خوارج در تاريخ

یعقوب جعفری

- ۱۰ -


8. احتجاجات با خوارج

چهره‏هاى مقدس گونه و شعارهاى فريبنده خوارج، آنها را به صورت يك خطر جدّى براى سلامت فكرى و اعتقادى جامعه مسلمين درآورده بود. آنها شعارى مى‏دادند كه هيچ مسلمان با ايمانى نمى‏توانست از كنار آن به آسانى بگذرد و اگر درست نمى‏انديشيد و منظور اصلى آنها را درك نمى‏كرد، طبعا به سوى آنها گرايش مى‏يافت.

براى مقابله با اين خطر فكرى و فرهنگى و زدودن آثار ويرانگر آن لازم بود كه از طريق منطق و استدلال اقدام گردد و شبهات و مغلطه‏هاى آنان پاسخ داده شود، بخصوص اينكه آنان از يك سو بيباكانه و با صراحت تمام حتى در حضور اميرالمؤمنين(ع) و در ميان صحبتهاى آن حضرت سخنان خود را مى‏گفتند و شعار مى‏دادند، و از سوى ديگر، براى اثبات عقايد باطل خود از ظواهر آيات قرآنى استفاده مى‏كردند.

به همين جهت، اميرالمؤمنين(ع) براى خنثى كردن تبليغات آنها و اثبات گمراهى و بطلان استدلالشان در فرصتهاى مختلف با آنان مناظره و محاجه مى‏كرد تا مگر به راه راست هدايتشان كند و اگر هم هدايت نمى‏شوند به اشكالات و شبهات آنان پاسخ بدهد تا لااقل ديگران تحت تأثيرشان قرار نگيرند.

علاوه بر شخص امام، افراد ديگرى نيز از نزديكان و ياران حضرت با خوارج مناظره و محاجه كرده‏اند كه صورت بعضى از اين مناظرات و احتجاجات در كتابهاى تاريخى و حديثى آمده است.

اكنون ما در اين بخش متن اين مناظرات و گفتگوهاى رودررو را نقل مى‏كنيم:

احتجاج امام

گفتگوى اميرالمؤمنين(ع) با خوارج و احتجاجات آن حضرت در مقابل آنان به صورتهاى مختلفى نقل شده كه به احتمال زياد، اين گفتگوها در چندين نوبت انجام گرفته است. يكى از اين احتجاجات همان است كه امام در اردوگاه خوارج انجام داد و اين، پيش از جنگ نهروان بود. متن اين احتجاج را سيّدرضى در نهج البلاغه آورده و ما آن را به طور كامل در بخش «خوارج در نهج البلاغه» ذكر خواهيم كرد.

احتجاج ديگرى از اميرالمؤمنين(ع) با خوارج نقل شده كه متن آن بدين قرار است:

هنگامى كه دوازده هزار تن از سپاهيان على(ع) از آن حضرت جدا شدند و به حروراء رفتند، امام پسرعمّ خود ابن‏عباس را به سوى آنها فرستاد تا با آنها گفتگو كند. آنها به ابن‏عباس گفتند: خود على پيش ما بيايد تا سخن او را بشنويم كه در اين صورت ممكن است شبهه‏هايى كه داريم برطرف شود.

ابن‏عباس نزد امام برگشت و پيشنهاد خوارج را مطرح ساخت. امام كه از هر فرصتى براى هدايت آنان استفاده مى‏كرد با جمعى از ياران خود به طرف آنها رفت. ابن‏كواء كه رهبر خوارج بود با جمعى از دوستانش جلو آمد. امام فرمود: اى ابن‏كواء! سخن بسيار است، از ياران خود پيش من بفرست تا با او سخن بگوييم.

ابن‏كواء: آيا از شمشير تو در امانم؟

امام: آرى.

ابن‏كواء با ده نفر پيش آمد و امام ضمن صحبت درباره جنگ با معاويه و حيله او در قرآن به نيزه كردن و داستان حكمين، فرمود: آيا به شما نگفتم كه اهل شام بدين وسيله شما را فريب مى‏دهند، جنگ آنها را درهم كوبيده بگذاريد كارشان را تمام كنيم؟ ولى شما قبول نكرديد. آيا اين طور نبود كه من مى‏خواستم پسرعموى خود ابن‏عباس را حكم قرار بدهم و گفتم كه او فريب نمى‏خورد؟ ولى شما داورى جز ابوموسى قبول نكرديد و من به ناچار شما را اجابت كردم. اگر در آن هنگام جز شما كسان ديگرى را كمك و ياور مى‏داشتم هرگز در برابرتان تسليم نمى‏شدم. و در حضور شما با حكمين شرط كردم كه مطابق قرآن از اول تا آخر و مطابق سنّت جامعه داورى كنند و اگر چنين نكردند داورى آنها را نخواهيم پذيرفت. آيا اين طور نبود؟

ابن‏كواء: درست است، همه اينها واقع شد. ولى اكنون چرا به جنگ معاويه نمى‏روى؟

امام: منتظرم مدتى كه ميان ما و آنها تعيين شده بسر آيد.

ابن‏كواء: آيا تو در اين امر قاطع هستى؟

امام: آرى و جز اين راه ديگرى ندارم.

در اين هنگام ابن‏كواء با ده تن از يارانش به سپاه امام پيوستند، ولى ديگران شعار «لاحكم الاّللّه‏» سر دادند و عبداللّه‏بن وهب و حرقوص‏بن زهير را امير خود كردند و در نهروان اردو زدند.(1)

همچنين اميرالمؤمنين احتجاج ديگرى با سپاه خوارج دارد كه مفصل‏تر از احتجاج بالاست و موضوعات مختلفى را در بر گرفته كه متن آن بدين قرار است:

امام(ع) همراه با ابن‏عباس به سوى خوارج رفت و به ابن‏عباس فرمود: از آنها بپرس كه چه چيزى باعث نارضايى‏شان شده است من پشت سر تو هستم، از آنها نهراس.

