نگاه دوم
(روايتى ديگر از سرگذشت و انديشه هاى شيخ فضل الله نورى )

دكتر شمس الدين تندركيا (نوه شيخ فضل الله نورى )

- ۷ -


من خودم - نويسنده مى گويد- از پسر بزرگ ميرزا مهدى شنيدم كه باندى در كشتن پدرش دست داشته اند و آقاجان آلت دست ايشان بوده . ظن قوى هم بر همين است . ولى درهر حال آن چه حتمى است اين است كه بعداز وقوع واقعه دو شبكه ى مهم از جميع طبقات در تهران درست مى شود: يك شبكه از دوستان شيخ نورى و طرفداران سابق مشروطه ى مشروعه براى استخلاص آقاجان ، شبكه ى ديگرى از دشمنان او براى اعدام قاتل .((شيخ نورى )) دو دسته دشمن داشته : يك دسته حسودان مقام ومحبوبيت او، دسته ى ديگر دشمنان سياسى اش ، يعنى همان طرفداران دموكراسى . جنگ زيرزمينى سختى ميان اين دو شبكه درگير مى شود. نتيجه ى اين جنگ چه شد؟!
لابد خيال مى كنيد چون كه آقا جان قاتل بوده ، چون كه طرفداران دموكراسى فاتح تهران بودند و تمام دستگاه دولتى دست ايشان بوده ، چون كه مقتول عضو وزارت عدليه و يكى از ليدرهاى حزب دموكرات بوده آقاجان ادام شد، لابد اين طور خيال مى كنيد!
راست گفته اند كه تويخانه هر خبرى مى شود اول بچه ها مى فهمند. پس از چندى و اندى يك روز ديدم در اندرون ، زن ها ميان خودشان پچ پچ مى كنند كه ((امروز اونى كه آميزمهدى را كشته مياد اين جا!)) آقا جان پس از خلاصى ، از پدرم خواهش كرده بود كه اجازه بدهندتا بيايد و جاى پاى شيخ شهيد را دركتابخانه اش زيارت كند.
يعنى پدرم خواهش او را رد مى كرد؟!بعد از ظهر بود. توى حياط خلوت هيچ كس نبود جز پدرم كه در ايوان تنها منتظر كسى بود. خانم ها همه پشت پرده ى اندرون جمع شده بودندواز درز پرده تماشا مى كردند ومن هم جلوى همه ، آن ور توى حياط خلوت . در خانه باز شد. مرد خوش هيكلى ، سبيلو، با يك لب و صد تبسم وارد شد و تعظيمى به پدرم كرد.بفرماييد. دركتابخانه ى پدربزرگم باز شد و مهمان وميزبان در آن ناپديد شدند. ديگر من نفهميدم چه شد، چقدر طول كشيد، كى رفت !
مى گويند ارتش وافسران آن (به اصطلاح آن روز، قزاقخانه و صاحب منصبان ) كه حب خاصى نسبت به شيخ نورى مى ورزيدند در نجات آقاجان سهم به سزايى داشته اند... راستى يادم رفت بگويم بعد از آزادى قاتل ، ورثه ى مقتول از سر تقصيرات او درگذشتند!
آقاجان پس از آزادى دوباره وارد ارتش شد و به خدمت سربازى خود پرداخت ، پس از كودتاى سوم اسفند1299 رضا شاه پهلوى كه به اصطلاح (( بچه ى محل )) بود و از تمام جزئيات امر آگاه ، با وجود تذكراتى متعرض او نشد. تا درجه استوارى را خبر دارند كه رسيده . نه تنها تا آخر عمر كسى از او ديگر خلافى نديده ،بلكه هميشه مشهور به جوانمردى و محبوب هم قطاران ودوستان و آشنايان خود نيز بوده است ، محبوبيّت او كه پس از آن نازشست و شاهكارش چندين برابر گرديد. مى گويند هميشه آن هفت تير كذايى را به عنوان حرز با خود داشته ، در مدح و منقبت آن ميان سر و همسر رجزها مى خوانده و آن را ((هفت تير هدالت ، اسلحه ى اسلام ، شيرافكن ، پلنك كش ))، و مانند اين ها مى ناميده . آقاجان به قول يكى از دوستانش دو سه سال پيش مرده ،يعنى چهل سال بعد از ميرزا مهدى زندگانى كرده است .
