تاريخ اسلام به روايت امام علي عليه السلام

محمد حسين دانش کيا

- ۴ -


گفتار پنجم : مبارزه با قاسطين

فراخوانى معاويه براى بيعت

[ حكام بلاد يك يك به بيعت خوانده شدند، معاويه نيز مستثنى نبود.] به وى نوشتم:

تو خود هم به توجيه روشن مواضع من آگاهى و هم بر اين واقعيت كه من، از رويارويى با شما در پرهيز بودم تا آنچه بايد مى شد، به وقوع پيوست. در اين زمينه سخن دراز و گفتار بسيار باشد. بارى، آنچه گذشتنى بود، گذشت و آنچه آمدنى بود، پيش آمد. اينك از همه كسانى كه در حوزه قدرت تواند بيعت بگير و خود در رأس هيأتى از يارانت به سوى من بشتاب!.

برخورد با معاويه

[ ياران گويند، مهياى جنگ شويم و منتظر جرير و بيعت معاويه مباشيم. ولى ]آمادگى من براى جنگ با شاميان ـ در حالى كه جرير نزد آنان است ـ شام را به بن بست مى كشاند. و شامى ها را ـ حتى اگر طالب صلح باشند ـ از نيت خيرشان باز مى گرداند. براى جرير زمانى معين شده است كه اگر بيشتر بماند، نشان اين است كه يا فريبش داده اند، يا او خود در مقام سرپيچى و خيانت باشد. در آن صورت ابتكار عمل ـ به دور از شتاب زدگى ـ در دست ما مى ماند. اينك اندكى صبورى پيشه كنيد; هرچند كه از آمادگى شما ناخشنود نيستم. اين جريان را از هر سو بررسى كردم و سرانجام، خود را بر سر دو راهى كفر و جنگ يافتم.

داستان اين بود كه انبوهه مردم ما، به زمامدارى گرفتار آمدند كه بدعت ها نهاد و خلق را به فرياد آورد. مردم، اعتراض كردند، سپس به خشم آمدند و سرانجام سر به شورش برداشتند و واژگونش كردند

پيام به جرير بن عبداللّه

[معاويه براى بيعت با من از شام حركت نكرد. به سفيرم نوشتم]: همين كه اين نامه را دريافت كردى، معاويه را به يكسره كردن كار وادار و با او برخوردى قاطع داشته باش. و سرانجام در انتخاب جنگى آواره كننده از وطن يا صلحى زبون ساز آزادش بگذار. اگر جنگ را برگزيد پيمان امانى را كه به او داده شده است به نزدش بيفكن، و اگر صلح را انتخاب كرد، از او بيعت بگير.

نامه اى به معاويه

به معاويه نوشتم كه بسيارى از مردم را به ورطه هلاكت كشاندى. با گمراهيت فريبشان دادى و به خيزابه هاى مرگبارشان سپردى، تا در كام سياهى ها فرو رفتند، و در تلاطم انواع شبهه ها غوطهور شدند; به گونه اى كه از راستاى خويش به بى راهه رفتند و در سير قهقرايى، واپس افتادند و بر نسب و حسبشان تكيه زدند، جز از شمارى بينش مندان كه موضع و سمت خويش را تغيير دادند. آنها پس از شناختنت رهايت كردند و از تو به خدا گريختند. چه آنان را به راهى سنگلاخ افكنده بودى كه در آن از راستاى تعادل به انحرافشان مى كشاندى.

اينك اى معاويه! در مورد خود از خدا پروا كن و در باز كشيدن زمام خويش با شيطان درآويز، كه در هر حال دنيا از تو جدا شود و آخرت سخت به تو نزديك باشد.