ابن‏عباس پيش آنها رفت و گفت: چه چيزى باعث نارضايى شما از اميرالمؤمنين شده است؟

خوارج: نارضايى ما به سبب چيزهايى است كه اگر على در اينجا حاضر بود او را تكفير مى‏كرديم.

على(ع) كه پشت سر ابن‏عباس بود سخن آنها را شنيد و ابن‏عباس به آن حضرت گفت: يا اميرالمؤمنين! سخن آنها را شنيدى و خود سزاوار به پاسخى.

امام جلو آمد و فرمود: اى مردم! من على‏ابن ابى‏طالب هستم. اينك ايرادهايى كه بر من داريد بگوييد.

خوارج: يكى از ايرادهاى ما اين است كه پيش تو در بصره جنگيديم. وقتى كه خدا تو را بر آنها پيروز كرد آنچه در لشگرگاه آنها بود بر ما حلال كردى، ولى ما را از زنها و بچه‏هايشان منع نمودى. اگر مال آنها بر ما حلال بود چطور زنهايشان حلال نبود؟

امام: اى مردم! اهل بصره با ما جنگيدند و جنگ را آنها شروع كردند. وقتى شما پيروز شديد اموال آنها را قسمت كرديد، ولى من از زنها و بچه‏هاى آنها شما را منع كردم، زيرا كه زنها با ما جنگ نكرده بودند و بچه‏ها براساس فطرت زاييده شده بودند و نقض پيمان نكرده بودند و آنها گناهى نداشتند. من خود ديده‏ام كه پيامبر بر مشركان منّت مى‏گذاشت، پس تعجب نكنيد كه من بر مسلمانان منّت گذاشتم و زنها و بچه‏هايشان را اسير نكردم.

خوارج: ايراد ديگر ما اين است كه تو در جنگ صفين از جلوى اسم خود «اميرالمؤمنين» را محو كردى. حال كه تو امير ما نبودى پس ما هم از تو اطاعت نمى‏كنيم.

امام: اى مردم! من به رسول خدا اقتدا كردم هنگامى كه با سهيل‏بن عمرو مصالحه كرد (اشاره به داستان صلح حديبيه و محو كردن كلمه «رسول‏اللّه‏» از جلوى اسم پيامبر در قرارداد صلح).

خوارج: ايراد ديگر ما بر تو اين است كه تو به حكمين گفتى كه به كتاب خدا نظر كنيد، اگر مرا افضل از معاويه يافتيد پس مرا در خلافت تثبيت كنيد. اگر تو در حقانيت خود شك داشتى پس ما بيشتر شك مى‏كنيم.

امام: من انصاف را رعايت كردم. اگر مى‏گفتم حتما به نفع من حكم كنيد و معاويه را رها سازيد راضى نمى‏شدند و قبول نمى‏كردند؛ همان گونه كه اگر پيامبر خدا به نصاراى نجران كه پيش او آمده بودند، مى‏گفت مباهله كنيم و لعنت خد را بر شما قرار بدهيم آنها راضى نمى‏شدند. ولى پيامبر انصاف را رعايت نمود و طبق فرمان خداوند گفت: «فنَجْعَلْ لَعْنَةَ‏اللّه‏ِ عَلَى الْكاذِبينَ» يعنى لعنت خدا را بر دروغگويان قرار بدهيم. من نيز چنين كردم.

خوارج: ايراد ديگر ما اين است كه تو درباره حقى كه مال تو بود تن به حكميت دادى.

امام: پيامبر خدا هم درباره بنى‏قريظه، سعدبن معاذ را حكم و داور قرار داد و اگر مى‏خواست، اين كار را نمى‏كرد و من به پيامبر اقتدا نمودم.

پس از اين گفتگوها امام فرمود: آيا مطلب ديگرى هم داريد؟

آنها همه ساكت شدند و گروههايى از آنان از هر طرف فرياد برآوردند: التوبه التوبه يا اميرالمؤمنين! و حدود هشت هزار تن از آنان به امام پيوستند و چهار هزار تن با امام به جنگ مصمم شدند.(2)

احتجاج ابن‏عباس

ابن‏عباس به امر امام نزد خوارج رفت و بدين گونه با آنها سخن گفت:

ابن‏عباس: شما چه مى‏گوييد؟ و ايراد شما بر اميرالمؤمنين چيست؟

خوارج: او اميرالمؤمنين بود، ولى وقتى تن به حكميت داد كافر شد و بايد به كفر خود اعتراف كند و توبه نمايد تا ما به سوى او بازگرديم.

ابن‏عباس: بر هيچ مؤمنى سزاوار نيست كه مادامى كه يقين او به شك مخلوط نشده به كفر خود اعتراف كند.

خوارج: پذيرفتن حكميت باعث كفر مى‏شود.

ابن‏عباس: پذيرفتن حكميت ريشه قرآنى دارد و خداوند در مواردى ذكر كرده است و شما چگونه آن را باعث گناه و كفر مى‏دانيد؟ خداوند فرموده:

وَمَن قَتَلَهُ مِنكُم مُتَعَمِّدَاً فَجَزَاءٌ مِثْلُ مَا قَتَلَ مِنَ النَّعَمِ يَحْكُمُ بِهِ ذَوا عَدْلٍ مِنكُمْ.(3)

هر كس از شما آن را [ شكار را در حال احرام] بكشد، بايد كفاره‏اى معادل آن از چارپايان بدهد و معادل بودن آن را دو نفر عادل از شما حكم بدهد.

