تاريخ انبياء

سيد هاشم رسولى محلاتى

- ۱۹ -


16: موسى

قبل از پرداختن به زندگى مموسى لازم است به طور اختصار وضع بنى اسرائيل را در كشور مصر از نظر بگذرانيم و از مشكلاتى كه داشتند و شكنجه و آزارى كه از قبطيان و فرعون زمان خود مى ديدند، اطلاع يابيم ، سپس به شرح حال موسى و هارون بپردازيم .

پيش از اين در شرح زندگانى يوسف گشت كه وقتى برادران ، آن حضرت را شناختند، يوسف به آن ها دستور داد به كنعان بازگرديد و خاندان خود را همگى نزد من آريد. پس از آن كه يعقوب با خاندان خود به مصر آمد، يوسف از فرعون و پادشاه آن زمان مصر خواست تا سرزمينى را به نام جاسان كه چراگاه هايى براى گوسفندان و شترانشان داشت به آن ها بدهد و آنان را در آن سرزمين سكونت دهد.

برخى احتمال داده اند علت ديگر اين درخواست يوسف ، آن بود كه مى خواست تا حدّ توان فرزندان يعقوب را از آميزش با مردم مصر كه به آيين بت پرستى مى زيسته اند برحذر دارد و سعى مى كرد به هر ترتيبى كه شده ، يكتاپرستى در آن ها پابرجا بماند.

يعقوب و فرزندانش بدان سرزمين رفتند و زندگانى جديدى را در كشور مصر آغاز كردند. تعداد افراد خاندان اسرائيل در آن روز طبق آن چه از تورات نقل شده است هفتاد نفر بود، ولى روزبه روز بر تعدادشان افزوده مى شد و فرزندان بيشترى پيدا مى كردند تا پس از هفده سال كه از ماندن آن ها در آن سرزمين گذشت ، يعقوب از دنيا رفت و طبق وصيتى كه كرده بود، جنازه اش را به فلسطين منتقل كرده و در آن جا دفن كردند.

فرزندان يعقوب پس از درگذشت او تحت سرپرستى يوسف كه مورد علاقه و محبت شديد مردم مصر بود به زندگى باشكوه خود ادامه دادند و بر اثر ازدياد نسل و فرزندان بسيارى كه پيدا كردند، به تدريج گروه زيادى شدند و زمين هاى زيادترى را در آن نواحى اشغال كردند.

اين شكوه ، امنيت و آسايش چندان طول نكشيد و با مرگ يوسف كه به اختلاف روايات ، بين بيست تا سى سال پس از فوت يعقوب اتفاق افتاد كم كم مقدمات خوارى و آزار آن ها به دست فراعنه مصر آغاز كرديد.

پادشاهان يا فراعنه مصر كه پس از يوسف روى كار آمده و به سلطنت رسيدند، از زيادى فرزندان يعقوب و كثرت آنان در آن سرزمين ، به وحشت افتادند و به گفته تورات ، ترسيدند كه اينان با دشمنان مملكت مصر هم دست شده و عليه آنان قيام كنند و حكومت را از آن ها بگيرند. از اين رو به آزار، قتل و پراكنده كردن آنان اقدام كردده و انواع اهانت ، تمسخر و اذيت را به آنان روا مى داشتند. به خصوص فرعونى كه موسى در زمان او به دنياآمد، از همه بيشتر آن ها را آزار داد و كودكانشان را به قتل رسانيد و در صدد نابودى آن ها بوده و دستور داده بود همه كارهاى سخت و پرمشقّت ، مانند عملگى و بنايى و شغل هاى پست و اهانت آميز مانند تميز كردن كوچه ها و چاه كنى را به آنان واگذار كنند.او ماءمورانى گمارده بود كه پيوسته آنان را به كار تگمارند و هميچ گاه نگذارند ايشان روى خوشى و استراحت را ببينند. هر گاه خدمت مى كردند و هر زمان مى خواستند زمينى را براى زراعت و كشت محصول آماده سازند، از وجود مردان و زنان بنى اسرائيل استفاده مى كردند. حفاظت قصرهاى سلطنتى و خانه هاى مردم به عهده آن ها بود و نظافت محوطه كاخ ‌ها و معابر، وظيفه مسلم آنان شده بود. خلاصه هر كر سخت و دشوار و هر عمل پستى ، انجامش به عهده آن ها بود.

قرآن كريم در سوره هاى متعددى مانند بقره ، اعراف و ابراهيم ، ضمن تذكر نعمت هاى بسيارى كه به بنى اسرائيل عطا فرمود، همين نجاتشان را از آن وضع طاقت فرسا مى داند و چنين مى گويد: وَ إِذْ نَجَّيْناكُمْ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ يَسُومُونَكُمْ سُوءَ الْعَذابِ يُذَبِّحُونَ أَبْناءَكُمْ وَ يَسْتَحْيُونَ نِساءَكُمْ وَ فِي ذلِكُمْ بَلاءٌ مِنْ رَبِّكُمْ عَظِيمٌ (683)

به ياد بياوريد كه ما شما را از فرعونيان نجات داديم كه به شكنجه سخت و بد دچارتان كرده بودند، پسرانتان را مى كشتند و زنان (و دخترانتان ) را زنده مى گذاشتند و در اين كار بلايى بزرگ از پروردگارتان بود.

در سوره قصص به همين شكنجه ها و اهانت هايى كه فرعون به بنى اسرائيل روا مى داشت اشاره كرده و مى فرمايد:

إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلا فِي الْأَرْضِ وَ جَعَلَ أَهْلَها شِيَعاً يَسْتَضْعِفُ طائِفَةً مِنْهُمْ يُذَبِّحُ أَبْناءَهُمْ وَ يَسْتَحْيِي نِساءَهُمْ إِنَّهُ كانَ مِنَ الْمُفْسِدِينَ؛ (684)

به راستى كه فرعون در آن سرزمين بزرگى نمود و مردم آن جا را فرقه ها كرد كه دسته اى از ايشان را زبون و خوار مى شمرد، پسرانشان را مى كشت و زنان (و دخترانشان ) را زنده نگه مى داشت ، به راستى كه او از فسادگران بود.

