيّئه عند ربّك مكروها



كلمه (ذلك ) به طورى كه گفته اند اشاره است به واجبات و محرماتى كه قبلا گفته شد، و ضمير در (سيئه ) به همين كلمه ، يعنى به (ذلك ) برمى گردد، و معنايش اين است كه (همه اينها كه گفته شد - يعنى همه آنچه كه مورد نهى واقع شد - گناهش نزد پروردگارت مكروه است ، و خداوند آن را نخواسته است ).
و بنا به قرائتى كه (همزه ) را به صداى بالا و (هاء) را (تاء) و كلمه را به صورت (سيئه ) خوانده اند كلمه مزبور خبر (كان ) خواهد بود، و معنايش چنين مى شود: (همه اينها نزد پروردگارت سيئه و مكروه است ).


ذلك ممّا اوحى اليك ربّك من الحكمة ).



كلمه (ذلك ) اشاره است به تكاليفى كه قبلا ذكر فرمود، و اگر در اين آيه احكام فرعى دين را حكمت ناميده ، از اين جهت بوده است كه هر يك مشتمل بر مصالحى است كه اجمالا از سابقه كلام فهميده مى شد.


و لا تجعل مع اللّه الها آخر فتلقى فى جهنّم ملوما مدحورا



خداى سبحان از آن جهت نهى از شرك را تكرار نمود - چون قبلا هم از آن نهى كرده بود - كه خواست عظمت امر توحيد را برساند، علاوه بر اين نهى دومى به منزله پيوندى است كه آخر كلام را به اول آن وصل مى كند، و معناى آيه روشن و واضح است .
بحث روايتى
در احتجاج از يزيد بن عمير بن معاويه شامى از حضرت رضا (عليه السلام ) نقل كرده كه در ضمن حديثى كه در آن مساءله جبر و تفويض و امربين امرين را ذكر فرموده گفته است : (عرض كردم آيا خداى تعالى در كار بندگان اراده و مشيتى دارد)؟ فرمود: اما در اطاعتها اراده و مشيت خدا همان امرى است كه خدا در باره آنها فرموده و خشنودى است كه نسبت به انجام آنها دارد و كمك و توف يقى است كه به فاعل آنها ارزانى مى دارد، و اما در معصيت ها اراده و مشيتش همان نهيى است كه از آنها كرده و سخطى است كه نسبت به مرتكبين آنها دارد، و سنگينى بار ايشان است .
رواياتى در ذيل جمله : (و بالوالدين احسانا) درباره نيكى كردن به پدر و مادر
و در تفسير عياشى از ابى ولاد الحناط روايت كرده كه گفت : از امام صادق معناى آيه (و بالوالدين احسانا) را پرسيدم ، فرمود: يعنى با پدر و مادر نيكو معاشرت كنى و وادارشان مكنى كه مجبور شوند در حوائجشان از تو چيزى بخواهند (بلكه قبلا برايشان فراهم كنى ) هر چند كه خود بى نياز از آن باشند مگر نشنيدى كه خداى تعالى فرموده : (لن تنالوا البرّ حتّى تنفقوا ممّا تحبّون ) به خير و احسان نمى رسيد مگر زمانى كه از آنچه كه دوست مى داريد انفاق كنيد آنگاه امام (عليه السلام ) فرمود: (اما اينكه فرمود: امّا يبلغنّ عندك الكبر احدهما او كلاهما فلا تقل لهما افّ) معنايش اين است كه اگر خسته ات كردند به ايشان اف نگوئى و اگر تو را زدند (فلا تنهر هما) ايشان را نرنجانى (و قل لهما قولا كريما) يعنى در عوض بگوئى خدا شما را بيامرزد، اين است قول كريم تو، (و اخفض لهما جناح الذّلّ من الرّحمة ) يعنى ديدگان خود از نگاه پر مكنى مگر به نگاه از رحمت و رقت ، و صداى خود بلندتر از صداى ايشان و دست خود ما فوق دست ايشان بلند مكنى و در راه از ايشان جلو نيفتى .
مولف : اين روايت را كلينى نيز در كافى به سند خود از ابى ولاد الحناط از آن جناب نقل كرده است .
و در كافى به سند خود از حديد بن حكيم از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: كمترين عقوق والدين (اف گفتن ) است ، و اگر خداى تعالى از اين كمتر را سراغ داشت از آن نيز نهى مى كرد.
مولف : همچنين اين روايت را به سند ديگر از امام صادق (عليه السلام ) نقل كرده و نيز همين معنا را به سند خود از ابى البلاد از آن حضرت روايت كرده است ، و عياشى هم همان را در تفسير خود از حريز از آن جناب نقل نموده ، و طبرسى در مجمع البيان از حضرت رضا (عليه السلام ) و آن حضرت از پدرش و پدرش از آن جناب امام صادق (عليه السلام ) نقل كرده است ، و روايات در نيكى به پدر و مادر و حرمت عقوق چه در زندگى ايشان و چه بعد از مرگشان چه از طرق عامه از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) و از طرق خاصه از آن حضرت ، و از امامان اهل بيت (عليهم السلام ) بيش از آن است كه بتوان شمرد.
چند روايت در معناى (اوابين )
و در مجمع از ابى عبد اللّه (عليه السلام ) درباره معناى (اوّاب ) روايت كرده كه فرمود: اواب به معناى كسى است كه بسيار توبه مى كند، و متعبدى است كه همواره از گناه به سوى خدا باز مى گردد.
و در تفسير عياشى از ابى بصير از امام صادق (عليه السلام ) آورده كه فرمود: اى ابامحمد بر شما باد به ورع و اجتهاد و اداى امانت و راستگوئى و حسن معاشرت با هر كس كه با شما همنشين است و طول دادن سجده ، كه اينها از سنت ها و روش توابين اوابين اس ت ، آنگاه ابو بصير اضافه كرد كه اوابين همان توابين اند.
مولف : و نيز از ابو بصير از آن حضرت روايت شده كه در تفسير آيه فرموده : توابين - عبادت پيشگانند.
و در الدر المنثور است كه ابن ابى شيبه و حناد از على بن ابيطالب (عليه السلام ) روايت كرده كه گفت : وقتى كه سايه ميل كرد و ارواح به استراحت پرداختند (يعنى هنگام عصر) حوائج خود به درگاه خداى تعالى ببريد كه آن ساعت ، ساعت اوابين است ، آنگاه خواند (فانّه كان للاوّابين غفورا).
و نيز در همان كتاب آمده كه ابن حريز از على بن الحسين (رضى اللّه عنه ) روايت كرده كه به مردى از اهل شام فرمود: آيا قرآن خوانده اى ؟ عرض كرد: بلى ، فرمود: آيا در باره بنى اسرائيل نخوانده اى كه فرمود (و آت ذا القربى حقّه )؟ مرد گفت : مگر شما از آنهائيد كه خدا امر كرده حقشان داده شود؟ فرمود: آرى .
مؤ لف : اين روايت را تفسير برهان از صدوق و او به سند خود از امام (عليه السلام ) و ثعلبى در تفسير خود از سدى از ابن ديلمى از آن جناب آورده اند.
