خوارج در تاريخ

یعقوب جعفری

- ۶ -


4. خوارج ‏در شهرهاى ‏اسلامى

خوارج در ايران

بطوريكه گفتيم در جنگ و گريزهاى بسيارى كه ميان خوارج و بنى اميه در گرفت سپاه خوارج در شهرهاى ايران براى خود پناه مى‏جستند و اين شهرها جولانگاه خارجيان شده بود. شهرهايى كه محل تاخت و تاز آنان بود شامل مثلثى مى‏شد كه قاعده آن را شهرهاى خوزستان مانند اهواز و رامهرمز و شوشتر و شهرهاى سيستان و كرمان و فارس و رأس آن را پس از عبور از اصفهان و رى شهرهاى مازندران تشكيل مى‏داد.

اينكه خوارج شهرهاى ايران را پناهگاه و محل استراحت و تجديد نيروى خود قرار داده بودند، دليل روشنى دارد و آن اينكه ايرانيان اسلام را به خاطر جاذبه‏هاى خاص آن و براى ارزش‏هاى والايى چون عدل و مساوات پذيرفته بودند، اما آنچه از خلفا و حاكمان رسمى اسلامى و كارگزاران محلى آن‏ها مى‏ديدند درست در جهت خلاف بود و از طرفى، گروه خوارج با حرف‏هاى فريبنده خود چنين تبليغ مى‏كردند كه آن‏ها طرفداران اسلام راستين هستند و با خلفا به سبب دورى آن‏ها از اسلام مى‏جنگند و گروه‏هاى غير مذهبى و بى‏مبالات را نيز با وعده‏هاى خوشايند و تشويق به اينكه به خليفه خراج و ماليات ندهند به سوى خود جلب مى‏كردند.

خوارج در اوايل قرن دوم هجرى در شهرهاى ايران، به خصوص در سيستان و كرمان، نفوذ سياسى و نظامى وحتى فكرى يافته بودند و در جنگ‏هاى خود عليه سپاه خليفه از اين پايگاه‏ها استفاده مى‏كردند.

حتى در چند مورد توانستند دولتكهايى نيز تشكيل بدهند و سرو صدايى راه بيندازند، اما در هر بار بزودى سقوط كردند و دولتشان مستعجل بود.

خوارج در طبرستان

پس از تارومار شدن خوارج ازارقه به وسيله مهلب ـ كه پيش از اين شرح آن گذشت ـ يكى از گروه‏هاى انشعابى ازارقه به رهبرى قطرى بن فجائه به طبرستان (مازندران كنونى) رفت و از اسپهبد فرخان فرمانرواى آن سرزمين خواستار شد كه او را پناه بدهد و طى نامه‏اى به او نوشت كه ما قومى هستيم كه از جور سلطانمان فرار كرده‏ايم و ما قومى هستيم كه به كسى ستم روا نمى‏داريم و مال كسى را غصب نمى‏كنيم و بى اجازه وارد منطقه كسى نمى‏شويم! اسپهبد اجازه داد و قطرى و يارانش در طبرستان اقامت گزيدند، اما وقتى زخم‏هايشان بهبود يافت مركب‏هايشان فربه شد، قطرى قاصدى را به سوى اسپهبد فرستاد و به او پيشنهاد كرد كه يا اسلام را بپذيرد و يا با خوارى و ذلّت جزيه بدهد.

اسپهبد پاسخ داد كه شما رانده شده و آواره بوديد و ما به شما پناه داديم. اكنون با ما اين گونه سخن مى‏گوييد؟ قطرى پيام فرستاد كه در دين ما جز اين راهى نيست. به دنبال اين پيام‏ها كار به جنگ كشيد و خوارج كه افرادى جنگ ديده و كارآزموده بودند اسپهبد را شكست دادند و بر طبرستان مسلط شدند و چند ماه حكومت طبرستان در دست آن‏ها بود تا اينكه حجاج بن يوسف لشكر عظيمى به طبرستان اعزام كرد و اسپهبد طبرستان نيز كه به رى گريخته بود نيروهاى خود را جمع كرد و به يارى سپاه حجاج، خوارج را شكست دادند و قطرى كشته شد و سر او را نزد حجاج فرستادند.(1)

قيام حمزه سيستانى

سيستان يكى از مراكز مهم خوارج بود، زيرا اين ناحيه از مركز خلافت دور و علاوه بر اين به وسيله شنزارهاى وسيع از ساير نقاط مجزا بود؛ به همين جهت خوارج آن جا را يكى از پناهگاه‏هاى مهم خود قرار داده بودند اين خوارج بيشتر از اهالى سيستان بودند و گويى مرادشان از اين قيام دينى، رهانيدن سرزمين خود از چنگ عرب‏هاى غالب بوده است و اتفاقا بزرگترين پيشوايان اين گروه در سيستان از ايرانيان بودند.(2)

يكى از قيام‏هاى مهم خوارج سيستان كه به رهبرى يك خارجى ايرانى اتفاق افتاد قيام حمزة بن آذرك يا حمزة بن عبداللّه‏ بود كه در عهد هارون و مأمون انجام گرفت. حمزه در سال 180 به سفر حج رفت و در اين سفر با ياران و پيروان قطرى بن فجائه تماس گرفت و چون به سيستان برگشت مخالفان عباسيان و خوارج را دور خود جمع كرد و سپاهى عظيم فراهم آورد و عمال هارون الرشيد را شكست داد و مردم سيستان را از اداى خراج بازداشت و خود نيز از آنان چيزى نگرفت و از اين به بعد ديگر از اين نواحى خراجى به بغداد فرستاده نشد.

از اين پس حمزه با على بن عيسى عامل خراسان و سرداران او جنگ‏هاى بزرگ كرد و كرمان و خراسان و سيستان را بر خليفه و عمال او تباه نمود و با آنكه خليفه نامه‏اى مبنى بر امان به حمزه نوشت، او حاضر به مصالحه نشد.... خوارج در شهرها و قريه‏ها بر هيچ كس ابقا نمى‏كردند؛ حتى كودكان دبستان را نيز با معلم در مسجدها محصور مى‏كردند و مسجد بر سر ايشان فرود مى‏آوردند و در بعضى جاها نيز خانه‏ها را آتش مى‏زدند.(3)

حمزه سى هزار سپاهى براى جنگ با خليفه گردآورد و تا نيشابور پيش راند ولى چون در اينجا شنيد كه هارون درگذشته است به سند و هند رفت و تنها پنج هزار تن از سواران خود را در خراسان و سيستان و فارس و كرمان گماشت و گفت تا نگذارند اين ظالمان بر ضعيفان ستم كنند.(4)

دلاورى‏هاى حمزه آذرك كه سال‏ها بيم و وحشت در دل خليفه افكنده بود گويا منشأ داستان معروف «امير حمزه» شده باشد.(5)

از گفته بغدادى چنين بر مى‏آيد كه حمزه از نظر فكرى از خوارج ازارقه بوده است، زيرا او اعتقاد داشت كه اطفال مشركان در جهنم هستند و مخالفان خود را مشرك مى‏دانست و در جنگ، خانه‏هاى آن‏ها را آتش مى‏زد و اسيران آن‏ها را مى‏كشت(6) و اين امر با عقايد گروه ازارقه مطابقت مى‏كند.

حمزه با گروه‏هاى ديگر خوارج مانند بيهسيه و خازميه و ثعالبه و خلفيه نيز جنگيد و اين نشان مى‏دهد كه او حتى خوارج ديگر را كه كاملاً با او هم عقيده نبودند كافر مى‏دانست.

