تاريخ انبياء

سيد هاشم رسولى محلاتى

- ۸ -


گفت وگوى ابراهيم با ستاره پرستان

مشكلاتى كه ابراهيم خليل درهموار ساختن راه خداپرستى داشت ، كم نبود. چون دشمنان يكتاپرستى ، تنها بت پرستان نبودند، بلكه گروه بسيارى نيز معتقد به خدا بودن ستارگان ، ماه و خورشد بوده و آن ها را به جاى خداى يكتا پرستش مى كردند يا شريك او قرار مى دادند و چنان كه از تواريخ معلوم مى شود، در همان بابل و حران (كه هجرت گاه دوم ابراهيم بود) از اين نوع منحرفان بسيار ديده مى شد كه معابد و هيكل هايى به نام ستارگان ساخته و آن ها را پرستش مى كردند.

ابراهيم وظيفه خود مى دانست كه با همه اين انحرافات مبارزه كند و به طريقى مردم را از اين پرستش هاى غلط و عقايد انحرافى باز دارد. مهم ترين وسيله اى كه او در دست داشت ، همان منطق نيرومند و حجت دندان شكنى بود كه خداى تعالى بدو عنايت فرموده بود و همه جا از آن تيغ برّان استفاده مى كرد و دشمن را مغلوب استدلال هاى كوبنده خويش ‍ مى ساخت .

ابراهيم رد مبارزه با ستاره پرستى راه بسيار كوتاه و هموارى را پيمود و به صورت بسيار جالبى استدلال خود را مطرح كرد و مانند جاهاى ديگر دشمن را با ذكر چند جمله مغلوب ساخته و راه اشكال و فرار را برآن ها بست .

ابراهيم در آغاز بدون آن كه آشكارا عقايد باطل آن ها را به رُخشان بكشد، خود را در صورت ظاهر با آن ها هماهنگ نشان داد و عقيده باطنى خويش را پنهان كرد تا بهتر عواطف آن ها را به خود جلب كند و در ايشان آمادگى بيشترى براى گوش دادن به استدلال خويش فراهم سازد. به همين منظور ميان آن مردم رفته و خود را مانند يكى از آن ها جلوه داد.

تاچون پرده تاريك شب افق را فراگرفت يكى از ستارگان را (286) كه به گفته بعضى ستاره زهره بود، بديد و براى اين كه آن ها را به شنيدن استدلا ل نيرومند خود در نادرستى عقيده انحرافيشان آماده سازد، تظاهر به هماهنگى با آنها كرد و طبق عقيده آن ها گفت : اين است پروردگار من ! (287)

اين جمله را گف و تا وقتى آن ستاره غروب كرد ديگر سخنى بر زبان نراند. هنگامى كه ستاره مزبور غروب كرد، ابراهيم پيش روى مردم به دنبال آن به اين طرف و آن طرف آسمان نگريست و به جست وجو پرداخت . سپس با آواز بلند گفت :من خدايانى را كه غروب كنند دوست ندارم . (288)

ابراهيم در اين جا بيش از اين چيزى نگفت و به همين يك جمله كه من خدايى را كه غروب كند دوست ندارم اكتفا كرد.

به دنبال آن ماه بيرون آمد. و چون ديد ماه طلوع كرده ؟ باز براى هماهنگى با مردم گفت : اين است پروردگار من ؟ و چون ماه نيز غروب كرد گفت :به راستى اگر پروردگارم مرا هدايت نكند، مسلّما از گمراهان خواهم بود. (289)

در اين جا ابراهيم قدرى صريح تر عقيده انحرافى آنان را گوش زد كرده و ضمن آن كه هدايت خود را از پروردگار عالم درخواست مى نمايد، ماه و ستاره پرستى را گمراهى مى نامد و در قالب اين بيان ، گمراهى مردم را نيز به آن ها تذكر مى دهد.

با سپرى شدن شب اندك اندك هوا روشن شد و همه خود را براى پذيرايى خورشيد آماده كردند. خورشيد از شرق بيرون آمد و چون ابراهيم خورشيد را ديد كه طلوع كرد و گفت : اين است پروردگار من ، اين بزرگ تر است ! و چون غروب كرد گفت :اى مردم ! من از آن چه شما شريك خدا مى دانيد، بيزارم .

در اين جا ديگر ابراهيم پرده را بالا زد و آشكارا آن مردم را مخاطب قرار داد و عملشان را شرك ناميد و بيزارى خود را از آن عقايد انحرافى اظهار كرد و سپس عقيده باطنى خود را آشكار نمود و فرياد زد:من روى دل (و پرستش خود را) به كسى متوجه مى دارم كه آسمان ها و زمين را آفريده و از مشركان نيستم . (290)

در اين وقت مردم به بحث با وى برخاستند و ناگهان متوجه شدند كه ابراهيم عقيده اى به ستارگان ، ماه وخورشيد نداشته و اگر سخنى هم گفته ، براى هماهنگى با آن ها و مقدمه اى براى ابراز عقيده قلبى خويش بوده است . خواستند تا به وسيله اى او را از عقيده توحيد برگردانند. ابراهيم در جوابشان فرمود:آيا درباره خداى يكتايى كه مرا به راه راست هدايت كرده با من محاجّه مى كنيد و از آن چه با او شريك مى پنداريد بيم ندارم مگر آن كه پروردگارم چيزى بخواهد. (291)

گرچه قرآن كريم از متن گفتار آن ها و تهديدى كه در مورد روگرداندن از ستاره پرستى يا پرستش بت كرده اند چيزى بيان نكرده ، ولى از كلام ابراهيم به خوبى معلوم مى شود كه آن ها وقتى متوجه شدند كه او با آن ها هم عقيده نيست و اظهار بيزارى از پرستش بت ، ستاره ، ماه و خورشيد مى كند، ابراهيم را ز خشم خدايان خويش برحذر داشته و به او گفته اند كه از مخالفت اينان بترس كه تو را صدمه و آزار مى رسانند(چنان كه خودشان اين عقيده را داشته اند).

