خوارج در تاريخ

یعقوب جعفری

- ۲ -


بررسى يك نظريه درباره خوارج

گفتيم كه سران حزب خوارج و كسانى كه آن را به وجود آوردند افراد معدودى بودند كه با اميرالمؤمنين على عليه‏السلام و حتى با اساس اسلام دشمنى داشتند ولى خود را در سپاه على عليه‏السلام جا زده بودند و در جنگ صفين در جريان حكميت با برنامه‏ريزى دقيق كار خودشان را كردند و جمعيت بسيارى از سپاه آن حضرت را كه ساده لوحان نادانى بودند فريب دادند، و گفتيم كه سران خوارج انگيزه دينى نداشتند، بلكه عوامل سياسى و تعصبات نژادى دستمايه كار آن‏ها بود و اين مطلب را با شواهد و قراين و اسناد تاريخى مهمى عنوان كرديم.

اما متأسفانه بعضى از نويسندگان معاصر در اين موضوع دچار اشتباه بزرگى شده‏اند كه نه تنها با منابع تاريخى تضادى آشكار دارد بلكه به نوعى كار خوارج را توجيه مى‏كند، به طورى كه آن‏ها افرادى منطقى و متديّن و قابل دفاع به نظر مى‏رسند.

اين نويسنده در جهت رفع تناقض موجود در جريان حكميت كه قبلاً آن را مطرح كرديم و در بيان اينكه چگونه جمعيتى ابتدا قبول حكميت را واجب و سپس آن را مساوى كفر دانستند، راه حلى را پيشنهاد مى‏كند كه تمام منابع تاريخى با آن مغايرت دارد و به نظر مى‏رسد كه اين نظريه نه از منابع و مدارك تاريخى كه از ذهنيت نويسنده متولد شده است.

اين نظريه ـ كه از طرف آقاى دكتر سيد جعفر شهيدى نويسنده كتاب تاريخ تحليلى اسلام ابراز شده است ـ بر دو مطلب تأكيد دارد كه هر دو از لحاظ تاريخى مخدوش است و منابع مسلّم تاريخى آن‏ها را نفى مى‏كند.

نخست اينكه مخالفت خوارج با قبول حكميت در همان جنگ صفين اتفاق نيفتاد، بلكه پس از گذشت چند ماه كه رأى داوران اعلام شد، قبول حكميت را گناهى بزرگ دانستند كه بايد از آن توبه كرد.

دوم اينكه داورها براى تعيين خليفه انتخاب نشده بودند، بلكه آن‏ها فقط براى بررسى اين مسأله تعيين شده بودند كه آيا عثمان مظلوم كشته شد يا نه، و اگر آرى، آيا معاويه حق دارد كه قاتلان او را از على عليه‏السلام مطالبه نمايد و آن‏ها را به خونخواهى عثمان قصاص كند يا خير؟ و هنگامى كه داوران از حدود وظايف خود خارج شدند و در عزل و نصب خليفه دخالت نمودند خوارج برآشفتند و با آن رأى مخالفت كردند.

همان گونه كه گفتيم اين دو مطلب كه از طرف مؤلف كتاب تاريخ تحليلى اسلام عنوان شده مخدوش است و مسلّمات تاريخى آن را رد مى‏كند. اينك تفصيل مطلب:

1. در مورد مطلب اول، آقاى دكتر شهيدى مدعى است كه به هنگام سخن از تعيين داور، گروهى به نام خوارج شناخته شدند با داورى موافقت كردند ليكن پس از چند ماهى همين كه رأى داوران اعلام شد به على عليه‏السلام خرده گرفتند كه چرا در دين خدا حَكَم قرار داده است.

آقاى دكتر شهيدى اضافه مى‏كند كه به نوشته طبرى، روزى كه اشعث بن قيس آشتى نامه را بر سپاهيان عراق مى‏خواند، تنها يك تن به نام عروة بن اديّه گفت شما حق نداريد در دين خدا حَكَم قرار دهيد، لكن مردم از جانب وى عذر خواهى كردند. پس از صدور رأى داور شام بود كه خوارج به يكباره برآشفتند و گفتند حكومت از آن خداست.(1)

بايد بگوييم با همه احترامى كه براى آقاى دكتر شهيدى قائل هستيم و ايشان را مردى متتبع و صاحبنظر مى‏دانيم اما در اينجا نمى‏توانيم تعجب و تأسف خود را از بى‏توجهى ايشان به منابع تاريخى پنهان كنيم. عجيب است كه ايشان در اين مسأله به منابع فراوانى كه وجود دارد مراجعه نكرده و تنها در ميان آن‏ها تاريخ طبرى را ملاحظه كرده‏اند، آن هم به صورت ناقص؛ زيرا همان‏گونه كه خواهيم گفت طبرى نيز با اين نظر مخالف است و ايشان فقط به چند سطر از تاريخ طبرى استناد نموده‏اند و با افزودن جمله «تنها يك تن» كه در متن طبرى نيست، آن را با ذهنيت خود جور كرده‏اند.

