تاريخ انبياء

سيد هاشم رسولى محلاتى

- ۶ -


پس از كشتن ناقه صالح

با مختصر اختلافى كه در كيفيت كشتن ناقه صالح ذكر شده ، قدّار و مصدع و همدستانشان شتر را پى كردند.بخل ، حسد و ساير صفات مذمومى كه هميشه منشاء بدبختى هاى ملت ها بوده ، كار خود را كرد و غريزه جنسى هم كمك كرد و راه را براى انجام جنات ديگرى در روى زمين هموار ساخت و عشق رسيدن به يك يا چند زن زيبا، مردانى را براى از بين بردن نشانه الهى مصمّم ساخت و سرانجام با وسايلى كه در آن روزگار در اختيار داشتند، مانند تير و شمشير، سر راه شتر كمين كرده و همين كه شتر براى خوردن آب مى رفت ، به وى حمله كردند و هر كدام ضربه اى بدو زده و او را از پاى درآوردند. سپس نيزه اى به گلويش زده و نحرش كردند. مردم نيز اجتماع نمودند و گوشتش را تقسيم كردند و طبق روايت كلينى (ره ) همگى با قدّار در قتل ناقه شركت كرده و هر كدام ضربتى به آن حيوان زدند. سپس گوشتش را ميان خود تقسيم كردند و كوچك و بزرگى نماند جز آن كه از آن گوشت خورد. (214)

مطابق بعضى از روايات ، بچه اش را نيز كشتند و گوشت او را هم تقسيم كردند، ولى طبق بعضى روايات ديگر، بچه آن شتر همين كه مادر خود را در خاك و خون ديد، به سوى كوه فرار كرد. وقتى به بالاى كوه رسيد، ناله اى كرد كه دل ها را مضطرب و دگرگون ساخت .

در اين وقت حضرت صالح پديدار شد. مردم از هر سو به جانب او دويده و هر كدام گناه را به گردن ديگرى انداخته و مى گفتند كه فلانى شتر را پى كرد و ما گناهى نداريم . (215)

نقشه قتل صالح

در اين ميان توطئه ديگرى هم براى حضرت صالح كردند و خداى تعالى آن حضرت را از گزند آن حفظ فرمود، و آن اين بود كه نُه تن از مفسدان شهر كه بعيد نيست همان پى كنندگان ناقه و شايد نُه تن از اعيان و اشراف شهر بوده اند كه تبليغات صالح با منافع آن ها سازگار نبوده است ، پيش خود نقشه قتل صالح را كشيدند و تصميم گرفتند به هر ترتيبى شده آن بزرگوار را به قتل برسانند و ظاهرا اين جريان پس از پى كردن ناقه بوده ، اگر چه بعضى گفته اند كه قبل از آن بوده است . (216)

به هر صورت قرآن كريم به طور اجمال فرموده است :و در آن شهر نُه نفر افسادگر بودند كه (كارشان افساد بود و) اصلاح نمى كردند. اينان با خود هم قسم شده و گفتند،: ما شبانه صالح و خاندانش را از بين مى بريم ، آن گاه به كسى كه خون خواه اوست مى گوييم ما خبر از هلاكت آنان نداريم و ماراست مى گوييم . نقشه اى كشيدند و نيرنگى كردند و ما هم تدبيرى كرديم در وقتى كه آن ها بى خبر بودند، پس بنگر كه سرانجام نيرنگشان چگونه بوده كه همگيشان را با قومشان نابود كرديم . (217) اين اجمال داستان طبق آيات كريمه قرآن بود، اما تفصيل آن را ابن اثير در كامل اين گونه نقل كرده است :نُه نفر از كسانى كه فرزندان خود را از ترس آن كه مبادا پى كننده ناقه صالح باشند، به قتل رسانده بودند - وداستانش در صفحات قبل گذشت - پس از اين عمل از كار خود پشيمان شده و كينه صالح را در دل گرفتند و با يك ديگر هم قسم شدند كه صالح را به قتل رسانند. آن ها با هم گفتند: ما به قصد مسافرت از شهر بيرون رفته و به غارى كه سر راه صالح است مى رويم . در آن جا كمين مى كنيم و چون شب شد و صالح خواست براى رفتن به مسجد از آن جا عبور كند، از غار بيرون آمده و او را به قتل مى رسانيم . سپس به شهر آمده و به مردم مى گوييم ما از قتل او خبر نداريم .

روش صالح چنان بود كه شب ها در شهر نمى ماند و مسجدى در خارج شهر براى خود ساخته بود كه شب ها را در آن جا به سر مى برد.

اين نُه نفر بر طبق همان تصميم و سوگندى كه خورده بودند، از شهر خارج شده و داخل غار رفتند و چون در غار آرميدند، سنگى بر سرشان افتاد و همگى كشته شدند. چند تن از مردانى كه در شهر بودند و از نقشه آن ها مطلع بودند، به سراغشان آمدند تا ببينند سرنوشت آن ها چه شده . وقتى وارد غار شدند و همه آن ها را كشته ديدند، به شهر بازگشته و فرياد زدند: صالح ابتدا به اين ها دستور داد فرزندانشان را بكشند و سپس خودشان را به قتل رسانيد. و طبق اين نظريه نقشه مزبور را پيش از كشتن ناقه صالح طرح كردند. (218)

قول ديگر آن است كه چون آن مردم ناقه صالح را پى كردند، و حضرت صالح آن ها را از عذاب خود بيم داد و فرمود: حال كه چنين كرديد، عذاب خدا به سراغتان خواهد آمد. همان نُه نفرى كه ناقه را پى كرده بودند، درصدد برآمدند كه صالح را نيز به قتل رسانند و با هم گفتند: ما صالح را مى كشيم تا اگر راست مى گويد و به راستى قرار است عذاب بر ما فرود آيد، ما پيش از آمدن عذاب ، خود صالح را به قتل رسانده و انتقام خود را از او گرفته باشيم و اگر دروغ مى گويد كه ما او را هم به دنبال شترش فرستاده باشيم .

