درسهايي از تاريخ تحليلي اسلام جلد ۱

حجة الاسلام والمسلمين رسولي محلاتي

- ۵ -


قسمت پنجم

بشارتهاى انبياء الهى و ديگران در باره ظهور رسول خدا (ص)

اين بحث را ما با تفصيل بيشترى در كتاب «زندگانى پيغمبراسلام‏» آورده‏ايم، و برخى از اهل تحقيق بتفصيل در اينباره‏قلمفرسائى كرده و حتى جداگانه كتاب نوشته‏اند كه از آنجمله‏مى‏توان كتاب «راه سعادت‏» استاد فقيد و محقق ارزشمندمرحوم شعرانى و مقاله محققانه ديگرى را كه در كتاب‏«خاتم‏پيغمبران‏»در اينباره درج شده نام برد كه چون با مقاله ما كه درباره تاريخ تحليلى اسلام است چندان ارتباطى ندارد و بيشتر بابحث نبوت خاصه رسول خدا«ص‏»ارتباط دارد تا با بحث ما و به‏اصطلاح يك بحث كلامى است نه تاريخى،نمى‏توانيم وقت‏خود و شما را با اين بحث گسترده و عميق بگيريم،ولى بهمان‏مقدار كه مربوط به تاريخ مى‏شود يك اشاره اجمالى نموده ومى‏گذريم:

طبق روايات زيادى كه در كتابهاى تاريخى و حديث وسيره داريم بشارتهاى زيادى از پيمبران گذشته و دانشمندان و كاهنان در باره ظهور پيامبر بزرگوار اسلام‏«ص‏»وارد شده كه به‏اجمال و تفصيل از ظهور و ولادت و بعثت آنحضرت خبرداده‏اند،و علامه مجلسى‏«ره‏»در كتاب بحار الانوار در اينباره‏بابى جداگانه تحت عنوان‏«باب البشائر بمولده و نبوته‏»منعقدكرده كه بسيارى از آن روايات را در آنجا گرد آورده.

و بهر صورت قسمتى از اين روايات همان‏هائى است كه درتورات و انجيل آمده مانند:

آيه 14 و 15 از كتاب يهودا كه مى‏گويد:

«لكن خنوخ‏«ادريس‏»كه هفتم از آدم بود در باره همين اشخاص‏خبر داده گفت اينك خداوند با ده هزار از مقدسين خود آمد تا برهمه داورى نمايد و جميع بى‏دينان را ملزم سازد و بر همه كارهاى‏بى دينى كه ايشان كردند و بر تمامى سخنان زشت كه گناهكاران‏بى دين بخلاف او گفتند...»

كه ده هزار مقدس فقط با رسولخدا«ص‏»تطبيق مى‏كند كه‏در داستان فتح مكه با او بودند. بخصوص با توجه به اين مطلب‏كه اين آيه از كتاب يهودا مدتها پس از حضرت عيسى‏«ع‏»

نوشته شده.

و از آنجمله در سفر تثنيه باب 33 آيه 2 چنين آمده:

«و گفت‏خدا از كوه سينا آمد و برخاست از سعير به سوى آنها ودرخشيد از كوه پاران و آمد با ده هزار مقدس از دست راستش بايك قانون آتشين...».

كه طبق تحقيق جغرافى دانان منظور از«پاران‏»-يا فاران‏مكه است،و ده هزار مقدس نيز چنانچه قبلا گفته شد فقط قابل‏تطبيق با همراهان و ياران رسول خدا«ص‏»است.

و در فصل چهاردهم انجيل يوحنا:16،17،25،26 چنين‏است:

«اگر مرا دوست داريد احكام مرا نگاه داريد،و من از پدر خواهم‏خواست و او ديگرى را كه فارقليط است به شما خواهد داد كه‏هميشه با شما خواهد بود،خلاصه حقيقتى كه جهان آنرا نتواندپذيرفت زيرا كه آنرا نمى‏بيند و نمى‏شناسد،اما شما آنرامى‏شناسيد زيرا كه با شما مى‏ماند و در شما خواهد بود.اينها رابه شما گفتم مادام كه با شما بودم اما فارقليط روح مقدس كه اورا پدر به اسم من مى‏فرستد او همه چيز را بشما تعليم دهد و هرآنچه گفتم بياد آورد».