از اين طرف آقاجان آزاد مى شود، از آن طرف عباس از ترسش دواتگرى را ول مى كند و مى رود توى سربازخانه اسم مى نويسد. گردش روزگار عباس را مصدر سروان خليل پرچم داماد حاج شيخ مى نمايد- شوهر اقدس - همين سرهنگ پرچم نقل مى كند:يك روزى از روزهاى سال 1300 شمسى از ميدان توپخانه مى گذشتم . برخوردم به يكى از نفرات با وفاى قديمى خود، تقى يوز باشى . يك نفر وكيل باشى هم همراه تقى بود. تقى ، رفيق خود را به من معرفى كرد، آقاجان سنگتراش . من از شنيدم اسم آقاجان خوشحال شدم ، خيلى مشتاق ديدارش بودم . با او قرار ملاقاتى را گذاشتيم . آقاجان در ضمن شرح قضيه گفت :((همان روزى كه ديدم حاج شيخ فضل اللّه را دار مى زنند وميرزا مهدى بالاى نظميه دست مى زند، همان روز قسم خوردم كه اگر يك روزهم از عمر من باقى مانده او را مثل سگ بكشم !))
يك قصه ى ديگر از آقاجان بگوييم و اين قضيه را ختم كنيد: يكى از پسرهاى ميرزا مهدى - سرهنگ احمدآينده - وقتى كه ميرزا كوچتك خان ياغى (78) شد نزد او مى رود. چندى پيش جنگلى ها مانده ، به عزم تهران بر مى گردد. توى راه دولتى ها او را گرفته استنطاق مى كنند:
- كجابودى ؟
- پيش جنگلى ها بودم .
-رفتى چه كنى ؟
- شنيدم يك عده آزادى خواه آن جا جمع شدهاند، رفتم كمك شان .
- پس چرا برگشتى ؟
- براى اين كه از نزديك ديدم آن ها هم دروغ مى گويند.
- خوب ، حالا عجالتا توى زندان تشريف داشته باشيد تا تكليف تان معين شود.
احمد را توى زندان مى اندازند. مى شنيدم كه مادرش نقل مى كرد:((بله خانم ، بله ،احمد مى گفت من ديدم هر چه زندان بان من به من بيشتر محبت مى كند من بيشتر ازش بدم مى آيد، نفهميدم چرا، بعدا فهميدم كه زندان بان من آقاجان بوده ، او مرا شناخته ومن او را نمى شناختم . بله خانم ، بله خود احمد مى گفت : پدر كشته را كى بود آشتى ؟!))
اين امر ترور ميرزا مهدى . حالا بفرماييد ببينم چند تا تروربا اين خصوصيات در تاريخ معاصر ايران سراغ داريد؟!ترور ميرزا مهدى يكى از سندهاى اساسى تاريخ مشروطيت ايران به شمار مى رود. سندى كه حال و حالت اجتماعى و روحيه ى ملت آن روز را در بسيارى جهات براى ما روشن واستوار مى سازد. تهران در برابر سپاه دموكراسى تسليم شد، ولى موقعى كه نه لياخوفى بود نه شاپشالى بود و نه محمدعلى شاه تا تمام كاسه كوزه ها را سرايشان بشكنند، در موقعى كه دشمنان مشروطه ى مشروعه فاتح بودند و شيخ نورى در قم زير خاك ، در همين موقع و موقعيت ها ((دوستان )) او با نجات آقاجان پيروز گرديدند!