و در تفسير عياشى از عبدالرحمن بن حجاج نقل كرده كه گفت : من از امام صادق (عليه السلام ) در باره اين آيه پرسيدم كه مى فرمايد: (و لا تبذّر تبذيرا) در جوابم فرمود: هر كس هر خرجى در غير اطاعت خدا كند مبذر است ، و هر خرجى كه در راه خدا كند در آن خرج اقتصاد و ميانه روى را رعايت كرده است .
و در همان كتاب از ابى بصير از آن جناب روايت كرده كه در تفسير اين جمله فرموده است : (تبذير) آن است كه انسان هر چه دارد بدهد آنوقت خودش دست روى دست بگذارد و محتاج گردد، پرسيدم اين تبذير تبذير در حلال نيست ؟ فرمود: چرا.
رواياتى درباره اجتناب از افراط و تفريط در انفاق درذيل آيه : (و لا تجعل يدك مغلولة الى عنقك ...)
و در تفسير قمى مى گويد: امام صادق (عليه السلام ) فرمود: (محسورا) به معناى برهنه و عريان است .
و در كافى به سند خود از عجلان روايت مى كند كه گفت وقتى در حضور حضرت صادق (عليه السلام ) بودم ، سائلى آمد حضرت برخاست و از ظرفى كه خرما داخل آن بود دو مشتش را پر كرد و به سائل داد، چيزى نگذشت كه سائل ديگرى آمد، دو مشتى هم به او داد، آنگاه سومى آمد به او ندا داد و فرمود: (اللّه رازقنا و اياكم - خدا روزى ده ما و شما است ).
آنگاه فرمود: رسول خدا چنين بود كه احدى از او چيزى از مال دنيا نمى خواست مگر آنكه به او مى داد، زنى فرزند خود را نزد آن جناب فرستاد و به او سپرد اگر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) گفت چيزى ندارم بگو پيراهنت را بده كه ما در خانه چيزى نداريم ، حضرت پيراهنش را در آورد و به سويش انداخت ، و در نسخه ديگرى آمده ، به او داد، و خدا آن حضرت را اين چنين تاءديب كرد كه (لا تجعل يدك مغلولة الى عنقك و لا تبسطها كلّ البسط فتقعد ملوما محسورا) آنگاه حضرت فرمود: (احسار) به معناى فقر و ندارى است .
مؤ لف : اين روايت را عياشى هم در تفسير خود از عجلان از آن جناب نقل كرده و داستان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) را قمى هم در تفسير خود و همچنين در المنثور از ابن ابى حاتم از منهال بن عمرو و از ابن جرير طبرى از ابن مسعود آورده اند.
و در كافى به سند خود از مسعدة بن صدقه از ابى عبداللّه (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: خداوند در اين آيه رسول خدا را تعليم مى دهد كه چطور بايد انفاق كند، و داستانش اين است كه چند وقيه پول طلا نزدش مانده بود دلش نمى خواست شب آنها را نزد خود نگهدارد لذا همه را صدقه داد،
و چون صبح شد چيزى در دست نداشت ، و اتفاقا سائلى مراجعه نموده و چيزى خواست ، و وقتى فهميد چيزى ندارد آن جناب را ملامت كرده و حضرت غمناك شد، زيرا از يك سو چيزى در دست نداشت و از سوى ديگر چون دلسوز و رقيق القلب بود، از وضع مرد متاءثر شد، لذا خداى تعالى وى را به وسيله اين آيه مؤ دب نمود كه : (لا تجعل يدك مغلوله ...) خاطر نشانش كرد كه چه بسا مردم از تو در خواستى كنند كه اگر عذر بياورى عذرت را نپذيرند ، پس هيچوقت نبايد همه آنچه را كه در دست دارى به يك نفر بدهى و دست خالى بمانى .
و در تفسير عياشى از ابن سنان از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در تفسير: (و لا تجعل يدك مغلولة الى عنقك ) دستها را در هم قفل كرد و فرمود يعنى اين طور (و دست خود به گردن حلقه كرد) و در ذيل جمله (و لا تبسطها كلّ البسط) كف دست خود را باز نموده و فرمود يعنى اينچنين .
و در تفسير عياشى از ابن سنان از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در ضمن حديثى مى گويد: خدمت آن حضرت عرض ‍ كردم : (املاق ) چيست ؟ فرمود: املاق به معناى افلاس است .
اعمالى كه با ايمان به خدا سازگارى ندارد
و در الدر المنثور است كه ابن ابى حاتم از قتاده و او از حسن روايت كرده كه در ذيل آيه (و لا تقربوا الزّنى انّه كان فاحشة ) گفته است : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) بارها مى فرمود: (بنده خدا در حينى كه زنا مى كند ايمان به خدا ندارد، و در حينى كه بهتان مى زند ايمان به خدا ندارد، و در حينى كه دزدى مى كند ايمان به خدا ندارد، و در حينى كه شراب مى خورد ايمان به خدا ندارد، و در حينى كه خيانت مى كند ايمان به خدا ندارد) پرسيدند: يا رسول اللّه به خدا سوگند ما خيال مى كرديم اين كارها با ايمان سازگار هست ، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود اگر يكى از اين كارها از آدمى سر بزند ايمان از قلبش بيرون مى رود، و اگر توبه كند توبه اش قبول مى شود.
مؤ لف : اين حديث به طرق ديگرى از عايشه و ابى هريره نيز روايت شده ، و از طرق اهل بيت (عليهم السلام ) هم چنين مضمونى رسيده كه روح ايمان در حين معصيت از آدمى جدا مى شود.
چند روايت در ذيل آيه : (و من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا...)
و در كافى به سند خود از اسحاق بن عمار روايت كرده كه گفت : به حضرت ابى الحسن (عليه السلام ) عرض كردم خداى عزوجل مى فرمايد: (و من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليّه سلطانا فلا يسرف فى القتل انّه كان منصورا) مقصود از اين اسراف چيست كه خدا از آن نهى مى كند؟ فرمود: مقصود اين است كه به جاى قاتل شخص بى گناهى را بكشى و يا قاتل را مثله كنى ، عرض كردم ، پس معناى جمله : (انّه كان منصورا) چيست ؟ فرمود: چه نصرتى بالاتر از اين كه قاتل را دست بسته در اختيار اولياى مقتول بگذارند تا اگر خواستند به قتل برسانند البته اين در صورتى است كه پيامد و تالى فاسدى در بين نباشد، و اثر سوء دينى و يا دنيائى به بار نياورد.
