عبرت هاى تاريخ

وهاب جعفرى

- ۳ -


29 - شكارچى گرى يزيد

يزيد بن معاويه از پرشورترين مردم نسبت به شكار بود و پيوسته با آن سر و كار داشت و دست برنجنهاى طلا به دست و پاى سگهاى شكارى مى آويخت و جلّهاى زربنت به آنها مى پوشانيد و براى هر سگى يك غلام گماشته بود كه آن را خدمت كند.
گويند:
عبيدالله بن زياد مردى از اهل كوفه را به چهار صد هزار دينار جريمه كرد و مال را در صندوق بيت المال سپرد. آن مرد نيز از كوفه رهسپار دمشق شد تا از عبيدالله به يزيد شكايت كند و دمشق در آن روزگار پايتخت بود. چون به دمشق رسيد، از يزيد سراغ گرفت . بدو گفتند:
- در شكار گاه است .
آن مرد نخواست هنگامى كه يزيد در دمشق نبود وارد آن شود. از اين رو خيمه خود را بيرون شهر زد و به انتظار برگشت يزيد از شكارگاه در آنجا اقامت گزيد. در اين ايام روزى ، بى خيال در خيمه خود نشسته بود ديد سگى كه دست برنجنهاى طلا به دست و پاى آويخته و جلى كه مبلغى زياد ارزش داشت بر او پوشانده شده ، داخل خيمه شد از فرط تشنگى و خستگى نزديك بود جان دهد. مرد دانست كه آن سگ از يزيد است و از او جدا شده است . از اين رو برخاسته آب برايش آورد و پذيرايى نمود.
چيزى نگذشت كه جوانى خوش صورت كه براستى زيبا سوار بود و زىّ پادشاهان داشت با سر وصورتى غبارآلود فرا رسيد. آن مرد برخاسته ، بر وى سلام كرد. سوار از او پرسيد:
- سگى را نديدى از اينجا عبور كند؟
آن مرد گفت :
- چرا مولانا هم اكنون در خيمه است و آب نوشيده و استراحت كرده و است و چون به اينجا رسيد در كمال خستگى و عطش بود.
يزيد چون سخن آن مرد را شنيد از اسب فرود آمد و وارد خيمه شد و به سگ كه استراحت كرده بود، نظر افكند. سپس ريسمان او را گرفت تا از خيمه بيرون ببريد. در اين وقت مرد شكايت حال خويش را به يزيد نموده ، جريان مالى را كه عبيدالله بن زياد از او گرفته بود بدو گزارش داد. يزيد نيز دواتى طلبيده به عبيدالله نوشت مال او را پس بدهد و خلعتى با ارزش نيز به وى بخشيد. سپس به كوفه رهسپار شد و به دمشق نرفت . (11)