ابراهيم با اين روش مى خواهد بفرمايد كه من از خشم اين خدايانى كه شما براى خود انتخاب كرده ايد واهمه اى ندارم ، چون اين ها قادر نيستند به كسى سود يا زيانى برسانند و اين شماييد كه در حقيقت بايد از خشم پروردگار بزرگ عالم بترسيد و آفريده هايش را شريك او قرار ندهيد!

ابراهيم (ع ) و نشانه روز قيامت

از جمله ماجراهايى كه در زندگى ابراهيم خليل اتفاق افتاده و در قرآن كريم ذكر شده است ، درخواست او از خداوند در نشان دادن كيفيت زنده كردن مردگان در روز قيامت است .

خداوند به او وحى كرد: چهار پرنده بگيرد و آن ها را بكشد. بعد بدن هاشان را در هم بكوبد و به يك ديگر بياميزد و سپس هر قسمت را سركوهى بگذارد. سپس آن ها را بخواند و بنگرد چگونه هر جزيى به بدن اصلى باز مى گردد و زنده مى شود.ابراهيم نيز اين كار را انجام داد و آشكارا زنده شدن مردگان را مشاهده كرد.

اصل داستان در قرآن كريم چنين بيان شده است :و چون ابراهيم گفت : پروردگارا به من بنما چگونه مردگان را زنده مى كنى ؟ خداوند گفت :مگر ايمان نياورده اى ؟ ابراهيم (ع ) گفت : چرا،ولى مى خواهم (تا با مشاهده آن ) دلم آرام گيرد، فرمود:چهار پرنده را بگير، و آن ها را (بكش و گوشتشان را) در هم بياميز سپس بر سر هر كوهى قسمتى از آن ها را بگذار، آن گاه آن پرندگان را بخوان كه شتابان به سوى تو آيند و بدان كه خداوند نيرومند و فرزانه است . (292)

چنان كه امام صادق (ع ) طبق حديثى كه صدوق (ره ) در معانى الاخبار از آن حضرت نقل كرده و از آيه شريفه هم ظاهر مى شود، درخواست ابراهيم از چگونگى زنده كردن مردگان به قدرت الهى بود، نه از اصل برانگيخته شدن آن ها در قيامت ، و او مى خواست تا از نزديك چگونگى آن را ببيند و اطمينان قلب بيشترى در اين باره پيدا كند، اگر چه در اصل مسئله رستاخيز هيچ ترديدى نداشت و يقينش در آن مورد كامل بود. خداى تعالى نيز دستورى با آن ويژگى ها به وى داد كه با انجام آن آرامش دل بيشترى پيدا كند و بينشش در اين باره افزون گردد و به گفته امام صادق (ع ) چنين سؤ الى موجب عيب سؤ ال كننده نمى شود و نشانه آن نيست كه در يگانه پرستى وى نقصى وجود دارد. (293)

حالا در انگيزه طرح اين سؤ ال اختلاف است و مفسّران سخن ها گفته اند و حديث هايى هم در اين مورد از ائمه اطهار رسيده است .

از جمله حديثى است كه صدوق و على بن ابراهيم از امام صادق (ع ) روايت كرده اند كه آن حضرت فرمود:ابراهيم مرادى را در كنار دريا مشاهده كرد كه درندگان صحرا و دريا از آن مى خوردند،سپس همان درندگان راديد كه به يك ديگر حمله كردند و برخى از آنها برخى ديگر راخوردند و رفتند.ابراهيم كه آن منظره راديد،به فكر افتاد چگونه اين مردگانى كه اجزاى بدنشان بايك ديگر مخلوط شده ،زنده مى شوند؟ ودر شگفت شد.به همين سبب ازخداى تعالى درخواست كرد كه چگونگى زنده شدن مردگان رابه وى نشان دهد. (294)

اين قولى است كه ازحسن ،ضحاك و قتاده نيز در تفسير آيه شريفه نقل شده است .

قول ديگر كه نظر جمعى از مفسّران چون ابن عباس و سعيدبن جبير و سدّى است وبر طبق آن نيز باكمى اختلاف ،حديثى از امام هشتم رسيده ،آن است كه خداى تعالى به ابراهيم وحى كرد:ميان بندگانم براى خود خليل و دوستى انتخاب كرده ام كه اكر از من درخواست كند،مردگان رابرايش زنده خواهم كرد.ابراهيم به دلش افتاد كه آن خليل اوست ،ودر روايتى كه ازابن عباس و ديگران نقل شده ،فرشته اى به اوبشارت داد كه خداوند اورا خليل خود گردانيده و دعايش را مستجاب و مردگان رابه دعاى او زنده مى كند.در اين وقت بود كه ابراهيم براى آن كه به اين مژده دل گرم و مطمئن گردد و به يقين بداند كه آن خليل اوست وبه دعايش مردگان زنده مى شوند،ازخدا چنين درخواستى كرد و معناى اين كه گفت :بلى ولكن ليطمئنّ قلبى (295) اين است كه مى خواهم مطمئن شوم كه آن خليل من هستم . (296)

قول سوم كه ازمحمدبن اسحاق بن يسارنقل شده ،آن است كه سبب اين سوءال ،همان بحثى بودكه آن حضرت بانمرود داشت كه چون نمرود گفت :من ،هم زنده مى كنم وهم مى ميرانم و به دنبال آن محبوسى رااز زندان آزاد كرد و انسان بى گناه ديگرى رابه قتل رسانيد تا گفته خود را ثابت كند،ابراهبم بدوگفت كه اين زنده كردن نيست و سپس از خدا خواست تاچگونگى زنده كردن مردگان رابه وى نشان دهد تانمرود بداند كه زنده كردن مردگان چگونه است . (297)