به همين منظور شبانه براى قتل صالح آمدند و فرشتگان الهى آنان را با سنگ دفع كرده و به وسيله همان سنگ ها هلاك شدند و چون مردم ديگر آمدند و آن نه نفر را كشته ديدند، به صالح گفتند: تو اين ها را كشته اى . و در صدد برآمدند كه صالح را به قتل رسانند. كسان صالح به دفاع از او برخاسته گفتند: وى به شما وعده عذاب داده است . اكنون صبر كنيد تا اگر در اين سخن راست گو باشد خشم خدا را زياد نكرده باشيد و اگر دروغ گو بود، ما او را به شما تسليم خواهيم كرد. و بدين ترتيب مردم را از دور او متفرق كردند.

چنان كه خود ابن اثير گفته است ، قول دوم درست تر و به صحت نزديك تر است . (219) از مجموع آيات كريم قرآنى و روايات چنين به نظر مى رسد كه اينان پس از پى كردن ناقه صالح و پشيمان شدنشان از اين كار، (220) سخت به تكاپو افتادند تا بلكه به وسيله اى عذاب را از خود دفع كنند يابه قول خودشان قبل از رسيدن عذاب ، انتقام خود را از صالح بگيرند و نخست تصميم به قتل آن حضرت نداشتند، بلكه در صدد بودند تا به وسيله اى عذاب را از خود دور كنند.

از اين رو در نقلى است كه چون ناقه را پى كردند، نزد صالح آمدند و زبان به عذرخواهى گشودند و هركدام قتل ناقه را به ديگرى نسبت مى داد و خلاصه از صالح چاره جويى كردند. صالح بدان ها گفت : اكنون برويد و بنگريد تا مگر بچه اورا به دست آوريد كه اگر دست كم آن بچه را به دست آوريد، اميد آن هست كه خدا عذاب را از شما دور سازد. مردم برخاسته و هر چه در آن كوه ها گردش كردند، آن بچه شتر را پيدا نكردند. از اين رو ماءيوس شدند و راه دوم را انتخاب كردند و در صدد قتل صالح برآمدند. (221)

در حديث كلينى (ره ) در روضه كافى چنين است كه چون ناقه را پى كردند، صالح به نزد آن ها آمد و فرمود: چه عاملى شما را به اين عمل واداشت و چرا نافرمانى پروردگار خود را كرديد؟ خداى تعالى به صالح وحى كرد كه قوم تو طغيان و ستم كرده اند و شترى را كه من به عنوان نشانه براى آن ها فرستاده بودم ، با اين كه هيچ زيانى براى آن ها نداشت و بلكه بزرگترين سود را به آن ها مى رساند، كشتند. اكنون به آن ها بگو: من تا سه روز ديگر عذاب خود را برايشان خواهم فرستاد. اگر در اين مدت توبه كردند، من عذاب را از آن ها باز مى دارم و اگر توبه نكردند، در روز سوم عذاب را برايشان خواهم فرستاد.

صالح نزد آن ها آمد و آن چ را خدا بدو وحى كرده بود، به اطلاع ايشان رسانيد. اما از آن جايى كه بشر حاضر نيست به راحتى زيربار حرف حق و نصيحت انبياى الهى برود، حاضر به توبه نشدند و بر طغيان خود افزودند و با سركشى و وقاحت بيشترى گفتند: اى صالح ! اگر راست مى گويى آن عذابى را كه به ما وعده مى دهى براى ما بياور. (222)

به هر صورت ، اين طغيان و سركشى سبب شد كه به جاى توبه درگاه خداى تعالى و دفع عذاب از خود و خاندان و زن وبچه و شهرو ديارشان ، دست به گناه جديدى بزنند و نقشه قتل پيغمبر خدا را طرح كنند.

بيضاوى در تفسير خود مى گويد: در روايت است كه صالح ميان درّه مسجدى بنا كرده بود و در آن نماز مى خواند. وقتى به مردم خبر داد كه تا سه روز ديگر عذاب به سراغ شما خواهد آمد با هم گفتند: صالح خيال كرده سه روز ديگر از دست ما آسوده خواهد شد و ما پيش از رسيدن اين سه روز، خودمان را از دست او و خاندانش آسوده مى سازيم (كه تا سه روز ديگر زنده نباشند). به همين منظور به سوى درّه به راه افتادند و در آن جا سنگى سر راه آن ها افتاد كه راه بازگشت را بر آن ها مسدود كرد و همان جا ماندند تا هلاك شدند و بقيه مردم هم دچار صيحه آسمانى شده و همگى نابود شدند. (223)

راستى كه اين بشر خيره سر در طول تاريخ چه اندازه از طغيان و سركشى زيان ديده است و اين صفت نكوهيده تكبر و گردن كشى چه خسارت هاى جبران ناپذيرى به او زده است ، افرادى كه از روى جهل و نادانى و وسوسه هاى شيطانى بت هايى را به جاى معبود حقيقى پرستش مى كنند و تا اين حدّ مقام و شخصيت خود را پست و زبون مى كنند كه در