ما تصور مى‏كنيم كه اگر ايشان تاريخ طبرى را در اين قسمت به طور كامل ملاحظه مى‏كردند و مهمتر از آن اگر كتاب وقعه صفينِ نصر بن مزاحم را كه متوفاى سال 212 يعنى حدود صد سال پيش از طبرى بوده و كتاب او مهمترين و قديمى‏ترين منبع در اين مسأله است، مورد توجه قرار مى‏دادند نظرى غير از اين مى‏داشتند.

به هر حال، آنچه از منابع تاريخى به دست مى‏آيد اين است كه مخالفت با تعيين حَكَم در همان جنگ صفين يعنى بلافاصله پس از قبول حكميت و نوشتن سند تحكيم به وجود آمد. به گفته نصر بن مزاحم وقتى سند تحكيم در ميان صفوف لشكريان على عليه‏السلام خوانده شد ابتدا از گوشه و كنار صداى مخالفت برخاست و سپس موج مخالفت گسترش يافت تا اينكه از هر گوشه‏اى شعار «لا حكم الاّ للّه‏» بلند شد و مردم فرياد مى‏زدند كه ما قبول نداريم در دين خدا كسى را حَكَم قرار بدهند.(2) نصر اضافه مى‏كند كه در همانجا گروه‏هايى نزد على عليه‏السلام مى‏آمدند و اعتراض مى‏كردند و آن حضرت با آيات قرآنى با آن‏ها محاجه مى‏كرد.(3)

همچنين بيشتر مورخان نقل كرده‏اند كه وقتى على عليه‏السلام با سپاه خود از صفين به كوفه بازگشت دوازده هزار تن از سپاهيان آن حضرت از قرّاء و غير آن به عنوان اعتراض به قبول حكميت، از او جدا شدند و به حروراء رفتند و شبث بن ربعى را رهبر خود كردند.(4) على عليه‏السلام بارها با آنان كه به «حرويه» معروف شده بودند مناظره كرد و حتى يك بار ابن عباس را بدانجا فرستاد تا با آن‏ها مناظره و محاجه كند.(5) و اين در حالى بود كه طبق قرار بنا بود داورها رأى خود را پس از هشت ماه اعلام كنند. بنابراين، پرواضح است كه مخالفت خوارج با قبول حكميت ماه‏ها قبل از اعلام حكم نهايى حكمين و از همان روزهاى نخست اتفاق افتاد.

و اما اينكه آقاى دكتر شهيدى از طبرى نقل كرده‏اند كه وقتى اشعث بن قيس آشتى نامه را بر سپاهيان عراق مى‏خواند تنها يك تن به نام عروة بن اديه اعتراض كرد، بايد بگوييم كه در عبارت طبرى تعبير «تنها يك تن» وجود ندارد، بلكه طبرى نقل مى‏كند وقتى اشعث قرار داد تحكيم را بر جماعتى از بنى تميم خواند، عروة بن اديه گفت: آيا در امر خدا مردان را حَكَم قرار مى‏دهيد؟ لا حكم الاّ للّه‏.(6) ولذا در كتاب‏هاى مربوط به تاريخ خوارج، عروة بن اديه را نخستين كسى مى‏دانند كه شعار «لا حكم الاّ للّه‏» را داد و نه «تنها كس» (البته بعضى‏ها هم كسان ديگرى را به عنوان اولين گوينده اين شعار نام برده‏اند).(7)

مطلب ديگرى كه در اينجا ذكر مى‏كنيم اين است كه متأسفانه در اين مورد مرحوم آقاى مطهرى نيز مانند آقاى دكتر شهيدى دچار بى توجهى و غفلت شده و گمان كرده است كه مخالفت خوارج با على عليه‏السلام پس از اعلام رأى حكمين بوده است.(8)

2. قسمت ديگرى نظريه آقاى دكتر شهيدى كه مبتنى بر قسمت اول مى‏باشد ين است كه مخالفت گروه خوارج با قبول حكميت، كه پس از اعلام رأى داورها ابراز شد، به اين جهت بود كه حكمين از حدود مسئوليّت خود فراتر رفتند و در چيزى اظهار رأى نمودند كه براى آن انتخاب نشده بودند. به عقيده آقاى شهيدى دو حَكَم فقط براى اين انتخاب شده بودند كه بررسى كنند يا عثمان مظلوم كشته شده است يا نه و اگر به ناحق كشته شده بايد قاتلان او كه در كنار على عليه‏السلام هستند قصاص شوند؟ بنابراين، دو حَكَم حق نداشتند درباره عزل و نصب خليفه اظهارنظر كنند.

