نگاه دوم
(روايتى ديگر از سرگذشت و انديشه هاى شيخ فضل الله نورى )

دكتر شمس الدين تندركيا (نوه شيخ فضل الله نورى )

- ۱ -


مقدمه ويراستار
وجود عبارت ((نگاه دوم )) و ((روايتى ديگر)) بر روى جلد اين كتاب كه توسط ويراستار انتخاب شده ، نياز به توضيحى مختصر دارد.
اين كتاب از آن رو ((نگاه دوم )) و ((روايتى ديگر)) از زندگى شيخ فضل اللّه نورى نام گرفته ، كه نوشته فردى از خويشان درجه اول شيخ است و مطالب ، مدارك و نگاهى در آن وجود دارد كه در ديگر آثار مربوطه موجود نمى باشد گزارش هاى رايج در تواريخ موجود مشروطه كه عمدتا توسط مخالفان شيخ فضل اللّه نگارش يافته اند و به اصطلاح ((نگاه اول )) در اين محسوب مى شوند، فاقد بسيارى از مطالبى هستند كه در اين كتابچه ديده مى شود.
اين كتاب ،روايت انتقادى و دردمندانه دكتر شمس الدين تندركيا نوه شيخ فضل اللّه نورى است كه با استفاده از اطلاعات خانوادگى خود و نيز ديگر كسان و دوستان نزديك شيخ ، روايتى ديگر از يكى از سرشناس ترين تاريخ سازان معاصر ايران ارائه مى دهد. دكتر تندركيا دانش آموخته مدرسه سياسى تهران است كه به اروپا رفته و با اخذ مدرك دكترا به ايران بازگشته است .
حاج شيخ فضل اللّه نورى ، چهار فرزند پسر داشته كه به ترتيب سنّى عبارتند از: ميرزامهدى ، آقا ضياء الدين ، ميرزاهادى و جلال كيا.
دكتر تندركيا فرزند ميرزا هادى است كه همه كاره پدرش بوده و سختى هاى مربوط به گرفتن جنازه و كفن و دفن شيخ را نيز او متحمل گرديده و در اين باره تدبيرات مهمى به خرج داده است .
((ميرزا مهدى )) نيز همان است كه در روز اعدامِ شيخ فضل اللّه نورى در ميدان توپخانه حاضر بوده و به عنوان ابراز شادى كف مى زده و شعار ((زنده باد مجازات !)) سر مى داده است ،داستان منحصر به فرد ترور او توسط ((آقا جان سنگتراش )) يكى از مريدان شيخ فضل اللّه نيز در همين كتاب آمده است .
كتاب حاضر به قلم تندركيا در اصل در سال 1335 هجرى خورشيدى به عنوان بخشى از نشريه ((نهيب جنبش ادبى شاهين )) از طرف روزنامه سياسى ((فرمان )) انتشار يافته است .
نام اصلى مؤ لف كه نوه پسرى شيخ فضل اللّه نورى است ، ((شمس الدين ))بوده ولى او بعدها نام كوچك ((تندر)) و نام خانوادگى ((كيا)) را براى خود انتخاب كرده است .
اهميت نقش شيخ فضل اللّه نورى در تاريخ معاصر، ابهامات فراوان پيرامون اين شخصيت در تواريخ موجود و روايت ويژه و دستِ اول موجود در لابلاى سطرهاى اين كتاب ، ما را بر آن داشت تا با پرداخت ، تنظيم و ويرايش اين مقاله گم گشته در هياهوى تاريخ نويسان و انتشار آن ،قدمى كوچك در راه ارائه جزئياتى از حركت مشروطه خواهى و زندگى سياسى شيخ فضل اللّه نورى برداشته باشيم .