پس از مرگ حمزه، خوارج شخصى به نام ابواسحاق و پس از او ابو عوف را به رياست خود برگزيد و همچنان به تاخت و تاز پرداختند.

آيا يعقوب ليث صفارى به خوارج تمايل داشت؟

به طورى كه مى‏دانيم يكى از قيام‏هاى مهم ايرانيان عليه خلفاى بغداد كه به تشكيل اولين دولت مستقل ايرانى بعد از اسلام منجر شد، قيام يعقوب بن ليث صفار بود كه سلسله سلاطين صفارى را پايه گذارى كرد.

يعقوب از گروه عياران و جوانمردان سيستان بود. در بسيارى از منابع تاريخى آمده است كه يعقوب در ابتداء رئيس راهزنان و دزدان بود. اما شبانكاره‏اى جريان راهزنى او را به اين صورت نقل مى‏كند كه او با دويست نفر به سر حد بلاد كفر مى‏رفت و كاروان‏هاى آن‏ها را مى‏زد و اگر مسلمانى در كاروان بود با او كارى نداشت.(7) او توانست با رشادت‏ها و دلاورى‏هاى خود در مقابل كارگزاران خليفه بغداد قد علم كند و قسمت‏هاى مهمى از شهرها و ايالت‏هاى ايران را تحت سيطره خود در آورد. دامنه قدرت يعقوب از سيستان به كرمان و فارس و خوزستان و خراسان و طبرستان (مازندران) رسيد و حتى كابل را نيز فتح كرد و زبان فارسى و شعر فارسى را رواج داد.(8)

درباره يعقوب ليث بعضى‏ها مدعى شده‏اند كه شيعه بوده و بعضى‏ها احتمال داده‏اند كه از خوارج باشد. قاضى نوراللّه‏ شوشترى از تاريخ گزيده نقل مى‏كند كه يعقوب ليث شيعه بوده است و از جمله دلايل تشيّع او داستانى را نقل مى‏كند كه گويا درنزد او كسى از عثمان بن عفان به بدى ياد كرد. او خواست آن شخص را مجازات كند، گفتند: اى امير! منظور او عثمان بن عفان سنجرى كه شيخ شماست نبود، بلكه منظور او عثمان بن عفان خليفه دوم است. در اين حال، يعقوب گفت: پس او را رها كنيد! مرا با صحابه كارى نيست.(9)

به نظر ما اين داستان نمى‏تواند دليل تشيّع او باشد زيرا:

اولاً، صحت داستان مورد ترديد است و حتى در بعضى از تواريخ همين داستان درست بر عكس نقل شده و گفته‏اند كه نزد او از عثمان به بدى ياد كردند، خواست مجازات كند، به او گفتند منظور اين شخص عثمان خليفه نيست، بلكه عثمان سنجرى است.(10)

و ثانيا اگر هم داستان درست باشد دليل بر تشيّع نيست زيرا، خوارج نيزعثمان را قبول نداشتند و از او به بدى ياد مى‏كردند.

قراينى در دست است كه نشان مى‏دهد يعقوب به خوارج تمايل داشته است، زيرا علاوه بر اينكه سيستان در آن زمان مهد خوارج بود و تمام حركت‏ها به وسيله آن‏ها انجام مى‏گرفت، شواهد تاريخى نشان مى‏دهد كه او به خوارج ميل و رغبتى داشته است. مثلاً در نامه‏اى كه يعقوب به عمّار خارجى مى‏نويسد ضمن آنكه او را دعوت به همكارى مى‏ند از حمزة بن آذرك خارجى (كه پيش از اين از او ياد كرديم) با تجليل و احترام فراوان نام مى‏برد(11) و نيز به وسيله پسر عمّ خود از هر بن يحيى گروه‏هاى بسيارى از خوارج را به دور خود جمع كرد و به آن‏ها خلعت داد و وعده كرد كه قدر و منزلت آن‏ها را زياد كند(12) و در نامه‏اى كه به ابراهيم بن اخضر رئيس خوارج خراسان مى‏نويسد مى‏گويد: «تو و ياران دل قوى بايد داشت كه بيشتر سپاه من و بزرگان همه خوارج‏اند و شما اندرين ميانه بيگانه نيستيد...»(13)

البته يعقوب گاهى با بعضى از خوارج كه سدّ راه او مى‏شدند مى‏جنگيد. داستان سركوبى عمّار خارجى و عبدالرحمان خارجى در كتاب‏هاى تاريخى آمده است. اما جنگ درون گروهى در ميان خوارج بسيار بوده است.

مطلب ديگر اينكه يعقوب به طبرستان نيز حمله كرد تا حكومت علويان را كه از شيعيان زيدى بودند براندازد. حسن بن زيد داعى كبير ناگزير به فرار شد و يعقوب در تعقيب او شهرهاى مازندران را مورد تاخت و تاز قرار داد و حتى بعضى جاها را آتش زد.

يعقوب در تعقيب داعى كبير به كجور آمد و خراج دوساله از مردم آن‏جا بستاند، چندان كه در رويان قحط شد و نان نماند كه مردم بخورند.(14) جالب اينكه راهنماى او در لشكركشى به طبرستان يكى از خوارج به نام بديل كشى بود.(15)

با همه اين احوال، ما معتقديم كه يعقوب ليث از خوارج نبود، بلكه او با يك سردار ملى با تمايلات ناسيوناليستى بود كه فقط به ايران مى‏انديشيد و هدف او تشكيل يك حكومت مستقل و قدرتمند در ايران بود و رفتار او با خوارج از مصلحت‏هاى حكومتى سرچشمه مى‏گرفت.

بقاياى خوارج در ايران

همان گونه كه پيشتر گفتيم خوارج در اواخر قرن اول و اوايل قرن دوم هجرى در شهرهاى ايران نفوذ سياسى و نظامى وحتى فكرى نيرومندى يافته بودند. به خصوص در شهرهاى سيستان و كرمان نفوذ بيشترى داشتند، اما به تدريج قدرت سياسى و نظامى آن‏ها از بين رفت و به صورت افراد سر به زير و سازشكارى در آمدند؛ ولى انديشه انحرافى آن‏ها كم و بيش به اكثر شهرها راه يافته بود و حتى در خراسان و ماوراءالنهر نيز كسانى از فكر آن‏ها طرفدارى مى‏كردند. ابن فضلان در سفرنامه خود مى‏نويسد: «در بلاد خوارزم قريه‏اى را ديديم كه به آنجا اردوكو و اهل آنجا را كردليه مى‏گفتند. سخن گفتنشان مثل صداى قورباغه بود و آن‏ها بعد از هر نمازى از اميرالمؤمنين على بن ابى طالب رضى اللّه‏ عنه تبرّا مى‏كردند».(16)

از آنجايى كه به گفته مقريزى، نجده از خوارج، مذهبش را در مرو آشكار كرد(17) بعيد نيست كسانى كه ابن فضلان ديده است از خوارج باشند. از مؤلف حدود العالم نيز نقل شده است كه در سال 372 در گرديز مردمان خوارج بودند.(18)

همچنين در شهرهاى سيستان كسانى به عنوان خوارج زندگى مى‏كردند كه سعى داشتند خود را افرادى متديّن و قابل اعتماد معرفى كنند. به گفته ياقوت در اوايل قرن هفتم در سيستان عده كثيرى خارجى مى‏زيستند كه آشكارا به مذهب خود مؤمن بودند. خارجيان در آن زمان به صورت فرقه مسالمت كارى در آمده بودند و خوارج محل به امانت و ديانت و عدالت شهرت داشتند. سپس ياقوت داستانى نقل مى‏كند كه گويا بازرگانى به سيستان مى‏آيد و وارد دكه پيشه ورى مى‏شود و چون سرِ قيمت چيزى چانه مى‏زند، پيشه‏ور مى‏گويد: برادر! بدان كه من از خوارج هستم و لذا از راه عدالت و راستى منحرف نمى‏شوم و شرم دارم كه به تو زيانى برسانم.(19)