قول چهارم آن است كه ابراهيم بااين كه ازراه استدلال و برهان ،داناى به رستاخيز بود،امّا مى خواست به روشنى برانگيختن مردگان راببيند و وسوسه هاى شيطانى رااز خاطر بزدايد.ازاين روسوءال مزبور رااز خداى تعالى كرد. (298)

مرحوم طبرسى (ره ) گفته است : قوى ترين گفته ها، همين قول است . (299) البته بعيد نيست منظور روايتى نيز كه در بالا از صدوق و على بن ابراهيم نقل كرديم ، همين قول باشد. هم چنين از آيه شريفه نيز استنباط مى شود كه ابراهيم براى اطمينان خاطر يا براى مشاهده زنده شدن مردگان و يقين به اين خليل خدا كسى جز او نيست ، اين درخواست را كرد و انگيزه اين سؤ ال همان يقين و آرامش خاطر بوده است .

هم چنين روايات در مشخص كردن نام پرندگان ، با هم اختلاف دارند.

در حديثى است كه آن ها طاووس ، خروس ، كبوتر و كلاغ بود؛ (300)

در روايت ديگرى طاووس ، باز، مرغابى و خروس آمده كه جمعى از مفسران نيز همين قول را اختيار كرده اند؛ (301)

در تفسير عياشى در حديثى آمده است كه آن ها طاووس ، هدهد، كلاغ و صرد بوده اند. (302)

در حديث ديگرى است كه شترمرغ ، طاووس ، مرغابى و خروس بود؛ (303)

در روايات اهل سنت نيز اختلاف درباره آن چهار پرنده بسيار است و به نظر مى رسد در همه آن ها نام طاووس ذكر شده است .

موضوع ديگرى كه باز مورد بحث واقع شده ، تعداد كوه هايى است كه ابراهيم ماءمور شد اجزاى درهم و گوشت هاى كوبيده بدن پرندگان را بالاى آن ها بگذارد. در روايات ده كوه ذكر شده و برخى از مفسّران آن ها را هفت تا و بعضى ديگر چهار كوه ذكر كرده اند. مجاهد و ضحاك هم گفته اند كه عدد معيّنى ندارد و منظور از كوه ، كوه خاصى نيست .

نكته اى كه بعضى از مفسّران گفته اند اين است كه اين موضوع پس از هجرت ابراهيم از سرزمين بابل و ورود آن حضرت به شام اتفاق افتاد، زيرا در سرزمين بابل كوهى وجود ندارد و شام و سوريه است كه مكان هاى مرتفع و كوه دارد. در حديثى كه عياشى از امام باقر(ع ) روايت كرده ، مكان آن كوه ها را در اردن (كه در آن روز با سوريه و فلسطين يكى و همگى به شامات معروف بوده است ) تعيين و تعداد آن ها را نيز ده تا ذكر فرموده است . (304)

به هرحال ادامه داستان چنين است كه ابراهيم طبق دستور، آن چهار پرنده را كشت و گوشتشان را در هم كوبيد و ده قسمت نمود و هرقسمتى را بالاى كوهى گذاشت ، سپس به فرمان الهى هر يك را به نام خودش صدا زد. ناگهان مشاهده كرد كه آن اجزاى مخلوط و پراكنده به قدرت الهى هر كدام به سرعت در جاى خود قرار گرفت و روح در آن دميده شد و به سوى ابراهيم به پرواز در آمد. اين جا بود كه ابراهيم گفت :به راستى كه خدا عزيز و فرزانه است . (305)

ابراهيم (ع ) در شام

داستان مناظره ابراهيم با ستاره پرستان را، بعضى از مورخان در وطن ابراهيم (سرزمين بابل ) ذكر كرده و برخى پس از هجرت وى به سوى شام و فلسطين نقل نموده اند كه وقتى در مسير شام به شهر حران (يا حاران ) رسيد، مدتى در آن جا توقف كرد و در خلال توقف ، متوجه شد كه مردم آن جا ستاره مى پرستند و همان طور كه ذكر شد، با آن ها بحث كرد.

موضوع ديگر، اين است كه بيشتر مورخان براى ابراهيم سه هجرت و مسافرت نقل كرده اند: از بابل به شام ، از شام به مصر و بازگشتن از مصر به شام .

در قرآن كريم ، داستان هجرت ابراهيم از زادگاه خويش به شام در چند جا ذكر شده است . يكى در سوره انبياء كه پس از نقل داستان نجات ابراهيم از آتش نمروديان فرموده :وما ابراهيم و لوط را به سرزمينى كه آن جا را براى جهانيان بركت داديم ، رهايى بخشيديم . (306) كه منظور از آن سرزمين شام است . هم چنين در سوره عنكوبت به دنبال داستان فوق مى گويد: لوط به وى ايمان آورد و گفت : من به سوى پروردگارم مهاجرت مى كنم كه او نيرومند و فرزانه است . (307) و عموما گفته اند كه منظور هجرت به شام بوده است . نيز در سوره صافات پس از نقل داستان مزبور مى فرمايد:و ابراهيم گفت : من به سوى پروردگارم مى روم كه او مرا هدايت خواهد فرمود. (308)

اما از سفر آن حضرت به مصر ذكرى نشده است ، ولى عموم مورخان نوشته اند: هنگامى كه ابراهيم مدتى در شام ماند، قحطى و خشك سالى شد و تهيه آذوقه مشكل گرديد، از اين رو ابراهيم ناچار شد كه به مصر سفر كند. در آن جا ثروتى بيندوخت و مورد حسد مردم واقع گرديد، از اين رو دوباره به شام برگشت (309) و در آن جا رحل اقامت افكند و غالبا داستان گرفتارى ساره به دست پادشاه را در همان سفر مصر نوشته اند، چنان كه در تورات نيز ذكر شده است .