كه بر طبق تحقيق كلمه‏«فارقليط‏»كه ترجمه عربى‏«پريكليتوس‏»است بمعناى‏«احمد»است و مترجمين اناجيل از روى عمد يا اشتباه آنرا به‏«تسلى دهنده‏»ترجمه كرده‏اند و درفصل پانزدهم:26 چنين است:

«ليكن وقتى فارقليط كه من او را از جانب پدر مى‏فرستم و او روح‏راستى است كه از جانب پدر عمل مى‏كند و نسبت به من گواهى‏خواهد داد».

و در فصل شانزدهم:7،12،13،14 چنين است:

«و من به شما راست مى‏گويم كه رفتن من براى شما مفيد است،زيرا اگر نروم فارقليط نزد شما نخواهد آمد،اما اگر بروم او را نزدشما مى‏فرستم اكنون بسى چيزها دارم كه بشما بگويم ليكن‏طاقت تحمل نداريد،اما چون آن خلاصه حقيقت بيايد او شما رابهر حقيقتى دايت‏خواهد كرد،زيرا او از پيش خود تكلم‏نمى‏كند آنچه مى‏شنود خواهد گفت و از امور آينده به شما خبر خواهد داد»

و قسمتى ديگر آنهائى است كه از دانشمندان يهود وراهبان مسيحى و كاهنان و منجمان و ديگران نقل شده مانندسخنان دانشمندان يهودى بنى قريظه كه با«تبع‏»پادشاه يمن‏گفتند (1) و سخنان عبد الله بن سلام (2) و آنچه از سيف بن ذى يزن نقل شده (3) ،و سخنان‏«بحيرا»و«نسطورا» (4) و«سطيح‏»و«شق‏» (5) و«قس بن ساعدة‏» (6) يكى از بزرگان مسيحيت و روايت‏ابو المويهب راهب (7) و«زيد بن نفيل‏» (8) كه باز هم براى نمونه‏بداستان زير كه خلاصه‏اى از نقل ابن اسحاق در سيره است توجه‏نمائيد:

ابن هشام مورخ مشهور در تاريخ خود مى‏نويسد: (9) ربيعة بن‏نصر كه يكى از پادشاهان يمن بود خواب وحشتناكى ديد و براى‏دانستن تعبير آن تمامى كاهنان و منجمان را بدربار خويش احضاركرد و تعبير خواب خود را از آنها خواستار شد.

آنها گفتند:خواب خود را بيان كن تا ما تعبير كنيم؟

ربيعة در جواب گفت:من اگر خواب خود را بگويم و شماتعبير كنيد به تعبير شما اطمينان ندارم ولى اگر يكى از شما تعبيرآن خواب را پيش از نقل آن بگويد تعبير او صحيح است.

يكى از آنها چنين گفت:چنين شخصى را كه پادشاه مى‏خواهد فقط دو نفر هستند يكى‏«سطيح‏»و ديگرى‏«شق‏»كه‏اين دو كاهن مى‏توانند خواب را نقل كرده و تعبير كنند.

ربيعة بدنبال آندو فرستاد و آنها را احضار كرد،سطيح قبل‏از«شق‏»بدربار ربيعة آمد و چون پادشاه جريان خواب خود رابدو گفت،سطيح گفت:آرى در خواب گلوله آتشى را ديدى كه‏از تاريكى بيرون آمد و در سرزمين تهامه در افتاد و هر جاندارى‏را در كام خود فرو برد!

ربيعة گفت:درست است اكنون بگو تعبير آن چيست؟

سطيح اظهار داشت:سوگند بهر جاندارى كه در اين‏سرزمين زندگى مى‏كند كه مردم حبشه بسرزمين شما فرود آيند وآنرا بگيرند.

پادشاه با وحشت پرسيد:اين داستان در زمان سلطنت من‏صورت خواهد گرفت‏يا پس از آن؟

سطيح گفت:نه:پس از سلطنت تو خواهد بود.

ربيعة پرسيد:آيا سلطنت آنها دوام خواهد يافت‏يا منقطع‏مى‏شود!

گفت:نه پس از هفتاد و چند سال سلطنتشان منقطع‏مى‏شود!

پرسيد:سلطنت آنها بدست چه كسى از بين مى‏رود؟ گفت:بدست مردى بنام ارم بن ذى يزن كه از مملكت عدن‏بيرون خواهد آمد.

پرسيد:آيا سلطنت ارم بن ذى يزن دوام خواهد يافت؟

گفت:نه آن هم منقرض خواهد شد.