30 - سه سال خلافت ، سه بار جنايت

يزيد بنا به قول صحيح سه سال و شش ماه فرمانروايى كرد. وى در سال اول حسين بن على عليه السلام را به قتل رساند و در سال دوم مدينه را سه روز تمام چپاول كرده ، به دست يغما سپرده و در سال سوم كعبه را مورد تاخت و تاز قرار داد.
اينك شرح كشته شدن حسين عليه السلام و چگونگى آن به نحو اختصار:
اين سر گذشتى است كه به علت ناگوارى و هولناكى آن دوست نمى دارم سخن را در پيرامونش طولانى كنم ، زيرا در اسلام كارى زشت تر از آن به وقوع نپيوسته است . گرچه كشته شدن اميرالمؤ منين عليه السلام مصيبت بسيار بزرگى به شمار مى آيد، ليكن سرگذشت امام حسين عليه السلام چندان كشتار فجيح و مثله و اسارت در برداشت كه از شنيدن آن بدن انسان به لرزه مى افتد. لذا از پرداختن به سخن درباره اين سرگذشت به شهرتش ‍ اكتفا مى كنم . زيرا كه از مشهورترين مصيبتهاست .
خداوند هر كسى را كه در آن دست داشته و بدان فرمان داده و به چيزى از آن خوشنود بوده است لعنت كند و هيچ گونه كار خير و توبه اى را از او نپذيرد و او را از جمله ((الا خسرين اعمالا الذين ضل سعيهم فى الحياة الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا)) قرار دهد.
خلاصه آن سرگذشت اين است كه چون كار بيعت يزيد لعنة الله عليه تمام شد وى هيچگونه همتى نداشت جز آنكه از حسين عليه السلام و چند نفرى كه پدرش وى را از آنها بر حذر داشته بود، بيعت بگيرد. از اين رو نزد وليد بن عتبه بن ابى سفيان كه در آن وقت امير مدينه بود فرستاد و بدو فرمان داد كه از آن چند نفر بيعت بگيرد. وليد نيز ايشان را نزد خود فرا خواند. چون امام حسين عليه السلام نزد وى آمد وليد خبر مرگ معاويه را بدو داد و به او پيشنهاد بيعت كرد. امام حسين عليه السلام به وليد فرمود:
- شخصى مانند من پنهانى بيعت نمى كند، هرگاه همه مردم براى اين كار اجتماع كردند ما و تو فكرى براى اين كار خواهيم كرد.
سپس حسين عليه السلام از نزد وليد خارج شد و اصحاب خويش را گرد آورده ، به عنوان سرپيچى از بيعت با يزيد و ننگ داشتن از اين كه در سلك رعيت وى در آيد از مدينه به قصد مكه خارج شد. چون حسين عليه السلام در مكه مستقر شد خبر خوددارى وى از بيعت با يزيد به گوش مردم كوفه رسيد و مردم كوفه ، بنى اميه و بخصوص يزيد را به سبب روش ناپسند و كارهاى زشتى كه داشت و علنا مرتكب معاصى مى شد، دوست نمى داشتند. از اين رو با حسين مكاتبه كرده ، نامه هايى بدو نوشتند و او را به كوفه دعوت كردند و بدو وعده يارى در مقابل بنى اميه دادند، آنگاه گرد هم آمده ، با يكديگر هم سوگند شدند و پى در پى در اين خصوص براى حسين عليه السلام نامه فرستادند. حسين عليه السلام نيز پسر عموى خود مسلم به عقيل بن ابى طالب عليه السلام را نزد ايشان فرستاد.
چون مسلم به كوفه آمد خبر ورودش به عبيدالله بن زياد - كه خداوند او را لعنت كند و همواره به خوارى و رسوايى بكشاند - رسيد و عبيدالله بن زياد، در اين وقت بنا به فرمان يزيد كه از مكاتبه مردم كوفه با حسين عليه السلام آگاه شده بود به امارت كوفه رسيده بود؛ از طرفى مسلم به خانه هانى بن عروه كمه از اشراف مردم كوفه بود پناه برده بود. از اين رو عبدالله بن زياد، هانى بن عروه را فرا خوانده ، از وى خواست مسلم را تسليم او كند. ليكن هانى بن عروه از اين كار امتناع ورزيد و عبيد الله بن زياد با چوبى كه در دست داشت به صورت هانى زده ، استخوان صورتش را در هم شكست .
سپس مسلم بن عقيل را احضار كرد و دستور داد او را بالاى بام قصر برده ، و گردنش را زدند و سر و جثه اش را از بالاى بام فرو افكندند و اما هانى را به بازار برده ، همانجا گردن زدند. فرزدق در اين باره گفته است :
و ان كنت لاتدرين فالموت فانظرى الى هانى فى السوق و ابن عقيل
الى بطل قد هشم السيف وجهه و آخر يهوى من طمار قتيل
؛ ((اگر نمى دانى مرگ چيست به هانى در بازار و مسلم بن عقيل بنگر. به دلاورى كه شمشير صورتش را در هم شكست و آن ديگر كه كشته اش را از بلندى پرتاب كردند.))
سپس حسين عليه السلام از مكه خارج و بدون آنكه از سرنوشت مسلم با خبر باشد رهسپار كوفه گرديد. چون نزديك كوفه رسيد، از چگونگى امر آگاه شد و كسانى خبر قتل مسلم را بدو دادند و او را از يافتن به كوفه بر حذر داشتند. ولى حسين عليه السلام برنگشت و به منظورى كه خود از هر كس ‍ بدان آگاهتر بود، تصميم گرفت ، خويشتن را به كوفه برساند، ابن زياد نيز لشكرى به فرماندهى عمر بن سعد بن ابى وقاص به سوى او فرستاد و چون دو گروه با يكديگر مقابل شدند، حسين و اصحابش چنان جنگى كردند كه هرگز كسى مانند آن را نديده بود، تا اينكه بر اثر آن جنگ شديد ياران و خويشانش كشته شدند، آنگاه حسين عليه السلام نيز به نحوى فجيع به قتل رسيد.
در اين واقعه چندان شكيبايى و چشم داشت به خدا، و شجاعت و پرهيزگارى و بلاغت و كاردانى در فنون جنگ از شخص حسين عليه السلام و يارى و جانبازى و ناخوش داشتن زندگى پس از وى و جنگ در مقابل او از روى بينايى از ياران و خويشانش به ظهور پيوست كه هرگز كسى مانند آن را نديده است . سپس غارت و اسيرى در ميان سپاه و خانواده حسين عليه السلام به وقوع پيوست . آنگاه سر حسين عليه السلام را با زنانش نزد يزيد بن معاويه به دمشق بردند و يزيد در مجلس ، خود با چوب به دندانهاى حسين عليه السلام فرو كوبيد و زنانش را به مدينه بازگردانيد.
قتل حسين عليه السلام در روز دهم محرم سال شصت و يك هجرى روى داد.

31 - وقعه حره

از آن پس يزيد به جنايت دوم يعنى جنگ با مردم مدينه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه آن وقعه حره مى نامند اقدام كرد. ابتداى اين كار از آنجا بود كه مردم مدينه با خلافت يزيد مخالفت بودند. از اين رو روى را خلع كردند و افرادى از بنى اميه را كه در مدينه بودند محاصره كرده به تهديد ايشان پرداختند. بنى اميه نيز شخصى را نزد يزيد فرستاده ، وى را از چگونگى امر با خبر ساخت . چون فرستاده ايشان نزد يزيد آمد و جريان امر را بدو خبر داد، يزيد بدين شعر تمثل جست :
لقد بدلوا الحلم الذى فى سجيتى فبدلت قومى غلظه بليان
؛((مردم آن بردباريى را كه در طبيعت من بود تغيير دادند. من نيز نرمى را درباره ايشان به خشونت تبديل كردم .))
سپس عمرو بن سعيد را براى جنگ با مردم مدينه نامزد كرد. ولى او سرباز زد و گفت :
- من براى تو كارهايى انجام داده ، بلادى را اداره كرده ام ، اكنون كه بناست خون قريش آن هم در مدينه ريخته شود، دوست ندارم عهده دار اين كار باشم .
آنگاه يزيد عبيدالله بن زياد را براى اين كار فرا خواند. وى نيز بهانه جسته ، گفت :
- به خدا سوگند من براى فاسق دو كار با هم نمى كنم ، هم فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را بكشم و هم به مدينه او و به كعبه بتازم .
يزيد نيز مسلم بن عقبه مرى را كه پيرمردى كهن سال و بيمار بود، ولى يكى از سركشان عرب به شمار مى آمد براى اين كار انتخاب كرد.
محمد بن على بن طباطبا در كتاب تاريخ فخرى مى نويسد:
معاويه بن يزيد گفته بود:
- اگر مردم مدينه با تو مخالفت كردند مسلم بن عقبه را به جان ايشان بيانداز!
مسلم بن عقبه نيز در حالى كه بيمار بود به سوى مدينه شتافت و مدينه را از جانب مره كه جايى در بيرون از مدينه بود محاصره كرد، آنگاه براى مسلم بن عقبه ميان دو صف ، تختى نهادند و مسلم روى آن نشست .
سربازانش را به جنگ بر مى انگيخت تا آنكه مدينه را گشود. در آن واقعه گروهى از بزرگان مدينه كشته شدند.
طباطبا گويد:
ابوسعيد خدرى (رض ) صحابى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بيمناك شده شمشيرى برداشت و به غارى كه در آن نزديكيها بود روان گرديد تا داخل آن شد. بدان پناه برد. در اين وقت يكى از شاميان ابوسعيد را تعقيب كرد. ابوسعيد از ترس شمشير خود را كشيد و سرباز شامى را تهديد كرد. او نيز شمشير كشيد و چون به ابوسعيد رسيد، ابوسعيد بدو گفت :
- لئن بسطت الى يدك لتقتلنى ما انا بباسط يدى اليك لا قتلك !
سرباز شامى از او پرسيد:
- تو كيستى ؟
گفت :
- ابو سعيد!
سرباز شامى گفت :
- صحابى رسول الله ؟!
- آرى !
سرباز شامى او را رها كرد و پى كار خود رفت . مسلم بن عقبه سه روز مدينه را مباح كرد و در اختيار سربازان نهاد. ايشان نيز در آن سه روز به كشتار و غارت و اسير كردن مردم پرداختند.
گويند پس از آن هرگاه كسى مى خواست دخترش را شوهر بدهد بكارت او را ضمانت نمى كرد و مى گفت :
- شايد در وقعه حره بكارت از او برداشته شده باشد.
بدين جهت مسلم بن عقبه را سرف نام نهادند.