آقاى دكتر شهيدى مى‏نويسد:

«مقرر اين بود كه داوران بنشينند و در كتاب خدا و سنّت رسول بنگرند و دريابند كه حقيقت چه بوده است. اگر عثمان به حق كشته شده معاويه نبايد به خونخواهى او برخيزد، و اگر بنا حق كشته شده در اين صورت او ولىّ دم و خونخواه خليفه مظلوم است....

... خوارج مى‏گفتند داوران در كارى دخالت كردند كه حق آنان نبود (عزل و نصب خليفه). آنگاه از كج فهمى يا بد نيّتى، گناه اين داورى غلط را به خليفه وقت بستند و گفتند او بود كه اين داورى را پذيرفت. مى‏گفتند تعيين صلاحيت خليفه، حق عموم مسلمانان است و على(ع) نمى‏تواند تعيين صلاحيت براى تصدّى منصبى را كه مسلمانان به او داده‏اند به شخصى خاص واگذار كند. حال كه چنين كرده است مرتكب گناه شده و بايد از آن توبه كند.

شكى نيست كه داوران را براى چنين كار نگزيدند. اصولاً از نخست چنين سخنى در ميان نبود. داوران از حدود مسئوليت خود فراتر رفتند و به كارى پرداختند كه صلاحيت آن را نداشتند. اما على عليه‏السلام نيز هيچگاه چنين داورى را نپذيرفته بود».(9)

اين قسمت از نظريه آقاى دكتر شهيدى از قسمت اول نيز سست‏تر است و چون اين مطلب بر اساس قسمت اول استوار شده و بى‏پايگى قسمت اول را روشن كرديم، بنابراين، قسمت دوم نيز از اعتبار ساقط مى‏شود. همچنين منابع مسلّم تاريخى اين نظريه را رد مى‏كند.

درست است كه معاويه در ابتداى امر، خونخواهى عثمان و قصاص از قاتلان او را بهانه قرار داده بود و نامه‏هاى متعددى در اين زمينه ميان او و اميرالمؤمنين على عليه‏السلام رد و بدل شده بود، اما در جنگ صفين مطلب از مسأله خونخواهى عثمان فراتر رفته بود و در قرار داد تحكيم و آشتى نامه‏اى كه نوشته شد و طى آن كار به داورى عمروعاص و ابوموسى اشعرى محول گرديد اساسا صحبتى از خونخواهى عثمان نشده است. خوشبختانه اين سند به طور كامل در كتابهاى تاريخى نقل شده و حتى اسامى افرادى كه آن را امضاء كردند در تاريخ آمده است. البته، سند تحكيم به چند صورت كه آن را امضاء كردند در تاريخ آمده است. البته، سند تحكيم به چند صورت نقل شده كه اختلاف جوهرى ميان آن‏ها نيست و فقط بعضى از عبارت پس و پيش شده و يا تفاوت‏هاى مختصرى در الفاظ آن وجود دارد و در هيچ يك از آن‏ها مسأله قتل عثمان مطرح نشده و فقط روى اين مطلب تأكيد گرديده كه طرفين در مقابل حكم خدا و قرآن تسليم هستند و داورها بايد قرآن را از اول تا آخر حَكَم قرار دهند و آنچه را كه قرآن احيا كرده احيا كنند و آنچه را كه قرآن از بين برده از بين ببرند، و در متن ديگرى كه نقل شده سنّت پيامبر هم به قرآن اضافه شده است.(10)

جالب اينكه در نسخه‏اى از سند تحكيم كه طبرى آن را نقل كرده تقريبا تصريح شده است به اينكه حكمين مأموريت دارند درباره سرنوشت امّت اسلامى و تعيين خليفه بر اساس حكم قرآن با همديگر مشورت كنند و حكم بدهند. عبارت طبرى چنين است:

«فاشترطا ان يرفعا ما رفع القرآن و يخفضا ما خفض القرآن و ان يختارا لامّة محمّد(ص)».(11)

ترجمه عبارت چنين است: [ اهل عراق و اهل شام پس از تعيين حكمين [ شرط كردند كه آنچه را كه قرآن بالا برده بالا برده بالا ببرند و آنچه را كه قرآن پايين آورده پايين بياورند و براى امّت محمّد صلى‏الله‏عليه‏و‏آله انتخاب كنند.

ملاحظه مى‏فرماييد كه در اينجا صحبت از انتخاب براى امّت اسلامى و بالا بردن و پايين آوردن است و نه خونخواهى عثمان.