انگيزه فرعون از اين سخت گيرى ها چه بود؟

در اين كه چرا فرعون به اين اندازه در مورد بنى اسرائيل سخت گيرى مى كرد و انگيزه اش از اين همه آزار و شكنجه چه بود، اختلاف است . قدر مسلم آن است كه همان طور كه گفته شد، مى ترسيد آن ها به علّت تعداد زيادشان ، موجبات سقوط او را فراهم سازند و حكومت مصر را از وى بگيرند و اين مطلبى است كه از قرآن كريم هم استفاده مى شود، در آن جا كه مى فرمايد: و اراده كرديم بر آن ها كه در آن سرزمين زبون و ناتوان به شمار رفته بودند منّت نهيم و پيشوايشان كنيم و آنان را وارث (سرزمين هاى فرعونيان و اموالشان ) قرار داده و قدرت را در آن سرزمين به آنان بسپاريم و آن چه را از ناحيه ايشان مى ترسيدند، به فرعون و هامان و لشكريانشان بنمايانيم . (685)

يعنى به فرعون و دار و دسته اش نشان دهيم كه كار به دست آن ها نيست و چنان كه اراده ما تعلق گيرد، با تمام سخت گيرى ها، شكنجه و آزارها، سربريدن ها و زنده به گور كردن ها، سرانجام باز هم بدان چه از آن بيم داشتند، دچار خواهند شد و حكومت و شوكتشان را به دست همان بنى اسرائيل و فرزندان يعقوبى ، كه آن همه اهانت درباره ايشان روا مى داشتند و پست و زبونشان مى شمردند، درهم مى كوبيم .

به گفته برخى از مفسران و مورخان ، انگيزه فرعون در كشتن نوزادان بنى اسرائيل خوابى بود كه ديد. اينان گفته اند: فرعون شبى در خواب ديد آتشى از طرف بيت المقدس بيامد و خانه هاى مصر و قبطيان را فراگرفت و همه را سوزاند و ويران كرد و تنها بنى اسرائيل را فرا نگرفت . وقتين كه صبح خواب خود را براى منجّمان ، جادوگران و خواب گزاران نقل كرد و تعبير آن را از ايشان جويا شد، بدو گفتند: در بنى اسرائيل نوزادى به دنيا خواهد آمد كه نابودى سلطنت تو به دست او خواهد بود و تو و پيروانت را از اين سرزمين بيرون خواهد كرد و هم اكنون زمان ولادت او فرا رسيده است .

فرعون كه اين سخن را شنيد، قابله هاى مصر را فرا خواند و به آن ها دستور داد كه هر پسرى از بنى اسرائيل به دنيا آمد، فوراً او را به قتل برسانند و اگر دختر بود او را زنده بگذادند و براى انجام اين دستور افرادى را ماءمور كرد. (686)

برخى ديگر گفته اند فرعون خوابى نديد، ولى وقتى زمان ولادت حضرت موسى فرا رسيد، منجمان به او خبر دادند كه ما در علم خود يافته ايم كه نوزادى در بنى اسرائيل به دنيا مى آيد و بر تو پيروز مى شود و سلطنت تو را از بين مى برد و هم اكنون زمان ولادت او فرا رسيده است . فرعون كه اين سخن را شنيد، دستور سر بريدن نوزادان و پسران بنى اسرائيل را صادر كرد. (687)

از ابن عباس نقل شده است كه وقتى تعداد بنى اسرائيل در مملكت مصر زياد شد، بناى سركشى گذاشتند و گناه مى كردند. بعد نيكان آن ها نيز با اشرار و بدان همگام شده و امر به معروف و نهى از منكر را رها كردند، پس خداى تعالى قبطيان را بر آن ها مسلط كرد كه به آن عذاب هاى سخت معذّبشان كنند. (688)

كار به كجا رسيد

كار سر بريدن فرزندان بنى اسرائيل به جايى رسيد كه بزرگان مصر و نزديكان فرعون نزد وى آمدند و گفتند: با اين ترتيب طولى نخواهد كشيد كه با كشتن فرزندان و مردن پيران بنى اسرائيل ، نسل ذكور آنان از بين خواهد رفت و كارهاى آنان به عهده ما خواهد افتاد. خوب است در اين باره فكر ديگرى بكنى . فرعون كه چنان ديد، دستور داد يك سال نوزادان را به قتل برسانند و سال ديگر زنده شان بگذارند و هارون در آن سالى كه نوزادان را نمى كشند به دنيا آمد و موسى در سالى كه پسران را سر مى بريدند، متولد شد.

امام صادق (ع ) در حريثى كه صدوق از آن حضرت روايت كرده فرمود: وقتى فرعون اطلاع يافت كه نابودى سلطنت او به دست موسى است ، كاهنان و پيش گويان را خواست و نسب موسى را از آن ها پرسيد. هنگامى كه نسب آن حضرت را دانست و فهميد كه وى از بنى اسرائل خواهد بود، دستور داد شكم زن هاى حامله بنى اسرائيل را پاره كنند و نوزادان را به قتل برسانند. به اين ترتيب بيش از بيست هزار نوزاد را كشت ، ولى چون اراده حق تعالى بر اين تعلق گرفته بود كه موسى را حفظ كند، به وى دست نيافت . (689)

وهب بن منبه گفته است : براى دست يافتن به موسى هفتاد هزار كودك را سر بريدند. (690)

اما خدا مى خواست

اما چون خدا مى خواست كه موسى به دنيا بيايد و به رشد و كمال برسد و به كمك همنى افراد ستم ديده فرعون بيدادگر را نابود كند، با تمام نقشه هايى كه طرح كردند و با همه سخت گيرى ها و فشارى كه بر بنى اسرائيل وارد ساختند، خداوند نطفه ان حضرت را از صلب پدرش عمران به رحم مادرش منتقل فرمود و پس از گذشت دوران آبستنى ، او را به دنيا آورد و تقدرات الهى آن حضرت را در دامان خود فرعون تربيت كرد.

عبدالوهاب نجّار در كتاب قصص الانبياى خود مى نويسد: عمران (پدر حضرت موسى ) يوكابد دختر را به همسرى اختيار كرد و خداوند از وى هارون و موسى را بدو داد، ولى جمعى اين مطلب را انگار كرده و گفته اند: ازدواج با عمه در همه دين ها حرام بوده و گفته اند يوكابد از نوه هاى لاوى بوده است . (691)

به هر صورت ، برخى از مورخان داستان انعقد نطقه موسى را اين گونه نوشته اند كه منجمان به فرعون گزارش دادند كه در فلان شب نطفه آن فرزند بنى اسرائيلى كه نابودى تو به دست اوست ، منقد خواهدشد و فرعون دستور داد كه در آن شب هيچ مردى از بنى اسرائيل در كنار همسر خود نخوابد و مدرها را از همسرانشان جدا كرد.

