تاريخ اسلام در آثار شهيد مطهرى (ره)
* جلد اول *

گردآوري و تدوين : سيد سعيد روحاني

- ۱۷ -


سياست قرآن بر نيزه كردن (526)  
سياست ((قرآن بر نيزه كردن )) سيزده قرن است كه كم و بيش ميان مسلمين رائج است . مخصوصا هر وقت مقدس مآبان و متظاهران زياد مى شوند و تظاهر به تقوا و زهد بازار پيدا مى كند، سياست قرآن بر نيزه كردن از طرف استفاده چى ها رائج مى گردد. درسهائى كه از اينجا بايد آموخت (عبارتند از):
الف درس اول اين است كه هر وقت جاهلها و نادانها و بى خبرها مظهر قدس و تقوا شناخته شوند و مردم آنها را سمبل مسلمان عملى بدانند وسيله خوبى به دست زيركهاى منفعت پرست مى افتد. اين زيركها همواره آنها را آلت مقاصد خويش قرار مى دهند و از وجود آنها سدى محكم جلوى افكار مصلحان واقعى مى سازند.
بسيار ديده شده است كه عناصر ضد اسلامى رسما از اين وسيله استفاده كرده اند يعنى نيروى خود اسلام را عليه اسلام به كار انداخته اند. استعمار غرب تجربه فراوانى در استفاده از اين وسيله دارد و در موقع خود از تحريك كاذب احساسات مسلمين خصوصا در زمينه ايجاد تفرقه ميان مسلمين بهره گيرى مى نمايد. چقدر شرم آور است كه مثلا مسلمان دلسوخته اى در صدد بيرون راندن نفوذ خارجى برآيد و همان مردمى كه او مى خواهد آنها را نجات دهد با نام و عنوان دين و مذهب سدى در مقابل او گردند.
آرى اگر توده مردم ، جاهل و بى خبر باشند منافقان از سنگر خود اسلام استفاده مى نمايند. در ايران خودمان كه مردم افتخار دوستى و ولايت اهل بيت اطهار عليه السلام را دارند، منافقان از نام مقدس اهل بيت و از سنگر مقدس ((ولاء اهل البيت )) سنگرى عليه قرآن اسلام و اهل بيت به نفع يهود غاصب مى سازند و اين ، شنيع ترين اقسام ظلم به اسلام و قرآن و پيغمبر اكرم و اهل بيت آن بزرگوار است . رسول اكرم فرمود:
(( انى ما اخاف على امتى الفقر و لكن اخاف عليهم سوء التدبير.(527) ))
من از هجوم فقر و تنگدستى بر امت خودم بيمناك نيستم . آنچه از آن بر امتم بيمناكم كج انديشى است .آنچه فقر فكرى بر امتم وارد مى كند فقر اقتصادى وارد نمى كند.
ب درس دوم اين است كه بايد كوشش كنيم طرز استنباطمان از قرآن صحيح باشد. قرآن آنگاه راهنما و هادى است كه مورد تدبر صحيح واقع شود، عالمانه تفسير شود از راهنمائيهاى اهل قرآن كه راسخين در علم قرآنند بهره گرفته شود. تا طرز استنباط ما از قرآن صحيح نباشد و تا راه و رسم استفاده از قرآن را نياموزيم از آن بهره مند نخواهيم گشت . سودجويان و يا نادانان گاهى قرآن را مى خوانند و احتمال باطل را دنبال مى كنند هم چنان كه از زبان نهج البلاغه (528) شنيديد آنها كلمه حق را مى گويند و از آن باطل را اراده مى كنند. اين ، عمل به قرآن و احياء آن نيست بلكه اماته قرآن است . عمل به قرآن آنگاه است كه درك از آن دركى صحيح باشد.
قرآن همواره مسائل را به صورت كلى و اصولى طرح مى كند ولى استنباط و تطبيق كلى بر جزئى بسته به فهم و درك صحيح ماست . مثلا در قرآن ننوشته در جنگى كه در فلان روز بين على و معاويه در مى گيرد حق با على است در قرآن همين قدر آمده است كه :
(( و ان طائفتان من المؤ منين اقتتلوا فاصلحوا بينهما فان بغت احديهما على الاخرى فقاتلوا التى تبغى حق تنى ء الى اءمر الله .(529) ))
اگر دو گروه از مؤ منان كارزار كردند، آشتى دهيد آنان را و اگر يكى بر ديگرى سركشى و ستمگرى كند با آنكه ستمگر است نبرد كنيد تا به سوى فرمان خدا برگردد.
