تفسير الميزان جلد ۱۲
علامه طباطبايي رحمه الله عليه
- ۲۳ -
وعده جميلى است
كه به زنان و مردان مؤ من مى دهد، كه عمل صالح كنند، و در اين وعده جميل فرقى ميان
زنان و مردان در قبول ايمانشان و در اثر اعمال صالحشان كه همان احياء به حيات طيبه
، و اجر به احسن عمل است نگذاشته ، و اين تسويه ميان مرد و زن على رغم بنائى است كه
بيشتر غير موحدين و اهل كتاب از يهود و نصارى داشتند و زنان را از تمامى مزاياى
دينى و يا بيشتر آن محروم مى دانستند، و مرتبه زنان را از مرتبه مردان پايين تر مى
پنداشتند، و آنان را در وضعى قرار داده بودند كه بهيچ وجه قابل ارتقاء نبود.
پس اينكه فرمود: (من عمل صالحا من ذكر او
انثى و هو مؤ من ) حكمى است كلى نظير
تاسيس قاعده اى براى هر كس كه عمل صالح كند، حالا هر كه مى خواهد باشد، تنها مقيدش
كرده به اينكه صاحب عمل ، مؤ من باشد و اين قيد در معناى شرط است ، چون عمل در كسى
كه مؤ من نيست حبط مى شود و اثرى بر آن مترتب نيست همچنانكه خداى تعالى فرموده :
(و من يكفر بالايمان فقد حبط عمله )
و نيز فرموده : (و حبط ما صنعوا فيها و
باطل ما كانوا يعملون ).
ويژگيهاى حيات طيبه اى كه خداوند آن را به نيكوكاران
وعده داده است
و در جمله (فلنحيينه حياة طيبة
) حيات ، به معناى جان انداختن در چيز و افاضه حيات به آن است ، پس اين
جمله با صراحت لفظش دلالت دارد بر اينكه خداى تعالى مؤ منى را كه عمل صالح كند به
حيات جديدى غير آن حياتى كه به ديگران نيز داده زنده مى كند و مقصود اين نيست كه
حياتش را تغيير مى دهد ، مثلا حيات خبيث او را مبدل به حيات طيبى مى كند كه اصل
حيات همان حيات عمومى باشد و صفتش را تغيير دهد، زيرا اگر مقصود اين بود كافى بود
كه بفرمايد: (ما حيات او را طيب مى كنيم
ولى اينطور نفرمود، بلكه فرمود: ما او را به حياتى طيب زنده مى سازيم
).
پس آيه شريفه نظير آيه (او من كان ميتا
فاحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس )
است كه افاده مى كند خداى تعالى حياتى ابتدائى و جداگانه و جديد به او افاضه مى
فرمايد.
از باب تسميه مجازى هم نيست كه حيات قبلى او را بخاطر اينكه صفت طيب به خود گرفته
مجازا حياتى تازه ناميده باشد، زيرا آياتى كه متعرض اين حيات هستند آثارى حقيقى
براى آن نشان مى دهند مانند آيه (اولئك
كتب فى قلوبهم الايمان و ايدهم بروح منه )
و آيه سوره انعام كه در چند سطر قبل ذكرش كرديم همه اينها آثارى واقعى و حقيقى براى
اين حيات سراغ مى دهند، مثلا نورى كه در آيه انعام است قطعا نور علمى است كه آدمى
بوسيله آن بسوى حق راه مى يابد، و به اعتقاد حق و عمل صالح نائل مى شود.
و همانطور كه او علم و ادراكى دارد كه ديگران ندارند همچنين از موهبت قدرت بر احياى
حق و ابطال باطل سهمى دارد كه ديگران ندارند. چنانچه خداى تعالى در باره آنان
فرموده :
(و كان حقا علينا نصر المؤ منين
) و نيز فرموده : (من آمن
بالله و اليوم الاخر و عمل صالحا فلا خوف عليهم و لا هم يحزنون
) و اين علم و اين قدرت جديد و تازه ، مؤ من ، را آماده سازند تا اشياء
را بر آنچه كه هستند ببينند، و اشياء را به دو قسم تقسيم مى كنند، يكى حق و باقى ،
و ديگرى باطل و فانى ، وقتى مؤ من اين دو را از هم متمايز ديد از صميم قلبش از باطل
فانى كه همان زندگى مادى دنيا و نقش و نگارهاى فريبنده و فتانه اش مى باشد اعراض
نموده به عزت خدا اعتزاز مى جويد، و وقتى عزتش از خدا شد ديگر شيطان با وسوسه هايش
، و نفس اماره با هوى و هوسهايش ، و دنيا با فريبندگى هايش نمى توانند او را ذليل و
خوار كنند، زيرا با چشم بصيرتى كه يافته است بطلان متاع دنيا و فناى نعمتهاى آن را
مى بيند.
چنين كسانى دلهايشان متعلق و مربوط به پروردگار حقيقى شان است ، همان پروردگارى كه
با كلمات خود هر حقى را احقاق مى كند، جز آن پروردگار را نمى خواهند، و جز تقرب به
او را دوست نمى دارند، و جز از سخط و دورى او نمى هراسند، براى خويشتن حيات ظاهر و
دائم سراغ دارند كه جز رب غفور و ودود كسى اداره كن آن حيات نيست و در طول مسير آن
زندگى ، جز حسن و جميل چيزى نمى بينند، از دريچه ديد آنان هر چه را كه خدا آفريده
حسن و جميل است ، و جز آن كارها كه رنگ نافرمانى او را به خود گرفته هيچ چيز زشت
نيست .
اين چنين انسانى در نفس خود نور و كمال و قوت و عزت و لذت و سرورى درك مى كند كه
نمى توان اندازه اش را معين كرد و نمى توان گفت كه چگونه است ، و چگونه چنين نباشد
و حال آنكه مستغرق در حياتى دائمى و زوال ناپذير، و نعمتى باقى و فنا ناپذير، و
لذتى خالص از الم و كدورت ، و خير و سعادتى غير مشوب به شقاوت است ، و اين ادعا،
خود حقيقتى است كه عقل و اعتبار هم مؤ يد آن است ، و آيات بسيارى از قرآن كريم نيز
بدان ناطق است ، و ما در اينجا حاجت به ايراد آنهمه آيات نداريم .
اين آثار زندگى جز بر زندگى حقيقى مترتب نمى شود، و زندگى مجازى بوئى از آن ندارد،
خداوند اين آثار را بر حياتى مترتب كرده كه آن را مختص به مردم با ايمان و داراى
عمل صالح دانسته ، حياتى است حقيقى و واقعى و جديد، كه خدا آن را به كسانى كه
سزاوارند افاضه مى فرمايد.
و اين حيات جديد و اختصاصى جداى از زندگى سابق كه همه در آن مشتركند نيست ، در عين
اينكه غير آن است با همان است ، تنها اختلاف به مراتب است نه به عدد پس كسى كه
داراى آنچنان زندگى است دو جور زندگى ندارد، بلكه زندگيش قوى تر و روشن تر و واجد
آثار بيشتر است ، همچنانكه روح قدسى كه خداى عز و جل آن را مخصوص انبياء دانسته يك
زندگى سومى نيست بلكه درجه سوم از زندگى است ، زندگى آنان درجه بالاترى دارد.
اين آن چيزى است كه تدبر در آيه شريفه مورد بحث آن را افاده مى كند، و خود يكى از
حقايق قرآنى است ، و با همين بيان ، علت اينكه چرا آن زندگى را با وصف طيب توصيف
فرموده روشن مى شود، گويا همانطور كه روشن كرديم حياتى است خالص كه خباثتى در آن
نيست كه فاسدش كند و يا آثارش را تباه سازد.