همچنين كرمان و شهرهاى اطراف آن، مانند جيرفت و سيرجان، در عهد بنى اميه پايگاه مطمئنى براى خوارج شده بود وخوارج با همه اختلافات درون گروهى كه داشتند، در هر كجا كه از ناحيه سپاه خليفه شكست مى‏خوردند به كرمان مى‏گريختند و در آنجا تجديد نيرو مى‏كردند و حملات خود را پى مى‏گرفتند. به خصوص فرقه ازارقه از خوارج، بيشتر در كرمان مقيم بودند. مؤلف تاريخ كرمان مى‏گويد: «شبيب بن يزيد خارجى پس از جنگ‏هاى سختى با حجاج به كرمان رفت. ازارقه در كرمان بودند، مقدم او را گرامى داشتند و شبيب تقويت شد و مجددا به جنگ حجاج رفت».(20)

خوشبختانه به تدريج انديشه خارجيگرى در ايران از ميان رفت و ما اكنون در شهرها و قراءِ ايران جايى را سراغ نداريم كه از خوارج پيروى كنند.

خوارج در عمان

سر سختى و سازش ناپذيرى خوارج و عقيده افراطى آن‏ها سبب شد كه نتوانند در كنار ديگر مسلمانان زندگى كنند، زيرا آن‏ها مسلمانانِ غير خودشان را مشرك مى‏دانستند و شهرهاى اسلامى را بلاد شرك مى‏انگاشتند و در نتيجه، جنگ با آن‏ها را يك وظيفه شرعى تلقى مى‏كردند و همين امر باعث شد كه آنها، هم با مردم و هم با حكومت‏ها همواره در حال جنگ و ستيز باشند و طبيعى بود كه حكومت‏ها نيز سركوبى آن‏ها را در رأس برنامه‏هاى خود قرار داده بودند.

اميرالمؤمنين عليه‏السلام چنين وضعى را براى آن‏ها پيش بينى كرده و خطاب به آن‏ها فرموده بود:

اَما اَنَّكُمْ سَتَلْقَوْنَ بَعْدى ذُلاً شامِلاً وَ سَيْفا قاطِعا وَاَثَرَةً يَتَّخِذُهَا الظّالِمُونَ فيكُم سُنَّةً.(21)

شما پس از من با ذلت فراگير و شمشير برنده و استبدادى روبرو خواهيد شد كه ستمگران آن را درباره شما به عنوان يك سنّت قرار خواهند داد.

به هر حال، خوارج در اين جنگ و گريزها گاهى مجبور مى‏شدند به شهرهاى دوردستى كوچ كنند و در اين مسافرت‏ها بود كه عقايد خودشان را منتشر مى‏ساختند و اى بسا موفقيت هايى نيز به دست مى‏آوردند.

به طورى كه پيش از اين شرح داديم، مركز درگيرى خوارج و سپاه خلفا بصره و كوفه بود و هرگاه كه خوارج شكست مى‏خوردند به شهرهاى ديگر عقب‏نشينى مى‏كردند و گاهى مجبور مى‏شدند به شهرهايى كه فاصله زيادى از بصره و كوفه داشت فرار كنند. اين عقب نشينى زمانى به طرف شمال و شهرهاى ايران، زمانى به طرف شرق و جنوب شرقى و شهرهاى يمن و حجاز و حضرموت و بحرين و عمان و گاه نيز به سمت غرب و جنوب غربى و بلاد مغرب و شهرهاى افريقا و بربرها بود.

در مورد فعاليت‏هاى خوارج در شهرهاى ايران در فصل پيش سخن گفتيم و اينك فعاليّت‏هاى خوارج را دربلاد ديگر به خصوص عمان و بلاد مغرب بررسى مى‏كنيم و يادآور مى‏شويم كه هم اكنون نيز گروه هايى از خوارج در عمان و ليبى و الجزاير و تونس زندگى مى‏كنند و حتى در بعضى از شهرها داراى اكثريت هستند.

به طورى كه در فصول آينده خواهيم گفت، خوارج به فرقه‏هاى مختلفى منشعب شدند و هر گروهى عقايد و شيوه‏هاى خاصى پيدا كردند. گروه ازارقه كه تندروترين گروه خوارج بودند بيشتر در شهرهاى ايران پراكنده شدند و گروه نجدات به سوى يمن و صنعا رفتند و گروه‏هاى اباضى و صغرى كه معتدل‏ترين گروه خوارج بودند در عمان و شهرهاى مغرب جاى گرفتند.

گروه‏هاى ازارقه و نجدات به زودى از بين رفتند ولى گروه‏هاى اباضيه و صفريه به خاطر معتدل بودنشان توانستند موفقيت هايى را كسب كنند.

فرقه اباضيه از خوارج كه بصره را پايگاه فكرى خود قرار داده بودند برخلاف ساير گروه‏ها دست به خشونت نمى‏زدند و به جاى آن، از راه اعزام داعى و مبلّغ به شهرها، عقايد خود را تبليغ مى‏كردند و با فرستادن گروه‏هايى تحت عنوان «حملة العلم» به شهرها تعليمات لازم را از لحاظ فكرى و سياسى مى‏دادند و در صورت فراهم شدن زمينه، به فكر تشكيل حكومت مى‏افتادند. گفته شده است كه مشايخ اباضيه بصره، به ويژه ابوعبيده، توانستند در نيمه اول قرن دوم سه مركز امامت اباضى مستقل از يكديگر در حضرموت و مغرب و عمان به وجود آورند. البته نويسندگان معاصر اباضى بر خلاف اسلاف خود مدعى‏اند كه اباضيه جزءِ خوارج نيستند. در اين‏باره به زودى به تفصيل بحث خواهيم كردم.

خوارج در عمان

از آغاز حركت خوارج و درگيرى‏هاى آن‏ها با امويان گروه‏هاى مختلف خوارج در شهرهاى اسلامى پخش شدند. از جمله شهرها و مناطقى كه مورد توجه خاص خوارج قرار گرفت منطقه عمان در جنوب خليج فارس بود. فرقه‏هاى گوناگون خوارج به عمان رفتند اما هيچ‏كدام جز فرقه اباضيه

نتوانستند نفوذ پيدا كنند و چنانكه خواهيم ديد اباضيه بر عمان مسلط شدند و تشكيل حكومت دادند و تا كنون نيز پا برجا مانده‏اند.