برابر مجسمه هاى بى جان ، سنگ ، چوب ، درخت ويا موجودات فلزى و غيرفلزى ديگرى كه به دست خود ساخته اند، يا انسان هاى ضعيفى كه مانند خود هستند را مى پرستند، خداى مهربان نيز براى نجات اينان از اين انحطاط و بدبختى ، مرد بزرگوارى را از ميان خودشان و از فاميل نزديك و خانواده هاى محترم و اصليشان به پيغمبرى خود انتخاب مى كند تا نزد آن ها آمده و از اين خوارى نجاتشان دهد و به خداى بزرگ جهان هدايتشان نمايد.

از او معجزه مى خواهند، و چون معجزه براى آن ها مى آورد، همان ها درصدد نابودى آن نشانه بزرگ الهى برمى آيند. باز هم خداى رحمان مهر خود را از ايشان بازنمى گيرد و به وسيله پيغمبر خود به آن ها خبر مى دهد كه اگر تا سه روز ديگر توبه كرديد و به سوى من بازگشتيد، من شما را عذاب نخواهم كرد...اما اين مردم عاصى و سركش - يا بى چاره و بدبخت - باز هم به خود نيامده و به جاى توبه و بازگشت به درگاه خداى بى نيازى و توجه به مبداء جهان هستى ، نابودى خود را از او درخواست مى كنند و بى شرمانه يابدبختانه ، عذاب را اختيار مى كنند.

آرى پس از اين جريان صالح به آن ها فرمود كه تا سه روز در خانه هاى خود از زندگى بهره گيريد كه پس از سه روز هلاك خواهيد شد، و اين وعده اى است قطعى و دروغ نشدنى . (224)

در حديث است كه صالح به آن ها فرمود كه نشانه عذاب آن است كه روز اوّل رنگ صورتشان زرد، در روز دوم قرمز و در روز سوم سياه مى شود.

هنگامى كه روزاوّل شد و ديدند رنگ هاشان قرمز گرديد، نزد يك ديگر رفته و به هم گفتند كه اى مردم آن چه صالح گفته بود،آمد. باز همان سركشان و گردنكشان ايشان گفتند كه اگر همگى هلاك و نابود بشويم هرگز گفتار صالح را نمى پذيريم و از خدايانى كه پدرانمان پرستش مى كرده اند دست برنمى داريم . وقتى روز سوم شد و از خواب برخاستند، ديدند كه رويشان سياه شده . نزد يك ديگر رفته و گفتند: اى مردم ! آن چه صالح گفته بود آمد. سركشان گفتند: آرى آن چه صالح گفت برما آمد.

و چون نيمه شب شد، جبرئيل آمد و فريادى بر سرشان زد كه گوش ها را پاره كرد، دل ها را دريد و جگرها را شكافت و در چشم بر هم زدنى همه شان نابود شدند و جان دارى از آن ها به جاى نماند و فقط اجسام بى جانشان در خانه و ديارشان برجامانده بود كه آن ها را نيز آتشى كه از آسمان آمد سوزاند و يك سره از بين برد. (225) اين ترجمه قسمتى از حديث كلينى (ره ) در روضه كافى بود.

نكته اى كه تذكّر آن لازم است ، اين است كه در قرآن كريم در چندين جا نابودى قوم ثمود را به صاعقه و رجفه ، يعنى زلزله ، نسبت داده است كه اين منافاتى با اين حديث كه آن را به صيحه جبرئيل نسبت داده ، ندارد، زيرا جبرئيل و ساير فرشتگان الهى واسطه صدور حوادث و ماءمور انجام اوامر الهى هستند، چنان كه اگر گفتيم خداوند مى ميراند، زنده مى كند و روزى مى دهد، منافاتى ندارد با اين كه واسطه نابود كردن و زنده كردن و روزى دادن ، فرشتگانى به نام عزرائيل ، ميكائيل ، اسرافيل و امثال آن ها باشند.

به هر صورت قرآن كريم سرانجام قوم ثمود را چنين بيان فرموده است :وكسانى را كه ستم كردند صيحه (آسمانى ) فراگرفت و در خانه هاى خويش بى جان شدند، چنان كه گويى هيچ گاه در آن زندگى نكرده اند. (226)

در جاى ديگر فرموده است : اين است خانه هاى ايشان كه به خاطر آن كه ستم مى كرده اند، خالى مانده و در اين ماجرا براى كسانى كه بدانند، عبرتى است . (227)

و در سوره فصّلت مى فرمايد: ما قوم ثمود را هدايت كرديم ، ولى آن ها كور دلى را بر هدايت ترجيح دادند و به جرم كارهايى كه مى كردند صاعقه عذاب خواركننده گريبانشان را گرفت ، فقط كسانى را كه ايمان آورده و تقوا داشتند نجات داديم . (228)

مولوى مى گويد:

ناقه صالح به صورت بُد شتر
از براى آب جو خصمش شدند
ناقة اللّه آب خورد از جوى ميغ
ناقه صالح چو جسم صالحان
تا بر آن امّت زحكم مرگ و درد
شحنه قهر خدا زيشان بجست
  پى بريدندش زجهل آن قوم مرّ
آب كور ونان شور ايشان بدند
آب حق را داشتند از حق دريغ
شد كمينى در هلاك طالحان
ناقة اللّه و سقياها چه كرد
خون بهاى اشترى شهرى درست

فقط حضرت صالح و پيروانش بودند كه خداى تعالى به رحمت خويش از آن عذاب هول انگيز نجاتشان داد و ايمان و تقوا، به دادشان رسيد.