اين قرآن و طرز بيان قرآن . اما قرآن نمى گويد: در فلان جنگ فلان كس حق است و ديگرى باطل . قرآن يكى يكى اسم نمى برد، نمى گويد: بعد از چهل سال يا كمتر و يا بيشتر مردى به نام معاويه پيدا مى شود و با على جنگ مى كند شما به نفع على وارد جنگ شويد. و نبايد هم وارد جزئيات بشود. قرآن نبايد موضوعات را شماره كند و انگشت روى حق و باطل بگذارد چنين چيزى ممكن نيست .
قرآن آمده است تا جاودانه بماند پس بايد اصول و كليات را روشن كند تا در هر عصرى باطلى ، رودرروى حق قرار مى گيرد مردم با معيار آن كليات عمل كنند. اين ديگر وظيفه خود مردم است كه با ارائه اصل (( و ان طائفتان من المؤ منين اقتتلوا... )) چشمشان را باز كنند و فرقه طاغى را از فرقه غير طاغى تشخيص دهند و اگر واقعا فرقه سركش دست از سركشى كشيد بپذيرند و اما اگر دست نكشيد و حيله كرد و براى اينكه خود را از شكست نجات دهد تا فرصت جديدى براى حمله به دست آورد و دوباره سركشى كند و به ذيل آيه كه مى فرمايد: ((فان فائت فاصلحوا بينهما)). (530) متمسك شود، حيله او را نپذيرند.
تشخيص همه اينها با خود مردم است . قرآن مى خواهد مسلمانان رشد عقلى و اجتماعى داشته باشند و به موجب همان رشد عقلى ، مرد حق را از غير مرد حق تميز دهند. قرآن نيامده است كه براى هميشه با مردم مانند ولى صغير، با صغير عمل كند، جزئيات زندگى آنها را قيموميت شخصى انجام دهد و هر مورد خاص را با علامت و نشانه حسى تعيين نمايد.
اساسا شناخت اشخاص و ميزان صلاحيت آنها و حدود شايستگى و وابستگى آنها به اسلام و حقايق اسلامى خود يك وظيفه است و غالبا ما از اين وظيفه خطير غافليم . على عليه السلام مى فرمود:
(( انكم لن تعرفوا الرشد حتى تعرفوا الذى تركه .(531) ))
هرگز حق را نخواهيد شناخت و به راه راست پى نخواهيد برد مگر آن كس ‍ كه راه راست را رها كرده بشناسيد.
يعنى شناخت اصول و كليات به تنهائى فائده ندارد تا تطبيق به مصداق و جزئى نشود، زيرا ممكن است با اشتباه درباره افراد و اشخاص و با نشناختن مورد، با نام حق و نام اسلام و تحت شعارهاى اسلامى بر ضد اسلام و حقيقت و به نفع باطل عمل كنيد.
در قرآن ، ظلم و ظالم و عدل و حق آمده است اما بايد ديد مصداق آنها كدام است ؟ ظلمى را حق ، و حقى را ظلم تشخيص ندهيم و بعد به موجب همين كليات و به حكم قرآن به خيال خودمان سر عدالت و حق را نبريم .
ج . مارقين  
پيدايش خوارج (532)  
خوارج يعنى شورشيان . اين واژه از ((خروج ))(533) به معناى سركشى و طغيان گرفته شده است . پيدايش آنان (534) در جريان حكميت است . در جنگ صفين در آخرين روزى كه جنگ داشت به نفع على خاتمه مى يافت معاويه با مشورت عمروعاص دست به يك نيرنگ ماهرانه اى زد. او ديد تمام فعاليتها و رنجهايش بى نتيجه ماند و با شكست يك قدم بيشتر فاصله ندارد فكر كرد كه جز با اشتباهكارى راه به نجات نمى يابد دستور داد قرآنها را بر سرنيزه ها بلند كنند كه مردم ! ما اهل قبله و قرآنيم بيائيد آن را در بين خويش حكم قرار دهيم اين سخن تازه اى نبود كه آنها ابتكار كرده باشند همان حرفى است كه قبلا على گفته بود و تسليم نشدند و اكنون هم تسليم نشده اند بهانه اى است تا راه نجات يابند و از شكست قطعى ، خود را برهانند.
