تاريخ اسلام از منظر قرآن

يعقوب جعفرى

- ۶ -


وَ ما هُوَ بِقَوْلِ شاعِرٍ قَليلاً ما تُؤْمِنُونَ * وَ لا بِقَوْلِ كاهِنٍ قَليلاً ما تَذَكَّرُون (183)
و آن گفتار شاعرى نيست [كه ] كمتر [به آن ] ايمان داريد. و نه گفتار كاهنى [كه ] كمتر [از آن ] پند مى گيريد.

وَ قالُوا يا أَيُّهَا الَّذي نُزِّلَ عَلَيْهِ الذِّكْرُ إِنَّكَ لَمَجْنُون (184)
و گفتند: ((اى كسى كه قرآن بر او نازل شده است ، به يقين تو ديوانه اى .))
مشركان اين تهمتها را در حالى بر پيامبر اسلام (ص) روا مى داشتند كه همه او را مى شناختند. او بيش از چهل سال در ميان مردم زندگى كرده بود. از اين رو نتوانستند بدين شيوه به نتيجه اى دست يابند و سران قريش و سردمداران كفر و شرك ، به منظور پيدا كردن راهى براى كوبيدن قرآن و ايجاد خدشه در آن ، جلسه اى در ((دارالندوه )) تشكيل دادند. ((دارالندوه )) خانه اى بود كه در آن به مسجدالحرام باز مى شد و از زمان قصى بن كلاب محل تصميم گيرى هاى قريش ‍ بود.(185)
گردهمايى سران قريش در ((دارالندوه )) با حضور وليد بن مغيره مخزومى و سخنرانى او آغاز شد. وليد كه به حكيم عرب شهرت داشت سخنان خود را چنين آغاز كرد:
اى سران قريش ، شما صاحبان كرامت و بزرگوارى هستيد. عربها نزد شما مى آيند و چون باز مى گردند سخنان گوناگونى از شما نقل مى كنند. اينك سخن خود را يكى كنيد و تصميم مشتركى بگيريد كه درباره آن مرد چه مى گوييد؟
گفتند: مى گوييم او شاعر است .
وليد چهره در هم كشيد و گفت : ما شعر زياد شنيده ايم . سخن او به شعر شباهت ندارد.
گفتند: مى گوييم او كاهن است .
وليد گفت : وقتى سراغ او مى رويد مى بينيد كه او مانند كاهنها سخن نمى گويد.
گفتند: مى گوييم او ديوانه است .
وليد گفت : وقتى سراغ او مى رويد مى بينيد كه او ديوانه نيست .
گفتند: مى گوييم او ساحر و جادوگر است .
وليد گفت : منظورتان از ساحر چيست ؟
گفتند: ساحر كسى است كه دو دشمن را به هم نزديك مى كند و دو دوست را از هم جدا مى سازد.
در اين هنگام وليد پيشنهاد آنها را پذيرفت و گفت همه بگوييد او ساحر است . از آن مجلس بيرون آمدند و هر يك از آنها كه پيامبر اسلام (ص) را مى ديدند، مى گفتند: تو ساحرى .(186)
پس از اين بود كه آيات 11 تا 25 سوره مدثر نازل شد و از توطئه خبر داد.
طبرسى صورت ديگر اين داستان را چنين ياد مى كند:
هنگامى كه آيات اول سوره مؤمن بر پيامبر (ص) نازل شد او به مسجد آمد و آن آيات را تلاوت كرد. وليد نزديك پيامبر بود و آن آيات را مى شنيد. وقتى پيامبر متوجه گوش سپارى او شد آن آيات را دوباره تلاوت كرد. وليد از آنجا بيرون آمد و به مجلس قبيله خود (بنى مخزوم ) رفت و در آنجا چنين اظهار داشت :
((از محمد سخنى شنيدم كه نه كلام انسان است و نه كلام جن . براى آن حلاوت و زيبايى و طراوتى است . فراز آن ميوه مى دهد و پايين آن همچون باران تند است . بر همه برترى دارد و چيزى از آن برتر نمى شود.))
چون وليد اين سخنان را گفت و به منزل خود رفت ، قريش با يكديگر گفتند: به خدا قسم كه وليد از دين خود خارج شده و دين محمد را پذيرفته است و اگر او چنين كند تمام قريش از او پيروى خواهند كرد. چون وليد به ريحانه قريش معروف است .
ابوجهل گفت : كار او را به من واگذاريد. اين بگفت و نزد وليد آمد؛ در حالى كه اظهار ناراحتى و اندوه مى كرد. وليد گفت : اى پسر برادر، تو را چه شده است كه چنين اندوهگين هستى ؟ ابوجهل گفت : ناراحتى من از آنجاست كه قريش بر تو كه سالمندى ايراد مى گيرند و گمان مى كنند كه تو سخن محمد را بيشتر جلوه دادى .
وليد با ابوجهل از خانه بيرون آمد و به مجلس قوم خود وارد شد. سپس ‍ گفت : شما گمان مى كنيد كه محمد ديوانه است ! آيا هيچ ديده ايد كه كار ديوانگان را كند؟ همه گفتند: نه . گفت : گمان مى كنيد كه او كاهن است ! آيا هيچ علامتى از كهانت در او ديده ايد؟ همه گفتند: نه . گفت : گمان مى كنيد كه او دروغگو است ! آيا تا به حال از او دروغى شنيده ايد؟ همه گفتند: نه . او پيش از نبوت به راستگوى امين شهرت داشت . در اينجا قريش به وليد گفتند: تو درباره او چه مى گويى ؟ وليد مقدارى فكر كرد و آن سو و اين سو نگريست . سپس گفت : محمد چيزى جز ساحر و جادوگر نيست . آيا نمى بينيد كه چگونه ميان مرد و خانواده و فرزندان و برده هايش جدايى مى افكند. بنابراين او ساحر است و آنچه مى گويد سحر تاءثيرگذارى است .(187)
در آيات 11 تا 25 سوره مدثر درباره اين اظهار نظر وليد بن مغيره چنين آمده است :