داستان گرفتارى ساره ، از جمله مطالبى است كه در قرآن ذكر نشده ، ولى در تورات ، تواريخ و روايات اهل سنت و شيعه به اختصار و تفصيل نقل شده است . اصل داستان اين است كه ساره به سبب زيبايى كه داشت ، مورد نظر پادشاه مصر يا شام قرار گرفت و او را قصر خويش برد و خواست بدو دست دراز كند، ولى برايش ميسر نشد و به ناچار هاجر را نيز به ساره بخشيد و هردو را به ابراهيم بازگردانيد.

البته در اين جامطلبى به ويژه در روايات اهل سنت ، صحيح بخارى و ديگران به چشم مى خورد كه مناسب با مقام پيامبرى مثل ابراهيم خليل الرحمان نيست ، مانند اين كه وقتى از ابراهيم پرسيدند: اين زن چه نسبتى با تو دارد؟ وى گفت : خواهر من است ... و اين را دروغى از ابراهيم دانسته و درصدد تاءويل آن برآمده اند كه البته در روايات شيعه اثرى از آن ها ديده نمى شود.

در اين جا براى اين كه اشاره اى به اصل داستان شده باشد و سخن را به اختصار رها نكرده باشيم ، متن حديثى را كه كلينى (ره ) در اين باره روايت كرده و در آن علت هجرت ابراهيم و مطالب ديگر ذكر شده و نيز جامع ترين حديث اين باب است ، براى شما نقل مى كنيم و به ادامه داستان باز مى گرديم .

قبل از نقل حديث خواننده محترم بايد دو مطلب را كه از آيات فوق به دست مى آيد به خاطر بسپارد تا وقتى به دنباله داستان مى رسيم ، ابهامى براى او ايجاد نشود:

يكى اصل داستان هجرت ابراهيم به شام و ديگر اين كه در مدت توقف ابراهيم در بابل و مبارزاتى كه با بت پرستان كرد، افراد اندكى بدو ايمان آوردند كه از آن جمله لوط بود كه به گفته برخى پسر خاله ابراهيم و به قول بعضى ديگر پسرعموى وى بوده است .

حديث روضه كافى

ابراهيم بن ابى زياد كرخى گويد: از امام صادق (ع ) شنيدم كه فرمود: تولّد ابراهيم در شهر كوثى ربى اتفاق افتاد. پدرش ‍ نيز اهل آن جا بود و مادر ابراهيم كه ساره نام داشت با مادر لوط كه نامش ورقه (و در نسخه اى رقيه ) هر دو خواهر يك ديگر و دختران لاحج بودند كه او هم پيغمبرى مُنذر بود (بيم دهنده )، ولى مقام رسالت نداشت . ابراهيم در دوران جوانى بر فطرت خداپرستى زندگى مى كرد تا آن كه خداى متعال او را به دين خود هدايت فرمود و وى را برگزيد.

ابراهيم ساره (دختر لاحج ) (310) را كه دختر خاله اش بود، به همسرى انتخاب كرد. ساره داراى رمه وگلّه بسيار و مالك زمين هاى وسيعى بود كه پس از ازدواج همه را به ابراهيم داد. ابراهيم نيز اداره آن ها را به عهده گرفت و با سرپرستى آن حضرت ، اموال او بسيار شد تا آن جا كه در سرزمين كوثى ربى وضع زندگى كسى بهتر از ابراهيم نبود.

وقتى ابراهيم بت ها را شكست ، نمرود دستور داد او را دربند كنند، سپس گودالى حفر كردند و آتش بسيارى در آن ايجاد كرده و ابراهيم را دست بسته در آن انداختند و صبر كردند تا آتش خاموش شود. وقتى پس از خاموشى آتش به ديدن او رفتند، او را صحيح و سالم و همان طور نشسته در گودال يافتند. واقعه را كه به نمرود گزارش دادند، دستور داد تا ابراهيم را از آن سرزمين تبعيد ولى از بردن دارايى و اموالش جلوگيرى كنند.

ابراهيم در اين باره با آن هابه منازعه برخاست وگفت : اگر مال و رمه مرا بگيريد، بايد آن مقدار از عمر مرا نيز كه در سرزمين شما از بين رفته به من بازگردانيد. نزد قاضى رفتند و او حكم كرد كه ابراهيم مال و رمه اى كه به دست آورده به آن ها بدهد و ايشان نيز عمر سپرى شده ابراهيم را به او بازگردانند. موضوع را به نمرود گفتند. وى دستور داد كه ابراهيم را با اموالش از آن سرزمين بيرون كنند و به مردم گفت : اگر اين مرد در كشور شما بماند، آيين شمارا تباه خواهد كرد و خدايانتان زيان مى بينند. هم چنين به دستور نمرود، لوط را(كه به وى ايمان آورده بود) نيز همراه ابراهيم و همسرش ‍ ساره بيرون كردند. در اين جا بود كه ابراهيم بدان ها گفت :

انّى ذاهب الى ربّى سيهدين (311)

من به سوى پروردگارم روانم كه او مرا رهبرى خواهد فرمود.

و منظورش مسافرت به بيت المقدس بود.

به هر صورت ابراهيم با اموال و رمه خود به سوى شام روان شد و روى غيرتى كه به ناموس خود داشت ، صندوقى تهيه كرد و ساره را در آن نهاد تا از نظر نامحرمان محفوظ باشد. بدين ترتيب از آن سرزمين بيرون آمد و به قلمرو حكومت پادشاهى از قبطيان كه نامش عراره بود وارد شد.