در بسيارى از قسمت ها مطالب اين كتاب منحصر به فرد است .نويسنده با اخذ و تدوين خاطرات نزديكان شيخ فضل اللّه نورى ، اين تئورسين و رهبر جريان ((مشروطه ى مشروعه ))، از زوال حتمى آنها جلوگيرى نموده و افقى تازه در شناخت وى را گشوده است .
با اين همه نويسنده تحت تاءثير احساسات خويشاوندى آنجا كه به نقل و نقد مطالب برخى از مخالفان شيخ فضل اللّه نورى - كه البته كم هم نيستند!- پرداخته ،تعادل قلمى خود را از دست داده و بعصا با جملاتى كه مناسب يك مورخ بى طرف نيست ، آنان را به باد انتقاد گرفته است كه ما از باب رعايت امانت در آنها هيچ گونه تصرفى نكرده ايم . با اين همه نمى توان گفت كه اين قطعات كوچك كه بسيار هم مشخص هستند، ارزش واقعى مطالب مستند او را از بين مى برد و لذا به اعتقاد ما اين كتاب ، اثرى كامل ، به ياد ماندنى و خواندنى است كه راجع به شيخ فضل اللّه نورى ، عقايد سياسى ، زندگى خصوصى و نحوه دستگيرى ، محاكمه ، اعدام و كفن و دفن او نوشته شده است . روايتى بِكر و خانوادگى كه با نثرى استوار، ادبى و بعضا آميخته به طنز نگاشته شده ، و اين نيز از ديگر نقاط تمايز اين اثر با ساير نوشته هاى تاريخى مربوط به شيخ است .
پرداختن به اين كتاب را مرهون و مديون معرفى پدر فرزانه ام ((دكتر ابوالفضل شكورى )) هستم كه اولين معلم و همواره بهترين دوستم بوده اند.و انگيزه اصلى ما نيز صرفا ارائه يك روايت مكتوم مانده راجع به انقلاب مشروطه و شيخ فضل اللّه نورى به جامعه ايرانى بوده است و نه تاءييد و تكذيب يا ترويج و تنقيد اين و آن .
به جراءت مى توان گفت شيخ فضل اللّه نورى ، مبهم ترين شخصيت در انقلاب مشروطه است ، چرا كه او يكى از جدى ترين مروّجان انقلاب مشروطه در آغاز و يكى از سرسخت ترين مخالفان آن در انجام آن بوده است .و لذا به هيچ عنوان در تقسيم بندى هاى سياه و سفيد مرسوم همه انقلابات نمى گنجد و لاجرم قربانى اين ((تمايز)) نيز مى شود.شخصيتى كه با صرف نظر از برخى اشتباهاتش ،شجاعانه در راه اعتقاداتش چوبه ((دار)) را پذيرفت و همچون محمدعلى شاه و برخى ديگر از مخالفان مشروطه به زير پرچم بيگانگان پناه نبرد و مگر نه اين است كه ((هر انقلابى ، نخست فرزندان خود را مى خورد)) و به راستى چه كسى خويشاوندتر از شيخ فضل اللّه نورى با انقلاب مشروطه ؟!
اعتقاد ما بر اين است كه اگر شيخ فضل اللّه نورى توسط برخى از چهره هاى مشكوك و يا بى تجربه ى نهضت مشروطه به دار آويخته نمى شد و مثلا فقط به تبعيد او اكتفا مى كردند، هرگز انقلاب مشروطه در ايران شكست نمى خورد و مخالفت با آن نهادينه نمى شد. اعدام شيخ موجب دلسردى و بى اعتمادى توده هاى مردم مسلمان به انقلاب مشروطه گرديد و حتى فقهاى بنامى همچون ميرزاى نائينى نيز در ادامه حمايت از آن دچار ترديد شدند و در نتيجه اين انقلاب با كودتاى سوم اسفند قزاقان از مسير اصلى خود منحرف گرديد و شد آن چه كه شد.
كارهايى كه ما به عنوان ويراستار و مصحح بر روى اين كتاب انجام داده ايم عبارتند از:
1- اصلاح رسم الخط آن طبق معيارهاى امروزى .