ذَرْني وَ مَنْ خَلَقْتُ وَحيداً * وَ جَعَلْتُ لَهُ مالاً مَمْدُوداً * وَ بَنينَ شُهُوداً * وَ مَهَّدْتُ لَهُ تَمْهيداً * ثُمَّ يَطْمَعُ أَنْ أَزيدَ * كَلاّ إِنَّهُ كانَ لاِياتِنا عَنيداً * سَأُرْهِقُهُ صَعُوداً * إِنَّهُ فَكَّرَ وَ قَدَّرَ * فَقُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ * ثُمَّ قُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ * ثُمَّ نَظَرَ * ثُمَّ عَبَسَ وَ بَسَرَ * ثُمَّ أَدْبَرَ وَ اسْتَكْبَرَ * فَقالَ إِنْ هذا إِلاّ سِحْرٌ يُؤْثَرُ * إِنْ هذا إِلاّقَوْلُ الْبَشَر(188)
مرا با آنكه [او را] تنها آفريدم واگذار. و دارايى بسيار به او بخشيدم ، و پسرانى آماده [به خدمت دادم ]، و برايش [عيش خوش ] آماده كردم . باز [هم ] طمع دارد كه بيفزايم . ولى نه زيرا او دشمن آيات ما بود. به زودى او را به بالارفتن از گردنه [عذاب ] وادار مى كنم . آرى ، [آن دشمن حق ] انديشيد و سنجيد. كشته بادا، چگونه [او] سنجيد؟ [آرى ،] كشته بادا، چگونه [او] سنجيد. آنگاه نظر انداخت سپس رو ترش نمود و چهره درهم كشيد. آنگاه پشت گردانيد و تكبر ورزيد، و گفت : ((اين [قرآن ] جز سحرى كه [به برخى ] آموخته اند نيست . اين غير از سخن بشر نيست .))
داورى وليد بن مغيره درباره قرآن كه پس از مشورتها و انديشيدن هاى بسيار، قرآن را سحر ناميد، نشانگر نهايت درماندگى مشركان در برابر عظمت قرآت است .
براى مبارزه با گسترش روزافزون نفوذ قرآن در ميان مردمى كه دلباخته قرآن شده بودند و با گوش سپردن به آن ، دين جديد را مى پذيرفتند، كفار قريش ‍ نغمه ديگرى ساز كردند و آن تحريم گوش دادن به قرآن بود. آنها مردم به خصوص افراد تازه وارد به مكه را از شنيدن قرآن باز مى داشتند و آشكارا شنيدن قرآن را ممنوع كردند و حتى دستور دادند كه اگر در جايى با محمد روبرو شديد و ديديد كه قرآن مى خواند با ايجاد هياهو و خواندن شعر و رجز با آن معارضه كنيد تا آيات قرآنى شنيده نشود.
قرآن كريم اين تصميم كفار قريش را چنين نقل مى كند:

وَ قالَ الَّذينَ كَفَرُوا لا تَسْمَعُوا لِهذَا الْقُرْآنِ وَ الْغَوْا فيهِ لَعَلَّكُمْ تَغْلِبُون (189)
و كسانى كه كافر شدند گفتند: ((به اين قرآن گوش مدهيد و سخن لغو در آن اندازيد، شايد شما پيروز شويد.))
جذابيت و دلنشينى قرآن به حدى بود كه وضع كنندگان اين قانون كه با سرسختى مردم را از شنيدن قرآن باز مى داشتند، خود اولين كسانى بودند كه قانون شكنى كردند و مخفيانه به شنيدن قرآن پرداختند!
بر طبق نوشته ابن هشام پس از تحريم گوش سپارى به قرآن سه تن از سران قريش (ابوسفيان ، ابوجهل و اخنس بن شريق ) يك شب بدون اطلاع از يكديگر از خانه هاى خود بيرون آمدند و در كنار خانه پيامبر هر كدام در گوشه اى مخفى شدند تا به قرآن گوش دهند. آنها تا صبح همانجا بودند و بامدادان كه راه خانه خود را پيش گرفتند هر سه به يكديگر رسيدند و همديگر را سرزنش كردند و گفتند: اگر ديگران از وضع ما باخبر شوند به ما چه خواهند گفت ! تصميم گرفتند كه ديگر اين كار را نكنند، اما شب دوم نيز هر يك به خيال اينكه ديگرى نخواهد آمد، كنار خانه پيامبر آمدند و هنگام صبح باز همديگر را ديدند و شرمنده شدند و تصميم گرفتند كه ديگر تكرار نكنند؛ ولى شب سوم نيز همان برنامه تكرار شد و اين بار تصميم جدى گرفتند كه ديگر اين كار را ترك كنند.(190)
عقبة بن ربيعه (ابوالوليد) كه يكى از دانايان و سران قريش بود، از سوى قريش ماءموريت يافت كه با پيامبر اسلام (ص) گفتگو كند. او نزد پيامبر رفت و سخنان بسيارى گفت و به آن حضرت وعده داد كه اموال بسيارى در اختيار ايشان بگذارد و او را بزرگ قريش معرفى كند؛ در مقابل ، او از دين خود دست بردارد. پيامبر كه به سخنان او گوش مى داد فرمود: اى ابوالوليد، سخنانت تمام شد؟ گفت : آرى . فرمود: حال از من بشنو! سپس بخش ‍ نخست سوره فصلت را تا آيه سجده براى او تلاوت كرد و آنگاه به سجده رفت . آنگاه فرمود: اى ابوالوليد آيا شنيدى ؟ اكنون اختيار با توست .
عقبه نزد يارانش رفت . بعضى از آنها به بعضى ديگر گفتند: ابوالوليد به حالى غير از حالتى كه در موقع رفتن داشت ، بر مى گردد. وقتى نشست ، پرسيدند چه ديدى اى ابوالوليد؟ گفت : سخنى شنيدم كه هرگز مانند آن نشنيده بودم . به خدا كه آن نه شعر است و نه سحر و نه كهانت . اى گروه قريش ، مرا اطاعت كنيد و اين مرد را با خواسته هايش رها كنيد. به خدا سوگند، از آن سخنانى كه من شنيدم ، خبرى بزرگ در راه است . اگر عرب كار او را بسازد ديگران زحمت شما را كم كرده اند و اگر او به عرب پيروز شود سلطنت او سلطنت شما و عزت او عزت شماست و شما به وسيله او خوشبخت ترين مردم مى شويد. آنها گفتند: اى ابوالوليد، به خدا سوگند كه او با زبانش تو را جادو كرده است . گفت : اين نظر من است . آنچه مى خواهيد بكنيد.(191)