على فرياد بر آورد نزنيد آنها را، اينها صفحه و كاغذ قرآن را بهانه كرده مى خواهند در پناه لفظ و كتابت قرآن خودشان را حفظ كنند و بعد به همان روش ضد قرآنى خود ادامه دهند. كاغذ و جلد قرآن در مقابل حقيقت آن ، ارزش و احترامى ندارد. حقيقت و جلوه راستين قرآن منم . اينها كاغذ و خط را دستاويز كرده اند تا حقيقت و معانى را نابود سازند.
عده اى از نادانها و مقدس نماهاى بى تشخيص كه جمعيت كثيرى را تشكيل مى دادند با يكديگر اشاره كردند كه على چه مى گويد: فرياد بر آوردند كه با قران بجنگيم ؟! جنگ ما به خاطر احياء قرآن است آنها هم كه خود تسليم قرآنند پس ديگر جنگ چرا؟ على گفت : من نيز مى گويم به خاطر قرآن بجنگيد، اما اينها با قرآن سروكار ندارند، لفظ و كتابت قرآن را وسيله حفظ جان خود قرار داده اند.
اينان (535) از پشت به هدفهاى اميرالمؤ منين خنجر زدند. اينها از اين تاريخ ، دشمن سرسخت اميرالمؤ منين على عليه السلام شدند. فرق اينها كه خوارج اند با ساير دشمنان يعنى ((نواصب )) اين بود كه اينها براى دشمنى خودشان با حضرت از روى خيال خود، فلسفه و مبنايى هم تراشيده بودند و اين را به صورت يك مذهب و روش دينى در آوردند؛ تعصب را با جهل آميختند و همين امر منجر به ضربت خوردن اميرالمؤ منين و شهادت آن حضرت شد؛ عبدالرحمن بن ملجم مرادى يكى از همين افراد است .
بعد از همه اينها، يك عامل بزرگ كه در همه اين جريانها و هدف تهمت قرار دادن ها و فتنه انگيزيها و آتش افروزيها مؤ ثر بود و زياد موثر بود جهالت و بى خبرى عامه مردم بود. جهالت است كه يك انبوه عظيم از مردم را آلت و ملعبه فكر و اراده يك عده دنياپرست قرار مى دهد. اميرالمؤ منين خودش به اين عامل اشاره مى كند و مى فرمايد:
(( الى الله اشكو من معشر يعيشون جهالا، و يموتون ضلالا، ليس فيهم سلعة ابور من الكتاب اذا تلى حق تلاوته ، ولاسلعة انفق بيعا و لا اغلى ثمنا من الكتاب اذا حرف عن مواضعه .(536) ))
به خدا شكايت مى كنم از مردمى كه در جهالت و نادانى زندگى مى كنند و در گمراهى مى ميرند متاعى كم بهاتر از قرآن در ميان آنها نيست اگر حقايق آن گفته شود، و متاعى گرانبهاتر از قرآن براى آنها نيست اگر تحريف شود و حقايقش وارونه گردد.
اين بود كه مى فرمود:
(( غدا ترون ايامى ، و يكشف لكم عن سرائرى ، و تعرفوننى بعد خلو مكانى و قيام غيرى مقامى .(537) ))
اولين (538) جريان جمودآميزى كه در تاريخ اسلام پيدا شد جريان ((خوارج )) بود. خوارج به اسلام زياد ضربه زدند و ضربه اينها نه تنها از اين ناحيه بود كه مدتى فساد كردند، ياغى شده و اشخاص بى گناهى از جمله حضرت اميرالمؤ منين را كشتند، بلكه غير از اينها ضربه بزرگى به عالم اسلام وارد ساختند.
شمشيرى (539) كه بر فرق على خورد به دست يك مرد خارجى مذهب بود. خوارج از فرق اسلامى هستند؛ گو اين كه طبق عقيده ما آنها كافرند، اما آنها خود را مسلمان مى دانستند بلكه فقط خودشان را مسلمان مى دانستند و ديگران را بى دين و خارج از دين به حساب مى آورند.