خداوند در جاى ديگر قرآن نيز اين نكته را تذكر داده و پس از نقل داستان قوم ثمود و هلاكتشان مى فرمايد: تنها ما آن كسانى را كه ايمان آورده و با تقوا بودند، نجات داديم . (229)

صالح و پيروانش پس از نابودى ثمود

در اين كه ايمان آورندگان به صالح چند نفر بودند، اختلاف است . مرحوم طبرسى در مجمع البيان در تفسير آيه فوق مى گويد: آن ها چهار هزار نفر بودند كه صالح پس از هلاكت قوم ثمود آنان را با خود به حضرموت برد. (230)

از برخى ديگر نقل شده كه آن ها صدوبيست نفر بودند و از ديار ثمود به رملة فلسطين رفتند. هم چنين قول ديگرى است كه به مكه رفتند و در آن جا سكونت يافتند و برخى هم گفته اند كه در همان ديار خود ماندند، واللّه اءعلم . (231)

8: ابراهيم (ع )

ابراهيم خليل (ع ) از پيمبران بزرگوارى است كه خداى تعالى بيش از ساير انبياى خود از او به عظمت ياد كرده و اوصاف ستوده و خصال پسنديده ئ او را در قرآن ذكر فرموده و قسمت زيادى از الطاف و عنايات خود را كه به او داده است در قرآن كريم تذكر داده است .

خداوند، ابراهيم را با القابى چون حنيف ، مسلم ، حليم ، اوّاه ، منيب و صديق (232) ياد كرده و يا او را با اوصافى چون شاكر و سپاس گزار نعمت هاى خدا، قانت و مطيع خالق توانا، داراى قلب سليم ، عامل و فرمان بردار كامل دستورهاى آفريدگار حكيم ، بنده مؤ من و نيكوكار و شايسته و صالح درگاه پروردگار، نام برده و وى را ستوده است . هم چنين ابراهيم را به منصب هايى چون امامت و پيشوايى مردم ، برگزيدگى و شايستگى هر دو جهان و مقام خلّت و دوستى خود مفتخر داشته است .

از جمله الطاف بسيارى كه درباره او مبذول داشته اين ها است :

او را يكى از پيمبران اولوالعزم خويش قرار داده است ؛

نبوت را در ذريّه و نسل او گذارده است ؛

به وى علم ، حكمت ، كتاب و شريعت داده است ؛

ملك و هدايت خود را بدو عنايت فرموده است ؛

درود و سلام مخصوص خود را بر او فرستاده است ؛

خود و خاندانش را مشمول رحمت و بركات خويش ساخته است ؛

او را به تنهايى امّت واحده خوانده است ؛

خانه كعبه را كه به دست تواناى او بنا شده بود، قبله مردمان جهان كرد؛

رنج هايى را كه براى برافراشتن پرچم توحيد در آن سرزمين داغ و سوزان كشيد به صورت خاطراتى فراموش ناشدنى درآورد و با تشريع حج آن خاطرات را براى هميشه زنده و جاويد نگاه داشت ؛

دعاى گرم و عاشقانه و تقاضاى پُرمعنا و عارفانه او را كه از سينه اى سوزان و قلبى لبريز از ايمان برخاست و در آن صحراى خشك و وادى بى آب و علف طنين انداخت اجابت فرمود و دل هاى اهل عرفان و قلب هاى عاشقان حق جو را به سوى فرزندان او متوجه ساخت و نيز الطاف و عنايات فراوان ديگرى كه در صفحات آينده مورد بحث قرار خواهد گرفت .

اين ها قسمتى از القاب و اوصاف و ساير افتخارات ابراهيم است كه در قرآن كريم بدان ها تصريح و يا اشاره شده و در اخبار نيز قسمت هاى ديگرى ذكر شده است .

حال بد نيست كه قبل از ورود به شح حال آن پيغمبر والامقام درباره برخى از اين اوصاف وافتخارات ، توضيح مختصرى بدهيم .

از جمله القاب آن حضرت حنيف بود كه لغت شناسان آن را به ثابت در دين مستقيم ، جوياى دين حق ، پايدار در دين و امثال اين ها معنى كرده اند. اوّاه به كسى گويند كه با آه و ناله ، خشيت و خوف خود را از خداى تعالى اظهار كند. هم چنين در روايات اوّاه را پردُعا و پُرگريه معنى كرده اند.

مفسّران در تفسير آيه انّ ابراهيم لاوّاه حليم (233) معناى بسيارى براى اوّاه ذكر كرده اند، مانند مهربان نسبت به بندگان ، مؤ من و كسى كه اهل يقين و جوياى آن باشد، پارسا و فروتن باشد و تسبيح خدا گويد و بسيار ياد خدا كندو....

ابوعبيده كه يكى از دانشمندان اهل لغت و تفسير است ، معناى نسبتا جامعى براى اوّاه ذكر كرده و گفته : اوّاه كسى است كه از روى ترس و بيم آه كشد و با يقين به اجابت پروردگار و ملازمت طاعت و فرمان بردارى وى ، به درگاهش ‍ تضرّع و زارى نمايد.