ديگر تهمتهاى مشركان

درماندگى مشركان در برابر انتشار سريع اسلام و به خطر افتادن منافع آنها سبب شد كه مشركان همزمان با شكنجه و آزار مسلمانان ، تهمتهايى به پيامبر اسلام (ص) روا دارند تا شايد مقام و مرتبه و اعتبار او را پايين بياورند و اسلام و قرآن را در نظر مردم خرد كنند و از گرايش مردم به اسلام جلوگيرى نمايند.
قرآن از اين تهمتها چنين ياد مى كند:

الف ) معلم داشتن پيامبر

مشركان مى گفتند مطالب و موضوعات قرآن وحى آسمانى نيست ، بلكه محمد (ص) آنها را از برخى از دانايان عصر خود يا از دانشمندان يهود و نصارا گرفته و سپس به صورت قرآن عرضه كرده است . آنها قرآن را همان افسانه هاى پيشينيان يا افترا بر خدا ياد مى كردند كه در ساختن آن ، افرادى محمد (ص) را يارى كرده اند:

وَ قالَ الَّذينَ كَفَرُوا إِنْ هَذا إِلاّ إِفْكٌ افْتَراهُ وَ أَعانَهُ عَلَيْهِ قَوْمٌ آخَرُونَ فَقَدْ جاؤُ ظُلْماً وَ زُوراً * وَ قالُوا أَساطيرُ الْأَوَّلينَ اكْتَتَبَها فَهِيَ تُمْلى عَلَيْهِ بُكْرَةً وَ أَصيلا(192)
كافران گفتند اين دروغى بيش نيست كه خود آن را بافته و ديگران به او كمك كرده اند. آنان با اين سخن ، ظلم و زور رواداشته اند. و كسانى كه كفر ورزيدند، گفتند: ((اين [كتاب ] جز دروغى كه آن را بربافته [چيزى ] نيست ، و گروهى ديگر او را بر آن يارى كرده اند.)) و قطعا [با چنين نسبتى ] ظلم و بهتانى به پيش آوردند.
مشركان براى توجيه اين تهمت ، چندتن را كه در زمان پيامبر خواندن و نوشتن مى دانستند نام بردند و مدعى بودند كه پيامبر اسلام مطالب را از آنها مى گيرد. آنها افرادى مانند بحيراى راهب ، بلعام رومى ، سلمان فارسى ، يعيش ، يسار حضرمى و عداس رومى را معلمان پيامبر نام مى بردند.(193)
اينان اغلب افراد غير عرب بودند كه در مكه و حجاز زندگى مى كردند و به نظر مى رسد كه چون عربها زبان آنها را نمى فهميدند، تصور مى كردند آنها از دانش بسيارى برخوردارند؛ به خصوص اينكه مليت و فرهنگ ديگرى داشتند و سخنانى مى گفتند كه براى عرب مكه تازگى داشت .
بى پايگى اين تهمت از آنجا معلوم است كه اگر چنين گروهى وجود داشتند، شناخته مى شدند و خود به پيامبر ايمان نمى آوردند؛ در حالى كه اينان خود به آن حضرت ايمان آورده بودند.

وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ إِنَّما يُعَلِّمُهُ بَشَرٌ لِسانُ الَّذي يُلْحِدُونَ إِلَيْهِ أَعْجَمِيٌّ وَ هذا لِسانٌ عَرَبِيٌّ مُبينٌ (194)
و نيك مى دانيم كه آنان مى گويند: ((جز اين نيست كه بشرى به او مى آموزد)) [نه چنين نيست ، زيرا] زبان كسى كه [اين ] نسبت را به او مى دهند غير عربى است و اين [قرآن ] به زبان عربى روشن است .
واضح است كسى كه يك زبان را نداند نمى تواند در آن زبان كتابى پديد آورد كه از لحاظ فصاحت و بلاغت و نظم و گيرايى و شيوايى در اوج عظمت باشد و بزرگان و اديبان آن زبان در برابر جملات آن كتاب اظهار شگفتى و ناتوانى كنند.
قرآن كريم علاوه بر اين پاسخ ، يك پاسخ كلى ديگر نيز ارائه مى كند كه جاى هيچ گونه ترديد و بحث باقى نمى گذارد:

أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ قُلْ فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِثْلِهِ وَ ادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُمْ مِنْ دُونِ اللّهِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ * بَلْ كَذَّبُوا بِما لَمْ يُحيطُوا بِعِلْمِهِ وَ لَمّا يَأْتِهِمْ تَأْويلُهُ كَذلِكَ كَذَّبَ الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الظّالِمين (195)
يا مى گويند: ((آن را به دروغ ساخته است ؟)) بگو: ((اگر راست مى گوييد، سوره اى مانند آن بياوريد، و هر كه را جز خدا مى توانيد، فرا خوانيد.)) بلكه چيزى را دروغ شمردند كه به علم آن احاطه نداشتند و هنوز تاءويل آن برايشان نيامده است . كسانى [هم ] كه پيش از آنان بودند، همين گونه [پيامبرانشان را] تكذيب كردند. پس بنگر كه فرجام ستمگران چگونه بوده است .
از اين آيه چند نكته استفاده مى شود:
نخست اينكه قرآن در برابر اين تهمتها آنها را به معارضه (تحدّى ) با سوره هاى قرآن مى خواند و همه مى دانيم كه تاكنون نتوانسته اند چنين كارى انجام دهند.
دوم اينكه پس از اين مبارزطلبى ، با روان شناسى خاص سخن خود را تحليل مى كند و اظهار مى دارد كه چون قرآن فراتر از دانش آنهاست ، به تكذيب آن پرداختند.
سوم اينكه به سابقه اين كار در امتهاى گذشته اشاره مى كند و يادآورى مى شود كه همواره كسانى در برابر انبيا قرار گرفته و آنان را تكذيب كرده اند.

ب ) تهمت جادوگرى

مشركان مكه با مشاهده جاذبه و نفوذ قرآن در دلها آن را چنين توجيه كردند كه محمد (ص) يك ساحر و جادوگر است و قرآن سحر اوست . اين تهمت به صورت فراگير در مكه شايع شد دانايان ايشان تهمت سحر را بهترين روش مقابله با پيامبر اسلام (ص) دانستند:

وَ عَجِبُوا أَنْ جاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ وَ قالَ الْكافِرُونَ هذا ساحِرٌ كَذّاب (196)
و از اينكه هشداردهنده اى از خودشان برايشان آمده در شگفتند، و كافران مى گويند: ((اين ، ساحرى شيّاد است .))
وَ لَمّا جاءَهُمُ الْحَقُّ قالُوا هذا سِحْرٌ وَ إِنّا بِهِ كافِرُون (197)
و چون حقيقت به سويشان آمد، گفتند: ((اين افسونى است و ما منكر آنيم .))
آنچه باعث مى شود كه مشركان پيامبر اسلام (ص) را به جادوگرى و سحر متهم كنند، اين بود كه مى ديدند افرادى از يك خانواده به او ايمان مى آورند و در نتيجه ميان آنها و ساير اعضاى خانواده جدايى مى افتد. آنها مى گفتند: اين همان سحر است كه ميان انسان و برادرش جدايى مى اندازد.