و در تفسير عياشى از ابى العباس روايت كرده كه گفت : از امام صادق (عليه السلام ) پيرامون دو نفر كه شخصى را به شركت كشته بودند سوال كردم فرمود: صاحب خون يعنى اولياى مقتول مى توانند يكى از آن دو نفر را بكشند، و هر يك را كشتند نصف ديه او را آن ديگرى به ورثه اش مى دهد و همچنين اگر مردى زنى را كشت اگر اولياى مقتول قبول كردند كه خونبها بگيرند هيچ و اگر جز كشتن قاتل را رضا ندادند مى توانند قاتل را بكشند و نصف ديه اش را هم به ورثه اش بپردازند، اين است معناى كلام خداى تعالى كه مى فرمايد: (فقد جعلنا لوليّه سلطانا فلا يسرف فى القتل ).
مؤ لف : و در معناى اين دو روايت روايات ديگرى نيز هست ، مثلا الدر المنثور از بيهقى نقل كرده كه او در سنن خود از زيد بن اسلم روايت كرده كه گفت : مردم را در جاهليت رسم چنين بود كه اگر مردى از يك فاميلى كسى را مى كشت از آن قوم و قبيله راضى نمى شدند، مگر بعد از آنكه يكى از بزرگان و رؤ ساى ايشان را بكشند، البته اين در صورتى بود كه قاتل خودش از روساء نباشد، خداى تعالى در اين آيه ايشان را اندرز نموده و مى فرمايد و ( لا تقتلوا - تا آنجا كه مى فرمايد - فلا يسرف فى القتل ).
و در تفسير قمى در ذيل آيه شريفه (و زنوا بالقسطاس المستقيم ) گفته : كه در روايت ابى الجارود نقل شده كه امام ابى جعفر (عليه السلام ) در معناى (قسطاس مستقيم ) فرموده كه : قسطاس مستقيم آن ميزانى را گويند كه زبانه (شاهين ) داشته باشد.
مؤ لف : مقصود از ذكر زبانه اين است كه استقامت را برساند كه معمولا ترازوهاى دو كفه اى اين حال را دارند.
رواياتى درباره پيروى نكردن از غير علم و تقسيم شدن ايمان ، بر اعضاء و جوارح(ان السمع و البصر...)
و در تفسير عياشى از ابى عمر و زبيرى از امام صادق (عليه السلام ) نقل كرده كه فرمود: خداى تبارك و تعالى ايمان را بر همه اعضاء و جوارح آدمى واجب كرده و بر همه تقسيم نموده است ، پس هيچ عضوى نيست مگر آنكه موظف است به ايمانى مخصوص به خود، غير از آن ايمانى كه عضو ديگر موظف بر آن است ، يك عضو آدمى دو چشم او است كه با آن مى بيند و يكى دو پاى او است كه با آن راه مى رود.
بر چشم واجب كرده كه به آنچه حرام است ننگرد، و آنچه را كه خدا نهى كرده و حلال نيست نبيند اين عمل ايمان چشم است ، و فرموده : (لا تقف ما ليس لك به علم انّ السّمع و البصر و الفواد كلّ اولئك كان عنه مسئولا) اين وظيفه چشم و ايمان او است ...
و همچنين بر دو پاى آدمى واجب كرده كه به سوى معاصى الهى نرود، و به سوى آنچه كه خدا واجب كرده حركت كند، و فرموده (لا تمش فى الارض مرحا انّك لن تخرق الارض و لن تبلغ الجبال طولا) و نيز فرموده (و اقصد فى مشيك و اغضض من صوتك انّ انكر الاصوات لصوت الحمير).
مؤ لف : اين روايت را كافى هم به سند خود از ابى عمر و زبيرى از آن جناب در ضمن حديث مفصلى نقل كرده .
و در همان كتاب از ابى جعفر روايت كرده كه گفت : نزد امام صادق (عليه السلام ) بودم كه مردى خدمت آن حضرت عرض كرد: پدر و مادرم فداى تو باد، من كنيفى دارم و وارد آن كنيف (مستراح ) مى شوم تا رفع حاجت كنم ، در همسايگى ما اشخاصى هستند كه كنيزان آوازه خوان دارند، آواز مى خوانند و موسيقى مى نوازند، و چه بسا مى شود من نشستن در آنجا را طول مى دهم تا صداى آنها را بشنوم ، اين عمل چطور است ؟ فرمود: اينكار را مكن عرض كرد به خدا قسم من هرگز به سراغ آنها نرفته ام و نمى روم ، بلكه صدائى است كه از ايشان مى شنوم ، فرمود: مگر كلام خداى را نشنيدى كه مى فرمايد: (انّ السّمع و البصر و الفوآد كلّ اولئك كان عنه مسئولا؟.
عرض كرد: نه به خدا سوگند، مثل اينكه تاكنون اين آيه را از كتاب خدا نشنيده بودم نه از عجم و نه از عرب ، ديگر چنين عملى را تكرار نمى كنم ان شاء اللّه ، و نسبت به گذشته هم استغفار مى كنم .
فرمود: برخيز و غسل كن و آنچه مى توانى نماز بخوان ، چون تاكنون در كار بزرگى مشغول بوده اى و چقدر حال بدى داشتى اگر بر اين حال مى مردى ، شكر مى كنم خدا را كه متوجه شدى و از او درخواست مى كنم كه از هر بدى كه از تو ديده صرفنظر كند. آرى خداى تعالى كراهت ندارد مگر از هر كار زشت تو، كارهاى زشت را بگذار براى اهلش ، چون هر چيزى در عالم اهلى دارد.
مؤ لف : اين روايت را شيخ طوسى رضوان اللّه عليه در كتاب تهذيب از آن جناب و كلينى در كافى از مسعدة بن زياد از آن جناب نقل كرده اند.
و نيز در همان كتاب از حسين بن هارون از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در ذيل جمله (انّ السّمع و البصر والفوآد...) فرمود: خداى تعالى از گوش مى پرسد كه چه شنيدى و از چشم سؤ ال مى كند كه به چه چيز نگريستى و از قلب پرسش مى كند كه بر چه چيرهائى معتقد شدى .
و در تفسير قمى در ذيل آيه (و لا تقف ما ليس لك به علم ...) گفته است : معصوم (عليه السلام ) فرموده احدى را از آنچه كه به آن علم ندارى پيروى مكن ، كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود: هر كس به مردى مؤ من و يا زنى مؤ منه تهمت بزند خداوند او را در طينت خبال نگه مى دارد تا از عهده آنچه گفته برآيد.
مؤ لف : طينت خبال در روايت ابن ابى يعفور از امام صادق (عليه السلام ) به نقل از كافى ، به چركى تفسير شده كه از عورت زنان بدكار بيرون مى آيد، و از طرق اهل سنت از ابوذر و انس از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) معنائى نظير آن روايت شده است .
و روايات - بطورى كه ملاحظه مى كنيد - بعضيها مفسر مورد آيه به خصوص است ، و بعضى ديگرش مفسر عموم تعليل آيه است ، همچنانكه در بيان گذشته هم اشاره شده .
سوره اسرى آيات 40 - 55