به مرز كه رسيد، ماءموران گمرك جلوى ابراهيم را گرفتند و از وى يك دهم اموالى را كه همراه داشت ، به عنوان حق گمرك مطالبه كردند. وقتى صندوق ساره را ديدند، گفتند: اين صندوق را هم بازكن تا يك دهم هر چه در آن سات را به عنوان گمرك بگيريم . ولى ابراهيم امتناع كرد و آن ها نيز اصرار كردند. ابراهيم فرمود: فرض كنيد اين صندوق پراز طلاونقره است . يك دهم آن را بگيريد، ولى من آن را بازنخواهم كرد. ماءموران حاضر نشدند و گفتند: به ناچار بايد باز شود و سرانجام ابراهيم را مجبور كردند تا در آن صندوق را باز كند. همين كه در صندوق باز شد و چشم ماءموران گمرك به ساره كه زنى زيبا بود افتاد، به ابراهيم گفتند: اين زن چه نسبتى با تو دارد؟

ابراهيم گفت : اين صندوق را هم باز كن تا يك دهم هر چه در آن است را به عنوان گمرك بگيريم . ولى ابراهيم امتناع كرد و آن ها نيز اصرار كردند. ابراهيم فرمود: فرض كنيد اين صندوق پراز طلا و نقره است . يك دهم آن را بگيريد، ولى من آن را باز نخواهم كرد. ماءموران حاضر نشدند و گفتند: به ناچار بايد باز شود و سرانجام ابراهيم را مجبور كردند تا در آن صندوق را باز كند. همين كه در صندوق باز شد و چشم ماءموران گمرك به ساره كه زنى زيبا بود افتاد، به ابراهيم گفتند: اين زن چه نسبتى با تو دارد؟

ابراهيم گفت : اين زن همسر و دخترخاله من است .

ماءموران گفتند: پس چرا در صندوق پنهانش كرده اى ؟

ابراهيم (ع ) گفت : چون همسرم بود و نمى خواستم مردم او را ببينند.

گفتند: تو را رها نمى كنيم تا موضوع را به شاه گزارش دهيم . و به دنبال اين سخن كسى رانزد شاه فرستاده موضوع را به وى اطلاع دادند.

شاه نيز دستور داد آن صندوق را چنان كه هست نزد وى ببرند.

ابراهيم كه چنان ديد فرمود: تا جان در بدن من است ، هرگز از اين صندوق جدا نمى شوم . اين سخن را كه به شاه گفتند، دستور داد خود او را نيز با صندوق نزد وى ببرند. بدين ترتيب ابراهيم را با اموال ديگرى كه همراه داشت نزد شاه بردند.

شاه گفت : در صندوق را بگشا.

ابراهيم گفت : اى پادشاه ! همسر و دخترخاله من در اين صندوق است و من حاضرم همه دارايى ام را به جاى آن به تو واگذار كنم .

شاه ، ابراهيم را مجبور كرد تا در صندوق را بازكند. وقتى در صندوق باز شد و ساره را ديد، خواست به سوى او دست دراز كند. ابراهيم روگردانده و سربه سوى آسمان بلند كرد و گفت : خدايا! دست او را از همسر و دخترخاله من بازدار.

دعاى ابراهيم به اجابت رسيد و دست شاه از حركت ايستاد به طورى كه نه توانست آن را به سوى ساره دراز كند و يا به طرف خود بازگرداند. شاه كه چنان ديد به ابراهيم گفت : به راستى خداى تو با من چنين كرد؟

ابراهيم گفت : آرى خداى من غيور و باغيرت است و كار حرام (ناشايست ) را دوست ندارد و او بود كه ميان تو و كارى كه بر تو ناروا بود مانع گرديد.

شاه گفت : از خداى خويش بخواه تا دست مرا به حال نخست بازگرداند و من ديگر به همسرت دست دارزى نمى كنم .

ابراهيم دعا كرد: خدايا دستش را بازگردان تا از دست درازى به همسر من خوددارى كند. خداوند دستش را به حال عادى بازگرداند. ولى دوباره خواست دستش را به سوى ساره دراز كند، باز ابراهيم نفرين كرد و دستش مانند بار اوّل خشك و بى حركت شد و از ابراهيم خواست تا دعا كند خداوند دست او را به حال اوّل بازگرداند و بدو گفت : به راستى كه خداى تو غيور است و تو نيز مرد غيرت مندى هستى . از خداى خود بخواه تا دست مرا به حال اوّل بازگرداند و من ديگر چنين كارى نخواهم كرد.

ابراهيم فرمود: اين بار هم دعا مى كنم ولى به شرط اين كه اگر دستت خوب شد و دوباره چنين كردى ، ديگر از من درخواست دعا نكنى ؟

شاه گفت : قبول كردم .

ابراهيم دعا كرد و دستش به حال اوّل برگشت . اين معجزه در نظر شاه خيلى مهم جلوه كرد و ابراهيم در ديده او مرد بزرگى آمد. بدو گفت : تو در امان هستى و مال و همسرت در اختيار توست و به هرجا بخواهى مى توانى بروى ، ولى مرا به تو حاجتى است . ابراهيم پرسيد: حاجتت چيست ؟

پادشاه گفت : دلم مى خواهد به من اجازه دهى تا كنيزك زيبايى را كه از قبطيان نزد من است ، به اين زن ببخشم و به خدمتش بگمارم .