در اين آيه، خداوند درباره كفاره قتل شكار كه مسأله ساده‏اى است به تحكيم فرمان مى‏دهد، چرا در مسأله امامت وقتى مشكلى براى مسلمانان پيش آمد تحكيم جايز نباشد؟

خوارج: حكم دوران را نپذيرفته است.

ابن‏عباس: موقعيت داور از موقعيت خود امام بالاتر نيست. وقتى امام مسلمين كار خلافى انجام بدهد مسلمانان بايد با او مخالفت كنند تا چه رسد به داور كه مخالفت با او در صورتى كه برخلاف حق حكم كند لازم است.

خوارج وقتى در مقابل منطق ابن‏عباس سخنى نداشتند گفتند: تو از همان قبيله قريش هستى كه خدا درباره آنها مى‏فرمايد: «بَلْ هُمْ قَوْمٌ خَصِمُونَ»(4) (آنها گروهى مخامصه كننده هستند).(5)

به نظر مى‏رسد كه ابن‏عباس پس از اين احتجاج كه بيشتر با آيات قرآنى استدلال شده بار ديگر از طرف امام مأمور احتجاج با خوارج شده است؛ زيرا امام در يكى از سخنان خود به او دستور مى‏دهد كه با خوارج با آيات قرآنى مناظره نكند، با سنّت پيامبر مناظره كند، چون ممكن است آيات قرآن را به نفع خود تفسير كند.(6)

احتجاج امام حسن(ع) و ابن‏عباس و عبداللّه‏بن جعفر

پس از تمام شدن كار حكمين و اختلافى ك ميان اصحاب اميرالمؤمنين(ع) افتاد، بعضى از مردم پيشنهاد مى‏كردند كه امام به خويشان و نزديكان خود دستور بدهد كه در اين زمينه صحبت كنند، چون همه رؤساى عرب در اين زمينه حرف زده‏اند. اين بود كه روزى امام بالاى منبر بود، رو به سوى فرزندش حسن مجتبى كرده و فرمود: اى حسن! برخيز و درباره اين دو مرد ـ ابوموسى و عمروعاص ـ سخن بگو.

حسن مجتبى برخاست و گفت: اى مردم! شما درباره اين دو مرد زياد صحبت كرديد. اين دو نفر انتخاب شده بودند كه با قرآن حكم كنند نه با هواى نفس، اما آنها با هواى نفس داورى كردند نه با قرآن، و كسى كه چنين كند ديگر داور نيست، بلكه او محكومٌ عليه است. ابوموسى كه مى‏خواست امامت را به عبداللّه‏بن عمر منتقل كند خطا كرد. او در اين مورد دچار سه خطا شده است: اول اينكه با پدر عبداللّه‏ مخالفت كرد، زيرا او پسرش را شايسته امامت نمى‏دانست و او را جزء افراد شورا قرار نداد؛ دوم اينكه عبداللّه‏ خودش خواستار امامت نيست؛ سوم اينكه مهاجر و انصار كه عقد امارت را مى‏بندند و بر مردم آن را اعلام مى‏كنند در مورد عبداللّه‏ اجتماع نكرده‏اند. و درباره اصل حكميت، شخص پيامبر(ص) سعدبن معاذ را براى بنى‏قريظه حَكَم قرار داد و او به آنچه كه خداوند نازل كرد حكم نمود و شك به خود راه نداد. اگر او مخالفت مى‏كرد پيامبر رضايت نمى‏داد.

حسن مجتبى نشست. امام به عبداللّه‏بن عباس فرمود: برخيز و سخن بگو.

ابن‏عباس برخاست و پس از حمد و ثناى الهى گفت: اى مردم! حق را اهلى است كه با توفيق به آن رسيده‏اند. بعضى از مردم از آن راضى هستند و بعضى از آن رويگردانند. همانا ابوموسى از موضع هدايت به سوى گمراهى برانگيخته شد و عمروعاص از موضع گمراهى به سوى هدايت برانگيخته شد، و چون اين دو نفر به هم رسيدند ابوموسى از موضع هدايت برگشت و عمروعاص در گمراهى خود بماند. به خدا سوگند اگر آن دو به آنچه كه به آن سير داده شده بودند حكم مى‏كردند در حالى كه ابوموسى سير مى‏كرد و على امامش بود و عمروعاص سير مى‏كرد و معاويه امامش بود، بعد از اين انتظار غيب نبود.

پس از ابن‏عباس، امام به عبداللّه‏بن جعفر فرمود: برخيز.

او برخاست و بعد از حمد و ثناى الهى گفت: اى مردم! در اين امر بايد على نظر مى‏داد ولى به غير او رضايت داده شد. شما به سوى ابوموسى كه كلاه برنس بر سر داشت رفتيد و گفتيد جز او به كس ديگرى رضايت نمى‏دهيم. به خدا سوگند چيزى از علم او استفاده نكرديم و ناپيدايى را از او انتظار نداشتيم و او را يار خود نمى‏شناختيم. اين دو نفر با كار خود اهل عراق را افساد و اهل شام را اصلاح نكردند، حق على را بالا نبردند و باطل معاويه را پايين نياوردند. افسون افسونگر و دميدن شيطان، حق را از بين نمى‏برد و ما امروز بر آن هستيم كه ديروز بوديم.(7)

احتجاج صعصعة‏بن صوحان

اميرالمؤمنين(ع) صعصعة‏بن صوحان را به سوى خوارج فرستاد. وقتى با آنها روبرو شد سخنانى به شرح زير ميان او و خوارج رد و بدل شد:

خوارج: اگر على در موضع ما و با ما بود باز هم با او همراهى مى‏كردى؟

صعصعه: آرى.