افاصفيكم ربّكم بالبنين و اتّخذ من الملئكة اناثا انّكم لتقولون قولا عظيما (40) و لقد صرّفنا فى هذا القرآن ليذّكّروا و ما يزيدهم الا نفورا(41) قل لو كان معه آلهة كما يقولون اذا لابتغوا الى ذى العرش سبيلا (42) سبحانه و تعالى عمّا يقولون علوّا كبيرا (43) تسبّح له السّموات السّبع و الارض و من فيهنّ و ان من شى ء الا يسبّح بحمده و لكن لا تفقهون تسبيحهم انّه كان حليما غفورا (44) و اذا قراءت القرآن جعلنا بينك و بين الّذين لا يؤ منون بالاخرة حجابا مستورا (45) و جعلنا على قلوبهم اكنّه ان يفقهوه و فى آذانهم وقرا و اذا ذكرت ربّك فى القران وحده ولّوا على ادبارهم نفورا(46) نحن اعلم بما يستمعون به اذ يستمعون اليك و اذهم نجوى اذ يقول الظلمون ان تتبعون الا رجلا مسحورا (47) انظر كيف ضربوا لك الامثال فضلوّا فلا يستطيعون سبيلا (48) و قالوا ائذا كنّا عظما و رفاتا اننّا لمبعوثون خلقا جديدا (49) قل كونوا حجارة او حديدا (50) او خلقا ممّا يكبر فى صدوركم فسيقولون من يعيدنا قل الّذى فطركم اول مرة فسينغضون اليك رؤ سهم و يقولون متى هو قل عسى ان يكون قريبا (51) يوم يدعوكم فتستجيبون بحمده و تظنّون ان لبثتم الا قليلا (52) و قل لعبادى يقولوا التى هى احسن انّ الشّيطان ينزغ بينهم انّ الشّيطان كان للانسان عدوّا مبينا(53) ربّكم اعلم بكم ان يشا يرحمكم او ان يشا يعذّبكم و ما ارسلناك عليهم وكيلا (54) و ربّك اعلم بمن فى السّموات و الارض و لقد فضّلنابعض النّبيّين على بعض و آتيناداود زبورا(55)