مُنيب به معناى توبه كننده و كسى است كه با اخلاص در عمل ، به درگاه خداى تعالى رجوع كند.

صدّيق به شخصى گويند كه بسيار راست گو باشد به هر چه مى گويد، خود عمل كند و هر چه را انجام دهد بگويد و در مجموع ، گفتار و كردارش يك ديگر را تصديق كند و اختلاف و تنقاضى ميان آن ها نباشد.

چرا ابراهيم ، خليل خدا شد؟

خليل به معناى دوستى است كه خللى در محبت و دوستى او نباشد. طبرسى (ره ) در تفسير آيه واتّخذ اللّه ابراهيم خليلا در سوره نساء مى گويد:اما اين كه ابراهيم دوست خدا بود، يعنى دوست دار دوستان خدا و دشمن دشمنان خدا بود. اما منظور از اين كه خدا خليل و دوست ابراهيم بود، يعنى او را در برابر دشمنان و بدانديشان يارى مى كرد، چنان كه از آتش نمرود نجاتش داد و آن را بر وى سرد كرد و در داستان ورود به مصر، به شرحى كه پس از اين خواهد آمد، او را از پادشاه مصر محافظت فرمود و امام و پيشواى مردم قرارش داد. (234)

برخى در تفسير آن گفته اند: يعنى خدا او را به طور كامل دوست داشت و ابراهيم نيز به همين گونه به خدا مهر مى ورزيد. (235)

در احاديث علّت هاى جالب و آموزنده براى آن ذكر شده است . از آن جمله در حديثى كه صدوق (ره ) از امام صادق (ع ) روايت كرده ، آن حضرت فرمود:اين كه خداوند ابراهيم را خليل خود قرار داد. براى آن بود كه هيچ كس را از در خانه اش بازنگرداند و از احدى جز خداى بزرگ سؤ ال نكرد. (236)

در حديث كلينى (ره ) است كه امام صادق (ع ) فرمود: ابراهيم ميهمان دوست بود و هرگاه ميهمان نداشت براى پيدا كردن ميهمان از خانه بيرون مى رفت و درهاى خانه اش را قفل مى كرد و كليدهاى آن را همراه خود مى برد. تا روزى درها را بست و بيرون رفت . چون بازگشت درها را بازديد و مردى را در خانه خود مشاهده كرد، بدو گفت : اى بنده خدا به اجازه چه كسى وارد اين خانه شدى ؟

در پاسخ گفت : به اجازه پروردگارم و اين جمله را سه بار تكرار كرد.

ابراهيم دانست كه او جبرئيل است و خداى را سپاس گفت .

سپس جبرئيل رو به ابراهيم گفت : پروردگار تو مرا نزد بنده اى از بندگانش كه او را خليل خويش گردانيده فرستاده است .

ابراهيم پرسيد: به من بگو چه كسى است كه تا زنده هستم خدمتش را انجام دهم (و خدمت گزار او گردم )؟

گفت : تو همان خليل خدا هستى .

پرسيد: به چه علت ؟

گفت : بدان سبب كه تاكنون از احدى چيزى نخواسته اى و تاكنون چيزى از تو درخواست نشده است كه در جواب آن نه گفته باشى . (237)

به راستى معناى دوست هم همين است كه از كسى جز دوست خود چيزى نخواهد.

در حديث ديگرى است كه شخصى از امام صادق (ع ) پرسيد كه به چه علّت خدا ابراهيم را خليل خود گردانيد؟ حضرت فرمودند: براى سجده بسيارى كه بر زمين مى كرد. (238)

در روايت ديگرى آمده است كه جابرانصارى گويد: از رسول خدا شنيدم كه مى فرمود: خداوند ابراهيم را دوست خود نكرد، جز بدان خاطر كه ابراهيم ، بينوايان و مردم ديگر را خوراك مى داد و در وقتى كه مردم در خواب بودند، براى خدا نماز مى گزارد. (239)

در داستان نزول فرشتگان براى عذاب قوم لوط، به شرحى كه در داستان لوط خواهد آمد، از امام صادق (ع ) روايت شده است كه فرمود: همين كه فرشتگان به خانه ابراهيم آمدند، حضرت گوساله بريانى براى آن ها آورد و به آن ها فرمود كه بخوريد. فرشتگان گفتند: ما نمى خوريم تا به ما بگويى بهاى آن چيست ؟ ابراهيم گفت : چون خورديدبسم اللّه بگوييد و چون از خوردن فراغت يافتيد الحمداللّه بگوييد. در اين وقت جبرئيل رو به همراهان خود كرد و گفت : خدا حق دارد كه چنين شخصى را خليل خود گرداند. (240)

علىّ بن ابراهيم در تفسير خود از امام باقر(ع ) روايت مى كند كه ابراهيم ، نخستين كسى بود كه ريگ برايش به آرد تبديل شد. به اين شرح كه هنگامى براى قرض كردن خوراكى به سوى دوستى كه در مصر داشت حركت كرد، ولى او در منزل نبود و ابراهيم نخواست با خورجين خالى به منزل بازگردد، از اين رو وقتى برگشت آن را پر از ريگ كرد و به خانه آمد. چون از ساره خجالت مى كشيد(كه بگويد دوستم در خانه نبود و خورجين پر از ريگ است ) الاغش را پيش ساره رها كرد و خود داخل اتاق شد و خوابيد.