ج ) تهمت ديوانگى

چون آنان سخنان رسول خدا را بر خلاف عقايد و سنتهاى خود مى ديدند، مى گفتند: او ديوانه شده است و سخنان نامربوط مى گويد:

وَ إِنْ يَكادُ الَّذينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصارِهِمْ لَمّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَ يَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ * وَ ما هُوَ إِلاّ ذِكْرٌ لِلْعالَمين (198)
و آنان كه كافر شدند، چون قرآن را شنيدند چيزى نمانده بود كه تو را چشم بزنند و مى گفتند: ((او واقعا ديوانه اى است .)) و حال آنكه [قرآن ] جز تذكارى براى جهانيان نيست .
وقتى پيامبر خدا از جهان پس از مرگ و زنده شدن مردگان سخن مى گفت ، چون اين سخن در باور ايشان نمى گنجيد بيان آن را جنون مى شمردند.

أَفْتَرى عَلَى اللّهِ كَذِباً أَمْ بِهِ جِنَّةٌ بَلِ الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالاْخِرَةِ فِي الْعَذابِ وَ الضَّلالِ الْبَعيد(199)
آيا [اين مرد] دروغى بسته يا جنونى در اوست ؟ بلكه [نه ] آنان كه به آخرت ايمان ندارند در عذاب و گمراهى دور و درازند.

أَ وَ لَمْ يَتَفَكَّرُوا ما بِصاحِبِهِمْ مِنْ جِنَّةٍ إِنْ هُوَ إِلاّ نَذيرٌ مُبين (200)
آيا نينديشيده اند كه همنشين آنان هيچ جنونى ندارد؟ او جز هشدار دهنده اى آشكار نيست .
تهمت سحر و جنون ، ابتكار تازه مشركان مكه نبود، بلكه اين تهمتها را به پيامبران ديگر هم روا مى داشتند:

كَذلِكَ ما أَتَى الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ رَسُولٍ إِلاّ قالُوا ساحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ * أَ تَواصَوْا بِهِ بَلْ هُمْ قَوْمٌ طاغُون (201)
بدين سان بر كسانى كه پيش از آنها بودند هيچ پيامبرى نيامد جز اينكه گفتند: ((ساحر يا ديوانه است .)) آيا همديگر را به اين [سخن ] سفارش كرده بودند؟ [نه !] بلكه آنان مردمى سركش بودند.

د) تهمت شاعر يا كاهن بودن

جملات موزون قرآن كريم با نثر خاص و نظم بديع خود، براى عرب جاهلى پديده اى نو و شگفت آور بود. آنها چون به خدا و وحى ايمان نداشتند در توجيه مادى اين متن شگفت آور مى گفتند كه آن يا شعر است و پيامبر شاعرى متفاوت و نوآور است و يا آن جملاتى است همانند جملات موزون و مسجع كاهنان . بنابراين ، پيامبر را گاهى شاعر و گاهى كاهن مى ناميدند.

فَلا أُقْسِمُ بِما تُبْصِرُونَ * وَ ما لا تُبْصِرُونَ * إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَريمٍ * وَ ما هُوَ بِقَوْلِ شاعِرٍ قَليلاً ما تُؤْمِنُونَ * وَ لا بِقَوْلِ كاهِنٍ قَليلاً ما تَذَكَّرُونَ * تَنْزيلٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمينَ (202)
پس نه [چنان كه مى پنداريد]، سوگند ياد مى كنم به آنچه مى بينيد، و آنچه نمى بينيد كه [قرآن ] قطعا گفتار فرستاده اى بزرگوار است . و آن گفتار شاعرى نيست [كه ] كمتر [به آن ] ايمان داريد و نه گفتار كاهنى [كه ] كمتر [از آن ] پند مى گيريد. [پيام ] فرود آمده اى است از جانب پروردگار جهانيان .