ابراهيم با تقاضاى او موافقت كرد و شاه كنيز خود را كه همان هاجر (مادر اسماعيل ) بود، به ساره بخشد. ابراهيم هم ساره و هاجر را با اموال خود برداشت و به راه افتاد. (312)

در ادامه حديث است كه ابراهيم به شام آمد و در بالاى شام سكونت كرد و لوط را در قسمت جنوبى شام گذاشت . بعدها وقتى ديد از ساره فرزندى متولد نمى شود به او فرمود: خوب است هاجر را به من بفروشى ، شايد خداوند از وى فرزندى به من بدهد. (313) تا آخر حديث كه در صفحات بعد مطالعه خواهيد كرد.

اين بود قسمت عمده اين حديث شريف درباره علت خروج ابراهيم از زادگاه خود به شام و داستان گرفتارى ساره و نجات او از دست شاه و راه يافتن هاجر در زندگى ابراهيم خليل و كسى كه از كتاب هاى تاريخى در اين باره اطلاع داشته باشد، مى داند كه جامع ترين و در عين حال معتبرترين روايت در اين باره ، همين حديث شريف است كه از امام صادق (ع ) نقل شده و ما نيز با نقل همين حديث از ذكر ساير اقوال خوددارى مى كنيم .

داستان ابراهيم (ع ) و عابد

چنان كه ضمن شرح حال ابراهيم اشاره كرديم ، زندگى آن حضرت بيشتر با دام دارى اداره مى شد و در تاريخ دام دارى آن حضرت ، داستان ها نقل شده كه در همه جا چهره نورانى و قلب با ايمان آن بزرگوار جلوه خاص خود را آشكار مى سازد.

داستان زير نيز از آن جمله كه صدوق (ره ) با مختصر اختلافى آن را در كتاب اماى و اكمال الدين از امام باقر و صادق (ع ) نقل كرده و نيز از قصص الانبياء راوندى بدون سند و بى انتساب به معصوم با شرح زيادترى حكايت شده است . آن چه در كتاب امالى از امام صادق (ع ) نقل كرده ، چنين است كه آن حضرت فرمود: ابراهيم در كوه بيت المقدس به دنبال چراگاهى براى گوسفندان خود مى گشت كه ناگاه صدايى به گوشش خورد و سپس مردى را ديد كه ايستاده و نماز مى خواند (و در قصص الانبياء راوندى نامش را ماريا بن اوس ذكر كرده است ).

ابراهيم بدو فرمود: اى بنده خدا! براى چه كسى نماز مى خوانى ؟

گفت : براى خدا.

- آيا از قوم و قبيله توجز تو كسى به جاى مانده است ؟

- نه .

- پس از كجا غذا مى خورى ؟

آن مرد به درختى اشاره كرد و گفت : تابستان از اين درخت ميوه مى چينيم و ضمن خوردن ، مقدارى را خشك مى كنم و در زمستان از آن چه خشك كرده ام مى خورم .

ابراهيم پرسيد: خانه ات كجاست ؟

آن مرد به كوهى اشاره كرد و گفت : آن جاست .

- ممكن است مرا همراه خودت ببرى تا امشب را نزد تو به سرم برم ؟

- در سرراه ما آبى است كه نمى شود از آن عبور كرد.

- پس تو چگونه از آن مى گذرى ؟

- من از روى آن راه مى روم .

- مرا هم با خود ببر شايد آن چه خدا به تو لطف كرده ، روزى من هم بكند.

عابد دست آن حضرت را گرفت و هر دو به راه افتادند تا بدان آب رسيدند. عابد از روى آب عبور كرد و ابراهيم نيز همراه او رفت .

وقتى به خانه آن مرد رسيدند، ابراهيم از وى پرسيد: كدام يك از روزها بزرگتر است ؟

عابد گفت : روز جزا كه مردم از هم ديگر بازخواست مى كنند.

- بيا دست به دعا برداريم و از خدا بخواهيم ما را از شرّ آن روز محافظت كند.

- به دعاى من چه كار دارى . به خدا سى سال است به درگاهش دعايى كرده ام ، ولى اجابت نشده است .

- به تو بگويم چرا دعايت اجابت نشده ؟

- بگو!

چون خداى بزرگ دعاى بنده اى را كه دوست دارد نگاه مى دارد تا با او راز گويد و از او درخواست و طلب كند و چون بنده اى را دوست ندار، دعايش را زود اجابت كند يا دردلش نوميد اندازد. و به دنبال اين سخن فرمود:(اكنون بگو) دعايت چه بوده ؟

- گله گوسفندى بر من گذشت و پسرى كه گيسوانى داشت ، همراه آن گوسفندان بود، و (در قصص الانبياء است كه آن پسر فرزند ابراهيم ، اسحاق بود) من بدو گفتم كه اى پسر اين گوسفندان كيست ؟

گفت : از آن ابراهيم خليل الرحمان است . من دعا كردم و گفتم : خدايا اگر در روى زمين خليلى دارى به من بنما!

ابراهيم فرمود: خدا دعايت را مستجاب كرد و من همان ابراهيم خليل الرحمان هستم . (314)

داستان هاى ديگرى از زندگى حضرت ابراهيم

در زندگى ابراهيم ، داستان هاى ديگرى هم هست كه همه جا همراه با تربيت دينى ، هدايت به سوى ذات يكتاى الهى و مبارزه با شرك و بت پرستى بوده و همگى از عشق سوزان و قلب سرشار از ايمان آن بزرگوار به پروردگار جهانيان حكايت مى كند، به ويژه آن كه ابراهيم در مواجهه با بلاها و امتحانات بسيار، همه جا با نيروى فوق العاده ايمان و از روى كمال اخلاص ، بارها سنگين و كمرشكن بلا را در راه معشوق حقيقى خويش به دوش كشيد تا جايى كه ضرب المثل ايمانى ميان اديان آسمانى و مذاهب عالم گرديد و همگى به وجود آن بزرگوار افتخار مى كنند.