وجوهى ديگر كه درباره مراد از حيات طيبه گفته شده است
مفسرين ، در آيه شريفه وجوهى ذكر كرده اند: بعضى گفته اند حيات طيب ، حيات بهشتى
است كه مرگ ندارد، و فقر و بيمارى و هيچ شقاوت ديگرى در آن نيست .
بعضى ديگر گفته اند: حيات برزخى است . و شايد اين تخصيص را از اينجا پنداشته اند كه
ذيل آيه را حمل كرده به جنت آخرت و براى حيات طيبه جز برزخ چيزى به نظرشان نرسيده .
بعضى ديگر گفته اند: همين حيات دنيوى است كه مقارن با قناعت و رضا به قسمت خداى
سبحان باشد، زيرا چنين حياتى پاكيزه ترين زندگى است .
و بعضى گفته اند: مراد از آن ، رزق حلال است كه در قيامت عقابى بر آن نيست . بعضى
ديگر گفته اند: روزى روز بروز است .
و در اين وجوه جاى مناقشه بسيار است كه بر خواننده اگر دقت فرمايد پوشيده نيست ، و
حاجت نيست كه ما كلام را با ايراد آنها طول دهيم .
در باره جمله (و لنجزينهم اجرهم باحسن ما
كانوا يعملون ) در ذيل آيه قبلى بحث كرديم
، و در معناى اين آيه شريفه است آيه (و من
عمل صالحا من ذكر او انثى و هو مؤ من فاولئك يدخلون الجنة يرزقون فيها بغير حساب
فاذا قرأ ت القرآن فاستعذ بالله من الشيطان الرجيم
|
مراد از استعاذه به خدا از شيطان ، پناه جستن قبلى است
(استعاذه )،
طلب پناه است ، و معنا اين است كه وقتى قرآن مى خوانى از خداى تعالى بخواه مادامى
كه مشغول خواندن هستى از اغواى شيطان رجيم پناهت دهد، پس استعاذه اى كه در اين آيه
بدان امر شده حال و وظيفه قلب و نفس قرآن خوان است ، او مامور شده مادامى كه مشغول
تلاوت است اين حقيقت ، يعنى استعاذه به خدا را در دل خود بيابد، نه اينكه به زبان
بگويد: (اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
) و اين استعاذه زبانى و امثال آن سبب و مقدمه براى ايجاد آن حالت
نفسانى است نه اينكه خودش استعاذه باشد، و اگر به خود اين سخن استعاذه بگوييم مجازا
گفته ايم ، خداى تعالى هم نفرموده هر وقت قرآن مى خوانى بگو
(اعوذ بالله من الشيطان الرجيم )،
بلكه فرموده : هر وقت قرآن مى خوانى از خدا پناه بخواه .
با اين بيان روشن مى گردد كه گفتار بعضى از مفسرين كه گفته اند: مراد از قرائت ،
اراده قرائت است ، يعنى وقتى ميخواهى قرآن خواندن را شروع كنى بگو فلان ...، و در
آيه شريفه بطور مجاز فرموده هر وقت قرآن مى خوانى ، و اين اطلاق از قبيل اطلاق مسبب
و اراده سبب است ، خالى از يكنوع سهل انگارى نيست .
انه ليس له سلطان على الذين آمنوا و على ربهم يتوكلون
|
اين جمله در مقام تعليل امرى است كه در آيه قبلى راجع به استعاذه آمده بود، و معناى
مجموع آن اين مى شود كه هر وقت قرآن مى خوانى پناه ببر به خدا از شر شيطان ، زيرا
تنها كسانى از شر او ايمنند كه به خدا ايمان آورده و بر او توكل كرده باشند.
استعاذه به خدا توكل به خدا است و ايمان
وتوكل دو ملاك صدق عبوديت هستند
از اين آيه دو نكته استفاده مى شود: اول اينكه : استعاذه به خدا، توكل بر خدا است ،
زيرا خداى سبحان در تعليل لزوم استعاذه ، بجاى استعاذه توكل را آورده و سلطنت شيطان
را از متوكلين نفى كرده .
دوم اينكه ايمان و توكل ، دو ملاك صدق عبوديت اند، كه ادعاى عبوديت با نداشتن آن
دو، ادعائى كاذب است ، آيه (ان عبادى ليس
لك عليهم سلطان الا من اتبعك من الغاوين )
كه حكايت خطاب پروردگار به ابليس است نيز همين معنا را مى رساند، يعنى سلطنت شيطان
را از بندگان خود نفى نموده است ، چيزى كه هست در آيه مورد بحث بجاى بندگان ، افراد
با ايمان و متوكل را آورد.
اعتبار عقلى هم با اين معنا مى سازد، زيرا توكل عبارت است از اينكه : انسان زمام
تصرف در امور خود را بدست غير خود دهد، و تسليم او شود كه هر چه او صلاح ديد و كرد
همان را صلاح خود بداند، و اين خود اخص آثار عبوديت است .
انما سلطانه على الذين يتولونه و الذين هم به مشركون
|
گروهى كه شيطان بر آنان مسلط است
ضميرهاى مفرد سه گانه به كلمه شيطان بر مى گردد، و معناى آيه اين است كه سلطنت و
برش شيطان منحصر در كسانى است كه او را ولى خودگيرند تا او به دلخواه خود امور
ايشان را تدبير كند،
و او هر چه كرد اينان اطاعتش كنند، و نيز در كسانى است كه به خدا شرك مى ورزند و
بجاى خدا شيطان را ولى خود مى گيرند و او را رب و مطاع خود مى پندارند، زيرا اطاعت
، خود عبادت است ، همچنانكه فرمود: (الم
اعهد اليكم يا بنى آدم ان لا تعبدوا الشيطان انه لكم عدو مبين و ان اعبدونى
).
از اين بيان دو حقيقت روشن مى گردد: اول اينكه : ذيل آيه ، مفسر صدر آن است ، و
(تولى ) يعنى ولى گرفتن كسى كه
خدا وليش ندانسته شرك به خدا و يا به عبارت ديگر غير خدا پرستيدن است .
دوم اينكه : ميان توكل نكردن بر خدا و تولاى شيطان و عبادت او هيچ واسطه اى نيست ،
كسى كه بر خدا توكل نكند او از اولياى شيطان خواهد بود.
و چه بسا بعضى از مفسرين گفته اند: ضمير مفرد در جمله
(و الذين هم به مشركون )
به خداى تعالى برمى گردد، و معناى آيه را چنين مى كند كه : سلطنت شيطان تنها بر دو
طايفه است ، يكى مشركين و يكى موحدينى كه شيطان را ولى خود مى گيرند. و ليكن چون
اين تفسير باعث مى شود ضميرهاى يك سياق ، در مرجع ، مختلف شود، يعنى ضمير در
(سلطانه )
و (يتولونه
) به شيطان ، و ضمير (به
) به خدا برگردد لذا مردود است .
اشاره به مساءله نسخ و حكمت آن و پاسخ به خرده گيرى
مشركين در آيه شريفه :
(واذا بدلنا آيه مكان اية ...)
و اذا بدلنا آية مكان آية و الله اعلم بما ينزل قالوا انما انت مفتر بل اكثرهم لا
يعلمون ).
|
اين آيه اشاره به مساله نسخ ، و حكمت آن مى كند، و پاسخى است از تهمتى كه به رسول
خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) مى زدند و از افترايى كه به خدا مى بستند، و ظاهر
سياق آيات اين است كه گويندگان اين حرفها مشركين بوده اند، هر چند كه يهوديان هم در
انكار نسخ همان نظريه را دارند، احتمال هم دارد كه مشركين اين حرف را از ناحيه
يهوديان الهام گرفته باشند، چون در باره نبوت نبى اكرم خيلى به يهوديها مراجعه مى
كردند.