پرسيد:بدست چه كسى؟

گفت:به دست پيغمبرى پاكيزه كه از جانب خدا بدو وحى‏مى‏شود.

پرسيد:آن پيغمبر از چه قبيله‏اى خواهد بود؟

گفت:مردى است از فرزندان غالب بن فهر بن مالك بن‏نصر كه پادشاهى اين سرزمين تا پايان اين جهان در ميان پيروان‏او خواهد بود.

ربيعة پرسيد:مگر اين جهان پايانى دارد؟

گفت:آرى پايان اين جهان آنروزى است كه اولين وآخرين در آنروز گرد آيند و نيكو كاران بسعادت رسند و بد كاران‏بدبخت گردند.

ربيعة گفت:آيا آنچه گفتى خواهد شد؟

سطيح پاسخداد:آرى سوگند بصبح و شام كه آنچه گفتم‏خواهد شد.

پس از اين سخنان‏«شق‏»نيز بدربار ربيعه آمد و او نيز سخنانى نظير گفتار«سطيح‏»گفت و همين جريان موجب شد تاربيعه در صدد كوچ كردن بسرزمين عراق برآيد و به شاپور-پادشاه‏فارس-نامه‏اى نوشت و از وى خواست تا او و فرزندانش را درجاى مناسبى در سرزمين عراق سكونت دهد و شاپور نيز سرزمين‏«حيرة‏»را-كه در نزديكى كوفه بوده-براى سكونت آنها در نظرگرفت و ايشانرا بدانجا منتقل كرد،و نعمان بن منذر-فرمانرواى‏مشهور حيرة-از فرزندان ربيعة بن نصر است.

و بالاخره مى‏رسيم به اشعارى كه اديب الممالك فراهانى‏در آن قصيده معروف خود سروده و مطلع آن چنين است:

برخيز شتربانا بر بند كجاوه كز چرخ همى گشت عيان رايت كاوه در شاخ شجر برخاست آواى چكاوه وز طول سفر حسرت من گشت علاوه بگذر بشتاب اندر از رود سماوه در ديده من بنگر درياچه ساوه وز سينه‏ام آتشكده فارس نمودار

تا آنكه گويد:

با ابرهه گو خير به تعجيل نيايد كارى كه تو مى‏خواهى از فيل نيايد رو تا بسرت طير ابابيل نيايد بر فرق تو و قوم تو سجيل نيايد تا دشمن تو مهبط جبريل نيايد تاكيد تو در مورد تضليل نيايد تا صاحب خانه نرساند بتو آزار زنهار بترس از غضب صاحب خانه بسپار بزودى شتر سبط كنانة برگرد از اين راه و مجو عذر و بهانه بنويس به نجاشى اوضاع،شبانه آگاه كنش از بد اطوار زمانه وز طير ابابيل يكى بر بنشانه كانجا شودش صدق كلام تو پديدار

تا آنجا كه در باره ولادت آنحضرت گويد:

اين است كه ساسان به دساتير خبر داد جاماسب به روز سوم تير خبر داد بر بابك برنا پدر پير خبر داد بودا بصنم خانه كشمير خبر داد مخدوم سرائيل به ساعير خبر داد وان كودك ناشسته لب از شير خبر داد ربيون گفتند و نيوشيدند احبار از شق و سطيح اين سخنان پرس زمانى تا بر تو بيان سازند اسرار نهانى گر خواب انوشروان تعبير ندانى از كنگره كاخش تفسير توانى بر عبد مسيح اين سخنان گر برسانى آرد بمدائن درت از شام نشانى بر آيت ميلاد نبى سيد مختار فخر دو جهان خواجه فرخ رخ اسعد مولاى زمان مهتر صاحبدل امجد آن سيد مسعود و خداوند مؤيد پيغمبر محمود ابو القاسم احمد وصفش نتوان گفت بهفتاد مجلد اين بس كه خدا گويد«ما كان محمد» بر منزلت و قدرش يزدان كند اقرار اندر كف او باشد از غيب مفاتيح و اندر رخ او تابد از نور مصابيح خاك كف پايش بفلك دارد ترجيح نوش لب لعلش بروان سازد تفريح قدرش ملك العرش بما ساخته تصريح وين معجزه‏اش بس كه همى خواند تسبيح سنگى كه ببوسد كف آن دست گهر بار اى لعل لبت كرده سبك سنگ گهر را وى ساخته شيرين كلمات تو شكر را شيروى به امر تو درد ناف پدر را انگشت تو فرسوده كند قرص قمر را تقدير بميدان تو افكنده سپر را واهوى ختن نافه كند خون جگر را تا لايق بزم تو شود نغز و بهنجار موسى ز ظهور تو خبر داد به يوشع ادريس بيان كرده به اخنوخ و هميلع شامول به يثرب شده از جانب تبع تا بر تو دهد نامه آن شاه سميدع اى از رخ دادار برانداخته برقع بر فرق تو بنهاده خدا تاج مرصع در دست تو بسپرده قضا صارم تبار