نامه اى به عمرو بن عاص

[ شنيدم كه عمرو بن عاص به معاويه پيوسته است. به وى نوشتم:]

بى گمان سرنوشت دينت را به دنياى كسى گره زده اى كه آشكارا در گمراهى باشد و بى پرده گناه مى كند. حضور در مجلسش هر بزرگوارى را مايه سرافكندگى، و آميزش با وى هر خردمندى را موجب سبك مغزى است. بدين سان تو گام بر گامجاى چنين كسى نهاده اى و چونان سگانى كه پس مانده شكار شيران را چشم دارند، به بخشش او نظر دوخته اى، و دنيا و آخرت خويش را نابود كرده اى! و اين همه در حالى است كه اگر جانب حق را نيز مى گرفتى به آنچه مى جويى، دست مى يافتى. بارى، اگر خدايم بر تو و زاده ابوسفيان توان بخشد، فراخور كارنامه سياهتان مزدى خواهمتان داد، و اگر بتوانيد ناتوانم كنيد، سرنوشتى را كه از كيفر دنياييتان به مراتب بدتر است فراروى داريد.

پاسخ بهانه جويى هاى معاويه

[ معاويه بهانه جويى مى كند و اكنون كشندگان عثمان را از من تقاضا كرده است.]

اما اينكه از من خواسته اى تا كشندگان عثمان را به تو واگذارم، در بررسى همه سويه اى بدين نتيجه رسيدم كه سپردنشان تو را يا جز تو را، نمى توانم. و تو، اى معاويه، اگر از اين كژروى و جنگ افروزى دست برندارى، به زندگيم سوگند كه ديرى نپايد كه آنان را در پى خويش خواهى يافت، بى آنكه رخصت دهند كه در پى گردشان ـ در خشكى و دريا و كوه و دشت ـ خود را به رنج افكنى. و دل آرام دار كه نه تنها از چنان پى گردى شادمانى نمى يابى، كه اندوهگين نيز مى شوى! سلام بر هر كه شايسته آن است

احتجاج عليه معاويه

بى ترديد همان ها كه با ابوبكر، عمر و عثمان بيعت كردند، درست همان سان با من بيعت كردند. پس نه كسانى را كه در بيعت حضور داشته اند، حق انتخاب دوباره است و نه غائبين را حق ردّ آن، كه شورا تنها و تنها حق مهاجران و انصار است. و اگر آنان پيرامون مردى گرد آمدند و همگى امامش ناميدند، مورد خشنودى خدا خواهد بود. پس كسى را كه با انتقاد ويرانگر، يا با بدعت گذارى از خط امرشان بيرون رود، بازش گردانند، و اگر سرباز زد، به دليل پيرويش از خطى جز از خط مؤمنان، با او پيكار كنند و خداوندش نيز به آنچه خود پذيرفته است وا مى نهد.

به جان خويشم سوگند، اى معاويه! بى ترديد اگر تو نه با هوس هاى شخصى، كه با خردت نيك بنگرى، مرا از خون عثمان پاكدامن ترين مى يابى، و بدين حقيقت پى مى برى كه من از جريان او بركنار بوده ام، مگر آنكه به تهمت زدن همچنان پاى بفشارى و چنان كه از نگاهت مى گذرد، انگ بزنى.

نفوذ جاسوس هاى معاويه در مكه

[به قثم بن عباس كارگزار خود در مكه نوشتم]:

امّا بعد، چشم من در مغرب در جريان اين واقعيتم قرار داده است كه كسانى از مردم شام براى موسم حج به مكه گسيل شده اند. گروهى با دل هاى كور، گوش هاى كر و چشمانى فروبسته، كه بر چهره باطل نقاب زده اند، و در راه نافرمانى از خالق، فرمانبر مخلوق اند و به نام دين از پستان دنيا شير مى دوشند، و كالاى نقد دنيا را به بهاى ارزش هاى بلندمدتى كه از آنِ تقواپيشگان است، باز مى خرند. با اين همه جز نيكوكار هرگز كسى به خير و نيكى دست نيابد و جز بدكار، كسى كيفر نبيند. پس با آنچه در دست تو است ـ چونان مسؤولى پابرجا و استوار و خيرخواه و خردمند كه پيرو قدرت مافوق و فرمانبردار امام خويش است ـ پايدارى كن و زنهار از دست يازيدن به آنچه در پى آن پوزش خواهند، بپرهيز. و در نهايت، به هنگام كامروايى و نعمت مغرور مشو، و در هنگامه رنج و سختى، به سستى و وارفتگى تن مسپار

احتجاج عليه بنى اميه

اى مردم! آيا نبايد شناختى كه امويان از من دارند، از جوسازى بر ضد من بازشان دارد؟ آيا سابقه من، حتى نادانان را از متهم كردن من مانع نمى شود؟ (چه بايد كرد كه) پند خداوند كه بسيار گوياتر از بيان من است، اينان را سودى نبخشيده است!