عمران ، پدر موسى كه خود از بنى اسرائيل بود ولى در دستگاه فرعون خدمت مى كرد و از نزديكان و ياران فرعون بود، در آن شب ماءموريت يافت كه از قصر فرعون نگهبانى كند. نيمه هاى شب بود كه عمران همسرش دا ديد كه به نزد وى مى آيد، تمايل همبستر شدن در دو طرف به وجود آمد و تقدير الهى كار خود را كرد و در كنار قصر فرعون نطفه موسى منعقد شد.

عمران كه احساس كرد آن چه فرعون از آن مى ترسيد، به وسيله او انجام شده ، به همسرش سفارش كرد داستان آن شب را پنهان دارد و دنباله ماجرا را به خدا بسپارد.

روز ديگر منجمان به فرعون خبر دادند با تمام پيش بينى ها و سخت گيرى ها، نطفه آن نوزاد بنى اسرائيل در شب گذشته منعقد شده و طولى نخواهد كشيد آن مولود به دنيا مى آيد.

فرعون كه چنان ديد، دستورد داد تا از آن پس هر پسرى كه در بنى اسرائيل به دنيا آمد، او را بكشند و افرادى را براى اين كار تعيين كرد و قابله هاى شهر را نيز ماءمور كرد تا گزارش تولّد نوزادان را به ماءموران بدهند.

مولوى مى گويد:

چون زن عمران به عمران در خزيد
بر فلك پيدا شد آن استاره اش
  تا كه شد استاره موسى پديد
كورى فرعون و مكر و چاره اش

مرحوم صدوق در روايتى از امام باقر(ع ) روايت كرد كه وقتى فرعون دستور كشتن نوزادان بنى اسرائيل ر صادر كرد، مردان بنى اسرائيل با هم گفتند: حال كه پسران را مى كشند و دختران را زنده مى گذارند، ما هم از رنان خود دورى كرده و با آن ها يزديكى نمى كنيم . ولى عمران پدر موسب گفت : اين كار را نكنيد و با آنان نزديكى كنيد، زيرا امر خدا انجام خواهد شد اگر چه مشركان نخواهند. آن گاه رو به درگاه خداى تعالى نمود گفت : پروردگارا! هر كس نزديكى زنان را بر خود حرام كند، من بر خود حرام نخواهم كرد و هر كس آن را ترك نمايد، من آ را ترك نمى كنم و به دنبال آ با مادر موسى همبستر شد و آن زن به موسى حامله شد. (692)

ولادت موسى

بارى به گفته مولوى ، به كورى چشم فرعون و دار و دسته اش ، همسر عمران باردار شد و هر روز كه مى گذشت ، ولادت موسى نجات دهنده بنى اسرائيل از ظلم و بيدادگرى فرعون نزديك تر مى شد و مثل رواياتى كه در باب ولادت حضرت مهدى ارواحنا فداه رسيده است ، در دوران حاملگى آثار آن در يوكابد ظاهر نشد و تا روزى كه موسى به دنيا آمد، كسى از آبستنى او خبردار نشد.

از وهب بن منبه نقل شده است كه وقتى سال به دنيا آمدن موسى رسيد، فرعون به قابله ها دستور داد با دقت تمام زنان را تفتيش كنند و بنگرند تا كدام يك از آن ها حامله است ، ولى از آن جا كه خدا مى خواست ، در مادر موسى هيچ اثرى از آبستنى ظاهر نشد.نه شكمش برآمدگى پيدا كرد نه رنگش تغيير كرد و نه شير در پستانش پديد آمد، به جز دختر يوكابد (مريم ) خواهر موسى ، كس ديگرى از ولادت او مطلع نشد. (693)

در رواين صدوق آمده است كه فرعون قابله اى را مخصوص مادر موسى گماشته بود كه در هر حال با وى بود و چون وى حامله شد، قابله ديد كه آ زن روزبه روز رنگش زرد و لاغر مى شود. روزى بدو گفت : دختركم ! چرا هر روز زرد مى شوى و گوشتت آب مى شود؟

مادر موسى در جواب گفت : براى آن كه اگر من فرزندى به دنيا بياورم ، او را مى گيرند و سر مى برند.

قابله كه محبّتى از آن مولود در دلش جاى گير شده بود، بدو گفت : غم مخود كه من ولادت او را پنهان خواهم كرد.

مادر موسى سخن او را باور نكرد تا وقتى كه موسى به دنيا آمد. آن زن قابله پيش يوكابد آمد و به جاى آن كه به ماءموران گزارش ولادت آن مولود را بدهد، به پرستارى وى مشغول شد و او را در بستر خوابانيد. سپس نزد ماءموران كه بيرون در خانه منتظر گزارش قابله بودند آمد و به ايشان گفت : به دنبال كار خود برويد كه از اين زن فقط مقدارى خون آمد و فرزندى نزاييد.

ماءموران رفتند و مادر با خاطرى آسوده به شير دادن و تربيت فرزند دل بند خود مشغول شدتا وقتى كه بر اثر گريه طفل ترسيد مبادا ماءموران و همسايه ها از وجود چنين نوزادى در خانه او مطلع گردند و در صدد قتل او برآيند. (694)

قرآن كريم دنباله داستان را چنين نقل مى كند: به مادر موسى وحى كرديم كه و را شير بده و چون بيمناك شدى به دريايش افكن و اندوهناك مباش كه ما او را به تو باز مى گردانيم و از پيغمبرانش خواهيم كرد. (695)

برخى از اهل تاريخ ، مثل عبدالوهاب نجّار در كتاب قصص الانبياء گفته اند: موسى سه ماه نزد مادر بود و آن گاه مادرش ‍ ترسيد كه مطلب فاش شود و به دستور خداى تعالى او را به دريا افكند.

در سوره مباركه طه آمده است كه خداى تعالى در زمره نعمت هايى كه به موسى عنايت فرموده ، بدو مى گويد: بار ديگر نيز به تو منّت نهاديم ، آن گاه كه به مادرت آن چه لازم بود، وحى كرديم كه او را در تابوت (و صندوق ) بگذار و آن را به دريا افكن تا دريا او را به ساحل افكند و دشمن من و دشمن او وى را برگيرد $ (696) تا به آخر آيه .