و البته در مورد بشارتهائى كه نمونه‏اش را در عهد جديد وقديم و انجيل و غيره خوانديد تذكر اين نكته كه در سخن بعضى‏از نويسندگان نيز ديده مى‏شود ضرورى است كه چون غرض ازذكر اين بشارتها در كلمات انبياء و بزرگان گذشته اطلاع يافتن‏طبقه خاصى از آيندگان يعنى دانشمندان و محققانى بود كه تاحدودى ملهم باشند و مغرضان و منحرفان نتوانند به آنها دستبردزده و از تحريف و تصحيف مصون بماند از اينرو اين بشارتهامعمولا داراى خصوصيات زير است:

1-بشارتها معمولا واضح و روشن نيست و عموما در قالب‏استعارات و كنايات ذكر شده...

2-در اين بشارتها نام رسمى پيمبران كه بدان نام خوانده‏مى‏شدند ذكر نشده و معمولا اوصاف و خصوصيات اخلاقى آنان‏ذكر شده مانند لفظ‏«مسيح‏»كه در باره حضرت عيسى دربشارات آمده و«فارقليط‏»كه در بشارات رسول خدا ذكر گرديده...

3-در بشارات زمان و مكان نيز معمولا بدان معنى و مفهومى‏كه نزد ما دارد ذكر نشده و بطور رمز و كنايه ذكر شده چنانچه دراخبار غيبية ائمه اطهار و بخصوص امير مؤمنان عليه السلام وروايات علائم ظهور نيز اين خصوصيت بچشم مى‏خورد كه بخاطررعايت همان جهتى كه ذكر شد بصورت رمز و اشاره و كناية‏مطلب را بيان فرموده‏اند...

و بگفته يكى از نويسندگان

«مصلحت‏خداوندى ايجاب مى‏كرد كه اين بشارات مانندزيبائيهاى طبيعت كه محفوظ مى‏ماند يا مانند صندوقچه‏جواهر فروشان كه بدقت‏حفظ مى‏شود در لفافه‏اى از اشارات‏محفوظ بماند تا مورد استفاده نسلهاى بعد كه بيشتر با عقل و دانش‏سر و كار دارند قرار گيرد». (10)

چه حوادثى در شب ولادت رخ داد

در روايات ما آمده است كه در شب ولادت آنحضرت‏حوادث مهم و اتفاقات زيادى در اطراف جهان بوقوع پيوست كه‏پيش از آن سابقه نداشت و يا اتفاق نيفتاده بود كه از جمله‏«ارهاصات‏»بوده بدانگونه كه در داستان اصحاب فيل ذكر شد،و در قصيده معروف برده نيز آمده كه چند بيت آن چنين است:

يوم تفرس منه الفرس انهم قد انذروا بحلول البؤس و الفئم و بات ايوان كسرى و هو منصدع كشمل اصحاب كسرى غير ملتئم النار خامدة الانفاس من اسف عليه و النهر ساهى العين من سدم و ساء ساوه ان غاضت بحيرتها و رد واردها بالغيظ حين ظم كان بالنار ما بالماء من بلل حزنا و بالماء ما بالنار من ضرم

و شايد جامعترين حديث در اينباره حديثى است كه مرحوم صدوق‏«ره‏»در كتاب امالى بسند خود از امام صادق عليه السلام‏روايت كرده و ترجمه‏اش چنين است كه آنحضرت فرمود:

ابليس به آسمانها بالا مى‏رفت و چون حضرت عيسى «ع‏» بدنيا آمد از سه آسمان ممنوع شد و تا چهار آسمان بالا مى‏رفت،و هنگاميكه رسولخدا«ص‏»بدنيا آمد از همه آسمانهاى هفتگانه‏ممنوع شد،و شياطين بوسيله پرتاب شدن ستارگان ممنوع‏گرديدند،و قريش كه چنان ديدند گفتند:

قيامتى كه اهل كتاب مى‏گفتند بر پا شده!

