باز به پا كرد نوبهار سراوق |
|
بلبل آمد خطيب و قمرى ناطق |
رايتى فرودين به باغ در آويخت |
|
پرچم سرخ از كلوى سبز سنا حق |
طبل زد از نيمروز لشكر نوروز |
|
وز حد مغرب گرفت تا حد مشرق |
لشكر وى شد به كوهسار شمالى |
|
بست بهر سوز برف راه مضايق |
رعد فرو كوفت كوس و ابر زبالا |
|
بر سر دشمن زبرف ريخت صواعق |
باغ چو شطرنج گشت و شاه جنوبى |
|
آمد بر لشكر شمالى فايق |
لانه نو خيز رسته بر دو لب جوى |
|
همچو به شطرنج از دو سوى پيادق |
غنچه بخندد به گونه لب عذرا |
|
ابر بگريد بسان ديده وامق |
سنگدلى بين كه چهره درهم معشوق |
|
باز نگردد، مگر ز گريه عاشق |
دفترى كل كشد زجر و كش اوراق |
|
تا كه سوابق كند درست و موافق |
چون كه شد اوراق گل درست و مرتب |
|
عضو گلستان شود به حكم سوابق |
هست گلستان اداره و گلشن اعضا |
|
مهر فروزان بود به گيتى لايق |
نيست خلل اندر آن اداره كه خورشيد |
|
هست به تشويق جمله اعضا شايق |
عضو هنرمند جاه و مرتبه يابد |
|
خاصه كه با وى بود پليس موافق |
نور نتابيده صبح خواه صبوحى |
|
زان كه صبوحى است ليل غم را فايق |
از مى فكر صبوح كن كه بود فكر |
|
خمرى كَانَ را خمار نبود لاحق |
هر كه سحر خيز گشت و فكر كننده |
|
راحت مخلوق بست و رحمت خالق |
وان كه فرو خفت تا بر آمد خورشيد |
|
بر تن و بر جان خويش نبود مشفق |
خيز كه گل روى خود به ژاله فرو شست |
|
تا كه نماز آورد به رب شارق |
چون گل خندان به گاه روى فرو شوى |
|
جانب حق روى كن به نيت صادق |
غنچه صفت برده خمود فرو در |
|
يكسره آزاد شو زقيد علايق |
طالب حسن و جمال شو به حقيقت |
|
تا كه توانا شوى به كشف حقايق |
خيز كه مرغ سحر سرود سر آيد |
|
همچو من اندر مديح جعفر صادق |
حجت يزدان كه دست علم قديمش |
|
دين هدى را نطاق بست زمنطق |
راهبر مؤ منان به درك مسائل |
|
پيشرو عارفان به كشف حقايق |
جام علومش جهان نماى ضماير |
|
ناخن فكرش گره گشاى دقايق |
از پى او رو كه اوست هادى امت |
|
گفته او خوان كه اوست ناصح مشفق |
سر قرآن راز محكم و متشابه |
|
جوى زلطفش كه اوست مصحف ناطق |
راه به دارالشفاى دانش او جوى |
|
كاوست طبيبى بهر معالجه حاذق |
داروى فقهش اگر نكردى چاره |
|
شرع نبى مرده بود از مرض دق |
محضر درس امام گشت مقوى |
|
شربت لطف امام گشت معرق |
خود نشنيدى مگر كه بود بعهدش |
|
دوره لف كتاب و نشر زناديق |
مرجئه و ناصيه نيز زسويى |
|
در ره دين هدى نمود عوايق |
تيرگى جهل گشت يكسره زايل |
|
چهر منيرش چو گشت لامه و شارق |
ساخت بنايى متين زسنت و تفسير |
|
كآن نه زپا افتد از هجوم طوارق |
در ره ارشاد خلق توسن عزمش |
|
جست فزونى زهنگ سابق و لاحق |
شافعى و بوحنيفه، مالك و حنبل |
|
ابجد خوانند و او معلم مطلق |
خود نشنيدى كه بود دانق ملعون |
|
خواست كه خون ريزدش به خنجر بارق |
هيبتش آن سان گرفت ديده منصور |
|
كش زسر صدق جست و گشت معانق |
آيت حق است و هست ذات شريفش |
|
مظهر ذات و صفات صانع و رازق |
گر زسر قهر بنگرد سوى دشمن |
|
قهر خدايى شود به دشمن طارق |
او پى تهذيب خلق آمد از آن رو |
|
بود صبور و حليم و سهل و موافق |
ور شدى از حق به پادشاهى مامور |
|
گشتى از او شمل دشمنان متفرق |
خصم بر قدرت امام چه باشد |
|
توده كاهى به پيش زرده شاهق |
دولت مروانيان چو طى شد و آمد |
|
جيش خراسان به جيش مروان فايق |
قاصدى آمد بر امام زكوفه |
|
گشت شبان كه به درگهش متعلق |
داشت زبوسلمه حلال، كتابى |
|
كاى تو به شرع نبى بزرگ محقق |
مهتر آلرسول جز تو كس امروز |
|
نيست كه گردد به ملك راتق و فائق |
كاى به دست من است و جز تو كسى را |
|
من نشناسم به ملك در خور و لايق |
خيز و زيثرب به كوفه آى از آن پيش |
|
كآيند از رمله كودكان مراهق |
چشم به راهت اعالى اند و ادانى |
|
بنده حكمت مغاربند و مشارق |
صادق آلرسول نامه فرو خواند |
|
ديد سخن به حقيقت است مطابق |
ليك زشاهى چو بود |
|
فقر به شاهى گزيد و دين به دوانق |
نامه بوسلمه را نداد جوابى |
|
تا كه نيفتد به مشكلات و مضايق |
اى خلف مرتضى و سبط پيمبر |
|
جور كشيدى بسى زخصم منافق |
خود به دلت كرد روزگار جفا كيش |
|
تا تن پاكت به قبر گشت ملاصق |
هستى نزد خداى زنده و مرزوق |
|
اى تو به خلق خداى منعم و رازق |
پرتو مهرت مباد دور زدل ها |
|
سايه لطفت مباد كم زمفارق |
مدح تو گفتن بهار راست نكوتر |
|
تا شنود مدح مردم متملق |
كيش تو جويم مدام و راه تو پويم |
|
تا زتن خسته روح گردد زاهق |
بر پدر و مادرم زلطف كرم كن |
|
گر صلتى دارد اين قصيده رايق |
چشم من از مهر برگشاى و نگهدار |
|
گوهر ايمان من زپنجه سارق |