ترجمه آيات
(خدايانى ديگر اتخاذ نموده آنها را دختران خدا مى دانند؟) آيا خدا شما را از خود محترم تر مى داند كه پسران را به شما داده و از ملائكه دختران را خود گرفته ، با اين سخن گناه بزرگى مرتكب مى شويد (40).
ما در اين قرآن دلائل و مثلها مكرر ذكر كرديم تا ايشان متذكر گردند ولى جز دورى بيشتر در ايشان اثرى نبخشيد (41).
بگو اگر با او آلهه اى مى بود آنطور كه ايشان مى گويند، در مقام غلبه يافتن بر خداى صاحب عرش برمى آمدند و راهى براى رسيدن به اين هدف مى جستند (42).
منزه و متعالى است خدا از آنچه آنان مى گويند و بسيار بزرگتر از آن است (43).
همه آسمانهاى هفتگانه و زمين و موجوداتى كه بين آنهاست همه او را منزه مى دارند، و اصولا هيچ موجودى نيست مگر آنكه با حمدش خداوند را منزه مى دارد ولى شما تسبيح آنها را نمى فهميد كه او همواره بردبار و آمرزنده است (44).
و چون قرآن را مى خوانى ما ميان تو و ميان كسانى كه به روز جزا ايمان نمى آورند حجابى ساتر قرار مى دهيم (45).
و بر دلهايشان پرده افكنيم تا از اينكه قرآن را بفهمند مانع شود، و نيز در گوشهايشان كرى و چون پروردگارت را به تنهائى در قرآن ياد مى كنى پشت مى كنند و مى روند (46).
ما بهتر مى دانيم كه غرض ايشان از اينكه مى آيند قرآن خواندن تو را بشنوند چيست ؟ و نيز بهتر مى دانيم كه پس از شنيدن آهسته با هم چه مى گويند، ستمكاران مى گويند: جز از مردى جادو شده پيروى نمى كنيد (47).
ببين چگونه برايت مثل ها مى زنند گمراه شده اند و ديگر راهى پيدا نمى كنند (48).
و (نيز) گفتند: آيا بعد از آنكه استخوان شديم و پوسيده گشتيم دو مرتبه به خلقتى از نو زنده مى شويم (49).
بگو (استخوان كه سهل است ) اگر سنگ و آهن و يا هر چه كه به نظرتان سخت تر از آن نيست بوده باشيد نمى توانيد جلو بعث خداى را بگيريد (50).
دوباره مى پرسند چه كسى ما را برمى گرداند؟ بگو همان كه بار اول خلقتان كرد اين دفعه سرهايشان را به عنوان مسخره كردن برايت تكان مى دهند، و مى گويند: اين چه وقت خواهد بود؟ بگو شايد نزديك باشد (51).
و آن روزى است كه شما را صدا مى زنند و شما در حالى كه حمد خدا مى گوئيد آن دعوت را اجابت مى كنيد. و به نظرتان چنين مى آيد كه جز چند ساعتى نيارميده ايد (52).
و به بندگانم بگو سخنى كه بهتر است بگوئيد، چون شيطان مى خواهد ميان آنان كدورت بيفكند كه شيطان براى انسان دشمنى آشكار است (53).
پروردگارتان شما را بهتر مى شناسد اگر بخواهد به شما رحم مى كند، و يا اگر بخواهد عذابتان مى كند، و ما تو را نفرستاده ايم كه وكيل ايشان باشى (54).
و پروردگارتان داناتر به هر كسى است كه در آسمانها و زمين است و ما بعضى پيام بران را بر بعضى ديگر برترى داديم و به داوود زبور داديم (55).
بيان آيات
در اين آيات مساءله توحيد و سرزنش مشركين دنبال شده است كه چگونه خدايانى براى خود درست كرده اند، و ملائكه كرام را زنانى پنداشته اند، و چگونه با آمدن قرآن و ادله توحيد آن ، باز هم متنبه نشده و آيات قرآنى را نمى فهمند، و در عوض فرستاده ما را و مساءله بعث و نشور را مسخره مى كنند، و سخنان زشتى در باره خدا مى گويند، و همچنين مطالبى ديگر.