عمرو بن اميه كه از همه مردم آنزمان به علم كهانت وستاره شناسى داناتر بود بدانها گفت: بنگريد اگر آن ستارگانى‏است كه مردم بوسيله آنها راهنمائى مى‏شوند و تابستان و زمستان‏از روى آن معلوم گردد پس بدانيد كه قيامت بر پا شده و مقدمه‏نابودى هر چيز است و اگر غير از آنها است امر تازه‏اى اتفاق‏افتاده.

و همه بتها در صبح آن شب به رو در افتاد و هيچ بتى درآنروز بر سر پا نبود،و ايوان كسرى در آن شب شكست‏خورد وچهارده كنگره آن فرو ريخت.و درياچه ساوه خشك شد.ووادى سماوه پر از آب شد.

آتشكده‏هاى فارس كه هزار سال بود خاموش نشده بود در آن شب خاموش گرديد.

و مؤبدان فارس در خواب ديدند شترانى سخت اسبان عربى‏را يدك مى‏كشند و از دجله عبور كرده و در بلاد آنها پراكنده‏شدند،و طاق كسرى از وسط شكست‏خورد و رود دجله در آن‏وارد شد.

و در آن شب نورى از سمت‏حجاز بر آمد و همچنان بسمت‏مشرق رفت تا بدانجا رسيد،فرداى آن شب تخت هر پادشاهى‏سرنگون گرديد و خود آنها گنگ گشتند كه در آنروز سخن‏نمى‏گفتند.

دانش كاهنان ربوده شد و سحر جادوگران باطل گرديد،وهر كاهنى كه بود از تماس با همزاد شيطانى خود ممنوع گرديد وميان آنها جدائى افتاد.

آمنه گفت:بخدا فرزندم كه بر زمين قرار گرفت دستهاى‏خود را بر زمين گذارد و سر بسوى آسمان بلند كرد و بدان‏نگريست،و نورى از من تابش كرد و در آن نور شنيدم گوينده‏اى‏مى‏گفت:تو آقاى مردم را زادى او را محمد نام بگذار.

آنگاه او را بنزد عبد المطلب بردند و آنچه را مادرش آمنه گفته‏بود به عبد المطلب گزارش دادند،عبد المطلب او را در دامن‏گذارده گفت:

الحمد لله الذى اعطانى هذا الغلام الطيب الاردان قد ساد فى المهد على الغلمان

ستايش خدائى را كه بمن عطا فرمود اين فرزند پاك و خوشبورا كه در گهواره بر همه پسران آقا است.

آنگاه او را به اركان كعبه تعويذ كرد. (11) و در باره او اشعارى‏سرود.

و ابليس در آن شب ياران خود را فرياد زد(و آنها را بيارى‏طلبيد)و چون اطرافش جمع شدند بدو گفتند:اى سرور چه چيزتو را بهراس و وحشت افكنده؟گفت:واى بر شما از سر شب تابحال اوضاع آسمان و زمين را دگرگون مى‏بينم و بطور قطع درروى زمين اتفاق تازه و بزرگى رخ داده كه از زمان ولادت عيسى‏بن مريم تاكنون سابقه نداشته،اينك بگرديد و به بينيد اين اتفاق‏چيست؟

آنها پراكنده شدند و برگشتند و اظهار داشتند:ما كه تازه‏اى‏نديديم.

ابليس گفت:اين كار شخص من است آنگاه در دنيابجستجو پرداخت تا به حرم-مكه-رسيد،و مشاهده كرد فرشتگان اطراف آنرا گرفته‏اند،خواست وارد حرم شود كه فرشتگان بر اوبانگ زده مانع ورود او شدند،بسمت غار حرى رفت و چون‏گنجشكى گرديد و خواست در آيد كه جبرئيل بر او نهيب زد:

-برو اى دور شده از رحمت‏حق!ابليس گفت:اى جبرئيل‏از تو سؤالى دارم؟

گفت:بگو،پرسيد:از ديشب تاكنون چه تازه‏اى در زمين رخ‏داده؟

پاسخداد:محمد-صلى الله عليه و آله-بدنيا آمده.

شيطان پرسيد:مرا در او بهره‏اى هست؟گفت:نه.