مادر موسى طبق فرمان الهى ، در صدد تهيه صندوقى برآمد تا موسى را در آن بگذارد و به رود نيل افكند. طبق برخى از روايات طرز ساختن آن صندوق را نيز خداوند به او الهام كرد. به گفته برخى از مورخان ، براى ساخت آن صندوق ، از حزقيل يا حزبيل كه از قبطيان بود، ولى به خداى جهان ايمان داشت و شغل او نجّارى بود، كمك خواست تا براى وى صندوقى بسازد و پس از اين كه صندوق ساخته شد، موسى را ميان پارچه و پنبه وپيچيد و در آن صندوق گذاشت و اطراف آن را قير اندود كرد و سوراخ آن را با قير گرفت . آن گاه طبق گفته برخى شبانه به كنار رود نيل آمد و صندوق را به آب انداخت . (697)

امواجى كه بر اثر وزش باد بر سطح آب برخاسته بود، صندوق موسى را در خود فروبرد و مادر موسى با دلى مضطرب و چشمانى بى فروغ آن منظره هولناك را مى نگريست و چنان كه در دروايت است ، بى تاب شد و خواست فرياد بزند، اما خداوند دلش را آرام كرد و او از فرياد زدن خوددارى نمود.

در اين جا بد نيست شعر پروين اعتصامى را كه نمايشگر قلب سوخته آن مادر و مهر و لطف خداى دادگر است و هم چنين از شاهكارهاى ادبيات فارسى به شمار مى رود، براى شما نقل كنيم . وى با عنوان لطق حق داستان را اين گونه سروده است :

مادر موسى چو موسى را به نيل
خود ز ساحل كرد با حسرت نگاه
گر فراموشت كند لطف خداى
گر نيارد ايزد پاكت به ياد
وحى آمد كاين چه فكر باطل است
پرده شك را برانداز از ميان
ما گرفتيم آن چه را انداختى
در تو تنها عشق و مهر مادرى است
نيست بازى كار حق خور را مباز
مطح آب از گاهوارش خوش تر است
رود از خود نه طغيان مى كند
ما به دريا حكم توفان مى دهيم
نسبت نسيان به ذات حق مده
به كه برگردى به ما بسپاريش
نقش هستى نقشى از ايوان ماست
قطره اى كز جويبارى مى رود
ما بسى گم گشته باز آورده ايم
ميهمان ماست هر كس بى نواست
ما بخوانيم ارچه ما را درّ كنند
سوزن ما دوخت هر جا خر چه دوخت
  درفكند از گفته ربّ جليل
گفت :كاى فرزند خرد بى گناه
چون رهى زين كشتى بى ناخداى
آب خاكت را دهد ناگه به باد
رهرو ما اينك اندر منزل است
تا ببينى سود كردى يا زيان
دست حق را ديدى و نشناختى
شيوه ما عدل و بنده پرورى است
آن چه برديم از تو باز آريم باز
دايه اش سيلاب و موجش مادر است
آن چه مى گويى ما آن مى كند
ما به سيل و موج فرمان مى دهيم
بار كفر است اين به دوش خود منه
كى تو از ما دوست تد مى داريش
خاك و باد و آب سرگردان ماست
از پى انجام كارى مى رود
ما بسى بى توشه را پرورده ايم
آشنا با ماست چون بى آشناست
عيب پوشى ها كنيم ار بد كنند
ز آتش ما سوخت هر شمعى كه سوخت

موسى در خانه فرعون

امواج خروشان رود نيل ، صندوق حامل موسى را با خود برد. مادر موسى نيز به خاطر وحى الهى و وعده اى كه خداى تعالى به وى داده بود كه فرزندش را به او باز خواهد گردانيد،با دلى آرام به خانه برگشت و چنان كه ابن اثير در كامل گويد: سه روز بيشتر طول نگشيد كه ديدگان مادر به ديدار فرزندش روشن شد.

قرآن كريم در سوره قصص فرموده : خاندان فرعون او را (از آب ) گرفتند تا دشمن و مايه اندوهشان شود. به راستى كه فرعون و هامان و سپاهيانشان خطاكار بودند. (698)

در روايتى كه صدوق از امام باقر روايت كرده ، آن حضرت تفصيل داستان را اين گونه بيان فرمود كه همسر فرعون كه زنى صالح و از قبيله بنى اسرائيل بود (699) در آن روزها كه مصادف با فصل بهار بود، از فرعون خواسته بود تا جايى براى وى در كنار رود نيل درست كند تا از هواى بهارى دريا بهره مند گردد. فرعون نيز طبق درخواست او، دستور داد قبّه اى براى او و همسرش در كنار رود نيل بزنند. روزى چنان كه رود نيل را نگاه مى كرد، ناگاه چشمش به صندوقى افتاد كه آب آن را به جلو مى برد و به كنيزكان و نزديكانش گفت : آن چه را بر دوى آب مى بينم شما نمى بينيد؟ گفتند: چرا اى بانوى محترم ! ما هم چيزى بر روى آب مى بينيم . و به دنبال اين سخن پيش آمده و صندق را از آب گرفتند و وقتى در صندق را گشودند، نوزادى زيباروى در آن ديدند. به محض ديدن او، علاقه آن نوزاد در دل همسر فرعون جاى گير شد و او را در دامن خود گرفته و گفت : اين پسر من است . (700)

طبرى و ابن اثير گفته اند كه رود نيل صندوق حامل موسى را هم چنان آورد تا نزديكى خانه هاى فرعون و ميان دخت هاى آن جا انداخت . كنيزكان آسيه ، همسر فرعون ، كه براى شست وشو (701) و شنا رفته بودند، صندوق مزبور را ديده و آن را برداشتند و نزد آسيه آوردند. ان ها خيال مى كردند كه در آن مال يا اندوخته اى باشد. وقتى آن را باز كردند و چشم آسيه به آن نوزاد افتاد، محبت او در دلش حاى گير شد و او را نزد فرعون آورده و از وى خواست تا او را نكشند و به فرزندى برگيرند. (702)

اين دو مورّخ در دنباله داستان گفته اند: به همين سبب اين نوزاد را موسى نام نهادند، زيرا مو در اغت عبرى به معناى آب و سا به معناى درخت است ، پس چون او را از ميان آب درخت گرفته بودند، موسى نام نهادند. شيخ صدوق نيز در كتاب علل الشرائع همين معنا را از مقاتل بن سليمان روايت كرده است . (703)

در اثبات الوصيه گويد: هنگامى كه مادر موسى براى دايگى و شير دادن او به قصر فرعون آمد و فرزند را در آغوش ‍ گرفت ، بى اختيار گفت : مادرت به قربانت اى موسى ! فرعون كه اين سخن را شنيد، به سختى خشمگين شد و پى برد كه آن زن مادر اوست ، اما خداوند زبان مادرش را گويا كرد و گفت : چون من شنيدم كه شما او را از آب گرفته ايد، به اين نام خطابش كردم . فرعون كه اين سخن را شنيد خشمش آرام شد و گفت : آرى مانيز او را موسى مى ناميم . از اين روايت برمى آيد كه اين نام را قبلاً روى او گذارده بودند و اين قول به درستى نزديك تر است ، واللّه اءعلم . (704)

