تاريخ اسلام از آغاز تا هجرت

على دوانى

- ۱۶ -


عكس العمل سخنرانى جعفر بن ابيطالب

هنگامى كه نمايندگان قريش از نزد نجاشى بيرون رفتند، عمروبن عاص به عبدالله بن ابى ربيعه گفت: فردا بر مى‏گرديم و موضوعى را به اطلاع نجاشى مى‏رسانيم كه بر اثر آن همه مسلمين را نابود كند.

عبدالله بن ابى ربيعه كه مردى با ملاحظه بد گفت:نه، اين كار را نكن زيرا در ميان مسلمانان افرادى هستند كه با ما خويشى دارند. مع‏الوصف عمرو عاص (كه گفتيم برادرش هشام نيز در ميان مهاجرين بود) بدون اعتنا به عبدالله بن ابى ربيعه فرداى آن روز بار ديگر به دربار آمد و به نجاشى گفت: اينان درباره مسيح عقيده نادرست دارند. اينها مى‏گويند: مسيح بنده‏اى مملوك بوده است.

از اين سخن كه عمرو عاص آن را با زيركى و چرب زبانى ادا كرد نجاشى به وحشت افتاد و دستور داد مسلمانان بار ديگر حضور يابند تا مطلبى را از آنها جويا شود. ام سلمه كه بعدها به همسرى پيغمبر در آمد مى‏گويد چنان از اين پيشامد تكان خورديم كه تا آن موقع مانند آن را نديده بوديم.

مسلمانان گرد آمدند تا راجع به پاسخى كه بايد به نجاشى بدهند تبادل نظر كنند. يكى پرسيد: اگر نجاشى از شما راجع به عيس سؤال كرد چه مى‏گوييد؟ بعيه جواب دادند همان را مى‏گوييم كه خدا فرموده و پيغمبر آورده است، و هرچه باداباد! ما كه دل و ديده به طوفان قضا گوبياسيل غم و خيمه ز بنياد ببرپس از آن حضوريافتند نجاشى از جعفر پرسيد: شما درباره مسيح چه عقيده‏اى داريد؟ جعفر گفت: ما همان را مى‏گوييم كه پيغمبر از جانب خدا براى ما آورده است. عيسى بنده خدا و پيغمبر اوست و روح او و كلمه اوست كه به مريم دوشيزه پاكيزه القا كرد. نجاشى چون از زمين برداشت و گفت: ميان عقيده شما و آنچه ما اعتقاد داريم به قدر اين چوب فاصله نيست!

درباريان و اسقف‏ها از گفتار نجاشى ناراحت‏شدند، ولى او گفت: على رغم شما موضوع همين است كه گفتم. سپس به مسلمانان گفت: شما آزاديد به جاى خود برگرديد و با كمال آسايش به سر بريد. اگر كوهى از طلا به من بدهند تا به شما آسيب برسانم حاضر نيستم آن را بپذيرم.

سپس نمايندگان قريش را مخاطب ساخت وگفت: هديه خود را برداريد و از كشور بيرون برويد، خدا از من در مقابل اعطاى سلطنت بر حبشه رشوه نگرفته است، كه من هم از شما رشوه بگيرم. برويد كه شما مردم شومى هستيد!

نمايندگان قريش با سرشكستگى و خوارى از دربار خارج شدند. ولى مسلمانان با آزادى بيشتر در پناه نجاشى قرار گرفتند، و از اينكه ماجرا به سود ايشان تمام شد نفس راحتى كشيدند.

نيرنگى كه عمرو عاص به كار برد

عمرو عاص كه سخنگوى اعزامى قريش بود، وقتى ديد از ماموريت‏خود نتيجه‏اى نگرفت و با دست‏خالى به مكه باز مى‏گردد،دست به دو نيرنگ جالب زد كه يكى به سود خود و ديگرى تا حدى براى انتقام از نجاشى بود.

دسيسه اول اين مرد حيله‏گر اين بود كه بيم داشت مبادا هنگام بازگشت و در ميان كشتى بار ديگر شيرين كارى عمارة بن وليد با او و زنش تجديد شود. به همين جهت وقتى خواست از دربار خارج شود متوجه شد كه زنان دربار تحت تاثير زيبايى عمارة قرار گرفته و فريفته او شده‏اند و به وى دل بسته‏اند. او نيز عماره را تحريك كرد كه با يكى از خانمها تماس گرفته و هنگام عشقبازى از وى بخواهد شايد آنها نزد نجاشى وساطت كنند.