2- نقطه ، ويرگول گذارى و به كار بستن كليه نشانه هاى سجاوندى .
3- تقطيع و پاراگراف بندى مطالب و انتخاب عناوين فصل ها كه همه آنها را از متن كتاب برگزيده ايم .
4- افزودن برخى توضيحات در درون متن در درون علامت كروشه [ ] و يا در پاورقى با افزودن ((م )) حرف اول ((مصحح ))
5- و بالاخره پردازش شكلى و هندسه فيزيكى كتاب و انتخاب نامى مناسب با محتوا براى آن .
اميد آن كه موجب جلب رضايت خداوند گشته و پرتوى كوچك در تبيين تاريخ معاصر كشور عزيزمان ، ايران باشد.

مجتبى شكورى
دانشجوى دانشگاه صنعتى شريف
شهريور 1385

انگيزه نگارش اين كتاب
كار از تو مى رود مددى اى دليل راه   كانصاف مى دهيم ز راه اوفتاده ايم .
چطور شد كه من به فكر حاج شيخ فضل اللّه نورى افتادم ؟ من نوه ى پسرى حاج شيخ فضل اللّه هستم ، بعد از مرگ پدربزرگ خود در محيطى ماتم زده به دنيا آمده ام . زود بگويم كه خيلى زود حافظه ام به كار افتاد، چند ماهى از تولدم نگذشته بود كه در همه چيز به روشنى مى ديدم ، امروز مثل اين كه ديروز بوده روشن مى بينم كه در گوشه ى اتاق بزرگى (بعدها فهميدم حسينيه ى حاج شيخ مى بوده ) نزديك درى كه به روى ايوانى باز مى شد(( نعنوى )) مرا زده اند و دايه ام در گوشه ى اتاق نشسته مرا شير مى داد و در نعنو مى گذاشت .
از همان چند ماهگى تا به امروز هيچ چيزى در حافظه ى من گم نشده ، در تمام جزئيات جريان گذشته ام به كمال وضوح بينا هستم ، حتى رنگ ها!خيلى زود چشم و گوشم باز شد، خيلى زود فهميدم خانه اى كه من در آن به دنيا آمده ، زندگانى مى كنم ، جاى مهمى بوده .خيلى زود فهميدم پدربزرگ من آدم بزرگى بوده و به دارش زده اند. مثل اين كه از آدم بزرگ خوشم مى آمد. يك محبتى از پدربزرگم دل دلم افتاد كه با محبتى كه نسبت به پدرم مى داشتم فرقى داشت .
چطور شد كه آن چيزها را فهميدم زياد نمى شود تحليل و تجزيه كرد. تحليل و تجزيه حقيقت ، حيات را خورد مى كند. ولى اين كه مى ديدم از هر صف و صنفى ، از عالى ترين مقامات دولتى و ملى و روحانى تا دانى ترين طبقات كاسب و توده در خانه ى ما رفت وآمد مى كنند، اين كه مى ديدم هر كس مى فهمد من ((نوه ى حاج شيخ فضل اللّه )) هستم - يا به قول خودشان ((شيخ شهيد!))- با يك حرمت و سلام و صلوات مخصوصى از من پذيرايى مى كند، اين ها همه در من اثر زيادى داشت .
يك نكته ى ديگرى هم مرا متوجه حال و حالت مردم مى كرد: هر ساله از اول تا سيزدهم رجب به ياد بود شهادت ((حاج شيخ )) در بيرونى چادر مى زند و روضه خوانى مى كردند، قيامتى برپا مى شد، يك كربلاى حقيقى ! لابد اين همه غَليان مردم براى حاج شيخ فضل اللّه است و گرنه پسران او كه نه زرى دارند و نه زورى ،نه مالى دارند و نه مقامى ! بعدها كه به مدرسه رفتم و سواد پيدا كردم يك عامل ديگرى هم بر اين ها افزوده شد، دائما ميان كاغذجات پدربزرگم مى لوليدم و چيزها مى ديدم ، بگذريم ! بارى اين ها همه از ذهن من بچه مى گذشت و جا مى افتاد به طورى كه يك نوع غرورى در من پديد آورده بود، غرور خانوادگى !