خداوند موسى را به مادر باز مى گرداند

مادر موسى پس از اين كه كودك خردسال خود را به دريا افكند، به خانه بازگشت ، اما لحظه اى از ياد فرزند دل بند خود بيرون نرفت . افكار گوناگونى مغز او را احاطه كرد و شايد هر ساعت با خود فكر مى كرد كه بر سر فرزندم چه مى آيد؟ آيا اكنون در كام نهنگ به سر مى برد يا در امواج دريا هم چنان پيش مى رود و يا به صخره هاى قعر رود نيل برخورد كرده و نابود گشته است ؟

اما وقتى به ياد وعده جان بخش خداى جهان مى افتاد و مژده بازگرداندن او را كه از پروردگار مهربان دريافت كرده بود، به ياد مى آورد، دلش آرام مى گشت و خاطر خود را به انتظار ساعت ديدار فرزند آسوده مى ساخت .

تنها كارى كه كرد اين بود كه به دخترش مريم (705) گفت : به جست وجوى بادرت برو و بنگر تا بر سر او چه آمده است . (706)

مريم به تحقيق و جست وجو پرداخت و اطلاع يافت كودك را خاندان فرعون از آب گرفته و اكنون در خانه آن ها است . پس از تحقيق بيشتر مطلع شد كه خداوند محبت او را در دل همسر فرعون انداخته و اكنون به دنبال دايه اى هستند كه او را شير دهد و هر زن شيردهى را نزد او آورده اند، پستانش را قبول نكرده و همسر قرعون مشتاقانه در صدد پيدا كردن زن شيردهى است كه كودك پستان او را قبول كند و شير او را بخورد.

خداى تعالى اين موضوع را نيز ضمن نعمت هايى كه به موسى عنايب فرمود، در قرآن كريم يادآور شده و مى فرمايد: زنان شيرده را از پيش بر او حرام كرديم . (707) خواهرش گفت : آيا شما را به خانواده اى راهنمايى كنم كه او را براى شما سرپرستى كنند و خيرخواه او باشند. (708)

بارى آسيه براى تربيت اين نوزاد كه بسيار مورد علاقه اش قرار گرفته بود به دنبال زنان شيرده فرستاد، ولى هر دايه اى كه مى آورند، موسى پستانش را به دهان نمى گرفت و شيرش را نمى خورد. آسيه سخت ناراحت شد و در اندوه شديدى فرو رفت . فرعون نيز از اندوه همسرش رنج مى برد و افراد زيادى را براى يافتن دايه به اين طرف و آن طرف فرستاده بود و با اين كه زنان شيرده كه فرزندانشان به دست ماءموران فرعون به قتل رسيده بود بسيار بودند، اما هر دايه اى را به دربار مى آوردند و كودك را به او مى سپردند، پستانش را به دهان نمى گرفت .

در اين جا مطابق روايتى كه صدوق از امام باقر(ع ) روايت كرده خواهر موسى به خانه فرعون رفت و گفت : شنيده ام كه شما براى تربيت كودك خود در جست وجوى دايه اى هستيد. من زن پاكى را سراغ دارم كه مى تواند از فرزند شما سرپرستى كند.

ماءموران ، همسر فرعون را از سخن آن دختر مطلع كردند. او دستور داد دخترك را به داخل كاخ ببرند. از وى پرسيدند: اى دختر! از چه خاندانى هستى ؟

پاسخ داد: از بنى اسرائيل .

همسر فرعون گفت : دخترك برو كه ما را به تو نيازى نيست .

زنانى كه حضور داشتند بدو گفتند: اجازه بده تا او را بياورند و ببين آيا كودك پستان او را قبول مى كند يا نه ؟

زن فرعون گفت : شما خيال مى كنيد اگر اين كودك پستان اين زن را قبول كند، فرعون نيز به اين امر تن مى دهد كه زنى از بنى اسرائيل كودكى از همان ها را در خانه او شير دهد و بزرگ كند؟ هرگز فرعون به چنين امرى راضى نخواهد شد.

زنان اصرار كردند تا همسر فرعون به دختر گفت : برو و آن زن را نزد ما بياور. دختر نزد مادر آمد و او را به دبار فرعون برد. هنگامى كه موسى را به او سپردند و پستان در دهان وى گذارد، كودك با اشتياق تمام شروع به شير خوردن كرد.همسر فرعون كه جريان را مشاهده كرد، برخاسته و نزد فرعون رفت بدو گفت : دايه اى براى فرزندم پيدا كردم كه پستانش را به دهان گرفته و شير مى خورد.

فرعون پرسيد: اين دايه از چه خانواده اى است ؟

گفت : از بنى اسرائيل .

فرعون گفت : اين هرگز نمى شود كه كودك از بنى اسرائيل و دايه نيز از همان ها باشد.

همسرش با اصرار او را راضى كرد كه با اين امر موافقت كند. از آن جمله بدو گفت : از اين كودك چه بيم دارى ؟ او فرزند توست كه در كنار تو تربيت شده و در فرمان توست .

فرعون قبول كرد و بدين ترتيب خداى مهربان كودك را به مادر خود بازگرداند و مادر با كمال آسودگى خاطر به شير دادن و بربيت فرزند خود همّت گماشت . (709)

خداى تعالى در پايان اين قسمت از دوران كودكى موسى مى فرمايد:و ما او را به مادرش بازگردانديم تا ديده اش ‍ روشن شود و غم نخورد و بداند كه وعده خدا حق است ، ولى بيشتر مردم (اين حقيقت را) نمى دانند. (710)

مادر موسى فرزند را به خانه خود مى برد

تاريخ نگاران گفته اند: همگامى كه همسر فرعون ديد كودك پستان آن زن را قبول كرد و فرعون را نيز براى نگهدارى و دايگى آن زن اسرائيلى كه در حقيقت مادر موسى بود راضى كرد وبراى او حقوق ماهيانه مقرر داشت ، از وى خواست تا در قصر فرعون و نزد آن ها بماند و آن كودك را شير داده و سرپرستى كند، ولى مادر موسى كه با ديدن فرزند به وعده خدا دل گرم شده بود، از ماندن در قصر فرعون امتناع ورزيد و به ايشان گفت : من داراى خانه و فرزند هستم و نمى توانم به خاطر تربيت اين كودك ، از خانه و فرزندان خود دست بردارم و از آن ها صرف نظر كنم . اگر مايل باشيد من مى توانم اين كودك را به خانه خود ببرم و در آن جا به او شير داده و تربيتش را به عهده بگيرم .همسر فرعون با اين امر موافقت كرد. بدين ترتيب مادر موسى فرزند دل بند خود را به خانه آورده و با خاطرى اسوده و خيالى راحت به تربيت او همت گماشت . (711) و چنان كه پيش از اين اشاره شد، از روزى كه فرزند را در صندوق گذاشته و به درياى نيل افكند تا آن ساعتى كه ديده اش به ديدار فرزند روشن شد و او را در خانه فرعون به آغوش كشيد، سه روز بيشتر طول نكشيد.