(و اذا بدلنا آية مكان آية
) - راغب در مفردات گفته :
(ابدال و تبديل و تبدل و استبدال
) همه به معناى اين است كه چيزى را در جاى چيز ديگرى قرار دهى ، و اين
اعم از معناى كلمه (عوض
) است ،
چون عوض در معنايش اين نكته خوابيده كه آنچه مى گيرى در مقابل آنچه مى دهى ملك تو
گردد، ولى تبديل گاهى تغييرى را افاده مى كند كه بدلش به آدمى بر نگردد، مانند آيه
(فبدل الذين ظلموا قولا غير الذى قيل لهم : آنهايى كه ستمگر بودند حرف
را به غير آنچه دستور يافته بودند تبديل كردند)
تا آنجا كه مى فرمايد: (فمن بدله بعد ما
سمعه ... : پس هر كس آن را بعد از آنكه شنيد تبديل كند ...)،
و نيز خداى تعالى فرموده : (و اذا بدلنا
آية مكان آية ) و نيز فرموده :
(و بدلناهم بجنتيهم جنتين ) و
نيز فرموده : (ثم بدلنا مكان السيئة
الحسنة )، اين بود كلام مورد حاجت ما از
راغب .
پس تبديل بمعناى تغيير، مخالف با تبديل به معناى معروفش است ، زيرا در تبديل به
معنى تغيير مفعول اول ماخوذ و مطلوب است بخلاف تبديل به معناى معروف ، پس در جمله
(و اذا بدلنا آية مكان آية )
معنا اين است كه ما آيه دومى را بجاى آيه اولى بگذاريم و آن را باقى بداريم ، چون
مطلوب است .
و جمله (و الله اعلم بما ينزل
) كنايه از اين است كه حق هيچوقت از مورد خود تجاوز نمى كند، و آن آيه
اى كه خدا نازل مى كند سزاوار و شايسته به نازل شدن است ، و خدا از اينان كه اعتراض
مى كنند داناتر است به آنچه كه نازل مى كند ، بنابر اين ، جمله مورد بحث جمله حاليه
است .
اتهام مشركين به پيامبر(ص ) در ارتباط با مسئله نسخ
و اينكه فرمود: (قالوا انما انت مفتر)
نقل كلامى است كه مشركين به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) گفته و او را
متهم كرده بودند به اينكه تو از دروغ به خدا افتراء بسته اى ، چون عوض كردن حرف و
تبديل كردن يك آيه بعد از آنكه آمده است از ساحت پروردگار بدور است . مشركين در اين
سخن خود تاكيد هم داشته اند، زيرا با اينكه مى توانستند بگويند تو در اين تبديل آيه
افتراء بستهاى چنين نگفتند، بلكه بصورت اسم فاعل كه دلالت بر دوام و استمرار دارد
اداء كرده گفتند: (تو افتراء زنى
)، تازه همين مطلب را باز طور ديگرى گفتند، يعنى با آوردن كلمه
(انما) فهماندند كه جز افتراء
زدن كار ديگرى ندارى ، و باز براى بيشتر تاكيد كردن مطلب ، گفتار خود را بصورت جمله
اسميه آورده و او را مفترى خواندند، و منظورشان اين بود كه او را در خصوص مساله
تبديل آيه ، مفترى جلوه دهند، آن وقت از آنجائى كه خود آن جناب هميشه گوشزد كرده
بود كه تمامى آيات قرآنش از ناحيه خدا است ،
نتيجه بگيرند كه پس تمامى حرفهايش افتراى به خداست ، در نتيجه پس او جز افتراء، كار
ديگر و حرف ديگرى ندارد.
و در جمله (بل اكثرهم لا يعلمون
) منظور اكثر مشركين است كه آن جناب را متهم كرده بودند به اينكه مفترى
است ، و مى خواهد بفرمايد اين اكثر، حقيقت حال را نمى دانند، و نمى فهمند كه حكمت
تبديل آيه چيست ، و بزودى در جواب آن برايشان معلوم مى شود كه احكام الهى تابع
مصالح بندگان است پاره اى از اين مصالح بر حسب تغير اوضاع و احوال و زمانها تبدل مى
پذيرد، در نتيجه حكم خدا هم تغيير پيدا مى كند، و حكم ديگرى كه مصلحت تازه اى دارد
جعل مى شود.
پس بيشتر اين مشركين از اين مساله غافلند، تنها اقليتى از آنها هستند كه بر اين
حقيقت وقوف دارند، البته آنهم وقوف اجمالى ، ولى چيزى كه هست همانها هم به يك جهت
ديگرى زير بار نمى روند، و آن استكبار و عناد با حق است كه حرفهائى را بدون اينكه
رعايت جانب حق را بكنند مى زنند.
قل نزله روح القدس من ربك بالحق ليثبت الذين آمنوا و هدى و بشرى للمسلمين
|
در ابتداء سوره اشاره اى به معناى (روح
) رفت و (قدس
) به معناى طهارت و پاكى است ، و ظاهرا اضافه روح به قدس به منظور
اختصاص باشد، يعنى روحى كه از قذارتها و پليديهاى مادى طاهر، و از خطاء و غلط منزه
است ، و همين روح القدس در جاى ديگر از قرآن به روح الامين تعبير شده و در جايى
ديگر به جبرئيل كه يكى از ملائكه است و فرموده : (نزل
به الروح الامين على قلبك ) و نيز فرموده
: (من كان عدوا لجبريل فانه نزله على قلبك
باذن الله ) پس اينكه فرمود:
(بگو روح القدس از ناحيه پروردگارت نازلش
كرده ) دستورى است به اينكه جواب مشركين
را بده ، و آنچه به ذهن سبقت مى جويد اين است كه ضمير به قرآن برگردد، آن قرآنى كه
ناسخ است ، يعنى آن آيه اى كه آيه اى ديگر را نسخ كرده ، ولى احتمال هم دارد كه به
مطلق قرآن برگردد، و اينكه تعبير به تنزيل كرد نه به انزال براى اين بود كه به
تدريجى بودن نزول قرآن اشاره فرموده باشد.
طبع كلام اقتضاء ميكرد بفرمايد: (من ربى :
از ناحيه پروردگارم ) و ليكن فرموده :
(بگو روح القدس آن را از ناحيه پروردگارت
نازل كرده ) و اين براى آن بود كه بر كمال
عنايت خدا و رحمتش نسبت به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) دلالت كند، گويا
راضى نشده حتى يك لحظه خطابش را از او قطع كند، و تا آنجا كه ممكن است ، روى سخن با
وى دارد، و نيز براى اين بوده كه دلالت كند، بر اينكه مراد از سخنى كه مامور شده
بگويد اعلام مشركين است به اين معنا، نه صرف تلفظ به اين الفاظ (دقت فرماييد).