32 - تاخت و تاز كعبه توسط عمال يزيد

پس از وقعه حره يزيد به كار سوم يعنى تاخت و تاز كعبه پرداخت و پس از فراغت از كار مدينه مسلم به عقبه را فرمان داد به قصد گشودن كعبه رهسپار شود. مسلم نيز بدانجا روان شد. در اين وقت عبدالله بن زبير در مكه سكونت داشت و مردم را به سوى خود مى خواند. مردم نيز از وى پيروى مى كردند. ليكن مسلم بن عقبه در راه در گذشت و شخصى را - كه يزيد بدو دستور داده بود اگر مرگش فرا رسيد او را جانشين خود كند - بر سپاه خود گماشت .
آن شخص لشكر كشيد و مكه را محاصره كرد و ابن زبير با مردم مكه بيرون آمد و جنگ در گرفت . رجز خوان شاميان گفت :
خطاره مثل الفنيق المزيد يرمى بها اعواد هذا المسجد
؛((با منجنيقى كه به شتر كف بر دهان مى ماند ستونهاى اين مسجد در هم كوبيده خواهد شد.))
بدين نحو طرفين در حال جنگ بودند كه خبر مرگ يزيد رسيد و شاميان مراجعت كردند.

33 - كبوتر مسجد!!

محمد بن على بن طباطبا در كتاب خود مى نويسد:
عبدالملك مردى با خرد و دانا و دانشمند بود. سلطانى جبار به شمار مى آمد و هيبتى زياد و سياستى شديد داشت و در امور دنيا داراى تدبيرى نيكو بود.
در روزگار عبدالملك ديوان دولتى از زبان فارسى به عربى نقل شد و اسلوب و روش ((مستبعرين )) در نگارش علوم و فنون اختراع گرديد.
عبدالملك اولين كسى بود كه مردم را از جامعه به خلفا و سخن گفتن زياد در حضور ايشان باز داشت . نيز عبدالملك بود كه حجاج را بر سر مردم مسلط گردانيد و به كعبه تاخت و تاز كرد و عبدالله بن زبير و پيش از او برادرش ‍ مصعب بن زبير را به قتل رسانيد.
از مطالب جالب اين است كه هنگامى كه يزيد بن معاويه براى جنگ با مردم مدينه و گشودن كعبه لشكر بدانجا فرستاد، عبدالملك از اين كار سخت به خشم آمده گفت :
- اى كاش آسمان بر زمين فرود مى آمد!
ولى چون حكومت به دست او رسيد همين كار و بالاتر از آن را مرتكب شد زيرا وى حجاج را براى محاصره ابن زبير و گشودن مكه بدانجا فرستاد. عبدالملك قبل از خلافت يكى از فقهاى مدينه به شمار مى آمد و به علت آن كه پيوسته به تلاوت قرآن مشغول بود ((كبوتر مسجد)) ناميده مى شد. چون پدرش مروان در گذشت و بشارت خلافت را به عبدالملك دادند، وى قرآن را در هم پيچيده گفت :
- هذا فراق بينى و بينك !
و سپس عهده دار امور دنيا شد. گويند: روزى عبدالملك به سعيد بن مسيب گفت :
- اى سعيد! من چنان شده ام كه هرگاه كار نيكى انجام مى دهم بدان شادمان نمى شوم و چون مرتكب شرى مى شوم از آن بدم نمى آيد.
سعيد بن مسيب در پاسخ گفت :
- اكنون دل مردگى در توبه حد كمال رسيده است .
در روزگار عبدالملك عبدالله بن زبير و برادرش مصعب ، امير عراق به قتل رسيدند. عبدالله بن زبير از آغاز به مكه پناه برد و مردم حجاز و اهل عراق با وى بيعت كردند. عبدالله مردى بسيار بخيل بود. بدين جهت كارش رونق نيافت و حجاج به سوى او روان شده در مكه محاصره اش كرد و كعبه را با منجنيق در هم كوبيد. عبدالله بن زبير نيز با وى به جنگ پرداخت . ولى اصحاب و طرفدارانش از يارى او دست كشيدند. عبدالله در اين وقت نزد مادرش رفته بدو گفت :
- اى مادر! مردم و حتى فرزندان و خويشانم از يارى من دست كشيده اند و كسى جز چند نفر كه ايشان هم از يك ساعت تاب مقاومت ندارند با من نمانده اند. از طرفى ، دشمن حاضر است هر چه از دنيا بخواهم به من بدهد نظر تو در اين باره چيست ؟
مادر عبدالله گفت :
- تو درباره خويش بهتر آگاهى ، اگر مى دانى كه بر حقى در پى راه خود رو و گردنت را در زير بار منت غلامان بنى اميه كج مكن و اگر طالب دنيايى ، چه بد مردى هستى كه خود و يارانت را تا پاى مرگ و هلاكت رساندى . آخر مگر تو چه قدر در دنيا خواهى ماند؟ مرگ بر اين زندگى ترجيح دارد.
عبدالله گفت :
- مادر مى ترسم آنگاه كه مرا كشتند، بدنم را پاره پاره كنند.
مادر عبدالله گفت :
- فرزند! به گوسفند چه زيانى مى رسد كه پس از كشته شدن پوستش را بكنند؟!
مادر عبدالله با اين سخنان و امثال آن پيوسته وى را بر مى انگيخت تا آنكه از نزد مادرش خارج شده تصميم به جدال گرفت و سرانجام كشته شد. و حجاج بشارت قتل او را به عبدالملك داد.