بارى، من با مارقين در احتجاج و با ناكثين وسوسه گر در ستيزم! حل مسائل فرعى را بايد در اصول قرآنى جست، چنان كه معيار ارزيابى كارنامه انسان، انگيزه هاى درونى او است.

نقش معاويه در كشته شدن عثمان

شگفتا، كه چه سخت به هوس هاى بدعت زا و حيرت هاى پيامد آن دل بسته اى! حقايق را به تمامى زير پا نهاده اى و از دستاويزهاى اطمينان بخشى، كه مورد عنايت خدايند و برهان او بر بندگانش، دست باز داشته اى. اما در مورد پرگويى هايت پيرامون عثمان و كشندگانش، ناگزير از گفتنم كه واقعيت جز اين نيست كه تو هنگامى كه سياستت را سودى داشت به يارى عثمان شتافتى، در حالى كه آن روز كه يارى تو به سود عثمان بود، تنهايش گذاشتى.

ردّ معامله با معاويه

امّا بعد، هم اينك زمان آن فرا رسيده است كه از جريان هاى روشن و آشكار گذشته، تجربه گيرى و بينش يابى، كه بى شك تو با ادعاهاى باطل و سپردن نابخردانه خود به موج هاى فريب و دروغ، رهسپر راه نياكانت شده اى. به شيوه آنان بر خود چيزى بسته اى و بزرگ تر از دهانت لقمه گرفته اى. دستبرد به خزانه اى را آهنگ كرده اى كه درش را بر تو بسته اند; چراكه از حق گريزانى و در انكار حقايق لجاجت مىورزى كه از گوشت و خونت به تو پيوسته تر است. حقايقى كه به گوش تو فرو خوانده شده است و سينه ات از آن آكنده است. پس، بعد از حق، جز گمراهى و بعد از بيان روشن، جز اشتباه چه تواند بود؟ از شبهه ـ كه مشتمل بر حق پوشى است ـ برحذر باش، زيرا ديرى است كه فتنه پرده هاى سياهش را فرو هشته، سياهيش چشم ها را فرا گرفته است.

از تو نامه اى به من رسيده است كه در هنر سخن پردازى از هر جهت آراسته است، اما از مايه هاى صلح تهى است، و آكنده از افسانه هايى است كه در تار و پودشان از دانش و خرد نشانى نيست. در نگارش اين نامه، رهروى را ماننده اى كه پايش در گل مانده است و در بيغوله ها افتان و خيزان است. با اين همه با بلندپروازى بلنداى تسخيرناپذيرى را آهنگ كرده است كه پرچم هايى برافراشته دارد، بلندايى سر به فلك كشيده كه هيچ شاهين را توان دست يافتن به آن نباشد، و عَيُّوق را شانه به شانه بسايد.

و حاشا كه در تقدير خداوندى، پس از من، ولايت و حل و عقد امور مسلمانان به نام تو رقم خورده باشد، يا آنكه با احدى از آنان قرارداد و پيمانى را به سود تو امضا كنم! اينك تا فرصت باقى است، خويشتن را تداركى ببين و به خود بينديش كه اگر همچنان بى تفاوت بمانى و كوتاهى كنى تا بندگان خداى بر تو هجوم آرند، جريان ها به زيانت به بن بست مى انجامند، و آنچه امروز از تو پذيرفته است، فردا از تو دريغ خواهد شد.