خوارج: بنابراين، تو در دين خود مقلّد على هستى. برگرد كه تو دين ندارى.

صعصعه: واى بر شما! چگونه تقليد نكنم از كسى كه از خدا تقليد كرد و اين كار را نيكو انجام داد، پس به امر خدا صديقى ثابت قدم شد؟ آيا اين طور نبود كه پيامبر خدا وقتى جنگ شدت مى‏گرفت در ميان شعله‏هاى آن على را پيش مى‏فرستاد و او بر ميدان نبرد مسلط مى‏شد و آتش جنگ را فرو مى‏نشاند و در راه خدا زحمت مى‏كشيد و پيامبر و مسلمانان از او بهره مى‏جستند؟ پس به كدام طرف منصرف مى‏شويد و به كجا مى‏رويد؟ و به چه كسى رغبت مى‏كنيد و از چه كسى رويگردان مى‏شويد؟ از مهتاب نورانى و چراغ روشن و صراط مستقيم خدا و راه درست او؟ خداوند شما را بكشد! چكار مى‏كنيد؟ آيا به صدّيق اكبر و هدف اقصى تيراندازى مى‏كنيد؟ عقلهاى شما كم شده و آرزوهايتان ته كشيده و صورتهايتان زشت شده است. شماها به بالاى كوه رفته و از آبشخور دور شده‏ايد. آيا اميرالمؤمنين و وصى رسول خدا را هدف قرار مى‏دهيد؟ نفسهايتان شما را فريفته است و به خسران آشكار افتاده‏ايد. پس نفرين بر كافران ستمگر! شيطان شما را از راه راست منحرف كرده و نااميدى شما را از ديدن حجت آشكار كور ساخته است.

عبداللّه‏بن وهب راسبى گفت: اى صعصعه! سخنانى گفتى كه مانند كف دهان شتر بيرون آمد و فرو رفت و زياد حرف زدى. به دوستت بگو كه ما به حكم خدا و قرآن با او خواهيم جنگيد و سپس رجز خواند.

صعصعه: اى راسبى؟ گويى تو را مى‏بينم كه به خون خود آغشته شده‏اى و پرندگان روى جسد تو و اعضايت راه مى‏روند.

عبداللّه‏بن وهب: بزودى معلوم مى‏شود كه سنگ آسياب به ضرر چه كسى مى‏گردد. به دوستت بگو ما او را رها نمى‏كنيم مگر اينكه به كفر خود اعتراف و سپس توبه كند، كه خداوند توبه را مى‏پذيرد. اگر چنين كرد ما جان خود را به او بذل خواهيم كرد.

صعصعه: به هنگام صبح زحمت شبروان آشكار مى‏گردد.

آنگاه به سوى اميرالمؤمنين(ع) آمد و جريان صبحت خود با خوارج را به امام گزارش كرد.(8)

احتجاج امام حسين(ع)

روزى نافع‏بن ازرق (يكى از سران خوارج) وارد مسجدالحرام شد. حسين‏بن على(ع) و ابن‏عباس در حجر نشسته بودند. نافع به سوى آنها آمد و به ابن‏عباس گفت: خدايى را كه مى‏پرستى براى من تعريف كن. ابن‏عباس سكوت كرد، گويى نمى‏خواست جواب بدهد. امام حسين(ع) فرمود: اى ابن‏ازرق كه در گمراهى غوطه‏ورى و در جهالت فرو رفته‏اى! سؤال تو را من جواب مى‏دهم.

ابن‏ازرق گفت: از تو نپرسيدم.

ابن‏عباس گفت: ساكت باش! از فرزند رسول خدا بپرس كه او از اهل‏بيت نبوّت است و حكمت نزد اوست.

ابن‏ازرق خطاب به امام حسين(ع) گفت: تعريف كن.

امام حسين(ع) فرمود: خداوند را آن چنان توصيف مى‏كنم كه خود توصيف كرده و آن چنان معرفى مى‏كنم كه خود معرفى نموده است. خداوند با حواس درك نمى‏شود و قابل مقايسه با مردم نيست. او نزديك است اما نچسبيده و دور است اما جدا نشده. او يگانه است و قابل تبعيض نيست. لااله الاّ هو الكبير المتعال.

ابن‏ازرق به شدت گريه كرد. امام حسين(ع) فرمود: چه چيزى تو را به گريه واداشت؟

گفت: زيبايى توصيف تو.

امام حسين(ع) فرمود: اى ابن‏ازرق! شنيده‏ام كه تو پدرم و برادرم و مرا تكفير مى‏كنى.

ابن‏ازرق گفت: اگر اين را گفته باشم به اين جهت است كه شما حاكمان اسلام و راه روشن اسلام بوديد، اما وقتى تغيير پيدا كرديد ما هم از شما كنار كشيديم.

امام حسين(ع): از تو چيزى مى‏پرسم، به من جواب بده آنجا كه خداوند مى‏فرمايد: «وَأَمَّا الْجِدَارُ فَكَانَ لِغُلاَمَيْنِ يَتِيمَيْنِ فِي الْمَدِينَةِ وَكَانَ تَحْتَهُ كَنزٌ...»(9) چه كسى آن گنج را براى آن دو يتيم نگه داشته بود؟

ابن‏ازرق: پدر آن دو يتيم.