خوارج نجدات به رهبرى نجدة بن عامر حنفى كه نفوذ خود را تا شرق جزيره عربى بسط داده بودند سعى كردند در عمان هم نفوذ كنند و لذا لشكرى به فرماندهى عطية بن اسود حنفى به آنجا فرستادند. عطيه بر عمان مسلط شد و پس از يك ماه توقف عمان را ترك كرد و ابوالقاسم را جانشين خود قرار داد، اما عمانى‏ها او را كشتند و نفوذ نجدات برافتاد و عمانيها مبادى فكرى خوارج تندرو مانند ازارقه و نجدات را نپذيرفتند.(22) همچنين خوارج صفريه كه به رهبرى شيبان بن عبدالعزيز در بحرين حكومت داشتند در برابر فشار سپاه عباسيان وارد عمان شدند، اما عمانى‏ها آن‏ها را نپذيرفتند و حتى با آن‏ها جنگيدند.(23)

البته در بعضى از منابع اباضيه آمده است كه مردم عمان قبلاً مذهب خوارج صفريه را پذيرفته بودند، اما بعدها آن را رها كرده، به اباضيه روى آوردند. يكى از مؤلفان اباضى كه در قرن چهارم مى‏زيسته است مى‏گويد: اهل عمان بر غير سبيل استقامت بودند ص 146 و 147 جا افتاده است و انحلال حكومت بنى‏اميه در سال 132 هجرى به رهبرى جلندى تأسيس گرديد. فترتى كه از ضفع بنى اميه حاصل شد و نوعى خلأ قدرت به وجود آمد سبب گرديد كه رهبران فكرى اباضيه در بصره به دنبال شكست طالب الحق در حضرموت، متوجه عمان شدند و امامت ظهور را در عمان به دنبال بيعت با جلندى به عنوان نخستين امام ظهور اعلام كردند.(24) اما به زودى از طرف سفاح خليفه عباسى لشكرى به فرماندهى حازم بن خزيمه مأموريت يافت كه، پس از سركوبى شيبان خارجى در بحرين، به عمان برود و خوارج عمان را نيز سركوب نمايد. اين سپاه در سواحل عمان پياده شد و با مقاومت شديد اباضى‏ها به امامت جلندى روبرو گرديد. سپاهيان خازم خانه‏هاى عمانى‏ها را آتش زدند و به هر حال پيروز شدند. در اين جنگ حدود ده هزار عمانى كشته شدند كه از جمله آن‏ها جلندى بود.(25)

و بدين سان در سال 134 نخستين حكومت اباضى در عمان برچيده شد و اباضى‏ها به مناطق داخلى عمان گريختند.

پس از پايان حكومت جلندى و سپرى شدن دورانى كه اباضيه عمان در خفا به سر مى‏بردند، مجددا آن‏ها دور هم جمع شدند و شخصى را به نام محمد بن ابى عفان كه عمانى نبود، بلكه اهل عراق بود، به رهبرى برگزيدند.(26) البته طبق بعضى از منابع اباضى، ابن ابى عفان تنها امام دفاع بود.(27) به‏زودى بر امام جديد خرده گرفتند و او را عزل كردند و با وارث بن كعب خروصى از قبيله يحمد بيعت نمودند و پس از او مدت‏ها امامت اباضى در آل يحمد بود.

در زمان وارث، هارون‏الرشيد شش هزار سپاهى به فرماندهى عيسى بن جعفر به عمان فرستاد. در شمال صحار دو لشكر به هم رسيدند و سپاه هارون تارومار شد و عيسى بن جعفر اسير و سپس كشته شد.(28)

امامت اباضى بيش از صد سال در عمان ادامه يافت تا اينكه شخصى به نام صلت بن مالك خروصى به امامت انتخاب گرديد. بى‏كفايتى او سبب شد كه دو نفر به نام‏هاى راشد بن نضر و موسى بن موسى او را خلع كردند و مشتركا امامت را به دست گرفتند. به گفته سالم بن حمود، امامت راشد اسمى بود و امامت موسى واقعى.(29)

پس از اين امامت مشترك كه پديده نوظهورى بود، اباضيه عمان به دو دسته تقسيم شدند: نزوانيه و رستاقيه. نزوانيه امامت راشد و موسى را صحيح مى‏دانستند ولى رستاقيه آن را باطل مى‏شمردند. اين امر سبب گرديد كه علماى اباضى با هم درگير شدند و در صحّت و سقم و مشروعيت امامت راشد به بحث و جدل پرداختند. ابوبكر كندى با اينكه خود از نزوان است سخنان نزوانيه را رد مى‏كند و امامت موسى و راشد را باطل مى‏داند.(30)

جالب اينكه پس از گذشت چند قرن از زمان راشد و موسى كسانى كه در عمان پيدا شدند كه برائت از آن‏ها را بر مردم واجب مى‏دانستند.(31)

اختلاف نزوانى‏ها و رستاقى‏ها كه در بعضى منابع از آن به عنوان اختلاف نزوانيها و يمانيها تعبير شده(32) دامنه گسترده‏اى يافت تا آنجا كه جماعتى از آل يحمد در رستاق جمع شدند و به قصد عزل كردن راشد بن نضر به سوى خزوى حركت كردند. راشد خبر دار شد و سپاهى به سوى آن‏ها فرستاد. دو سپاه در محلى به نام روضه با هم تلاقى كردند و جنگ سختى درگرفت و جمع كثيرى كشته شدند. رستاقى‏ها با اينكه تلفات زيادى داده بودند خود را به نزوى رسانيدند و به قصر راشد حمله كردند و ياران او را شكست دادند و او را از امامت عزل و اسير كردند و به جاى او با عزان بن تميم بيعت نمودند.(33)

اين اختلاف كمر اباضى‏هاى عمان را شكست تا جايى كه علماى آن‏ها كه خود دو دسته شده بودند بحث‏هاى كلامى گسترده‏اى در حقانيت يا بطلان امامت راشد بن نضر كردند و كتاب‏ها نوشتند. اختلافات و تكفيرها چندان زياد شد كه به گفته صاحب كتاب الاستقامة اكثر علما جلسه‏اى تشكيل دادند و حكم كردند به اينكه هم طرفداران موسى و راشد و هم كسانى كه از آن‏ها تبرّا مى‏جويند هر دو گروه در ولايت و بر دين هستند.(34)

در زمان امامت عزان بن تميم كه قدرت اباضيه به سبب جنگ داخلى تحليل رفته بود، محمد بن نور از طرف معتضد عباسى به عمان حمله كرد و عمانى‏ها كه تاب مقاومت نداشتند تسليم شدند و سپاه اندك عزان تارومار گرديد و خود عزان كشته شد وسر او را براى معتضد فرستاد.(35)

طبرى و ابن اثير كه اين جريان را بسيار خلاصه و در يك خط ذكر كرده‏اند نام فاتح عمان را محمد بن ثور گفته‏اند(36) و مسعودى كه اطلاعات نسبتا بيشترى داده است نام او را احمد بن ثور ذكر كرده و نام امام اباضى‏ها را در اين زمان صلت بن مالك و نام محل درگيرى را «بروى»(37) گفته كه هر دو اشتباه است، بلكه نام امامشان در حمله محمد بن ثور غران و نام محل درگيرى «نزوى» بوده است.

منابع اباضى حمله محمد بن ثور را وحشيانه و قابل مقايسه با حمله مغول معرفى كرده‏اند. طبق اين منابع او كتابخانه‏ها را سوزانيد و نهرهاى آب را پر كرد و خرابى بسيار نمود.(38)

پس از اين جريان، امامت اباضى در عمان بر چيده شد و در طول تاريخ از قرن چهارم به بعد كسى كه امامت اباضى را با قدرت و نفوذ عام به دست گيرد سراغ نداريم و عمان زير سلطه عباسيان و ديلميان و بنى‏نبهان و سلجوقيان در آمد و البته گهگاه حركت‏هايى از طرف اباضيه مى‏شد و با امامى بيعت مى‏كردند اما بزودى شكست مى‏خوردند ولى، به هر حال، عقيده بيشتر مردم عمان همچنان اباضى باقى ماند.

خوارج در بلاد مغرب

يكى ديگر از سرزمين‏هاى اسلامى كه گروه خوارج زمينه مساعدى براى گسترش نفوذ خود در آنجا يافتند شهرهاى تازه مسلمان شده شمال و شرق افريقا بود كه در اصطلاح به آن‏ها بلاد مغرب گفته مى‏شود.