همچنين حضرت على عليه‏السلام در خطبه‏اى كه در مقام پاسخگويى به اعتراضات خوارج ايراد فرموده است خاطر نشان مى‏سازد كه ما در حقيقت مردان را حَكَم قرار نداديم، بلكه قرآن را حَكَم قرار داديم و البته قرآن احتياج به كسى دارد كه آن را بيان كند. آنگاه مى‏فرمايد:

فاذا حكم بالصدق فى كتاب اللّه‏ فنحن احقّ الناس به و ان حكم بسنّة رسول اللّه‏ صلّى اللّه‏ عليه و آله فنحن احقّ الناس و اولادهم به.(12)

اگر به درستى در كتاب خدا حكم شود ما سزاوارترين مردم به آن هستيم و اگر به سنّت پيامبر حكم شد ما سزاوارترين و اولى‏ترين مردم به آن هستيم.

مى‏بينيد كه انتظار على عليه‏السلام از حكمين اين بوده است كه با قرآن و سنّت پيامبر داورى كنند كه اگر اين كار را به درستى انجام مى‏دادند على را شايسته‏ترين فرد مى‏يافتند.

اضافه مى‏كنيم كه در مذاكرات عمر و عاص و ابوموسى اشعرى وقتى عمرو عاص جريان قتل عثمان را مطرح كرد و گفت كه عثمان به ناحق كشته شده و معاويه ولىّ دم اوست، ابوموسى گفت: «هذا امر قد حدث فى الاسلام و انما اجتمعنا لغيره»(13) (اين كارى است كه در اسلام اتفاق افتاده ولى ما براى چيزى غير از آن در اينجا جمع شده‏ايم).

با توجه به مجموع آنچه آورديم به خوبى روشن مى‏شود كه مأموريت و مسئوليت حكمين تعيين ولىّ امر براى مسلمين بوده و نه بررسى قتل عثمان، و مخالفت خوارج با پذيرش حكميت در همان جنگ صفين و بلا فاصله پس از نوشتن قرار داد تحكيم شروع شد و بنابراين نظر آقاى دكتر شهيدى در هر دو قسمت مخدوش است.

در اينجا تذكر مى‏دهيم علت اينكه ما به تفصيل درباره نظريه آقاى دكتر شهيدى بحث كرديم اين است كه كتاب تاريخ تحليلى اسلام در محافل علمى مطرح است و حتى در بعضى از دانشگاه‏ها به عنوان متن درسى انتخاب شده و لذا نقد و بررسى اين نظريه را بر خود لازم ديديم؛ در عين حال، معتقديم كه آقاى دكتر از استادان و محققان ارزنده كشور هستند.

2. امام على و خوارج

از انشعاب خوارج تا جنگ نهروان

همان‏گونه كه گفتيم، گروه خوارج بلافاصله پس از جريان حكميت در جنگ صفين، پيدا شدند و در مقابل اميرالمؤمنين على عليه‏السلام سر برآوردند.

پس از پايان دردناك جنگ صفين و درگيرى‏هاى لفظى تندى كه ميان جمعى از ياران اميرالمؤمنين عليه‏السلام به وجود آمد آن حضرت همراه با سپاه خود منطقه را به قصد كوفه ترك كرد، اما دوازده هزار تن از سپاهيان، به عنوان اعتراض به قبول حكميت، از آن حضرت جدا شدند و به جاى كوفه عازم محلى به نام «حروراء» شدند. حروراء آبادى كوچكى بود در نزديكى كوفه كه به گفته بعضى‏ها دو ميل با كوفه فاصله داشت.(14)

انشعاب اين گروه نسبتا زياد از سپاهيان على عليه‏السلام زخم تازه‏اى بر پيكر جامعه اسلامى بود و شكاف جديدى در ميان مسلمانان پديد آورد و گروهى تندرو و غير قابل انعطاف و خود خواه به نام خوارج به وجود آمدند كه خود را سخنگو و نماينده شرع و تنها وارثان اسلام راستين مى‏دانستند و ديگران را در فهم اسلام تخطئه مى‏كردند.

هنگامى كه اين گروه دوازده هزار نفرى به حروراء رسيدند منادى در ميان آن‏ها ندا داد كه فرماندهى سپاه به عهده شبث بن ربعى تميمى و امامت نماز به عهده عبد الله بن كواء يشكرى است و پس از رسيدن به پيروزى، كارها به صورت شورايى خواهد بود و تنها با خدا بيعت خواهد شد.(15)

جدايى اين تعداد از سپاهيان و افتادن آن‏ها در يك مسير انحرافى خطرناك مايه نگرانى شديد اميرالمؤمنين عليه‏السلام شد و لذا براى هدايت آنها از هيچ كوششى فروگذار نكرد و جهت مقابله با فتنه‏اى كه جامعه اسلامى را تهديد مى‏كرد در سه مرحله اقدام نمود:

مرحله اول: با آن‏ها با سعه صدر و خويشتن دارى و صبر و حوصله رفتار كرد به طورى كه آن‏ها آزادانه حرفهاى خود را مى‏زدند و انتقاد مى‏كردند و گاهى چنان تند مى‏رفتند كه از موازين ادب دور مى‏شدند؛ اما اميرالمؤمنين عليه‏السلام با كرامت با آن‏ها برخورد مى‏نمودند.