امام: آيا پدر آن دو يتيم افضل بودند يا رسول خدا و فاطمه؟

ابن‏ازرق: البته رسول خدا و فاطمه افضل بودند.

امام: آنچه براى ما نگه داشت ميان ما و كفر حايل شد.

ابن‏ازرق بلند شد و در حالى كه لباس خود را تكان مى‏داد گفت: خداوند به ما خبر داده است كه شما قريشى‏ها قوم مخاصمه كننده‏اى هستيد.(10)

احتجاج امام محمدباقر(ع)

روزى نافع‏بن ازرق نزد امام محمدباقر(ع) رفت و از او مسائل حلال و حرام پرسيد. امام در ضمن سخنانش فرمود: به اين مارقين بگو شما به چه علت دورى از اميرالمؤمنين را روا داشتيد در حالى كه خون خود را در اطاعت از او و تقرّب به خداوند به جهت يارى او بذل مى‏كرديد؟ آنها به تو خواهند گفت: او در دين خدا به حكميت راضى شد. به آنها بگو: خداوند در شريعت پيامبرش دو نفر را حكم و داور قرار داد، آنجا كه مى‏گويد: «فَابْعَثُوا حَكَماً مِنْ أَهْلِهِ وَحَكَماً مِنْ أَهْلِهَا إِن يُرِيدَا إِصْلاَحاً يُوَفِّقِ اللّهُ بَيْنَهُمَا»(11) (داورى از خانواده مرد و داورى از خانواده زن تعيين كنيد. اگر قصد اصلاح داشته باشند خداوند بين آنها توفيق برقرار مى‏سازد) همچنين پيامبر خدا درباره بنى‏قريظه سعدبن معاذ را حكم قرار داد و او به گونه‏اى داورى كرد كه مورد امضاى پروردگار بود. آيا شما نمى‏دانيد كه اميرالمؤمنين به داورها دستور داده بود كه با قرآن داورى كنند و از آن تجاوز نكنند و با آنها شرط كرد آنچه كه مخالف قرآن است رد كنند و هنگامى كه به آن حضرت گفتند كسى را داور قرار دادى كه به ضرر تو حكم كرد، فرمود: من مخلوقى را داور قرار نداده‏ام بلكه قرآن را داور قرار داده‏ام؟ پس اين مارقين چگونه گمراه مى‏دانند كسى را كه دستور داده به قرآن حكم شود و شرط كرده كه آنچه مخالف قرآن است مردود باشد؟ اينها در بدعت خود مرتكب بهتان شده‏اند!

نافع‏بن ازرق گفت: به خدا قسم اين سخن را نشنيده بودم و به خاطرم خطور نكرده بود و ان شاءاللّه‏ سخن حقى است.(12)

احتجاج هشام‏بن حكم

هشام‏بن حكم در مجلس هارون الرشيد با عبداللّه‏بن يزيد اباضى مناظره كرد. هشام گفت: شما خوارج مسأله‏اى كه به ضرر ما باشد نداريد.

مرد اباضى گفت: چگونه؟

هشام گفت: شما قومى هستيد كه با ما در ولايت مردى اجتماع كرديد و او را عادل دانستيد و امامت و فضل او را پذيرفتيد، سپس از ما جدا شديد و با او دشمنى كرديد و تبرّا جستيد. پس ما در اجتماع خود و گواهى شما به نفع ما ثابت قدم هستيم و اختلاف بعدى شما به مذهب ما ضررى نمى‏رساند و ادعاى شما بر ما قبول نيست، زيرا اختلاف با اتفاق مقابل نمى‏شود و گواهى خصم به نفع خصم قبول است ولى به ضرر او قبول نمى‏شود.

يحيى‏بن خالد گفت: نزديك شد كه آن مرد اباضى را محكوم كند اما كمى در حق او ظلم كرد.

هشام گفت: ممكن است سخن به جاى مشكلى برسد كه درك آن دشوار باشد. در چنين صورتى بايد واسطه‏اى با انصاف قضاوت كند. حال، اگر اين واسطه از همفكران من باشد ممكن است به نفع من حكم كند و اگر از همفكران تو باشد به ضرر من حكم خواهد كرد، و اگر كسى باشد كه هم مخالف تو و هم مخالف من است ممكن است به ضرر هر دوى ما حكم كند. بهتر اين است كه مردى از همفكران من و مردى از همفكران تو تعيين شوند تا ميان ما قضاوت كنند.

مرد خارجى گفت: آرى، همين‏طور است.

هشام گفت: ديگر مطلب تمام شد و چيزى باقى نماند.

سپس گفت: خوارج در ولايت اميرالمؤمنين ابتدا با ما همراه بودند و چون او حكمين را قبول كرد او را تكفير كردند و گمراهش خواندند و اكنون اين مرد خارجى دو مرد را كه مذهبشان مختلف است حكم قرار داد. اكنون اگر او در اين كار مطابق حق رفتار كرده پس اميرالمؤمنين از او اولى‏تر است و اگر خطا نموده ما را راحت كرده كه به كفر خود شهادت داده است. نظردادن درباره ايمان و كفر اين شخص اولى‏تر است از نظر دادن او در تكفير اميرالمؤمنين(ع).

سخن كه به اينجا رسيد هارون الرشيد بسيار از آن خوشش آمد و دستور داد كه به هشام جايزه بدهند.