34 - مدعيان نبوت در عصر ماءمون

مسعودى مى گويد:
در ايام ماءمون شخصى در بصره دعوى نبوت كرد و او را در بند آهنين پيش ‍ ماءمون آورند، وقتى پيش روى او آمد، ماءمون بدو گفت :
- تو پيغمبر مرسل هستى ! مرسل به معنى فرستاده و هم به معنى آزاد و رهاست .
او با استفاده از معنى دوم و سوم گفت :
- عجالتا كه در بندم .
ماءمون گفت :
- واى بر تو! تو را فريب داد؟
گفت :
- با پيغمبران اين طور سخن نمى گويند و به خدا اگر در بند نبودم مى گفتم جبرئيل دنيا را بر سر شما خراب كند.
ماءمون گفت :
- دعاى بندى پذيرفته نمى شود؟!
آن شخص گفت :
- مخصوصا پيامبران وقتى در برند باشند، دعاى آنها بالا نمى رود.
ماءمون بخنديد و گفت :
- كى تو را به بند كرده است ؟
گفت :
- اينكه جلوى روى تو است .
ماءمون گفت :
- ما بند از تو بر مى داريم و تو به جبرئيل بگو دنيا را خراب كند، اگر اطاعت تو را كرد ما به تو ايمان مى آوريم و تو را تصديق مى كنيم .
مدعى گفت :
- خدا راست گفت كه فرمود تا عذاب اليم را نبينيد ايمان نمى آوريد، اگر مى خواهى بگو بردارند.
ماءمون بگفت تا بند از او برداشتند. وقتى از زحمت بند آسوده شد با صداى بلند گفت :
- اى جبرئيل هر كه را مى خواهيد بفرستيد كه من با شما كارى ندارم ، غير من همه چيز دارد و من هيچ ندارم و جز زن فلانى كسى به دنبال مقاصد شما نمى رود.
ماءمون گفت تا آزادش كنند و نيكى كنند.
باز مسعودى در مروج الذهب نقل مى كند:
شمامه ابن اشرس مى گويد كه : در مجلس ماءمون حضور داشتم كه يكى را آوردند كه ادعا كرده بود. ابراهيم خليل است . ماءمون بدو گفت :
- هيچ كس را نشنيده ام كه نسبت به خدا جسورتر از اين باشد.
ثماثه بن اشرس مى گويد؛ گفتم :
- اگر امير مؤ منان مقتضى بداند به من اجازه ده با او سخن گويم .
گفت :
- هر چه مى خواهى بگو!
بدو گفتم :
- فلانى ابراهيم برهانها داشت .
گفت :
- برهانهاى او چه بود؟
گفتم :
- آتش افروختند و او را در آن انداختند و آتش براى او خنك و سالم شد. ما نيز آتش مى افروزيم و تو را در آن مى اندازيم ، اگر مانند ابراهيم آتش براى تو خنك و سالم شد ايمان مى آوريم و تصديق تو مى كنيم .
مدعى گفت :
- چيز ملايم تر از اين بياور!
گفتم :
- برهانهاى موسى عليه السلام .
گفت :
- برهانهاى او چه بود؟
گفتم :
- عصا را بينداخت و مارى شد كه دروغهاى ساحران را مى بلعيد، و عصا را به دريا زد كه بشكافت و دستش بدون بيمارى درخشان بود.
مدعى گفت :
- اين سخت تر است ، چيزى ملايم تر بياور!
گفتم :
- از برهانهاى عيسى عليه السلام بياور!
گفت :
- برهانهاى او چه بود؟
گفتم :
- زنده كردن مرده .
سخن مرا بريد و گفت :
- بليه بزرگتر آوردى ، مرا از اين برهانها معاف بدار!
گفتم :
- ناچار برهانهايى بايد باشد.
گفت :
- من از اين قبيل چيزى ندارم ، به جبرئيل گفت : مرا به سوى شيطانها مى فرستيد دليلى به من بدهيد كه با آن بروم وگرنه نخواهم رفت . و جبرئيل عليه السلام نسبت به من خشمگين شد و گفت : از همين حالا از بدى دم مى زنى ، اول برو ببين اين قوم با تو چه مى گويند!
ماءمون بخنديد و گفت :
- اين از پيغمبرانى است كه براى نديمى شايسته است .

35 - جنابت معتصم در حق بابك

مسعودى گويد:
در كتاب اخبار بغداد ديدم كه وقتى بابك را جلو معتصم بداشتند، مدت زمانى با او نگفت و سپس گفت :
- بابك توئى ؟!
گفت :
- بله ، من بنده و غلام تو بابكم .
نام بابك ، حسن و نام بردارش عبدالله بود. معتصم گفت :
- او را برهنه كنيد!
خدمه ، همه زينت از او بر گرفتند و دست راستش را ببريدند و به صورتش ‍ زدند. دست چپش را نيز بريدند. پس از آن پاهايش را بريدند و او در سفره چرمين ميان خون خويش مى غلطيد. وى پيش از آن سخن بسيار گفته و اموال فراوان عرضه داشته بود. اما به سخنش توجهى نشده بود. آن گاه بنا كرد با باقيمانده ساق دستهايش به صورت خود مى زد. معتصم گفت به شمشيردار:
- شمشير را ميان دو دنده اش زير قلب فرو كن تا بيشتر رنج بكشد.
شمشيردار چنين كرد. آنگاه بگفت تا زبان او را ببريدند و اعضاى بريده او را با پيكرش بياويختند. سر او را نيز به مدينه السلام فرستادند و روى پل نصف كردند و پس از آن به خراسان فرستادند و در همه شهرها و ولايتهاى آن جا بگردانيدند. زيرا اهميت و عظمت كار وى و كثرت سپاهش كه نزديك بود خلافت را از پيش بردارد و مسلمانى را تغيير دهد، در دلها سخت نفوذ كرده بود و برادرش عبدالله را نيز با شتر به مدينه السلام بردند و اسحق بن ابراهيم امير آنجا با وى همان كرد كه با برادرش در سامره كرده بودند. جثه بابك را بر چوبى بلند در اقصاى سامره بياويختند كه محل آن تاكنون معروف و بنام جثه بابك مشهور است .