افاصفيكم ربّكم بالبنين و اتّخذ من الملئكة اناثا انّكم لتقولون قولا عظيما



كلمه (اصفاء) به معناى اخلاص است ، در مجمع البيان گفته است : وقتى مى گوئى (اصفيت فلانا بالشّى ء) معنايش اين است كه من فلانى را نسبت به فلان چيز مقدم بر خود داشتم ).
اين آيه خطاب به آن دسته از مشركين است كه مى گفتند: ملائكه دختران خدا هستند، و يا بعضى از ملائكه دختران اويند، استفهامى كه در آن شده استفهام انكارى است ، و اگر به جاى (بنات - دختران ) كلمه (اناث - زنان ) را آورد از اين جهت بود كه ايشان جنس زن را پست مى دانستند. و معناى آيه اين است كه وقتى خداى سبحان پروردگار شما باشد، و پروردگار ديگرى نداشته باشيد و او همان كسى باشد كه اختياردار هر چيزى است آن وقت آيا جا دارد كه بگوئيد شما را بر خودش مقدم داشته و به شما پسر داده و از جنس اولاد، جز دختران نصيب خود نكرده است ؟! و ملائكه را كه به خيال شما از جنس زنانند به خود اختصاص داده ؟ راستى حرف بزرگى مى زنيد كه تبعات و آثار سوء آن بسيار بزرگ است .
تصريف آيات (تنوع بيان و احتجاج ) به منظور متذكر شدن شنوندگان