سال ها مى گذشت تا اين كه به كلاس پنجم ابتدايى مدرسه ى شرف مظفرى رسيدم .كتاب تاريخ ايران ما از لحاظ كاغذ و چاپ و قد و قواره از تمام كتاب هاى مان دلچسب تر بود. مؤ لف آن ... هر كه بود كارى نداريم ... همين طورى كه عكس هاى آن را به رسم بچه ها تماشا مى كردم چشمم به عكس ‍ حاج شيخ فضل اللّه افتاد.با ذوق و شوق سرشارى به خواندن آن صفحات پرداختم ،روز بد نبينيد، براى نخستين بار در عمرم ديدم كه به پدربزرگ من گفته اند.مضمون مطالب آن صفحه اين بود:
((شيخ فضل اللّه به تحريك محمدعلى شاه با يك عده اراذل و اوباش و فراش و قاطرچى رفت در ميدان توپتخانه بناى مخالفت با ملت و مشروطه را گذاشت ، ملت او را گرفت و به دار زد)). خيلى اوقاتم تلخ شد! كتاب را به پدرم نشان دادم ،گفتم ببينيد چه چيزهايى نوشته ! پدرم سرسرى نگاهى به آن صفحه انداخت و با حالتى طبيعى و بى اعتنا گفت : ((دروغ گفته )).
به گفتن نيازى نيست كه زمينه ى فكرى من به قدرى آماده بود كه به آسانى اين حرف را پذيرفتم .يعنى پدربزرگ من اراذل و اوباش بوده ، يعنى اين مردم كه من مى بينم او را به دار زده اند؟! ابدا، البته كه دروغ گفته ، اراذل و اوباش خودت هستى و مرا نسبت به مطبوعات از هر قسمتى مظون كرد، ديگر هر چه مى خواندم نسنجيده قبول نمى كردم !
ولى فكر من به همين آسانى ها راحت نشد. راستى اگر مردم حاج شيخ فضل اللّه را دوست مى داشتند پس چرا گذاشتند او را ببرند و به دار بزنند؟! اين سؤ ال را از هر كه مى كردم جواب همه تقريبا يكى بود:((اين مردم از اهل كوفه بدترند، تا بود دور و ورش بودند و وقتى كه او را گرفتند و دارش زدند همه متفرق شدند و رفتند گوشه ى صندوق خانه هايشان هاى هاى گريه كردند!)) از همان كوچكى يك حس بدبينى نسبت به اين مردم در من پيدا شد كه هرچه بزرگتر و در امور اجتماعى داناتر و بيناتر گرديدم روشن تر و استوارتر گرديد. اين حقيقت مهم اجتماعى ايران بود كه بسيارى سرها را به باد داده و مى دهدو خواهد داد و يكى از بزرگ ترين خوشبختى هاى من اين است كه نزاييده جزو خون من شد.بعدها در اين حقيقت بسيار انديشيدم و آن را بسيار سنجيدم و عاقبت بهتر ديدم اصلا به اين مردم اعتماد نكنم و وارد ميدان سياست نشوم و خود را بيهوده آلوده ننمايم !
هر چه عقل رو مى آمد آن احساسات خانوادگى فرو مى نشست .كم كم از اين صرافت ها افتادم . اصلا فكرم از هرچه كهنه بود برگشت . خدا بيامرزدش ، پدربزرگ هم جزو عتيقه جات گرديد!