توضيحى در مورد اينكه با نزول آيات ناسخ خداوند ايمان مؤ
منين را تثبيت مى
كند
و در جمله (ليثبت الذين آمنوا)
(تثبيت ) به معناى تحكيم ثبات
و تاكيد آن است به اينكه ثباتى بعد از ثبات ديگر بر آنان القاء كند. گويا ايشان با
ايمان به خدا و رسول و روز جزا بر حق ثابت شده اند، و به خاطر تجدد حكم بر اساس
تجدد مصلحت خداوند ثبات ديگرى به ايشان مى دهد و نمى گذارد از اين جهت ثبات اولشان
دستخوش ضعف گردد و كارهايى بر طبق حكم سابق انجام دهند كه با مصلحت امروز سازگارى
ندارد، زيرا اين مطلب پر واضح است كه وقتى كسى مامور شود راهى را به خاطر مصلحتى كه
تا مدتى دارد سلوك كند، و مامور، با ايمانى كه به آخر دارد شروع كند به سلوك آن راه
و پس از پيمودن قطعه اى از آن ، مطابق آنچه كه آمرش دستور داده از سرعت و كندى و
در شب و روز ناگهان مصلحت مذكور وجهه اش دگرگون گشته و عمل به نحو سابق ، ديگر بى
مصلحت شده و به نحوى جديد داراى مصلحت گردد، و در اين فرض اگر آمر كه راهنماى اوست
او را خبر ندهد، و همچنان امر سابق خود را دنبال كند و بترسد كه اگر به عامل بگويد،
مصلحت تغيير كرده امتثال نكند، همين راهنمايى نكردن او ايمان وى را سست نموده به
كلى ياغى مى گردد، و اما اگر بگويد امر تازه و امتثال به نحو تازه داراى مصلحت است
نه به نحو سابق ايمان عامل بيشتر و ثباتى بر ثبات قبليش اضافه مى شود پس اينكه قرآن
كريم مشتمل بر نسخ و تجديد حكم بر حسب تجدد مصالح مى باشد باعث تثبيت كسانى است كه
ايمان آورده اند، و ثباتى بر ثبات آنان مى افزايد، و مقصود از مسلمين در جمله
(و هدى و بشرى للمسلمين )
كسانى هستند كه تسليم حكم خداى تعالى هستند و اعتراض و چون و چرايى ندارند، پس آيه
ناسخ براى اينگونه افراد ارائه طريق و بشارت به سعادت و جنت است ، و اگر آثار آن را
از هم جدا نموده تثبيت را به مؤ منين و هدايت و بشرى را به مسلمين اختصاص داده ،
براى اين است كه ميان ايمان و اسلام فرق هست ، ايمان كار قلب است و سهمش از آثار
نسخ تثبيت در علم و اذعان است ، و اسلام مربوط به ظاهر عمل و مرحله جوارح بدن است و
نصيبش اهتداء به عمل واجب و بشارت به نتيجه آن يعنى بهشت و سعادت است .
در سابق هم در تفسير آيه (ما ننسخ من آية
او ننسها نات بخير منها او مثلها) در جلد
اول اين كتاب بحثى در باره نسخ گذرانديم .
و لقد نعلم انهم يقولون انما يعلمه بشر
|
شرح و تفصيل جواب خداى سبحان به افتراى مشركين
بهرسول خدا(ص ) كه گفتند مردى غيرعرب به او مى آموزد
اين افتراء ديگرى است از مشركين به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) و آن اين
است (انما يعلمه بشر : بدرستى كه بشرى به
او درس مى دهد) و منشا اين افتراء بطورى
كه از سياق اعتراضشان و جوابى كه آمده بر مى آيد اين بوده كه مردى غير عرب بوده ، و
منظور ايشان تعليم آن مرد بوده است ، مردى بوده كه زبان عربى را بطور فصيح مى
دانسته و در عين حال چيزى از معارف اديان و احاديث انبياء را هم مى دانسته ، و چه
بسا رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) او را ديده ، از اين رو اين تهمت را زده
اند كه حتما آن مرد به وى تعليم مى دهد، و ادعايى كه مبنى بر وحى بودن گفته هايش مى
كند صحيح نيست ، و خداى تعالى در نقل كلام آنان رعايت اختصار را كرده و گر نه
تقديرش : (انما يعلمه بشر و ينسب ما تعلمه
منه الى الله افتراء عليه : بشرى به او درس مى دهد و او آنچه را از وى ياد مى گيرد
از روى افتراء به خدا نسبت مى دهد) مى
باشد.
و معلوم است كه جواب دادن به صرف اينكه آن مرد زبانش غير عربى است و قرآن به زبان
عربى فصيح و آشكار است ، ماده اشكال را به كلى از بين نمى برد، براى اينكه ممكن است
بگويند از آن مرد غير عربى درس مى گيرد، و آنگاه يادگرفته هاى خود را در قالب زبان
عربى صحيح و فصيح در مى آورد، بلكه اصلا اين اشكال بيشتر به ذهن مى رسد تا اشكال
اول ، چون تعبير مشركين اين بود كه :
(بدرستى كه مردى عجمى به او ياد مى دهد)
و اين نبود كه (مردى عجمى به او تلقين و
يا املاء مى كند) و او عين عبارات وى را
اداء مى نمايد، و معلوم است كه تعليم مربوط به معانى است ، نه الفاظ.
و از اينجا به خوبى روشن مى گردد كه جمله (لسان
الذى يلحدون اليه ... مبين ) به تنهايى
جواب از شبهه آنان نيست ، بلكه جواب از اين جمله شروع شده ، و تا تمامى دو آيه تمام
مى شود.
و خلاصه جوابى كه از مجموع سه آيه استفاده مى شود اين است كه : تهمتى كه شما به وى
مى زنيد كه بشرى به او تعليم ميدهد ، و او آن را به خدا نسبت داده افتراء مى بندد،
اگر مقصود شما از تعليم ، تلقين الفاظ است و قرآن كريم كلام آن مرد است ، نه كلام
خدا، جوابش اين است كه آن مرد غير عرب است ، و اين قرآن به زبان عربى مبين است .
و اگر منظورتان اين است كه آن مرد معانى و معارف قرآنى را باو ياد مى دهد، و الفاظ
از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) است ، و او الفاظ خود را به خدا افتراء
مى بندد، جوابتان اين است كه معارف حقيقى اى قرآن در بر دارد كه هيچ صاحب عقلى در
حقيقى بودن آن شك ننموده و تمامى عقول مجبور و مضطر در قبول آنند، اگر رسول خدا
(صلى الله عليه و آله و سلم ) آنها را از بشرى گرفته بود خودش نسبت به آنها ايمان
نمى داشت ، و حال آنكه او به آيات خدا ايمان دارد و اگر ايمان نمى داشت خدا هدايتش
نمى كرد، چون خدا كسى را كه به آياتش ايمان ندارد هدايت نمى كند، و چون مؤ من به
آيات خداست ، ديگر به خدا افتراء نمى بندد، چون به خدا افتراء نمى بندد مگر كسى كه
ايمان به آيات او نداشته
باشد، پس اين قرآن افتراء نيست ، و از بشرى گرفته نشده ، بلكه منسوب به خداى سبحان
است .
پس جمله (لسان الذى يلحدون اليه اعجمى و
هذا لسان عربى مبين ) جواب از فرض اول است
و آن اين بود كه قرآن با الفاظش از بشرى گرفته شده باشد، و او به رسول خدا (صلى
الله عليه و آله و سلم ) تلقين كرده باشد، و معناى جوابش اين شد كه زبان آن مردى كه
شما مى گوئيد و بدان متوجهيد (يعنى منظورتان اوست ) لسان غير عربى است ، يعنى غير
فصيح و غير روشن است ، و اين قرآنى كه بر شما تلاوت مى شود، زبان عربى روشن است ،
آن وقت چگونه ممكن است تصور شود كسى كه عربى فصيح نمى داند، به اين فصاحت سخن
بگويد؟
و جمله (ان الذين لا يؤ منون
) تا آخر دو آيه جواب از فرض دوم اشكال است ، و آن اين بود كه شخص مورد
نظر معانى و معارف قرآن را به آن جناب تعليم داده باشد، و او آن را به خدا افتراء
ببندد.