پرسيد:در امت او چطور؟

گفت:آرى.ابليس كه اين سخن را شنيد گفت:خوشنود وراضيم.

و در حديث ديگرى كه در كتاب كمال الدين نقل كرده‏چنين است كه در شهر مكه شخصى يهودى سكونت داشت ونامش يوسف بود،وى هنگامى كه ستارگان را در حركت وجنبش مشاهده كرد با خود گفت:اين تحولات آسمانى بخاطرولادت همان پيغمبرى است كه در كتابهاى ما ذكر شده كه‏چون بدنيا آيد شياطين رانده شوند و از رفتن به آسمانها ممنوع‏گردند. و چون صبح شد بمجلسى كه چند تن از قريش در آن بودندآمد و بدانها گفت: آيا دوش در ميان شما مولودى بدنيا آمده؟

گفتند:نه.

گفت:سوگند به تورات كه وى بدنيا آمده و آخرين پيمبران‏است و اگر اينجا متولد نشده حتما در فلسطين متولد گشته است.

اين گفتگو گذشت و چون قريشيان متفرق شدند و بخانه‏هاى‏خود رفتند داستان گفتگوى با آن يهودى را با زنان و خاندان خودبازگو كردند و آنها گفتند:آرى ديشب در خانه عبد الله بن‏عبد المطلب پسرى متولد شده.

اين خبر را بگوش يوسف يهودى رساندند،وى پرسيد:آيا اين‏مولود پيش از آنكه من از شما پرسش كردم بدنيا آمده يا بعد ازآن؟گفتند:پيش از آن!گفت:آن مولود را بمن نشان دهيد.

قريشيان او را به درب خانه آمنه آوردند و بدو گفتند:فرزندخود را بياور تا اين يهودى او را به‏بيند،و چون مولود را آوردند ويوسف يهودى او را ديدار كرد جامه از شانه مولود كنار زد وچشمش به خال سياه و درشتى كه روى شانه وى بود بيفتاد دراينوقت قرشيان مشاهده كردند كه حالت غش بر آن مرد يهودى‏عارض شد و بزمين افتاد قرشيان تعجب كرده و خنديدند.

يهودى برخاست و گفت:آيا مى‏خنديد؟بايد بدانيد كه اين‏پيغمبر پيغمبر شمشير است كه شمشير در ميان شما مى‏نهد...

قرشيان متفرق شده و گفتار يهودى را براى يكديگر تعريف‏مى‏كردند.

و در حديثى كه مرحوم كلينى شبيه به روايت بالا از مردى ازاهل كتاب نقل كرده آنمرد كتابى به قرشيان كه وليد بن مغيرة وعتبة بن ربيعه و ديگران در ميانشان بود رو كرده و گفت: نبوت‏از خاندان بنى اسرائيل خارج شد و بخدا اين مولود همان كسى‏است كه آنها را پراكنده و نابود سازد!

قريش كه اين سخن را شنيدند خوشحال شدند،مرد كتابى‏كه ديد آنها خوشنود شدند بديشان گفت:خورسند شديد!بخداسوگند اين مولود چنان سطوت و تسلطى بر شما پيدا كند كه‏زبانزد مردم شرق و غرب گردد.

ابو سفيان از روى تمسخر گفت:او بمردم شهر خود تسلطمى‏يابد!

و نظير آنچه در روايات ما آمده برخى از اين حوادث درروايات اهل سنت نيز ذكر شده اما در بسيارى از آنها اين حوادث‏قبل از بعثت رسولخدا«ص‏»ذكر شده نه مقارن ولادت.

مانند رواياتى كه در سيره ابن هشام و تاريخ‏طبرى و جاهاى ديگر است و در صحيح بخارى نيز از ابن عباس روايت‏شده (12) و فخر رازى نيز در تفسير آيه شريفه‏«فمن يستمع‏الآن يجد له شهابا رصدا» (13) در مورد منع شياطين از نفوذ در آسمانها وتيرهاى شهاب همين گفتار را داشته و اقوالى در اينباره نقل‏كرده (14) و از ابى بن كعب نيز حديثى در اينمورد نقل كرده‏اند كه‏گفته است:

«لم يرم بنجم منذ رفع عيسى عليه السلام حتى بعث رسول‏الله-صلى الله عليه و آله-» (15) و در اشعار بعضى از شاعران‏عرب نيز قسمتى از اين حوادث در مورد مبعث آمده مانند اشعارزير كه از شاعرى بنام قيروانى نقل شده كه مى‏گويد:

و صرح كسرى تداعى من قواعده و انفاض منكسر الاوداج ذاميل و نار فارس لم توقد و ما خمدت مذالف عام و نهر القوم لم يسل خرت لمبعثه الاوثان و انبعثت ثواقب الشهب ترمى الجن بالشعل

يك سئوال

اكنون جاى يك سئوال هست كه اگر كسى بگويد:آيانظير آنچه در اين روايات آمده در كتابهاى تاريخى و روايات غيراسلامى هم ذكرى از آنها شده يا نه؟

كه ما در پاسخ اين سئوال مى‏گوئيم:اولا اگر حديث وروايتى از نظر سند و صدور از امام معصوم عليه السلام براى ماثابت‏شد ديگر كدام روايت و تاريخى براى ما معتبرتر از آن حديث‏و روايت مى‏تواند باشد،و همه بحثها در همان قسمت اول واعتبار سند و به اصطلاح‏«صغراى قضيه‏»است،ولى پس ازاثبات ديگر استبعاد و زير سئوال بردن حديث،جز ضعف ايمان وتاريخ زدگى محمل ديگرى نمى‏تواند داشته باشد،وگرنه كدام‏تاريخ و روايتى معتبرتر از آن تاريخ و روايتى است كه از منبع‏وحى الهى سرچشمه گرفته باشد و كدام داستان و حديثى‏محكمتر از داستان و حديثى است كه از زبان پيمبران و ائمه‏معصوم عليهم السلام صادر گرديده باشد!

مگر نه اين است كه سرچشمه پر فيض و زلال همه علوم‏آنهايند؟و معيار صحت و سقم همه دانشهاى بشرى گفتار آنهااست؟

و ثانيا-مى‏گوئيم:مگر تاريخ صحيح و دست نخورده‏اى از گذشتگان و زمانهاى قديم در دست داريم كه ما بتوانيم اين‏روايات را با آنها منطبق ساخته و يا تاييدى از آنها بگيريم؟

جائى كه مقدس‏ترين كتابها مانند تورات و انجيل با آنهمه‏نسخه‏هاى متعددى كه معمولا از آنها در دست مردم آن زمانهابوده و جمله جمله و كلمه بكلمه آنها مورد احترام و متن دستورات‏دينى آنها بوده از دستبرد و تحريف و تصحيف و اسقاط در امان‏نبوده،و طاغوتهاى زمان و جيره خوارانشان احكام و فرامين آنها رابنفع ايشان تغيير داده و يا اسقاط كرده‏اند، ديگر چگونه كتابهاى‏تاريخى معدودى كه در زواياى كتابخانه‏ها با نسخه‏هاى خطى‏منحصر به فرد يا انگشت‏شمارى وجود داشته مى‏تواند مورد اعتمادباشد؟

و ثالثا-بر فرض كه چنين تاريخى وجود داشته باشد كه‏اوضاع و احوال آنزمانها را نوشته و ثبت كرده باشد آيا همه‏وقايعى كه در آنزمانها اتفاق افتاده در تاريخها ثبت و نگارش‏شده؟و آيا وسائل ارتباطى آنچنان بوده كه تاريخ نگاران بتواننداز هر اتفاقى كه در گوشه و كنار جهان آنروز اتفاق مى‏افتاده‏مطلع گردند و آنرا در تاريخ ثبت كنند؟مگر امروزه با تمام اين‏وسائل ارتباطى و مخابراتى و راديوها و تلويزيونها و ماهواره‏هاو...چنين كارى انجام شده و چنين ادعائى مى‏توان كرد؟... مگر وسائل ارتباطى جهان آزادند و مستقلانه و بدور از سياستها واختناقها و خارج از كانالهاى مخصوص و صافيهاى انحصارى‏مى‏توانند كوچكترين خبرى را منتشر كنند؟آن هم خبرى كه‏بصورت معجزه آسمانى براى شكست‏يك قدرت طاغوتى و يك‏دربار سلطنتى بوقوع پيوسته باشد...؟مگر معجزاتى امثال‏«شق‏القمر»كه وقوع آن مورد اتفاق همه مسلمانان مى‏باشد و بگفته‏دكتر سعيد بوطى-نويسنده مصرى-در كتاب فقه السيرة از امورمتفق عليه در نزد علماء و دانشمندان اسلامى است در تاريخهاى‏گذشته نقل شده...؟و بلكه معجزات انبياء گذشته مانند سردشدن آتش بر ابراهيم خليل عليه السلام و شكافته شدن دريابوسيله عصاى موسى و اژدها شدن و بلعيدن آن تمام مارهاى‏جادوئى ساحران و زنده شدن مردگان بدعاى حضرت مسيح وامثال آن جز در كتابهاى مقدس و مذهبى در تاريخها و روايات‏ديگر آمده و ذكرى از آنها ديده مى‏شود؟!...