سال ها مى گذشت : تصديق ابتدايى ، متوسطه ، مدرسه سياسى ، دانشكده ى حقوق ، فرنگ ، تهران ، سال ها گذشت . كم كم تاريخ ‌هاى مشروطيت رنگ و وارنگ يكى بعد از ديگرى از ديگ در آمد. لازم بود اطلاعات اجمالى خود را راجع به نهضت مشروطه تكميل كنم . يك كتاب خريدم . بر طبق عادت هميشگى خود همين كه باز كردم تا نظرى كلى بر آن بيندازم تمام صفحه يك سند تاريخى مربوط به حاج شيخ فضل اللّه بود، عجب اتفاقى ! اين اتفاق اثر محسوسى در من نگذاشت .رد شدم . فردايش تا باز همين كتاب را باز كردم يك عكس از حاج شيخ فضل اللّه آمد با صحبت هايى ، عجب اين دو مرتبه ! ولى هرگز به خاطرم خطور نمى كرد كه چيزى درباره ى حاج شيخ بنويسم .
در اثر خواندن اين كتاب زده شدم ، نه چندان براى اين كه نسبت به حاج شيخ كينه ورزيده بود، بلكه بيشتر براى اين كه از خلال صفحاتش كاملا بر مى آمد كه نويسنده ى آن قبل از شروع به نوشتن اين اصل را پايه ى كار خود قرار داده است :((بايد به موافقين دموكراسى دسته گل نثار كرد و مخالفين آن را به لجن كشيد!)) و به حكم همين اصل خود ناگزير در پيچ و خم ها و پخت و پزها و تعبير و تفسيرهاى بى حد و حصرى افتاده ، تاريخ ننوشته ، دلى از عزا در آورده است ! اين كتاب در من اثر زننده گذاشت و افسوس خوردم كه كسى نيست تا به مزخرفاتش جواب بگويد، من كه اين كاره نيستم ، به من چه !
اين كتاب به كنارم يك كتاب ديگر، تا باز كردم باز حاج شيخ ، عجب ، اين سه مرتبه ، يعنى چه ؟ باز هم بگذريم ! هر چه بيشتر در اين كتاب دومى پيش ‍ مى رفتم كسل تر مى شدم ، يك مرد رند مبتذلى مى ديدم كه يك بغل كاغذ پاره از توى خاكروبه ها جمع كرده و جلد كرده ، يك تعرفه ى شخصى ، اين است نتيجه ى تمام عمر اين آقاى پدر ما در دار، نه بر مرده ، بر زنده بايد گريست ! هر چه در اين كتاب دومى پيش مى رفتم كسل تر مى شدم تا اين كه به اين قسمت رسيدم :
((واقعه ى ميدان توپخانه .... مهم تر از همه اينست كه آن جماعت كه فرياد مى كشيدند دين نبى مى خواهيم صدها قرابه ى شراب و عرق در گوشه و كنار گذارده و هر چند دقيقه جامى سر مى كشيدند، حاج شيخ فضل اللّه كه با چشم عرق خوردن آن ها را مى ديد عمل آن ها را ناديده مى پنداشت و چون كار بالا كشيد او گفت نخوريد، اين كار را نكنيد، الواط جواب دادند اين دوغ است ، ما محض رفع عطش مى خوريم ...
خوانندگان تصور نفرمايند من از روى طرفدارى مشروطيت مطلب بالا را نوشتم ، بلكه خودم حضور داشتم و ناظر اعمال آن ها بودم ))...