و معناى جواب آن اين است كه كسانى كه ايمان به آيات خدا ندارند و به آن كفر مى
ورزند خدا بسوى معارف حق هدايتشان نمى كند، و عذابى دردناك خواهند داشت ، و رسول
خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) مؤ من به آيات خداست ، چون او مهدى به هدايت
خداست ، و كسانى به خدا افتراء مى بندند كه به آيات خدا ايمان نداشته باشند، و آنان
دروغ گويانند كه دائما بر دروغگويى خود استمرار دارند، و اما مثل رسول خدا (صلى
الله عليه و آله و سلم ) كسى كه مؤ من به آيات خدا است ، هرگز به خدا دروغ نمى بندد
و اصلا دروغ نمى گويد، پس اين دو آيه كنايه از اين است كه رسول خدا (صلى الله عليه
و آله و سلم ) مهدى به هدايت خدا و مؤ من به آيات او است ، و مثل او كسى افتراء و
كذب مرتكب نمى شود.
مفسرين اين دو آيه را از آيه اولى قطع كرده و آيه اول را جواب كامل از اشكال مشركين
دانسته اند ولى خواننده عزيز دستگيرش شد كه آن به تنهايى وافى به جواب نيست . آنگاه
جمله (و هذا لسان عربى مبين
) را از باب تحدى به اعجاز قرآن در بلاغتش جواب كامل گرفته اند، كه
خلاصه اش اين مى شود: اگر اين قرآن تعليم يك فرد بشر است كه منظور شما او است حال
تمامى بشر را جمع كنيد تا يك آيه مثل آن را بياورند ولى شما خواننده عزيز مى دانيد
كه در الفاظ اين جمله هيچ چيزى از معجزه بودن قرآن در بلاغت و هيچ اثرى از مساله
تحدى وجود ندارد، نهايت چيزى كه از آن استفاده مى شود اين است كه زبان عربى مبين
است ، و معقول نيست مردى غير عرب چنين بيانى شيوا داشته باشد.
آنگاه دو آيه بعد را حمل بر تهديد آن كافران كه آيات خدا را انكار نموده و به رسول
خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) افتراء مى بستند كرده و گفته اند: اين دو آيه
مشركين را به عذاب دردناك وعيدشان مى دهد و نسبتى را كه به رسول خدا (صلى الله عليه
و آله و سلم ) داده بودند به خودشان بر مى گرداند كه خود آنان سزاوارتر به افترا
هستند چون آنهايند كه به خدا و آيات او ايمان ندارند، و خدا هم بهمين جهت هدايتشان
نكرده است ، سپس بر اين اساس بحث كرده اند در اينكه فلان كلمه آيه چه معنا دارد و
آن ديگرى چه معنا؟ بحثى كه هر چه جلوتر مى رود از معناى حقيقى آيه دورتر مى شود و
شما خواننده عزيز فهميديد كه اين بحثها بالا خره اشكال ما را كه گفتيم آيه اول ،
ماده اشكال را از بين نمى برد حل نمى كند.
بحث روايتى
رواياتى در ذيل آيه : (ان
الله يامر
بالعدل و الاحسان ...) و بيان مراد ازعدل
و احسان
در الدر المنثور است كه احمد از عثمان بن ابى العاص روايت كرده كه گفت : من نزد
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) نشسته بودم كه ديدم چشمهاى خود را خيره
نموده فرمود: جبرئيل مرا دستور داد تا اين آيه را در اينجاى از سوره 503 ***
مؤ لف : اين روايت را از ابن عباس از عثمان بن مظعون نيز نقل كرده است .
و در مجمع البيان گفته كه روايتى رسيده كه عثمان بن مظعون گفت : از بس كه رسول خدا
(صلى الله عليه و آله و سلم ) اسلام را بر من عرضه كرد از روى رودربايستى اسلام
آوردم و اسلام در قلبم جاى نگرفته بود، تا آنكه روزى نزدش نشسته بودم و او سرگرم
تفكر و دقت بود، ناگهان چشمها را به آسمان خيره نمود بطورى كه گوئى چيزى مى پرسد،
بعد از آنكه آنحال تمام شد، از حالش پرسيدم فرمود: بلى ، موقعى كه داشتم با تو حرف
مى زدم جبرئيل را در هوا ديدم كه نزدم مى آيد، پس از لحظه اى نزدم آمد و اين آيه را
نازل كرد: (ان الله يامر بالعدل و الاحسان
)، آنگاه آيه را تا به آخر بر من تلاوت كردند، در نتيجه اسلام در قلبم
جاى گرفت .
آنگاه نزد عمويش ابو طالب رفته و جريان را برايش تعريف كردم ، او گفت : اى آل قريش
؟ محمد را پيروى كنيد تا ارشاد شويد، زيرا او شما را جز به مكارم اخلاق وادار نمى
كند، آنگاه نزد وليد بن مغيره رفته اين آيه را برايش خواندم گفت اگر اين را محمد
گفته باشد خيلى خوب گفته ، و اگر هم پروردگارش گفته باز خوب گفته ، عثمان مى گويد
آيه (افرايت الذى تولى و اعطى قليلا و
اكدى ) در باره وليد و گفته اش نازل شد،
تا آخر حديث .
باز در مجمع از عكرمه روايت كرده كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم )
اين آيه را بر وليد بن مغيره خواندند وليد گفت : برادر زاده دوباره بخوان ، رسول
خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) دوباره برايش خواند، او گفت راستى عجب حلاوتى و
عجب زيبائى و بهجتى دارد، بالايش ميوه دار و پائينش پر جوانه است ، و اين قطعا سخن
بشر نيست .
و در تفسير قمى به سند خود از اسماعيل بن مسلم از امام صادق (عليه السلام ) روايت
كرده كه در تفسير آيه مزبور فرموده : خدا در بندگانش هيچ امرى ندارد، مگر همان امر
به عدل و احسان .
و در تفسير برهان از ابن بابويه و او به سند خود از عمرو بن عثمان نقل كند كه گفت :
روزى على (عليه السلام ) بر اصحاب خود كه سرگرم مذاكره در پيرامون مروت بودند وارد
شد و فرمود چرا در اين مساله از كتاب خدا استفاده نمى كنيد؟ گفتند: مگر در قرآن هم
راجع به اين موضوع چيزى هست ؟ فرمود: در آيه شريفه (ان
الله يامر بالعدل و الاحسان ) كه عدل و
احسان تفضل است .
مؤ لف : اين روايت را عياشى از عمرو بن عثمان عاصى از آن جناب روايت كرده و سيوطى
در الدر المنثور از ابن نجار در تاريخ خود از طريق عكلى از پدرش از آن جناب روايت
كرده ، و عبارت روايت وى چنين است : على بن ابيطالب (عليه السلام ) بر قومى گذشت كه
مشغول بحث بودند، پرسيد پيرامون چه بحث مى كنيد؟ گفتند: در باره مروت بحث مى كنيم ،
فرمود: آيا كلام خداوند در كتابش در باره اين موضوع شما را كافى نيست كه مى فرمايد:
(ان الله يامر بالعدل و الاحسان )
زيرا عدالت انصاف و احسان تفضل است .
مؤ لف : در عده اى از روايات عدل ، به توحيد تفسير شده ، و در بعضى ديگر به شهادتين
، و احسان به ولايت و در عده اى ديگر حرمت نقض عهد بوجوب ثبات بر ولايت معنا و
ارجاع شده است .