پاسخ تهديد معاويه

همچنان كه در نامه ات يادآور شده اى، ما و شما متحد و همبسته بوديم. اما آنچه ديروز از هم جدامان كرد اين بود كه ما ايمان آورديم و شما كفر ورزيديد و عامل جدايى امروزمان اين است كه ما پايدارى ورزيده ايم و شما به انحراف كشيده شده ايد. واقعيت اين است كه روزى اسلام به سر سلسله شما تحميل شد و ناگزير بدان تن در داد كه تمامى بزرگان اسلام را در حزب رسول خدا ـ كه درود خدا بر او و بر خاندانش باد ـ ديد.

در ديگر بخشِ نامه ات نوشته اى كه طلحه و زبير را كشته ام. عايشه را آواره كرده ام و به دو شهر كوفه و بصره فرود آمده ام! اينها همه جريان هايى است كه به تو ارتباطى نمى يابد و با آن كاملا بيگانه اى. نه بر تو ستمى رفته است و نه مقامى هستى كه عذرش به پيشگاه تو تقديم شود.

در نهايت، تهديد كرده اى كه با لشكرى از مهاجران و انصار با من ديدار خواهى داشت! گويا از ياد برده اى كه در همان روزى كه برادرت به اسارت سپاهيان اسلام درآمد، داستان هجرت به سرآمد! اينك اگر به شتابزدگى دچارى، همان به كه چندى همچنان خوش بگذرانى. كه چون با تو رو در رو شوم، ديگر فرصتى نيابى. به جا است كه آن هنگامه چنين تفسير شود كه مرا خداى براى انتقام از تو برانگيخته باشد و اگر تو در رويارويى با من پيشگام شوى، چنان است كه آن برادر بنى اسدى سروده است:

پيشبازان شن باد سوزان در فراز و فرود بيابان

اينك همان شمشيرى را در كف دارم كه در يك جا و يك روز با تن جد، دايى و برادرت آشنايش كردم و تا آنجا كه من مى دانم، قلب تو در غلاف است. خردت سطحى و نزديك بين و بهترين سخن درباره تو همين كه: «تو از نردبانى بالا مى روى كه به زيانت مى انجامد و سودت نمى رساند، چراكه تو جز گمشده خويش را مى جويى و شبانى دام هايى را كه از آنِ تو نيست برعهده گرفته اى و جستوجوگر جريانى هستى كه با آن بيگانه اى و هم گوهرش نيستى.» وه، كه ميان حرف و عمل تو چه فاصله دورى است! و چه نزديك است آينده اى كه به سرنوشت عموها و دايى هايت دچار شوى كه بخت بد و آرزوى پوچ شان آنان را در موضع مخالفت با محمد ـ كه درود خدا بر او و بر خاندانش باد ـ نشاند. پس بى آنكه به دفاعى بزرگ برخيزند يا حريمى را پاسدارى كنند، با شمشيرهايى كه تمامى صحنه پيكار را آكنده بود و كمتر نرمش و سازشى هم نداشت، در آن بسترهاى مرگ ـ كه تو خود خوب مى دانى ـ فرو غلتيدند!

در پايان يادآور مى شوم كه درباره كشندگان عثمان سخت پر گفته اى. ابتدا خود به نظامى در آى كه مردم پذيراى آن شده اند و پس از آن رسماً از آنان دادخواهى كن تا تو و آنها را به كتاب خداى متعال بسپارم. اما آنچه تو بدان آهنگ كرده اى، نيرنگى را ماند كه براى از شير گرفتن كودكان به كار مى برند. سلام بر هر كه شايسته آن است.

اتهامات و تهديدهاى معاويه

اما بعد، نامه ات را دريافت كردم كه در آن گزينش محمد را ـ كه درود خدا بر او و بر خاندانش باد ـ از سوى خدا براى دينش يادآور شده بودى! و نيز اين نكته را كه خداوند، به وسيله يارانى كه به يارى وى برخاستند، تأييدش كرد! همانا چهره اى كه روزگار امروز از تو نشانمان داده، سخت خنده آور است، كه تو تازه آهنگ باخبر كردن ما را از آزمون الهى و نعمتى كه با بعثت پيامبر، ارزانى مان داشته است، ساز كرده اى! در اين خصوص داستانت، داستان كسى را ماند كه خرما به خطه هجر برد و استاد خويش را به هماوردى خواند!