روزها و ماه ها مى گذشت و موسى در دامان پر مهر مادر پرورش مى يافت و به زندگى خانواده خود روشنى مى بخشيد تا هنگامى كه دوران شير خوارگى او به پايان رسيد و او را به خانه فرعون باز گردانيد. البته طبيعى است كه در طول اين مدت نيز كه در تاريخ ذكرى از مقدار آن نشده به تقاضاى همسر فرعون گاه گاهى موسى را به خانه فرعون مى بردند و ديدارى از وى تازه مى كردند.

بازگشت به خانه فرعون

موسى دوباره به قصر فرعون قدم گذاشت و تحت سرپرستى سخت ترين دشمنان خود در بهترين آسايش ها و نعمت ها، نخستين روزهاى دوران كودكى را پشت سر نهاد. از اتفاقات دوران كودكى موسى در خانه فرعون كه بيش تر مورخان نوشته اند و در روايات غير معتبر نيز ذكرى از آن شده ، آن است كه روزى هم چنان كه موسى در دامان فرعون يا پيش روى او بازى مى كرد، دست انداخته و تارهايى از ريش بلند و انبوه فرعون را بر كند (712) يا به گفته بعضى چوبى در دست داشت و با آن بازى مى كرد كه ناگاه آن چوب را بلند كرد و بر سر فرعون زد. فرعون خشمناك شد و گفت كه اين كودك دشمن من است و مى خواهد مرا بكشد. به همين منظور به دنبال ماءمورانى كه سر فرزندان را مى بريدند فرستاد تا كودك را به آن ها بسپارد. زن فرعون پيش آمده گفت : از كودكى است كه نمى فهمد و براى اين كه صدق گفتار مرا بدانى ، طبقى خرما و يا به گفته بعضى ياقوت و ظرف ديگرى از آتش گداخته پيش روى از مى گذاريم . اگر خرما را برداشت ، مى فهمد و او را به قتل برسان و اگر آتش گداخته را برداشت بدان كه وى كودكى است كه نمى فهمد.

فرعون قبول كرد و دستور داد ظرفى خرما و طبقى از آتش گداخته آورده و پيش روى موسى گذاشتند. موسى خواست خرما يا ياقوت را بردارد، ولى جبرئيل بيامد و دست او دا به طرف آتش برد و موسى قطعه اى آتش را برداشت و بر زبان نهاد و چون زبانش بسوخت ، آن را بينداخت . فرعون كه چنان ديد از قتل از صرف نظر كرد. اينان گفته اند كه همين موضوع سبب شد كه در زبان موسى لكنتى پديد آيد و به همين علت نيز هنگامى كه ماءمور ارشاد و هدايت فرعون شد، به خدا عرض مى كند $ وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي (713) پروردگارا!گره از زبانم بگشا.

ولى اين داستان به افسانه نزديك تر است تا به حقيقت و روايات معتبرى درباره آن نرسيده كه ما ناچار به قبول آن باشيم و برخى آن را از ساخته هاى يهود دانسته اند. هم چنين معناى آيه نيز معلوم نيست كه اين باشد كه آن ها گفته اند، زيرا تفسير آن در آيه بعدى است كه خود موسى به دنبال آن مى گويد: يَفقَهُوا قَولى يعنى زبانم را بگشا كه سخنم را فهم كنند، نه اين كه لكنت زبانم را بر طرف كن ، واللّه اءعلم .

به هر صورت موسى دوران كودكى را در خانه فرعون پشت سر گذاشت و اندك اندك پا در سنين جوانى گذاشت و به حدّ رشد و كمال رسيد و خداى تعالى به او علم و حكمت آموخت و پاداش نيكوكارى خود را از خداى تعالى اين چنين دريافت كرد. خداوند اين موهبت را در سوره قصص يادآور شده و مى فرمايد: و چون موسى به قوت (و رشد) رسيد و كامل شد، حكمت و دانش به او داديم و نيكوكاران را اين چنين پاداش مى دهيم . (714)

بنى اسرائيل چشم به راه آمدن نجات دهنده خود بودند

در صفحات قبل گفته شد كه فرعون و قبطيان كار را بر بنى اسرائيل بسيار سخت كرده بودند و انواع ظلم ها و ستم ها را بر آنان روا مى داشتند. پسرانشان را سر مى بريدند و دختران را زنده مى گذاشتند و كارهاى پر مشقت و شغل هاى پست را به آنان ميد دادند و براى انجام آن نيز ماءموران تندخو و دژخيمانى را بر سرشان مسلط كرده بودند تا اگر خواستند شانه از زير بار خالى كنند، در زير ضربات شلاق ، آنان را از پاى در آورند. اساساً فرزندان اسرائيل در نظر آن ها ارزش و احترامى نداشتند و هيچ حقى ، حقوق ابتدايى يك انسان در مصر براى آنان منظور نشده بود.

بنى اسرائيل همه اين زجرها و سختى ها را تحمل مى كردند و از همه سخت تر آن كه هيچ دادرس و پناهگاهى هم نداشتند كه بدو شكايت كنند. تنها دل خوشى و روزنه اميد آن ها، وعده اى بود كه پيغمبران گذشته و بزرگانشان به آن ها داده بودند كه چون كار بر شما سخت شود و مرد ظلم و اهانت فرعونيان واقع شده و دادرسى نداشته باشند، در آن زمان خداوند شما را به دست مردى از فرزندان لاوى كه نامش موسى بن عمران است نجات خواهد داد.