در ميان فرقه‏هاى گوناگون خوارج، دو فرقه صفريه و اباضيه در بلاد مغرب منتشر شدند و نفوذ خود را توسعه بخشيدند و چنانكه خواهيم ديد در آن سرزمين دولت‏هاى مقتدرى هم تشكيل دادند. البته فرقه صفريه به شرحى كه خواهد آمد به تدريج از صحنه خارج شد ولى فرقه اباضيه به نفوذ خود در بلاد مغرب ادامه داد به گونه‏اى كه هم‏اكنون نيز در قسمت‏هايى از ليبى و الجزاير و تونس پيروانى دارد.

پيش از آنكه به بررسى چگونگى ورود و انتشار خوارج و فعاليت هاى فرهنگى و سياسى آن‏ها در بلاد مغرب بپردازيم، لازم است مطلبى را كه نويسندگان اباضى معاصر مطرح كرده‏اند مورد بحث قرار بدهيم.

اين نويسندگان مدعى شده‏اند كه اباضيه جزءِ خوارج نيستند و نمى‏توان نام خوارج را بر آن‏ها اطلاق كرد. «معمر» يكى از نويسندگان معاصر اباضى نوشته است بر اين موضوع تأكيد دارد كه اباضيه از خوارج نيستند. از جمله مى‏گويد: «اباضيه از دورترين مردم نسبت به خوارج و دشمن‏ترين مردم به آن‏ها هستند و مهمترين ايراد اباضيه بر فرقه‏هاى مختلف خوارج اين است كه آن‏ها خون و مال مسلمين را حلال مى‏دانند».(39)

همچنين سالم بن جمود السيابى در جايى از كتاب خود سخنى از ابن خلدون نقل مى‏كند كه ضمن آن از اباضيه به عنوان خوارج نام برده است. آنگاه مى‏گويد: «چه زمانى اباضيه جزء خوارج بودند؟ اى ابن‏خلدون! هم از لحاظ دينى و هم از لحاظ تاريخى به خطا افتادى اگر نگوييم كه متعمّد هستى».(40)

آقاى معمر مؤلفان كتاب‏هاى ملل و نحل به خصوص ابوالحسن اشعرى را مورد انتقاد قرار مى‏دهد از اينكه اباضيه را يكى از فرقه‏هاى خوارج معرفى كرده‏اند عصبانى مى‏شود.

مايه تعجب است كه اينان چگونه چنين ادعايى مى‏كنند در حالى كه علاوه بر همه كتاب‏هاى ملل و نحل و كتاب‏هاى تاريخى و ادبى و رجالى كه اباضيه را از فرقه‏هاى خوارج نام برده‏اند و هيچ در آن ترديد نكرده‏اند، در خود كتاب‏هاى قديمى اباضيه نيز خوارج بودن اباضيه به وضوح ديده مى‏شود.

اباضى‏ها ابوبلال مرداس بن جدر را از ائمه خود مى‏دانند(41) و معتقدند كه اباضيه نخستين بار به وسيله او به عمان برده شد.(42) ابوبلال كه با يارانش در آسك (شهرى بود در خوزستان) كشته شد، در مرثيه او شعرهايى گفتند كه در كتب اباضى‏ها هم آمده است؛ از جمله آن‏ها شعرى است كه عيسى بن فاتك گفته و ابن سلام و ديگران آن شعر را آورده‏اند. در اين شعرها به ابوبلال و ياران او «خوارج» اطلاق شده است:

االفا مؤمن فيما زعمتم و يهزمهم بآسك اربعونا
كذبتم ليس ذلكم كذاكم ولكن الخوارج مؤمنونا(43)

همچنين در كتاب‏هاى قديمى‏تر اباضى‏ها وقتى از ائمه و سلف صالح خود صحبت مى‏كنند، از عبداللّه‏ بن وهب كه نخستين رهبر خوارج پس از جدايى آن‏ها از اميرالمؤمنين عليه‏السلام و فرمانده سپاه خوارج در جنگ نهروان بود و نيز از عبداللّه‏ بن اباض كه از محَكّمه اولى بود، با احترام نام مى‏برند و در بعضى از مسائل با سيره آن‏ها استدلال مى‏كنند.

صاحب كتاب الاهتداء كه در قرن پنجم مى‏زيسته مذهب اباضى را دين اهل استقامت از مسلمانان قلمداد مى‏كند و مى‏گويد: «اين همان دين محمد و دين ابوبكر و دين عمر و دين عمّار ياسر و دين عبداللّه‏ بن وهب شارى امام اهل نهروان و دين عبداللّه‏ بن اباضى امام مسلمين و دين عبداللّه‏ بن يحيى امام طالب الحق است».(44)

جالب است كه آقاى معمر در كتاب خود (الاباضيه فى موكب التاريخ) كه تمام شخصيت‏هاى تاريخ اباضيه را از ريز و درشت نام مى‏برد و هر كدام را با القاب و اوصفا پرطمطراق ياد مى‏كند از عبداللّه‏ بن اباض بنيانگذار اباضيه كه نام اين مذهب هم از نام او گرفته شده است نام نمى‏برد. ديگر اينكه در جاى جاى كتاب خود ضمن اينكه از خوارج بيزارى مى‏جويد به دفاع از مواضع خوارج مى‏پردازد. اين امر هر صاحبنظرى را در صحت گفته‏هاى او دچار ترديد مى‏كند و ادعاى او را زير سؤال مى‏برد.

از همه اين‏ها گذشته در كتابهاى اباضيه خروج خوارج بر اميرالمؤمنين عليه‏السلام و شعار معروف آن‏ها «لا حكم الاّللّه‏» كارى درست و مطابق حق قلمداد شده است. آن‏ها راه اهل نهروان را حق و راه آن حضرت را پس از تحكيم باطل مى‏دانند.

كرمى سخنى دارد كه خلاصه‏اش اين است: اجماع اهل حق قائم است بر اينكه اهل نهروان بر آن حجتى كه ازجانب خدا بر آن‏ها بود ثابت قدم ماندند و پيشى گرفتند و به خاطر آن جنگيدند.(45)

و همو مى‏گويد: هر كس از مسلمانان برطريق اهل نهروان باشد و آن را تغيير ندهد پس او حجت تامه‏اى دارد بر سبيل آنچه كه بر پيامبر و ابوبكر و عمر گذشته است.(46) نويسنده ديگر اباضى مى‏گويد: اهل نهروان عموما اباضى بودند. نفوس كريمه آن‏ها وادارشان كرد تا در مقام مجاهده با نفس براى تعظيم امر خدا خود را به خطر اندازند. و همو مى‏گويد: اهل نهروان با كلمه مقدس «لا حكم الاّ للّه‏» بر على ابن ابى طالب خروج كردند.(47)

با توجه به مطالب بالا آيا مى‏توان گفت كه اباضيه از خوارج نيستند و حتى آن‏ها از خوارج بيزارند؟

البته اباضيه، تندرويهاى گروه‏هاى ديگر خوارج مانند ازارقه و نجدات را ندارند، ولى اين دليل نمى‏شود كه آن‏ها از خوارج نباشند. خوارج اصطلاحى است كه بر كسانى اطلاق مى‏شود كه در جنگ صفين بر اميرالمؤمنين عليه‏السلام خروج كردند و شعار «لا حكم الاّ للّه‏» دادند و جنگ نهروان را به وجود آوردند، و كسانى كه همين عقيده را داشته باشند و اهل نهروان را تأييد كنند از خوارج هستند و اگر بعدها ميان آن‏ها انشعاب حاصل شد و با قبول و تأييد اهل نهروان، در بعضى از مسائل اختلاف كردند و به گروه‏هاى متعددى منشعب شدند مطلب ديگرى است.