و لقد صرّفنا فى هذا القرآن ليذّكّروا و ما يزيدهم الا نفورا



در مفردات مى گويد كلمه : (صرف ) به معناى برگرداندن چيزى است از حالى به حالى ، و يا عوض كردن آن با غير آن است ، كلمه (تصريف ) نيز به همين معنا است ، با اين تفاوت كه تصريف علاوه بر آنچه كه صرف آن را افاده مى كند تكثير را هم مى رساند، و بيشتر در جائى به كار مى رود كه در مورد گرداندن و تغيير دادن چيزى است از حالى به حالى و يا از امرى به امرى ، و معناى (تصريف الرياح ) به معناى حركت دادن و گرداندن بادها است از حالى به حالى ، و همچنين در جمله (و صرّفنا الايات ) و جمله (و صرّفنا فيه من الوعيد) و نيز از اين باب است تصريف كلام و تصريف درهم .
و نيز در معناى (نفور) گفته است (نفر) هم به معناى تنفّر شديد از چيزى است و هم به سوى چيزى مانند (فزع ) كه هم به معناى ترس از چيزى است و هم به سوى چيزى ، پس وقتى گفته مى شود: (ما زادهم الا نفورا) و يا (ما يزيدهم الا نفورا) معناى فوق مورد نظر است .
پس به شهادت سياق معناى جمله (و لقد صرّفنا فى هذا القرآن ليذّكرّوا) اين خواهد شد كه قسم مى خورم به تحقيق گفتار در پيرامون مساءله توحيد و نفى شريك را در اين آيه قرآن چند جور عوض كرديم هر بار با بيان ديگرى غير از بيان قبل احتجاج نموديم ، هر دفعه لحن آن را عوض كرديم ، عبارتها عوض شد بيانها مختلف گرديد بلكه اينها به فكر بيفتند، و متذكر شوند، و حق بر ايشان روشن شود.
(و ما يزيدهم الا نفورا) - يعنى اين عوض كردنها سرانجام اثرى جز روى گردانى بيشتر از اين راهنمائى ها اثرى نبخشيد.
در اين آيه شريفه التفاتى به كار رفته ، اول سياق كلام سياق خطاب بود بعدا موضع غيبت به خود گرفت تا اين معنا را بفهماند كه اينان بعد از آنكه كارشان بدينجا كشيد ديگر قابل خطاب و تكلم نيستند.
با اينكه ثمره تصريف آيات ازدياد نفرت كفار بوده ، حكمتنزول آيات چه بوده است ؟
در مجمع البيان مى گويد: (اگر بگوئى وقتى خدا مى دانست كه ثمره تصريف آيات همان زياد شدن نفرت مردم است ، ديگر چرا اين آيات را نازل كرد و حكمت آن چه بود؟).
بعضى در پاسخ اين اشكال گفته اند كه حكمتش اين بوده كه حجت را برطرف تمام نموده و در اظهار دلائل و فراهم نمودن زمينه براى تكليف ، جاى عذرى باقى نگذارد، علاوه بر اين نازل شدن و نشدنش نسبت به همه مساوى نبود، بلكه براى عده اى فرق داشت زيرا عده اى با نازل شدن اين آيات اصلاح مى شوند، همينها هم كه از ايمان فرار مى كنند فسادهاى بزرگترى را به راه مى انداختند، پس ‍ حكمت اقتضا كرد كه اين معانى در همين آيات نازل شود، و اگر موقع ديدن آيات و دلائل ، نفور خود را زياد كردند از اين جهت بود كه آنها اين آيات را شبهه و حيله مى پنداشتند، و نمى توانستند در باره آنها درست فكر كنند .
و اينكه گفت (همينها هم كه از ايمان فرار مى كنند فسادهاى بزرگترى به راه مى انداختند) بى اشكال نيست ، زيرا زياد شدن نفور ايشان ايشان را به جحود و لجبازى و دشمن با حق و جلوگيرى از پيشرفت آن ، وادار مى كرد و در باب دعوت چه فسادى بزرگ تراز اين !.
و ليكن اين را هم بايد دانست كه كفر و لجبازى و نفور از حق ، و دشمنى با آن ، همينطور كه صاحبان خود را آزار نموده و ايشان را به هلاكت سوق مى دهد به همان اندازه به نفع صاحبان ايمان و راضيان از رضاى خدا و تسليم شدگان در برابر حق تمام مى شود، زيرا اگر براى اين صفات نيك و خصال ستوده مقابلهائى پيدا نمى شد واقعيت قدر آنها معلوم نمى گرديد (دقت فرمائيد) پس حكمت اقتضا مى كرد كه حجت تمام شود، و همچنين در تماميت خود رو به ازدياد رود تا از افراد شقى تمامى آن شقاوتى را كه در طاقت و وسعش ‍ هست بيرون افكنده و افراد سعيد هم با مساعى مختلف خود درجاتى مقابل دركات اشقياء طى كنند همچنانكه فرمود: (كلاّ نمدّ هولاء و هولاء من عطاء ربّك و ما كان عطاء ربّك محظورا) (آيه 20 همين سوره ).
احتجاجى با مشركين در نفى شريك براى خداوندمتعال