تو بر اين باورت تكيه كرده اى كه در اسلام فلان و فلان برترين مردم اند، كه اگر اين مطلب به اثبات رسد، هيچ ارتباطى با تو نيابد. و اگر خدشه اى بردارد، شخصيت تو را خدشه دار نكند. تو را چه، كه كسى را امتيازى باشد يا نباشد؟ يا سياست گزاران و سياست پذيران چه كسانى بايد باشند؟ آزادشدگان ديروز و فرزندانشان را به اين فضولى ها چه كار، كه مهاجران پيشتاز را طبقه بندى كنند. درجاتشان را ترتيب دهند و شناساى مراتبشان شوند؟

هيهات! «اين صفير تيرى بيگانه است» و متهمْ خود به داورى نشسته است! آى انسان، چه مى شد اگر با دريافت لَنگى خويش در جايگاهت مى ايستادى، كوتاهى دست خويش را مى شناختى و از گليم خود پاى بيرون نمى نهادى؟ تو نه سنگينى شكست خوردگان را احساس مى كنى و نه از پيروزى پيروزمندان سودى مى برى! در باتلاق گمراهى هر دم بيشتر فرو مى روى و هر آن انحرافت از راستاى بعثت فزونى مى گيرد. آيا تو اين واقعيت روشن را نمى بينى ـ و من نه در مقام گزارش اين حقايق به چونان تويى، بلكه به عنوان بازگويى نعمت هاى خداوندى مى گويم ـ كه از مهاجران و انصار در راه خدا بسيارى به شهادت رسيدند و براى هر كدامشان امتيازى است. اما تنها هنگامى كه مردى از ما شهيد شد، سيدالشهدايش خواندند و رسول خدا ـ كه درود خدا بر او و بر خاندانش باد ـ به گاه نماز بر او با هفتاد تكبير امتيازش داد؟ و نيز آيا نمى بينى كه در راه خدا دست هاى گروهى قطع شد ـ و براى هر كدامشان امتيازى ويژه است ـ اما همين كه در خاندان ما چنين حادثه اى رخ داد، پرنده اى بهشتى و صاحب دوبال لقبش دادند؟ و اگر نه اين بود كه خداوند انسان را از خودستايى نهى كرده است، از فضيلت هاى بسيارى ياد مى شد كه قلوب مؤمنان با آنها آشنا است و گوش هاى شنوا آن همه را پذيرفتار.

بارى، بيا و اطرافيانت را ـ كه به طمع شكار قدرت از راه منحرف شده اند ـ از خود بران كه ما ساخته شدگان مستقيم پروردگارمانيم و مردم پروردگان ما. اين ما بوديم كه عزت ديرين و برترى پيشينمان بر قوم تو از آميزش با شما بازمان نداشت و بزرگوارانه، همچون مردمى همتراز، پسران و دخترانمان را به عقد پسران و دختران شما درآورديم، در حالى كه شما هرگز در آن رتبه نبوديد، كه پيامبر از ما و آن دروغزن، از شما است. شير خدا از ما و شير پيمان ها از شما است. دو سرور جوانان بهشت از خاندان ما و كودكان آتش از خاندان شمايند. بهترين زنان جهان افتخار ما و آن هيزمكش، ننگ شما است! و بسيارى از اين دست افتخارها و ننگ ها كه مرز ميان هاشميان و امويان است.