عجيب‏تر از آقاى على يحيى معمر، نويسنده ديگرى از اباضى‏هاى الجزاير است كه در وارونه كردن حقايق تاريخى سنگ تمام گذاشته است. او آقاى سليان بن داود بن يوسف مؤلف كتابى است به نام الخوارج هم انصار الامام على كه در سال 1403 ه . ق. در الجزاير چاپ شده است.

البته او در اين كتاب، برخلاف آقاى معمر، اباضيه را از جمله چهارگروه اصلى خوارج مى‏داند،(48) ولى سخنانى مى‏گويد كه به راستى مايه شگفتى است. او كه كتاب خود را به حضرت على و امام حسن و امام حسين عليهم‏السلام و عبداللّه‏ بن وهب و حرقوص بن زهير اهدا مى‏كند، مدعى مى‏شود كه خوارج ياران باوفاى على عليه‏السلام بودند و در وفادارى او باقى ماندند و آن حضرت نمى‏خواست با اهل نهروان بجنگد، اشعث بن قيس او را به اين كار مجبور نمود(49) و همچنين اشعث به دستور معاويه، اميرالمؤمنين را در مسجد كوفه به شهادت رساند.(50)

او دراين كتاب تمام كاسه كوزه‏ها را بر سر اشعث بن قيس و مسعر بن فدكى مى‏شكند و اين دو نفر را از خوارج نمى‏داند، ولى مالك اشتر را از سران خوارج به حساب مى‏آورد(51)، در حالى كه در جايى از كتاب خود مى‏گويد كه خوارج بصره مسعر بن فدكى را به فرماندهى خود برگزيدند.(52)

اين نويسنده براى اثبات اينكه خوارج دوستان اميرالمؤمنين عليه‏السلام بودند به مطالب عجيب و بى مدركى متمسّك مى‏شود. مثلاً مى‏گويد علت اينكه خوارج از عبداللّه‏ بن زبير در مكه جدا شدند اين بود كه ديدندابن زبير عداوت على عليه‏السلام را در دل دارد و طبعا آن‏ها نمى‏توانستند بادشمن آن حضرت اتفاق كنند.(53) درحالى كه در تمام منابع تاريخى آمده است كه خوارج ابن زبير را از آن جهت ترك كردند كه ديدند او درباره عثمان بن عفان با آن‏ها هم عقيده نيست.(54) و نيز استدلال مى‏كند به اينكه عكرمه غلام ابن عباس كه ازخوارج بود در فضايل على عليه‏السلام حديث نقل كرده است.(55) در حالى كه به فرض صحّت، امكان دارد آن احاديث را قبل از جريان حكميت نقل كرده باشد. و عجيب‏تر اينكه از مسعودى نقل مى‏كند كه وقتى خوارج به حروراء رفتند يكى از شعراى آن‏ها در مدح اميرالمؤمنين عليه‏السلام چنين سروده است:

و بالاصلع الهادى علىّ امامنا رضينا بذاك الشيخ فى العسر و اليسر
رضينا به حيا و ميتا فانه امام الهدى فى موقف النهى و الامر

معلوم مى‏شود كه اين نويسنده براى اثبات مطلب خود همه چيز حتى تحريف در نقل را جايز مى‏داند؛ زيرا مسعود كه اين شعرها را نقل كرده مى‏گويد اين شعرها را يكى از كسانى كه در جريان تحكيم حاضر بوده سروده است.(56) جاى تأسف است كه چگونه اين نويسنده به مسعودى نسبت مى‏دهد كه يك از شعراى خوارج وقتى كه آن‏ها به حروراء رفتند اين شعر را گفته است! البته مضمون شعر به روشنى گواهى مى‏دهد كه نه از خوارج، بلكه بر ضدّ خوارج است.

از اين گونه سخنان سست و بى‏اساس و ادعاهاى عجيب و غريب در اين كتاب بسيار است و ما تنها نمونه‏هايى از آن را آورديم و نمى‏دانيم كه هدف اين آقايان از اين چرخش صد و هشتاد درجه‏اى چيست. آيا به راستى از مواضع مسلّم اسلاف خود دست برداشته‏اند و يا جهت تحكيم وحدت ميان مسلمانان اقدام به چنين تنازلهايى مى‏كنند و يا هدف ديگر در كار است؟ خدا داناتر است.

انتشار خوارج در بلاد مغرب

همان گونه كه گفتيم دو گروه از خوارج در شهرهاى مغرب عربى و شمال و شرق افريقا منتشر شدند كه عبارت بودند از گروه صفريه و گروه اباضيه. شايد علت انتشار عقيده خوارج در اين سرزمين‏ها كه از نژاد بربرها بودند اين باشد كه آن‏ها اسلام را به خاطر ارزش‏هاى انسانى آن پذيرفته بودند، اما وقتى زير بار ستم خلفاى اموى و عباسى و كارگزاران آن‏ها قرار گرفتند، براى مبارزه با دستگاه خلافت اين عقيده را دستاويز خوبى يافتند و به گفته آقاى دكتر محمد اسماعيل «از آنجا كه بربرها مورد ستم خلفا بودند و خوارج قيام عليه آن‏ها را لازم مى‏دانستند بربرها در مذهب خوارج توجيه خوبى براى شورش مى‏ديدند».(57) و به گفته آلفردبل «دعوت خوارج با مزاج بربرها كه خواهان استقلال بودند سازگار بود و بزودى آن‏ها فهميدند كه نمى‏توانند بر ضدّ خلفا انقلاب كنند مگر اينكه واقعا به عقيده خوارج ايمان بياورند و همين كار را هم كردند».(58)

مى‏دانيم كه قسمت هايى از افريقا توسط عمرو عاص در زمان خليفه دوم و قسمت‏هاى بيشتر آن به وسيله عبداللّه‏ بن سعد بن ابى سرح در زمان خليفه سوم فتح شد.(59) سرزمين‏هاى فتح شده كه آشنايى چندانى با اسلام نداشتند با موج تبليغات خوارج روبرو شدند و گروه خوارج صفريه به وسيله عكرمه مولى ابن عباس و شاگردان وى، و گروه خوارج اباضيه به وسيله فرستادگان و مبلّغان، حوزه اباضى بصره دست به فعاليت زدند.

خوارج صفريه در مغرب اسلامى

عكرمه غلام آزاد شده ابن عباس بود و به خاطر مصاحبت طولانى با ابن عباس اطلاعات فراوانى به خصوص در موضوعات تفسيرى به دست آورده بود به طورى كه آراء تفسيرى او - متأسفانه حتى در كتب شيعه ـ منعكس مى‏باشد. عكرمه از خوارج صفريه بود و به اكثر شهرها از جمله خراسان و شام ويمن و مصر و افريقا مسافرت كرده بود. گفته مى‏شود كه اهل افريقا عقيده صفريه را از او گرفتند.(60)

عكرمه خود از نژاد بربرها بود و طبعا به زبان و آداب و رسوم آنجا آشنايى كامل داشت. حتى منابع اباضى نيز از انتشار صفريه به وسيله عكرمه در افريقا ياد كرده و گفته‏اند كه سلمة بن سعيد و عكرمه با هم به افريقا آمدند. سلمه مردم را به مذهب اباضيه و عكرمه به مذهب صفريه دعوت مى‏كردند.(61)

ميسره مطغرى از رؤساى قبايل بربر با عكرمه ملاقات كرد و مذهب خوارج را از او گرفت و منتشر ساخت(62) و نيز ابوالقاسم سمكو شيخ مكناسه با عكرمه تماس گرفت وصفريه را در مناطق گوناگون بربرها و دوسان منتشر كرد، به طورى كه به سمكو «شيخ الصفريه» مى‏گفتند.(63)

ابن حجر پس از ذكر اين مطلب كه خوارج مغرب از عكرمه اخذ كرده‏اند، در اينكه او از چه گروه از خوارج بوده است ترديد كرده و مى‏گويد ابن مدينى گفته كه او بر رأى نجده بوده و ابن معين گفته كه او بر رأى صفريه بودو و عطا گفته كه او اباضى بوده است.(64)

در صورتى كه اگر خارجى بودن عكرمه ثابت باشد بى‏شك از صفريه بوده است زيرا، علاوه بر مطالب بالا، در منابع اباضى ذكرى از عكرمه به عنوان ناشر اباضيه در افريقا به ميان نيامده و گروه نجدات از خوارج نيز در افريقا وجود نداشته است.