قل لو كان معه آلهة كما يقولون اذا لابتغوا الى ذى العرش سبيلا



باز هم از خطاب ايشان اعراض نموده خطاب را متوجه رسول خود نمود، و دستور داد كه با ايشان همكلام شود، و در امر توحيد و شرك نورزيدن با ايشان گفتگو كند و چون ايشان معتقد به خدايانى غير از خداى تعالى بودند كه هر يك بر حسب اختلاف درجات شان جهات مختلف عالم را تدبير مى كنند، يكى اله و ربّ آسمان ، ديگرى اله و ربّ زمين ، سومى خداى جنگ و چهارمى خداى قريش و همچنين خدايان ديگر...
و نيز چون اين خدايان را شريكهاى خدا در تدبير عالم مى دانستند قهرا بايد براى هر يك از آنها بر حسب ربوبيتشان سهمى از ملك قائل مى شدند، و با اينكه ملك از توابع خلقت است كه به اعتراف خود ايشان مختص به خداى سبحان است ، ناگزير بايد بگويند غير خدا هم مالك مى شود، و وقتى خدايان ديگر را مالك دانستند ناگزيرند آنها را به جنگ با خدا هم روانه كنند، چون علاقه به ملك غريزى هر مالكى است ، و هر صاحب قدرت و سلطنتى قدرت و سلطنت خود را دوست مى دارد، و قهرا هر يك از خداها نيز مى خواهند كه با خدا در ملكش منازعه نموده و ملك خداى را از دستش بگيرند و خود به تنهائى مالك باشند، و عزت و هيمنه سلطنت مختص به او گردد (تعالى اللّه عن ذلك ).
پس خلاصه احتجاج اين است كه اگر آنطور كه شما پنداشته ايد با خداى تعالى اللّه ديگرى هم وجود مى داشت آن وقت ممكن مى شد كه كسى غير خدا چيزى از ملك خدا به چنگ آورد، هر چند كه ملكيت از لوازم ذات فياض خداوندى است ، كه وجود هر چيز از افاضات او است ، آن وقت به طور قهر، خدايان در مقام نزاع با خدا برمى آمدند، چون ملك دوستى و سلطنت خواهى امرى است ارتكازى در تمامى موجودات و همين علاقه به ملكيت آلهه او را وادار مى كرد تا ملك خداى را از كفش بيرون كرده و او را از عرش خود به زير بكشند، و روز به روز به ملكيت خود بيفزايند حال به كداميك از اين حرفها ملتزم مى شوند؟ (تعالى اللّه عن ذلك ).
پس اينكه فرمود: (اذا لابتغوا الى ذى العرش سبيلا) معنايش اين است كه در جستجوى راهى هستند كه باشد به خدا دست يابند، و بر او و ملك و سلطنت او غالب شوند، و تعبير از خدا به عبارت (ذى العرش ) براى اين بود كه بفهماند اگر در جستجوى راه به سوى خدا هستند براى اين است كه خدا داراى عرش است مى خواهند عرش او را بگيرند و بر آن تكيه زنند.
از اينجا معلوم مى شود اينكه بعضى گفته اند استدلالى كه در آيه شده نظير استدلال در آيه (لو كان فيهما آلهة الا اللّه لفسدتا) است حرف صحيحى نيست .
زيرا مقدمات استدلال در اين دو آيه با هم مختلف است ، هر چند هر دو نفى شريك را اثبات مى كند، و ليكن آيه مورد بحث ، از اين راه شريك را براى خدا نفى مى كند كه اگر شركاء ديگرى در كار بودند حتما در مقام غلبه بر خدا وتسخير عرش او برمى آمدند، و ملك و سلطنت او را مى گرفتند.
و در سوره انبياء از اين راه نفى مى كند كه اصلا بودن شريك مايه اختلاف در تدبير مى شد، و اين نيز منجر به فساد نظام مى گرديد، هر چند در مقام غلبه بر خداى تعالى هم برنيايند، پس حق مطلب اين است كه دليل در آيه مورد بحث غير از دليلى است كه در آن آيه است ، آيه اى كه از نظر استدلال نزديك به آيه سوره انبياء است ، آيه (اذا لذهب كلّ اله بما خلق و لعلا بعضهم على بعض ) مى باشد.
و همچنين معلوم مى شود اين تفسير هم كه از بعضى از قدماى مفسرين نقل شده كه گفته اند (مراد از جستجوى راهى به سوى خداى ذى العرش اين است كه راهى به او پيدا كنند تا مقرب درگاه او شوند) نيز صحيح نيست ، و چنانچه بخواهيم آن را توجيه نموده و بگوئيم (اگر با خدا خدايان ديگر مى بود آنطور كه مشركين پنداشته اند، حتما آن خدايان در مقام تقرب به خداى تعالى بر مى آمدند ، چون مى دانستند كه او ما فوق ايشان است ، و كسى كه محتاج به ما فوق خود باشد اله و خدا نيست و الوهيت با احتياج و زير دستى نمى سازد) راه بيهوده اى پيموده ايم .
زيرا سياق خود بر خلاف آن شهادت مى دهد، اولا اينكه خدا را به وصف (ذى العرش ) توصيف مى كند و اين شاهد گويائى است بر اينكه مى خواهد بفهماند آنچه مشركين در باره خدا خيال كرده اند با ساحت كبريائى و عظمت او نمى سازد، و ثانيا دنبالش فرموده : (سبحانه و تعالى عما يقولون ) كه اين نيز مى رساند كه اعتقاد مشركين محذور بزرگى در بر دارد كه ساحت عظمت خدا آن را تحمل نمى كند ، و آن اين است كه ملك خدا در معرض تهاجم غير قرار بگيرد، و اصولا ملكش ملكى باشد كه به حسب طبع قابل سلب بوده و انتقالش به غير، ممكن باشد.


سبحانه و تعالى عمّا يقولون علوا كبيرا



كلمه (تعالى ) به معناى نهايت درجه علو است ، و به همين جهت مفعول مطلق يعنى (علوا) با وصف (كبيرا) توصيف شده ، و به كلام معناى (تعالى تعاليا) داده ، اين آيه خداى تعالى را از آنچه كه مشركين در باره اش گفته اند و خدايان ديگرى در مقابل او پنداشته اند و ملك او را قابل زوال دانسته اند منزه مى دارد.


تسبّح له السّموات السّبع و الارض و من فيهنّ و ان من شى ء الا يسّبّح بحمده و لكن لا تفقهون تسبيحهم ....