صدوق از امام صادق (ع ) روايت كرده كه فرمود: هنگامى كه مرگ يوسف فرا رسيد، فرزندان يعقوب را كه 80 نفر مرد بودند جمع كرد و به ايشان گفت : به زودى اين قبطيان بر شما پيروز شده و حكومت خواهند كرد و شما را به شكنجه و عذاب دچار مى كنند. در آن وقت خداوند شما را به وسيله مردى از فرزندان لاوى بن يعقوب كه نامش موسى بن عمران است ، نجات خواهد داد. او پسرى بلند بالا و گندم گون و پيچيده موست . به خاطر همين آرزو، مرد بنى اسرائيلى نام پسرش را عمران مى گذارد و او هم پسرش را موسى نام گذارى مى كرد. (715)

امام پنجم (ع ) فرمود: موسى هنگامى ظاهر شد كه پنجاه دروغ گو پيش از او آمده و هر كدام مدعى بودند كه همان موسى بن عمران موعود هستند. (716)

در حديث ديگرى است كه امام چهارم از رسول خدا(ص ) روايت كرده كه آن حضرت فرمود: چون مرگ يوسف در رسيد، پيروان و خاندان خود را جمع كرد و پس از حمد و سپاس الهى ، آن ها را از سختى هايى كه در پيش داشتند، خبر داد و گفت : چنان كار بر شما سخت شود كه مردان را بكشند و زنان آبستن را شكم پاره كنند و كودكان را سر ببرند تا آن كه خداوند حق را به وسيله قيام كننده اى از فرزندان لاوى بن يعقوب ظاهر سازد. او مردى است گندم گون و بلند قامت و اوصاف او را بر شمرد و بدان ها سفارش كرد كه اين وصيت را به ياد بسپارند.

دوران سختى بنى اسرائيل فرا رسيد و چهار صد سال تمام آن ها در انتظار قيام قائم (و آمدن موسى ) بودند تا هنگامى كه مژده ولادت او را دريافتند و نشانه هاى ظهورش را به چشم ديدند. (717)

در حديثى امام باقر(ع ) فرموده اند: بنى اسرائيل در شبى مهتابى از خانه بيرون آمده و نزد پيرمردى كه از علوم

گذشته اطلاع داشت رفتند و بدو گفتند: ما از شنيدن اخبار (آينده ) آرامش خاطر مى يابيم . چقدر بايد چشم به راه باشيم و چه اداره بايد در اين گرفتارى به سر بريم ؟ پير گفت : به خدا سوگند در اين سختى و رنج خواهيد بود تا زمانى كه خداى تعالى پسرى از فرزندان لاوى بن يعقوب را بياورد كه نامش موسى بن عمران و پسرى بلند قامت و پيچيده موى است .

در همين گفت وگو بودند كه موسى سوار بر استرى پيش آمد و به آن ها رسيد.آن پير سر بلند كرده و از روى نشانه هايى كه از موسى مى دانست او را شناخت و بدو گفت : نامت چيست ؟ گفت : موسى نيز آن ها را شناخته و پيروانى پيدا كرد.

مدتى از اين موضوع گذشت و موسى هم چنان بود تا داستان درگيرى آن مرد اسرائيلى كه از پيروان بود با آن مرد قطبى پيش آمد كه خداوند قصه آن دو را در سوره قصص نقل كرده است . (718) و ذيلاً آن را مى خوانيد:

داستانى كه منجر به خروج موسى از مصر شد

قرآن كريم به طور اختصار داستان دعواى مرد اسرائيلى و قطبى را كه منجر به مهاجرت موسى شد، اين گونه بيان فرموده است : موسى در هنگام بى خبرى مردم به شهر درآمد. در آن جا دو مرد را ديد كه با هم مى جنگند. يكى از پيروان او و آن ديگرى از دشمنان او بود. آن كه از پيروانش بود بر ضدّ آن كه از دشمنانش بود از موسى كمك خواست و موسى مشبى بدان مرد زد و رد دم بى جانش كرد. (موسى ) گفت : اين كار شيطان است كه به راستى او دشمنى گمراه كننده و آشكار است . سپس گفت كه پروردگارا! من به خويشتن ستم كردم . مرا بيامرز و خدا او را آمرزيد كه او آمرزنده و رحيم است . موسى گفت : پروردگار! به پاس اين نعمت كه مرا دادى ، من پشتيبان بدكاران نخواهم بود و در آن شهر با حال ترس و نگرانى شب را به روز آورد كه ناگاه آن كه روز پيش از او يارى خواسته بود، باز از وى فريادرسى خواستاء موسى بدو گفت : به راستى كه تو گمراهى آشكار هستى و همين كه خواست به سوى آن كه دشمن هر دوشان بود دست بگشايد، آن مرد گفت : آيا مى خواهى مرا بكشى ؟ چنان كه دشمن را كشتى . تو مى خواهى در اين سرزمين ، ستم كارى بيش نباشى و نمى خواهى كه اصلاحگر باشى $. (719)

اين بود اجمال داستان كه قرآن كريم آن را نقل كرده است . البته چون برخى از قسمت هاى آن به نظر در ظاهر با مقام عصمت و نبوت سازگار نيست و موجب ايراد انتقاد كنندگان شده است ، مفسّران توضيحاتى براى آن داده و در روايات و تواريخ به نحوى كه به اشكالات مزبور نيز پاسخ داده شود، براى شما نقل مى كنيم و اگر لازم بود، در پايان نيز توضيحاتى خواهيم داد.

چنان كه از گفتار تاريخ نويسان برمى آيد، بنى اسرائيل طبق بشارت هايى كه گذشتگان براى ظهور موسى به آن ها داده بودن و نشانه هايى كه در او ديدند، كم كم متوجه شدند كه دوران بدبختى و ذلّت آن ها به سر رسيده و خداى تعالى اراده فرموده تا به دست موسى همان جوان نيرومند و رشيدى كه در خانه فرعون تربيت شده است آنان را از زير بار ستم و شكنجه قبطيان و فرعونيان نجات بخشد. از اين رو هرگاه او را مى ديدند، مقدمش را گرامى داشته و به او از حال خود شكايت مى كردند. آن حضرت نيز در فرصت هاى مختلف به ديدارشان رفته و آنان را به آينده اميدبخشى اميدوار مى كرد و گاهى هم اگر شرايط اجازه مى داد، به نفع آن ها وارد عمل مى شد و به هر اندازه كه مقدور بود، ظلم و ستم را از آن ها دفع مى نمود.