دو روايت در ذيل آيه : (من
عمل صالحا من ذكر و انثى فلنحيينه حيوة طيبة )
و در تفسير قمى در ذيل آيه (من عمل صالحا
من ذكر او انثى و هو مؤ من فلنحيينه حيوة طيبة ...)
از معصوم روايت كرده كه فرمود: منظور از حيات طيبة قناعت است .
و در كتاب معانى به سند خود از ابن ابى عمير از بعضى از راويان شيعه از امام صادق
(عليه السلام ) روايت كرده كه شخصى به حضرتش عرض كرد: ابا الخطاب هر جا مى نشيند،
از شما نقل مى كند، كه فرموده ايد: وقتى حق را شناختى ديگر هر عملى كه مى خواهى
بكنى بكن ، فرمود: خدا لعنت كند ابا الخطاب را، به خدا قسم من اينطور نگفتم بلكه
گفتم : وقتى حق را شناختى هر عمل خيرى كه خواستى بكن زيرا خدا از تو قبول مى كند،
چون خودش فرموده : (من عمل صالحا من ذكر
او انثى و هو مؤ من فاولئك يدخلون الجنة يرزقون فيها بغير حساب
) و نيز فرموده : (من عمل
صالحا من ذكر او انثى و هو مؤ من فلنحيينه حيوة طيبة
).
مؤ لف : اين همان معنايى است كه ما براى آيه كرديم .
و در كافى به سند خود از ابى بصير از ابى عبد الله (عليه السلام ) روايت كرده كه
گفت : به حضرتش عرض كردم : معناى (فاذا
قرأ ت القرآن فاستعذ بالله ... يتوكلون
) چيست ؟ فرمود: اى محمد به خدا سوگند
شيطان بر بدن مؤ من مسلط مى شود ولى بر دين او مسلط نمى گردد بر ايوب مسلط شد و
خلقت بدنى او را بد منظره كرد، ولى بر دينش مسلط نشد، بر مؤ منين هم
همينطور، گاهى بر بدنهايشان مسلط مى شود ولى بر دينشان مسلط نمى گردد.
عرض كردم معناى آيه (انما سلطانه على
الذين يتولونه و الذين هم به مشركون )
چيست ؟ فرمود: مقصود كسانيند كه به خدا شرك مى ورزند شيطان هم بر بدنهايشان مسلط مى
شود و هم بر اديانشان .
مؤ لف : اين روايت را عياشى از ابى بصير از آن جناب نقل كرده .
و ارجاع ضمير (به
) به خدا يكى از آن دو معنايى بود كه براى آيه شريفه كرده اند و در سابق
گذشت .
رواياتى در ذيل آيه : (يقولون
انما يعمله بشر...)
و در الدر المنثور است كه حاكم (وى حديث را صحيح دانسته ) و بيهقى در كتاب شعب
الايمان خود از ابن عباس روايت كرده كه در تفسير آيه
(انما يعلمه بشر) گفته است :
مشركين مى گفتند: محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) را عبدة بن حضرمى كه خود صاحب
كتاب بوده درس مى دهد خدا هم در پاسخشان فرمود: لسان آنكه شما در نظر داريد غير
عربى است ، و قرآن لسان عربى آشكار است .
و در تفسير عياشى از محمد بن عزامه صيرفى از كسى كه برايش نقل كرده از امام صادق
(عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: خداى تعالى روح القدس را خلق كرد، كه هيچ خلقى
به قدر او به خدا نزديك نيست ، ولى او در عين حال گرامى ترين خلق نيست ، پس چون
امرى را بخواهد به او القاء مى كند و او به نجوم . و بر اين اساس آيه شريفه
(و لقد نعلم انهم يقولون انما يعلمه بشر لسان الذى يلحدون اليه
) جريان يافته ، كه مقصود لسان ابى فكيهه غلام آزاد شده بنى حضر مى بود،
و او مردى غير عرب بود،
و از پيروان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) شده و به وى ايمان آورد، و قبلا
از اهل كتاب بود قريش گفتند: به خدا سوگند اين مرد است كه محمد (صلى الله عليه و
آله و سلم ) را تعليم مى دهد، و خدا در جوابشان فرمود: قرآن لسان عربى آشكار است .
مؤ لف : ذيل اين روايت در تفسير برهان به نقل از عياشى آمده و ليكن در نسخه هاى
چاپى اخير اين ذيل نيامده است .
و روايات درباره اسم اين مرد مختلف است ، در اين روايت ، ابو فكيهه غلام آزاد شده
بنى حضرمى و در روايت قبلى عبدة بن حضر مى آمده ، و از قتاده نيز روايت شده كه او
عبدة بن حضرمى است كه او را مقيس مى گفتند، و از سدى نقل شده كه او غلامى از بنى
حضرمى و نصرانى بوده تورات و انجيل را خوانده بود، مردم او را ابو اليسر مى
ناميدند.
و از مجاهد نقل شده كه او ابن الحضرمى و مردى غير عرب بوده كه بزبان رومى سخن مى
گفته و از ابن عباس نيز روايت شده كه او آهنگرى بوده در مكه به نام بلعام و مردى
غير عرب بوده ، مشركين مى ديدند كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) نزد او
آمد و شد مى كند، لذا گفتند: بلعام او را تعليم مى دهد. و آنچه از مضامين اين
روايات ، قدر متيقن است اين است كه مردى رومى و غلام آزاد شده بنى حضرمى و نصرانى
مذهب بوده كه در مكه مى زيسته و با كتب اهل كتاب آشنائى داشته است ، مردم او را
متهم كردند كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) را تعليم مى دهد.
و در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم از ضحاك روايت كرده
اند كه در تفسير آيه گفته است : مشركين مى گفتند: سلمان فارسى او را تعليم مى دهد،
خدا در جوابشان فرموده (زبان آن كسى كه
شما در نظر داريد اعجمى است ).
مؤ لف : اين روايت با مكى بودن آيات مورد بحث جور در نمى آيد.
مؤ من هرگز دروغ نمى گويد
باز در همان كتاب آمده كه ابن الخرائطى در كتاب مساوى الاخلاق خود و ابن عساكر در
تاريخش از عبد الله بن جراد روايت كرده اند كه از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و
سلم ) پرسيد: آيا مؤ من زنا مى كند؟ فرمود: گاهى ممكن است پيش بيايد، عرض كرد: آيا
مؤ من دزدى مى كند؟ فرمود: گاهى ممكن است عرض كرد مؤ من دروغ مى گويد؟ فرمود:
نه ، آنگاه دنبالش اين آيه را تلاوت فرمود: (انما
يفترى الكذب الذين لا يؤ منون ).
و در تفسير عياشى از عباس بن هلال از امام ابى الحسن رضا (عليه السلام ) روايت كرده
كه مرد كذابى را اسم برد و فرمود خداى تعالى فرموده :
(انما يفترى الكذب الذين لا يؤ منون ).
سوره نحل ،آيات 106 - 111
من كفر بالله من بعد اِيمنه اِلا من أ كره و قلبه مطمئن بالايمن و لكن من شرح
بالكفر صدرا فعليهم غضب من الله و لهم عذاب عظيم (106)
ذلك باَنهم استحبوا الحيوة الدنيا على الاخرة و أ ن الله لا يهدى القوم الكفرين
(107)
اُولئك الذين طبع الله على قلوبهم و سمعهم و اَبصرهم و اُولئك هم الغفلون (108)
لا جرم أَهم فى الاخرة هم الخسرون (109)
ثم اِن ربك للذين هاجروا من بعد ما فتنوا ثم جهدوا و صبروا اِن ربك من بعدها لغفور
رحيم (110)
يوم تاَتى كل نفس تجدل عن نفسها و توفى كل نفس ما عملت و هم لا يظلمون (111)
|
ترجمه آيات
و هر كه از پس ايمان آوردنش منكر خدا شود، نه آنكه مجبور شده و دلش به ايمان قرار
دارد، بل آنكه سينه به كفر گشايد، غضب خدا بر آنها باد و عذابى بزرگ دارند (106).