بدين سان آوازه پيشتازى ما در اسلام، گوش ها را نواخته است و وضع روشنمان در دوران جاهليت نيز قابل انكار نيست. و كتاب الهى امتيازهاى ناب و نايابى ارزانيمان مى دارد آنجا كه مى گويد: «... خويشاوندان را، در كتاب خدا، در رابطه با يكديگر اولويت هايى است;» و در جاى ديگر كه مى گويد: «بى گمان سزاوارترين مردم به ابراهيم، آنان اند كه از او پيروى كردند و اين پيامبر و كسانى كه ايمان آوردند، و خدا ياور مؤمنان است;»

با اين توضيح، يكبار با خويشاوندى امتياز يافته ايم، و ديگربار با پيروى. آنجا كه بر سر خلافت پيامبر ميان مهاجران و انصار بحثى درگرفت، مهاجران را تكيه بر سابقه بيشتر با رسول خدا ـ كه درود خدا بر او و بر خاندانش باد ـ به پيروزى رساند، كه اگر معيار درستى براى آن پيروزى است، پس حق به جانب ما و براى ما است نه شما! و اگر ديگر معيارى بايد، انصار همچنين مدعى خواهند ماند.

تو بر اين گمان پاى مى فشارى كه من به تمام خلفا حسد ورزيده ام و سركشى و قانون شكنى كرده ام. گيرم كه چنين باشد. اين كه جنايتى در حق تو نبوده است تا طرح و توجيهش با تو لازم آيد!

ستمى بر تو نرفته است كه پوزش طلبيم ور خطا رفته، تو را باز نپرسند از آن

و گفته اى كه: «من چونان شتر در مهار كشيده شدم تا از من بيعت گرفته شود.»

به خداوندى خدا سوگند كه آهنگ نكوهش مرا داشته اى، اما در ستايشم قلم زده اى! رسوايى مرا خواسته اى، ولى خود را به رسوايى كشانده اى! مسلمان، تا زمانى كه در دين خود شك نكرده، در باورهاى يقينش ترديدى راه نيافته باشد، به هيچ روى نبايد از مظلوم واقع شدن خويش احساس كاستى كند. اين برهانى است كه مخاطب اصلى اش كسانى جز از تواند و بايد با ديگران در ميان نهاده شود، اما به هر حال به ميزانى كه هم اينك به خاطرم آمد، از تو نيز دريغ نداشتم.

سپس، ماجراهاى گذشته ميان من و عثمان را يادآور شده اى كه در اين مورد، دريافت پاسخ ـ به دليل خويشاونديت با او ـ حق طبيعى تو است.

ولى كدامين يك از ما بيشتر با او در ستيز بود و به كشتارگاهش ره مى نمود. كسى كه به يارى عثمان برخاست، اما او نپذيرفت و گفت، بر سر جايت بنشين؟ يا آنكه عثمان از او يارى خواست و او فاصله گرفت و عوامل مرگ را به سويش گسيل كرد تا سرنوشت به سراغش آمد؟ نه، به خدا سوگند: «خدا بازدارندگان از كارزار را در ميان شما نيك مى شناسد و همچنين آن كسانى را كه پيوسته برادران خويش را به سوى خود مى خوانند و جز لحظه هايى كوتاه در صحنه نبرد حضور ندارند».

روشن است كه من هرگز بر آن نيستم كه چون نسبت به پاره اى از بدعت هاى او خشم خويش را ابراز مى داشته ام، امروز از تو پوزش بخواهم كه اگر ارشاد و راهنمايى او در جوّ كنونى گناه شمرده مى شود. بسيارند ملامت زدگانى كه هيچ گناهيشان نباشد (و به قول شاعر): گاه باشد پند دايم بدگمانى آورد.

«.. من تا جايى كه در توانم بوده است، جز اصلاح، مرادى نداشتم. هر توفيق كه نصيبم شود از خدا باشد. توكلم به اوست و در پيشگاهش انابه مى كنم».

يادآور شده اى كه من و يارانم را از تو جز شمشير نصيبى نيست! به خدا سوگند كه تو در اوج گريه، انسان را به قهقهه وا مى دارى! چه، گاه پسران عبدالمطلب را در رويارويى با دشمن روى گردان و از شمشيرها هراسان ديده اى؟ «لختى بمان كه روى به جنگ آورد حمل.» آرى، در آينده اى بس نزديك، خود را در پيگرد كسى خواهى يافت كه اينك جستوجويش را آهنگ كرده اى، و همان به تو نزديك شود كه اينك دورش مى شمارى.