كه ناگاه گوى سال ها را همه آب برد و يك مرتبه برگشتم به حالت كلاس ‍ پنجم ابتدايى ، منبر همان بود و مطلب همان !... اللّه اكبر، عجب مردمان وقيحى هستند! راستى انسان نمى داند بخندد يا گريه كند. آخر مرديكه بى شرم و شرف ، امروز پس از نيم قرن كه تعصبات مذهبى صد درجه كمتر و استعمال مشروبات الكلى نسبت به آن وقت صد درجه بيشتر و علنى تر شده ، آيا كسى جراءت مى كند در كنار و گوشه ى ميدان توپخانه عوض قدح آب آلبالو، قرابه هاى شراب و عرق بگذارد كه آن روز اين كار را كرده باشند آن هم در حضور علماى اعلام ؟ آخر مرديكه يك چيزى بگو كه بگنجه ! به ببينيد كار وقاحت ما مردم به كجاها كشيده ، اينست نتيجه ى ترقيات ما! حالا انصافا اراذل و اوباش آن فراش ها و قزاق ها و قاطرچى ها بودند يا اين ميرزا قلمدون ها؟! آن بيچاره ها هر چه بودند لااقل سند كتبى به دست كسى ندادند، آن بدبخت ها هر چه بودند اقلا اين همه ادعا نداشتند... راستى كه آدم كله اش داغ ميشه ...
خلاصه ، باز خيلى اوقاتم تلخ شد... اما به من چه ، من كه تاريخ نويس ‍ نيستم !... باز هم مى گويى به من چه ، پس به كى چه ؟! اگر وظيفه ى تو كه مى توانى بنويسى نيست ، پس وظيفه ى كيست ؟ تو لااقل مى توانى اين تيكه ى تاريخ را روشن كنى ، چرا نمى كنى ، تو نكنى كه بكند؟... از گوشه كنارها اين گونه تذكرات را جسته و گريخته به من مى دادند ولى باز هم نمى خواستم زير بار بروم .اصلا من از قوم و خويش بازى خوشم نمى آيد. حقيقت خودش راه خودش را از يك جايى باز خواهد كرد و روى خود را عاقبت خواهد نمود. اما اگر راستش را بخواهيد خودم هم كم كم درونا دچار ترديد شدم ... در هر حال ، باشد تا ببينم آخر عاقبت كار چه خواهد شد!(1)
آخر عاقبت ، يك روزى در همان زباله دان ،(2)پس از يك مقدمه ى چاخان ، اين تيكه را خواندم :
((يك پاكت بزرگ از چلوار كه سر او مهر و لاك شده بود... به دست نگارنده اين تاريخ افتاد... در اين پاكت صدها احكام و فتوا وتلگراف و نامه هايى است (؟!) كه بعد از توپ بستن مجلس (؟!) از طرف روحانيون مستبد و رجال معروف در تحريم مشروطيت و مخالفت آن با مذهب اسلام منتشر نموده و يا تقديم دربار استبداد كرده اند...)).
آن وقت درباره ى اين سند، دروغ ها به هم بافته ، آن وقت شارلاتان بازى ها در آورده ، آن وقت ... اى بر اون ذاتتون لعنت ! اين سندى بود كه بيست سال بلكه بيشتر در دست خود من بود و خود من با حسن نيت تمام به جريان انداخته ام ، يك سند معصوم ، هنوز هيچى نشده ببينيد چه دروغ هاى گنده گنده اى درباره ى آن آروغ مى زنند، اين بى چشم و روها! در اين پاكت از اين خبرها نبود كه صدها احكام و فتوا و تلگرافات و نامه ها در آن باشد، مبادا چيزهاى ديگرى قاطى زده باشند، حتما زده اند!(3)
عجب ، عده اى هستند كه اميدشان را براى آباد كردن اين ملك و اصلاح كردن اين مردم در بسط سواد و فرهنگ مى نهند.مگر اين ها، عصاره هاى دروغ و سه روغ و چاپ و چاخان ،همه ديپلمه و ليسانسيه و دكتر نيستند، مگر همه عنعنات ملى نيستند، پس ديگر چه اميدى ، ديگر چه آخر عاقبتى ؟... با خودم غرولند مى زدم و طول اتاق را با قدم ذرع و پيمان مى كردم ... در اين حيص و بيص ناگاه توى جاى كتابى چشمم به ديوان حافظ افتاد، هوس كردم ! دل حافظ را باز نمودم ، حافظ مقدس ! همان بيت اول سر صفحه اين بود:
كار از تو مى رود مددى اين دليل راه   كانصاف مى دهيم ز راه او فتاده ايم .