از آن جمله ، داستان تولد فرزندش اسماعيل و سختى هايى است كه ابراهيم براى سكونت او و مادرش هاجر در سرزمين مكه و حجاز متحمل شد، تا سرانجام به داستان ذبح او كشيد و خداوند وى را از ذبح نجات داد. هم چنين داستان بناى كعبه و برپا ساختن اساس توحيد و خداپرستى به دست او در برابر بت خانه ها، آتش كده ها و بناهاى ضدّ توحيدى كه در آن زمان در سرزمين حجاز و بابل و جاهاى ديگر برپا شده بود و نيز ساير داستان ها كه هر كدام افتخار بزرگى براى آن بزرگوار محسوب مى گردد.

اما از آن جايى كه داستان هاى مزبور، ارتباط مستقيمى با زندگى زنان و فرزندان ابراهيم دارد و آن ها نيز در اين افتخارات سهمى دارند، نقل آن ها را به بعد موكوى مى داريم و ان شاءاللّه در جاى خود هنگام شرح حال زنان و فرزندان آن حضرت ، داستان هاى مزبور را نيز شرح خواهيم داد و اكنون با ذكرى از صحف ابراهيم و مدت عمر و زمان وفات آن بزرگوار، به بحث خود در اين فصل خاتمه مى دهيم .

صحف ابراهيم

خداى تعالى در سوره اعلى از صحف ابراهيم نام برده و اختلاف است كه آن ها چه بوده و تعدادش چه مقدار است ؟

چنان كه قبلا اشاره شد، مطابق رواياتى كه شيعه وسنى از رسول خدا نقل كرده اند، مجموع كتاب هايى كه خداوند بر انبياى خود نازل فرموده ، 104 كتاب بود كه طبق حديثى 10 صحيفه برآدم نازل شد، 50 صحيفه برشيث ، 30 صحيفه بر ادريس و10 صفحه بر ابراهيم نازل گرديد كه 100 صحيفه مى شود و آن چهار صحيفه ديگر تورات ، انجيل ، زبور و قرآن است . (315)

طبق روايت ديگرى كه صدوق (ره ) از ابوذر غفارى از آن حضرت روايت كرده ، صحف ابراهيم 20عدد بوده و نامى از 10 صحيفه آدم برده نشده است . (316)

در روايات بسيارى ائمه دين فرموده اند: صحف ابراهيم نزد ماست و آن ها الواحى است كه از رسول خدا به ما ارث رسيده است .

در حديثى كه در كتاب هاى شيعى و سنى مانند خصال صدوق (ره ) و كامل ابن اثير با مختصر اختلافى از ابوذر غفارى (ره ) نقل شده است ، رسول خدا فرموده اند: صحف ابراهيم مَثَل هايى بوده است بدين مضمون : اى پادشاه مسلط و گرفتار و مغرور! من تو را برنينگيختم تا اموال را روى هم انباشته و جمع كنى ، بلكه تو را برانگيختم تا دعاى مظلومان را از من بازگردانى و (نگذارى ستم ديدگان به درگاه من رو آورند) كه من دعاى ستم ديده و مظلوم را بازنگردانم (و آن را مستجاب گردانم ) اگر چه كافرى باشد. شخص عاقل (وخردمند) اگر گرفتار نباشد و بتواند، بايد وقت خود را سه قسمت كند، قسمتى را با خداى بزرگ و پروردگار خود راز و نياز كند، قسمت ديگر را به حساب رسى نفس خود بپردازند، و از خود حساب بكشد(كه در گذشته چه كردى ؟) و قسمت سوم را به تفكر در كار خدا بگذارند و فكر كند كه خداى عزوجل درباره او چه كرده است و ساعتى هم خود را براى استفاده هاى حلال و بهره هاى مشروع نفسانى آزاد بگذارد، زيرا كه آن ساعت كمك ساعت هاى ديگر است و دل را خرّم و آسوده و آماده مى سازد.

شخص عاقل بايد به وضع زمان خود بينا و بصير باشد و موقعيت خود را در نظر داشته و نگه دار زبان خود باشد، زيرا كسى كه خود را از رفتار خود بداند، سخنش كم باشد (وكمتر حرف بزند) و جز در آن چه به كارش آيد سخنى نگويد.

شخص عاقل بايد طالب يكى از سه چيز باشد: ترميم معاش و وضع زندگانى ، توشه گيرى براى روز بازپسين و معاد و كام يابى از غير حرام و لذت بردن از آن چه مشروع و حلال است . (317)

وفات ابراهيم ، مدت عمر و محل دفن آن بزرگوار

داستان وفات ابراهيم و سبب آن را در كتاب هاى اهل سنت و بعضى از روايات شيعه ، شبيه به هم روايت كرده اند، جز آن كه در كتاب هاى اهل سنت ، به شكلى نقل شده كه خالى از ايراد نيست و حتى خود راويان حديث بدان ايراد كرده اند، اما در روايات شيعه به نحوى روايت شده كه ايرادهاى مزبور بر آن وارد نيست .

مثلا طبرى و ابن اثير نقل كرده اند: چون خداى تعالى اراده قبض روح ابراهيم را فرمود، ملك الموت را به صورت پيرى فرتوت نزد وى فرستاد. ابراهيم كه مهمان نوازى را دوست داشت ، پيرمرد را در گرما مشاهده كرد پس براى اطعام و نگه دارى او الاغى فرستاد تا او را سوار كرده نزدش آورند. پيرمرد مزبور هنگام غذا خوردن براثر ضعف و پيرى به جاى آن كه لقمه را در دهانش بگذارد، به طرف چشم و گوشش مى برد و پس از آن كه در دهانش مى گذارد و فرو مى داد، بلافاصله از مخرجش بيرون مى آمد.