در اين احوال ، روزى بى خبر از مردم و دور از چشم ماءموران فرعون به شهر مصر يا به گفتع ء برخى به شهر منف كه مركز حكومت فرعون بود وارد شد. وقتى كه در شهر مى گشت تا به وضع بنى اسرائيل ستمديده و پيروان خود سركشى كند، يكى از افراد بنى اسرائيل را ديد كه با مردى از قبطيان به جنگ و نزاع مشغول است . آن مرد قبطى ، كارى را بر آن مرد اسرائيلى تحميل كرده و به زور مى خواه او را بر آن كار وادارد، و آن مرد اسرائيلى هم حاضر به انجام آن نيست و در نتيجه كار آن دو به كتك كارى و نزاع كشيده است . مرد اسرائيلى كه چشمش به موسى افتاد او را به كمك طلبيده و از او يارى خواست . موسى كه براى ايجاد زمينه قيام خود با فرعون ، درگير شدن يك مرد اسرائيلى را با يك مرد قبطى به اين گونه صلاح نمى دانست و از جنگ و نزاع بى ثمر ناراحت شده بود، فرمود: هذا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ إِنَّهُ عَدُوٌّ مُضِلٌّ مُبِينٌ ؛ (720)

اين كار شما عملى شيطانى است و او دشمن گمراه كننده و آشكارى (براى پيش رفت آيين حق در جهان ) مى باشد.

يا منظورش اين بود كه عمل اين مرد قطبى كه مى خواهد به ناحق و زور، كارى را بر مرد اسرائيلى تتحميل نموده و زورگويى بكند، كارى شيطانى است . به دنبال اين سخن ، به يارى مرد اسرائليى آمد و مشتى بر سر مرد قبطى زد.

به دنبال آن وقتى متوجه شد كه مرد قبطى بر اصر مشت او از پا درآمد و نقش بر زمين شد، رو به درگاه خداى خود كرد و گفت :

رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي فَغَفَرَ لَهُ ؛ (721)

پروردگارا! من به خود ستم كردم . تو مرا بيامرز خدا نيز او را آمرزيد $.

و منظورش اين ستم به نفس خود اين بود كه من در دفاع از ستم ديدگان بنى اسرائيل و اظهار حق شتاب كردم و موجبات گرفتارى خود را به دست قبطيان به اين زودى فراهم كردم و بدين وسيله ، مشكلاتى در راه پيش برد هدف خويش ايجاد نمودم . اكنون تو در اين راه كمكم كن و داستان مرا از فرعون و قبطيان پوشيده دار.

يا چنان كه د رروايتى از امام هشتم نقل شده است ، (722) منظورش اين بود كه پروردگار! من با ورود به اين شهر و اين پيش ‍ آمد، خود را در معرض تعيب قبطيان قرار دادم و به جان خود ستم كردم . اكنون تو مرا از دشمنان خود پوشيده و پنهان دار كه به من دست رسى پيدا نكنند و مرا به جرم قتل آن مرد قبطى نكشند. خلاصه منظور آن حضرت ، طلب كمك از خداى تعالى بود و منظور اين نبود كه خدايا! گناهى از من سرزده و تو آن را بيامرز. شاهد بر اين مطلب مطلب ، جمله اى است كه خداى تعالى به دنبال آن از زبان موسى نقل فرموده است :

قالَ رَبِّ بِما أَنْعَمْتَ عَلَيَّ فَلَنْ أَكُونَ ظَهِيراً لِلْمُجْرِمِينَ ؛ (723)

كه موسى عرض كرد:پروردگارا! به پاس آن نعمتى كه به من دادى ، من پشتنبان مجرمان نخواهم بود.

و اگر اين عمل موسى گناه بود، اين جمله را نمى گفت .

به هر صورت موسى آن شب را ترسان و نگران و شايد دور از انظار د رخفاگاهى به سر برد. وقتى داستان كشته شدن مرد قبطى كه برخى گفته اند وى نانواى مخصوص فرعون بود در شهر شايع شد، مردم مى دانستند كه وى به دست يكى از افراد بنى اسرائيل كشته شده است . كسى هم جز همان مرد اسرائيلى كه موسى به كمكش شتافته بود، نمى دانست كه قاتل آن مرد موسى است . وقتى خبر قتل مرد قبطى به گوش فرعون رسيد، ماءمورانى براى شناختن و دستگيرى او در شهر گماشت و جاسوسانى را براى پيدا كردن وى به گوشه و كنار شهر فرستاد.

موسى كه نگران اتفاق روز گذشته بود كه مبادا او را بشناسند و دستگيرش سازند، در شهر گردش مى كرد كه ناگهان همان مرد اسرائيلى را كه با قبطى ديگرى درگير شده و به زد و خورد مشغول است . وقتى آن شخص چشمش به موسى افتاد دوباره از موسى كمك طلبيد و او را به يارى خواست . موسى كه از اتفاق و پيش آمد روز گذشته دل خوشى نداشت و هم چنان نگران بود، رو بدان مرد كرد و فرمود: به راستى كه تو مرد گمراه آشكارى هستى . منظورش اين بود كه تو هر روز با يكى از قبطيان درگير مى شوى و به كارى كه تاب و توان آن را ندارى دست مى زنى ، به اين ترتيب تو شخص گمراهى هستى .

اين سخن را فرمود و به دنبال آن براى يارى او پيش آمد و مى خواست به مرد قبطى حمله كند. مرد اسرائيلى كه آن سخن را از موسى شنيد و ديد كه آن حضرت به قصد حمله پيش مى آيد، خيال كرد موسى مى خواهد خود او را مورد حمله قرار دهد، ازاين رو با فرياد گفت : مى خواهى همان طور كه ديروز شخصى را به قتل رساندى ، مرا هم به قتل رسانى ؟

با اظهار اين جمله مرد قبطى دانست كه قاتل مرد قبطى در دز گذشته موسى بوده و كسى كه جاسوسان فرعون و ماءموران در جست وجوى وى هستند، ازاين رو خود را به ماءموران رساند و ماجرا را به آن ها اطلاع داد. آن ها نيز براى دستگيرى و كشتن موسى بسيج شده و به تعقيب آن حضرت پرداختند. در اين جا بود كه همان حزبيل (يا حزقيل ) (724) كه به مؤ من آل فرعون مشهور بود، خود را به موسى رسانيد و از روى خيرخواهى ، پيشنهاد فرار از شهر را به آن حضرت داد.

خداى تعالى در سوره قصص داستان آمدن او به نزد موسى و پيشنهادش را اين گونه بيان مى فرمايد: و مردى از انتهاى شهر شتابان بيامد و گفت كه اى موسى سركردگان قوم درباره تو راءى مى زنند (و نقشه كشيده اند) كه تو را به قتل برسانند، پس از شهر خارج شو كه من خيرخواه تو هستم . (725) و او همان كسى است كه رسول خدا طبق روايتى كه در ايمان به خدا از همگان سبقت جستند و چشم برهم زدنى به خدا كافر نشدند:

1 حزقيل ، مؤ من آل فرعون ؛ 2 حبيب نجّار، صاحب ياسين ؛ 3 على بن ابى طالب ، و او برتر از ديگران است . (726)