اين منم كه با لشكرى گران از انصار و مهاجران و پيروان نيك كردارشان به سويت مى شتابم. لشكريانى چنان انبوه و فراوان كه گرد سم ستورانشان فضا را مى آكند. مردانى كه از مرگ، تن پوشى چسبان ساخته اند و آنچه را بيش از هر ديدارى آرزومندند، ديدار پروردگارشان است. و اين همه در حالى است كه نسل رزم آوران بدر و شمشيرهاى آخته هاشميان همراهيشان مى كند، كه تو خود بهتر از هر كسى جاى فرودآمدن پيكان هاشان را در تن برادر، دايى، نيا و ديگر اعضاى خاندانت مى شناسى. «... و آن، از ستمگران چندان دور نيست».

مكاتبات طولانى با معاويه

به راستى كه در پاسخت به ترديد گرفتار آمده ام و بيم آن دارم كه با گوش سپردن به نامه هايت انديشه ام به سستى گرايد و هوشياريم راه خطا پويد. راستى را كه چون با من به بررسى جريان ها مى پردازى و نامه نگارى مكرر مى كنى، پر خفته اى را مانى كه خواب هايش به او دروغ مى گويند. يا ايستاده سرگردان و به گل فرورفته اى كه ايستادنش بر او سنگينى مى كند و نمى داند آنچه به سراغش خواهد آمد، به سود يا زيان او باشد! تو او نيستى، اما او را سخت ماننده اى!

به خدا سوگند كه اگر به پاسخ مصالحى درماندگارى نبود، ضربه هاى كوبنده اى از من دريافت مى كردى كه استخوانت را خرد و گوشتت را ريزريز مى كرد. اينك بدان كه شيطان در موضع كنونيت ميخكوب كرده، مانع آن است كه با تجديدنظر در گزينش بهترين جريان هاى ممكن توفيق بيابى، و گفتار نصيحت گر خويش را گوش دل بسپارى.

درباره مغيره بن شعبه

[ در اين ايام عمار ياسر را در حال مجادله با مغيرة بن شعبه ديدم.] به وى گفتم: عمار، او را به خود وا نه، كه از دين تنها چيزهايى را برگرفته باشد كه به دنيايش نزديك و نزديك تر كند و به عمد حقايق را بر خود پوشيده مى دارد تا در لغزش هاى پى در پى شبهه را ابزار توجيه سازد.

دعوت از فرماندار بحرين براى همراهى در جنگ

امّا بعد، من نعمان بن عجلان زرقى را والى بحرين ساختم و تو را خلع يد كردم، بى آن كه تو را گناهى باشد يا سزاوار نكوهشى باشى; چراكه تو به خوبى فرمانروايى كرده اى و امانت را پاس داشته اى. پس بى آنكه مورد كم ترين بدگمانى و ملامتى باشى، يا درباره ات اتهام و گناهى مطرح باشد، روى به ما آور.

حقيقت اين است كه به سوى ستم گران شام آهنگ سفر كرده ام و دوست دارم كه تو همراهم باشى; زيرا تو از كسانى هستى كه، در جهاد با دشمن و برپا داشتن ستون دين، بر تو تكيه دارم. به خواست خدا.

سفارشى به فرمانده

[ در آستانه اعزام شريح پسر هانى به وى گفتم:] از بام تا شام تقواى الهى پيشه كن و از دنياى پرفريب، بر خويشتن خويش بيمناك باش و در هيچ حالتى نسبت به دنيا احساس امنيت مكن.

تو را اين نكته دانستنى است كه اگر نفس خويش را از چيزهايى كه دوست مى دارى ـ به دليل ناسزاواريشان ـ باز ندارى، هوس ها به جانب زيان هاى فراوانى خواهندت كشيد. پس به تن خويش، هيولاى نفس را دژ و نگهبان باش. و در اوج خشم، خويش را از پرخاش و يورش، قاطعانه بازدار