عمارة نيز كه درآمد و رفت چند روزه به دربار نظر مساعد خانمهاى دربار و حتى ملكه را به خود جلب كرده و با آنها تماس برقرار ساخته بود، چندان به آنها نزديك شد و نظر آنها را جلب كرد كه شيشه‏اى از عطر مخصوص پادشاه را به رسم هديه به او بخشيدند. عماره نيز آن را به عمروعاص نشان داد. عمروعاص بااطلاع از اين معنا بار ديگر از نجاشى وقت‏خواست و به او گفت: دوست من با ملكه رابطه برقرار ساخته تا جائى كه عطر خاص شخص شاه را براى او فرستاده است و هم اكنون در اختيار اوست.

نجاشى دستور داد تحقيق كنند و چون صحت موضوع مسلم شد، گفت: مجازات اين مرد خائن اين است كه او را با ماده سمى خاصى تنقيه كنند، تا عقل خود را از دست بدهد و ديوانه‏وار رو به بيابانها بگذارد!

همين كار را كردند و عماره جوان زيبا و خوش قد و بالاى قريش و يكى از اعضاى هيات اعزامى مشركان ديوانه شد و رو به بيابانها نهاد و با حيوانات وحشى مانوس گرديد.

او به همين گونه بود تا جماعتى از قبيله او «بنى مخزوم‏» به حبشه آمدند و از نجاشى اجازه گرفتنداو را پيدا كرده با خود به مكه باز گردانند. وقتى او را يافتند، چندان در نزد آنها بى تابى كرد تا جان داد. به دنبال دستگيرى عمارة بن وليد، عمروعاص و عبدالله بن ابى ربيعه نيز با سرشكستگى و بدون اخذ نتيجه به مكه و نزد مشركان باز گشتند.( تاريخ يعقوبى - جلد 2 ص 17)

كار ديگرى كه عمروعاص كرد وبايد آن را الز دسيسه‏هاى او دانست اين بود كه سرانجام اذهان درباريان و اسقف‏هاى نجاشى را نسبت به او مشوب ساخت. عمرو عاص به آنها وانمود كرد كه پادشاه حبشه تحت تاثير سخنان جعفر بن ابيطالب مسلمان شده است، و مانند مسلمانان عقيده دارد كه عيساى مسيح بنده خدا است، نه فرزند او، و بدان گونه كه نصارا مى‏پندارد.

اين معنا موجب شد كه مردى به دعوى سلطنت برخاست و بر ضد نجاشى شورش كرد و كار به جنگ كشيد. مسلمانان از اين پيشامد سخت ناراحت‏شدند، و براى اطلاع از سرانجام كار «زبير بن عوام‏» را كه جوان‏ترين افراد مهاجران و خود داوطلب شده بود، فرستادند تا ناظر جريان باشد و به آنها خبر دهد.

زبير به طرز خاصى به ميان شورشيان راه يافت. زيرا آنها در آن سوى رود نيل كه از حبشه مى‏گذرد، گرد آمده بودند. زبير مشكى را باد كرد و آن را به سينه بست و خود را بهنيل افكند واز آن سوى رود سر در آورد و به محل اجتماع دو جبهه رسيد. چيزى نگذشت كه زبير بازگشت و خبر داد كه در اين كشمكش نجاشى پيروز شده، و شورش را سركوب كرده است.( سيره ابن هشام - جلد 1 ص 221 و كامل بن اثير جلد 2 ص 55)

هنگامى كه ابوطالب آگاهى يافت نجاشى مسلمانان را به نيكى پذيرفته و تحت‏حمايت‏خود قرار داده است به نقل امين الدين طبرسى در «اعلام الورى‏» و سيد فخارى موسوى در كتاب‏«ايمان ابوطالب‏» صفحه 18 ابيات زير را گفت و براى تشويق و تقدير از وى به حبشه فرستاد:

اى پادشاه حبشه! بدان كه محمد ما پيغمبريست مانند موسى بن عمران و عيسى بن مريم.