ه ) تهمت دروغگويى

مشركان كه به خدا ايمان داشتند ولى بتها را شريك او مى دانستند، مى گفتند:

إِنْ هُوَ إِلاّ رَجُلٌ افْتَرى عَلَى اللّهِ كَذِباً وَ ما نَحْنُ لَهُ بِمُؤْمِنينَ (203)
او جز مردى كه بر خدا دروغ مى بندد نيست و ما به او اعتقاد نداريم .

وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنا بَعْضَ الْأَقاويلِ * لَأَخَذْنا مِنْهُ بِالْيَمينِ * ثُمَّ لَقَطَعْنا مِنْهُ الْوَتينَ * فَما مِنْكُمْ مِنْ أَحَدٍ عَنْهُ حاجِزينَ (204)
و اگر [او] پاره اى گفته ها بر ما بسته بود، دست راستش را سخت مى گرفتيم ، سپس رگ قلبش را پاره مى كرديم ، و هيچ يك از شما مانع از [عذاب ] او نمى شد.
بنابراين ، اينكه خداوند همواره پيامبر خود را مورد مرحمت و عنايت قرار داده ، دليل بر اين است كه او هر چه از خدا نقل مى كند راست است و گرنه به شدت مؤ اخذه مى شد.

بهانه جويى هاى مشركان

اذيتها و تهمتهاى مشركان هرگز نتوانست تلاش خستگى ناپذير پيامبر اسلام (ص) را در جهت تبليغ دين و مبارزه با شرك و بت پرستى متوقف سازد.
مشركان مكه كه خود را در تنگنا ديدند و در برابر دعوت پيامبر و اصرار آن حضرت به ترك بت پرستى درمانده شدند، بهانه ها و عذرهايى آوردند تا خود را از تنگنا برهانند.
برخى از بهانه هاى مشركان مكه عبارت اند از:
الف ) اگر اسلام را بپذيريم مشركان ديگر ما را مى آزارند و ما را از سرزمينمان بيرون خواهند كرد.
قرآن پاسخ مى دهد كه آنها در حرم امن الهى هستند و همه گونه نعمت در اختيارشان است و چنين چيزى اتفاق نخواهد افتاد:

وَ قالُوا إِنْ نَتَّبِعِ الْهُدى مَعَكَ نُتَخَطَّفْ مِنْ أَرْضِنا أَ وَ لَمْ نُمَكِّنْ لَهُمْ حَرَماً آمِناً يُجْبى إِلَيْهِ ثَمَراتُ كُلِّ شَيْءٍ رِزْقاً مِنْ لَدُنّا وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لايَعْلَمُون (205)
و گفتند: ((اگر با تو از [نور] هدايت پيروى كنيم ، از سرزمين خود ربوده خواهيم شد.)) آيا آنان را در حرمى امن جاى نداديم كه محصولات هر چيزى - كه رزقى از جانب ماست - به سوى آن سرازير مى شود؟ ولى بيشترشان نمى دانند.
ب ) چرا اين قرآن بر مرد بزرگى از مكه يا طائف نازل نشده است !
مشركان مى گفتند: پيام رسانى از جانب خداوند كار بزرگى است و چنين كسى بايد شخصيت بزرگى باشد، نه يتيم عبدالله :

وَ قالُوا لَوْ لا نُزِّلَ هذَا الْقُرْآنُ عَلى رَجُلٍ مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظيم (206)
و گفتند: ((چرا اين قرآن بر مردى بزرگ از [آن ] دو شهر فرود نيامده است ؟))
به گفته مفسران (207) منظور آنها از آن مرد بزرگ ، وليد بن مغيره از مكه و عروة بن مسعود از طائف بود.