هيچ كس ادعا نكرده كه خوارج به اسلام عقيده نداشته اند، بلكه همه اعتراف دارند كه آنها شديدا و با تعصب زيادى به اسلام معتقد بودند. خصلت بارز اينها دوريشان از فكر و تعقل است . خود على عليه السلام كه از آنها نام مى برد آنها را مردمى معتقد ولى جاهل و قشرى معرفى مى كند مردمى بودند متعبد، شب زنده دار و قارى قرآن ، اما جاهل و سبك مغز و كم تعقل و بلكه مخالف فكر و تعقل در كار دين .
على عليه السلام در آن اتمام حجتى كه با آنها فرمود: به آنها گفت :
(( و قد كنت نهيتكم عن هذه الحكومة فاءبيتم على اباء المخالفين (المنابذين )، حتى صرفت راءيى الى هواكم ، و اءنتم معاشر اءخفاء الهام ، سفهاء الاحلام .(540) ))
شما امروز به من اعتراض داريد در امر حكميت و مى گوييد: خطا بود و ما توبه كرديم و تو هم توبه كن و قرار را نقض كن . من اول كار به شما گفتم كه تسليم حكميت نشويم ، و شما آن وقت سخت ايستاديد و شمشير كشيدند و گفتيد: ما به خاطر قرآن مى جنگيم و اينها قرآن را جلو آورده اند تا من كرها و اجبارا تن دادم و پيمان بستم ؛ حالا مى گوييد غلط بود و به من تكليف مى كنيد آن را نقض كنم . چطور نقض كنم و حال آنكه در قرآن فرموده ((اءوفوا باعقود)) (541) پيغمبر با مشركين كه پيمان مى بست هرگز نقض ‍ نمى كرد جايز نمى دانست با طرف غدر و مكر شود و بر خلاف پيمان رفتار شود، طرف هر كس بود ولو مشرك و بت پرست بود؛ حالا شما بعد از عقد پيمان به من تكليف مى كنيد نقض كنم .
اين مطالب را على عليه السلام در مواقع مختلف به آنها فرمود: آن جمله اى كه درد اصلى آنهاست همين بود كه فرمود:
(( و اءنتم معاشر اءخفاء الهام سفهاء الاحلام . (542) ))
شما گروهى هستيد سبك مغز و كم خرد و نادان . عيب كار شما هم همين است ؛ يك روز با شدت از حكميت طرفدارى مى كنيد و يك روز به اين شدت آن را كفر و ارتداد مى خوانيد.
تاريخ خوارج ، عجيب و عبرت انگيز است از اين نظر كه وقتى عقيده دينى ، با جهالت و نادانى و تعصب خشك آميخته شود چه مى كند...
مورخين نوشته اند اينها مردمى بودند كه از گناهانى از قبيل دروغ پرهيز داشته اند حتى در حضور جبارانى مثل ((زياد)) عقيده خودشان را كتمان نمى كردند با اهل معصيت مخالف بودند، بعضى ها قائم الليل و صائم النهار بودند. از آن طرف ، عقايدى قشرى و سطحى داشتند. در مورد خلافت معتقد بودند لزومى ندارد يك نفر خليفه باشد؛ قرآن هست ، مردم به قرآن عمل كنند.
ابن ابى الحديد مى گويد: بعد كه ديدند نمى توانند بدون زعيم و رئيس باشند از اين عقيده عدول كردند و با عبدالله بن وهب راسبى كه از خودشان بود بيعت كردند. همان طورى كه مقتضاى كم عقلى و سبك مغزى است بسيار در عقايد خودشان تنگ نظر بودند اكثر خوارج همه فرق مسلمين را كافر مى دانستند، با آنها نماز نمى خواندند، ذبيحه آنها را نمى خوردند، به آنها زن نمى دادند و از آنها زن نمى گرفتند، عمل را جزء ايمان مى شمردند و همين جهت كه عمل را جزء ايمان مى دانستند آنها را تنگ نظر كرده بود و به همين سبب از هر كس گناه كبيره اى مى ديدند مى گفتند: كافر شد، مى گفتند: جز ما باقى همه كافر و اهل جهنم اند.