36 - هر كسى عيب على عليه السلام گويد زنا زاده است

عيسى بن ابى دلف نقل مى كند كه برادرش دلف كه پدرش كنيه از نام او گرفته بود وهن على بن ابى طالب مى گفت و شيعه او را تحقير مى كرد و آن ها را به نادانى منسوب مى داشت . يك روز كه در مجلس پدر خود نشسته بود، پدرش حضور نداشت گفت :
- پنداشتند كه هر كس عيب على بگويد زنازاده است و شما غيرت امير را مى دانيد كه درباره هيچكس از اهل حرم او گمان بد نمى تواند برد و من على را دشمن دارم .
هنوز اين سخن نگفته بود كه ابى دلف بيامد و چون او را بديديم به احترام او برخاستيم گفت :
- سخن دلف را شنيدم . حديث دروغ نيست و چيزى كه در اين معنى آمده خلاف ندارد، به خدا او زنازاده است ، من بيمار بودم و خواهرى كنيزى را كه متعلق به او بود و من دلبسته او بودم پيش من فرستاد و نتوانستم خوددارى كنم و با او بخفتم . كنيز حائض بود و دلف را بار گرفت و چون حملش نمود او شد. خواهرم او را به من بخشيد.
دشمنى دلف و مخالفت او با پدرش كه شيعه و مايل به على بود چنان بود كه بعد از وفات او مى گفت . محمد بن على قهستانى گويد:
دلف ابن ابى دلف براى ما نقل كرد كه پس از مرگ پدرم در خواب ديدم كه يكى به من مى گفت :
- امير تو را مى خواهد و من با او رفتم و مرا به خانه ويرانه اى برد و از پلكانى بالا برد و وارد اتاقى كرد كه آثار آتش به ديوارها و نشان خاكستر بر زمين آن نمايان بود. پدرم عريان نشسته و سرميان دو زانو نهاده بود و من گفت :
- دلفى ؟
گفتم :
- بله دلفم !
و شعرى بدين مضمون خواند:
((اگر وقتى مى مرديم ما را رها مى كردند، مردن براى هر زنده اى آسايش ‍ بود. ولى وقتى بميريم زنده مى شويم و همه چيز را از ما مى پرسند.))
پس از آن گفت :
- فهميدى ؟!
گفتم : بله !
و از خواب بيدار شدم !(12)

37 - علت بر افتادن برمكيان

اصحاب تواريخ در سبب بر افتادن اختلاف كرده اند. بعضى گويند كه رشيد تاب دورى خواهرش عباسيه و همچنين جعفر بن يحيى را نداشت . از اين رو به جعفر گفت :
- من عباسيه را براى تو تزويج مى كنم تا نگاه كردن به او برايت حلال باشد، ولى نبايد بدو نزديك شوى .
از اين رو عباسيه و جعفر كه هر دو جوان بودند پيوسته نزد هارون الرشيد گرد هم مى آمدند و گاه رشيد از نزد ايشان بر مى خواست و آن دو مدتها با يكديگر خلوت مى كردند. سپس با وى نزديكى كرد و عباسيه از او آبستن شد و دو فرزند زاييد. ولى همچنان عباسيه قضيه را از رشيد پوشيده مى دانست . تا آنكه رفته رفته رشيد بدان پى برد و همين امر موجب نكبت و برافتادن برمكيان شد.
نيز گويند سبب نابودى برمكيان آن بود كه رشيد جعفر بن يحيى را به كشتن مردى از آل ابوطالب وادار كرد. ولى جعفر از آن سرباز زده مرد طالبى را رها كرد و سخن چينان ، مطلب را به رشيد گزارش دادند. رشيد از جعفر پرسيد:
- با مرد طالبى چه كردى ؟
جعفر گفت :
- وى در زندان است .
رشيد گفت :
- به جان من سوگند ياد كن !
جعفر آگاه شد كه رشيد به قضيه پى برده است ، از اين رو در پاسخ گفت :
- نه ، به تو او را رها كردم ، زيرا فهميدم كه آن مرد زيانى براى تو نخواهد داشت .
رشيد گفت :
- خوب كارى كردى !!
و چون جعفر از نزد وى برخاست رشيد گفت :
- خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم !
از آن پس به آزار برمكيان پرداخت . نيز گفته اند كه دشمنان برامكه مانند فضل بن ربيع همواره نزد رشيد درباره ايشان سخن چينى مى كردند و اندوختن اموال فراوان و خودكامگى آنان را بدو گوشزد مى نمودند تا آنكه دل رشيد را از كينه برمكيان انباشتند و رشيد يكباره ايشان را مخذول و منكوب كرد.(13)

38 - زبيده مادر امين

زبيد مادر امين در راءى و انديشه از امين استوارتر بود. زيرا هنگامى كه ايمن على بن عيسى را با لشكر به خراسان فرستاد و على بن عيسى به خانه زبيده رفت تا با او وداع كند. زبيده به على بن عيسى گفت :
- اى على ! اميرالمؤ منين گر چه فرزند من است و مهربانى من همواره متوجه اوست ولى من عبدالله (ماءمون ) را نيز دوست مى دارم و از اين كه آزارى بدو رسد بيمناكم . فرزند من اكنون پادشاهى است كه در سلطنت با برادرش ‍ رقابت مى كند ولى تو حق ولادت و برادرى ماءمون را با پسرم رعايت كن و هيچگاه به درشتى با وى سخن مگو، زيرا تو همانند او نيستى ، نيز با وى همچون بردگان مكن و او را در بند مگذار و كنيز و خدمتكار را از وى دور مكن و در پيمودن راه بر او فشار مياور و در طى طريق با وى هم عنان مشو و پيش از او به حركت مپرداز و چون وى خواست سوار شود ركابش را بگير و اگر او تو را دشنام داد تحمل كن .
سپس دستبندى از نقره بدو داد و گفت :
- هرگاه ماءمون در اختيار تو قرار گرفت او را با اين دستبند در بند كن .
على بن عيسى نيز به زبيده قول داد كه به گفتار وى عمل كند و در اين وقت مردم عموما به پيروزى على بن عيسى اطمينان داشتند. زيرا على بن عيسى و لشكرش در نظر ايشان بسيار با عظمت و سپاهيان ماءمون بس اندك و بى اهميت بودند. ولى خداوند خلاف آنچه را كه مردم مى پنداشتند تقدير كرده بود و آنچه مقدر بود واقع شد.(14)