ساره بيامد و خورجين را باز كرد و بهترين آردها را در آن ديد. بى درنگ مقدارى را خمير كرده و نانى پخت و غذاى لذيذ آماده كرد و نزد ابراهيم آورد. ابراهيم پرسيد: اين غذاو نان را از كجا تهيه كردى ؟ گفت : از آن آردى كه از نزد خليل (دوست ) مصرى خود آوردى ! ابراهيم گفت : آرى او خليل من است ، اما مصرى نيست . از همين جا مقام خُلّت و دوستى به وى داده شد و پس از آن خدا را شكر كرد و به خوردن آن مشغول شد. (241)

مقام امامت نيز به ابراهيم تفويض شد

خداى تعالى در قرآن كريم در سوره بقره مى فرمايد:و هنگامى كه خداوند ابراهيم را به كلماتى (يعنى امور و تكاليفى ) آزمود و آن ها را به پايان رسانيد و بدو گفت : (اكنون ) من تو را امام مردم قرار مى دهم و به امامت منصوب مى دارم . ابراهيم گفت : از فرزندان من ؟ خدا فرمود: عهد من (يعنى امامت ) به ستم كاران نمى رسد. (242)

در تفسير اين آيه ، حديثى نيز از امام صادق (ع ) رسيده است به اين مضمون كه خداى تعالى ابراهيم را بنده خود گرفت پيش از آن كه به نبوت انتخابش كند و به نبوت انتخابش فرمود پيش از آن كه رسول قرارش دهد و او را رسول خود ساخت قبل از آن كه امامش گرداند و چون همه اين منصب ها را برايش فراهم كرد، آن گاه بدو فرمود: من تو را امام مردم ساختم . و به سبب عظمتى كه اين منصب در نظر ابراهيم داشت ، گفت : و از فرزندان من ؟ فرمود: عهد من به ستم كاران نمى رسد. (243)

در معناى آيه و حديث شريف ، سخنان بسيارى گفته اند كه خلاصه آنها چنانچه از خود آيه و حديث هم استفاده مى شود، اين مطلب است كه منصب امامت وقتى به ابراهيم رسيد كه از هر نظر شايستگى خود را نشان داده و مورد آزمايش هاى گوناگونى مانند افتادن در آتش نمروديان ، ذبح اسماعيل ، دورى از زن و فرزندو... قرار گرفته بود و البته همه جا به خوبى امتحان پس داد و خدا هم او را كمك كرد.آن گاه بود كه آماده دريافت اين منصب الهى گرديد و به مقام امامت نايل آمد.

از آن قسمت آيه شريفه كه ابراهيم از خدا خواست كه امامت را در فرزندانش قرار دهد، معلوم مى شود كه اين مقام در اواخر عمر آن حضرت به وى عطا شده است ؛ يعنى پس از آن كه فرزندانى چون اسماعيل و اسحاق پيدا كرد، از خدا خواست كه اين منصب را به فرزندانش نيز عطا فرمايد كه آن پاسخ را دريافت داشت .

ونيز روشن مى شود كه مقام امامت الهى چه منصب بزرگى است و رسيدن به اين مقام والا چه شرايط و مقدماتى دارد، از آن جمله اين كه هيچ ستمى (چه ستم به نفس يعنى گناه و چه ستم به ديگران ) نبايد در دوران زندگى او ديده شود و به اصطلاح بايد معصوم از خطا و گناه باشد.

براى توضيح بيشتر بايد به تفاسير و روايات مراجعه كرد. استاد محترم ما، دركتاب تفسيرالميزان با استناد به آيات ديگر قرآن كريم مطال زير را هم از اين آيه استفاده كرده و اثبات مى كند.

1. امامت منصبى است كه از طرف خدا بايد به افراد بشر واگذار شود و امام بايد از طرف خدا به اين مقام منصوب گردد؛

2. امام بايد به عصمت الهى معصوم باشد؛

3. زمين هيچ گاه خالى از امام حق نخواهد بود؛

4. امام بايد از جانب خداى تعالى تاءييد و يارى شود؛

5. اعمال بندگان خدا از علم امام پوشيده و پنهان نيست ؛

6. امام بايد به همه آن چه مورد نياز و احتياج دنيا و آخرت مردم است ، عالم و دانا باشد؛

7. مُحال است ميان مردم كسى برتر از امام در فضايل نفسانى باشد. (244)

و مطالب ديگرى كه از حديث بالا استفاده كرده و در تفسير آيه شريفه ذكر نموده است كه ما براى فهم معناى امامت به همين مقدار اكتفا مى كنيم .

ابراهيم به تنهايى يك امّت بود

از افتخاراتى كه خداوند به ابراهيم عطا كرد، اين بود كه او را به تنهايى يك امّت خوانده و درباره اش فرموده :به راستى ابراهيم يك امّت بود كه فرمان بردار و مطيع خدا بوده و از مشركان نبود.

درمعناى آن وجوهى گفته شده ، از آن جمله گفته اند: امّت به معناى معلّم و مقتداست يا چون در زمان ابراهيم ، خداپرستى جز او نبود، خدا او را يك امّت خوانده يا گفته اند: امّت به معناى امام و هادى است يا چون قوام امّت به وى بود. ولى شايد ازهمه اين معانى بهتر، معنايى است كه راغب براى اين آيه كرده و روايت نيز شاهد آن است ، اگر چه معناى دوم نيز معناى خوبى است و شاهد حديثى هم دارد. وى مى گويد: انّ ابراهيم كان امّة قانتاللّه (245) يعنى ابراهيم در عبادت خدا به تنهايى همانند جماعت و گروهى بود، چنان كه گويند فلانى به تنهايى يك عشيره و قبيله است .