مركز گروه صفيه ازخوارج در بلاد افريقا شهر نوساز قيروان(65) بود. گروه اباضيه كه مى‏خواستند در افريقا حكومت مطلقه داشته باشند، صفريه را مانع كار خود مى‏ديدند و لذا ابوالخطاب اباضى به قيروان حمله كرد و آن شهر را به تصرف در آورد. پس از شكست صفريه در قيروان، ابوقره صفرى در نواحى تلمسان، و ابوالقاسم سمكو در سجلماسه تشكيل حكومت دادند.

خوارج صفريه توانستند در سال 140 از اضطراب احوال افريقا استفاده كنند و دولتى در سجلماسه تشكيل دهند. قبيله مكناسه عمده‏ترين گروه تشكيل دهنده دولت بنى مدرار در سجلماسه بود كه البته سودانى‏ها هم كمك كردند. نخستين دولت صفرى به رهبرى عيسى بن يزيد سودانى تشكيل شد، ولى پس از مدتى عيسى را كنار گذاشتند و با ابوالقاسم سمكو ملقب به مدارا بيعت كردند و دولت بنى‏مدرار تأسيس شد.(66)

همزمان با تأسيس دولت بنى مدرار، چنانكه خواهيم گفت دولت بنى رستم در شهر تاهرت به وسيله اباضى‏ها تأسيس شد. دو دولت خارجى همواره با هم در جنگ و ستيز بودند تا اينكه عبدالرحمان بن رستم يكى از دخترانش را به ازدواج يكى از پسران ابومنصور مدرار درآورد و دو دولت در اثر اين ازدواج مدت‏ها در كنار هم بودند.(67)

خوارج صفريه افريقا با حملات پى در پى سپاه خلفاى عباسى و فاطمى از بين رفتند، ولى خوارج اباضيه با وجود شكست‏ها و تلفات بسيار باقى ماندند.

خوارج اباضيه در مغرب اسلامى

مذهب اباضى نخستين بار توسط سلمة بن سعيد به افريقا راه يافت. او در اوايل قرن دوم هجرى به افريقا آمد. ده سال نگذشته بود كه دعوت او مابين تلمسان و سرت منتشر شد و مذهب اباضى غالب ساكنان ليبى و تونس و الجزاير گرديد. سلمه هيئتى رابه عنوان هيئت علمى به بصره مركز شعاع اباضيه فرستاد و آن‏ها به عنوان «حاملان علم» به مغرب بازگشتند و هر كدام در جايى مشغول دعوت شدند.(68)

اين گروه كه در منابع اباضى «حملة العلم» نام گرفته‏اند از ابوعبيده مسلم بن ابى كريمه رهبر فكرى اباضى در بصره دستور مى‏گرفتند. پس از آنكه زمينه‏هاى لازم فراهم شد با اشاره ابوعبيده، اباضى‏هاى ليبى با ابوالخطاب عبدالاعلى المعافرى به عنوان امام ظهور بيعت كردند و در شهر طرابلس حكومت را به دست گرفتند و اين اولين دولت رسمى اباضى‏ها در ليبى بود.

منصور خليفه عباسى براى سركوبى ابوالخطاب لشكرى به طرابلس فرستاد و اباضيان در جنگ با لشكر خليفه شكست سختى خوردند و خود ابوالخطاب نيز كشته شد. مدتى حكومت در دست عمال خليفه بود تا اينكه مجددا اباضى‏ها با ابو حاتم يعقوب بن حبيب بيعت كردند و جنگ‏هاى متعددى ميان او و سپاه خليفه در گرفت و سرانجام ابوحاتم نيز كشته شد و اباضيها تارومار شدند و بقاياى آن‏ها به جبل نفوسه پناه بردند.

پس از شكست ابوحاتم و اباضيان ليبى، مركز حكومت و امامت اباضى به الجزاير منتقل شد و اباضى‏هاى الجزاير با عبدالرحمان بن رستم بيعت كردند و او در شهر تاهرت تشكيل حكومت داد ودولت بنى رستم پايه‏گذارى شد(69) و اباضى‏ها ليبى نيز از تاهرت تبيعيت كردند.

عبدالرحمان بن رستم مؤسس بنى رستم ايرانى بودو نسب او به شاپور ذوالاكتاف مى‏رسيد.(70) بعضى‏ها نسبت او را به رستم فرخزاد و بعضى‏ها به انوشيروان مى‏رسانند. او از شاگردان ابوعبيده در بصره بود و همراه با حملة العلم به افريقا آمد و در زمان ابوالخطاب قاضى طرابلس بود.(71)

درست است كه مركز حكومت اباضى در تاهرت قرار گرفت اما به نظر مى‏رسد كه مركز فرهنگى وعلمى آن‏ها جبل نفوسه در ليبى بود. منابع اباضى مى‏گويند كه عبدالوهاب يكى از حاكمان بنى رستم در تاهرت از اباضى‏هاى جبل نفوسه خواست كه صد نفر از علما را جهت مناظره با معتزله پيش او بفرستند.(72) اين در حالى بود كه به خاطر تسامح بنى رستم، علماى اهل سنّت ومذاهب ديگر به تاهرت رفت و آمد داشتند و با علماى اباضى درباره مسائل عقيدتى بحث و جدل مى‏كردند.(73)

در زمان عبدالوهاب و جانشين او افلح، شخصى به نام خلف بن سمح باامامت عبدالوهاب و افلح مخالفت كرد و در طرابلس ادعاى امامت اباضيه را نمود و جمعى هم به او پيوستند. گرچه خلف بن سمح به وسيله افلح سركوب شد ولى اين موضوع سبب گرديد كه ميان اباضيه مغرب اختلاف افتاد به گونه‏اى كه طرفداران خلف بن سمح را فرقه نكاريه مى‏ناميدند.(74) اين مسأله باعث نگرانى‏هاى اباضيه در مشرق گرديد. ابن سلام در كتاب خود متن نامه‏اى را از شخصى به نام ابوعيسى ابراهى بن اسماعيل خراسانى كه فقيه اباضى در شرق بود آورده كه خطاب به برادران اباضى خود در مغرب نوشته و در آن ادعاى خلف بن سمح را رد كرده مغربى‏ها را به اطاعت از عبدالوهاب فراخوانده است.(75)

بدين سان ضعف و فتور در دولت و امامت اباضى راه يافت و حكومت بنى‏رستم راه زوال و اضمحلال پيش گرفت تا اينكه در سال 297 به وسيله ابوعبداللّه‏ شيعى يكى از دعاة فاطمى‏هاى مصر سقوط كرد.(76) دولت بنى رستم در مغرب صد و سى و شش سال طول كشيد.(77)

با سقوط دو دولت بنى مدرار و بنى رستم، امامت و حكومت اباضيه در مغرب اسلامى از بين رفت و تنها در بعضى از مناطق مانند جبل نفوسه تشكيلاتى داشتند كه چندان مهم نبود اما، به هر حال، اباضيه به عنوان يك فكر و يك مذهب در بعضى از بلاد افريقا باقى ماند و هم اكنون نيز طرفداران آن در ليبى و الجزاير كم نيستند.