39 - شعرى كه لرزه بر جان متوكل انداخت

وقتى درباره ابوالحسن على بن محمد ((امام على نقى عليه السلام )) پيش ‍ متوكل سعايت كرده و گفته بودند كه در منزل او سلاح و نامه ها و چيزهاى ديگر از شيعه او هست ، متوكل گروهى از تركان و ديگران را بفرستاد كه شبانه و ناگهانى بر منزل او هجوم بردند و او را در اطاقى در بسته يافتند كه پيراهن موئين داشت . اطاق فرش جز ريگ نداشت و او پوشش پشمين به سرداشت . متوجه سوى خدا بود و آيه هايى از قرآن درباره وعده و وعيد مى خواند وى را به همان حال گرفتند و شبانه پيش متوكل بردند. وقتى پيش ‍ متوكل رسيد وى به شراب خوارى مشغول بود و جامى به دست داشت . وقتى ابوالحسن را بديد احترام كرد و پهلوى خود نشانيد و در منزل او آنچه گفته بودند چيزى نبود كه دستاويز كند. متوكل خواست جامى را كه در دست داشت به او دهد. امام فرمود:
- اى اميرالمؤ منين ! هرگز شراب به خون و گوشت من نياميخته است ، مرا از آن معاف بدار!
او نيز دست برداشت و گفت :
- شعرى برا من بخوان !
و حضرت شعرى بدين مضمون خواند:
((بر قله كوهها به سر مى بردند و مردان نيرومند حراست آنها مى كرد. اما قله ها كارى براى آن ها نساخت . از پس عزت از پناهگاههاى خود بيرون آورده شدند و در حفره ها جايشان دادند و چه فرود آمدن بدى بود. از آن پس آنگه كه در گور شدند. يكى بر آن ها بانگ زد كه تختها و تاجها و زيور كجا رفت ؟ چهره هايى كه به نعمت خو كرده بودند و برده ها جلو آن آويخته مى شد چه شد؟ و قبر به سخن آمد و گفت : كرمها بر اين چهره ها كشاكش ‍ مى كنند. روزگارى دراز بخوردند و بپوشيدند و از پى خوراكى طولانى ، خورده شدند. مدتها خانه ها ساختند تا در آنجا محفوظ مانند و از خانه ها و كسان خويش دور شدند و برفتند. مدتها مال اندوختند و ذخيره كردند و براى دشمنان گذاشتند و برفتند. منزلهايشان خالى ماند و ساكنانش به گور سفر كردند.))
گويند همه حاضران از وضع امام بيمناك شدند و پنداشتند متوكل درباره وى دستور بدى خواهد داد. اما به خدا، متوكل چندان گريست كه ريشش از اشك ديدگانش تر شد، همه حاضران نيز بگريستند. آنگاه بگفت تا شراب را برداشت و به امام گفت :
- اى ابوالحسن قرض دارى ؟
امام فرمود:
- بله چهار هزار دينار!
بگفت تا اين مبلغ را به او دادند و همان دم او را با احترام به منزلش باز گردانيدند.(15)

40 - فرش خونين

جائى كه متوكل كشته شد، همان جا بود كه شيرويه ، پدرش خسرو پرويز را كشته بود و به نام ماءخوره معروف بود. منتصر هفت روز بعد از مرگ پدر در ماخوره بماند. سپس از آنجا نقل مكان كرد و دستور داد تا آنجا را خراب كردند.
از ابوالعباس محمد بن سهل نقل شده كه گويد:
من به دوران خلافت منتصر در ديوان سپاه شاكريه دبير عتاب بن عتاب بودم . روزى به يكى از ايوانهاى ((منتصر)) وارد شدم كه با قالى سوسنگرد مفروش بود و مسندى و نمازگاهى با مخده هاى قرمز و كبود آنجا بود. در حاشيه فرش خانه ها نقشى بود كه در آن تصوير آدمها و نوشته هاى فارس ‍ بود. و من هم خواندن فارسى را خوب مى دانستم . در طرف راست نمازگاه تصوير پادشاهى بود و تاجى به سر داشت كه گويى سخن مى گفت . نوشته را خواندم چنين بود:
((تصوير شيرويه قاتل پدرش پرويز شاه كه شش ماه پادشاهى كرد)).
تصوير پادشاهان ديگر نيز ديده مى شد و در طرف چپ نمازگاه تصوير ديگرى بود كه بالاى آن نوشته بود:
((تصوير يزيد بن وليد بن عبدالملك قاتل پسر عمويش وليد بن يزيد بن عبدالملك كه شش ماه پادشاهى كرد.))
من از اينكه دو تصوير به طرف راست و چپ نشيمن گاه منتصر افتاده بود، شگفتى كردم و گفتم :
- ((به نظرم پادشاهيش از شش ماه نپايد))
به خدا چنين شد. از ايوان پيش وصيف و بغا رفتم كه در خانه دوم بودند. به وصيف گفتم :
- مگر اين فراش نمى توانسته جز اين فرش كه صورت يزيد بن وليد قاتل پسر عموى خود و تصوير شيرويه قاتل پدر را دارد كه پس از قتل شش ماه زنده بوده اند، زيرا اميرمؤ منان بياندازد؟
وصيف از اين بناليد و گفت :
- ايوب بن سليمان نصرانى خزان را بياوريد!
و چون مقابل او ايستاد، وصيف بدو گفت :
- جز اين فرش كه در شب حادثه زير پاى متوكل بوده و خون آلود شده و تصوير پادشاه ايران و غيره را دارد فرش ديگرى نبود كه امروز زير اميرمؤ منان فرش كنى ؟
خازن گفت :
- امير مؤ منان منتصر سراغ اين فرش را از من گرفت و گفت : ((فرش چه شد؟)) گفتم : ((آثار خون فراوان بر آن هست و قصد داشتم پس از شب حادثه آن را پهن نكنم .)) گفت : ((چرا آن را نمى شويى و لكه ها را محو نمى كنى ؟)) گفتم : ((بيم دارم كسانى ، اثر حادثه را بر فرش ببينند و مايه شيوع خبر شود.)) گفت : ((خبر شايع تر از اين چيزهاست )) منظورش ‍ قصه قتل متوكل - پدرش - به دست تركان بود. فرش را لكه گيرى كردم و زير او انداختم .
وصيف و بغا گفتند:
- وقتى اميرمؤ منان برخاست ، فرش را جمع كن و بسوزان .
وقتى منتصر برخاست ، فرش با حضور وصيف و بغا سوخته شد. چند روز بعد منتصر به من گفت :
- فلان فرش را پهن كن .
گفتم :
- آن فرش كجا است ؟
گفت :
- چه شده است ؟
گفتم :
- وصيف و بغا به من دستور دادند آن را بسوزانم .
گويد خاموش ماند و تا وقتى بمرد درباره آن چيزى نگفت .(16)