خلاصه اين معنا آن است كه عبادت ابراهيم به درگاه خدا به قدرى پرارزش بود كه مثل عبادت يك ملت و گروه بود، مانند حديثى كه شيعه و سنّى از رسول خدا روايت كرده اند كه درباره على (ع ) فرمود:

ضربة على يوم الخندق افضل من عبادة الثقلين ؛

ارزش ضربت على در جنگ خندق ، از عبادت ثقلين بيشتر است .

اين بود پاره اى از توضيحات در معناى بعضى از القاب و افتخارات ابراهيم كه تذكر آن در اين جا لازم به نظر مى رسيد. اكنون در شرح حال آن بزرگوار مى پردازيم .

آغاز زندگى ابراهيم (ع ) و مبارزه او با بت پرستى

از جمله موضوعاتى كه بايد در اين بحث شود، موضوع نسب ابراهيم است ، چون از يك سو در قرآن كريم نام پدر ابراهيم ، آزر ذكر شده و او را مردى بت پرست كه در پرستش بت ها پافشارى داشته معرفى كرده واز سوى ديگر، طبق رواياتى كه شيعه و سنى نقل شده ، پدران رسول خدا همگى خداپرست بوده اند و مشركى ميان آن ها وجود نداشته است . هم چنين مورخان نام پدر او را تارخ ذكر كرده اند، چنان كه در تورات كنونى هم همين نام ذكر شده است . از اين رو اين بحث پيش آمده كه آزر چه نسبتى با ابراهيم داشته كه او را پدر خويش خوانده و معناى اين كه او را پدر خود ناميده و قرآن در چند مورد نقل كرده ، چيست ؟ البته اگر بخواهيم همه سخنانى را كه دانشمندان و مفسران در اين باره گفته اند به تفصيل نقل كنيم ، از شيوه نگارش اين كتاب خارج مى شويم ، گذشته از اين كه بسيارى از آن بحث ها مورد نياز ما نيست ؛ لذا فشرده آن ها را به طور اجمال در اين جا ذكر نموده به ادامه شرح حال آن بزرگوار مى پردازيم .

نسب ابراهيم (ع )

ظاهرا ميان نسب شناسان و مورخان اختلافى نيست كه نام پدر ابراهيم تارخ بوده و بعضى نسب آن بزرگوار را تا نوح پيغمبر چنين نوشته اند:

ابراهيم بن تارخ بن ناحور بن سروج بن رعو بن فالج بن عابر بن شالح بن ارفخشد بن سام بن نوح .

اگر چه در بعضى از تواريخ ، در ضبط نام اجداد آن حضرت اختلاف به چشم مى خورد، ولى ظاهرا در نام پدرش ‍ تارخ اختلافى نيست ، چنان كه از زجاج نقل كرده اند كه گفته است : ميان نسب شناسان اختلافى نيست كه نام پدر ابراهيم تارخ بوده است . و لذا اين بحث پيش آمده كه آيااولا آزر لقب يا وصف همان تارخ است و هردوى آن ها يكى هستند يا آن ها دو نفر بوده اند؟ و ثانيا آن مردى كه ابراهيم او را مخاطب قرار داده و بدو مى گويد:... آيا بت هايى را به خدايى مى گيرى ؟ به راستى من ، تو وقوم تو را در گمراهى آشكارى مى بينم . (246) يا آن جا كه خدا مى گويد:... ابراهيم به پدر و قوم خود گفت كه اين تصويرها چيست كه به عبادت آن ها كمر بسته ايد...؟ (247) و يا در جاى ديگر مى گويد:ابراهيم به پدرش گفت : اى پدر! چرا مى پرستى چيزى را كه نمى شنود و نمى بيند و كارى براى تو انجام نمى دهد وبارى از دوشت برنمى دارد؟ (248)اى پدر! شيطان را پرستش و بندگى نكن كه به راستى شيطان نافرمان خداى رحمان است . اى پدر! من بيم آن دارم كه از پروردگار رحمان عذابى به تو برسد و دوست دار شيطان گردى . (249) آيا همان تارخ بوده ، و اين مرد مشرك بت پرست پدر نسبى ابراهيم است يا شخص ديگرى است كه ابراهيم او را پدر خطاب كرده است ؟!

البته بحث اوّل از نظر ما چندان مهم نيست ، اگر چه از اين نظر كه ميان ظاهر قرآن كه مى گويد:ابراهيم به پدرش آزر گفت ... و قول نسب شناسان - بلكه اتفاقى كه از آن ها نقل شده كه نام پدر ابراهيم تارخ بوده - منافات و تناقض ‍ مشاهده مى گردد از اين نظر قابل بحث و دقّت است ، اما با سخنانى كه در اين باره گفته اند، مانند اين كه آزر لقب تارخ است يا ابراهيم با اين لفظ او را مذّمت كرده ، زيرا آزر در لغت بمعناى اعرج (كج سليقه ) يا مُخطى (خطاكار) يا خرفت و امثال اين هاست يا با اين توجيه كه مطابق قرائت بعضى ، آيه اءزرا بده نه آزر، كه همزه استفهام از اوّل آن حذف شده و اءزر را به معناى قوت ، نيرو، نصرت ، معاونت و امثال آن معنا كرده و گفته اند معناى آيه اين است هنگامى كه ابراهيم به پدرش گفت : آيا به خاطر كمك و نيروى خويش بت ها را به پرستش گرفته اى ... يا با اين اعراب كه آزر را مفعول براى فعل محذوفى بگيريم و چنان كه بعضى گفته اند: آزر هم نامى بتى باشد يعنى ...ابراهيم به پدر خود گفت آيا آزر را معبود خود مى گيرى ؟ و يا توجيهات ديگر كه مشكل را حل مى كند. با اين كه در خود آن اجماع زجاج - كه تارخ پدر ابراهيم است - خدشه كرده اند و فخر رازى آن را مردود مى داند.