به حكم حافظ! [شروع به نوشتن اين كتاب نمودم ]!
آشنايى با منابع اين كتاب
اطلاعات اين لوحه ى تاريخى از سه منبع مى تراود.از خود من ، از سندهاى كتبى ، از گواهى گواهان .
آن چه مربوط به خود من مى شود عبارت از چيزهايى است كه شخصا ديده ام يا در محيط خانوادگى و خارج از آن ، از مردمان موثقى شنيده ام و همچنين عبارت از استنباطات شخصى خود من است از جريان امور و حقايق تاريخى .
آن چه مربوط به سندهاى كتبى مى شود يا سندهايى است كه از خود حاج شيخ فضل اللّه باقى مانده ، يا سندهاى ديگرى است كه در تاريخچه هاى مشروطيت آمده است .
اما از گواهى گواهان ، بسيارند كسانى كه با ايشان چه در گذشته ، چه امروز، راجع به شيخ نورى مصاحبه كرده ام ، ولى در اين لوحه [فقط] به ذكر اظهارات چند نفرى بس مى كنم . براى اين كه اين چند نفر هر يك در قسمت مربوطه خودكامل ترين مشاهدات را داشته اند و به اظهارات ايشان در قسمت خودشان اطمينان داشته ام . ضمنا بايد دانست همين اظهارات محدود همين كسان معدود نيز در اغلب جاهايش با گواهان و ماءخذهاى ديگرى مورد كنترل و امتخان من قرار گرفته اند.
اكنون لازم است كه گواهان نامبرده را بشناسيم :
1- حاج ميرزا عبداللّه سبّوحى واعظ: در جوانى جزو حوزه ى علميه ى شيخ نورى بود و از محرمان حرم او محسوب مى شده . بعدا يكى از دوستان صميمى پدر من به شمار مى رفت . ميرزا عبداللّه به مرور در تهران ميان اهل منبر مقام مسلم اول را پيدا كرد و به كمال شهرت رسيد،مقامى در زمان خود بى رقيب .بيان گرم و گيرايى داشت .امروز در خانه اش بسترى است . گمان نمى كنم كسى باشد كه در صحت اظهارات او ترديدى داشته باشد.
2- سيدمحمدعلى شوشترى : در جوانى جزو حوزه ى علميه ى شيخ نورى بوده ، بعدايكى از دوستان خوب پدر و عموى من به شمار مى رفت . پس از كودتاى سوم اسفند 1299 شمسى در صف اول قرار گرفت و براى نهضت پهلوى (4)
كوشش ها كرد و به مرور نماينده ى مجلس مؤ سسان و نايب التوليه آستان قدس رضوى شد و چند دوره به وكالت مجلس شوراى ملى انتخاب گرديد.
3- مدير نظام نوّابى : بگذاريم خودش خودش را معرفى كند: ((محمد زمان معروف [به ]آقابزرگ خان فرزند ميرزا حسن نايب الصدر نواب . پدر اندر پدر روحانى هستم ، ولى علاقه ى زيادى به خدمت سربازى داشتم و با اجازه ى پدر وارد مدرسه ى نظام شدم . پس از طى دوره ى سه ساله در زمان قاجاريه با درجه ى صاحب منصبى منتقل به ژاندارم نظميه گرديدم . صاحب منصبى بودم قوى بنيه و رشيد كه كارهاى سخت اداره ى نظميه را به من محول مى كردند. لقب مدير نظام را بعدا گرفتم . سنم هفتادو هفت سال [است ])).