گاهى چنان مى‏شد كه در وسط خطبه و سخنرانى امام بعضى از خوارج اعتراض مى‏كردند و حتى سخن او را قطع مى‏نمودند و شعار مى‏دادند، اما على عليه‏السلام با بزرگوارى مى‏فرمود: شما را بر ما سه حق است، مادامى كه ما مصاحبت مى‏كنيد رعايت خواهيم كرد: يكى اينكه شما را از مسجد منع نمى‏كنيم، دوم اينكه سهم شما را از جنگ بيت المال قطع نمى‏كنيم، سوم اينكه تا وقتى كه شروع به جنگ نكرده‏ايد با شما نمى‏جنگيم.(16)

گاهى آن‏ها آياتى از قرآن را براى على عليه‏السلام مى‏خواندند و به آن حضرت گوشه و كنايه مى‏زدند و او با صبر و حوصله آيه‏اى از قرآن مى‏خواند و پاسخ آن‏ها را مى‏داد.(17)

آيا در تاريخ بشرى حكومتى را سراغ داريد كه تا اين حد به مخالفان خود آزادى بدهد؟

مرحله دوم: به منظور ارشاد گروه خوارج و پاسخگويى به اشكالات آن‏ها، على عليه‏السلام با آن‏ها مخاصمه نمود و وارد مذاكره شد. نخست عبداللّه‏ بن عباس را به سوى آنان روانه كرد تا با آن‏ها به صحبت بنشيند و اشكالات آن‏ها را حل كند و آنگاه خود آن حضرت به سوى آن‏ها رفت و مستقيما و رو در روى با سران آن گروه صحبت نمود و حجّت را بر آنان تمام كرد، به طورى كه اين امر سبب شد بسيارى از آن فريب خوردگان به اشتباه خود پى ببرند و به سو آن حضرت باز گردند.

كيفيت مذاكره و احتجاج امام با گروه خوارج كه چند نوبت صودت گرفته، در كتاب‏هاى تاريخى با تفاوت‏هاى مختصرى نقل شده است و ما يكى را به صورتى كه على بن عيسى اربلى نقل كرده با تلخيص در زير مى‏آوريم:

چون على عليه‏السلام از جنگ صفين به كوفه بازگشت چهار هزار تن از اصحاب خاص او جدا شدند و در مخالفت با او شعار دادند. هشت هزار تن ديگر نيز به آن‏ها ملحق شدند. اين گروه دوازده هزار نفرى به «حروراء» رفتند و عبداللّه‏ بن كواء را امير خود قرار دادند. على عليه‏السلام ابن عباس را به سوى آن‏ها روانه ساخت تا با آن‏ها مذاكره نمايد. ابن عباس به طور مفصل با آنان صحبت كرد، از راه خود بازنگشتند و گفتند خود على بن ابى طالب پيش ما بيايد و با ما سخن بگويد.

ابن عباس به كوفه برگشت و مطلب را به على عليه‏السلام گفت. آن حضرت با چند تن به سوى آن‏ها رفت و با ابن كواء رو برو شد. او مسأله جنگ با معاويه و قبول حكميت را مطرح ساخت، على عليه‏السلام در پاسخ او فرمود: آيا به شما نگفتم كه اهل شام شما را فريب مى‏دهند، چون در جنگ شكست خورده‏اند، بگذاريد كار را تمام كنيم، اما شما نگذاشتيد [ و مرا مجبور به قبول حكميت نمودند ] ؟ آيا من نخواستم كه پسر عم خود [ ابن عباس ] را حَكَم قرار بدهم و گفتم كه او فريب نمى‏خورد و شما قبول نكرديد مگر ابوموسى اشعرى را و من به ناچار او را پذيرفتم؟ اگر در آن زمان يارانى و كمك هايى مى‏داشتم اين امر را نمى‏پذيرفتم. من در در حضور شما با حكمين شرط كردم كه مطابق قرآن و سنّت پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله حكم كنند و اگر چنين نكردند تعهدى در مقابل آن‏ها ندارم. آيا اين كارها در حضور شما انجام نشد؟

ابن كواء گفت: همه اين‏ها درست است، ولى چرا به جنگ با معاويه ادامه نمى‏دهى؟

حضرت فرمود: تا آن مدتى كه ميان ما و آنها تعيين شده است سپرى شود.

ابن كواء گفت: پس به اين كار تصميم قطعى گرفته‏اى؟

حضرت فرمود: آرى و جز اين راهى نيست.