- محمد آئينى براى هدايت بندگان خدا آورده است، همانند دينى كه آنها آودند. بنابراين هر كدام آنها مردم را هدايت مى‏كنند و از گمراهى نگاه مى‏دارند.

- شما نام و نشان او را در كتاب آسمانى خود مى‏خوانيد، آنهم به عنوان داستانى راستين نه چون حديثى از روز وهم و گمان.

- پس براى خدا شريكى قرار ندهيد و اسلام بياوريد كه راه حق تاريك نيست.( تعلم ميليك الجش ان محمدا نبى كموسى و المسيح بن مريم اتى بالهداى مثل الذى ابيابه فكل بامرالله يهديو يعصم و انكم تتلونه فى كتابكم بصدق حديث لا حديث المرجم فلا تجعلوالله ندا و اسلموا فان طريق الحق ليس بمظلم)

سرنوشت مسلمانان مهاجر

مسلمانان سالها در حبشه ماندند، و چنانكه گفتيم بعضى از فرزندان آنها در آنجا متولد شدند. آنها پس از مهاجرت پيغمبر به مدينه، به مرور ايام برگشتند و در مدينه به پيغمبر ملحق شدند. اقامت طولانى آن افراد با ايمان درديار غربت و سرزمين حبشه و حسن عمل آنان كه از تعاليم قرآنى و رهنمودهاى پيغمبر ختمى مرتبت‏سرچشمه گرفته بود موجب شد، كه به گذشت زمان مردم حبشه به دين اسلام بگروند.

امروز چند ميليون از مدرم آن سرزمين كه در «اتيوپى‏» و شمال آنجا «اريتره‏» و جنوب: سرزمين «اوگادن‏» و «سومالى‏» و جود دارند يادگار اقامت مهاجرين نخستين اسلام به حبشه بخصوص جعفر بن ابيطالب است، كه گويا بيش از ديگران در حبشه مانده باشد.

زيرا جعفر در سال هفتم هجرت كه پيغمبر از جنگ خيبر باز مى‏گشت ازحبشه به مدينه آمد، و چون خبر ورود او را به پيغمبر دادند فرمود: «نمى‏دانم از كدام يك از دو خبر شاد شوم: از فتح خيبر، يا آمدن جعفر!»

مهاجرينى كه در مكه ماندگار شدند

به طورى كه گفتيم مهاجرين كه شنيدند قريش و كسان آنها مسلمان شده‏اند، همين كه وارد مكه گرديدند متوجه شدند موضوع حقيقت ندارد.

پس جمعى دوباره تن به مهاجرت دادند و به حبشه بازگشتند، ولى عده ديگر چون خود را در دسترس مشركان مى‏ديدند به رسم عرب جاهلى چاره را در اين ديدند كه در پناه سران قريش قرار گيرند، و به اصطلاح تقاضاى پناهندگى كنند. الين پناهندگى را عرب «جوار» مى‏گفتند، و حق جوار از رسوم خوب و پسنديده قريش بود.

بر اساس «حق جار» يعنى پناه گرفتن با تحت الحمايه بودن، اگر كسى مورد تعقيب شخصى يا قبيله‏اى بود، همين كه به يكى از سران قبيله ديگر يا قبيله خود پناه مى‏برد مصونيت كامل داشت. به عبارت ديگر اين جوار يا پناه گرفتن همان بست نشينى بود كه تا در حمايت‏حامى خود قرار داشت، كسى نمى‏توانست صدمه‏اى به او برساند. چون همين كه صدمه‏اى مى‏ديد تمام افراد قبيله حامى و هم پيمان او به دفاع از بست تشين برخاسته و از وى دفاع مى‏كردند.

هنگامى كه مسلمانان مهاجر وارد مكه شدند همين كار را كردند. از جمله عثمان بن عفان در جوار «ابواحيحه‏» سعد بن عاص بن عتبه تن داد. عثمان بن مظعون نيز در جوار وليد بن مغيره مخزومى و ابوسلمه شوهر ام سلمه (همسر بعدى پيغمبر) در جواردائى خود ابوطالب عموى پيغمبر درآمد. اين عده همچنان در پناه حاميان خود بودند تا اينكه پيغمبر به مدينه هجرت كرد و آنها نيز توانستند خود را به مدينه برسانند. عده‏اى هم بعدها در حبس كسان خود بودند و هنگام جنگ بدر و احد در مدينه به پيغمبر ملحق شدند.