41 - رشك طاغوت عباسى به امام

مستعين به دلايل زير به شدت نسبت به امام حسن عسكرى عليه السلام ، كينه و حسادت مى ورزيد.
1- گسترش آوازه فضل و كرامت و علم و توانايى فكرى امام در تمام محافل و احترام عميق مسلمانان به ايشان ، همچنين اعتقاد بعضى از مسلمين به امامت و سرورى ايشان در حالى كه مستعين با آنكه بر اريكه قدرت قرار داشت هرگز چنين موقعيت و منزلتى نزد مسلمانان نداشت .
2- گروهى از فردوران و كارگزاران براى خود شيرينى و نزديك شدن به دستگاه حكومت به سعايت از امام مى پرداختند و گزارشهايى رد مى كردند مبنى بر آنكه اموال فراوانى نزد حضرت فراهم آمده است و ايشان قصد قيامى ويرانگر بر ضد حكومت عباسى دارند كه موجب هراس مستعين از امام مى شد.
3- يكى ديگر از عوامل كينه مستعين به حضرت ، ترس از فرزندشان امام منتظر بود كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بدو نويد داده بودند و اخبار متواترى ، او را استوار كننده انحراف در دين و از بين برنده ظلم و ستم و رهايى بخش مظلومان و ستمديدگان معرفى كرده بود. هراس وجود عباسيان را فرا گرفته بود و او را نابود كننده حكومت منحرف خود مى دانستند. لذا دشمنى امام حسن عسكرى عليه السلام را در سينه پرورانده بودند و ايشان و خانواده اش را تحت نظر شديد گرفته بودند و از زنان كسانى را گماشته بودند تا زنان ولادت حضرت قائم با خبر شوند و او را در دستگير كنند.
اينها برخى از عوامل بود كه موجب كينه توزى مستعين نسبت به امام حسن عسكرى عليه السلام مى شد.
بازداشت امام عليه السلام :
مستعين طاغوت عباسى به ماءموران و پليس خود دستور داد حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام را بازداشت كنند. سپس ايشان را در زندان ((على اوتامش )) كه از سرسخت ترين دشمنان اهل بيت عليه السلام بود حبس كرد و فرمان داد بر حضرت سختگيرى كنند، ليكن دم مسيحايى امام در كالبد او روح ديگر دميد و بر اثر ارشاد حضرت كينه ها را از خود دور كرد و به راه راست هدايت شد تا آنجا كه براى فروتنى گونه بر خاك مى نهاد و در چشم حضرت نمى نگريست و از اهل بصيرت و ايمان قوى گشت .(17)

42 - دشمن حق ستيز سه روز ديگر از خلافت خلع خواهد شد

در زندان همراه امام حسن عسكرى عليه السلام ، عيسى بن فتح بود. پس ‍ امام به او فرمود:
- اى عيسى تو 65 سال و يك ماه و دو روز سن دارى !
عيسى متعجب شد و به كتابى كه همراه داشت و در آن تاريخ ولادتش ‍ نوشته شده بود رجوع كرد و صدق كلام امام را دريافت . سپس حضرت به او فرمود:
- آيا پسرى نصيبت شده است ؟
عيسى بن فتح پاسخ منفى داد. حضرت به او چنين دعا فرمود:
- بارالها او را پسرى عطا كن تا يار و كمك او باشد كه بهترين ياور پسراست .
سپس اين بيت انشاء كردند:
من كان ذا عضد بدرك ظلامته ان الذليل الذى ليست له عضد
؛((آنكه ياورى داشته باشد حقش را مى گيرد، خوار و ذليل كسى است كه ياورى نداشته باشد.))
عيسى عرض كرد:
- آقاى من شما چه ؟ آيا پسرى داريد؟
حضرت پاسخ داد:
- و الله سيكون لى ولد يملاء الارض قسطا وعدلا، اما الآن فلا...!
؛((به خدا سوگند! به بزودى مرا پسرى خواهد بود كه زمين را سرشار از عدالت و برابرى خواهد كرد، اما الان خير!...))
خبر بازداشت امام به سرعت در محافل اسلامى پخش شد و موجى از نگرانى و خشم را بر ضد عباسيان برانگيخت . شيعيان كه به امامت حضرت گردن نهاده بودند، هراسناك گشتند. زيرا خبردار شده بودند كه كه مستعين عزم به شهادت رساندن حضرت را دارد و به سعيد حاجت دستور داده است امام را به طرف كوفه ببرد و در ميان راه به قتل برساند.
محمد بن عبدالله و هيثم بن سبابه به امام نوشتند:
((خداوند ما را فدايتان گرداند، خبرى نگران كننده به ما رسيد...))
امام ترس و نگرانى آنان را بر طرف كرد و به آنان نويد داد كه به حضرتش ‍ هراسان نباشند و مژده داد كه دشمن حق ستيزش به زودى يعنى پس از سه روز از خلافت خلع خواهد شد. همانگونه كه امام پيش گويى كرده بودند مستعين را سه روز بعد بر كنار كردند.(18)