اينجا بود كه ابن كواء و ده تن كه با او بودند به سوى على عليه‏السلام بازگشتند و از خوارج جدا شدند.(18)

همچنين على عليه‏السلام در موارد ديگر نيز با خوارج گفتگو كرد و به ايرادهاى آنان پاسخ داده كه متن سخنان آن حضرت در كتاب‏ها آمده است.(19)

گروه خوارج به مخالفت‏هاى خود با اميرالمؤمنين و جامعه اسلامى ادامه مى‏دادند تا اينكه نيرنگ عمر و عاص و حماقت ابوموسى آشكار شد و حكمين رأى خود را اعلام كردند. از اين به بعد مبارزه خوارج وارد مرحله تازه‏اى شد و آن‏ها در جلسه‏اى كه در خانه عبداللّه‏ بن وهب تشكيل دادند او را به فرماندهى خود برگزيدند و آماده جنگ با على عليه‏السلام شدند و براى اين منظور به سوى نهروان(20) حركت كردند تا در آنجا نيروهاى خود را سازماندهى كنند.(21)

در اين هنگام على عليه‏السلام خود را آماده كرده بود كه مجددا با معاويه بجنگد، اما چون حركت‏هاى جنگ‏طلبانه خوارج را به آن حضرت گزارش دادند نامه‏اى به آن‏ها نوشت و نصيحتشان كرد و از آن‏ها خواست كه به سپاه وى ملحق شوند و آماده جنگ با معاويه باشند. خوارج در پاسخ نامه امام دعوت او را رد كردند و امام ديگر از آن‏ها مأيوس شد و با مشورت اصحاب خود تصميم گرفت براى مقابله با آن‏ها به نهروان برود.(22)

البته امام سپاه خود را براى جنگ با معاويه آماده كرده بود و هنوز هم مايل نبود كه با خوارج بجنگند، اما رسيدن گزارش‏هاى متعدد از فتنه انگيزى‏هاى خوارج و كشتن خباب بن ارت صحابى پيامبر از يك سو و اصرار ياران و اصحاب براى مقابله با آن‏ها از سوى ديگر باعث شد كه امام به سوى نهروان حركت كند.

امام هنوز مى‏خواست آن‏ها هدايت شوند. اين بود كه صعصعة بن صوحان را براى محاجّه به طرف آن‏ها فرستاد. او پس از سخنانى مستدل، از خوارج خواست كه دست از مخالفت بردارند. اما عبداللّه‏ بن وهب سخن او را رد كرد و گفت كه ميان ما و على بايد شمشير حكومت كند. صعصعه برگشت(23) و امام يك بار ديگر ابن عباس را به سوى آنها فرستاد تا از آن‏ها بپرسد كه چه چيزى سبب ناراحتى آن‏ها از اميرالمؤمنين شده است؟

ابن عباس به سوى آن‏ها رفت و اين سؤال را از آن‏ها كرد. آن‏ها گفتند ما ايرادهايى داريم كه به سبب آن على را تكفير مى‏كنيم. امام كه پشت سر ابن عباس بود سخن آن‏ها را شنيد. ابن عباس به امام گفت: يا اميرالمؤمنين! سخنان آن‏ها را شنيدى، اكنون شايسته است كه خود جواب آن‏ها را بدهى.

على عليه‏السلام پيش آمد و خطاب به آن‏ها فرمود: من على بن ابى طالب هستم، با من سخن بگوييد و ايرادهاى خود را ذكر كنيد.

آن‏ها ايرادهاى خود را به روش على عليه‏السلام بيان كردند و امام با متانت و صبر و حوصله به يك يك آن‏ها پاسخ داد و با آيات قرآنى و سنّت پيامبر استدلال نمود. وقتى گفتگوها به پايان رسيد چند لحظه‏اى سكوت در آنجا حكمفرما شد، ناگهان گروه‏هاى بسيارى از گوشه و كنار سپاه خوارج فرياد زدند: التوبه، التوبه، يا اميرالمؤمنين! و از امام تقاضاى عفو و بخشش كردند و از سپاه دوازده هزار نفرى خوارج، هشت هزار تن به آن حضرت پناهنده شدند.

نكته جالب اينكه امام پس از قبول توبه گروه توّابين به آنان فرمود: شماها در اين جنگ شركت نكنيد و به جاى ديگرى برويد.(24)