مصعب بن عمبير يكى از اينان بود كه در مكه ماند و پيغمبر او را همراه اسعد بن زراره از سران قبيله خزرج به نمايندگى خود به مدينه فرستاد، و او توانست‏يك سال پيش از هجرت پيغمبر به مدينه، اهل مدينه را مسلمان كند.

مهاجرينى كه به مكه بازگشتند به گفته ابن هشام جمعا 33 مرد بودند. بعضى از آنها همسران خود را نيز همراه داشتند. گفتم كه آنها دو دسته شدند، دسته‏اى به حبشه مراجعت كردند، و دسته ديگر به نحو مذكور در مكه ماندند، و در جوار كسان خود يا بزرگان قريش قرار گرفتند. در ميان آنها از جمله داستان عثمان بن مظعون شنيدنى است.

داستان عثمان بن مظعون

عثمان بن مظعون از چهره‏هاى درخشان مسلمانان نخستين است وتا پايان عمر در راه اسلام ثابت قدم بود. او در مدينه چشم از جهان پوشيد و نخستين كسى است كه در «بقيع‏» مدفون شد، و همين موجب گرديد كه بقيه اموات مسلمانان در آنجا دفن شوند، و بقيع به صورت قبرستان مسلمانان مدينه درآيد.

چنان كه گفتيم عثمان بن مظعون درپناه وليد بن مغيره مرد سرشناس قريش درآمد. چند روز بعد ديد كه ساير مسلمانان تحت تعقيب و شكنجه سران قريش قرار دارند، ولى او كه در پناه وليد است آزادانه آمد و رفت مى‏كند و كسى هم با او كارى ندارد.

عثمان بن مظعون آن را ننگى بزرگ براى خود دانست، و به خود گفت: هم دينان من بايد گرفتار انواع آزار و شكنجه باشند، و من در جوار مردى مشرك قرار گيرم؟

به دنبال آن آمد به نزد وليد و ضمن تشكر از پناه دادن به او گفت: من پناهندگى خود را پس گرفتم. وليد بن مغيره گفت: چرا؟ شايد كسى از بستگان من به تو آزار رسانده است؟عثمان بن مظعون گفت: نه، ولى مى‏خواهم در پناه «الله‏» باشم، نمى‏خواهم در پناه غيراز او قرار گيرم. سپس به وليد گفت: برويم به مسجدالحرام و همان طور كه من به طور آشكار به جوار تو درآمدم، تو هم اعلان كه حق جوار خود را پس گرفته‏اى.

هر دو وارد مسجد الحرام شدند و در آنجا وليد بن مغيره خطاب به سران قريش گفت: بدانيد كه اين عثمان بن مظعون حق جوار خود را به من برگردانده و پناهندگى خويش را پس گرفته است.

عثمان بن مظعون هم گفت: وليد راست مى‏گويد. من او را در پناه دادن به خود با وفا و بزرگوار ديدم، ولى نمى‏خواهم جز در پناه «الله2 پتلع گيرم. بنابر اين حق جوار خود را به او مسترد داشتم.

در اين هنگام لبيد بن ربيعه از شعراى نامى جاهليت درميان جمعى از قريش نشسته بود و براى آنها شعر مى‏خواند. عثمان بن مظعون هم آمد در جمع آنها نشست. لبيد مصرعى از قصيده مشهور خود را بدين گونه خواند: «الا كل شى ما خلا الله باطل‏». يعنى: آگاه باشيد كه هر چيزى غير از خدا بى‏پايه است.

عثمان بن مظعون كه ديد سخنى موافق اعتقاد اسلامى است گفت: راست گفتى. لبيد مصرع بعد را خواند: «و كل نعيم لا محالة زائل‏». يعنى: و تمام نعمتها هم زوال پذير است. عثمان بن مظعون با همان لحن محكم گفت: اين را دروغ گفتى، زيرا نعمتهاى بهشت زوال پذير نيست.