من از روزى كه چشم باز كردم مدير نظام را در محله و خانه ى خودمان مى ديدم . وقتى كه مى خواستيم از ((سنگلج )) كوچ كنيم ، بيرونى حاج شيخ را كه سهم عمويم شده بود، او خريد و هنوز هم در همان خانه تقريبا با همان وضع و وضعيت زندگى مى كند. پس از ترك سنگلخ ديگر او را نديدم تا اين كه اخيرا بنا بر توصيه ى حاج ميرزا عبداللّه سبوحى در منزل ماءلوف به سراغ او رفتم . پير و عليل شده بود. ولى با وجود كبر سن و كسالت مزاج به قدرى دقيق و منجز، جزئيات امو را تشريح مى كرد كه نقطه ى ناقصى باقى نمى گذاشت . اتفاقا روز اعدام حاج شيخ فضل اللّه ، صاحب منصب كشيك نظميه و از آغاز تاانجام امر حاضر و ناظر بوده است . مدير نظام ، با روح انضباط و صداقت يكى صاحب منصب قديمى خيلى در ذكر جزئيات امور و اتفاقات مقيد به عين حقيقت مى بود. به اظهارات او راجع به جريان واقعه ، كه بسيارى از قسمت هايش را قبلا نيز از ديگران شنيده بودم ، اطمينان تمام دارم .
4- جلال كيا: پسر كوچك حاج شيخ فضل اللّه ، صدق گفتار او حتمى است .
5- ابوالقاسم بهزادى : بعد از شهادت شيخ دختر او ((منيره )) را گرفته . آن چه در اين جا گفته درست مى دانم .
6- سرهنگ خليل پرچم : بعد از شهادت شيخ دختر او ((اقدس )) را گرفته .آن چه در اين جا مى گويد درست مى دانم .
7- مشهدى على : قديمى ترين نوكر خاندان ماست . مدتى خدمت پدر حاج شيخ فضل اللّه را كرده ، بعدا پيش خود او بوده است . تا دو سه سال پيش ‍ هنوز زنده بود. حالا خبرى ندارم . اظهارات او صاف و صادق و طبيعى است .
گواهان نامبرده ، به شرط على ، همه حيات دارند و هر كس بخواهد مى تواند به خود ايشان مراجعه كند، به شرطى كه با روح حرمت و صفا باشد!
زندگينامه حاج شيخ فضل اللّه نورى
روز دوم ذيحجة الحرام 1259 هجرى قمرى به دنيا آمد(5)در عنفوان جوانى به كمك داى خود حاج ميرزا حسين نورى به نجف رفت و در حوزه ى علميه ى مرحوم ميرزا حسن شيرازى وارد شد و از شاگردان اول او گرديد و به درجه اجتهاد رسيد. حاج شيخ مورد اطمينان و علاقه خاص ‍ استاد خود بوده است . مى گويند وقتى يكى از اهل تهران به ((ميرزا)) مراجعه و سؤ الاتى مى نمايد.او جواب مى دهد مگر شيخ فضل اللّه در تهران نيست كه به من مراجعه مى كنيد. گذشته از فقه و اصول در حكمت و عرفان نيز احاطه داشته .در زمان طلبگى ((سكينه )) دختر حاج ميرزا حسين نورى را به زنى گرفت . مى گويند دختر را نمى خواسته اند به اين آسانى ها به او بدهند. روزى در يك حالت عشق و هيجان به دختر دايى خود سكينه مى گويد:((الهى كور بشى !)) زود دست او را گرفته در دستش مى گذارند تا ديگر از اين فضولى ها نكند!
از سكينه سه پسر و پنج دختر پيدا كرد.(6)بعدها سر سكينه زن ديگرى به نام ((گلين )) آورد و از او نيز يك پسر و سه دختر حاصل شد.(7)
پس از نيل به درجه ى اجتهاد از نجف به تهران برگشت و به مرور از روحانيون طراز اول كشور گرديد. در قضيه ى تنباكو يكى از عاملين اساسى به شمار مى رود. سفرى به مكه رفت و به حج اكبر نائل شد.