دموكراسى على (543)  
اميرالمؤ منين با خوارج در منتهى درجه آزادى و دموكراسى رفتار كرد. او خليفه است و آنها رعيتش ، هر گونه اعمال سياستى برايش مقدور بود اما او زندانشان نكرد و شلاقشان نزد و حتى سهميه آنان را از بيت المال قطع نكرد، به آنها نيز هم چون ساير افراد مى نگريست اين مطلب در تاريخ زندگى على عجيب نيست اما چيزى است كه در دنيا كمتر نمونه دارد. آنها در همه جا در اظهار عقيده آزاد بودند و حضرت خودش و اصحابش با عقيده آزاد با آنان روبرو مى شدند و صحبت مى كردند، طرفين استدلال مى كردند، استدلال يكديگر را جواب مى گفتند.
شايد اين مقدار آزادى در دنيا بى سابقه باشد كه حكومتى با مخالفين خود تا اين درجه با دموكراسى رفتار كرده باشد جلوى (544) چشم ديگران مى آمدند به او جسارت و اهانت مى كردند و على حلم مى ورزيد على بالاى منبر صحبت مى كرد، يكى از اينها پارازيت مى داد. روزى على بالاى منبر بود، يك كسى سؤ الى كرد، على بالبداهه يك جواب بسيار عالى به او داد كه اسباب حيرت و تعجب همه شد و شايد همه تكبير گفتند. يكى از اين خارجيها آنجا بود، گفت : ((قاتله الله ما افقهه )) خدا بكشد اين را، چقدر ملاست ؟! اصحابش خواستند كه بريزند به سر او فرمود: چكارش داريد يك فحشى به من داده حداكثر اين است كه يك فحشى به او بدهيد، نه كارى به او نداشته باشيد.
على مشغول نماز خواندن است ، نماز جماعت دارد مى خواند، در حالى كه خليفه مسلمين است (اين چه حلمى است از على ؟!) اينها به على اقتداء كه نمى كردند، مى گفتند: على مسلمان نيست ، على كافر و مشرك است در حالى كه على مشغول قرائت حمد و سوره بود، يكى از اينها به نام ابن الكواب آمد با صداى بلند اين آيه قرآن را به عنوان (545) كنايه به على ،... خواند:
(( و لقد اوحى اليك و الى الذين من قبلك لئن اشركت ليحبطن عملك ولتكونن من الخاسرين .(546) ))
اين آيه خطاب به پيغمبر است كه به تو و هم چنين پيغمبران قبل از تو وحى شد كه اگر مشرك شوى اعمالت از بين مى رود و از زيانكاران خواهى بود. ابن الكواء (547) با خواندن اين آيه خواست به على گوشه بزند سوابق تو را در اسلام مى دانيم ، اول مسلمان هستى ، پيغمبر تو را به برادرى انتخاب كرد، در ليلة المبيت فداكارى درخشانى كردى و در بستر پيغمبر خفتى ، خودت را طعمه شمشيرها قرار دادى و بالاخره خدمات تو به اسلام قابل انكار نيست ، اما خدا به پيغمبرش هم گفته اگر مشرك بشوى اعمالت به هدر مى رود، و چون تو اكنون كافر شدى اعمال گذشته را به هدر دادى .
على در مقابل چه كرد؟! تا صداى او به قرآن بلند شد سكوت كرد تا آيه را به آخر رساند. همين كه به آخر رساند، على نماز را ادامه داد. باز ابن الكواء آيه را تكرار كرد و بلافاصله على سكوت نمود.
على سكوت مى كرد چون دستور قران است كه :
(( (و) اذا قرى ء القران فاستمعواله و انصتوا.(548) ))
(و) هنگامى كه قرآن خوانده مى شود گوش فرا دهيد و خاموش شويد.
و به همين دليل است كه وقتى امام جماعت مشغول قرائت است ، ماءمومين بايد ساكت باشند و گوش كنند.