ابراهيم نيز از خدا خواسته بود كه قبض روح او را به اختيار و ميل خود او واگذاركند و هر زمان او خواست قبض ‍ روحش كند. در اين وقت ابراهيم به آن پيرمرد گفت : اى پيرمرد! اين چه كارى است مى كنى ؟ پاسخ داد: علّش پيرى و عمر طولانى است .

ابراهيم پرسيد: علّتش پيرى و عمرطولانى است .

ابراهيم پرسيد: مگر چند سال دارى ؟

چون عمر خود را گفت ، ابراهيم متوجه شد كه آن پيرمرد دو سال از او بزرگ تر است از اين رو گفت : من هم دو سال ديگر به اين حال مى افتم و همين سبب شد كه به خدا عرض كند: خدايا! جانم را بگير. ناگهان ديد همان پيرمرد- كه مل الموت بود- برخاست و جان او را گرفت . (318)

ابن اثير پس از نقل اين حديث مى گويد: به نظر من ، اين حديث خالى از ايراد نيست ، زيرا چگونه ابراهيم تا به آن روز كه به نقلى دويست سال عمر كرده بود، كسى را كه دو سال از خودش بزرگ تر باشد نديده بود تا با ديدن آن منظره چنين سخنى بگويد. گذشته از آن ، مگر ابراهيم از عمر طولانى نوح خبر نداشت و نمى دانست كه نوح با آن كه عمر طولانى داشت ، دچار بيمارى و چنين سرنوشتى نشد. (319)

اما در روايات شيعه ، در حديثى كه صدوق (ره ) در كتاب علل الشرائع و امالى از اميرمؤ منان (ع ) روايت كرده ، مى فرمايد: هنگامى كه خداوند اراده فرمود تا ابراهيم را قبض روح كند، ملك الموت را نزد وى فرستاد و چون برآن حضرت فرود آمد بر وى سلام كرد و جواب شنيد. سپس ابراهيم به وى گفت : اى ملك الموت ! براى دعوتم آمده اى يا براى مصيبت ؟ گفت : براى دعوتت آمده ام . حق را لبيك گوى و اجابت كن .

ابراهيم فرمود: هيچ ديده اى كه خليلى ، خليل خود را قبض روح كند و بميراند؟

ملك الموت كه اين سخن را شنيد، براى كسب تكليف نزد خداى تعالى بازگشت و گفت : خدايا سخن خليل خود ابراهيم را شنيدى . خداى تعالى فرمود: اى ملك الموت ! نزد وى بازگرد و بگو: هيچ ديده اى دوستى ديدار دوستش را خوش نداشته باشد! هر دوستى ديدار دوست خود را دوست دارد. (320)

حديث ديگرى - كه در همان كتاب علل الشرائع از امام صادق (ع ) نقل كرده - بدين مضمون است كه ساره ، به ابراهيم گفت : عمرت زياد شده و مرگت نزديك گرديده . خوب است از خدا بخواهى تا عمرت ار طولانى كند و سال ها نزد ما بمانى و موجب روشنى ديده ما باشى . ابراهيم اين را درخواست كرد و خداى تعالى نيز دعاى او را مستجاب كرده و بدو وحى فرمود كه هر مقدار بخواهى عمرت را زياد مى كنم . ابراهيم پس از مذاكره با ساره از خدا خواست كه وقت آن را به درخواست خود او موكول سازد و خداى تعالى نيز اجابت فرمود. ابراهيم موضوع را به ساره گفت و ساره به وى عرض كرد: خوب است براى شكرانه اين نعمت ، خوراكى فراهم كنى و مستمندان و نيازمندان را طعام دهى . ابراهيم اين كار را كرد و نيازمندان و مستمندان را به خوارك دعوت كرد و مردم نيز آمدند. ابراهيم ميان آن ها پيرمرد ضعيف نابينايى را ديد كه شخصى به عنوان عصاكش ، دست او را گرفت و بر سرسفره غذا نشانيد.

در اين وقت ابراهيم ديد كه پيرمرد لقمه اى برداشت و آن را به طرف دهان برد، اما از شدت ضعف دستش به اين طرف و آن طرف رفت و نتوانست آن را به دهان ببرد تا همان عصاكش ، دستش را گرفت و به سوى دهانش برد. پيرمرد لقمه ديگرى برداشت و باز هم نتوانست تا با كمك همان شخص به دهان خود گذارد. ابراهيم كه به پيرمرد و رفتار او نگاه مى كرد، در شگفت شد و از آن شخص سبب را پرسيد. آيا چنان نيست كه من هم چون به پيرى برسم ، ماند اين مرد خواهم شد؟ همين سبب شد كه از خداى تعالى مرگ خود را بخواهد و به خدا عرض كرد: خدايا مرگى را كه براى من مقدر كرده اى برسان و مرا برگير كه زياده از اين عمر نمى خواهم . (321)

اما مدت عمر آن حضرت را به اختلاف نوشته اند. طبرى و ابن اثير طبق قولى گفته اند كه آن حضرت در هنگام وفات ، دويست سال داشت (322) و نيز روايت ديگرى ذكر كرده اند كه 175 سال (323) از عمر آن حضرت گذشته بود و همين قول از تورات نيز نقل شده ، و درحديثى كه صدوق (ره ) در كتاب اكمال الدين از رسول خدا روايت كرده ، همين قول روايت شده است . قولى نيز هست كه عمر آن حضرت 120 سال بود. (324)

محل دفن آن حضرت نيز در سرزمين فلسطين در حبرون است (325) جايى كه اكنون به شهر ابراهيم خليل معروف است و مسعودى نوشته كه آن حضرت را در زمينى دفن كردند كه پيش از آن خودش آن جا را خريدارى كرده بود.