43 - دعاى مستجاب امام حسن عسكرى عليه السلام درباره معتز

زبير بن جعفر متوكل ملقب به ((معتز)) دشمنى و عداوت با اهل بيت عليهم السلام را از پدرانش به ارث برده بود و سينه اش سرشار از بغض و كينه نسبت به خاندان عصمت و طهارت بود.
معتز به سعيد دستور داده بود حضرت را به قصر ابن هبيره ببرد و در آنجا به شهادت رساند. ليكن خداوند ايشان را از اين توطئه حفظ كرد و معتز را به حوادثى مشغول داشت كه از انديشه اش منصرف گشت .
معتنز از شنيدن اخبار فضل امام و اينكه حضرت پدر امام منتظر است ايشان را زندانى كرد. دل امام از ستمگرى بى حد، و آزار بى شمار معتز به درد آمد و با خلوص و فروتنى به درگاه احديت متوسل شد و از خداوند متعال خواست تا از شر خليفه نجاتش بخشد. خداوند دعاى عصاره نبوت و بازمانده امامت را اجابت كرد و خلافت را از معتز گرفت .
خداوند انتقام سختى از معتز گرفت . گروهى از سرداران ترك از او مواجب خود را خواستند. ليكن در بيت المال پولى براى پرداخت نبود.
ناچار خليفه نزد مادرش كه مالك ميليونها درهم بود، شتافت و از او درخواست كمك كرد. مادر از پرداخت
پول خوددارى كرد و بخل ورزيد. تركان كه از معتز نوميد شده بودند بر او هجوم آوردند و پاى او را گرفتند و كشيدند و با گرزهاى خود او را كوبيدند و سپس او را در آفتاب گرم نيم روزى نگه داشتند و از او خواستند خود را خلع كند. پس از آن قاضى بغداد و گروهى حاضر ساختند و او را خلع نمودند.
پنج شب بعد او را به حمام بردند، همين كه شستشو كرد تشنه شد و آب خواست ، اما به او آب ندادند، سپس آب يخى به او نوشاندند كه بر اثر آن درگذشت .(19)

44 - عاقبت قبيحه مادر معتز

صاحل بن وصيف به دنبال ((قبيحه )) مادر متعتز رفت و بر او دست يافت و اموالش را در اختيار گرفت كه پانصد هزار دينار بود. در اتفاى كه زيرزمين براى خود ساخته بود يك ميليون و سيصد هزار دينار و صندقچه هاى مملو از زمرد و مرواريد و ياقوت كه مانند آنها را كسى نديده بود، يافتند.
هنگامى كه آنها را نزد صالح بن وصيف آوردند، گفت :
- فرزندش را به خاطر پنجاه هزار دينار به كشتن داد در حالى كه اين همه اموال دارد.
قبيحه بغداد را به سوى مكه ترك كرد در حالى كه به صداى بلند صالح را نفرين مى كرد و مى گفت :
- پروردگارا! صالح را همان گونه كه هتك حرمتم كرد و فرزندم را كشت ، جمعم را پراكنده كرد، مالم را گرفت ، غريبم ساخت و در حق من زشتى مرتكب شد او را فرو گير!(20)

45 - سبب بناى سامرا

مقر خلافت ، پيش از آن ، سامراى بغداد بود. و پايتخت پس از منصور نيز همان جا به شمار مى آمد. ليكن هارون الرشيد به سبب آنكه رقه را دوست مى داشت در آنجا اقامت گزيد. با اين وصف رقه به منزله تفرجگاه وى محسوب مى شد و كاخها و خزاين و زنان و فرزندانش در بغداد كاخ خلد بودند.
همچنين پايتخت خلفاى ديگر پسر از هارون الرشيد همان بغداد بود چون دوران معتصم فرا رسيد، وى از سپاهيانى كه در بغداد گرد آمده بودند و اعتمادى به ايشان نداشت ، در بيم بود. لذا به اطرافيانش گفت :
- جايى را براى من برگزينيد كه بدانجا رفته شهرى بسازم و آن را پايگاه لشكر خود كنم ، تا چنانچه از طرف سپاهيان بغداد حادثه اى رخ داد، راهى براى نجات خويش داشته باشم و بتوانم از راه آب و خشكى بدانجا رهسپار شوم . سپس سامرا را برگزيده ، آن را بنا كرد و به آنجا شتافت .
نيز گويند: معتصم غلامان بسيار فراهم آورده بود. چندانكه بغداد برايشان تنگ شد و مردم از ناحيه آنان در عذاب و بند و در خانه هاشان از دست آنها آسايش نداشتند و زنان مورد تعرض ايشان قرار مى گرفتند و بسيار مى شد كه روزى چند نفر از آنان به قتل مى رسيدند. در اين ايام روزى معتصم سواره بيرون آمد و پيرمردى را، وى گرفته ، فرياد زد:
- اى ابواسحاق !
لشكريان در صدد برآمدند او را بزنند، ولى معتصم ايشان را منع كرد و به پيرمرد گفت :
- چه كار دارى پيرمرد؟
پيرمرد گفت :
- خدا در عالم همسايگى ، پاداش نيك به تو ندهد! مدتى است كه با ما همسايه اى و ما تو را همسايه بدى يافته ايم ! تو اين غلامان ترك و بى دين خود را آورده در ميان ما سكونت داده اى و بوسيله ايشان فرزندان ما يتيم و زنان ما را بيوه كرده اى ! به خدا سوگند! ما با تيرهاى سحرگاهى دعا به جنگ تو خواهيم آمد!
پيرمرد اين سخنان را مى گفت و معتصم گوش مى داد.
از آن روز، معتصم به خانه رفته بيرون نيامد. مگر در روزى مانند همان روز كه سوار شده از خانه خارج شد و با مردم نماز عيد گزارد و به محل سامرا رفته آن را بنا كرد. و اين در سال دويست و بيست و يك بود.(21)