و اين بدان سبب است كه آنها زندگى اين دنيا را از دنياى ديگر بيشتر دوست داشته اند
و خدا گروه كافران را هدايت نمى كند (107).
اينها همان كسانند كه خدا بر دلها و گوشها و ديدگانشان مهر نهاده و آنها خودشان
بيخبرند (108).
و بى گفتگو آنها در آخرت خودشان زيان كارند(109).
و نيز پروردگارت نسبت به آنها كه پس از محنت كشيدن مهاجرت كرده آنگاه جهاد كرده و
صبورى پيشه كرده اند پروردگارت از پس آن ، آمرزگار و رحيم است (110).
روزى بيايد كه هر كس ، گرفتار دفاع از خويشتن است و به هر كس هر چه كرده تمام دهند
و ايشان ستم نبينند (111).
بيان آيات
در اين آيات عليه كفارى كه بعد از ايمان به خدا كافر گشته و مرتد شدند تهديد نموده
مهاجرين را كه در جهاد خود دچار زحمت گشته و در راه خدا صبر كردند وعده جميل داده ،
و متعرض حكم تقيه نيز شده است .
تهديد شديد عليه كفارى كه بعد از ايمان آوردن كافر و
مرتد شدند
من كفر بالله من بعد ايمانه الا من اكره
|
كلمه (اطمينان
) به معناى سكون و آرامش است ، و (شرح
صدر) به معناى گشادى و وسعت آن است ، در
مفردات گفته است اصل شرح به معناى بسط گوشت و امثال آن بوده ، وقتى مى گويد گوشت را
شرح كردم و يا تشريح كردم معنايش اين است كه آن را ولو كردم ، و از همين باب است
شرح صدر كه به معناى باز كردن سينه به نور الهى و سكينه اى از ناحيه خدا و روحى از
او است ، همچنان كه خداى تعالى در حكايت دعاى موسى فرموده :
(رب اشرح لى صدرى ) و در باره
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرموده : (الم
نشرح لك صدرك ) و نيز فرموده :
(افمن شرح الله صدره )، و شرح
دادن كلامى كه مشكل است به معناى بسط آن و اظهار معانى پنهان آن است .
جمله (من كفر بالله من بعد ايمانه
) جمله اى است شرطيه كه جوابش جمله (فعليهم
غضب من الله ) است ، و جمله
(ولهم عذاب عظيم ) بر آن عطف
شده ، و ضمير جمع در جزاء، به اسم شرط (من
كفر) بر مى گردد، چون هر چند مفرد است ،
ولى بحسب معنا كلى و داراى افراد است .
و جمله (الا من اكره و قلبه مطمئن
بالايمان ) استثنايى است از عموم شرط، و
مراد از اكراه ، مجبور شدن به گفتن كلمه كفر و تظاهر به آن است ، زيرا قلب هيچ وقت
(اكراه )
نمى شود، و حاصل مقصود اين است كه : كسانى كه بعد از ايمان تظاهر به كفر مى كنند و
مجبور به گفتن كلمه كفر شوند، ولى دلهايشان مطمئن به ايمان است از غضب خدامستثناء
هستند.
(و لكن من شرح بالكفر صدرا)
- يعنى كسى كه سينه خود را براى كفر گشاده كرده و كفر را پذيرفته و به آن خوشنود
گشته و آن را در خود جاى داده چنين كسى مورد غضب خدايى است ، و اين جمله استثناء از
استثناى قبلى است ، و قهرا به مستثناء منه بر مى گردد، و معنا چنين مى شود: اينكه
گفتيم (كسانى كه بعد از ايمانشان به خدا
كفر بورزند) آنهائى نيستند كه در دل ايمان
دارند ولى در زبان مجبور به گفتن كفر مى شوند، بلكه منظور كسانى است كه در دل كفر
را پذيرفته باشند، و مجموع اين استثناء و استدراك ، بيان كاملى است براى شرط، و
منظور از معترضه آوردن جمله استثناء ميان دو جمله شرط و جزاء هم همين بوده و گر نه
مى توانست آن را بعد از تمام شدن دو جمله شرط و جزاء بياورد.
بعضى از مفسرين گفته اند: جمله (من كفر)
بدل است از جمله (الذين لا يؤ منون بايات
الله ) كه در آيه قبلى بود، و جمله
(اولئك هم الكاذبون
) جمله اى است معترضه ، و جمله (الا
من اكره ) استثنايى است از آن جمله ، و
جمله (و لكن من شرح
) مبتدايى است كه خبر و يا قائم مقام خبرش جمله
(فعليهم غضب من الله
) است .
و بنا بر اين معناى آيه چنين مى شود: اين است و جز اين نيست كه افتراء دروغ را
كسانى مى بندند كه بعد از ايمانشان كافر شده باشند، مگر آن كسى كه مجبور به كفر
گفتن شده باشد، و دلش به ايمان مطمئن باشد. در اينجا كلام تمام شده مطلب ديگرى شروع
مى شود، و آن اين است كه كسانى كه سينه خود را براى كفر باز كرده بر چنين كسانى
غضبى است از خدا.
و ليكن ذوق سليم ، خود جوابگوى اين تفسير بوده و به سخافت آن پى برد و ديگر نيازى
به جوابگو ما نيست .
( ذلك بانهم استحبوا الحيوة الدنيا على
الا خرة و ان الله لا يهدى القوم الكافرين ).
اين آيه شريفه علت حلول غضب خدا بر آنان را بيان نموده است ، و آن اين است كه ايشان
حيات دنيا را كه حياتى است مادى و جز تمتعهاى حيوانى و اشتغال به مشتهيات نفس نتيجه
ديگرى ندارد، بر حيات آخرت كه حيات دائمى و زندگى در جوار رب العالمين است و اصولا
غايت و نتيجه خلقت و زندگى انسانيت است ترجيح دادند، و آن را بجاى اين اختيار
نمودند.
و به عبارت ديگر اينان جز دنيا هدف ديگرى نداشتند، و بكلى از آخرت بريده و بدان كفر
ورزيدند، و خدا هم مردم كافر پيشه را هدايت نمى كند، و چون خدا هدايتشان نكرد از
راه سعادت و بهشت و رضوان گمراه گشته در غضب خدا و عذابى بزرگ افتادند.
اولئك الذين طبع الله على قلوبهم و سمعهم و ابصارهم و اولئك هم الغافلون
|
معناى مهر زدن خدا بر دل ها و گوشها و ديدگان كفار
اين آيه به اين نكته اشاره مى كند كه اختيار حيات دنيا بر آخرت ، و محروميت از
هدايت خداى سبحان ، وصف و نشانه كسانى است كه خدا بر دلها و بر گوشها و چشمانشان
مهر نهاده و كسانى هستند كه غافل ناميده شده اند.
براى اينكه اينان بخاطر اختيار زندگى دنيا و هدف قرار دادن آن و نوميدى از اهتداء
بسوى زندگى آخرت يكباره دل از آن زندگى شستند، و در نتيجه حس و شعور و عقلشان اسير
در چارچوبه ماديات شدو ديگر به ماوراى ماده كه همان زندگى آخرت است توجهى ندارند، و
ديگر به آنچه كه مايه عبرتشان است نمى نگرند، و آنچه را كه مايه اندرزشان است نمى
شنوند، و به ادله و حجتهايى كه بسوى آخرت راهنماييشان مى كند فكر و تعقل نمى كنند.