پى‏نوشتها:‌


1. حسن الدجيلى: فرقة الازارقه، ص 158. تاريخ يعقوبى، ج3، ص22؛ دينورى: الاخبار الطوال، ص280؛ ظهير الدين مرعشى؛ تاريخ طبرستان و رويان و مازندران، ص 45؛ عبدالرفيع حقيقت: تاريخ نهضت‏هاى ملى ايران، ص172. البته جريان تسلط قطرى بر طبرستان در اين كتاب‏ها با تفاوت‏هاى مختصرى آمده است و ما آن‏ها را جمع‏بندى كرديم.
2. ذبيح اللّه‏ صفا: تاريخ ادبيات ايران، ج1، ص35؛ عبدالحى حبيبى: تاريخ افغانستان، ص350.
3. عبدالرفيع حقيقت: تاريخ نهضت‏هاى ملى ايران، ص300 و 301؛ عبدالحسين زرين كوب: تايخ ايران بعد از اسلام، ص457.
4. تاريخ سيستان از مؤلف ناشناخته، ص180.
5. عبدالحسين زرين كوب: دو قرن سكوت، ص209.
6. بغدادى: الفرق بين الفرق، ص 98 ـ 100
7. مجمع الأنساب، ص19.
8.جريان قيام عياران و چگونگى حال يعقوب و جزئيات كار او به طور مشروح در كتاب ارزشمند تاريخ سيستان از يك مؤلف ناشناخته با نثرى دلپذير آمده است. درباره اين كتاب رجوع شود به محمد تقى بهار: سبك‏شناسى، ج2، ص44.
9. قاضى نوراللّه‏: مجالس المؤمنين، ج2، ص338 - 340. نويسندگان روسى (تايخ ايران، ترجمه كريم كشاورز، ص203) نيز يعقوب ليث و برادرش عمرو را شيعه مى‏دانند.
10. قاضى احمد كاشانى: تاريخ نگارستان، ص93.
11. باستانى پاريزى: يعقوب ليث، ص23.
12. همان، ص22؛ دكتر زرين كوب: تاريخ ايران بعد از اسلام، ص524.
13. تاريخ سيستان، ص218.
14. ظهير الدين مرعشى: تاريخ طبرستان و رويان و مازندران، ص291.
15. عبدالرفيع حقيقت: تاريخ نهضت‏هاى ملّى ايران، ص575؛ محمد جواد مشكور: تاريخ ايران زمين، ص162.
16. رحله ابن فضلان، ص82.
17. مقريزى: الخطط، ج2، ص354.
18. عبدالحى حبيبى: تاريخ افغانستان بعد از اسلام، ص885.
19. پطروشفسكى: اسلام در ايران، ص67.
20. وزيرى كرمانى: تاريخ كرمان، ص225.
21. نهج البلاغه، خطبه 58.
22. محمدرشيد العقيلى: الاباضية فى عمان و علاقاتها مع الدولة العباسية، چاپ سلطنت عمان، ص5.
23. تاريخ طبرى، ج6، ص115.
24. همان، ص15. امام ظهور در مقابل امام دفاع است. اين دو اصطلاح در عقايد اباضى جايگاه ويژه‏اى دارد.
25. تاريخ طبرى، ج6، ص115.
26. سالم بن جمود السيابى: عمان عبر التاريخ، ج2، ص10.
27. الاباضية فى عمان، ص30.
28. عمان عبر التاريخ، ج2، ص29 و 30.
29. همان، ص131.
30. ابوبكر احمد بن عبداللّه‏ نزوانى: الاهتداء، چاپ سلطنت عمان، ص237.
31. عمان عبر التاريخ، ص161.
32. الاباضية فى عمان، ص37.
33. عمان عبر التاريخ، ص 135 ـ 139.
34. الاستقامة، ج2، ص95.
35. عمان عبر التاريخ، ص183.
36. تاريخ طبرى، ج8، ص166؛ ابن اثير: الكامل، ج6، ص76.
37. مسعودى: مروج الذهب، ج4، ص156.
38. عمان عبر التاريخ، ص168.
39. على يحيى معمر: الاباضية فى موكب التاريخ، چاپ قاهره، ج 3، ص165.
40. سالم بن جمود السيابى: عمان عبر التاريخ، ص195.
41. ابن سلام اباضى: بدء الاسلام، ص110.
42. العقيلى: الاباضية فى عمان، چاپ سلطنت عمان، ص7.
43. بدء الاسلام، ص111؛ احسان عباس: شعر الخوارج، ص12.
44. احمد بن عبداللّه‏ نزوانى: الاهتداء، چاپ سلطنت عمان، ص237.
45. الاستقامه، چاپ سلطنت عمان، ج1، ص118.
46. همان، ص63.
47. شماخى: القول المتين، ص51 و 53.
48. بن يوسف: الخوارج هم انصار الامام على، ص50.
49. همان، ص91.
50. همان، ص196.
51. همان، ص100.
52. همان، ص131.
53. همان، ص52.
54. تاريخ طبرى، ج3، ص398.
55. الخوارج هم انصار الامام على، ص119.
56. مسعودى: مروج الذهب، ج2، ص399.
57. الخوارج فى الغرب الاسلامى، ص34.
58. الفرق الاسلاميه فى الشمال الافريقى، ترجمه عبدالرحمان بدوى، چاپ ليبى، ص147.
59. بلاذرى: فتوح البلدان، ص227.
60. ابن عدى جرجانى: الكامل فى الضعفاء من الرجال، ج5، ص1905.
61. درجينى: طبقات الاباضية، ورق 6 به نقل از الخوارج فى الغرب الاسلامى، ص28.
62. ابن خلدون: العبر (تاريخ ابن خلدون)، ج6، ص118.
63. دكتر محمود اسماعيل: الخوارج فى الغرب اسلامى، ص39.
64. ابن حجر عسقلانى: تهذيب التهذيب: ج7، ص237.
65. اين شهر توسط عقبة بن نافع در زمان حكومت معاويه بنا گرديد. ضمنا قيروان يك كلمه فارسى و معرب كاروان است (سمعانى: الانساب، ج4، ص573).
66- قلقشندى: صبح الاعشى، ج 5، ص 165.
67. الخوارج فى المغرب الاسلامى، ص58 به بعد.
68. على يحيى معمر: الاباضية فى موكب التاريخ، ص25 و 26.
69. الخوارج فى المغرب الاسلامى، ص65 به بعد.
70. ياقوت حموى: معجم البلدان، ج2، ص8.
71. الخوارج فى المغرب الاسلامى، ص108.
72. الاباضية فى موكب التاريخ، ص17.
73. الفرق الاسلاميه فى الشمال الافريقى، ص149.
74. الاباضية فى موكب التاريخ، ص216.
75. ابن سلام اباضى: بدء الاسلام، ص135.
76. الخوارج فى الغرب الاسلامى، ص171.
77. رجب عبدالحليم: الأباضية فى مصر و المغرب، ص110.