مرحله سوم: وقتى امام از هدايت و راهيابى آن گروه لجوج و بى تميز مأيوس گرديد، از باب «آخر الدواء الكى» و به ناچار تصميم گرفت با آن‏ها بجنگد و ريشه فساد و فتنه و انحراف را بسوزاند ولى، در عين حال، به عنوان آخرين اقدام مسالمت‏آميز به اصحاب خود فرمود: تا آن‏ها شروع نكرده‏اند شما حمله را آغاز نكنيد.(25) سرانجام، خوارج جلو آمدند و حمله را شروع كردند، اما با عكس العمل شديد نيروهاى امام روبرو شدند و در عرض مدت كوتاهى همگى به هلاكت رسيدند، جز نُه تن كه گريختند. تلفات سپاه امام هم نُه نفر بود و امام پيش از مقابله دو سپاه فرموده بود: به خدا قسم قتلگاه آن‏ها كنار جسر نهروان است و به خدا قسم از شما ده نفر كشته نمى‏شوند و از آن‏ها ده نفر باقى نمى‏ماند. و همان طور هم شد و پس از جنگ نهروان فقط نُه نفر از خوارج زنده ماندند كه دو نفرشان به عمان و دو نفرشان به كرمان و دو نفرشان به سيستان و دو نفرشان به جزيره و يك نفرشان به يمن رفتند و بدعت خود را در بلاد آشكار كردند.(26)

وقتى جنگ تمام شد امام به اصحاب خود فرمود: بگرديد و در ميان كشتگان، ذوالئديه را پيدا كنند و خود آن حضرت در ميان كشته‏ها مى‏گشت و به شدت جستجو مى‏كرد و مى‏گفت: «واللّه‏ ما كَذِبْتُ وَما كُذِبْتُ» (به خدا قسم نه دروغ گفته‏ام و نه به من دروغ گفته شده)، تا اينكه بالاخره جنازه‏ها را كه روى هم انباشته شده بود پس و پيش كردند و جسد ذوالثديه را يافتند و اينجا بود كه اما م تكبير گفت.(27)

علت اينكه امام با اهتمام زياد جنازه ذو الثديه را جستجو مى‏كرد اين بود كه طبق روايات بسيارى كه هم از طريق شيعه و هم از طريق سنّى نقل شده است، پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به على عليه‏السلام خبر داده بود كه او در آينده با گروه مارقين جنگ خواهد كرد. آن‏ها كسانى هستند كه اهل نماز و روزه و عبادت‏اند اما از دين خارج شده‏اند و نشانى آن‏ها اين است كه رهبرشان شخصى است كه يكى از پستان‏هايش مانند پستان زن است و از يك دست ناقص است و او در اين جنگ كشته مى‏شود.

مضمون اين حديث به صورت‏هاى گوناگون در جوامع حديثى شيعه و سنّى و نيز در كتب تاريخى به طور مكرر نقل شده است.(28)

ابو قتاده انصارى مى‏گويد: پس از جنگ نهران با عايشه ملاقات نمودم و داستان جنگ نهروان و خوارج را براى او نقل كردم و گفتم كه وقتى على ذوالثديه را كشت، گفت كه پيامبر از اين روز خبر داده بود. عايشه گفت: خصومت ميان من و على باعث نمى‏شود كه حق را نگويم؛ من خودم از پيامبر شنيدم كه فرمود: امّت من دو فرقه مى‏شوند؛ يك فرقه از امت من از دين خارج مى‏شوند و سرهايشان را مى‏تراشند. آن‏ها قرآن را مى‏خوانند ولى از زبانشان تجاوز نمى‏كند. آن‏ها را كسى كه محبوب‏ترين فرد نزد خدا و من است مى‏كشد. ابوقتاده مى‏گويد به عايشه گفتم: يا امّ المؤمنين! تو اين را مى‏دانستى ، پس آن چه كارى بود كه كردى؟ عايشه گفت: اى ابوقتاده! تقدير چنين بود...(29)

پس از پايان جنگ نهروان على عليه‏السلام به كوفه بازگشت و طى خطبه‏اى فرمود:

انى فقئت عين الفتنه و لم يكن ليجترى عليها احد غيرى بعد ان ماج غيهبها و اشتد كلبها.(30)

اين من بودم كه چشم فتنه را در آوردم و جز من كسى ديگر جرأت آن را نداشت بعد از آنكه ظلمت فتنه موج زد و به شدت خود رسيده بود، چنين كارى را انجام بدهد.

امام در اين خطبه به دشوارى مبارزه با خوارج اشاره مى‏كند زيرا كه آن‏ها افرادى ظاهر الصلاح و مقدس مآب و اهل عبادت و قاريان قرآن بودند.