لبيد بن ربيعه برآشفت و گفت: اى جماعت قريش! به خدا تا حال سابقه نداشته كسى از مجلسيان شما مدم آزار باشد. از كى اين وضع در ميان شما پديد آمده است؟

يكى از حضار گفت: اين مرد ابله با ابلهان ديگر دين ما را رها كرده‏اند، از گفته او ناراحت مباش. عثمان بن مظعون هم جواب او را به سختى داد تا جائى كه با هم درگير شدند. مرد مزبور مشت محكمى به چشم عثمان بن مظعون زد و آن را كبود ساخت.

در اين وقت وليد بن مغيره كه در جائى نزديك نشسته بود و اين منظره را مى‏ديد رو به عثمان بن مظعون كرد و گفت: برادر زاده( تعبير عاطفى اعراب بوده است.) اگر در پناه من بودى چشمت چنين روزى را نمى‏ديد. عثمان بن مظعون گفت: به خدا چشم ديگرم كه سالم مانده در راه خدا نياز به چنين صدمه‏اى هم دراد. من در جوار بزرگترين و نيرومندتر از تو هستيم.

وليد بن مغيره گفت: اگر بخواهى مى‏توانى به حق جوار خود برگردى، ولى عثمان بن مظعون گفت: نه،نمى‏خواهم، و بر نمى‏گردم!(سيره ابن هشام - جلد 1 ص 245 تا 248)

مسلمان شدن هيات اعزامى نصارى حبشه

پس از آن كه اخبار ظهور پيغمبر به حبشه رسيد، بيست نفر از علما و بزرگان نصارا از حبشه آمدند و در مكه به حضور پيغمبر كه در مسجد الحرام نشسته بود رسيد. آنها با پيغمبر درباره اسلام به گفتگو پرداختند، و سؤالاتى از حضرت نمودند.

در آن هنگام جمعى از سران قريش در اطراف كعبه حلقه زده بودند، و به آنها مى‏نگريستند. پس از آن كه بزرگان نصارا مذاكره خود را با پيغمبر به انجام رساندند، و هر سؤالى داشتند از آن حضرت نمودند، پيغمبر آنها را دعوت به اسلام و پرستش خداى يكتا فرمود و آياتى از قرآن را بر آنان قرائت نمود.

همين كه بزرگان نصارا قرآنى را شنيدند سخت تحت تاثير قرار گرفتند، و ديگانشان پر از اشك شد. به دنبال آن همگى دعوت پيغمبر را پذيرفتند و ايمان آوردند،و حضرت را به عنوان پيغمبر خاتم تصديق نمودند، و يقين كردند كه او همان پيغمبرى است كه وصف او در كتاب آسمانى آنها (انجيل) آمده است.

هنگامى كه برخاستند تا از مسجد الحرام خارج شوند، ابوجهل با جمعى از سران قريش پيش آمدند و آنها را سرزنش و گفتند:

شما به عنوان هياتى از جانب نصاراى حبشه آمده بوديد تا درباره اين مرد تحقيق نموده و گزارشى تهيه كرده و براى آنها ببريد، ولى در حضور محمد دين خود را ترك گفتيد و آنچه را او گفت تصديق كرديد؟ ما نادانتر از شما را سراغ نداريم!

هيات نصارا پاسخ ابوجهل و همراهان او را به نرمى دادند و گفتند ما تكليف خود را مى‏دانيم و شما را هم مى‏شناسيم. ما به دنبال گمشده خود هستيم و شما نيز براعتقاد خويش دل بسته‏ايد. ما جز نيك بختى براى خود چيزى نمى خواهيم.( سيره ابن هشام - جلد 1 ص 263)

گرايش حمزه عموى پيغمبر به اسلام

بايد دانست كه جز ابوطالب كه با فرزندانش على عليه السلام و جعفر كه مسلمان شده بودند، بقيه عموهاى پيغمبر، عباس و حارث و ابولهب و غيره مانند ساير افراد قريش همچنان مشرك و بى تفاوت باقى ماندند.