أَ هُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّكَ نَحْنُ قَسَمْنا بَيْنَهُمْ مَعيشَتَهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ رَفَعْنا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجات ...(208)
آيا آنانند كه رحمت پروردگارت را تقسيم مى كنند؟ ما [وسايل ] معاش آنان را در زندگى دنيا ميانشان تقسيم كرده ايم ، و برخى از آنان را از [نظر] درجات ، بالاتر از بعضى [ديگر] قرار داده ايم .
بدين گونه به آنان خاطرنشان مى سازد كه خداوند خود بهتر مى داند كه چه كسى را به پيامبرى برگزيند.
ج ) اگر مسلمان شويم مال و فرزندانمان كم خواهد شد.
از آنجا كه در آغاز، بيشتر مسلمانان افراد تنگدست بودند، مشركان همواره فقير بودن ايشان را بهانه تبليغ بر ضد اسلام قرار داده بودند و ضمن ريشخند به مسلمانان فقير مى گفتند: اسلام باعث تنگدستى مى شود و ما بر دين خود باقى مى مانيم تا مال و فرزند زيادى داشته باشيم :

أَ فَرَأَيْتَ الَّذي كَفَرَ بِآياتِنا وَ قالَ لَأُوتَيَنَّ مالاً وَ وَلَداً * أَطَّلَعَ الْغَيْبَ أَمِ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمنِ عَهْدا(209)
آيا ديدى آن كسى را كه به آيات ما كفر ورزيد و گفت : ((قطعا به من مال و فرزند [بسيار] داده خواهد شد))؟ آيا بر غيب آگاه شده يا از [خداى ] رحمان عهدى گرفته است ؟
اساسا معيار فضيلت نزد مشركان ثروت و قدرت بود و از نظر آنان كسى مى توانست به پيامبرى برسد كه ثروت و فرزند بسيارى داشته باشد. اين يك فرضيه پذيرفته شده نزد كافران ثروتمند و برخوردار بود كه قرآن آنان را ((مترفين )) ياد مى كند.

وَ ما أَرْسَلْنا في قَرْيَةٍ مِنْ نَذيرٍ إِلاّ قالَ مُتْرَفُوها إِنّا بِما أُرْسِلْتُمْ بِهِ كافِرُونَ * وَ قالُوا نَحْنُ أَكْثَرُ أَمْوالاً وَ أَوْلاداً وَ ما نَحْنُ بِمُعَذَّبين (210)
و [ما] در هيچ شهرى هشداردهنده اى نفرستاديم جز آنكه خوشگذرانان آنها گفتند: ((ما به آنچه شما بدان فرستاده شده ايد كافريم )) و گفتند: ((ما دارايى و فرزندانمان از همه بيشتر است و ما عذاب نخواهيم شد.))
آنها داشتن مال و فرزند بيشتر را دليل نزديك بودن به خدا مى دانستند و معتقد بودند هر كس كه مال و فرزند بيشترى داشته باشد، او دوست خدا و مورد عنايت اوست . قرآن كريم در ادامه همين آيات اين پندار باطل را رد مى كند و معيار دوستى خداوند را ايمان و عمل صالح معرفى مى كند:

وَ ما أَمْوالُكُمْ وَ لا أَوْلادُكُمْ بِالَّتي تُقَرِّبُكُمْ عِنْدَنا زُلْفى إِلاّ مَنْ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحا...(211)
و اموال و فرزندانتان چيزى نيست كه شما را به پيشگاه ما نزديك گرداند، مگر كسانى كه ايمان آورده و كار شايسته كرده باشند.
د) آنچه از پدرانمان به ما رسيده ما را بس است و ما نمى توانيم از آيين پدرانمان دست برداريم .

وَ إِذا قيلَ لَهُمْ تَعالَوْا إِلى ما أَنْزَلَ اللّهُ وَ إِلَى الرَّسُولِ قالُوا حَسْبُنا ما وَجَدْنا عَلَيْهِ آباءَنا أَ وَ لَوْ كانَ آباؤُهُمْ لا يَعْلَمُونَ شَيْئاً وَ لا يَهْتَدُون (212)