خاتمه
حال كه صحبت از رضاه شاه پهلوى به ميان آمد لازم است گفته شود كه پهلوى نسبت به حاج شيخ فضل اللّه ، حُسنِ عقيده و احساسان خوش و خوبى داشته است و چندين بار آن را ظاهر ساخته است :
1- من خودم به ياد دارم كه در زمان رئيس الوزرايى يك روز قدم زنان از جانب جلو خان عضدالملك كه در بيرونى پدرش منزل داشت .از درى كه به روى گذر(گذر حاج شيخ فضل اللّه ) باز مى شود(( همان درى كه شب ترور ميرزا مهدى من جلوى آن ايستاده بودم )وارد حياط خلوت شد و نگاه آشنايى به درو ديوار انداخت و فت توى حسينيه (همان اتاقى كه من نعنوى خود را در گوشه اش بسته مى بينم ). آن جا عموى من از او پذيرايى كرد. پدر من هم بود. در اتاق چه گذشت ، نمى دانم ، بچه بازى كه نبود، همين قدر مى توانم بگويم كه ماندنش بيش از يك ربع ساعت طول نكشيد. پس از تقريبا يك ربع ساعت پايين آمد وهمچنان قدم زنان از جانب درِ خونگاه برگشت .
2- حاج ميرزا عبداللّه سبوحى واعظ به خود من گفت كه رضا شاه پهلوى خودش به او گفته است ( در چه تاريخى ؟ نپرسيدم ):((من وقتى كه حاج شيخ فضل اللّه را به دار زدند در قزاقخانه گريه كردم . وقتى كه ديدم صاحب منصبانم دارند مى آيند چشمانم را پاك كردم تا نفهمند من گريه كرده ام . اماامروز...))
3- عمويم آقا جلال كيا پسر كوچك حاج شيخ فضل اللّه نقل مى كند از قول عمويم آقا ضياءالدين كه رضا شاه پهلوى به او گفته بوده است :((حرف هاى حاج شيخ فضل اللّه همه حسابى بود...))(79)
4- عمويم آقا جلال كيا با پهلوى ، هنگامى كه سردار سپه بوده ، در تهران مراجعه اى پيدا مى كند. سروان پرچم شوهر خواهر( همان سرهنگ پرچم است ) نيز با او حاضر و شاهد قضيه بوده . پهلوى پس از اين كه آقا جلال را مى شناسد نسبت به او اظهار لطف فرموده مى گويد:((من به خانواده ى شما علاقه مندم ، حاج شيخ فضل اللّه مرد بزرگوارى بود)).
5- يك مورد ديگرى را هم اطلاع دارم كه رضا شاه نام حاج شيخ فضل اللّه را بر زبان آورده است ولى جاى ذكر آن نيست .(80)
اشخاصى كه نام بده شد همه زنده هستند و هر كس بخواهد مى تواند هنوز به خود ايشان براى تاءييد و تحكيم اين سند مراجعه نمايد.
راستى يك سند اصيل ديگر فراموش شد: دوست و دشمن هم آواز هستند كه حاج شيخ فضل اللّه نورى با وجود ضعف پيرى و بيمارى با متانت و طماءنينه به پاى داررفت و با وقار و قدرت آخرين خطابه ى خود را از روى چهارپايه دار ايراد نمود و با شجاعت و شهامت جان سپرد. محال است بدون حسن نيتى محكم وايمانى عميق بتوان در آستانه مرگ چنين ايستاد و چنين افتاد!
شيخ طبرستانى يك گناه بيشتر نداشته ، گناهش اين بودكه اتفاقا روش او با سياست و مصالح بيگانگان جنوبى [انلگيس ]ناسازگار در آمد. هركس از ما دراين دوقرن اخير همين گناه كبير را مرتكب شد به همان روز و روزگار گرفتار گشت !
محاكمه و اعدام شهيد نورى در تاريخ ايران بى نظير و يكى از اتفاقات مهم تاريخ اسلامى محسوب مى شود.
 

لايزال من فضل الاءله وجوه   جود يفيض على ثراك همولا
خنّقوك لا خنقا عليك و انّما   خنقوك كيما يخنقوا التّهليلا. (81)