9. ادبيات خوارج

فقر ادبى خوارج

همان گونه كه فرقه‏ها و گروههاى گوناگون خوارج و انديشه‏هاى متحجّر و افراطى آنها از بين رفته است و جز فرقه اباضيه كه در گوشه و كنار جهان اسلام وجود دارند و آنها هم انتساب خود را به خوارج انكار مى‏كنند، اثرى از خوارج موجود نيست، ادبيات خوارج نيز كه مى‏توانست آئينه افكار و آرمانهاى آنها باشد در طول زمان از بين رفته و جز مقدارى اشعار متفرقه و چند خطبه و نامه كه به صورت پراكنده در كتابهاى تاريخى و ادبى مشاهده مى‏شود، آثار قابل توجهى از خوارج در دست نيست، اما همين نمونه‏هاى اندك نيز ما را در جهت شناخت درست ماهيت خوارج يارى مى‏كند.

در اين نمونه‏هاى ادبى بازمانده از خوارج چيزى كه بيان كننده عقايد و يا آرمانهاى سياسى خاص آنها باشد به چشم نمى‏خورد، بلكه سمت‏گيرى اين آثار بيشتر در جهت بيان كلياتى است كه طبعا هر گروهى به دنبال آن هستند، مقولاتى مانند انزجار از ظلم و ظالم و تعريف از شجاعت رزمندگان خود و قهرمان سازى از بزرگان خويش و انتقاد شديد از مخالفان و سرودن شعرهاى حماسى و رثائى و از اين قبيل.

درست است كه اين آثار فقط كليات را بيان مى‏كند اما، در عين حال، مى‏توان خصوصياتى مانند تهور و بيباكى در جنگها و سازش ناپذيرى با مخالفان و نترسيدن از مرگ در راه عقيده و بى‏اعتنايى به دنيا را در اين آثار مشاهده كرد. البته چنانكه خواهيم ديد، گاه اشعار عاشقانه و اشعارى در مورد تعصبات قبيلگى نيز در آثار خوارج به چشم مى‏خورد.

شعر خوارج

از آنجا كه خوارج همواره در حال جنگ و ستيز با مخالفان خود بوده‏اند طبيعى بود كه چنين حالتى باعث شكوفايى استعدادهاى آنها در سرودن رجزها و اشعار حماسى گردد. اين است كه بسيارى از اشعار خوارج را اين نوع شعرها تشكيل مى‏دهد. البته اشعارى هم در رثاى كشته شدگان و نيز در دعوت به زهد و همچنين در مدح امرا و هجو مخالفانشان به طور جسته و گريخته در آثار آنها آمده است.

تعداد شاعران خوارج را نمى‏دانيم اما طبق تحقيق و استقصاى آقاى دكتر نايف محمود، اسامى نود شاعر از خوارج در كتابهاى ادبى و تاريخى آمده كه از هر كدام يك يا چند بيت يا قصيده بر جاى مانده است و از ميان آنها هشت تن زن بوده‏اند.(13)

يكى از مميّزات شعر خوارج فصاحت لفظ و قدرت اسلوب است. ابن‏زياد درباره آنها گفته است: سخن اينان در دلها آنچنان به سرعت اثر مى‏كند كه آتش در نيستان. و عبدالملك‏بن مروان درباره يكى از آنها كه با او سخن گفته بود اظهار مى‏دارد كه سخن او در من چنان اثر كرد كه پنداشتم بهشت تنها براى آنها آفريده شده است. و پس از آنكه دستور داد او را زندانى كنند، گفت: اگر نمى‏ترسيدم از اينكه با سخنان فريبنده خود مردم را به فساد بكشانى تو را زندانى نمى‏كردم.(14)

اشعار بازمانده از خوارج از نظر تعداد ابيات، اندك است و معمولاً يك بيتى و دو بيتى است و احيانا تا هفت بيت مى‏رسد. و تا آنجا كه ما مى‏دانيم تنها شعر بلندى كه پنجاه و سه بيت دارد قصيده‏اى است كه عمروبن حصين خارجى در رثاى ابوحمزه شارى سروده و به گفته ابن ابى‏الحديد اين اشعار از لحاظ فصاحت از اشعار برگزيده عرب است. اين قصيده كه متن كامل آن را ابن ابى‏الحديد و ابوالفرج اصفهانى آورده‏اند با اين مطلع شروع مى‏شود:

  هبت قبيل تبلج الفجر   هند تقول و دمعها تجرى(15)

اساسا مرثيه در اشعار خوارج حجم بيشترى را به خود اختصاص داده است و آنها براى تحريك حس انتقامجويى در جنگجويان خود اشعار رثائى فراوانى سروده‏اند.

شعر رثائى خوارج بر دو گونه است: گاه فقط صحبت از تأسف و ناراحتى و گريه و زارى براى كشته شدگان است و گاه مرثيه نه در جهت گريه براى آنها، بلكه در جهت ادامه راهشان سروده شده است. نمونه مضمون اول شعرى است كه شاعرى به نام جعدى‏بن ابى‏حمام در رثاى خوارجى كه در محلى به نام «دقوقا» كشته شده‏اند گفته است:

  بنفسى قتلى فى دقوقاء غودرت   وقد قطعت منها رؤس و اذرع
  لتبك نساء المسلمين عليهمُ   وفى دون مالاقين مَبكىً و مَجزع(16)

جانم فداى كشته‏شدگان در دقوقا كه از بين رفتند،

در حالى كه سرها و دستهايشان قطع شده بود.

بايد زنان مسلمان بر آنها گريه كنند.

و در مصيبتى كمتر از آن نيز جاى گريه و زارى است.

نمونه مضمون دوم شعر حيان‏بن ظبيان است در رثاى خوارج نهروان:

  خليلىّ مابى من عزاء ولاصبر ولا اربة بعد المصابين بالنهر
  سوى نهضات فى كتائب جمّة   الى اللّه‏ ماتدعو و فى اللّه‏ ما تفرى(17)

دوستان من! پس از كشته شدگان نهروان،

من نه عزا مى‏گيرم و نه صبر مى‏كنم و نه عقده‏اى دارم،

جز اينكه در زير پرچمهاى بسيار قيام شود،

مادام كه به سوى خدا مى‏خواند و براى خدا مى‏جنگد.