در سال پنجم هجرت يعنى دو سال پس از دعوت عمومى پيغمبر از قريش براى پذيرش اسلام، و بعد از مهاجرت آن دسته از مسلمانان به حبشه،( ابن هشام به نقل از محمد بن اسحاق مورخ اقدم، تاريخ اسلام آورده حمزة را نقل نكرده است، ولى ابن اثير در اسد الغابه، و ابن عبدالبر در استيعاب آن را در سال دوم بعثت، و ديگران در سال پنجم تا ششم نوشته اند.) روزى ابوجهل مرد با نفوذ قبيله بنى مخزوم از كنار پيغمبر كه در پهلوى كوه صفا نشسته بود گذشت.

ابوجهل در برخورد با پيغمبر دست به آزار حضرت زد و به دشنام دادن آن وجود مقدس و گفتن سخنان زشت و ناسزا به دين او پرداخت. كنيز عبدالله بن جدعان مرد خوش نام و بزرگسال قريش در خانه خود سخنان ابوجهل را شنيد. ابوجهل پس از آن بى ادبى‏ها آمد و در انجمن قريش در جنب كعبه نشست. ديرى نپائيد كه حمزة بن عبدالمطلب عموى پيغمبر كه تا آن روز رسما مسلمان نشده بود در حالى كه از شكار برمى‏گشت و كمان خود را به دوش آويخته بود، سررسيد. حمزة عادت داشت وقتى ازشكار برمى‏گشت نخست‏خانه كعبه را طواف مى‏كرد سپس به خانه خود مى‏رفت. همين كه آن روز از كنار خانه كنيز عبدالله بن جدعان گذشت، او ماجراى برخورد ابوجهل با پيغمبر را براى حمزه نقل كرد. پيغمبر در آن لحظه به خانه بازگشته بود. زن گفت: اگر مى‏ديدى ابوجهل چه بر سر برادرزاده‏ات آورد چه مى‏كردى؟ او را دشنام داد و اذيت كرد و رفت، و محمد هم چيزى به وى نگفت.

حمزه سخت‏خشمگين شد و بدون اينكه با كسى از قريش سخن بگويد وارد مسجدالحرام شد و يكراست به طرف ابوجهل رفت و با كمان خود به سر او كوفت و سرش شكست، و گفت: تو به محمد دشنام مى‏دهى حال آنكه من دين او را پذيرفته‏ام و همان را مى‏گويم كه او مى‏گويد. اگر قدرت دارى آنچه به وى گفتى به من هم بگو!در اين هنگام جمعى از بنى مخزوم يعنى افراد قبيله ابوجهل برخاستند تا به يارى ابوجهل بشتابند، ولى ابوجهل گفت: حمزه را رها كنيد كه من دشنام بدى به برادر زاده او دادم.

بدين گونه معلوم شد كه حمزه مسلمان شده است. وقتى قريش اطلاع يافتند كه با مسلمان شدن حمزه كار پيغمبر بالا گرفته و از اين پس حمزه از وى دفاع خواهد كرد، از بعضى آزارهائى كه به حضرت وارد مى‏ساختند، خوددارى نمودند.( كامل بن اثير جلد 2 ص 56)

ابوطالب در تشويق حمزه برادر خود كه او را به كنيه‏اش «ابويعلى‏» مى‏خواند، ابيات زير را گفت. اين ابيات را دانشمند معروف عامه ابى الحديد معتزلى در جلد سوم «شرح نهج البلاغه‏» صفحه 315نقل كرده است: - اى ابويعلى! بر دين احمد پايدار بمان.

دين او را آشكار كن و بر آن استوار باش كه پيروز خوهى شد - از كسى كه دين خود را با راستى و اراده از جانب آورده است، حمايت كن اى حمزة! از پذيرش آئين او سرباز نزن - چقدر مسرور شدم كه گفتى به خداى يگانه ايمان آورده‏اى. به تو سفارش مى‏كنم كه در راه جلب خشنودى خداى يكتا يار و ياور پيغمبر خدا باشى. ايمان خود را به بانگ رسا به قريش اعلام كن و بگو كه: احمد ساحر نيست.( فصبر ابايعلى على دين احمد و كن مظهرا للدين وفقت صابرا و حط من اتى بالحق من عند ربه بصدق و عزم لا تكن حمز! كافرا فقد سرنى اذ قلت انك مؤمن فكن لرسول الله فى الله ناصرا و نادا قريشا بالذى قد اتيته جهارا و قل: ما كان احمد ساحرا)