و حقيقت آن است كه تاريخ نويسان و وقايع نگاران گذشته‏در انحصار طاغوتهاى زمان بوده-چنانچه امروزه نيز عموما اينگونه‏است و بشر هنوز نتوانسته خود را از قيد و بند ايشان آزاد سازد-وانبياء الهى نيز پيوسته بر ضد همان طاغوتها قيام مى‏كرده ومبارزه داشتند،و آنها همواره در صدد از بين بردن انبياء و محو نام و آثار ايشان بوده و بهر وسيله مى‏خواسته‏اند آنها را افرادى‏ماجراجو و بى شخصيت و افسادگر معرفى كنند،و هرگز اجازه‏نمى‏دادند آنها را بعنوان مردانى الهى كه قدرت انجام معجزه رادارند معرفى كنند،و بهمين دليل معجزاتى را كه بوسيله ايشان‏انجام مى‏شده انكار كرده و يا توجيه مى‏نمودند،و اگر كتابهاى‏آسمانى و روايات مذهبى نبود اثرى از اين معجزات بجاى نمانده‏و بدست ما نرسيده بود...

چنانچه اكنون نيز ما در انقلاب اسلامى خود كه يك انگيزه‏مذهبى داشته و ادامه آنرا نيز بيارى خدا همان انگيزه مذهبى وعشق شهادت طلبى در راه خدا و دين،تضمين كرده و بر ضدطاغوتهاى شرق و غرب قيام كرده همين شيوه تبليغى را مى‏بينيم‏كه هر حركتى بنفع اين انقلاب در داخل و يا خارج بشود مانندراهپيمايى ميليونى و غير ميليونى كه در داخل و يا خارج انجام‏مى‏گيرد اصلا منعكس نمى‏شود و در راديوها و وسائل ارتباطجمعى ذكرى از آن نمى‏شود،اما كوچكترين حركت ضدانقلاب-مانند اجتماعات اندكى كه جمعا به صد نفر نمى‏رسدبا آب و تاب در همه رسانه‏هاى گروهى بعنوان يك حركت ضدرژيم نه يكبار بلكه چند بار پخش مى‏گردد.

و بهمين دليل ما مى‏گوئيم انگيزه و نيازى براى تحقيق در تاريخهاى گذشته نداريم و اگر هم تتبع كنيم معلوم نيست‏بجائى برسيم،مگر اينكه بخواهيم بهر وسيله و هر ترتيبى كه شده‏تاييدى از تاريخ براى اين روايات پيدا كنيم اگر چه مجبور شويم‏براى تطبيق اين روايات با تاريخ دست به توجيه و تاويلهاى‏نامربوط بزنيم،چنانچه نظير آنرا در داستان اصحاب فيل ذكركرده و شنيديد و خوانديد،كه ما آنعمل را محكوم كرده و دليل برضعف ايمان و غرب‏زدگى و تاريخ زدگى و غيره دانستيم... .


پى‏نوشتها:

1-زندگانى پيغمبر اسلام تاليف نگارنده ص 40.

2-بحار الانوار ج 15 ص 180-186.

3-بحار الانوار ج 15 ص 180-186.

4 و 5 و 6-زندگانى پيغمبر اسلام ص 77 و 89 و 38 و 42.

7-اكمال الدين ص 111 و 112.

8-زندگانى پيغمبر اسلام ص 41.

9-آنچه ذيلا از سيره ابن هشام نقل كرده‏ايم تلخيص شده است.

10-خاتم پيغمبران ج 1 ص 502.

11-يعنى او را بكنار خانه كعبه آورد و براى سلامتى و پناه او از شر شياطين و دشمنان،بدنش را بچهار گوشه كعبه ماليد.

12-صحيح البخارى ج 6 ص 73.

13-سوره جن آيه 9.

14-مفاتيح الغيب ج 8 ص 241.

15-بحار الانوار ج 15 ص 331.