مطلب ديگرى كه بايد در اينجا يادآور شويم اين است كه برخلاف آنچه معروف شده كه خوارج اهل زهد و عبادت بودند و تنها در دين و عقيده تعصّب داشتند، در اشعار خوارج مقوله‏هايى نيز كه درست در جهت مخالف اين مفاهيم است ديده مى‏شود. مثلاً قطرى‏ابن فجائه كه خود امام ازارقه و شاعر مهم خوارج بود در معاشقه با زنى از خوارج به نام امّ‏حكيم، كه گويا بسيار زيبا بود و هر كس از او خواستگارى مى‏كرد نمى‏پذيرفت، اشعار زير را گفته است:

  لعمرك انى فى الحياة لزاهد   وفى العيش مالم الق ام حكيم
  من الخفرات البيض لم يرمثلها   شفاء لذى بثّ ولا لسقيم
  لعمرك انى يوم الطلم وجهها   على نائبات الدهر جدّ لئيم
  ولو شهدتنى يوم دولاب ابصرت   طعان فتى فى الحرب غيرذميم(18)

قسم به جان تو كه من در زندگى و عيش زاهد هستم،

مادامى كه امّ‏حكيم را ملاقات نكرده‏ام.

از پرده‏نشينان سفيدروى مانند او ديده نشده

كه براى هر صاحب درد و بيمارى شفابخش باشد.

قسم به جان تو، روزى كه به صورت او سيلى بزنم،

جدّا بر مصيبتهاى روزگار بخل خواهم ورزيد.

اگر او مرا در روز «دولاب» مشاهده مى‏كرد،

نيزه‏زدن جوانى را در جنگ مى‏ديد كه سزاوار هيچ سرزنشى نيست.

همچنين مصقلة‏بن عتبه شيبانى، يكى ديگر از سران خوارج، با تعصب فراوان قبيله خود را تعريف مى‏كند و قبيله ديگر را كه با آن مخالف بوده مورد حمله قرار مى‏دهد. بديهى است كه اين تعصبات قبيله‏اى با تعصّبات دينى كاملاً مغايرت دارد. او خطاب به خليفه وقت مى‏گويد:

فانك ان لم ترض بكربن وائل يكن لك يوم بالعراق عصيب
ولاصلح مادامت منابر ارضنا يقوم عليها من ثقيف خطيب(19)

اگر تو قبيله بكربن وائل را از خود راضى نكنى،

روز تو در عراق سخت خواهد بود.

هيچ صلحى برقرار نخواهد شد مادام كه در منبرهاى سرزمين ما، از قبيله ثقيف كسى خطبه مى‏خواند.

يكى از شاعران خوارج عمران‏بن حطان شيبانى بوده است كه عقيده صفريه از خوارج را داشت ولى آدم بزدلى بود و در جنگها شركت نمى‏كرد. اين شاعر در تعريف و تمجيد از ابن‏ملجم مرادى كه حضرت اميرالمؤمنين(ع) را شهيد كرده بود، اشعارى دارد كه بعدها پاسخهاى متعددى به آنها داده شد. ما در اينجا آن شعرها و قسمتى از پاسخهاى داده شده را نقل مى‏كنيم. اما قبل از آن، تأسف و تعجب خود را از محدّثان اهل سنّت از جمله بخارى و ابى‏داود و نسائى ابراز مى‏داريم كه از عمران‏بن حطان در كتابهاى خود حديث نقل كرده و او را جزء راويان احاديث خود قرار داده‏اند.(20)

تعجب است كه اينها چگونه به خود اجازه داده‏اند از خارجى فاسدى چون او كه از قتل اميرالمؤمنين(ع) تعريف مى‏كند حديث نقل كنند؟ بگذريم.

عمران‏بن حطان درباره ابن‏ملجم گفته است:

  يا ضربة من تقى ما اراد بها   الاليبلغ من ذى‏العرش رضوانا
  انى لاذكره يوما واحسبه   او فى البريه عنداللّه‏ ميزانا(21)

ردّيه‏هايى براى اين شعر گفته‏اند از جمله فقيه طبرى مى‏گويد:

  يا ضربة من شقى ما اراد بها   الاليهدم من ذى‏العرش بنيانا
  انى لاذكره يوما فالعنه   ايها والعن عمران به حطانا(22)

و نيز محمدبن احمد الطيب مى‏گويد:

  يا ضربة من غدور صار ضاربها   اشقى البرية عنداللّه‏ انسانا
  انى لاذكره يوما فالعنه   والعن الكلب عمران‏بن حطانا(23)

همچنين قاضى ابوالطيب طاهربن عبداللّه‏ شافعى مى‏گويد:

  انّى لابرء مما انت قائله   عن ابن الملجم الملعون بهتانا
  يا ضربة من شقى ما اراد بها   الاّ ليهدم للاسلام اركانا(24)

كس ديگرى در ضمن اشعار بلندى گفته است:

  بل ضربة من غوىّ اورثته لظى   مخلدا قداتى الرحمن غضبانا
  كانه لم يرد قصدا بضربته   الا ليَصْلى عذاب الخلد نيرانا(25)

به هر حال، شعر خوارج چيز تازه‏اى ندارد و مانند اشعار معاصران خود و يا حتى ضعيف‏تر از آنها شامل كلياتى مانند ابراز نفرت نسبت به مخالفان و ستايش از قهرمانان خود و از اين قبيل است.