بعد از چند مرتبه اى كه آيه را تكرار كرد و مى خواست وضع نماز را به هم زند، على اين آيه را خواند:
(( فاصبر ان وعدالله حق و لايستخفنك الذين لايوقنون .(549) ))
صبر كن وعده خدا حق است و خواهد فرا رسيد. اين مردم بى ايمان و يقين ، تو را تكان ندهند و سبكسارت نكنند ديگر اعتنا نكرد و به نماز خود ادامه داد.(550)
اصول مذهب خوارج (551)  
آيا خوارج به اين مقدار قناعت كردند؟ اگر قناعت مى كردند مشكل بزرگى براى على نبودند كم كم دور هم جمع شدند، جمعيت و حزبى تشكيل دادند بلكه يك فرقه اى تشكيل دادند، يك فرقه اسلامى (اين كه مى گويم ((اسلامى )) نه واقعا جزء مسلمانان هستند، اينها از نظر ما كافرند) و يك مذهبى در دنياى اسلامى ابداع كردند، براى مذهب خودشان يك اصول و فروعى ساختند، گفتند: كسى از ماست كه :
اولا معتقد باشد كه هم عثمان كافر است ، هم على ، هم معاويه ، و هم كسانى كه به حكميت تسليم شدند، خود ما هم كافر شديم ولى ما توبه كرديم ، و فقط هر كسى كه توبه كند مسلمان است .
هم چنين گفتند: امر به معروف و نهى از منكر شرط ندارد در مقابل هر امام جائر و هر پيشواى ظالمى در هر شرائطى بايد قيام كرد ولو با يقين به اين كه قيام بى فايده است . اين هم يك چهره خشن عجيبى به اينها داد.
اصل ديگرى كه براى مذهب خودشان تاءسيس كردند كه باز حاكى از تنگ نظرى و جهالت اينها بود، اين بود كه گفتند: اساسا عمل ، جزء ايمان است ، و ايمان منفك از عمل نداريم مسلمان به گفتن : ((اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله )) مسلمان نيست . مسلمان اگر نمازش را خواند، روزه اش را گرفت ، شراب نخورد، قمار نكرد، زنا نكرد، دروغ نگفت ، و اگر از هر گناه كبيره اى پرهيز كرد تازه اول اسلامش است . و اگر مسلمان يك دروغ بگويد، اصلا او كافر است (552) نجس است و مسلمان نيست اگر يك بار غيبت بكند يا شراب بخورد از دين اسلام خارج است .
براى اولين بار (553) ((خوارج )) اين عقيده را اظهار كردند كه ارتكاب گناه كبيره بر ضد ايمان است يعنى مساوى با كفر است پس مرتكب گناه كبيره كافر است ...
در نهج البلاغه آمده است كه اميرالمؤ منين با آنها درباره اين مساءله مباحثه كرد و با ادله متقنى نظريه آنها را باطل ساخت خوارج بعد از حضرت امير نيز بر ضد خلفاى زمان ، و اهل امر به معروف و نهى از منكر و اهل تكفير و تفسيق بودند. چون غالب خلفا مرتكب گناهان كبيره مى شدند طبعا خوارج آنها را كافر مى دانستند و به همين جهت خوارج همواره در قطب مخالف سياستهاى حاكم قرار داشتند.
مرتكب كبيره خوارج (554) را از دين اسلام خارج دانستند. نتيجه اين شد كه فقط خودشان ، اين مقدسها در دنيا مسلمانند، (گوئى مى گفتند) در زير اين قبه آسمان غير از ما ديگر مسلمانى وجود ندارد. و يك سلسله اصول ديگر كه براى خودشان ساختند.
چون يكى از اصول خوارج اين بود كه امر به معروف و نهى از منكر واجب است و هيچ شرطى هم ندارد و در مقابل هر امام جائرى بايد قيام كرد و على عليه السلام را جزء كفار مى دانستند، گفتند: پس راهى نمانده غير از اين كه ما بايد عليه على قيام كنيم . ناگهان در بيرون (شهر) خيمه زدند و رسما ياغى شدند. در ياغى شدنشان هم يك اصول بسيار خشك و خشنى را پيروى مى كردند، مى گفتند: ديگران مسلمان نيستند، چون ديگران مسلمان نيستند از آنها نمى توانيم زن بگيريم و به آنها نبايد زن بدهيم ، ذبايح آنها- يعنى گوشتى كه آنها ذبح مى كنند - حرام است ، از قصابى آنها نبايد بخريم ، و بالاتر اين كه كشتن زنان و اطفال آنها جايز است .