اما آن چه از نظر ما اهميّت دارد و بايد در مورد آن بحث كنيم ، اين مسئله است كه با اتفاق نظر بزرگان و اهل حديث شيعه ، كه ميان اجداد رسول گرامى اسلام بت پرستى وجود نداشته و همگى خداپرست بوده اند، بايد ببينيم اين مرد بت پرستى كه ابراهيم او را پدر خود خوانده چه كسى بوده است ؟

پرواضح است كه ما چه لفظ آزر را لقب تارخ يا نام بتى بدانيم و چه آن را وصف تارخ يا به معناى نصرت و امثال آن بگيريم ، جواب گوى اين مشكل نخواهد بود و بايد راه ديگرى را بپيماييم .

آن چه اشكال را حلّ مى كند، دقّت در سخنان ائمه اهل بيت و مفسّران حقيقى قرآن است . از مجموع رواياتى كه در اين باب رسيده ، با مختصر توضيحى كه بزرگان براى آن ذكر كرده اند چنين به دست مى آيد: در زبان عرب و نيز ساير زبان ها، چنان كه به پدر صلبى و نسبى انسان پدر مى گويند، به پدر مادرى ، عمو، پدر زن و حتى به كسانى هم كه انسان به نحوى تحت سرپرستى او به سرمى برد - اگر چه او بيگانه باشد - پدر گفته مى شود، چنان كه از طرفى به فرزند برادر و نوه دخترى هم فرزند مى گويند. بهترين شاهد براى اين سخن قرآن كريم است كه درباره يعقوب در سوره بقره مى فرمايد:آيا شما حاضر بوديد آن دم كه يعقوب را مرگ در رسيد و به پسران خويش گفت پس از من چه مى پرستيد؟ گفتند: خداى تو و خداى پدرانت ابراهيم و اسماعيل و اسحاق خداى يگانه را (پرستش مى كنيم ) و در برابر او تسليم هستيم . (250) و با اين كه اسماعيل عموى يعقوب است ، براو اطلاق پدر شده است . هم چنين در داستان يوسف از قول آن حضرت نقل مى كند كه جدّ پدرى و به اسحاق كه جدّ اوست ، پدر اطلاق شده است .

همين طور موارد ديگرى كه در قرآن كريم ديده مى شود كه به عمو و جدّ پدرى ، پدر و به نوه دخترى ، فرزند اطلاق شده است ، چنان كه خداى تعالى عيسى را كه از طرف مادر نسبش به ابراهيم مى رسد، از فرزندان او دانسته و در سوره انعام فرمود:و بدو اسحاق و يعقوب را بخشيديم و همه را هدايت كرديم و از نژاد او (و فرزندان اويند) داود، سليمان ، ايوب ، يوسف ، موسى ، هارون و نيكوكاران را اين گونه پاداش مى دهيم و نيز زكريا، يحيى ، عيسى و الياس كه همگى از شايستگان اند. (251)

در اين جا نيز چنان كه در روايات فرموده اند، آزر جدّ مادرى ابراهيم يا عموى آن حضرت بوده است كه چون تارخ (پدر ايشان ) در زمان كودكى ابراهيم از دنيا رفته بود، آزر سرپرستى او را به عهده داشت و به همين دليل ابراهيم ، او را پدر خطاب كرده است .

مسعودى در اثبات الوصيه گويد: طبق روايتى كه رسيده ، آزر جدّ مادرى ابراهيم و منجّم مخصوص نمرود بوده و هنگامى كه تارخ از دنيا رفت ، ابراهيم كودك كم سنى بود. (252)

در حديثى كه از قصص الانبياء راوندى از امام صادق (ع ) نقل شده آن حضرت فرمود:آزر عمومى ابراهيم و ستاره شناس ‍ نمرود بود. (253)

چنان كه گفتيم اين مطلب ويژه زبان عرب نبوده و در ساير زبان ها نيز اين توسعه در اطلاق وجود دارد و طبق آن چه گفته شد، احتياجى به پيمودن راه هاى پرپيچ و خم و بحث هاى مشكلى كه در لفظ و معناى آزر كرده اند، نداريم و آزر هركه بوده و به هر معنا باشد، نام ، لقب يا وصف شخصى است كه پدر صُلبى و نسبى ابراهيم نبوده ، ولى آن حضرت به اعتبار اين كه تحت سرپرستى او به سر مى برد و يا به اعتبارات ديگرى ، او را به عنوان پدر خوانده و با او بحث نموده است كه قسمتى از گفت وگو و بحث او در قرآن كريم ذكر شده و آن را در صفحات آينده مطالعه خواهيم كرد. (و در آن جا شاهد ديگرى نيز بر اين مطلب خواهد آمد).