خطبه‏ها و نامه‏هاى خوارج

اگر بتوانيم خطبه‏ها و نامه‏هاى بازمانده از خوارج را كه در كتابهاى تاريخى آمده است به عنوان بخشى از ادبيات خوارج بپذيريم، آنها نيز چندان ارزش ادبى ندارند و تنها به عنوان اسناد تاريخى مى‏توانند مورد توجه قرار گيرند.

البته خوارج خطباى زيادى داشته‏اند كه اسامى بعضى از آنها و قسمتهايى از خطبه‏هايشان را جاحظ آورده است.(26) همچنين خطبه‏هايى از سران خوارج را طبرى و ديگران نقل كرده‏اند، از جمله خطبه عبداللّه‏بن وهب راسبى در حروراء و خطبه حماسى شبيب در يكى از جنگها و از همه مهمتر دو خطبه مفصّل ابوحمزه شارى كه در مسجد مدينه ايراد نمود(27) و چند خطبه و نامه از قطرى‏بن فجائه.(28)

خطبه‏هاى خوارج نيز مانند شعرهايشان از مضمونهاى حماسى و تحريك كننده‏اى برخوردار است و بارهاى عاطفى دارد و عبارت آن ساده و غيرمتكلّفانه است، اما گاهى از جمله‏هاى كوتاه و مزدوج هم استفاده شده است، مثلاً در قسمتى از خطبه مفصّل ابوحمزه در مدينه چنين آمده است:

ثم و لّى يزيدبن معاويه، يزيد الخمور، و يزيد القرود، و يزيد الفهود، الفاسق فى بطنه، المابون فى فرجه، فعليه لعنة‏اللّه‏ و ملائكته.(29)

در خطبه‏هاى نقل شده از خوارج كليات مورد قبول همه فرقه‏هاى خوارج مطرح گرديده و به اختلافات درون گروهى اشاره نشده است، برخلاف چند نامه بازمانده از آنها كه بيشتر در مورد اختلافات فرقه‏اى است و شامل انتقاد اين فرقه از آن فرقه مى‏شود. نمونه آن، دو نامه‏اى است كه ميان نجدة‏بن عامر رئيس فرقه نجدات و نافع‏بن ازرق رئيس فرقه ازارقه ردّ و بدل شده است(30) كه طى آن از عقايد يكديگر سخت انتقاد كرده و به آيات قرآنى استشهاد نموده‏اند.

پى‏نوشتها:‌


1 ـ علامه مجلسى: بحارالانوار، ج 33، ص 395. اين احتجاج با تفاوتهايى در كامل مبرد(ج 1، ص 45) و شرح نهج البلاغه ابن ابى‏الحديد (ج 2، ص 274) و تهذيب تاريخ دمشق، ج 7، ص 306 نيز آمده است.
2 ـ همان، ص 397. اين احتجاج با تفاوتهايى در كتاب احتجاج طبرسى (ص 187) و الفتوح‏ابن اعثم (ج 4، ص 122) نيز آمده است.
3 ـ مائده، 95.
4 ـ زخرف، 58.
5 ـ ابن ابى‏الحديد: شرح نهج‏البلاغه، ج 2، ص 273؛ زكى صفوت: جمهره خطب العرب، ج 1، ص 401.
6 ـ نهج البلاغه، نامه 77.
7 ـ ابن عبدربه: العقد الفريد، ج 5، ص 98. اين احتجاج در بحارالانوار (ج 33، ص 393) نيز با تفاوت مختصرى آمده است.
8 ـ شيخ مفيد: الاختصاص، ص 121؛ زكى صفوت: جمهره خطب العرب، ج 1، ص 405.
9 ـ كهف، 82؛ و اما ديوار از آنِ دو پسر يتيم از مردم اين شهر بود و در زيرش گنجى بود...
10 ـ بحارالانوار، ج 33، ص 424.
11 ـ النساء، 35.
12 ـ بحارالانوار، ج 33، ص 428.
13 ـ الخوارج فى العصر الاموى، ص 247.
14 ـ سهير القلماوى: ادب الخوارج، ص 40.
15 ـ شرح نهج البلاغه، ج 5، ص 125.  
16 ـ ياقوت حموى: معجم البلدان، ج 2، ص 459 (ذيل كلمه دقوقاء).  
17 ـ تاريخ طبرى، ج 3، ص 74 (طبع دارالكتب بيروت، 1408 هق).
18 ـ ابوالفرج اصفهانى: الاغانى، ج 6، ص 148.  
19 ـ القلماوى: ادب الخوارج، ص 49.
20 ـ مرتضى عسكرى: مقدمه مرآة‏العقول، ج 1، ص 26.
21 ـ القلماوى: همان، ص 84.  
22 ـ مبرد: الكامل.  
23 ـ مبرد: الكامل.  
24 ـ مسعودى: مروج الذهب، ج 3، ص 415.  
25 ـ مسعودى: مروج الذهب، ج 3، ص 415.
26 ـ البيان و التبيين، ج 1، ص 227 به بعد و ج 3، ص 214 به بعد.
27 ـ ابن ابى‏الحديد: شرح نهج البلاغه، ج 5، ص 114 به بعد.
28 ـ عمر فروخ، تاريخ الادب العربى، ج 1، ص 460.
29 ـ ابن‏قتيبه: عيون الاخبار، ج 1، ص 249؛ احمد زكى صفوت: جمهرة خطيب العرب، ج 2، ص 470.
30 ـ ابن ابى‏الحديد: شرح نهج البلاغه، ج 4، ص 137.