پس اينان دلها و گوشها و چشمانشان مهر خورده و بسته شده ، و ديگر آنچه كه ديگران را
بسوى آخرت رهنمون مى شود، در دل و گوش و چشم آنان راه پيدا نمى كند، و بكلى از آن
ادله غافلند، و احتمال بودن چنين ادله اى را هم نمى دهند.
با اين بيان روشن مى شود كه وصفى كه در آيه قبلى بود به منزله معرف مهر و غفلتى است
كه در اين آيه ذكر شده پس همينكه خدا ايشان را هدايت نكرده بخاطر اينكه دلهاشان به
دنيا متعلق شده ، خود معناى طبع و غفلت است و طبع ، صفتى است الهى و منسوب به ساحت
مقدس او كه آن را بعنوان مجازات بكار مى برد، ولى غفلت صفتى است بشرى و منسوب به
خود انسان .
( لا جرم انهم فى الاخرة هم الخاسرون
).
ناگزير ايشان در آخرت همان زيانكارانند چون رأ س المال و سرمايه خود را در دنيا
ضايع كردند و بى زاد و توشه شدند، ديگر چيزى ندارند كه در آن جهان با آن زندگى
كنند.
نظير اين بيان در سوره هود هم آمده كه مى فرمايد: (لا
جرم انهم فى الا خرة هم الاخسرون
) و شايد وجه زيانكارترى در آن جا اين
باشد كه در آن سوره يك صفتى اضافه بر صفات مذكور در اين سوره براى آنان ذكر كرده ،
و آن اين است كه علاوه بر اينكه خودشان به راه حق نيامدند، جلو ديگران را هم گرفتند
(بدانجا مراجعه شود).
وعده جميل به محاجرانى كه جهاد نموده صبورى كردند
ثم ان ربك للذين هاجروا من بعد ما فتنوا ثم جاهدوا و صبروا ان ربك من بعدها لغفور
رحيم
|
كلمه (فتنه
) در اصل به معناى بردن طلا در آتش براى آزمايش بوده سپس در همه
آزمايشها و شكنجه ها بكار رفته ، و اين جمله ناظر به شكنجه هايى است كه مؤ منين صدر
اسلام در مكه از قريش مى ديدند چون مشركين مكه مؤ منين را آزار مى دادند تا شايد از
دينشان برگردند، و بدين منظور انواع شكنجه ها را در باره آنان روا مى داشتند حتى چه
بسا كه يك فرد مسلمان در زير شكنجه كفار جان مى داد همچنانكه عمار و پدر و مادرش را
شكنجه كردند پدر و مادرش در زير شكنجه آنان جان دادند، و عمار به ظاهر از دين اسلام
بيزارى جست و به اين وسيله جان سالم بدر برد، و آيات سابق بطورى كه در بحث روايتى
خواهد آمد در اين باره نازل شد.
و از همينجا روشن مى گردد كه آيات مورد بحث با آيات قبل مربوط و متصل است ، چون
جمله (الا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان
) كه در آيات قبل بود همان معنا را ميرساند كه آيات مورد بحث در مقام
افاده آن است ، اين آيه نيز مى فرمايد: (بعد
از همه اينها خدا نسبت به كسانى كه بعد از آن شكنجه ها هجرت نموده و پس از هجرت
جهاد و صبر نمودند آمرزگار و مهربان است ).
پس جمله (ثم ان ربك للذين هاجروا من بعد
ما فتنوا) وعده جميلى است كه به مهاجرين
مى دهد كه بعد از شكنجه ها مهاجرت كردند، و در قبال تهديدى كه به ديگران كرده و
خسران تام را نويدشان داده مؤ منين را به مغفرت و رحمت در قيامت نويد مى دهد.
و جمله (ان ربك من بعدها لغفور رحيم
) به منزله خلاصه گيرى در صدر كلام است تا بخاطر طولانى بودنش از ذيلش
جدا نشود، و در عين حال تاكيد را هم افاده كند در حقيقت مثل اين مى ماند كه بگوييم
زيد در خانه ، زيد در خانه چنين و چنان است ، و بعلاوه اين نكته را هم برساند كه
قيودى كه در كلام قبلى آورده شده همه در حكم ، دخالت دارند، پس بايد بدانى كه خدا
از آن مسلمانان كه بظاهر، ارتداد جستند راضى نمى شود مگر آنكه مهاجرت كنند، و نيز
از هجرتشان راضى نمى شود مگر آنكه بعد از آن جهاد و صبر كنند.
يوم تاتى كل نفس تجادل عن نفسها و توفى كل نفس ما عملت و هم لا يظلمون
|
(آمدن نفس در قيامت
) كنايه از حضور نفس در محضر ملك ديان است ، همچنان كه فرموده :
(فانهم لمحضرون
) و ضمير در جمله (عن نفسها)
به خود نفس بر مى گردد، و در برگشتن ضمير در اضافه به نفس ، به خود نفس هيچ اشكالى
ندارد، چون گاهى مقصود از نفس ، شخص انسانى است ، مانند:
(من قتل نفسا بغير نفس ) و
گاهى مقصود از نفس ، صرف تاكيد است كه با مؤ كد در معنا متحد است چه اينكه آن مؤ كد
انسان باشد، يا غير انسان ، همچنانكه گفته مى شود: (انسان
نفسه يعنى انسان خودش ، و فرس نفسه ، يعنى اسب خودش ، و همچنين سنگ خودش ، و
سياهى خودش )، و يا گفته مى شود:
(نفس انسان و نفس فرس و نفس حجر، و نفس سواد، يعنى خود انسان و خود
اسب و خود سنگ و خود سياهى ) و در جمله
(عن نفسها) مقصود از مضاف يعنى
نفس كه به ضمير اضافه شده معناى دومى است ، يعنى خودش ، و مقصود از مضاف اليه يعنى
ضمير كه به نفس بر مى گردد معناى اولى است يعنى شخص .
و اگر نفس را به ضمير اضافه كرد براى اين بود كه اگر ضمير را به نفس اضافه مى كرد
عبارت به خاطر تكرار به اضافه ركيك مى شد، و همين مقدار كه ما در باره اين عبارت
بحث كرديم كافى است و حاجتى به آن ابحاث طولانى كه مفسرين در باره آن كرده اند نيست
.
در قيامت هركسى به فكر خود بوده و از خود دفاع مى كند
ظرف (يوم )
در جمله (يوم تاتى كل نفس تجادل عن نفسها)
متعلق است به جمله (لغفور رحيم
) كه در آيه قبلى بود، و مجادله نفس از خودش به معناى دفاع از خويشتن
است چون در آن روز غير از خودش هر خاطره ديگرى را فراموش مى كند درست بر خلاف دنيا
كه به هر چيزى توجه دارد جز به خودش ، و خودش را فراموش مى كند، و اين نيست جز
بخاطر اينكه در قيامت حقيقت امر براى انسان مكشوف مى شود، و آن اين است كه آدمى
بهيچ وجه نبايد به غير خودش مشغول شود و در حقيقت بايد هميشه به فكر خود باشد.
پس آن روز شخص مى آيد و در موقف حساب قرار مى گيرد، آن وقت از خود دفاع مى كند و با
اصرار هم دفاع مى كند، و تا آنجا كه مقدور او است عذر مى تراشد.
|