پى‏نوشتها:‌


1. دكتر سيّد جعفر شهيدى: تاريخ تحليلى اسلام، ص 129 و 130.
2. نصر بن مزاحم: وقعه صفين، ص513. نظير آن را در مبرد نيز نقل كرده است (الكامل، ج2، ص117)
3. همان، ص514.
4. مسعودى: مروج الذهب، ج27 ص395؛ طبرى: تاريخ الامم و الملوك، ج4، ص46؛ ابن اثير: الكامل، ج3، ص165؛ تاريخ يعقوبى، ج2، ص180؛ سيوطى: تاريخ الخلفاء، ص174؛ ابى الفداء: مختصر تاريخ البشر، ج2، ص90؛ بغدادى: الفرق بين الفرق، ص75؛ ابن كثير: البداية و النهايه، ج6، ص316.
5. تاريخ طبرى، ج4، ص47.
6. همان، ص39.
7. ابن ابى الحديد: شرح نهج البلاغه، ج2، ص271ـ273؛ بغدادى: الفرق بين الفرق، ص74.
8. مرتضى مطهرى: جاذبه و دافعه على(ع)، ص120.
9. تاريخ تحليلى اسلام، ص 130 و 131.
10. وقعه صفين، ص 504-511. در اين كتاب سند تحكيم به دو صورت نقل شده است.
11. تاريخ طبرى، ج4، ص41.
12. نهج البلاغه، خطبه 123.
13. مسعودى: مروج الذهب، ج2، ص397.
14. ياقوت حموى: معجم البلدان، ج2، ص245.
15. مجلسى: بحارالأنوار، ج8، ص611، چاپ قديم؛ تاريخ طبرى، ج4، ص46.
16. تاريخ طبرى، ج4، ص53.
17. مسعودى: مروج الذهب، ج2، ص395.
18. كشف الغمه، ج1، ص264. اين گفتگو به صورت‏هاى ديگرى نيز نقل شده است كه تقريبا نزديك همان است. رجوع شود به تاريخ طبرى، ج4، ص48.
19. طبرسى: الاحتجاج، ص185؛ نهج البلاغه، خطبه‏هاى 35 و 120 و 123.
20. نهروان به منطقه وسيعى اطلاق مى‏شود كه ميان بغداد و واسط در شرق دجله قرار دارد و داراى شهرها و دهاتى متعدد است و اين اسم به خاطر عبور نهر بزرگى به نام نهروان در آن منطقه مى‏باشد. اين رودخانه از نواحى آذربايجان و كردستان به طرف عراق جارى مى‏شود و پس از مشروب كردن آبادى‏هاى بسيارى، در پايين مداين به دجله مى‏ريزد. طول اين رودخانه به پنجاه فرسنگ مى‏رسد. نهروان معرب «جور وان» است كه يك كلمه فارسى است.
از آبادى‏هاى مهمى كه در اين منطقه واقع شده شهر نهروان در كنار جسر نهروان است كه بعدها بسيار آباد شد، چون سر راه بغداد به خراسان قرار داشت و سپس در زمان سلجوقيان خراب شد.
نقل به اختصار از: حمداللّه‏ مستوفى: نزهة القلوب، ص219؛ ياقوت حموى: معجم البلدان، ج5، ص325؛ قزوينى: آثار البلاد، ص472؛ لسترنج: سرزمين‏هاى خلافت شرقى، ص66.
21. تاريخ طبرى، ج4، ص54.
22. ابن قتيبه: الامامة و السياسة، ص123؛ دينورى: الاخبار الطوال، ص206.
23. شيخ مفيد: الاختصاص، ص122. مطابق بعضى از منابع، امام يك بار هم براءين عازب را به سوى نهروان فرستاد ولى مؤثر واقع نشد. (خطيب بغدادى: تاريخ بغداد، ج1، ص177).
24. كشف الغمه، ج1، ص266. تعداد كسانى را كه توبه كردند در بيشتر منابع هشت هزار نفر نوشته‏اند، اما يعقوبى آن‏ها را دو هزار نفر ذكر كرده در حالى كه خود تأكيد مى‏كند كه پس از توبه آن‏ها شمار سپاه خوارج فقط چهار هزار تن بود (تاريخ يعقوبى، ج3، ص182) و تعداد كل خوارج را كه از على عليه‏السلام جدا شدند هشت هزار و يا دوازده هزار تن مى‏داند (همان، ص180). شايد به عقيده يعقوبى گروه‏هايى هم قبل از محاجه على عليه‏السلام از آن‏ها جدا شده‏اند.
25. ابن قتيبه: الامامة و السياسه، ص128.
26. قلقشندى: صبح الاعشى، ج13، ص222.
27. ابن ابى الحديد: شرح نهج‏البلاغه، ج2، ص276؛ بحارالأنوار، ج8، ص610 (چاپ قديم؛ ابن كثير: البدايه، ج4، ص300.
28. ابن بطريق: العمده، ص 445؛ بحار الانوار، چاپ قديم، ج 8، ص 596، شيخ مفيد، الاختصاص، ص 179؛ فضل بن شاذان،الايضاح،ص 453. و از كتب اهل سنت رك: متقى هندى: كنز العمال، ج 11، ص 198 مسند ابن حنبل، ج 1، ص 160؛ ابن كثير: البداية و النهاية، ج 4، ص 301.
29. خطيب بغدادى: تاريخ بغداد، ج1، ص160.
30. نهج البلاغه، خطبه 93.