آمدند بيرون (شهر). چون كه همه مردم ديگر را جايزالقتل مى دانستند شروع كردند به كشتار و غارت كردن . وضع عجيبى شد. يكى از صحابه پيغمبر با زنش مى گذشت در حالى كه آن زن حامله بود. از او خواستند كه از على تبرى بجويد. اين كار را نكرد. كشتندش ، شكم زنش را هم با نيزه دريدند، گفتند: شما كافريد. و همين ها از كنار يك نخلستان مى گذشتند (نخلستان متعلق به كسى بوده كه مال او را محترم مى دانستند) يكى از اينها دست برد و يك خرما به دهانش گذاشت . چنان به او نهيب زدند كه خدا مى داند. گفتند: به مال برادر مسلمانت تجاوز مى كنى ؟!
ريشه اصلى (555) خارجى گرى را (در) چند چيز مى توان بيان كرد...:
1. تكفير على و عثمان و معاويه و اصحاب جمل و اصحاب تحكيم - كسانى كه به حكميت رضا دهند - عموما، مگر آنان كه به حكميت راءى داده و سپس توبه كرده اند.
2. تكفير كسانى كه قائل به كفر على و عثمان و ديگران كه يادآور شديم نباشند.
3. ايمان تنها عقيده قلبى نيست ، بلكه عمل به اوامر و ترك نواهى جزء ايمان است . ايمان امر مركبى است از اعتقاد و عمل .
4. وجوب بلاشرط شورش بر والى و امام ستمگر. مى گفتند: امر به معروف و نهى از منكر، مشروط به چيزى نيست و در همه جا بدون استثنا بايد اين دستور الهى انجام گيرد...(556)
عقيده خوارج در باب خلافت  
تنها فكر خوارج كه از نظر متجددين امروز درخشان تلقى مى شود، تئورى آنان در باب خلافت بود. انديشه اى دموكرات مآبانه داشتند. مى گفتند:
خلافت بايد با انتخاب آزاد انجام گيرد و شايسته ترين افراد كسى است كه از لحاظ ايمان و تقوا صلاحيت داشته باشد خواه از قريش باشد يا غير قريش ، از قبائل برجسته و نامى باشد يا از قبائل گمنام و عقب افتاده ، عرب باشد و يا غير عرب .
آنگاه پس از انتخاب و اتمام بيعت اگر خلاف مصالح جامعه اسلامى گام برداشت از خلافت عزل مى شود و اگر ابا كرد بايد با او پيكار كرد تا كشته شود.(557)
اينها در باب خلافت در مقابل شيعه قرار گرفته اند كه مى گويد: ((خلافت امرى است الهى و خليفه بايد تنها از جانب خدا تعيين گردد.))
و هم در مقابل اهل سنت قرار دارند كه مى گويند:((خلافت تنها از آن ، قريش است و به جمله (( انما الائمة من قريش )) تمسك مى جويند.))
طاهرا نظريه آنان در باب خلافت ، چيزى نيست كه در اولين مرحله پيدايش ‍ خويش به آن رسيده باشند بلكه آن چنان كه شعار معروفشان (( لا حكم الا الله )) حكايت مى كند و از نهج البلاغه (558) نيز استفاده مى شود در ابتدا قائل بوده اند كه مردم و اجتماع ، احتياجى به امام و حكومت ندارند و مردم خود بايد به كتاب خدا عمل كنند. اما بعد، از اين عقيده رجوع كردند و خود با عبدالله بن وهب راسبى بيعت كردند.(559)
عقيده خوارج درباره خلفا 
خلافت ابوبكر و عمر را صحيح مى دانستند به اين خيال كه آن دو نفر از روى انتخاب صحيحى به خلافت رسيده اند و از مسير مصالح نيز تغيير نكرده و خلافى را مرتكب نشده اند انتخاب عثمان و على را نيز صحيح مى دانستند منتهى مى گفتند: عثمان از اواخر سال ششم خلافتش ، تغيير مسير داده و مصالح مسلمين را ناديده گرفته است و لذا از خلافت معزول بوده و چون ادامه داده است كافر گشته و واجب القتل بوده است ، و على چون مسئله تحكيم را پذيرفته و سپس توبه نكرده است او نيز كافر گشته و واجب القتل بوده است و لذا از خلافت عثمان از سال هفتم و از خلافت على بعد از تحكيم تبرى مى جستند.(560)
از ساير خلفا نيز بيزارى مى جستند و هميشه با آنان در پيكار بودند.

 

next page

fehrest page

back page